جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۱)

سلام 

اولا خداروشکر که تیتری که برای این سفرنامه در نظر گرفته بودم به واقعیت تبدیل شد. چون تا روزهای آخر مطمئن نبودم که این طور بشه. به ویژه وقتی به یکی از همکلاسان دوره دانشگاه که از سالها پیش ساکن تبریزه گفتم برای ما که برای اولین بار داریم میاییم اونجا چه توصیه ای دارین؟! و گفت: توصیه میکنم اول همه جاهائی که میخواین برین توی اینترنت سرچ کنین! ثانیا این هم از سفرنامه:

پنجشنبه بیست و ششم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

امروز صبح توی یه درمونگاه روستایی در حدود سی کیلومتری ولایت مشغول به کار بودم. چون ماشین اداره آخر وقت اداری حرکت میکرد و من هم میخواستم زودتر برگردم و راهی بشیم تصمیم گرفتم با ماشین خودم برم سر کار و به محض تموم شدن مریضها برگردم، وقتی مریضها تموم شدند از مطب اومدم بیرون که مسئول امور عمومی مرکز گفت برای راننده یه کار فوری پیش اومد من هم گفتم برو دکتر ماشین داره! گفتم: باشه مشکلی نیست هرکدوم از پرسنل میخوان بیان تا بریم. یکدفعه یکی از پرسنل گفت: شرمنده دکتر میشه بیست دقیقه دیگه راه بیفتیم تا یک ساعت کمتر پاس بگیریم؟ خلاصه که گرچه زودتر راه افتادیم اما نه اونقدر که من انتظار داشتم و آنی مجبور شد عملا همه مقدمات سفرو خودش آماده کنه.

من پیش بینی کرده بودم که حدود ساعت یک حرکت میکنیم ولی وقتی که راه افتادیم ساعت از سه هم گذشته بود و همین دو ساعت تاخیر نه تنها برنامه ریزی من برای اون روز بلکه برنامه ریزی روز بعدو هم به هم ریخت.

برای حرکتمون مسیرهای بهتری هم داشتیم اما مسیر رفتو بنا به یه دلیل شخصی انتخاب کردم که امکان نوشتنش در اینجا وجود نداره، به این ترتیب اولین عکس این سفرو آنی از عسل توی فلکه عسل شهر خوانسار گرفت! یکی از پرستاران دوره دانشجویی که چند ماه پیش تصادفا توی تلگرام پیداشون کرده بودم ساکن شهر گلپایگان بود و وقتی از مسیر سفرمون باخبر شد چندبار دعوت کرد که در مسیر رفت سری بهشون بزنیم اما عذرخواهی کردیم و قبول نکردیم، و البته اگه هم قبول میکردیم با تاخیری که در شروع حرکت داشتیم برنامه مون بیشتر به هم میریخت. حوالی غروب خورشید بود که به اراک رسیدیم و به دلیل یه پیچیدن اشتباه توی این شهر گم شدیم! و یک ساعت دیگه هم از برنامه عقب افتادیم تا بالاخره از این شهر خارج شدیم. از مسیر کمیجان حرکت کردیم و بعد از زدن اولین بنزین سفر در قهاوند به راهمون ادامه دادیم، از مسئول پمپ بنزین مسیرو پرسیدم که یه راه میون بر بهمون نشون داد ولی جرات نکردیم از اون راه باریکی که به سمت روستایی میرفت که مسئول پمپ بنزین بهمون نشون داد بریم، گرچه مسیری هم که ازش رفتیم خیلی هم بهتر از اون نبود. بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که توی کبودرآهنگ شام خوردیم و دوباره به راه افتادیم. از شیرین سو گذشتیم و از زرین رود سر ماشینو به سمت گرماب کج کردم یعنی جایی که قرار بود اولین خواب شبانه این سفرو تجربه کنیم. در حالی که در حال حرکت در یه جاده فرعی پر پیچ و خم بودیم که هنگام عبور از هر روستا شصتادتا دست انداز داشت. ضمن اینکه در بیشتر مسیر حرکت هیچ وسیله نقلیه دیگه ای دیده نمیشد. بچه‌ها خسته شده بودند و آنی کم کم داشت غرغرشو شروع میکرد و خلاصه خیلی خوش گذشت! و سرانجام حدود ساعت دو و نیم صبح به گرماب رسیدیم و صاحب سوییتی که از قبل رزرو کرده بودم از خواب بیدار کردیم. سوییتی شامل یه اتاق نشیمن و آشپزخونه و حمام و دستشویی (با سقفی کوتاه) که چند پله فلزی اونو به طبقه بالا و محل قرار گرفتن تختخوابها میرسوند. وسایل ضروریو از ماشین پیاده کردیم و از هوش رفتیم!

