جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۱)

سلام 

اولا خداروشکر که تیتری که برای این سفرنامه در نظر گرفته بودم به واقعیت تبدیل شد. چون تا روزهای آخر مطمئن نبودم که این طور بشه. به ویژه وقتی به یکی از همکلاسان دوره دانشگاه که از سالها پیش ساکن تبریزه گفتم برای ما که برای اولین بار داریم میاییم اونجا چه توصیه ای دارین؟! و گفت: توصیه میکنم اول همه جاهائی که میخواین برین توی اینترنت سرچ کنین! ثانیا این هم از سفرنامه:

پنجشنبه بیست و ششم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

امروز صبح توی یه درمونگاه روستایی در حدود سی کیلومتری ولایت مشغول به کار بودم. چون ماشین اداره آخر وقت اداری حرکت میکرد و من هم میخواستم زودتر برگردم و راهی بشیم تصمیم گرفتم با ماشین خودم برم سر کار و به محض تموم شدن مریضها برگردم، وقتی مریضها تموم شدند از مطب اومدم بیرون که مسئول امور عمومی مرکز گفت برای راننده یه کار فوری پیش اومد من هم گفتم برو دکتر ماشین داره! گفتم: باشه مشکلی نیست هرکدوم از پرسنل میخوان بیان تا بریم. یکدفعه یکی از پرسنل گفت: شرمنده دکتر میشه بیست دقیقه دیگه راه بیفتیم تا یک ساعت کمتر پاس بگیریم؟ خلاصه که گرچه زودتر راه افتادیم اما نه اونقدر که من انتظار داشتم و آنی مجبور شد عملا همه مقدمات سفرو خودش آماده کنه.

من پیش بینی کرده بودم که حدود ساعت یک حرکت میکنیم ولی وقتی که راه افتادیم ساعت از سه هم گذشته بود و همین دو ساعت تاخیر نه تنها برنامه ریزی من برای اون روز بلکه برنامه ریزی روز بعدو هم به هم ریخت.

برای حرکتمون مسیرهای بهتری هم داشتیم اما مسیر رفتو بنا به یه دلیل شخصی انتخاب کردم که امکان نوشتنش در اینجا وجود نداره، به این ترتیب اولین عکس این سفرو آنی از عسل توی فلکه عسل شهر خوانسار گرفت! یکی از پرستاران دوره دانشجویی که چند ماه پیش تصادفا توی تلگرام پیداشون کرده بودم ساکن شهر گلپایگان بود و وقتی از مسیر سفرمون باخبر شد چندبار دعوت کرد که در مسیر رفت سری بهشون بزنیم اما عذرخواهی کردیم و قبول نکردیم، و البته اگه هم قبول میکردیم با تاخیری که در شروع حرکت داشتیم برنامه مون بیشتر به هم میریخت. حوالی غروب خورشید بود که به اراک رسیدیم و به دلیل یه پیچیدن اشتباه توی این شهر گم شدیم! و یک ساعت دیگه هم از برنامه عقب افتادیم تا بالاخره از این شهر خارج شدیم. از مسیر کمیجان حرکت کردیم و بعد از زدن اولین بنزین سفر در قهاوند به راهمون ادامه دادیم، از مسئول پمپ بنزین مسیرو پرسیدم که یه راه میون بر بهمون نشون داد ولی جرات نکردیم از اون راه باریکی که به سمت روستایی میرفت که مسئول پمپ بنزین بهمون نشون داد بریم، گرچه مسیری هم که ازش رفتیم خیلی هم بهتر از اون نبود. بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که توی کبودرآهنگ شام خوردیم و دوباره به راه افتادیم. از شیرین سو گذشتیم و از زرین رود سر ماشینو به سمت گرماب کج کردم یعنی جایی که قرار بود اولین خواب شبانه این سفرو تجربه کنیم. در حالی که در حال حرکت در یه جاده فرعی پر پیچ و خم بودیم که هنگام عبور از هر روستا شصتادتا دست انداز داشت. ضمن اینکه در بیشتر مسیر حرکت هیچ وسیله نقلیه دیگه ای دیده نمیشد. بچه‌ها خسته شده بودند و آنی کم کم داشت غرغرشو شروع میکرد و خلاصه خیلی خوش گذشت! و سرانجام حدود ساعت دو و نیم صبح به گرماب رسیدیم و صاحب سوییتی که از قبل رزرو کرده بودم از خواب بیدار کردیم. سوییتی شامل یه اتاق نشیمن و آشپزخونه و حمام و دستشویی (با سقفی کوتاه) که چند پله فلزی اونو به طبقه بالا و محل قرار گرفتن تختخوابها میرسوند. وسایل ضروریو از ماشین پیاده کردیم و از هوش رفتیم!

