جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۳)

سلام 

سه‌شنبه سی و یکم مرداد سال هزار و سیصد و نود و شش 

توی چندین سایت و وبلاگ از مجتمع تجاری لاله پارک به عنوان یکی از دیدنی های تبریز نام برده شده بود. چند نفری هم که آنی ازشون پرسید کجا بریم که دیدنی باشه اول میگفتند: لاله پارک رفتین؟ پس به این نتیجه رسیدیم که حتما باید سری به اونجا بزنیم. طبق معمول حوالی ظهر از هتل خارج شدیم و با کمک گوگل مپ راه افتادیم و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن به دلیل عدم تطابق گوگل مپ با خیابونها بالاخره به جایی رسیدیم که ما این طرف اتوبان بودیم و لاله پارک اون طرف اتوبان. به آنی گفتم: میریم و از اولین تقاطع دور میزنیم و میریم اون طرف. رفتم و از اولین زیرگذر پیچیدم اما به جای اون طرف اتوبان سر از یه خیابون دیگه درآوردیم و با کلی زحمت دوباره به جای اولمون برگشتیم! بالاخره ماشینو همون طرف پارک کردیم و از روی پل هوایی رفتیم طرف مجتمع. حقیقتش من انتظار یه مجتمع تجاری خیلی بزرگتر از اینو داشتم اما با یه ساختمان چهار پنج طبقه و البته بزرگ روبرو شدیم و از مغازه های زیرزمین شروع کردیم و رفتیم جلو.

به رستوران داخل مجتمع که رسیدیم رفتیم داخل تا ناهار بخوریم. رستوران واقعا باکلاس و تمیز بود. به محض نشستن روی صندلی برای هرکدوم از ما یه بشقاب سوپ گذاشتند و چون خودمون درخواست سوپ نکرده بودیم، فکر کنم اضافه کردن پول این سوپها به صورتحساب ما بی انصافی بود. غذا خوردیم که گرون ولی خوشمزه بود. در گوشه دیگه ای از رستوران چند خانواده جمع شده بودند و ظاهرا برای یک آقای سالمند جشن تولد گرفته بودند. اصولا در طول چند روزی که تبریز بودیم متوجه شدم که این شهر مردم شادی داره که قابل تقدیره.

بعد از خوردن غذا از رستوران خارج شدیم و دوباره رفتیم سراغ مغازه ها. بازار واقعا شیک و زیبا بود، کافی بود از چند نکته کوچیک صرفنظر کنیم تا خودمونو در یکی از بازارهای استانبول تصور کنیم. اما قیمتها وحشتناک بودند! به طوری که تنها پولی که ما اونجا خرج کردیم همون ناهاری بود که خوردیم. به هر زحمتی که بود نگذاشتم بچه‌ها متوجه شهربازی طبقه آخر بازار بشن وگرنه خدا میدونه چقدر باید اونجا خرج میکردیم!


از بازار بیرون اومدیم و از دکه بزرگی که در محوطه حیاط بود،  بستنی و (طبق معمول اون چندروز) آب طالبی گرفتیم. بعد هم دوباره از پل هوایی گذشتیم و سوار ماشین شدیم. روی پل هوایی یادم افتاد به وقتی که وارد بازار شدیم و به آنی گفتم حالا موقع برگشتن چطور این همه خریدو با پل هوایی برگردونیم؟ و تا چند دقیقه میخندیدیم.

از مجتمع لاله پارک مستقیم و با کمک تابلوهای خیابونها و بدون کمک گرفتن از گوگل مپ به مقصد بعدی رسیدیم یعنی کوهستان موسوم به عون بن علی (عینالی). طبق معمول بیشتر جاها ورودیه رو دادیم و وارد شدیم. ماشینو توی پارکینگ گذاشتیم و رفتیم سراغ تله کابین که خوشبختانه خلوت بود و حتی بعضی از کابینها خالی میرفتند. بلیت خریدم و برای اولین بار در داخل کشور سوار تله کابین شدیم. همون طور که بالا میرفتیم کم کم منظره شهر تبریز پیش چشممون پدیدار میشد و بیشتر از پیش با بزرگی این شهر آشنا میشدیم. برام جالب بود که همین مسیری که ما با تله کابین میرفتیم بعضی ها با ماشین و بعضی پیاده و حتی یکی دو نفر با بالا رفتن از صخره ها طی مسیر میکردند. اگه اهل گفتن جمله های فلسفی بودم از این طی مسیر به روشهای مختلف و رسیدن به مقصد واحد یکی دو جمله از مغزم تراوش میکرد! به ایستگاه بالا رسیدیم، اول کمی استراحت کردیم و بعد سری به دکه ای که اونجا بود زدیم و یه آب طالبی دیگه و یه مقدار نوشیدنی دیگه سفارش دادیم. بعد از کلی تماس تلفنی از سر کوه با اقوام (چون تماسهامو رایگان کرده بودم!) خواستم بریم سراغ امامزاده ای که از دور دیده میشد که آنی و بچه ها حاضر نشدن بیان پس دوباره سوار تله کابین شدیم و برگشتیم.