جمعه بیست و هفتم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

صبح ساعت حدود ده از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه خوردیم و بچه ها رو آماده کردیم ساعت دوازده شد، سوییتو تحویل دادیم و راهی غار کتله خور شدیم که حدود پنج کیلومتری گرماب قرار داشت. بلیت ساعت یک بعدازظهرو گرفتم و منتظر شدیم. اول توی سالن انتظار که به نظر بخشی طبیعی از غار بود و جدا شده بود اما چند دقیقه بعد از شدت سرمای هوا از اونجا بیرون اومدیم و ترجیح دادیم بچه‌هارو با وسایل بازی موجود سرگرم کنیم. ساعت یک وارد غار شدیم و بعد از توضیحات راهنمای گروه حرکت توی غارو شروع کردیم و در بخشی از طبقه اول غار که برای بازدید در نظر گرفته شده بود قدم زدیم. یه غار زیبا و طولانی و راحت (از نظر امکان راه پیمایی) که جای جای اون با نورپردازی های رنگارنگ زیباتر به چشم می اومد. بعضی از سنگها هم به خاطر شکل خاصی که داشتند نامگذاری شده بودند از قبیل عروس و دامادی که خودشون یه جا بودند و سفره عقدشون یک جا و راهرو (تالار؟) شون یه جای دیگه! اینها هم هفت عکس از این غار.

ساعت حدود دو و نیم از غار خارج شدیم و به اصرار بچه ها سوار اسبشون کردیم. درحالی که طبق برنامه های موجود توی گوشی من بیشتر از هشت هزار قدم داخل غار راه رفته بودیم. طبق برنامه ریزی من باید ناهارو توی بیجار میخوردیم ولی چون دیر شده بود رفتیم توی یه رستوران داخل گرماب و بعد حرکت کردیم.

یکی از دوستان محترم مجازی یعنی سرکار خانم وانی ساکن زنجان که هم توی وبلاگ به من لطف دارند و هم توی اینستاگرام به آنی از مدتها پیش ازمون دعوت کرده بودند و قرار بود بعد از کتله خور برسیم خدمتشون و توی راه برگشت بریم تخت سلیمان، اما دو سه روز مونده به سفر بود که روی نقشه نگاه میکردم و متوجه شدم که تخت سلیمان فاصله خیلی زیادی با کتله خور نداره، پس از خانم وانی عذرخواهی کردیم و از گرماب به سمت تخت سلیمان به راه افتادیم.

بعد از نگاهی که روی گوگل مپ داشتم به این نتیجه رسیدم که یه راه باریک ولی نزدیک تر برای رسیدن به تخت سلیمان هم هست. راهی که به جای رفتن به سمت بیجار به سمت بالا (به طرف زنجان) حرکت میکرد و بعد از وسط منطقه حفاظت شده بیجار و با عبور از چند روستای کوچیک به جاده تکاب می رسید. وقتی به آنی گفتم گفت: هر طور که خودت میدونی. برای اولین بار در طول تاریخ وارد استان کردستان شدم و به سمت اون جاده فرعی رفتم. یه جاده باریک و پرپیچ و خم. کم کم پیچ و خم جاده بیشتر شد بعد دست اندازهاش بیشتر شد. بعد آسفالتش شروع به خراب شدن کرد و درنهایت جاده اول شنی و بعد خاکی شد درحالی که طبق گوگل مپ بیشتر از بیست کیلومتر دیگه به پایان این جاده باقیمونده بود. آنی دیگه رسما داشت غر میزد ولی برام جالب بود که عسل هربار کلی از من دفاع میکرد! خلاصه که کلی رانندگی شبه رالی کردیم و بالاخره به جاده ای رسیدیم که به سمت تکاب میرفت. بعد از مدتی برای اولین بار در طول تاریخ به آذربایجان غربی وارد شدیم و بعد به شهر تکاب رسیدیم. جائی که اول بنزین زدیم و بعد خودمونو به تخت سلیمان رسوندیم. چند کیلومتری تخت سلیمان و در بالای یک کوه به تابلو زندان سلیمان برخوردیم اما چون هوا دیگه درحال تاریک شدن بود و اونجا هم بالای کوه از خیرش گذشتیم. خیلی از ماشینها هم وارد محل اقامت نزدیک تخت سلیمان می شدند تا فردا صبح برن و تخت سلیمانو ببینن اما ما چون قرار بود اون شب به هتلی که توی تبریز رزرو کرده بودم برسیم امکان این کارو نداشتیم.پس خودمونو به سایت باستانی تخت سلیمان رسوندیم. اولین نکته ای که توجه منو جلب کرد سالم موندن بخشی از دیوار اونجا بود. بنا نزدیک یه دریاچه کوچیک و عمیق ساخته شده بود که آب از طریق یه دریچه ازش خارج میشد و به باغهای اون اطراف میرسید. بیشتر از یک ساعت توی اون خرابه ها قدم زدیم و لذت بردیم تا این که هوا تاریک شد. آنی از نگهبان اونجا پرسید: اگه همین مسیرو ادامه بدیم راحت تر به تبریز میرسیم یا به تکاب برگردیم؟ و همین سوال باعث شد ایشون حدود نیم ساعت درباره اون بنا و تاریخش و خصوصیات دریاچه برامون بگه! از این که اون ساختمان آتشکده آذرگشنسب بوده و برای این که اعراب بعد از ورودشون به ایران خرابش نکنن اسمشو گذاشتن تخت سلیمان و تا این که آب اون دریاچه همیشه دماش بیست و یک درجه است و سطحش تغییر نمیکنه و از این که خسروپرویز همین جا نامه پیامبر اسلامو پاره کرده و از این که همون روز صبح تعدادی از هموطنان زرتشتی برای انجام مراسم مذهبی اونجا بودن. بعد هم شماره شو به آنی داد و گفت: شماره مو توی گوشیت ذخیره کن تا توی کانالی که توی تلگرام درمورد همین جا ساختم عضو بشی (!) و از این که در آذربایجان غربی هیچ اتوبانی وجود نداره (خدائیش این جمله کلی از غرغرهای آنی کم کرد!) و ........ و درنهایت گفت: اگه برگردین تکاب بهتره.