جمعه بیست و هفتم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

صبح ساعت حدود ده از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه خوردیم و بچه ها رو آماده کردیم ساعت دوازده شد، سوییتو تحویل دادیم و راهی غار کتله خور شدیم که حدود پنج کیلومتری گرماب قرار داشت. بلیت ساعت یک بعدازظهرو گرفتم و منتظر شدیم. اول توی سالن انتظار که به نظر بخشی طبیعی از غار بود و جدا شده بود اما چند دقیقه بعد از شدت سرمای هوا از اونجا بیرون اومدیم و ترجیح دادیم بچه‌هارو با وسایل بازی موجود سرگرم کنیم. ساعت یک وارد غار شدیم و بعد از توضیحات راهنمای گروه حرکت توی غارو شروع کردیم و در بخشی از طبقه اول غار که برای بازدید در نظر گرفته شده بود قدم زدیم. یه غار زیبا و طولانی و راحت (از نظر امکان راه پیمایی) که جای جای اون با نورپردازی های رنگارنگ زیباتر به چشم می اومد. بعضی از سنگها هم به خاطر شکل خاصی که داشتند نامگذاری شده بودند از قبیل عروس و دامادی که خودشون یه جا بودند و سفره عقدشون یک جا و راهرو (تالار؟) شون یه جای دیگه! اینها هم هفت عکس از این غار.

ساعت حدود دو و نیم از غار خارج شدیم و به اصرار بچه ها سوار اسبشون کردیم. درحالی که طبق برنامه های موجود توی گوشی من بیشتر از هشت هزار قدم داخل غار راه رفته بودیم. طبق برنامه ریزی من باید ناهارو توی بیجار میخوردیم ولی چون دیر شده بود رفتیم توی یه رستوران داخل گرماب و بعد حرکت کردیم.

یکی از دوستان محترم مجازی یعنی سرکار خانم وانی ساکن زنجان که هم توی وبلاگ به من لطف دارند و هم توی اینستاگرام به آنی از مدتها پیش ازمون دعوت کرده بودند و قرار بود بعد از کتله خور برسیم خدمتشون و توی راه برگشت بریم تخت سلیمان، اما دو سه روز مونده به سفر بود که روی نقشه نگاه میکردم و متوجه شدم که تخت سلیمان فاصله خیلی زیادی با کتله خور نداره، پس از خانم وانی عذرخواهی کردیم و از گرماب به سمت تخت سلیمان به راه افتادیم.

بعد از نگاهی که روی گوگل مپ داشتم به این نتیجه رسیدم که یه راه باریک ولی نزدیک تر برای رسیدن به تخت سلیمان هم هست. راهی که به جای رفتن به سمت بیجار به سمت بالا (به طرف زنجان) حرکت میکرد و بعد از وسط منطقه حفاظت شده بیجار و با عبور از چند روستای کوچیک به جاده تکاب می رسید. وقتی به آنی گفتم گفت: هر طور که خودت میدونی. برای اولین بار در طول تاریخ وارد استان کردستان شدم و به سمت اون جاده فرعی رفتم. یه جاده باریک و پرپیچ و خم. کم کم پیچ و خم جاده بیشتر شد بعد دست اندازهاش بیشتر شد. بعد آسفالتش شروع به خراب شدن کرد و درنهایت جاده اول شنی و بعد خاکی شد درحالی که طبق گوگل مپ بیشتر از بیست کیلومتر دیگه به پایان این جاده باقیمونده بود. آنی دیگه رسما داشت غر میزد ولی برام جالب بود که عسل هربار کلی از من دفاع میکرد! خلاصه که کلی رانندگی شبه رالی کردیم و بالاخره به جاده ای رسیدیم که به سمت تکاب میرفت. بعد از مدتی برای اولین بار در طول تاریخ به آذربایجان غربی وارد شدیم و بعد به شهر تکاب رسیدیم. جائی که اول بنزین زدیم و بعد خودمونو به تخت سلیمان رسوندیم. چند کیلومتری تخت سلیمان و در بالای یک کوه به تابلو زندان سلیمان برخوردیم اما چون هوا دیگه درحال تاریک شدن بود و اونجا هم بالای کوه از خیرش گذشتیم. خیلی از ماشینها هم وارد محل اقامت نزدیک تخت سلیمان می شدند تا فردا صبح برن و تخت سلیمانو ببینن اما ما چون قرار بود اون شب به هتلی که توی تبریز رزرو کرده بودم برسیم امکان این کارو نداشتیم.پس خودمونو به سایت باستانی تخت سلیمان رسوندیم. اولین نکته ای که توجه منو جلب کرد سالم موندن بخشی از دیوار اونجا بود. بنا نزدیک یه دریاچه کوچیک و عمیق ساخته شده بود که آب از طریق یه دریچه ازش خارج میشد و به باغهای اون اطراف میرسید. بیشتر از یک ساعت توی اون خرابه ها قدم زدیم و لذت بردیم تا این که هوا تاریک شد. آنی از نگهبان اونجا پرسید: اگه همین مسیرو ادامه بدیم راحت تر به تبریز میرسیم یا به تکاب برگردیم؟ و همین سوال باعث شد ایشون حدود نیم ساعت درباره اون بنا و تاریخش و خصوصیات دریاچه برامون بگه! از این که اون ساختمان آتشکده آذرگشنسب بوده و برای این که اعراب بعد از ورودشون به ایران خرابش نکنن اسمشو گذاشتن تخت سلیمان و تا این که آب اون دریاچه همیشه دماش بیست و یک درجه است و سطحش تغییر نمیکنه و از این که خسروپرویز همین جا نامه پیامبر اسلامو پاره کرده و از این که همون روز صبح تعدادی از هموطنان زرتشتی برای انجام مراسم مذهبی اونجا بودن. بعد هم شماره شو به آنی داد و گفت: شماره مو توی گوشیت ذخیره کن تا توی کانالی که توی تلگرام درمورد همین جا ساختم عضو بشی (!) و از این که در آذربایجان غربی هیچ اتوبانی وجود نداره (خدائیش این جمله کلی از غرغرهای آنی کم کرد!) و ........ و درنهایت گفت: اگه برگردین تکاب بهتره.

به تکاب برگشتیم و به سمت تبریز حرکت کردیم. توی شاهین دژ شام خوردیم و بعد از گذشتن از میاندواب و با ورود به آذربایجان شرقی وارد اتوبان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و در نزدیکی تابلو صد و شصت کیلومتر مونده به تبریز بود که احساس کردم دیگه نمیتونم رانندگی کنم. به آنی گفتم و از همون جا تا شهر تبریز آنی پشت فرمون بود. حدود ساعت دو صبح به تبریز رسیدیم. کمی توی خیابونها چرخیدیم و نتونستیم هتلمونو پیدا کنیم. به یه کارگر محترم شهرداری برخوردیم که لباسشو عوض کرده بود و داشت سوار موتورش میشد تا بره خونه. وقتی ازش آدرس پرسیدم گفت: اینطوری پیدا نمیکنی بیا دنبال من! بعد با موتور رفت توی پیاده رو و بعد هم وارد پارک شد و من هم با ماشین به دنبالش! از راههای پرپیچ و خمی که مخصوص پیاده روی توی پارک درست میکنن گذشتیم و وارد خیابون شدیم. اون بنده خدا دم یه فلکه بزرگ ایستاد و گفت: من باید از این طرف برم اما شما دور بزنین و از اون طرف برین و ...... ازش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم و بعد از حدود یک کیلومتر احساس کردم داریم اشتباه میریم. از یه نفر دیگه که توی خیابون بود پرسیدم که فهمیدم حدسم درست بوده. داشتیم دور میزدیم که دیدم موتوریه هم

اومد و گفت: وقتی دیدم اشتباه رفتین اومدم دنبالتون! (خدائیش همون جا همه افسانه هائی که قبلا درباره نژادپرست بودن آذربایجانی ها و این که از فارسها بدشون میاد و .... فراموش کردم. در روزهای بعد و توی تبریز هم همین طور بود. همه اول به ترکی باهامون حرف میزدن و وقتی میفهمیدن که ما فارس هستیم فورا عذرخواهی میکردن و فارسی صحبت میکردن) بالاخره ساعت حدود سه صبح به هتل رسیدیم. اتاقمون طبقه دوم بود و آسانسور هتل هم از کار افتاده بود! پس همه وسیله ها رو از پله ها بالا بردیم. نکته عذاب آور این که گوشی و تبلت آنی و بچه ها به مودم موجود توی طبقه همکف وصل میشد و گوشی من نه!

بقیه اش برای پست بعد!

پ.ن۱: تصمیم داشتم این سفرنامه رو توی دو پست جمعش کنم اما فکر نکنم چنین کاری امکان پذیر باشه!

پ.ن۲: روز چهارشنبه صبح برای اولین بار بعد از مرخصی رفتم سر کار توی یه مرکز شبانه روزی. پزشک شیفت قبل گفت: حالا کی سفرنامه رو میگذاری بخونیم؟ گفتم: چی؟! کجا؟ گفت: توی گروه همکاران توی تلگرام دیگه! یه لحظه قلبم ریخت! 

پ.ن۳: این سفر اگه هیچ سودی هم نداشت دست کم باعث شد آنی دوباره توی وبلاگش بنویسه!

پ.ن۴: موقعی که راهنمای غار کتله خور توضیح میداد که این غار درواقع هفت طبقه است و از طبقه سومش آب داره و احتمالا به غار علی صدر هم راه داره و....  به شوخی به آنی گفتم: خوبه، هفت طبقه است و استخر هم داره میخرمش! چند دقیقه بعد متوجه شدم عسل داره به آنی میگه: به بابا بگو اینجا رو نخره من میترسم شب اینجا بخوابم!

پ.ن۵: ایول دکتر نفیس هم دوباره آپ کردن!

نظرات 45 + ارسال نظر
Fatemeh یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 07:22 ب.ظ http://diaryofamedstudent.blog.ir/

سلام آقای دکتر رسیدن بخیر:). والا من تقریبا ۹ ماهی هست تو تبریزم ولی از روز اول تا امروز هر موقع جایی رو بلد نبودم یا حتی اگر بلد بودم محض اطمینان از یکی پرسیدم، راه رو اشتباه رفتم با گوگل مپ تو شهرای دیگه که اصن نمیشناختیمشون گلیممون رو از آب کشیدیم و رفتیم و برگشتیم ولی تو تبریز با گوگل مپ هم میرم میبینم اشتباهی اومدم مسیر رو:// ساختار شهر رو به گونه ای ساختن که از هر لحاظ مناسب باشه برای گم شدن! دانشکده ی پزشکیش هم همینطوره، نقشه ی اولیه اش بر اساس ماز بوده، بعدا تبدیلش کردن به دانشکده:/// ولی خب مردم تبریز به شدت نوع دوستن و هر مشکلی پیش بیاد دریغ نمی کنن از ذره ای کمک(حتی اگه کاری از دستشون برنیاد:دی! )

سلام
عجب من فکر می‌کردم چون مدتیه گوگل مپو آپدیت نکردم اونجا درست کار نمی کنه!

sevin یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام و خسته نباشید . ممنون که از سفرنامه تون جالب بود . بهتون پیشنهاد میکنم حتما اردبیل هم برید بعدها .
شکوفه جان انشالله بیمارتون زودتر سلامتیشونو بدست میارن

سلام ممنون
قبلا اردبیل رفتم توی وبلاگ هم نوشتم

رخساره یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 04:06 ب.ظ

دکتر یعنی یه جور بدی خوش گذشته که بقیشو نمینویسیا


نوشتم اجازه بدین عکسهارو اضافه کنم چشم

شکوفه یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 01:06 ق.ظ http://rosebud1.blogfa.com

سلام دکتر
با اجازتون اپ کردم لطفا یه سر بزنید به من ممنون.

سلام
چشم

نسیم شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 05:24 ب.ظ http://www.mannevesht73.blogfa.com

مسلمونا می گن عیده
اگه مث من کافرین که چه بهتر
راستی سلاااام

ممنون از لطفتون
سلام

اسحاقی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام دکتر.عیدتون مبارک جناب سید .اگه قابل دونستید برام دعا کنید .ممنون میشم

سلام عید شما هم مبارک
محتاجیم به دعا

شکوفه شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 01:03 ب.ظ http://rosebud1.blogfa.com

سلام ممنون از اینکه راهنماییم کردید.
امپول زدن به فامیلمون ۱۰ تا یعنی پنج تا دیروز و پنج تا امروز تا اینکه حعفونت بره ازبین.
امیدوارم زودتر بهوش بیان و دلنگرانیا تموم بشه

