جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر به دیار مهمت (۵)

سلام 

پنجشنبه سی و یکم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

وقتی قرار شد راهی ترکیه بشیم با آنی فکر کردیم واقعا حیفه این همه راه بریم اما سری به استانبول نزنیم. برای همین بود که بلیتو از طریق استانبول گرفتم درحالی که اگه از طریق آنکارا گرفته بودم زودتر میرسیدیم. رفتم توی اینترنت و کلی گشتم تا یه هتل با کیفیت قابل قبول و قیمت مناسب پیدا کنم. بالاخره یه هتل کوچیک در مرز مشترک دو محله بشیکتاش و اورتاکوی پیدا کردم و چون برای رزرو اینترنتی نیاز به کارت اعتباری بین‌المللی بود از همون سایتی که قبلا درباره اش گفتم کمک گرفتم و بالاخره یه اتاق برای دوشب رزرو کردم. اما بعد از گرون شدن ناگهانی بلیت هواپیما یه روز از آژانس مسافرتی بهم زنگ زدند و گفتند یه بلیت استانبول به تهران هست که نفری چند صد هزار تومن ارزونتره اما به جای صبح دوم مهر ساعت هشت و نیم شب اول مهر به تهران برمیگرده،  گفتم ما که توی یه شب کار خاصی نمیتونیم انجام بدیم همون بلیت اول مهرو بگیرین. بعد رفتم توی سایت رزرو هتل تا دو شب رزرو اون هتلو به یک شب تبدیل کنم اما متوجه شدم که توی بخش توضیحات اون هتل نوشته هیچگونه تغییری در رزرو یا حذف اون ممکن نیست! نهایتا گفتم بالاخره یه طوری میشه!

با این پیش زمینه بود که صبح روز سی و یکم شهریور از خانواده آقای صاحبخونه خداحافظی کردیم و از آقای صاحبخونه خواستیم برامون تاکسی بگیره. تاکسی که اومد از خونه اونها بیرون اومدیم و سوار تاکسی شدیم و ازش خواستم حرکت کنه، اما راننده یه چیزی به ترکی گفت که من نفهمیدم. آقای صاحبخونه اومد و با راننده صحبت کرد و گفت آقای صاحبکار بهش گفته حرکت نکن میخوام بیام ازشون خداحافظی کنم! از ماشین پیاده شدیم و یکی دو دقیقه بعد آقای صاحبکار هم رسید. رفتم جلو باهاش دست بدم که آقای صاحبخونه توی گوشم گفت اول چونه بعد پیشونی تو بزن پشت دستش! من هم همین کارو کردم که ظاهرا رسم احترام به بزرگترهای اونجا بود. کمی با هم صحبت کردیم و در پایان با هم دست دادیم و رفتیم طرف همدیگه. خوشبختانه قبلا از آقای صاحبخونه شنیده بودم که اونجا به جای گونه ها دو طرف پیشونیو به همدیگه میزنن و غافلگیر نشدم! ضمنا آقای صاحبکار با دادن کرایه تاکسی حسابی مارو شرمنده کرد.

سوار تاکسی شدیم و مستقیم به فرودگاه ازمیر رفتیم. تشریفات معمول انجام شد و سوار هواپیمای onur air شدیم، همون ایرلاینی که در سفر قبلی مون به ترکیه باهاش از آنتالیا به استانبول برگشته بودیم. توی راه به عماد و عسل و بقیه بچه های داخل هواپیما یه محلول هدیه دادند که با خوندن کاتالوگ همراهش که به زبان ترکی بود به زحمت فهمیدم محلول دفع حشراته.

توی فرودگاه آتاتورک به بخش امانات رسیدیم که آنی پیشنهاد کرد چمدون هایی که اون شب بهشون نیاز نداریم امانت بگذاریم و همین کارو هم کردیم. من پیشنهاد کردم اینجا هم ماشین اجاره کنیم که آنی قبول نکرد. از در فرودگاه که بیرون اومدیم همه مون جا خوردیم. چون به جای هوای گرم و تابستانی مانیسا و ازمیر با یه هوای واقعا سرد مواجه شدیم. یه تاکسی گرفتم و به جای دادن آدرس برگه پرینت شده رزرو هتلو دادم دستش. راننده هم توی اینترنت مسیرو سرچ کرد و به راه افتادیم. آنی گفت خوب شد برای بچه‌ها لباس گرم برداشتم. اما چند دقیقه بعد گفت ای وای!  لباس گرمهارو هم توی فرودگاه امانت گذاشتیم!

