جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (270)

سلام

1. خانمه پسرشو که پرونده بهداشت روان داشت آورده بود و گفت: بردمش پیش متخصص و دکتر داروهاشو عوض کرد. حالا لطفا داروهای جدیدشو توی پرونده اش ثبت کنید. بعد هم داروها را گفت و من هم ثبتشون کردم. درحالی که پسر حدودا چهل ساله اش با هر جمله مادرش فقط رو به مادرش میگفت: ببین! خاک تو سرت! میگما! خاااک تو سرت! فهمیدی؟ خااااک تو سرت! .... از یه طرف دلم برای مادره میسوخت و از اون طرف به زور تونستم جلو خنده مو بگیرم!

2. پسره گفت: ببینین میشه این بخیه ها را بکشم؟ گفتم: ظاهرا که جوش خوردن. چند روزه که بخیه شون کردین؟ گفت: هفته پیش. گفتم: مشکلی نداره میتونین بکشینشون. چند دقیقه بعد اومد و گفت: کشیدمشون. گفتم: خب به سلامتی. گفت: اما الکی گفتم. فقط سه روز بود که بخیه شون زده بودم!

3. پیرمرده گفت: چندین سال پیش هم یک بار همین طور شده بودم. رفتم پیش دکتر .... خدابیامرز و برام ..... و ...... نوشت و خوب شدم. گفتم: این داروها دیگه گیر نمیاد. گفت:  پس الکی میگن هرکی از این دنیا میره چیزی را با خودش نمیبره؟!

4. مامای مرکز تعریف میکرد: چند سال پیش توی یکی از روستاهای دورافتاده و صعب العبور برای بردن یه مادر باردار برامون اورژانس هوائی فرستادند. من و مادر باردار سوار شدیم و یکدفعه مادر زائو هم پرید توی هلی کوپتر! خلبان گفت: دیگه ظرفیت نداریم. نمیتونیم شما را ببریم پیاده بشین. خانمه گفت: خب اگه جا ندارین من نمیشینم روی صندلی همین کف هلی کوپتر میشینم!

5. چندین سال پیش دوتا آمپول آنتی بیوتیک برای خونه گرفتم که مصرف نشدند. وقتی چند ماه به تاریخ انقضاشون مونده بود بردمشون درمونگاه و عوضشون کردم. و چندبار دیگه هم همین اتفاق تکرار شد. یک بار وقتی تازه آمپول ها را عوض کرده بودم مسئول داروخونه اومد توی مطب و گفت: آمپولها را میخواین؟ گفتم: چطور؟ گفت: یه نفر اومده توی داروخونه و میگه هرچندتا که از این آمپولها دارین میخوام برای گوسفندهام! آمپول ها را دادم و بعد از چند سال پولشونو گرفتم و کلی هم سود کردم!

6. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: قرص فشار هم برام بنویس. گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: من که سواد ندارم. هر دفعه میام میگم قرص فشار میخوام هرچی هم بنویسن میخورم!

7. مرده گفت: مادرم پاش شکسته نمیتونه بیاد. قرصهای قند و فشارشو براش مینویسین نوبت بگیرم؟ گفتم: مشکلی نیست مینویسم. براش نوشتم و رفت. چند دقیقه بعد بهورز اون درمونگاه اومد و گفت: اون مرده که برای مادرش دارو میخواست اومد پیشتون؟ گفتم: بله. گفت: چطور بود؟ گفتم: چطور؟ گفت: پریشب با دخترم نامزد کردند!

8. نسخه بچه را که نوشتم به مادرش گفت: یکی از اون چوبها میخوام. مادرش بهش گفت: اینها مال آقای دکتره. ازشون اجازه بگیر اگه اجازه دادند بردار. بچه به من گفت: اجازه میدین یه چوب بردارم؟ گفتم: بله بفرمائید. و ظرف چوبها را برداشتم و گرفتم جلوش تا یکی برداره. تصادفا همون موقع عطسه کردم و دستمو گرفتم جلو دهنم و چشمهام هم بسته شد. بچه به مادرش گفت: مامان! چون چوبشو برداشتم داره گریه میکنه!