سلام
من هم امیدوارم

زهرا جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام من یکم از خاطراتتون خوندم خیلی بامزه بودن.وهمینطور شیوه نگارشتون مختصر ومفید ادم خسته نمیشه بخونه.ایناهمش واقعی بود؟

سلام
واقعا واقعی بود

دلژین پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 08:33 ق.ظ

نه اون پسرتون رو نمیدونستم خب :دی
+ماشاءالله به جفتشون

ممنون

شکوفه پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 01:13 ق.ظ

دکتر ببخشید من هی مزاحم میشم واقعا صحبت اینجا دلمو یکم اروم میکنه انقدر از دیروز غصه خوردم معده درد گرفتم.
همش دارم دعا میخونم و گریه میکنم.
میشه ازتون خواهش کنم به اشناهاتون بگید دعاکنن هرکی یه نفسی داره شاید خدا به دعاهایه بقیه گوش بده و ایشون بهوش بیان و سالم برگردن ایران پیش زن و دوتا بچش.
ترخدا اعلام کنید پست بزارید دعاکنن.
اینکه راه دور هستن عذابه اینکه نمیشه رفت پیششون عذابه دکتر واقعا عذر میخام سرتونو درد اوردم

جهت اطلاع کلیه خوانندگان محترم

شکوفه چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 11:45 ب.ظ

دکتر ممنونم که با حوصله جواب میدید
از امروز دارویه بیهوشی رو قطع کردن ولی بهوش نیومده.
گفتن اگر خودمون بهوش بیاریمش ممکنه عوارض و مشکلات برایه مغز و اعضایه دیگه پیش بیاد
باید خودش بهوش بیاد ولی هنوز بهوش نیومده.
از دیروزم وضعیتش هیچ تغیری نکرده به نظرتون ممکنه چیزی باشه فته باشن بهمون؟؟؟
واقعا خدا هیچ کسی رو مریض نکنه به حق علی
دکتر تا اونجایی که من میدونم سکته قلبی اگر کما برن بیرون میان اما سکته مغزی هرگز.
الان فقط باید دعا کنیم؟؟؟
لطفا هرکسی این پیامو خوند دعا کنه ممنونم.

خواهش
تا جایی که من میدونم اونور آب چیزیو از خود بیمار هم مخفی نمیکنن چه برسه به خونواده اش
براشون آرزوی سلامتی دارم

دلژین چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 10:04 ب.ظ

من چرا فکر میکردم شما فقط یه دختر دارین ؟؟ :))
+اون رنگ بنفش تو غار ، نور پردازی بود یا رنگ خود سنگ ها بود؟؟؟
+عسل و پسری واقعا نازن ! ماشاءالله... خدا حفظشون کنه...
+چقدر سفر این جوری حال میده... همیشه به گردش و سفففر

خب فقط یه دختر دارم دیگه!
نورپردازی بود
ممنون
واقعا

شکوفه چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 05:29 ب.ظ

دکتر هیپرترمی اگر اشتباه نکنم توهریک ربع یک درجه دمایه بدنو میبره بالا خب این خیلی وحشتناکه .
گفتن سکته قلبی کرده این علائمی که من گفتم تو سکته قلبی هست ؟؟یا مشکل دیگه ای هست؟؟؟

راستش من نشنیده ام که سکته قلبی دمای بدنو این قدر بالا ببره که نیاز به یخ باشه

شکوفه چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 05:25 ب.ظ

دکتر با این توضیحات جایه امیدواری هست ؟؟؟
واقعا نگرانیم از دیروز انقدر همه گریه کردیم واقعا دیگه چشمام پف کرده.

یادمه گفتین با دارو بیهوش نگهشون داشتن پس انشاءالله که با قطع دارو به هوش بیان

شکوفه چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 05:19 ب.ظ

دکتر ممنونم از جواب دادنتون
دکترا گفتن باید تا ساعت ۴ عصر به وقت المان بهوش بیاد اگر نیاد یعنی تو کما رفتن؟؟؟؟
گفتن موقعی که سکته کردن ۴۰ دقیقه فوت شدن وای با امپول و کارایه احیا تونستن علائم حیاتیشو برگردونن و عمل کردنش رگ هایه قلبش بسته بوده باز کردن و دمایه بدنش بالا بوده پایین نمیومده با امپول و یخ سعی کردن دمایه بدنشو بیارن پایین.
از امروز گفتن دیگه امپول نمیزنن و باید بدنش خودش تحمل کنه و بهوش بیاد .
جایه امید هست دکتررر؟؟
به خدا خیلی حالمون بده و نگرانیم

میگم ممکنه اصولا هدف از استفاده از یخ کم کردن دمای بدن بوده برای کم کردن متابولیسم بدن

شکوفه چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 02:54 ب.ظ

هرکسی این پیامو میبینه ترخدا دعاکنید خواهش میکنم برایه مریضمون دعا کنید ترخدا

چشم

شکوفه چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 02:48 ب.ظ

دکتر ترخدا جواب بدید الان خبر دادن که از دیروز تا امروز وضعیت حیاتیش تغیری نکرده یعنی کما رفته؟؟؟
ترخدا کمک کنید بگید بهم
مردم دعا کنید هرکی میبینه این پیامو دعا کنه خواهش میکنم

تغییر نکرده یعنی تغییر نکرده
نه بهتر شده نه بدتر
و این نمیتونه الزاما خبر بدی باشه

پژمان چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 08:46 ق.ظ http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام دکتر
منتظر بقیه سفرنامه هستم

سلام
چشم

Maryam.k چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 05:56 ق.ظ http://deramland.blogsky.com

نه دیگه این کنایه از این بود ک بیایم اون ورا چون فامیل نداریم میایم خونه شما

آهان از اون لحاظ
خب تشریف بیارین!

مینو چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 01:08 ق.ظ http://milad321.blopgfa.com

نور پردازی غار خیلی زیبا بود.
بنظرم میرسه که مسافرت با ماشین و بچه خیلی سخت باشه.

واقعا
اون که واقعا واقعا!

شکوفه سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 09:16 ب.ظ

دکتر سلام ترخدا کمک کنید
یکی از اقوامم دکترا گفتن سکته قلبی کرده و دمایه بدنش بالاهست با یخ دارن دمایه بدنشو میارن پایین ونمیزارن بهوش بیاد تا دمایه بدنش بیاد پایین .
ایشون خارج از کشور هستن میشه علتشو بگید بکید سکته قلبیه؟؟؟؟
خیلی حالمون بده

سلام
سکته قلبی معمولا دمای بدنو بالا نمیبره
شاید یه عارضه دارویی به نام هیپرترمی بدخیم باشه که معمولا وضعیت خطرناکیه

پونی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 04:13 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
با یک نوشته و عکس به روزم و منتظر نظر پر مهرتان[گل]

سلام
مزاحم میشم

مونا سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 02:16 ب.ظ

آنی خانون ی جورایی تقلب کرده بودا شایدم برعکس
قسمت بعدی را منتظریم


بهش گفتم تو که داری داستان منو لو میدی!
گفت تا پست بعدیو نگذاشتی من هم چیزی نمینویسم

شیرین سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 09:00 ق.ظ http://khateraha95.blogfa.com/

سلام دکتر جان نه زیاد خوب نیستم یه چند وقتی بود وقتی زانوهام بیرون بود مثلا تو خونه دامن یا شلوارک میپوشیدم زانوهام یخ میزد جوری که یا حتما میرفتم شلوار میپوشیدم یا زانوبند میزدم و خوب میشد الان دقیقا یک هفتس درد میکنه وقتی سر پا هستم یا نشستم نه ولی وقتی میخوام زانومو تا کنم و بشینم واویلا جیغم میره اسمون بنظرتون ارتروزه؟ دست چیم هم این مشکل رو داره و ارنجم دردی شدید داره

سلام
توی این سن بعیده آرتروز داشته باشید
آزمایش رفتین؟
یه متخصص روماتولوژی برین

مطهره سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 12:48 ق.ظ

سلام
امشب تازه با وبلاگتون آشنا شدم.
کلی از آرشیوتونو خوندم وخاطرات جالب کلی من رو دلشاد کرد وچه خوب که ثبتشون کردین.خداروشکر که سفر خوبی داشتین وبه سلامتی رسیدین.

سلام
از لطفتون سپاسگزارم

بیوطن دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 04:36 ب.ظ

سلام آقای دکتر
خیلی عجیبه بعد از مدت ها اومدم وبلاگ رو خوندم دیدم دارید میاید تبریز
نمیدونم منو به جا میارید یا نه همشهری دیروز ولایت امروز تبریز .... اگه می دونستم تشریف میارید حتما ملاقاتتون میکردم .
امیدوارم شهر اولین ها بهتون خوش گذشته باشه

سلام
شما لطف دارین
شرمنده که ناچار شدم یه کلمه از کامنتتونو عوض کنم

Maryam.k دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 12:56 ب.ظ http://deramland.blogsky.com

سلام دکتر
خود همدان که نیومدین؟
فامیلای ما همجا هستن جز شهر شما
ببخشید دوبار امد پیام قبلی بی زحمت یکیشون رو پاک کنید
خب این خوبه دیگه بهتر از اینه که بیفته دست دشمن

سلام
چه فامیل عاقلی دارین

پریسا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 12:29 ب.ظ

سلام دکتر.
رسیدن بخیر همیشه به سلامتی و مسافرت.
ای بابا از شهر ما رد شدید میدونستم دعوتتون میکردم حالا چرا گم شدید؟

سلام
شما لطف دارین
خب گم شدیم دیگه!

شیرین دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 11:58 ق.ظ http://khateraha95.blogfa.com/

سفر کلا حال ادمو خوب میکنه

واقعا

[ بدون نام ] دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 11:25 ق.ظ

سلام آقای دکتر
همیشه به سفر و تفریح
جسارتا شما هتل و سوییت و... از سایت خاصی رزرو مبکنید؟؟

سلام
ممنون
نه از هرجا که شد
مثلا سرچ کردم سوییت گرماب و اونی که به نظرم مناسب تر بود گرفتم

Med student(سعید) دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 02:17 ق.ظ

درجواب maryam-k
اظهار نظر کلی در مورد یک شهر و آدماش یقینا اطلاعات کافی میخواد که قطعا هم شما ندارید،اتفاقا یکی از شهرهای خیلی خوب برای زندگی کردن تبریزه ازهرنظر.چه امکانات رفاهی،درمانی و..چه آب و هوا.ادم خوب و بد هم تو هرشهر و نژادی پیدا میشه.من که تو عمرم ندیدم بایک مهمان غیرتورک بد رفتاری بشه تو شهر،بهتره این پیش داوری ها کنار گذاشته بشه دیگه،واقعا بعیده اینجور حرف زدن ها و قضاوت کردنا.شهریارمیگه:
شهرتبریز است و جان قربان جانان می کند،سرمه چشم ازغبار کفش مهمان میکند...
متاسفم برای این دیدگاه ...
ازشما آقای دکترم معذرت میخوام کمی کلنجار رفتم که ننویسم و مث خیلی از موارد دیگه از روش بگذرم ولی وجدانم قبول نکرد

جهت اطلاع!

مری یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 05:14 ب.ظ http://myveblagmerimeri.mihanblog.com

همیشه در سفر و شادی

فقط پی نوشت 2چرا قلبتون ریخت؟گیریم وبلاگتون رو میخوندمگه چی میشد؟

ممنون
چون آن دوست مخلص را نیز دوستان مخلص باشد و همچنان مسلسل (درست گفتم؟)

نسیم یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.mannevesht73.blogfa.com

سلام
همیشه به شادی و سفر باشه آقای دکتر
راستی آقاپسر چطوره؟ازش بنویسین... عسلو هم ببوسین از طرف من که خیلی عسله

سلام
ممنون
پسر هم خوبه سلام میرسونه

زم زم شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 08:42 ب.ظ

ممنون بابت سفرنامه.منتظر ادامش هستم.

خواهش میگردد
چشم

مامان جون شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 06:33 ب.ظ

بچه ها بزرگ شدن.خدا حفظشون کنه

سپاسگزارم

مامان جون شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 06:26 ب.ظ

جالب بود

ممنون

Med student(سعید) شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 04:00 ب.ظ

سلام
فقط یه چیزی بگم تو تبریز ادرس که بپرسی دو حالت داره یا میگن بیا دنبالم و یه مسیری رو همراهیت میکنن یااینکه آدرسو اشتباه میدن و در هر دو حالت گم میشی،البته ناخواسته،نه که خدایی نکرده عمدی باشه احتمالا فارسی توضیح دادنه یکم سخته برامون
یعنی دوستای غیر بومی دانشگام شاکی شاکی بودن
من خودم اهل تبریزم و کماکان منتظرم ببینم کجاها رفتین؟ائل گلی که حتما رفتین

سلام
واقعا؟
پس خدا بهمون رحم کرد نصف شبی
اون که البته

هانیه شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 03:10 ب.ظ http://khoda-behtarindost.blogfa.com

سلام چه مسیر پر پیچ و خمی رو طی کردید تا به تبریز برسید خسته نباشید
من ام این جا گم میشم چه برسه به شما که تو تبریز مسافر بودید
ماشالا عسل خیلی بزرگ شده

سلام
واقعا
سلامت باشید
حق دارید شهر بزرگی دارید
ممنون

بانو ویرا شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 11:21 ق.ظ http://bano-vira.blog.ir/

سلام
من هنوز نخوندم این پستو
آقای دکتر اگه 24 شهریور وقتتون آزاده
آدرس بدین واستون کارت عروسی بفرستم
با خانواده تشریف بیارین خوشحال میشیم

سلام
از لطفتون سپاسگزارم اما امکانش نیست

[ بدون نام ] شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 09:56 ق.ظ

عزیزم تبریز کلی هتل لاکچری داره حتما یه هتل زاغارت ارزون قیمت رفته بودین که آسانسورش خراب بود والاه. اتفاقا در مورد نژاد پرست بودن ترکها و اینکه از فارسها بدشون میاد تا حالا که عملا عکسشو دیدیم شکر خدا رسانه میلی هم در این راستا کم نذاشته. آدم باید خیلی کم داشته باشه که متوجه این مساله نشده باشه بس که رو بازی کردن.

ارزون بود ولی زاغارت نه
قبول دارم که کلی هتل لاکچری توی تبریز دارین اما ما باید به جیبمون هم نگاه میکردیم دیگه!
شرمنده ما کم داشتیم متوجه نشده بودیم

سیدآشنا شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 07:52 ق.ظ

به عنوان یک خاموش خوان تازه روشن شده، سلام.
خدا قوت.
سفرنامه خوانی را دوست دارم و اینطور راحت نوشته شده ها را بیشتر

سلام
خوش آمدید
درخدمتیم

Maryam.k شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 03:28 ق.ظ http://deramland.blogsky.com

راستی یادم رفت بگم دکتر اون دریاچه کنار تخت سلیمان خیلی عمیقه که وقتی بهشون حمله میشه واسه اینکه به گنجاشون دسترسی نداشته باشن تمام طلا و چیزای با ارزششون رو میندازن تو دریاچه ...چند وقت پیشم یه سری قواص المانی امدن ولی نتونستن به ته دریاچه برسن...ما تکابم فامیل داریم اینا رو از اونا شنیدم گفتم شاید شما نشنیده باشید

نه نمیدونستم
خب اگه نمیتونن درشون بیارن چرا مینداختن توی دریاچه؟!

Maryam.k شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 03:27 ق.ظ http://deramland.blogsky.com

راستی یادم رفت بگم وکتر اون دریاچه کنار تخت سلیمان خیلی عمیقه که وقتی بهشون حمله میشه واسه اینکه به گنجاشون دسترسی نداشته باشن تمام طلا و چیزای با ارزششون رو میندازن تو دریاچه ...چند وقت پیشم یه سری قواص المانی امدن ولی نتونستن به ته دریاچه برسن...ما تکابم فامیل داریم اینا رو از اونا شنیدم گفتم شاید شما نشنیده باشید

جواب تکرار می‌شود

Maryam.k شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 03:20 ق.ظ http://deramland.blogsky.com

سلام دکتر بابا این همه شهر رفتین خو همدانم میومدین دیگه
دکتر شوهر خاله جان ما تبریزی تشریف دارن بیشتر از دو روز تبریز میمونم حس میکنم واقعا باید برم زندگی کردن تو تبریز خیلی سخته حتی خودشونم همیشه اینو میگن واقعا شما شانس داشتین ادم خوب گیرتون امده
واقعا؟پس برم پست آنی جونم بخونم فعلا

سلام
حالا شما مطمئنید که نیومدیم؟!
عجب
همه جا فامیل دارینا!

دلی جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 06:51 ب.ظ

وبلاگ آنی ؟؟ادرسشو میزارین دوست دارم یه سفرنامه رو از دو دید متفاوت بخونم

توی لینک ها هست
در مسیر زندگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد