جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

انگار

سلام

بعضی چیزها هست که تا آخر عمر از یاد آدم نمیره. مثلا انگار همین دیروز بود،  اون بعدازظهر تلخ زمستونی که داییم بی خبر اومد خونه ما و کمی دم گوش مادرم پچ پچ کرد و نهایتا با گریه گفت: آره، خاک عالم به سرمون شد.

انگار همین دیروز بود،  وقتی ضجه های مادرم شروع شد و چند دقیقه بعد بی دلیل از اتاقی که داخلش نشسته بود بلند شد و به یه اتاق دیگه رفت و گریه شو ادامه داد. 

انگار همین دیروز بود، زمانی که کم کم همه فامیل خونه ما جمع شدند و مراسم شروع شد. 

و انگار همین دیروز بود،  نه حدود سی سال پیش که من از فرزند دوم خونواده به پسر اول خونواده تبدیل شدم.

و بعد از این همه سال، وقتی صبح روز یکشنبه آنی سر شیفت بهم زنگ زد و با گریه گفت: داداشم رفت، مرخصی بگیر و بیا یه لحظه تموم اون خاطرات دوباره به ذهنم هجوم آوردند. 

داداش آنی از چند روز پیش از فوتش به دلیل تنگی نفس بستری شد ولی حالش به تدریج بدتر شد و درنهایت در اولین ساعتهای صبح روز یکشنبه برای همیشه آروم شد.

میدونم الان آنی چه حالی داره، مگه از قدیم نگفتن «غم مرگ برادر را برادر مرده میداند.»

پی نوشت: شرمنده که چند روزیه به کامنتها جواب ندادم، احتمالا تا چند روز بعد هم نمیتونم.