با آنی تصمیم گرفتیم برای شب بچه ها رو ببریم پارک باغمیشه اما نمیدونم کجا رو اشتباه رفتیم که کلا از اونجا دور شدیم و دیگه نه با پرسیدن از مردم تونستیم اونجا رو پیدا کنیم و نه با گوگل مپ، نهایتا توی گوگل مپ نوشتم شهربازی و نزدیک ترینشونو انتخاب کردم و رفتیم اونجا که متوجه شدم این شهربازی در آخرین طبقه یه مجتمع تجاری دیگه به نام اطلس قرار گرفته. ماشینو توی پارکینگ گذاشتیم و اول چرخی توی بازار زدیم که قیمتها پایین تر از لاله پارک بود و مقداری هم خرید کردیم و بعد هم رفتیم شهربازی که فکر میکنم عسل بیشتر از همه ما لذت برد چون با خرید بلیت وارد محوطه ای شد که توی اون هم استخر توپ بود و هم ترامپولین و برای نیم ساعت اونجا بود. 

عماد و عسل اونقدر بازی کردند تا شهربازی تعطیل شد، چون کوپن های جایزهشون هم به صدتا نرسیده بود جایزه هم بهشون ندادن!

حوالی نیمه شب برگشتیم هتل و خوابیدیم.

چهارشنبه اول شهریورماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

اصلا فکر نمیکردم آنی یادش باشه پس وقتی از خواب بیدار شدیم و آنی یهویی روز پزشکو بهم تبریک گفت کلی ذوق کردم! از قبل برای امروز نقشه کشیده بودم تا تیتر این پستها درست از آب دربیاد اما سراغ کی میرفتیم؟ به خودم گفتم برای خاله آذر که پیش از حرکت کامنت خصوصی گذاشتم و هنوز هم منتظر جوابم! دکتر لژیونلا هم که مدتهاست توی وبلاگ نمینویسه و تنها ارتباطمون از طریق فیسبوکه و من و آنی هم که کلی عکس از سفر توی فیسبوک و اینستاگرام (فقط آنی!) گذاشتیم و حتماً میدونن تبریزیم. (ظاهرا ایشون هم به فیسبوک سرنزده بودند و به محض اینکه اولین عکسو بعد از خروج از تبریز توی فیسبوک گذاشتم برای آنی توی اینستاگرام پیام داده بودند) پس فقط یه گزینه باقی مونده بود. با کمی پرس و جو بیمارستانی که دکتر نفیس اونجا کار میکردند پیدا کردم. اول اتاق هتلو تخلیه کردیم و بعد یه هدیه ناقابل گرفتیم و رفتیم دم بیمارستان. اول من پیاده شدم و رفتم کلینیک ENT که همکارانشون گفتند یهویی چندروز مرخصی گرفتند و رفتند! برگشتم توی ماشین که آنی گفت توی این چندروز خانم وانی باز هم چند بار کامنت گذاشته و دعوتمون کرده. گفتم حداقل آنی دوستشو ببینه پس گفتم بگه حتماً میریم خدمتشون. خلاصه که تیتر این پست درواقع باید به «تا به دیدار یار آنی» ختم میشد اما دیدم وزنش به هم میخوره! (از ایشون هم بعد از دیدارمون دیگه خبری نبود تا همین چند دقیقه پیش و زمان گذاشتن این پست! یعنی معنی و مفهوم آن چی میتونه باشه؟!)

از تبریز با کلی خاطرات خوب خداحافظی کردیم. برام جالب بود که همون طور که تابلو ورود به شهر تبریز کنار جاده نبود از تابلو پایان شهر هم خبری نبود (اگه هم بود من متوجه نشدم). توی یه جاده نسبتا خوب راه افتادیم و توی شهر اهر برای خوردن ناهار توقف کردیم. قورمه سبزی که گرفتیم خوشمزه بود اما نمیدونم چرا بیشتر زردرنگ بود تا سبز؟ بعد هم دوباره به راه افتادیم. بعد از طی مسافتی به کلیبر رسیدیم. متاسفانه فرصتی برای دیدن قلعه بابک نداشتیم پس به سمت جنگل های زیبای این شهر رفتیم. در آغاز ورود جاده به جنگل ازمون پنج هزار تومن ورودیه گرفتند که من هنوز نفهمیدم چرا؟! بعد هم رفتیم توی جنگل که حقیقتا زیبا بود. اما جاده کم کم شروع کرد به پیچ و خم دار شدن و به تدریج کار به جایی رسید که به صورت مارپیچ از یه کوه بالا میرفتیم و از طرف دیگه پایین می اومدیم و البته در تقریباً تمام این مسیر از دیدن یک جنگل زیبا لذت میبردیم. در بالاترین نقطه ایستادیم و چندتا عکس گرفتیم. این هم یکیشون که عماد گرفته و انگشتشو هم گذاشته جلو لنز!

اما جنگل تنها تشابه این جاده با جاده‌های شمال نبود. اینو وقتی فهمیدم که به خانواده هایی برخوردیم که در حال چیدن تمشک های وحشی بودند و ما هم به اونها ملحق شدیم. اما به نظر من طعم تمشک های شمال بهتر بود. دیگه کم کم از جنگل خارج میشدیم و جنگل از حالت متراکم به حالت قطعه قطعه دراومده بود که تابلو جایی رو دیدیم که درواقع برای دیدن اونجا اومده بودیم. جایی که توی سفرنامه ها از زیبایی طبیعتش و غذا دادن به آهوها و گوزنها خونده بودم یعنی آینالو. از آقایی که سر سه راهی عسل میفروخت پرسیدم چقدر تا آینالو راهه؟ گفت پنج کیلومتر راه خاکیه اونجا هم خیلی قشنگه و جا برای شب هم داره. وارد جاده خاکی شدیم که کم کم پیچ در پیچ و پر از دست انداز شد. بعد از حدود پنج کیلومتر هم به چندین تابلو برخوردیم که یادآوری میکرد به زمینهای روستای آینالو رسیدیم و اتراق در اینجا ممنوعه. از کنار یه فنس رد شدیم که چند خانواده اونجا درحال غذا دادن به چهار پنج تا آهو و گوزن بودند. ترجیح دادیم فعلا به راهمون ادامه بدیم تا روستای زیبا رو ببینیم و بالاخره به یه روستای کوچیک وسط جنگل رسیدیم و بعد از پایان روستا هم یه چشمه کوچیک با چند سکوی سیمانی. به آنی نگاه کردم و به همدیگه گفتیم همین؟ ظاهرا هم واقعا همین بود پس بعد از چند دقیقه دور زدیم و رفتیم سراغ آهوها. چند سیب درختی که همراهمون بود تکه تکه کردیم تا بچه‌ها اونها رو برای حیوونها بندازن. ظاهراً اون چند حیوون همیشه اونجا بودند و منتظر افرادی مثل ما که بهشون غذا بدیم. حیوونها سیبهارو خوردند و بعد هم یکیشون با یه صدای ناهنجار بدرقه مون کرد! بعد هم همون جاده خاکی رو برگشتیم تا به همون سه راهی رسیدیم.

خداییش به آنی حق میدادم اگه غر میزد. جنگل و آهوها گرچه زیبا و دیدنی بودند اما ارزش این همه دورتر شدن راهو نداشتند وقتی ما میتونستیم خودمونو خیلی راحت تر و از طریق مرند به جلفا برسونیم.

و سرانجام بعد از چند ساعت رانندگی به ارس رسیدیم. و برای چندین کیلومتر به موازات مرز رانندگی کردیم. جالب اینکه از طرف اپراتور تلفن همراهمون یک بار ورودمونو به جمهوری ارمنستان و یک بار به جمهوری آذربایجان خوش آمد گفتند! جاده به مرور بهتر شد ولی حالت اتوبان پیدا نکرد که البته با وضعیت کوهستانی محل عملا هم امکان پذیر نبود. گه گاه هم یه ماشین با پلاک خارجی توی جاده دیده می شد. راستش با دیدن ارس کمی توی ذوقم خورد چون همیشه این رودو بزرگ و پرآب تصور میکردم اما رودی که من دیدم در یکی دو جا اونقدر کم آب بود که حتی به راحتی میشد پیاده از اون گذشت (البته اگه مرزداران این طرف و اون طرف اجازه میدادند!) امیدوارم با شروع بارندگی این رودخونه هم پرآب تر بشه. برخلاف این طرف که جاده برای کیلومترها به موازات رودخانه پیش میرفت در اون طرف مرز فقط یکی دو جا جاده رو دیدیم و فقط یک دو سه تا ماشین توی اون جاده. اما در بیشتر مسیر خط آهن به موازات رودخانه وجود داشت ولی به جز یه لوکوموتیو ایستاده هیچ قطاری هم ندیدیم. چند جایی هم شهرهای کوچیک و بزرگ اون طرف مرز پیدا بودند که از روی گوگل مپ اسمشونو میخوندیم. 

دیدن ارس برای دقایقی طولانی حسابی منو به فکر فرو برده بود. فکر می کردم یعنی چه حسی داشته اند مردمان دو طرف رود، زمانی که بهشون گفتن مردمی که تا دیروز باهاشون دوست و همشهری و احتمالا فامیل بودین از امروز خارجی محسوب میشن و حق عبور از رودخونه رو ندارن. بخصوص بعدها که حکومت شوروی به وجود اومد و عملا رفت و آمدی از مرز هم وجود نداشت. پیش خودم فکر کردم چطور مردمی که از دو سمت رود به سمت دیگه نگاه میکردن تحمل میکردن؟ بیچاره اون عاشقی که معشوقش اون طرف مرز جامونده بود. خداروشکر که من در اون زمان و اون مکان زندگی نمیکردم.

هوا کم کم تاریک میشد و ما همچنان در کنار رودخانه ارس در حال حرکت بودیم. از نقطه مرزی نوردوز و چندین و چند پاسگاه مرزی گذشتیم و بالاخره در حدود ساعت ده و نیم شب به جلفا رسیدیم. آنی ترجیح میداد به جای هتل یه سوییت بگیرم تا امکان تهیه غذا رو هم داشته باشیم و خیلی زود تونستم یه سوییت پیدا کنم. با قیمت مصوب پنجاه هزار تومن برای هر تخت-شب. البته چون اتاقش طبقه بالا بود ازش تخفیف گرفتم. بعد هم که کمرم برید وقتی چمدونهارو از اون همه پله بالا بردم و تلافی تخفیفش دراومد! از اتاق خارج شدم تا چیزی برای شام پیدا کنم و بالاخره یه پیتزا فروشی پیدا کردم و اون شبو با پیتزا سرکردیم. گرچه صاحب اتاق گفت ماشینو با خیال راحت بگذار کنار خیابون اما ترجیح دادم بگذارمش توی پارکینگ شبانه روزی. 

خب دیگه بقیه اش باشه برای بعد! 

پ.ن۱: باتوجه به قانون نانوشته این وبلاگ بعد از سه پست سفرنامه نوبت یک پست خاطرات خواهد بود. 

پ.ن۲: یکی از خانم دکترهای همسن و سال من که همچنان هرسال امتحان تخصص میداد بالاخره امسال و تصادفا توی ولایت قبول شد. اما وقتی یک روز رفت و شرح وظایفشو بهش دادند ترجیح داد از خیرش بگذره بخصوص که دختر کنکوری داره و ترجیح داد بیشتر توی خونه باشه تا سر شیفت. 

پ.ن۳: عسل از روز چهارشنبه میره پیش دبستانی. وقتی ظهر روز چهارشنبه اومده خونه آنی ازش میپرسه: حالا مدرسه خوب بود؟ عسل میگه: خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت دوست دارم هرروز برم، خانممون گفت هرکسی ازتون پرسید باید این جوابو بدین! من هم که طبق معمول بیشتر سال ها موقع اولین روز مدرسه رفتن بچه‌ها سر شیفت بودم!