به تکاب برگشتیم و به سمت تبریز حرکت کردیم. توی شاهین دژ شام خوردیم و بعد از گذشتن از میاندواب و با ورود به آذربایجان شرقی وارد اتوبان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و در نزدیکی تابلو صد و شصت کیلومتر مونده به تبریز بود که احساس کردم دیگه نمیتونم رانندگی کنم. به آنی گفتم و از همون جا تا شهر تبریز آنی پشت فرمون بود. حدود ساعت دو صبح به تبریز رسیدیم. کمی توی خیابونها چرخیدیم و نتونستیم هتلمونو پیدا کنیم. به یه کارگر محترم شهرداری برخوردیم که لباسشو عوض کرده بود و داشت سوار موتورش میشد تا بره خونه. وقتی ازش آدرس پرسیدم گفت: اینطوری پیدا نمیکنی بیا دنبال من! بعد با موتور رفت توی پیاده رو و بعد هم وارد پارک شد و من هم با ماشین به دنبالش! از راههای پرپیچ و خمی که مخصوص پیاده روی توی پارک درست میکنن گذشتیم و وارد خیابون شدیم. اون بنده خدا دم یه فلکه بزرگ ایستاد و گفت: من باید از این طرف برم اما شما دور بزنین و از اون طرف برین و ...... ازش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم و بعد از حدود یک کیلومتر احساس کردم داریم اشتباه میریم. از یه نفر دیگه که توی خیابون بود پرسیدم که فهمیدم حدسم درست بوده. داشتیم دور میزدیم که دیدم موتوریه هم

اومد و گفت: وقتی دیدم اشتباه رفتین اومدم دنبالتون! (خدائیش همون جا همه افسانه هائی که قبلا درباره نژادپرست بودن آذربایجانی ها و این که از فارسها بدشون میاد و .... فراموش کردم. در روزهای بعد و توی تبریز هم همین طور بود. همه اول به ترکی باهامون حرف میزدن و وقتی میفهمیدن که ما فارس هستیم فورا عذرخواهی میکردن و فارسی صحبت میکردن) بالاخره ساعت حدود سه صبح به هتل رسیدیم. اتاقمون طبقه دوم بود و آسانسور هتل هم از کار افتاده بود! پس همه وسیله ها رو از پله ها بالا بردیم. نکته عذاب آور این که گوشی و تبلت آنی و بچه ها به مودم موجود توی طبقه همکف وصل میشد و گوشی من نه!

بقیه اش برای پست بعد!

پ.ن۱: تصمیم داشتم این سفرنامه رو توی دو پست جمعش کنم اما فکر نکنم چنین کاری امکان پذیر باشه!

پ.ن۲: روز چهارشنبه صبح برای اولین بار بعد از مرخصی رفتم سر کار توی یه مرکز شبانه روزی. پزشک شیفت قبل گفت: حالا کی سفرنامه رو میگذاری بخونیم؟ گفتم: چی؟! کجا؟ گفت: توی گروه همکاران توی تلگرام دیگه! یه لحظه قلبم ریخت! 

پ.ن۳: این سفر اگه هیچ سودی هم نداشت دست کم باعث شد آنی دوباره توی وبلاگش بنویسه!

پ.ن۴: موقعی که راهنمای غار کتله خور توضیح میداد که این غار درواقع هفت طبقه است و از طبقه سومش آب داره و احتمالا به غار علی صدر هم راه داره و....  به شوخی به آنی گفتم: خوبه، هفت طبقه است و استخر هم داره میخرمش! چند دقیقه بعد متوجه شدم عسل داره به آنی میگه: به بابا بگو اینجا رو نخره من میترسم شب اینجا بخوابم!

پ.ن۵: ایول دکتر نفیس هم دوباره آپ کردن!