تاکسی اول توی اتوبانهای داخل شهری حرکت میکرد، بعد به خیابونهای فرعی وارد شد و بالاخره به کوچه های باریک و سنگفرش رسید که دو ماشین به زحمت از کنار هم رد میشدند. اما هرچقدر گشت اون هتلو پیدا نکرد. بالاخره از پذیرش هتل دیگه ای که اونجا بود پرسید و بعد ازمون خواست تا پیاده بشیم. پذیرش اون هتل پاسپورتمونو گرفت و صفحه اولشونو اسکن کرد و بعد با قیافه و ته لهجه هندیش کرایه دوروزو ازمون خواست. گفتم برنامه سفر ما تغییر کرده و ما فردا از اینجا میریم. گفت لغو رزرو این هتل ممکن نیست! کلی جر و بحث کردیم و بالاخره پول یک شبو بهش دادم ولی در نهایت گفت من پول اون یه شب دیگه رو از کارتی که مشخصاتشو موقع رزرو اتاق وارد کردین برمیدارم! یکدفعه به یادم اومد که توی اون سایت نوشته بود این کارت خالیه و اگه با چنین تهدیدی مواجه شدین هیچ مشکلی نداره! پس قبول کردم. بعد چمدونهارو برداشتیم و دنبال مسئول پذیرش راه افتادیم. بعد از حدود پنجاه متر مسئول پذیرش یه در کوچیکو باز کرد و ما از یه سری پله بسیار وحشتناک و تیز بالا رفتیم، در هر طبقه دو اتاق بود، بالاخره به اتاقمون رسیدیم. مسئول پذیرش در اتاقو باز کرد و اتاقو بهمون تحویل داد و رفت. یه اتاق کوچیک که با سه تخت تقریبا پر شده بود و یه حمام و دستشویی بسیار کوچیک. در مشخصات فنی هتل نوشته بود وای فای رایگان در همه جای هتل اما اینترنت عملا فقط در یک محدوده حدود یک متر مربع در کنار پنجره قابل استفاده بود که اون هم مرتبا قطع و وصل میشد! خلاصه که هیچ ارزونی بی علت نیست!

چند دقیقه بعد به آنی گفتم بریم بیرون؟  گفت من که بچه ها رو با این لباس توی این هوا بیرون نمیبرم!

به آنی گفتم اگه میدونستم این هتل اینطوریه برای یه نفر اتاق رزرو میکردم و بعد شما رو یواشکی میبردم توی اتاق! ضمن اینکه چنین هتل بدون پذیرش و....  برای افرادی که برای مسائل بالای هجده سال به سفر خارجی میرن هم ایده‌آله!

آنی توی هتل موند پیش بچه ها اما من بعد از مدتی حوصله ام سر رفت، از هتل بیرون اومدم و توی خیابون های اطراف چرخیدم که جای دیدنی چندانی نداشت، تصمیم گرفتم یه مسیرو با اتوبوس برم و برگردم، سوار اتوبوس که شدم راننده ازم خواست کارت بکشم، گفتم من توریستم، کارت ندارم، چقدر پول بدم؟ گفت نمیخواد برو بشین! بعد از چند ایستگاه پیاده شدم و مقداری هم اونجا چرخیدم، بعد رفتم تا سوار اتوبوس بشم که متوجه شدم اون خیابون یک طرفه است و امکان برگشت از همون مسیر نیست! از چند نفر پرسیدم اما نتونستم بهشون حالی کنم که مسیر برگشت کدوم خط اتوبوسو میخوام! درنهایت ناچار شدم تاکسی بگیرم و تا هتل برم. بعد از مغازه های اون اطراف مقداری خوراکی برای صبحانه فردا گرفتم و برگشتم هتل. ما فقط یه کلید از در پایین داشتیم که پیش من بود و آنی و بچه ها اگر هم میخواستن نمیتونستن از هتل خارج بشن. عسل هم که انتظار هتلی مثل هتلهای تایلند با امکانات و استخر و...  رو داشت حسابی حالش گرفته شده بود.

اون شبو هرطور که بود با برنامه های چند شبکه تلویزیونی ترکیه و اینترنتی که فقط دم پنجره آنتن میداد و مرتبا قطع و وصل میشد سر کردیم و بالاخره خوابیدیم و خدارو شکر کردیم که پرواز فرداست نه پس فردا!

پنجشنبه اول مهر ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج 

صبح بیدار شدیم و صبحانه ای که دیروز خریده بودم خوردیم. امروز هم هوا سرد بود و بچه ها و درنتیجه آنی از هتل خارج نشدند، به دلایلی که فعلا گفتنی نیست من ناچار شدم از هتل خارج بشم. به بلوار سه بانده چراغان رسیدم که در ساعتهای مختلف چگونگی حرکت ماشینها در اون تغییر میکرد و حدود دو کیلومتر مسیر این بلوار ساحلیو قدم زدم و بعد هم وارد قسمت های داخلی تر شهر شدم. تا ظهر چرخیدم و بعد به هتل برگشتم. اتاقو تحویل دادیم اما باز هم جرات نکردیم بچه ها رو بیرون ببریم، مدتی توی لابی هتل کناری (که پذیرش اونجا بود) نشستیم تا بچه ها با گربه ای که اونجا بود بازی کنند، این هم یه صحنه از این بازی!

یکدفعه آنی به یادش اومد که اگه از زمانی که چمدونهارو امانت دادیم بیشتر از ۲۴ ساعت بگذره کرایه شون بیشتر میشه ضمن اینکه مطمئنا انتظار توی فرودگاه آتاتورک منطقی تر از انتظار توی لابی هتل بود، از پذیرش هتل خواستم برامون یه تاکسی بگیره اون هم یه تلفن زد و بعد به ما گفت بشینین! حدود پونزده دقیقه بعد دوباره زنگ زد و بعد منو صدا کرد و گفت شرمنده تاکسی ندارن خودتون باید برین! درحالی که بارش بارون هم شروع شده بود با یکی دو چمدونی که همراهمون بود از هتل بیرون اومدیم و کنار خیابون ایستادیم و یه تاکسی گرفتیم، آدرسو به راننده تاکسی گفتم و او هم توی اینترنت مسیرو سرچ کرد و بعد به راه افتادیم درحالی که گوشیش مرتبا به زبان ترکی بهش یادآوری میکرد که کدوم طرف باید بره.

بالاخره به فرودگاه رسیدیم و دقایقی پیش از اتمام بیست و چهار ساعت چمدونهارو گرفتیم اما حالا چرخ دستی نداشتیم که چمدونهارو روش بگذاریم! اجازه هم ندادند که بریم قسمتی که بارهای مسافرین جدیدالورود هست یه چرخ برداریم. از فرودگاه خارج شدم و یکی از چرخهایی که مسافرین رها کرده بودند برداشتم اما نگذاشتند از اون در وارد فرودگاه بشم! از در ورودی هم با اون اشعه و...  نمیشد چرخ دستی وارد فرودگاه کرد! خلاصه که با یه بدبختی یه چرخ دستی پیدا کردم و پیش آنی و بچه ها برگشتم! بعد اول ناهار خوردیم که قیمتش کلی گرون تر از بیرون بود. بعد هم چون چندساعتی وقت داشتیم نشستیم توی سالن و هربار یکیمون مواظب چمدونها بود و بقیه توی سالن قدم میزدیم. چندین مودم بزرگ در جاهای مختلف سالن بود که به هر مسافر دو ساعت اینترنت رایگان میداد اما ما از خیرش گذشتیم چون برای وصل شدن باید شماره تلفنو وارد میکردیم و از کدی که با sms میفرستادند به عنوان پسورد استفاده میکردیم اما دیدیم خارج کردن گوشی از حالت هواپیما برای دریافت sms همانا و کلی هزینه رومینگ هم همانا پس از خیرش گذشتیم.

بالاخره زمان تحویل چمدونها رسید. توی صف ایستاده بودیم که متوجه یه چهره آشنا توی مسافرها شدم. چند هفته پیش پسرخاله گرامی ساکن گرجستان عکسی از دخترش و یکی از خانمهای هنرپیشه کشورمون که به اونجا سفر کرده بود توی فیسبوک گذاشته بود اما من روم نشد درخواست عکس یا امضا بکنم بخصوص که ایشون هم همراه با چند زن و مرد دیگه بودند و ضمنا هیچکس دیگه ای هم چنین درخواستی نداشت! گرچه من کوچکترین رفتاری که نشون دهنده تکبر باشه ازشون ندیدم.

اما این هم که نمیشد که هیچ مدرکی از دیدن ایشون نداشته باشم پس آروم دوربینو از کیفش درآوردم و به طرفشون گرفتم و دکمه رو فشار دادم غافل از اینکه فلاش دوربین روشن بود و یکدفعه همه مسافرین اون اطراف برگشتند و به من نگاه کردند، دختری هم که پشت سرم ایستاده بود گفت بالاخره همه جا باید ایرانی بودن خودمونو نشون بدیم دیگه!! 

خلاصه که برای گرفتن این عکس چنین مشقتی رو تحمل کردم!!

چمدونهارو تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتیم و بعد از طی مراحل معمول پرواز سوار هواپیما شدیم. چند دقیقه بعد آقای نوذری هم وارد هواپیما شدند و دقیقا روی صندلی جلو من نشستند و در تمام طول مسیر مشغول صحبت و خندوندن همراهانشون بودند.

وقتی خلبان هواپیما گفت از فرودگاه آتاتورک به فرودگاه امام خمینی پرواز خواهیم کرد ناخودآگاه خنده ام گرفت، حدود سه ساعت فاصله بین دو فرودگاه که به نام افرادی خونده میشن که هیچ نقطه مشترکی با هم نداشتن! همون لحظه عماد هم گفت آخیششش بالاخره توی یه هواپیما سوار شدیم که حرفهای خلبانشو میفهمم! 

ساعت هشت و نیم شب هواپیما از زمین بلند شد، توی راه شام خوردیم و وقتمونو گذروندیم و حدود ساعت یک صبح به وقت تهران در فرودگاه به زمین نشستیم. اما بدون شک یکی از جالب ترین چیزهای این سفر پیرمردی بود که روی صندلی کناری من نشسته بود. توی فرودگاه آتاتورک سکه های ترکیه که داشتیم روی هم گذاشتیم و باهاشون خرید کردیم چون میدونستم که صرافی های ایران سکه نمیخرن. توی هواپیما متوجه چند سکه دیگه توی کیفم شدم، از کیفم درشون آوردم و به آنی نشونشون میدادم که پیرمرده صدام کرد و گفت حاجیییی انا شریک حاجیییی انا شریک!

چند دقیقه بعد پیرمرده یکی از مهموندارهای هواپیما رو صدا زد و یه لیوان آب خوردن خواست، دختره هم یه لیوان آب سرد توی یه سینی گذاشت و براش آورد پیرمرده اول لیوانو برداشت و بعد سینیو از دست دختره قاپید! دختر بیچاره چند

بار خواهش کرد تا سینیو پس بگیره اما پیرمرده گفت میدونی من چندتا از این سینی ها از هواپیماهای مختلف توی خونه دارم؟! و بالاخره وقتی هواپیما روی زمین نشست پیرمرده بلند شد و محکم روی شونه آقای نوذری کوبید! آقای نوذری برگشت و گفت بفرمایید پدرجان پیرمرده هم گفت به شهر ما خوش اومدی!!

وارد فرودگاه شدیم کلی تعجب کردم وقتی دیدم آقای نوذری به طرف بخش مسافران غیرایرانی رفت اما بعد دیدم یکی از خانمهای همراهشون توی هواپیما باهاشونه و دارن به پلیس اونجا میگن این خانم پاسپورت انگلیسی داره.

چمدونهارو که تحویل گرفتیم به آنی گفتم شما همین جا باشید تا من برم و ماشینو بیارم، اما هرچقدر گشتم ماشینو پیدا نکردم! خلاصه که حدود یک ساعت طول کشید تا ماشینو پیدا کنم! بعد هم آنی و بچه ها رو هم سوار کردم و چمدونهارو هم توی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. تصمیم گرفتم این بار از اتوبان ساوه برگردیم که تا حالا ازش نیومده بودیم اما با یه اشتباه به جای اتوبان وارد جاده قدیم ساوه شدیم و زمان سفرمون کلی بیشتر شد!

و درنهایت به خونه رسیدیم.... 

پ.ن۱: نمیدونم با مهاجرت خانواده آقای صاحبخونه به کانادا (که البته هنوز انجام نشده) دیگه کی میتونیم ببینیمشون؟ یا اصلا میتونیم ببینیمشون؟  

پ.ن۲: پسرعمه گرامی هم که چند سال پیش درباره اش پست گذاشته بودم الان توی آمریکاست.

پ.ن۳: دوست عزیز جناب مهران که برام خصوصی نوشتین نتونستم جوابتونو با ایمیل بفرستم چون ایمیلتونو اشتباه نوشته بودین، اما فکر نمیکنم من برای منظور شما مناسب باشم، توصیه میکنم با یه دانشجوی پزشکی صحبت کنید.

پ.ن۴: وقتی داشتیم از مانیسا حرکت میکردیم خانم صاحبخونه یه چمدون بهمون داد و خواهش کرد که اونو وقتی برگشتیم ایران به مادرش بدیم، خونه مادرش توی یکی از شهرهای بین تهران و ولایت بود اما خیلی بدمسیر بود و ما هم تا به حال اونجا نرفته بودیم پس از چند نفر آدرس پرسیدیم تا بالاخره تونستیم پیداش کنیم. از نفر سوم که پرسیدیم و حرکت کردیم یکدفعه عسل گفت: «تا حالا از سه نفر پرسیدین، حالا باید حتما از همه مردم شهر بپرسین تا بریم در خونه شون؟!»

نظرات 42 + ارسال نظر
سنجاقک شنبه 25 دی‌ماه سال 1395 ساعت 02:27 ب.ظ

همیشه ب سفر..
تو خیلی پستاتون مثل سریالا ایرانی نکات مبهم دارید ک خودمون باس حدس و گمان بزنیم چی ب چیه
اونجام ک گفتین برا یه نفر رزو میکردم بقیه یواشکی میومدن تو هتل..فکری کاملا ایرانی بوده

ممنون
کجا مثلا آیا؟
ما اینیم دیگه!

میخونم جمعه 24 دی‌ماه سال 1395 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام، یعنی چی؟ خب مطلب جدید بنویسید مگه نمیدونی من "میخونم"

سلام
چشم

پونی پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1395 ساعت 03:12 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

با عکس هایی از استانبول به روزم [گل]

مزاحم میشم

نسیم پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1395 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام کم کار شدین روحانی رسیدگی کنه
خاطره ی آمپولم اگه دارید بذارید خخخ

سلام
شرمنده
چشم

این همه فاطمه چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1395 ساعت 10:53 ب.ظ http://ambitious.blog.ir

اون بعضی ها منم دیگه

آهان

نسیم چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1395 ساعت 04:10 ب.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام
مرسی اسمم که عوض نشده به خاطر یه بابایی اینجا نوشتم اولدوز وبمو شناخته بود با اسم اولدوز کامنت گذاشتم اینجا رم اولدوز کردم وگرنه از بدو تولد نسیم بودم و خواهم بود

سلام
عجب

مهربان چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:44 ق.ظ http://daneshjoyepezeshki.mihanblog.com

دکتر سلام
دیگه خدایی وقتشه که از مریضاتون بنویسین یخورده شاد بشیم .
راستی چجوری یادتون میمونه ؟ من یادم میره بار ها کیسایی پیش اومدن که از خنده زمین رو گاز زدم ولی بعدش که میخواستم بنویسم هرچی فکر کردم یادم نیومد

سلام
چشم
خب شما هم نت بردارین!

نسیم سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1395 ساعت 05:01 ب.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام آقای دکتر
ممنون
امسال باید قبول شم مجبورم...وگرنه باید برم سربازی

سلام
خواهش
پس حتما موفق میشین

نسیم دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1395 ساعت 06:40 ب.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام در حد خونریزی که نیس دیروز چسب رو کندم دیدم خودشو لوس می کنه چسب نزدم خون نیومد.
خخخخخ به قول بابام من همیشه خر زخمی ام
زمان کارشناسی برای جابه جا کردن بارهام دستمو با باند بوکس می بستن چون خونین مالین و خش خش شونم اجتناب ناپذیر بود جاشم طوری می مونه انگار قمه خورده

سلام
دور از جون

انه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1395 ساعت 04:38 ب.ظ http://manopezeshki69.blogsky.com

همیشه دختر بچه ها خیلی شیرینن

موافقم

این همه فاطمه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1395 ساعت 04:01 ب.ظ http://ambitious.blog.ir

از چه در عجبی دکتر؟

از رفتار بعضی ها

نسیم یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1395 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام مرسی هم اومده زخمه
گربه هه رفتارش اصلا دوستانه نبود :)))
امروزم یه ژرمن شپرد پرید بهم جاخالی دادم احتمالا جاساز تریاک دارم خودم خبر ندارم :))))
هنوز بعد پنج بار چسب زخم عوض کردن یه قطره خون میاد فازشو نمی دونم

سلام
از یه طرف حساسیت از اون طرف خونریزی
خدا صبرتون بده واقعا

tarlan یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1395 ساعت 10:04 ق.ظ http://tarlantab.blogsky.com/

سلام
رسیدن بخیر .
هیچ جا خونه خود آدم نمیشه .
خدا بچه هاتون رو حفظ کنه .ماشاالله به عسل نازنین

سلام
ممنون
واقعا

این همه فاطمه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1395 ساعت 03:07 ق.ظ http://ambitious.blog.ir

سلامممم دوباره کوچیکدم ب جایی ک میشه عکسای بهتری گذاشت شمام بیاین وب جدیدمو ببینین من ذوق نمایم

سلام
مزاحم میشم

نسیم شنبه 18 دی‌ماه سال 1395 ساعت 10:36 ب.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

جواب پژمان:
واااااای پوکیدم از خنده چه بازیگری عقده شهرت داشته خخخخخخ

واقعا

یک د م د د ادبیات شنبه 18 دی‌ماه سال 1395 ساعت 09:07 ب.ظ

چقدر این بازیگرها از خود متشکرند! در جواب آقای پژمان

واقعا
البته نه همه شون

لیمو شنبه 18 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:41 ب.ظ http://mydreamylife.blog.ir

سلام دکتر
چقدر این پست جامع بود,کاملا تجسم شد :-)
خونه قشنگی داشتن,با صفا بود
یه حس غربتی هم توی سفر بوده شدیدا !!

سلام
ممنون از لطفتون
دقیقا

هانیه شنبه 18 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:25 ب.ظ http://khoda-behtarindost.blogfa.com

ببخشید می خواستم بنویسم آقای نوذری نمیدونم چرا اشتباهی مظفری نوشتم

خواهش!

پژمان شنبه 18 دی‌ماه سال 1395 ساعت 07:57 ق.ظ

سلام
دکتر این قسمت آخر رو سریع جمع و جور کردی هااا. چند سال پیش یه سفر کاری رفتم آلمان. تمام طول سفر با یکی از بازیگران مشهور که همسرش آلمانی هست همسفر بودم. کنار هم نشسته بودیم. حوصله اش از بی تفاوتی من سر رفته بود. موقع پیاده شدن یه برگه با خودنویس بهم داد گفت شما که از ما امضا نخواستی. حداقل خودت یه امضا بهم بده تازه دوزاریم افتاده بود که طرف بازیگر بوده.

سلام
شرمنده
آخه دیگه حوصله بعضی از دوستان داشت سر میرفت!
هنرپیشه با همسر آلمانی؟ نمیشناسم
حالا یه نفر هم که گذاشته راحت باشه خودش ناراحته؟!

خلیل جمعه 17 دی‌ماه سال 1395 ساعت 09:28 ب.ظ http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

سفرنامه قشنگی بود و راهنما از وضعیت ترکیه! من هم یکبار رفتم اما انگلیسی حرف می زدم. برخوردشان خوب بود. فکرکنم ایرانی ها هم اگر کسی انگلیسی خرف بزند باهاش خوب تا کنند وای به وقتی که ترکی ترکیه ای حرف بزنند یا ترکی ترکمنی! یا ترکستانی چینی .چه شود!

سلام
ممنون
بله من هم از انگلیسی دست و پا شکسته ای که بلدم استفاده میکردم

پونی پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1395 ساعت 11:16 ب.ظ

آخه دوستم به جاهای درست درمون میره
مانند استرالیا
انگلستان
فرانسه
سوئد
آمریکا
کره جنوبی
و ایشون تقریبا هیچ اطلاعات به درد بخوری در مورد این کشور هایی که رفته نمیده!!

هروقت رفتم اینجاها چشم

هانیه پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:16 ب.ظ http://khoda-behtarindost.blogfa.com

سلام چه خاطرات سفر خوب و سختی بود
وای آقای مظفری من بودم حتما میرفتم می گفتم اجازه می دید باهاتون عکس بگیرم

سلام
ممنون
نمیدونم من تا حالا آقای مظفریو ندیدم!

fatemeh چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:05 ب.ظ http://fatemeh92ali.blogsky.com/

اخجون پست جدید خدا حفظ کنه عسل جان رو راستی چرا انی خانوم وب نمینویسن؟

ممنون
چون شبکه های مجازی فرصتی براش نمیگذاره!

مامان جون سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1395 ساعت 02:31 ب.ظ

roz سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1395 ساعت 07:27 ق.ظ

سلام
خیلی وقته خواننده وبتون هستم ولی کامنت نمیذاشتم خواستم بگم خیلی خوب مینویسیدعلی الخصوص سفرنامه هاتون رو .
من با خانواده سفر کردن رو خیلی مظلومانه و کسل کننده میدونم
ما همیشه با دوستامون سفر میکنیم و میترکونیم این جوری خیلی بیشتر حال میده حتما امتحان کنید
آخی برای عکس گرفتن از نوذری چه قدر سختی کشیدید

سلام
ممنون از لطفتون
یعنی من اگه بگم تنها میرم سفر یا با دوستان که تکه بزرگه ام گوشمه!
واقعا

نسیم سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1395 ساعت 12:44 ق.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام خیلی ممنون
فکر کنم یه چیزی رو کره خاکی پیدا شده که دوستش بدارم!

سلام
خب خداروشکر

نسیم دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1395 ساعت 09:26 ب.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام از اون خاطره موردی ها پلیییییز

سلام
نوبتشون که شد چشم

maryam.k یکشنبه 12 دی‌ماه سال 1395 ساعت 12:24 ق.ظ http://zendegiyekhososiyeman.blogsky.com

سلام دکتر
از همدان ما هم گذشتین ایا؟
پ.ن2:دکتر همون پسر عمه که نگرانشون بودین ترکیه رفتن؟

سلام
راستش مطمئن نیستم

بانو میم شنبه 11 دی‌ماه سال 1395 ساعت 07:11 ق.ظ

شما که تو نظر گذاشتن پیش دستی میکنین من و شرمنده میکنین آقای دکتر
ایشالا بعد عمومی میرم یه سفر میشینم داستانش رو مینویسم

وا
شرمنده چرا؟
ما دوتا دوست وبلاگ نویس هستیم دیگه

نسیم جمعه 10 دی‌ماه سال 1395 ساعت 11:07 ب.ظ

سلام
دم اقای صاحبکار گرم

سلام
واقعا هم گرم

مریم جمعه 10 دی‌ماه سال 1395 ساعت 08:09 ب.ظ

آقای دکتر عکس عسل دوتا پست قبل بود چون پست قبلا عکساشا دیده بودم ودیدم عکسی از عسل نیست گفتم عکس بذارید

وا
مگه میخواین عکساشو ترشی بندازین؟!

یدونه مهندس کوچولو جمعه 10 دی‌ماه سال 1395 ساعت 08:08 ب.ظ

جالب بود سپاس
اقای دکتر حالا زبان ترکی هم یاد گرفتید؟اخه من ترکم
البته زبان ترکی ما بیشتر شبیه اذربایجانه تا ترکیه!

ممنون
فقط چند کلمه

بانو میم جمعه 10 دی‌ماه سال 1395 ساعت 04:28 ب.ظ http://banoo-mim.blog.ir

من میخونم اینها رو انگار خودم سفر میکنم :))
چقدر خونه میزبانتون قشنگه ، من بودم کل بیرونش رو پر از گلدون میکردم...
خوب شد هتله ، فقط پول یک شب رو گرفت ازتون هاااا :))
سر صحنه ی عکس گرفتن از نوذری و اونی که گفت ایرانی بودن خودمون رو همه جا باید نشون بدیم کلییی خندیدم :)))
عسل عشقه

پس یادتون باشه شما به یه کشور دیگه سفر کنین تا این بار ما بخونیم!
من زودتر از شما توی وبلاگتون کامنت گذاشتما!

لیلا جمعه 10 دی‌ماه سال 1395 ساعت 02:38 ب.ظ http://stayhungrystayfoolish.persianblog.ir/

جناب دکتر اون قضیه میخ و اینا عکسی بود که توی کانالم گذاشتم !
//telegram.me/leila72banoo

آهان
ممنون

نسیم جمعه 10 دی‌ماه سال 1395 ساعت 02:15 ق.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام آقای دکتر
شنیدم مردم ترکیه راسیست هستن شدیدا
می خواستم برای لیسانسم برم ازمیر بابام گفت نه و دوست دیگرم هم گفت با ایرانیا خوب تا نمی کنن حالا تازه ما خودمونم ترکیم قیافمون تابلوس مخصوصا من تابلو لهجه هم دارم انگلیسی رو با لهجه ترکی حرف می زنم‌:))))

+واقعا هم زن آخوند شم فکر کنم آخرش

سلام
یکی دو بار موقع خرید به زبون ترکی بهمون متلک مینداختن که خانم صاحبخونه حسابی حالشونو گرفت ما که حرف هیچکدومو نمیفهمیدیم!
اما آقای صاحبکار که آدم خوبی بود
شاید!

میخونم جمعه 10 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:19 ق.ظ

خوندم و لذت بردم،
واقعا آیا باید از همه شهر پرسید؟
تازه من شنیدم آقا یون از آدرس پرسیدن فراری هستن!!!!!
ایشالا سفر بعدی، کانادا پیش مستر صاحبخانه،

ممنون
واقعا
اون که بله!
انشاءالله

لیلا پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1395 ساعت 05:31 ب.ظ http://stayhungrystayfoolish.persianblog.ir/

سلام دکتر
به به پس شما هم گشتن دنیا و دیدن و تجربه ی قدم زدن توی نقاط مختلف دنیا رو ترجیح دادین به پول جمع کردن و خونه ساختن و اینا...البته پزشک جماعت آنچنان پولی نداره اما پول هم داشته باشه بازم باید با حساب و کتاب واسش برنامه ریزی کنه و نمیتونه مثل بعضیا بریز و بپاش کنه چون واسه هر ریالش کلی زحمت کشیده!
آخ اون صحنه ی عکس گرفتنتون چقدر خندوند منو...فدای سرتون...

سلام
ممنون از لطفتون
واقعا کلی خجالت کشیدم

مریم پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1395 ساعت 03:08 ب.ظ

آقای دکتر یه عکس از عسل بذارید.ممنون

وا
توی پست قبلی که چندتا بود که

پونی پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1395 ساعت 12:03 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
یه دوستی دارم که همه کشور های خوبو میگرده وقتی میگم تعریف کن از دیده ها و تجربه هات میگه: عزیزم هیچ کجا وطن آدم نمیشه!
حالا با این همه بالا و پایین ها

هیچ کجا وطن خود آدم نمیشه دکتر

درود
شما هم که دست به سفرتون بد نیست چرا از دوستتون مایه میگذارین؟

نسیم پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1395 ساعت 01:56 ق.ظ http://www.kharnebesht.blogsky.com

سلام آقای دکتر به به پست جدید ...اما بدجور خوابم میاد بعد میام می خونم

سلام
پس منتظرم!
شب بخیر!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1395 ساعت 08:04 ب.ظ

!

Baran سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1395 ساعت 10:32 ق.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام آقای دکتر
+مثل همیشه ؛مرسی عسل

سلام
ممنون از لطفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد