جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۰)

پیش نویس:

سلام 

طبق قراری که از مدتها پیش با خودم گذاشتم نمیخوام بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم، برای همین از مدتها پیش یه پست در نظر گرفته بودم که امروز بنویسم اما دیشب یکدفعه متوجه شدم که یکی از نقش آفرینان اصلی این ماجرا یه دختر مجرد با سن بالاست! و پیش خودم گفتم: نوشتن چنین پستی همانا و کلی حرف و حدیث جدید هم همانا!  پس کلی فکر کردم تا یه ماجرای دیگه به یادم اومد. پس اگه زیاد جالب نیست و نگارشش هم مشکل داره شرمنده. اون ماجرا رو هم میگذارم برای یه موقعیت مناسب تر.

اون روز صبح توی یه درمونگاه روستایی بودم،  درمونگاه طبق معمول شلوغ بود و مریضها پشت سر هم می اومدند توی مطب،  بالاخره مریضها تموم شدند و بعد از یه استراحت کوچیک و خوردن یه استکان چایی با بقیه پرسنل سوار ماشین اداره شدیم و به سمت ولایت به راه افتادیم. 

هنوز از روستا خارج نشده بودیم که جلو در یکی از منازل روستا متوجه پارچه های سیاه و سایر علائم عزاداری شدم. عکس یه پسر جوون هم جلو در خونه بود. راننده که اهل همون روستا بود با دیدن عکس سری تکون داد و فاتحه ای فرستاد و بعد هم با زبون محلی چند جمله ای با یکی دیگه از پرسنل صحبت کردند و افسوس خوردند. گفتم: میشناسینش؟ و همین یک کلمه کافی بود تا راننده یه داستان تلخ برام بگه:

چند سال پیش بود، یه روز این پسر سر یه موضوع پیش پا افتاده با یکی از دوستانش دعواش شد، اول به هم فحش دادن، بعد کتک کاری کردن و بالاخره این پسر چاقو درآورد و یه ضربه به دوستش زد، دوستش هم افتاد زمین و چند دقیقه بعد از شدت خونریزی فوت کرد. پسر بیچاره تازه فهمید چه حماقتی کرده، چند دقیقه بعد هم دستگیر شد و رفت زندان. 

سنش هنوز به هجده سال نرسیده بود، پس اعدام نمیشد، دست کم فعلا. خانواده اش تلاششونو برای گرفتن رضایت شروع کردند. بالاخره هرچی باشه هم ولایتی بودند، اون هم توی این روستای کوچیک که همه همدیگه رو میشناسند. اما هر کاری که کردند بی فایده بود. بالاخره هرچه که باشه اونها هم یه جوون از دست داده بودند.

سن این پسر کم کم داشت به هجده سال میرسید و موعد اعدامش نزدیک تر میشد. اول خانواده قاتل، بعد فامیلهاشون، بعد هم ریش سفید های آبادی و گروههایی که برای گرفتن رضایت تلاش میکنند وارد ماجرا شدند تا این که بالاخره خانواده مقتول حرف آخرشونو زدند: رضایت میدیم ولی دیه میخوایم،  اون هم نه دیه قانونی، هشتصد میلیون تومن نقد بدین تا رضایت بدیم.

دیگه نمیدونم میخواستن خونواده این پسر دست از سرشون بردارند یا جدی گفته بودند اما خانواده این پسر تلاششونو برای جمع کردن این پول شروع کردند. هشتصد میلیون تومن پول کمی نیست بخصوص برای یه خونواده فقیر روستایی. تا میتونستن قرض کردند، وام گرفتند، کمک خواستند و..... و سرانجام بعد از چند ماه پول جمع شد. بعد هم طی مراسمی خانواده مقتول پولو گرفتند و رضایت دادند.

پسر داستان ما هم بعد از چند سال از زندان آزاد شد. چند روز توی خونه بود و همه فامیل یکی یکی و چندتا چندتا به دیدنش اومدند. بعد از چند روز پسره اومد و به پدر و مادرش گفت: میدونم که این مدت خیلی اذیت شدین. من هم خیلی اذیت شدم. دیگه از بس توی یه محیط بسته بودم که خسته شدم. با اجازه شما چند روز با دوستانم میریم شیراز استراحت و بعد برمیگردم و میگردم دنبال کار تا یه مقدار از هزینه ای که کردین جبران کنم. پسر سوار ماشین دوستش شد و راه افتاد، اما چند ساعت بعد یکی به خونه شون زنگ زد و خبر از مرگ این پسر به دلیل تصادف داد.......... 