9. نسخه مرده را که نوشتم بهش گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: نه. دختر پنج شش ساله اش که همراهش بود گفت: چرا ناراحتی داره به خاطر عمو سیف الله!

10. به خانمه گفتم: بفرمائید. گفت: از دیروز مغزم داره مثل ساعت کار میکنه!

11. درمونگاه غلغله بود. خانمه دوتا بچه شو با هم آورد توی مطب و میخواستم براشون نسخه بنویسم که خانم دکتر شیفت بعد هم رسید و گفت: این مریضها را که دیدین دیگه تشریف ببرین من هستم. تشکر کردم و بعد برای اون دوتا هم نسخه نوشتم و موقعی که مادره بچه هاشو صدا زد تا برن یکدفعه متوجه شدم که نسخه هاشونو جابجا نوشتم. گفتم: شرمنده انگار نسخه هاشونو جابجا نوشتم. گفت: خب حالا باید چکار کنم؟ گفتم: اشکالی نداره. داروهاشونو که گرفتین جابجاشون کنین. گفت: من نمیدونم دکتر. خودت خرابش کردی خودت هم بایدبیائی توی داروخونه درستش کنی!

12. برای پیرزنه نسخه نوشتم. وقتی از مطب رفت بیرون به پسر و عروسش گفت: اصلا فهمیدید دکتره پاکستانی بود؟! پسرش هم گفت: حالا تو رو خوبت کنه اهل هرجا که میخواد باشه!

پ.ن1. پسری که توی این پست ازش گفتم به عماد گفته توی ایامی که توی خونه بستری بوده و امکان حرکت نداشته مشغول درس خوندن شده و حالا توی کنکور توی رشته پزشکی قبول شده! اون هم توی یکی از بهترین دانشگاه های کشور! (اصلاحیه: به پست بعد مراجعه فرمایید)

پ.ن2. عماد هم رفت دانشگاه. فعلا برای یک ماه پول خوابگاهو دادیم. ظاهرا هفته ای سه روز بیشتر کلاس نداره. نمیدونم شاید بعد از اون هر روز بره و بیاد یا این که با چند نفر از همکلاسی هاش خونه براشون بگیریم. شاید هم توی همون خوابگاه ادامه بده. اون روز که رفتیم خوابگاهو ببینیم فقط یکی از هم اتاقی هاش اونجا بود که ظاهرا پسر خوبی بود. اهل استان لرستان. باتشکر از همه دوستانی که پیامهای عمومی و خصوصی شونو دلسوزانه برام فرستادند.

پ.ن3. همکار گرامی پزشک طرحی عزیز. فوت مادرتونو تسلیت میگم و براتون آرزوی صبر دارم.

در ادامه پست قبل ...

سلام

امروز صبح با عماد و جناب باجناق راهی شهر محل دانشگاه عماد شدیم. جناب باجناق هم اومدند چون دخترش هم اتفاقا توی همون شهر قبول شده و کمی کار داشتند.

خلاصه که رفتیم و دانشگاه را پیدا کردیم و ثبت نام کردیم و هزینه شهریه ثابت را پرداخت کردیم و بعد هم رفتیم و یه خوابگاه خودگردان گیرآوردیم با اتاقهای ده تخته! که توش از دانشجو بود تا کارمند و حتی پزشک!

خلاصه که قراره عماد اونجا حسابی مرد بشه! البته باید مواظب خودش هم باشه.

کلاسهاش هم هفته آینده شروع میشه.

دیروز برای یه پست خاطرات دیگه به اندازه کافی مطلب جمع شد. به زودی میگذارمش توی وبلاگ.

بعدنوشت: یکی دو روز پیش فهمیدیم توی دانشگاه آزاد دو شهر مختلف هم توی رشته حقوق و کامپیوتر قبول شده. با فاصله ای تقریبا برابر با دانشگاه غیر انتفاعی ولی در مسیرهایی متفاوت. اما نهایتا تصمیمش این شد که اینجا ثبت نام کنه.

این پست برای تبریک گفتن شما نوشته شده و ارزش دیگری ندارد!

سلام 

و سرانجام قسمت عماد هم این بود که در رشته حقوق مشغول به تحصیل بشه.

در دانشگاهی نه چندان با فاصله از ولایت.

و همچنان حرف مرد یک کلام است. از دبستان تا دانشگاه با غیرانتفاعی!

گوشه ای از نصف جهان

سلام

باتوجه به این که مسافرت امسال ما یهوئی شد، تعیین محلش با مشکل روبرو شد. یکی دوبار محلی برای مسافرت تعیین شد که به دلایل مختلفی در لحظات آخر به هم خورد. و درنهایت بیشتر دوران مرخصی من و آنی بعد از انجام یک سری کارهای اداری که بعضی شون مدتها بود که مونده بودند  به سفر به شهرهای بزرگ و کوچیک اطراف ولایت و یا حضور توی ویلای کنار رودخونه گذشت که طبیعتا باتوجه به این که نوشتن سفرنامه های این شهرها عملا باعث لو رفتن محل ولایت میشه از نوشتن سفرنامه های اون چند روز معذورم. اما اگه کل ایام مرخصی را به گردش در اطراف و اکناف ولایت میگذروندیم چطور باید برای شما سفرنامه مینوشتم؟! پس تصمیم گرفتیم حداقل یه سفر کوتاه به یکی از شهرهای بزرگ داشته باشیم. حالا هر طور که شده. و نهایتا قرعه به نام شهر زیبای اصفهان افتاد. شهری که باوجود خشک شدن زاینده رود همچنان زیبا و تماشائیه. پس یه سفر دو سه روزه به این شهر داشتیم. اما به دلایل امنیتی ناچار شدم بخشهائی از این سفرنامه را تغییر بدم! و برای همین از یکی دوتا از خوانندگان این وبلاگ که از قبل در جریان ماجراهای سفر ما هستند عذرخواهی میکنم. ضمنا حتما تعجب میکنین که چرا جاهای معروفی مثل سی و سه پل و پل خواجو و نقش جهان و ... را ندیدیم. علتش اینه که ما قبلا بارها از اصفهان توی سفرهای مختلف عبور کرده بودیم و اون جاهائی که نام بردم دیده بودیم. پس تصمیم گرفتیم این بار بریم سراغ تعدادی از جاهائی که تا به حال ندیدیم! 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۶۹)

سلام

1. خانمه چندتا قبض آورد تا برای همه شون کد ارجاع بزنم و برن پیش متخصص. براشون کد زدم و قبضها را بهش پس دادم. گفت: ببخشید میشه توی یکیشون یه بسته قرص استامینوفن هم بنویسین؟ یکی از قبض ها را به صورت تصادفی برداشتم و قرص را توش اضافه کردم. خانمه رفت و برگشت و گفت: داروخونه میگه این کد اشتباهه. چک کردم و دیدم درست میگه و من کد را اشتباه نوشتم! شانس آورد که این همه راه را نرفت تا شهر. بقیه را هم چک کردم که همه درست بودند!

2. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: قرصهای فشارمو هم مینویسی؟ گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: یه قرصهای کوچیکی هستن که قرص کوچیک تر از اونها توی دنیا نیست!

3. (16+) یه پسر پنج شش ساله را برای باز کردن پانسمان ختنه اش آورده بودند ولی جیغ و داد میکرد و اجازه نمیداد. آقای مسئول تزریقات به مادرش گفت: شما برین بیرون میخوام یه چیزی بهش بگم. بعد هم در گوشش گفت: اگه بخوای همین طور گریه کنی این بار از تَه میبریمش! بعد هم پانسمانو در سکوت کامل بچه باز کرد!

4. پیرزنه یکی یکی مشکلاتشو گفت و من هم براش دارو نوشتم. بعد گفت: ما هم تا بیاد جونمون دربیاد، جونمون درمیاد!

5. با یکی از خانم دکترها صحبت میکردیم که گفتم:  این طور که شما میگین که ما با هم فامیلیم. مادرهامون با هم دخترخاله بودن! گفت: فکر نکنم. آخه فامیل من یه چیز دیگه است فامیل شما یه چیز دیگه است!

6. پیرمرده گفت: یه کد ارجاع برام بزن تا برم پیش متخصص. گفتم: پیش کدوم دکتر میخواین برین؟ گفت: نمیدونم برای چه دکتری برام نوبت گرفتن. حالا یه چیزی بنویس اونجا درستش میکنیم!

7. به خانمه گفتم: بچه تون میتونه قرص بخوره که براش بنویسم یا شربتشو بنویسم؟ گفت: دیگه شما دکترین. اگه صلاح میدونین که باید بخوره مجبوره که بخوره!

8. خانمه گفت: از چند روز پیش لگدم درد میکنه بعد هم دردش تیر میکشه تا توی پام! (ترجمه:لگن)

9. به مرده گفتم: دندونتون از کی درد گرفته؟ گفت: از دیروز که سیاهی هاشو با ناخن کَندم!

10. با یکی از آقایون همکار صحبت میکردیم. گفتم: وقتی من بچه بودم به ناشنواها هم گواهینامه میدادن اما خیلی وقته که دیگه نمیدن. گفت: خب آره حق دارن. اگه یه ماشین دیگه براشون بوق بزنه اصلا متوجه نمیشن. حالا باز اگه به نابیناها گواهینامه میدادن یه چیزی حداقل صدای بوق را میشنیدن!

11. خانمه اومد دم مطب و گفت: ببخشید شما اینجائین؟!

12. توی اتاق استراحت بودم که گفتند مریض اومده. از اتاق استراحت اومدم بیرون و رفتم توی مطب. مرده گفت: شیفت این دکتره است؟ من چندبار اومدم پیشش و خوب نشدم. یعنی حیف از یک ریال که آدم برای ویزیت این بده و رفت! از مطب اومدم بیرون و به آقای مسئول پذیرش گفتم: پس گفتید مریض اومده پس کوش؟ گفت: ظاهرا کد ملیشو نیاورده بود . رفت بیاره!

پ.ن. دیدم تا بخوام سفرنامه بنویسم خیلی طول میکشه. فعلا این پست خدمت شما تا اون پست آماده بشه. البته باتوجه به اینکه این چند روز سر کار نرفتم دیگه خاطرات چندانی هم برام نموند!

سفر (۲)

سلام 

منتظر بودم محل سفر تعیین بشه و بعد پست جدید بگذارم. 

اما مسئله اینه که تعطیلات شروع شد و محل سفر مشخص نشد!

فعلا قراره فردا با خانواده باجناق دوم بریم ویلای همکار ایشون کنار رودخونه 

سفر

سلام

همون طور که توی پستهای قبل گفته بودم قرار شد که امسال سفر را بگذاریم برای اواخر شهریور و اوایل مهر تا هرجا عماد قبول شد بریم همون جا و هم سفرمون را رفته باشیم و هم عمادو ثبت نام کنیم. برای همین هم من و هم آنی با هزار بدبختی و فلاکت توی اون روزها از محل کارمون مرخصی گرفتیم و فقط منتظر بودیم که ببینیم چه شهری باید بریم. بخصوص من که امسال به دلیل این که چندین نفر از همکاران توی امتحان تخصص قبول شدن و خیلی از مراکز خالی شده واقعا به زور مرخصی گرفتم.

و از اونجا که اولا من نباید برای چیزی برنامه ریزی کنم وگرنه خراب میشه (!) و از طرف دیگه همه چیز توی کشور ما روی نظم و برنامه ریزی مثال زدنی پیش میره چند روز پیش اعلام شد امسال نتایج کنکور روز پانزدهم مهر اعلام میشه و تا اول آبان که کلاسها شروع میشه وقت ثبت نام داریم!

من میتونستم مرخصیمو به مهرماه منتقل کنم اما آنی به خاطر شرایط کاری که داشت نمیتونست و اصولا توی مهرماه نمیتونه مرخصی بگیره. پس ما ناچاریم توی همون روزهائی که مرخصی گرفتیم بریم سفر و حالا مسئله اینه که کجا بریم؟! و هنوز به نتیجه نرسیدیم.

شمال که دیگه بعد از چند سفر پشت سر هم که رفتیم نمیخوایم بریم. خیلی از جاهای کشور هم که اون موقع هنوز خیلی گرمه و اون مناطقو گذاشتیم برای چند سال دیگه که هم من بازنشسته شدم و هم بچه ها رفتن سر خونه و زندگیشون و میشه توی پاییز و زمستون رفت!

و بعد که نتایج کنکور اومدهم  اگه راه دور باشه ناچارم باز چند روز مرخصی بگیرم و این بار احتمالا یه سفر پدر و پسری بریم! البته اگه راه نزدیک قبول بشه که شاید با یکی دو روز مرخصی بشه کار ثبت نامش را جمع کرد. فقط امیدوارم ناچار به اجاره خونه براش نشیم و اگه یه شهر دیگه باشه بتونیم براش خوابگاه بگیریم.

خب فعلا همین دیگه.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (268)

سلام

1. ظهر توی راه برگشت از روستا به ولایت، راننده گفت: دیروز عصر دیدم لاستیک ماشین کم باد شده. رفتم آپاراتی گفت سوزن توی لاستیک کردن. من به آقای ... (مسئول پذیرش) مشکوکم. پریروز گفت منو هم ببرین گفتم جا نداریم. گفتم: حالا الکی هم نمیشه به یکی تهمت زد. شاید مثلا یه بچه از اونجا رد میشده یه سوزن کرده توی لاستیک. گفت: نه مسئول آپاراتی گفت هرکی بوده طوری سوزنو زده که مشخصه حرفه ای بوده!

2. شب توی یکی از مراکز شبانه روزی شیفت بودم و فردا صبحش رفتم به یکی از مراکز دوپزشکه روستائی که با مرکز شبانه روزی فاصله نسبتا زیادی داشت. تا رسیدم اونجا یه مقدار دیر شد و خانم دکتر مسئول اونجا داشت مریضها را میدید. گفت: موافقین که امروزو تقسیم کنیم؟ من که تا الان مریض دیدم، شما برین و تا اواسط وقت اداری استراحت کنین. بعد بیائین و مریضها را ببینین و من میرم استراحت. گفتم باشه. رفتم و دو سه ساعت استراحت کردم و بعد اومدم توی مطب و دیدن مریضو شروع کردم. حدود نیم ساعت بعد یه ماشین از شبکه اومد و گفت: امروز تعداد پرسنل این مسیر برای آخر وقت خیلی زیاده. گفتن امروز شما را که دیشب هم شیفت بودین زودتر ببریم تا بقیه پرسنل هم آخر وقت جاشون توی ماشین بشه. گفتم: خب پس خانم دکتر را ببرین. خانم دکتر اومد و گفت: من که باید همین جا انگشت بزنم. مجبورم تا آخر وقت اداری بمونم. شما بفرمائید!

3. مرده اومد توی مطب و گفت: سلام آقای دکتر! و همون طور که داشت به من میرسید دستشو دراز کرد. پیش خودم فکر کردم که حتما میخواد با من دست بده و من هم دستمو آوردم جلو که یکدفعه گفت: بی زحمت ببینین میشه این بخیه ها را بکشم یا نه؟!

4. به خانمه گفتم: کد ملی تون چنده؟ کد ملیشو گفت و پرسید: درسته؟ کدی که گفته بود زدم توی سامانه و گفتم: بله. رو کرد به همراهش و با ذوق زدگی گفت: بالاخره تونستم حفظش کنم!

5. نسخه خانمه را نوشتم و از مطب رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: داروخونه میگه کد پیگیری بده. گفتم: بیمه تون تامین اجتماعی بود.  نسخه های تامین اجتماعی کد پیگیری ندارن. گفت: تامین اجتماعی؟ من توی تمام عمرم تامین اجتماعی نداشتم!

6. به پیرزنه گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: قرص قند میخورم. گفتم: الان دارین یا براتون بنویسم؟ گفت: چیو؟ گفتم: قرص قندو. گفت: من که قند ندارم چرا باید قرص قند بخورم؟!

7. خانمه با درد شکم اومده بود. گفتم: توی خونه هیچ داروئی نخوردین؟ گفت: دیشب خونه مادرم بودم. چندتا قرص ... بهم داد. گفتم: اون وقت با اون قرصها دل دردتون بهتر شد؟ گفت: نه اما خیلی وقت بود که گردنم درد میکرد یکدفعه دردش قطع شد!

8. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: یه شربت ام جی هم برام بنویس. من هم نوشتم. چند دقیقه بعد اومد و گفت: من که شربت معده نمیخواستم. این شربتها هست که روش نوشته ام جی مال ریه است. میدونی کدومو میگم؟ گفتم: بله میدونم. گفت: خب من نمیدونم برام بنویس! (ترجمه: تئوفیلین جی)

9. داشتم برای یه بچه سرماخورده نسخه مینوشتم که مادرش گفت: این بچه الان سرماخورده و هی میره و آب یخ میخوره. شما بگین براش خوبه یا نه؟ گفتم: نه براش خوب نیست. خانمه به بچه اش گفت: حالا دیدی دکتره هم میگه برات خوب نیست؟! حالا باز هم بگو آب یخ میخوام. بچه گفت: نه گوه خوردم دیگه نمیگم!

10. مرده گفت:چند روزه سُر... نه ببخشید عَط ... ببخشید اون سرفه است یا عطسه که آدم دو سه تا پشت سر هم میکنه؟!

11. شیفت را به پزشک شیفت بعد تحویل دادم و از درمونگاه اومدم بیرون و رفتم توی حیاط تا برم و سوار ماشین بشم. یکی از خانمهای پرسنل درمونگاه هم از در اومد بیرون و شروع کردیم راجع به موضوعی صحبت کردن. درحالی که من یک طرف در ورودی ایستاده بودم و اون خانم هم اون طرف در. یه خانم اومد و میخواست وارد درمونگاه بشه که دم در ایستاد و به  خانم همکار گفت: بفرمائید. خانم همکار هم گفت: خیلی ممنون شما بفرمائید. خانمه گفت: نه اول شما بفرمائید. خانم همکار گفت: من نمیخوام برم توی درمونگاه شما بفرمائید. خانمه گفت: آخه میگن خوب نیست که آدم از وسط دو نفر رد بشه شما بفرمائید! نهایتا خانم همکار چند قدم اومد جلو تا اون خانم از پشت سرش رد بشه و بره توی درمونگاه!

12. خانمه دفترچه بیمه کل اعضای خانواده را آورد و گفت: برای همه مون یک سری آزمایش کامل و یک سونوگرافی کامل بنویس! بعد که رفت رفتم و از مسئول پذیرش پرسیدم: به نظر شما چرا همه اعضای یک خانواده باید نیاز به آزمایش و سونوگرافی کامل پیدا کنن؟ گفت: حتما تاریخ بیمه تکمیلی شون داره تموم میشه!

پ.ن1. امسال تعداد نسبتا زیادی از پزشکهای شبکه توی امتحان تخصص قبول شدن و پزشک چندانی هم به جای اونها نیومده. ظاهرا چند هفته سخت را پیش رو داریم.

پ.ن2. اما نکته جالب این که چند روز پیش شنیدم یکی از خانم های همکلاسی دوران دانشگاه که اهل اینجا نبود سال پیش تخصص قبول شده و الان توی ولایته. دیروز فهمیدم دوست صمیمی ایشون هم امسال توی ولایت و البته در یک رشته دیگه قبول شدند. سعی میکنم به زودی یه سری بهشون بزنم.

پ.ن3. عماد انتخاب رشته کرد. باتوجه به رتبه اش ناچار شد تعداد زیادی رشته غیرانتفاعی را هم انتخاب کنه. منو بگو که خوشحال بودم وامهامون دارن یکی یکی تموم میشن!

الهی ...

سلام

ساعت حوالی دوازده شب بود و درمونگاه تازه داشت خلوت میشد. بعد از یک حمله شدید و یکی دوساعته مریضها تازه تونستم به پشتی صندلی تکیه بدم و یه نفس راحت بکشم. چند دقیقه ای واقعا حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. تازه از جا بلند شده بودم و میخواستم وبلاگو باز کنم و کامنتهای جدیدو بخونم که در درمونگاه باز شد و صدای دویدن دو سه تا بچه توی درمونگاه پیچید و بعد هم سروصدای مادرشون بلند شد که: ... ساکت باش. خدا بگم چکارت کنه. ... به هیچ جا دست نزن! مریض میشی باید بیارم سوزنت بزنم. ..... این لهجه را خوب میشناختم. حاضر بودم شرط ببندم یکی از خونواده هائی هستند که ازیکی از روستاهای شهر محل طرح به روستاهای نزدیک ولایت مهاجرت کردن. چند ثانیه بعد بود که پدر خانواده وارد شد و پیش از هرچیز خطاب به مسئول پذیرش گفت: پس دکتر نیست؟! مسئول پذیرش هم گفت: چرا هست. نشسته توی اتاقش! اول خانمه و بعد سه تا بچه تقریبا پنج شش ساله و هم سن و سال و درنهایت پدر خانواده خودشونو به در مطب رسوندند و منو خریدارانه نگاه کردند. ظاهرا به نظرشون مقبول اومدم چون مرده رفت دم پذیرش و یه نوبت گرفت و بعد خانواده پنج نفره با هم وارد مطب شدند. گفتم: بفرمائید. خانمه گفت: این بچه ام سرماخورده. بعد از چند سوال و جواب گفتم: گلودرد داره؟ سرفه هم میکنه؟ آبریزش بینی داره؟ توی خونه تب هم داشت؟ .......؟ و درکمال تعجب پاسخ همه این سوالات مثبت بود. بچه را معاینه کردم و بعد رفتم سراغ سایت و نوشتن نسخه را شروع کردم که پدر و مادر بچه ها کمی با هم پچ پچ کردند و بعد پدرشون گفت:   ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (267)

سلام

1. (14+) خانم مسئول داروخونه گفت: نه تا شربت ... تاریخ نزدیک دارم مینویسینشون؟ وقتی نوشتمشون اومد و گفت: هر چقدر به دکتر خودمون گفتم ننوشتشون. مرسی که هستی!

2. مسئول آزمایشگاه یکی از مراکز از اونجا رفت و یه مسئول جدید برای اون آزمایشگاه اومد. آخر وقت که میخواستیم برگردیم دیدم همه نمونه هائی که گرفته داره با خودش میاره. گفتم: اینها رو برای چی میارین؟ گفت: حقیقتش من پرستارم و اصلا چیزی از آزمایشگاه نمیدونم. بهم گفتند موقتا برو اونجا که صدای مردم بلند نشه هر روز آخر وقت نمونه هائی که گرفتی بیار خودمون آزمایشهاشونو انجام میدیم!

۳. به پیرزنه گفتم: بفرمائید. گفت: چند روزه وقتی گوش پاک کن را میکنم توی گوشم سرفه ام میگیره! (بعدنوشت: به کامنت جناب یکی زیر همین پست دقت بفرمائید)

4. شیفت شب بودم و درمونگاه غلغله بود. به مرده گفتم: درد سینه ای که میگین اصلا به درد قلبی نمیخوره و باید مال معده تون باشه. گفت: حالا اگه میشه یه نوار قلب هم بنویسین تا من خیالم راحت بشه. براش نوشتم و رفت پذیرش و قبض گرفت و بعد هم رفت توی اتاق گرفتن نوار قلب دراز کشید تا مسئول تزریقات آمپول یه مریض دیگه را  بزنه و بیاد سراغش. درمونگاه اون قدر شلوغ بود که بلافاصله اون مریض از ذهنم پاک شد و مشغول دیدن مریضهای بعدی شدم. حدود نیم ساعت بعد و وقتی کمی سرم خلوت تر شده بود  یادم به اون مریض افتاد. میخواستم برم و از پذیرش بپرسم مرده چی شد که یکدفعه در اتاق گرفتن نوار قلب باز شد و مرده ازش اومد بیرون و قبضشو پاره پاره کرد و پاشید توی صورت مسئول پذیرش و درحال گفتن یک سری کلمات مثبت شونزده رفت بیرون! مسئول پذیرش هم اومد توی مطب و گفت: ای وای اون قدر شلوغ بود که اصلا یادم رفت برم و به مسئول تزریقات بگم بیاد نوارشو بگیره!

5. نسخه بچه را که نوشتم رو کرد به پدرش و گفت: آمپول هم نوشت؟ گفتم: نه ننوشتم. خیالت راحت. پدرش گفت: اتفاقا این بچه آمپول دوست داره برای همین میپرسه!

6. یکی از اقوام یه مرخصی استعلاجی طولانی مدت ازم میخواست. گفتم: اصلا در این حدی که شما میخواین من نمیتونم بنویسم. باید یه متخصص براتون بنویسه. گفت: مهرساز آشنا دارم. بگم یه مهر متخصص داخلی براتون بسازه؟!

7. داشتم مریض میدیدم که یک خانواده جیغ زنان ریختند توی درمونگاه. از مطب پریدم بیرون و گفتم: چی شده؟ خانمه گفت: بچه ام بدون سابقه قبلی یکدفعه تشنج کرده. کارهای اولیه را براش انجام دادیم و داشتیم برای اعزام به بیمارستان آماده اش میکردیم و بچه هم همچنان بیهوش بود. مادر بچه اومد بالای سر بچه و گریه کنان گفت: چشمهاتو باز کن دخترم بیا با هم بریم مغازه میخوام برات بستنی توت فرنگی بخرم. یکدفعه بچه چشمهاشو باز کرد و گفت: من بستنی قیفی دوست دارم! و دوباره چشمهاشو بست!

8. داشتم برای مرده درباره بیماریش توضیح میدادم و او هم با دقت به صورتم خیره شده بود.وقتی بلند شد که بره گفت: ببخشید یه شوره توی ابروتون هست پاکش کنید!

9. ظهر داشتیم با ماشین اداره از درمونگاه برمیگشتیم. شیشه ماشین نیمه باز بود. یکدفعه یه حشره خورد به شیشه کنار من و یه مایع زردرنگ بخشی از شیشه را پر کرد. ساعت ده و نیم شب بود که سَرَمو خاروندم و یکدفعه یک پای سوسک از لای موهام افتاد زمین!

10. یکی از خانم دکترها ازم پرسید: بچه ای که توی استوری های این چند روز دکتر ... توی واتس آپ هست بچه شه یا نوه اش؟ گفتم: نمیدونم من اصلا استوری های ایشونو نمیتونم ببینم. گفت: من هم همین طور من هم توی گوشی شوهرم دیدم. با هم دوستند. گفتم: خب از شوهرتون چرا نپرسیدید؟ گفت: آخه شوهرم خبر نداره که من رمز گوشیشو میدونم!

11. خانمه چهارتا جعبه خالی قرص گذاشت روی میز و گفت: اینها قرصهای مادر شوهرم هستند. بنویسشون. گفتم: باشه. اما این دوتا قرص یکی هستند فقط کارخونه هاشون با هم فرق داره. گفت: یعنی یکی شونو نیاوردم؟ آخه سه نوع قرص میخوره. گفتم: خب اینها هم سه نوعند دیگه. گفت: واقعا؟ سه نوعند؟!

12.  خانمه گفت: این بچه مشکل قلبی داره. دیروز رفتیم امامزاده ... تا خوبش کنه و اونجا شب زیر کولر گازی خوابیدیم. حالا قلبش که خوب نشده هیچی سرما هم خورده!

پ.ن1. برای اولین بار در طول تاریخ میانگین بازدید روزانه (در طول یک ماه) از این وبلاگ از مرز هزار نفر گذشت (و البته مجددا به زیر هزار برگشت) از لطف همه دوستان ممنون.

پ.ن2. بعد از چند سال مصرف دارو و بهبود آزمایشاتم و ثابت موندن اونها در دو آزمایش دیگه با فواصل یک ساله با وجود گذشت دو سال از قطع داروها پزشکم خواست تا دو سال دیگه برای تکرار آزمایشات برم پیشش و باز هم نیازی به دارو نیست. آخیششششش (ممنون که سوال بیشتری نمیپرسید!)

پ.ن3. ما هر سال باتوجه به وضعیت اقتصادی و آب و هوا و ... محلی را برای مسافرت تعیین میکردیم و بعد میرفتیم سراغ تعیین زمانش. اما امسال ماجرا برعکسه. به این ترتیب: زمان سفر: اواخر شهریور. مکان: هر شهری که عماد قبول شد! فقط نمیدونم اگه دانشگاه ولایت قبول شد چکار کنیم . ضمن این که توی کنکور جداگانه تربیت بدنی هم شرکت کرد.