پ.ن۱: پرشین‌بلاگ برای مدتی دچار مشکل شده بود و حالا هم که ظاهرا درست شده نمیتونم توش مطلب بگذارم چون هربار مینویسه دسترسی غیر مجاز به وبلاگ! شماره آی پی شما برای بررسی ثبت خواهد شد. چندبار هم براشون ایمیل فرستادم ولی فایده ای نداشت،  خداییش فکرشو هم نمیکردم اولین وبلاگم به این سرنوشت دچار بشه.

پ.ن۲: عسلو با ماشین میبرم دم کلاس زبانش. موقع پیاده شدن میگه: بابا! از خدا بزرگتر هم هست؟ میگم: نه. میگه: خب من همون قدر دوستت دارم! خداییش تا چند روز حالم خوب بود، حتی با وجود یه مقدار بداخلاقی که عماد داره توی دوران بلوغش نشون میده.

نظرات 38 + ارسال نظر
همون خواننده قدیمی ولی نام کاربری فراموش کرده چهارشنبه 13 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 03:26 ب.ظ

ای جانم عسل

ممنون

Saeid شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 11:17 ق.ظ http://sjy13.blog.ir/

درود بر دکتر عزیز

به نظرم شاید راه بهتر، مهاجرت به سیستم وبلاگ نویسی "بیان" باشه. (Blog.ir)
به نقل از علمای فن، بهترین و بی آزارترین سرویس ایرانیه و تمام مهاجرین عزیزی که دیدم بسیار راضی بودن

موفق باشین

سلام
چون اولین وبلاگم بود میخواستم حفظش کنم وگرنه مهم نیست

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 03:19 ب.ظ http://mahabi.blogsky.com/

وبلاگ زیبانیی دارین
درست مثل خودتون

ممنون
وا مگه منو دیدین؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 10:33 ق.ظ

عماد چه رشته ای می خونی؟؟

فعلا که کلاس اوله

عشاق دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:29 ب.ظ http://www.oruj1.blogfa.com

عرض کنم خدمتتون
سلام با احترام
مختصر موافقم تبادل لینک کنیم
لطفا به ما سربزنید

سلام
ممنون از لطف شما اما اصولا اهل تبادل لینک نیستم

محمد مهدی دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:00 ب.ظ http://noonokachelook.blog.ir

عجب ماجرای غمگینی:(

واقعا

انه شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 06:32 ب.ظ http://manopezeshki69.blogsky.com

سلام...پست جدید پلیز

سلام
چشم

رخساره جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:10 ق.ظ

وای عجب ماجرایی

واقعا

حسنا پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 04:17 ب.ظ http://chemiophile.mihanblog.com

هشتصد میلیون؟ :/ چجوری از گلوشون پایین میره؟

بله
چه عرض کنم؟

طیبه سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:40 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

دو روز پیش رفتم نیکان رو بیمه عمر پاسارگاد کردم
یه قسمتی تو فرم بود که اگر زبونم لال بیمه شده به هر دلیل از دنیا بره مبلغ بیمه رو به جه کسی پرداخت کنیم یعنی سرم گیج رفت داغون شدم اصلا می خواستم برگه رو پاره کنم و بگم زبونتون گاز بگیرین چه سوالیه اصلا نخواستیم که طرف که دفتر بیمه داره البته همکارم هم هست متوجه حال بدم شد و یه کم صب کرد و گفت ببین من خودم چهارتا بیمه نامه از جاهای مختلف برای بچه ام پر کردم آروم باش و فقط بچه رو به خدا بسپار و اینا...کم کم حالم جا اومد
خدا برای هیچ پدرو مادری داغ فرزند نیاره به هیچ صورت به هبچ دلیلی

کار درستی کردین
انشاالله که در پایان مدت بیمه پولشو خرج زندگیش میکنه

مینا سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 03:04 ب.ظ http://dancewithme.blog.ir

یا امام حسین چقدر وحشتناک...
آدم یه وقتا باید تسلیم تقدیر بشه ...
اونها پولدا. شدن و اینا بدبخت تر

واقعا
باید به یه پدر و مادر حق بدین که همه تلاششونو بکنن

یک عدد مامان سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:24 ق.ظ http://kidcanser.blogsky.com

امان از این تقدیر
این دوران بلوغ واقعا سخته و کنار اومدن با بدخلقی هاشوت واقعا انرژی بر هست

واقعا
اون که بله
میدونم که شما هم تجربه شو داشتین

اسمان دوشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:22 ق.ظ

سلام.چه داستان دردناکی بود

سلام
بله

اسحاقی یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 06:20 ب.ظ

سلام دکتر حالتون خوبه ؟
انی خانم بهتر شدن حال روحیشون؟
دلتنگتون بودم گفتم بعد مدت ها پیام بدم ..
شرمنده که هنوزاهل کامنت دادن نیستم

سلام ممنون
بله بهتره خداروشکر
لطف کردین

مینو یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 06:00 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

چه ماجرای دردناکی.گاهی واقعا ادم مات و مبهوت میماند که چه حکمتی هست
خدا دختر و پسر گلتون رو براتون حفظ کنه

واقعا همین طوره
سپاسگزارم

Maryam.k جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:20 ب.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

دکتر الان یه سر رفتم پرشین بلاگتون انگار واسه نظر گذاشتنم باید عضو پرشین بلاگ بشیم :/

وا
این دیگه نوبرشه

Maryam.k جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:17 ب.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

سلام دکتر ای بابا پس کجا مینویسین؟

فعلا اینجا فقط

خلیل جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام،

خاطره ای تلخ که کم هم نیستند!

سلام
متاسفانه

sevin پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:53 ق.ظ

سلام خوبین ؟ چه داستان تکان دهنده ای خیلی ناراحت شدم .
عسل خانم گل خدا حفظش کنه

سلام ممنون
بله واقعا
باز هم ممنون

طیبه چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:43 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

باید دختر لوس بابا باشی تا بدانی بهشت را از دستان گرم و پر از مهر پدر گرفتند و زیرپای مادران تشنه ی عشق ورزی نهادند ،فقط باید دختر باشی که برای ابد دلتنگ پدر باشی

سپاسگزارم

پونی چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 04:04 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
من به روزم و منتظر قدومتان

سلام
مزاحم میشیم

دفتر نقاشی چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:43 ق.ظ http://daftar-naghashi.blogfa.com/

عجب سرنوشتی!!! اینجاست که شاعر میگه : وای بر این بدنوشته سرنوشت !

دخترهان و عشق به باباهاشون دیگه. ازدواج که کردم و دور از خانواده شدم هر بار که توی صحبتی یا حتی توی فیلم ها کلمه بابا گفته میشه اینقدر دلتنگش میشم که بی اختیار گریه ام میگیره !

واقعا
درک می کنم

پژمان سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:14 ق.ظ http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام دکتر
مشابه این داستان رو یکی از همکاران تعریف کرد. طرف بعد از دو سال التماس رضایت می گیره ولی شب قبل از اینکه آزاد بشه تو زندان سکته میکنه.

سلام
واقعا دردناک بوده

ابانا دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:39 ب.ظ http://abanac.mihanblog.com

واقعا داستان تلخی بود... البته انتظار داشتم پسر داستان sucide کرده باشه..
....
واقعا هم حرف عسل انرژی بخش بوده!

واقعا
این که دیگه خیلی واقعا!

اناهیتا دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:00 ب.ظ

سلام
دکتر من ی هفته است حالت تهوع دارم و تند تند دستشویی میرم
مامانم میگه بخاطر استرس امتحانه
آرش(داداشم ) میگه میخوای بمیری.... (پسرا خرن )

سلام
امیدوارم تا حالا بهتر شده باشین
ممکنه
بله؟

ساناز دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:04 ق.ظ http://sanaz2020.blogsky.com

خدا عاقبت همه رو ختم به خیر کنه.
اون ۸۰۰ میلیون چجوری خرج میشه، خدا داند.

کلا عشق پدر و دختر سر دراز دارد.

آمین
واقعا
اون که بعله

شیرین دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:18 ق.ظ http://khateraha95.blogfa.com

چقدر تلخ بود
خدا صبرشون بده
خدا اقا عمادو عسل جونو حفظ کنه اونم یکم بزرگتر میشه عاقل میشه

واقعا
باز هم واقعا
ممنون
امیدوارم

Maryam.k یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:50 ب.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

سلام دکتر ...اخی طفلک پدر و مادرش اون همه زحمت کشیدن بچشون چیزیش نشه ولی... :(
پ.ن۱: الان باید چی بشه دکتر؟
پ.ن۲:ای جان خدانگهتون داره واسه هم آمین

سلام
واقعا
هیچی فعلا نمیشه توش نوشت

محمد یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:04 ب.ظ http://mmjns.blog.ir

سلام
اقای دکتر مهاجرت کنید به بی.ان ارشیوتونم میتونید بیارید از نظر امکانتانم خیلی از بقیه بهتره
یه نحقیقی کنید خودتون میفهمید

سلام
چون اولین وبلاگم بود برام مهمه وگرنه چندان بازدیدی نداره
وبلاگ شما هم که پیدا نشد!

محمد یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:04 ب.ظ http://mmjns.blog.ir

سلام
اقای دکتر مهاجرت کنید به بی.ان ارشیوتونم میتونید بیارید از نظر امکانتانم خیلی از بقیه بهتره
یه نحقیقی کنید خودتون میفهمید

جواب قبل تکرار می شود

نیلو یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 06:11 ب.ظ http://nil-nil.blogfa.com

عجب خاطره تلخی! یعنی عمرش به دنیا نبوده. چقدر هم خانواده بیچاره خوار و خفیف شدن! هم پول قرض کنن و هم منت بکشن... تصورش هم برام سخته.
همیشه عسل شیرینی داستانتون رو بیشتر می کنه. من ندید عاشقش شدم

واقعا
خودم هم اعصابم خورد شد
ممنون

هانیه یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 06:06 ب.ظ http://khoda-behtarindost.blogfa.com

خدا هر دو پسر رو رحمت کنه
عسل چه خانم و با محبت هست

آمین
ممنونم

طیبه یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 02:16 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام
متاسفانه تو جامعه اخبار خوب و بد ..هردوش هست.همه چیز به مشیت الهی هست هرچند این مانع نمیشه که ما آدم ها برای بهتر شدن تلاش نکنیم

عسل حتما راست میگه
منهم بابامو قدا خدا دوست داشتم.اصلا خدای من بود روی زمین
بچه ها عشقند هم دختر هم پسر
الهی هم عماد هم عسل هردوشون سالم باشند با پدر و مادر سالم ،آگاه و فهمیده

سلام
ممنون از لطفتون

پرنده گولو یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام
داستان غمگین و عجیبی بود
خدا رحمت کنه هر دو جوان رو


دختر داری و غم نداری
خدا حفظش کنه
عماد هم داره یه ادم جدید درونش میشناسه. گاهی فکر میکنم بلوغ چقدر درد داره و چقدر سخته. بحمدلله از سر ما که گذشت

سلام
واقعا
ممنون
میدونم خودم هم این دورانو گذروندم

پونی شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:31 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

عجب حکایتی
شاید هزاران نفر در سال بد تر ا ز مورد همین جوان گناهکار، چه متخصصینی مملکت با هزینه کلان و هنگفت تربیت میکنه که بیگناه در تصادف یا سقوط هواپیما کشته میشن
یا تقدیم می کنیم به دست اجانب.
ما هم شما را دوست داریم

واقعا
متاسفانه
سپاسگزارم

[ بدون نام ] شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 11:11 ب.ظ

وای مگه عماد چند سالش شده؟دیگه ابتدایی نیست؟

نه دبیرستان میره

کامشین شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:04 ب.ظ

آدم یاد داستان مولوی می افته ...مردی که به حساب خودش عزرائیل را صبح زود در شهر مشاهده می کند، از ترس به سلیمان نبی پناه می بره که بگو باد من را بفرسته هندوستان. سلیمان هم براش بلیط یک طرفه به بمبی می گیره و طرف را می فرسته بره، فردا صبح اش عزرائیل می اد سراغ طرف جون اش را بگیره اما به عنوان آخرین کار توضیح می ده دیروز که دیدم ات شاخ درآوردم چرا هندوستان نیستی آخه قرار بود اینجا برسم خدمتتون.
مثل از تقدیر واقعا گریزی نیست گاهی اوقات. هر چند نمی شه هم نشست و به این قانون بی صاحبی که اجازه می ده ولی دم اینجوری انتقام بگیره نگاه کرد و هیچی نگفت.
بدبخت خانواده دو طرف

واقعا
این قانون هم...... چی بگم والله؟
واقعا

[ بدون نام ] شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 07:58 ب.ظ

آخّی هم پول را دادند و هم پسرشون را. اگر من جای خانوادۀ مقتول بودم پول را پس می دادم.

راستش نمیدونم پس دادند یا نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد