جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

تصور کن اگه حتی. تصور کردنش سخته

سلام

برای شام دعوت بودیم. خونه خواهر آنی. وقتی درو باز کردند و رفتیم توی خونه فهمیدم که خواهر دیگه آنی و بچه هاش هم هستند. وارد اتاق شدم که هر دو خواهر آنی و بچه هاشون تقریبا با فریاد همه با هم گفتن: سلام ربولی حسن کور!!!

یه لحظه یخ کردم. سعی کردم خودمو بزنم به اون راه. گفتم: ربولی حسن کور دیگه چیه؟ اسمه؟ اما بعد دیدم نخیر انکار بی فایده است!

خلاصه که اینجا لو رفت بدجور هم لو رفت.

مطمئن نیستم که راست گفته باشن اما ظاهرا یکیشون تصادفا اومده اینجا و بعد هم از روی اون عکس گوشه وبلاگ منو شناخته. بعدهم وبلاگ آنیو پیدا کرده بودند و عماد هم که خودش باافتخار آدرس وبلاگشو اعلام کرد! (درست مثل مدتی پیش که آدرس وبلاگشو به یکی از اقوام گفت و ناچار شدیم لینکهامونو از توی وبلاگش حذف کنیم تا خودمون شناخته نشیم!)

خلاصه که هنوز توی شوکم. واقعا نمیدونم باید همین جا بنویسم با سانسور بیشتر یا اینجا رو مثل دکتر بابک تعطیلش کنم یا ....

گرچه خودم هم میدونم درنهایت دل اینکه اینجارو تعطیل کنم ندارم! اما واقعا شما بودین چکار میکردین؟

پ.ن۱: از همین جا به خواهران آنی و بچه هاشون هشدار میدم اگه بخواین بی کلاس بازی دربیارین خودتون می دونین :دی

پ.ن۲: چندهفته پیش از عید بود که یکی از مسئولین محترم کشور قول دادند تا عید همه مطالبات معوق کارمندان پرداخت می شه. با این حساب فکر میکنم من دچار آلزایمر شدم چون هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد کی اضافه کار سه ماهه آخر سالو گرفتم یا ماموریت های خرداد تا اسفندو یا یک سال پول غذا و پول لباس و پول مسکن و ...

تازه این که چیزی نیست من حتی یادم نمیاد حقوق فروردینو کی گرفتم و چکارش کردم؟! خدارو شکر که یکی از همکاران پول سه تا شیفتی که توی فروردین به جاش رفته بودم به حساب ریخت وگرنه الان موجودی حساب جاریم همون ۲۲۴۶ ریال بود! فکر کنم اگه جواب آزمایشات و نسخه هامونو به فارسی بنویسیم همه مشکلات حل میشه.

پ.ن۳: یکی از درمونگاه هائی که چند سال پیش خصوصی شده بود دوباره دولتی شد. به این ترتیب برای شیفت دادن من هنوز جا به اندازه کافی هست!

پ.ن۴: اصلا فکرشو نمی کردم که پست پیش اینقدر مورد علاقه شما باشه. روز بعد از نوشتن پست پیش تبدیل به پربازدیدترین روز تاریخ وبلاگم شد و تعداد بازدیدها از اون روز تابحال همچنان بیشتر از حد متوسطه. از لطف همه دوستان ممنون. آدم هوس میکنه درباره تک تک همدوره های دانشگاهش یه پست بگذاره!

پ.ن۵: عماد ازم میپرسه: اولین آدم چطور به وجود اومده؟ میگم: خدا درستش کرده. میگه: از چی؟ میگم: از خاک. میگه: پس چرا خانممون میگه از گل؟ میگم: خوب چه فرقی میکنه؟ میگه: بعد کم کم علم پیشرفت کرد تا رسید به اینجا؟ میگم: بله. میگه: فکر کنم اول که یه کمی علم پیشرفت کرد آدمها یاد گرفتند خونه بسازند. بعد یه کم دیگه که علم پیشرفت کرد یاد گرفتند چطور بچه دار بشن!! ....

پ.ن۶: یکی دیگه از مزایای پست قبل این بود که فهمیدم بعضی از دوستان که فکر میکردم هنوز ایرانند درواقع در خارج از کشور ساکنند و بعضی دیگه هم درصدد رفتنند.

برای همه شون آرزوی موفقیت میکنم.

محمود

سلام

چند هفته پیش بود که تصادفا با آقای «ص» روبرو شدم. ناظم مدرسه راهنمائی که توش درس میخوندم و البته چند سالی از بازنشستگیش میگذشت. چند ساعتی با هم صحبت میکردیم و دراین بین خاطره ای گفت که نمی دونستم کی توی وبلاگ بنویسم و حالا میبینم که همین پست فرصت خوبیه:

سال هزار و سیصد و پنجاه و دو توی امتحان سراسری ادامه تحصیل در کشور آمریکا شرکت کردم و قبول شدم. به جز من دونفر دیگه هم از شهر ما قبول شده بودند. بهمون گفتند شش هزار دلار برای هزینه تحصیلتون بدین و برین.

پدر من که از همون اول گفت ندارم! دائی یکی دیگه از بچه ها همون موقع توی آمریکا زندگی میکرد اما این بیچاره هرچقدر بهش زنگ زد حاضر نشد این پولو بهش بده و او هم نرفت و نفر سوم که خونواده اش پولدار بود پولو داد و رفت و دیگه هم به ایران برنگشت.

خوب بعد از این ماجرای تقریبا بی ربط میرم سراغ اصل ماجرا. ماجرائی که یه بار دیگه هم نوشتم و به لطف بعضی از دوستان حذف شد و نمیدونم الان بتونم دوباره همه شو بنویسم یا نه؟ اما عوضش میدونم که چون این پست اختصاص به یه نفر داره میتونم خصوصیات بیشتریو ازش بنویسم. خصوصیاتی که امیدوارم باعث خشم خود محمود نشه!

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۹)

سلام:

۱. میخواستم نسخه پیرزنه رو بنویسم که گفت: خدائیش من دفترچه ندارم. نسخه مو توی دفترچه دخترم می نویسی؟ گفتم: باشه. گفت: ممنون. توی این دوره و زمونه که دیگه د.و.ل.ت به فکر ما نیست خود ما مردم هستیم که باید به داد هم برسیم 

۲. خانمه درحال دست کشیدن روی قفسه سینه اش گفت: درد از شکمم شروع می شه بعد تیر می کشه توی همه قفسه هام!

۳. خانمه بچه سرماخورده شو آورده بود و گفت: بی زحمت حتما براش شربت بنویس. گفتم: از کدوم شربتهارو میگین؟ گفت: از همون شربتها که کپسولو آب می کنن باهاش شربت درست می کنن!

۴. به پیرزنه گفتم: قرصهای فشارتون چه رنگی بودند؟ گفت: نمیدونم من سواد ندارم. گفتم: دیگه رنگشون که ربطی به سواد نداره که. گفت: من بی سوادم نشنیدی که میگن آدم بی سواد کوره؟!

۵. خانمه گفت: من اسهال ندارم فقط مدفوعم خیلی شله و روون!

۶. گوشیو که گذاشتم روی سینه بچه گفت: نفس نکشیا!! 

۷. خانمه نوزاد سه روزه شو آورده بود و گفت: الان چندوقته که دهنش برفک زده!

۸. مرده اومد توی مطب و گفت: خانمم الان بیست روزه که عمل کرده اما هنوز جای عملش درد می کنه. همون موقع خانمه با یه پیرزن اومد توی مطب. پیرزنه گفت: الان سی روزه که عمل کرده اما هنوز دل درد داره. خانمه که نشست روی صندلی گفتم: کی عمل کردین؟ گفت: چهل روز پیش!

۹. پیرزنه اومد توی مطب و دفترچه شو گذاشت روی میز و گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: چه میدونم همون آزمایشی که همه میدن!

۱۰. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: میشه این کپسولهارو توی خونه با بچه ها با هم بخوریم؟!

۱۱. مرده اومد توی مطب و گفت: سرما خورده ام. گفتم: گلودرد دارین؟ گفت: نه گفتم: سرفه می کنین؟ گفت: نه گفتم: پس چی؟ گفت: از چند روز پیش اسهال دارم و استفراغ!

۱۲. به خانمه گفتم: حالت استفراغ هم دارین؟ گفت: تهوع دارم اما حالت استفراغ نه!

پ.ن۱: چند روز پیش از عید ماشینو بردم برای معاینه فنی که متوجه یه صف دم باجه شدم. من هم مثل بقیه ایستادم توی صف و وقتی نوبتم شد کارت ماشین و پولو تحویل دادم و بلافاصله کارت و برچسب معاینه فنیو گرفتم. بدون اینکه اصلا کسی نگاهی به ماشین بکنه! به همین سادگی به همین خوشمزگی!

پ.ن۲:طبق یه نامه محرمانه که برای رئیس شبکه اومده امسال اضافه کاری ما باید حداکثر هفتاد درصد سال پیش باشه و ماموریت هامون شصت درصد سال پیش! (کی گفته تحریم ها اثری داره؟) ضمن اینکه دوتا از درمونگاه هائی که توشون شیفت میدادیم دارن به بخش خصوصی واگذار میشن و دوتا دیگه شون هم که تبدیل به دو شبکه جدا میشن و عملا جای چندانی برای خریدن شیفت هم برام باقی نمی مونه. مثل اینکه برای بازپرداخت قسط های وامها باید فکر دیگه ای بکنم.  

پ.ن۳: دیروز دربرگشت از دیدار اقوام ساکن یه شهر دیگه سری به سیتی سنتر اصفهان زدیم تا عمادو ببریم شهربازیش اما گفتند هنوز افتتاح نشده. یه سر رفتیم توی هیپرمارکتش و با آنی تصمیم گرفتیم چون این ماه وضع مالی مون خیلی جالب نیست توی خرید صرفه جوئی کنیم. اما وقتی خریدهارو بردم پای صندوق خانم صندوق دار فرمودند: دویست و هجده هزار و ... بعدا کلی داشتیم با آنی به فاکتور نگاه میکردیم و می گفتیم حالا خوبه داشتیم صرفه جوئی می کردیم!! 

پ.ن۴: کسی میدونه جریان این پیامی که اخیرا توی گودر میاد که قراره از اول جولای یه بلائی سرش بیاد چیه؟ تکلیف اون لینکهای کنار وبلاگمون چیه اون وقت؟ 

پ.ن۵: یکی از دوستان خوب دنیای مجازی پیشنهاد کرده اند جواب کامنتهارو برای دوستان ایمیل کنم که متاسفانه امکان پذیر نیست چون اولا ایمیل همه رو ندارم و ثانیا وقتی که پای کامپیوتر میگذرونم دوبرابر میشه و این برای من که فقط وقتی سر کامپیوترم که آنی و عماد کاری باهاش ندارند عملا غیرممکنه!

سال نو مبارک

سلام

الان چند ساله که من وبلاگ دارم و می نویسم.

توی این چند سال دوستانی پیدا کرده ام از هر دو جنس در سنین مختلف و در شهرها و کشورهای مختلف.

دوستانی که به جز تعدادی محدود چهره هیچکدامو ندیده ام و به جز تعدادی معدود هیچکدام را از نزدیک. (به به چه جمله ادبی باحالی شد! )

از دوستی که سالهاست در خارج از کشور زندگی می کنه و چه از نظر علمی و چه از نظر هنری و چه از بسیاری از سایر جهات بر من برتری داره تا دوستی که میتونه خیلی خیلی بیشتر از من بار سفر ببنده و راهی سفر به نقاط مختلف کشور و جهان بشه.

از دوستان نوجوان و پشت کنکوری و پر شروشور تا دوستانی بازنشسته و آرام و قابل احترام.

خلاصه که همه نوع.

دوستانی که خیلی از اونها خیلی بیشتر از دوستان دنیای واقعی از روحیات و اسرار من باخبرند و هروقت نیازی به کمک و راهنمائی داشته ام خیلی بیشتر از اونها به دادم رسیده اند.

از همه تون ممنونم.

امیدوارم سال نو برای همه شما خوانندگان محترم این وبلاگ و همه هم وطنان گرامی سالی پر از موفقیت و سربلندی و شادکامی باشه.

پ.ن۱: خودمونیم فکر کنم بهتر بود اول این متنو یه جای دیگه می نوشتم و بعد اینجا پاکنویس میکردم اونجوری بهتر می شد!

پ.ن۲: الان داریم میریم حنابندون پسرعموی گرامی و فرداشب هم عروسیه. اولین باره که توی ایام عید دارم میرم عروسی. بخاطر این که فردا شب شیفت نباشم مجبور شدم شیفت دیشبو بردارم.

پ.ن۳: یادتونه مدتی پیش از یکی از اقوام گفتم که درس سینما خونده؟ قرار بود عروسیش 28 اسفند باشه که به دلیل مرگ یکی از اقوام دور ما و نزدیک ایشون عروسی به هم خورد. جالبه که ایشون بازیگر نقش اول یکی از سریال های نوروزی هم هستند.

پ.ن۴: بعد از چند سال چند هفته پیش رفتم معاینه دانشجویان جدیدالورود. چند سال پیش که رفتم بعد از چند سال از توی همون دانشجویان دوستان خوبی پیدا کردیم که البته مدتیه به دلیل فشار دروسشون روابطمون یه مقدار کمتر شده.

پ.ن۵: تا چندسال پیش سینمای ایرانو دنبال میکردم اما توی سال های اخیر واقعا امکانش برام نیست. دوشب پیش از تلویزیون یه فیلم نسبتا جدید ایرانی دیدیم که واقعا نتونستم تا آخرشو ببینم. تازه فهمیدم چرا سالن های سینما روز به روز خلوت تر میشه. (من که نمیگم اول اسمش شا.ر.لا.تان بود!) 

پ.ن۶: یک شنبه شب میزبان محمود بودیم. انشاءالله بعد از تعطیلات و وقتی از ایران رفت (!) درباره اش می نویسم!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۸)

سلام

اول شرمنده به خاطر تاخیر توی آپ کردن.

شیفت های یک روز درمیون و یه سری کارهای دیگه مانع از این شد که آپ کنم. ضمن اینکه نمیخواستم بعدا بعضی ها بگن چون تند تند آپ می کردی امسال هم تخصص قبول نشدی 

بگذریم

نمیخواستم این همه خاطرات از نظر خودم جالب پشت سر هم بگذارم اما تنها داستانچه ای که این مدت به ذهنم رسیده به شدت مزخرفه! ضمن اینکه تصمیم گرفتم پستی که به درخواست دوستان قرار شد دوباره درباره محمود بنویسم بگذارم برای بعد از عید تا ببینم بالاخره خونه مون میاد یا نه؟!

۱. خانمه دختر جوونشو با صورت پر از جوش آورده بود و گفت: صورتش اصلا جوش نداشت اما ازوقتی عقدش کردیم داره جوش می زنه یعنی اثر داره؟!

۲. خانمه بچه شو با اسهال آورده بود و گفت: روده هاش عفونت داره؟ گفتم: بله. گفت: حدس می زدم آخه هم دهنش خیلی بو میده هم مدفوعش!

۳. دوتا پسر نوجوون که کاملا مشخص بود از اراذل و اوباش شهرند اومده بودند. وقتی بهشون گفتم: سرنسخه ای که از پذیرش گرفتین بدین تا نسخه تونو بنویسم یه سرنسخه سفید که چندین بار تا خورده بود دادند دستم و بادقت بهم خیره شدند تا ببینند عکس العملم چیه؟ هرطور بود خودمو کنترل کردم و خیلی آروم تاهای کاغذو باز کردم و نسخه رو روش نوشتم.

۴. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مدتیه حساسیت به کهیر پیدا کردم!

۵. امسال توی ولایت ما فقط یک روز به خاطر بارش برف مدارس تعطیل شد. شب قبلش من شیفت بودم و به خانمی که برای بچه اش استعلاجی میخواست گفتم: رادیو اعلام کرد فردا مدارس تعطیله. گفت:پس میشه یه روز استعلاجی برای هفته بعد بهم بدین؟!

۶. به پیرزنه گفتم: فشارتون بالاست. مگه قرص فشارتونو نمی خورین؟ گفت: چرا اما دکتر یه قرصهائی بهم داده که خیلی کوچیکند اصلا به درد نمی خورند!

۷. به خانمه گفتم: بچه تون اشتهاش خوبه؟ گفت: یه بشقاب برنج و خورشت خورده دیگه میخوای چقدر بخوره؟!

۸. مرده رو معاینه کردم و ازش شرح حال گرفتم. وقت نوشتن نسخه که شد گفت: خب! حالا من میگم تو بنویس!

۹. پیرزنه گفت: من همیشه میرم پیش دکتر ..... دقعه پیش هم یه نامه بهم داد و منو فرستاد پیش متخصص. ببین دکتر بهم چقدر اعتماد داشت که نامه رو داد به خودم ببرم پیش متخصص!

۱۰. نسخه خانمه رو نوشتم و دادم دستش و او هم با شوهرش از مطب رفتند بیرون. چند لحظه بعد مرده برگشت توی مطب و گفت: ببخشین خانمم هنوز خبر نداره اما ممکنه حامله باشه اون وقت این داروها مشکلی نداره؟!

۱۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ مشکلی نداشتین؟ گفت: بقیه مریضی هامو نگفتم چون پول ندارم 

۱۲. شیفتم تموم شد و دکتر شیفت بعد از راه رسید. از مطب رفتم بیرون و بعد برای یه کاری برگشتم توی مطب که دیدم دکتر داره صندلی بیمارانو از اون طرف میز میگذاره این طرف. گفتم: صندلیو چرا جابجا می کنین؟ گفت: من هرجا که میرم صندلی هرطرف میز که باشه میگذارم اون طرف میز بعد وقتی مریضها میان طبق عادت بشینن روی صندلی میبینن اون طرفه یه لحظه گیج میشن اونقدر بهشون میخندم (خوب بگو مگه مرض داری؟ )

پ.ن۱: این بار نوبت بیمزه ها بودا!

پ.ن۲: (ویژه دوستان نزدیک!) من این خاطراتو به ترتیب مینویسم مگه مواردی که مناسبتی داشته باشه. خاطره شماره ۴ این پست آخرین خاطره قبل از اون پست رمزداره! (ببینین از کی تا حالا توی نوبت بودنا!)

پ.ن۳: امروز قراره فرمانداری های اون دو شهرستان جدید که اینجا درباره شون گفتم افتتاح بشن. البته نمیدونم شبکه بهداشتشون کی تشکیل بشه. اما نکته جالب اینکه وقتی حدود جغرافیائی شهرستان های جدید مشخص شد فهمیدم پست سازمانی من همچنان توی شهرستان خودمون باقی میمونه و جزئی از شهرستانهای جدید نیست (خدائیش خودم هم نمیدونم این خوبه یا بد؟)

پ.ن۴: دلشکسته عزیز بهتر نیست به جای اینکه برام شماره موبایل بگذارین هرحرفی دارین همین جا بفرمائین؟!

پ.ن۵: توی کتاب ریاضی امسال عماد مقدمات کسرو توضیح داده و متوجه میشم که عماد درست متوجه نشده. پس یک بار دیگه براش توضیح میدم اما باز داره تمریناتو اشتباه حل میکنه. به آنی میگم: فکر کنم باز هم متوجه نشد. عماد میگه: لازم نیست بیشتر از این فکر کنی چون کاملا درست متوجه شدی! 

پ.ن۶: بعد از مدتی که هوای اینجا حسابی گرم شده بود هفته پیش یه بارش برف ناگهانی و نسبتا زیاد داشتیم که باعث شد کلی از شکوفه ها از بین بره. این عکسو هم توی خیابون گرفتم که درست همون لحظه یه مقدار برف از روی شاخه درخت پائین ریخت و عکسو به دونیمه مساوی تقسیم کرد! 

پ.ن۷: ای بابا چرا این پست اینقدر پی نوشت پیدا کرد؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۷)

سلام:

۱. پسره با لباسهایی که مشخص بود کار فنی داره اومده بود. یه نگاه به زخم روی انگشتش کردم و به بهیارمون گفتم: این زخم حتما باید بخیه بشه. پسره خندید و گفت: میدونین؟ توی ده تا انگشتم این تنها انگشتی بود که تا حالا بخیه نخورده بود!

۲. داشتم مریض میدیدم که با صدای شلیک گلوله از جا پریدم. وقتی رفتم بیرون متوجه شدم مامور وظیفه شناس شهرداری درتعقیب یه سگ ولگرد وارد محوطه درمونگاه شده و همونجا شکارش کرده!

۳. ساعت پنج صبح بود که مسئول داروخونه از خواب بیدارم کرد و گفت: سرم خیلی درد میکنه می شه یه آمپول دگزا برام بنویسی تا از داروها بردارم و به خودم بزنم؟ فردا صبح پولشو میدم به پذیرش!

۴. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: حالم خیلی بده درست مثل بحران جهانی!

۵. به خانمه گفتم: کجای کمرتون درد میکنه؟ گفت: دقیقا همون جائی که فیله آدم قرار گرفته! (یادم افتاد به نوشته یکی از دوستان که یه بار یه مریض شبیه به اینو نوشته بود اما حالا هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد کدوم وبلاگ بود؟!)

بعدتر نوشت: به لطف دوستان پیداش کردم: اینجا بود

۶. پیرزنه شماره گرفته بود و اومد توی مطب. گفت: فشارمو بگیر! گرفتم و گفتم: خوب مشکلتون چیه؟ گفت: هیچی! من فقط میخواستم فشار بگیرم مسئول پذیرش گفت: پول خرد ندارم بقیه پولتو بدم یکدفعه یه شماره دکتر بهت میدم! (توضیح: مدتیه که اینجا برای گرفتن فشارخون قبض پونصد تومنی باطل میشه)

۷. خانمه گفت: برام قرص کامپیوتری بنویس (ترجمه: کاپتوپریل)!

۸. پسره گفت: داشتم راه میرفتم که یه میخ رفت توی پام. حالا حتما باید آمپول گداز بزنم؟ (ترجمه: کزاز)!

۹. به خانمه گفتم: آزمایشتون سالمه. گفت: پس الکی یه برگ از دفترچه مو حروم کردم؟!

۱۰. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصها برای فشارتون میخوردین؟ گفت: از همون قرصها که یه خط وسطشونه!

۱۱. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: از دیروز گلوش درد میکرد. خودم توی گلوشو دیدم و متوجه شدم که زبون کوچیکه رو هم داره!

۱۲. بعد از گرفتن شرح حال و معاینه نوشتن نسخه برای خانمه رو توی دفترچه اش شروع کردم. بچه دو سه ساله اش گفت: خط نکش روش! ادامه دادم. باز گفت: خط نکش روش! باز هم نوشتن نسخه رو ادامه دادم. یکدفعه گفت: روش خط نکش پدر .... (من سانسورش نکردم مادرش جلو دهنشو گرفت!)

۱۳. (۱۴+) داشتم یه پیرزنو معاینه میکردم که آقای بهیارمون وارد شد. یه نگاه به دختر جوون همراه مریض کرد و گفت: تو دختر .... نیستی؟ دختره گفت: چرا هستم. شما پدرمو میشناسین؟ بهیاره گفت: ما یه زمانی با هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم. اگه بدونی من چقدر تورو بغل کردم!!

پ.ن۱: یکی از متخصصین محترم شهرمون یه زمین ششصد متریو نزدیک خونه ما خرید متری یک میلیون و چهار هفته بعد فروخت متری یک میلیون و سیصدهزار تومن! حالا من هم هرچقدر میخوام شیفت بایستم!

پ.ن۲: عماد از مدرسه اومده و میگه: فردا ساعت دو بعدازظهر حتما بهم یادآوری کن. فرداش ساعت دو و نیم بود که یادم افتاد و بهش یادآوری کردم. باعجله دویده و تلویزیونو گذاشته روی شبکه سه و میگه چرا دیر بهم گفتی؟ تموم شده انگار. میگم: چی؟ میگه: دوستم که فوتبالش خیلی خوبه قرار بود امروز توی تیم منتخب رونالدو بازی کنه و بازیشو شبکه سه مستقیم پخش کنه خودش بهم گفته بود!

پ.ن۳: متاسفانه نشریه سپید به شدت دچار مشکل مالی شده. امیدوارم بتونه پابرجا بمونه. 

پ.ن۴: دیروز بالاخره محمودو دیدم البته نه توی خونه مون بلکه توی مسجد و توی مراسم ختم پدرش  باز هم خداروشکر که این روزهای آخر پسرش اینجا بود. طبیعتا موقعیت مناسبی برای صحبت هم نداشت.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۶)

سلام

۱. به خانمه گفتم: به بچه تون هیچ داروئی ندادین؟ گفت: چرا از دیشب دارم بهش شربت تب آور میدم!

۲. به خانمه گفتم: دیگه مشکلی نداشتین؟ گفت: چرا! بدبختی بی پولی ...!

۳. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرص های قند میخورین که براتون بنویسم؟ گفت: من خیلی وقته که قند دارم. از همه جور قرصهای قند هم خوردم!

۴. مرده گفت: من به آمپولهای یک و هشتصد عادت دارم برام بنویس!

۵. به خانمه گفتم: گلودرد هم دارین؟ گفت: نه زیر گلومو فشار هم که بدی درد نمیاد!

۶. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی نخوردین؟ گفت: ادالت کلد خوردم و پرتقال و لیمو شیرین!

۷. مشغول معاینه خانمه و گرفتن شرح حال ازش بودم درحالی که بچه دو سه ساله اش فقط تکونم میداد و درحالی که اسکناس توی دستشو به طرفم دراز کرده بود مرتبا میگفت: عمو! بیا پول!

۸. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: من سرما نخوردم اما به پام ضربه خورده!

۹. یکی از خانمهای توی درمونگاه که قرار بود چند روز بعد بازنشسته بشه از صبح ناراحت بود. گفتم: چی شده؟ گفت: بهم گفتن روز بازنشستگیتو هم باید بیائی سر کار. دیگه خسته شدم خو!

۱۰. پیرزنه گفت: قرصهای فشارمو هم برام بنویس تموم شدن. گفتم: من که نمیدونم از کدوم نوعش میخوردین. پوسته شو نیاوردین؟ گفت: نه! حالا نمیدونی چه قرصی بوده اسمشو هم نمیدونی توی نسخه بنویسی؟!

۱۱. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: دیدم داره آب میریزه توی گوشش! بهش گفتم: چرا این کارو میکنی؟ گفت: آخه گوشم درد گرفته میخوام ببینم خوب میشه؟!

۱۲. به خانمه گفتم: قبلا هم سابقه سردرد داشتین؟ گفت: آره اما قبلا سه شنبه ها سردرد داشتم حالا افتاده به یکشنبه ها!

پ.ن۱: بادوستی که جزوات امتحان رزیدنتیو کپی میگرفت و من هم ازش میگرفتم تماس گرفتم که گفت: من که دیدم با داشتن زن و بچه و هزار جور گرفتاری دیگه امکان درس خوندنو ندارم دیگه دنبال جزوه نرفتم!

این هم از درس خوندن امسالمون!!

پ.ن۲: دیشب سر شیفت در بین اومدن مریض ها چند دقیقه ای از فیلم هواشناسو از شبکه نمایش دیدم. واقعا مغزم سوت کشید وقتی حقوق یه گوینده اخبار هواشناسیو توی یه شبکه تلویزیونی محلی اونجا شنیدم: ۳۴۰۰۰۰ دلار در سال!

پ.ن۳: من هنوز اون فیلم موسوم به مو.هن رو ندیدم اما اخیرا بعد از مدتها یکی از سی دی های فیلممونو دیدیم. فیلمی با نام سفر به اروپا که نمیدونم اگه شوخی هائی که در اواخر فیلم با دین مسیحیت کرده بودند با اسلام میکردند چه بلائی ممکن بود سر کارگردان و دست اندرکاران این فیلم بیاد؟ 

پ.ن۴: از محمود هنوز خبری نیست. ظاهرا حال پدرش اصلا خوب نیست

سرطان

سلام

اول بگم من سرطان ندارم (البته تا جائی که می دونم) و هیچکدوم از اعضاء خانواده و فامیل هم همچنین.

درواقع این پست اول قرار بود یه پی نوشت درپایان پست قبلی من باشه اما دلم نیومد! این بود که تصمیم گرفتم به عنوان یه پست کامل ازش استفاده کنم. اگه منتظر یه پست خنده دار دیگه بودین شرمنده.

یک شب پیش از شبی بود که پست قبلو نوشتم. توی تلویزیون با جناب آقای دکتر ا.کبری رئیس مرکز تحقیقات سرطان کشور مصاحبه کردند و یه خبرنگار ازشون پرسید: چرا قیمت داروهای شیمی درمانی این قدر گرون شده؟

و ایشون فرمودند: مشکلو شما رسانه ها درست میکنین (نقل به مضمون) وقتی میگین این داروها میتونن باعث بهبود سرطان بشن. و همین باعث میشه که یه فرد سرطانی کلی پول خرج کنه و حتی من شنیده ام که خونه شو یه نفر فروخته تا بتونه شیمی درمانی بشه و درنهایت هم بهبود پیدا نکرده!

راستش چند ماه پیش وقتی توی یکی از نشریات پزشکی خوندم که ایشون فرموده اند: تحقیقات ما نشون داده بیمارانی که شیمی درمانی شده اند دچار سرطان های سخت تری نسبت به بیمارانی بوده اند که شیمی درمانی نشده اند (!) باور نکردم چنین فردی با چنین مقامی چنین حرفی زده باشه! نمیدونم ایشون این نکته بدیهیو فراموش کرده اند که معمولا بیماری سخت تر نیاز به درمان سخت تر هم داره یا تب ترغیب مردم به طب سنتی و داروهای گیاهی باعث شده ایشون هم چنین حرفی بزنند؟ خدائیش من که نفهمیدم وقتی میگن  هر پنج سال حدود نیمی از کتاب های پزشکی به دلیل کشفیات جدید تغییر می کنه دلیل اصرار بر استفاده از کتاب های طب قدیم که چند صد سال پیش نوشته شده اند به جای طب جدید چیه؟

جناب دکتر ا.کبری عزیز!

امیدوارم خودتون یا هیچکدوم از اعضای خانواده تون هیچوقت دچار سرطان نشین. اما شما باید قانونا بیماران دچار سرطانو دیده باشین. بیماران رنجوری که روز به روز بیشتر امیدشونو از دست میدن و طبیعیه که هم خودشون و هم (در بیشتر موارد) خانواده شون از هر روشی که به ذهنشون می رسه برای درمان استفاده کنند حتی اگه بدونن حتما باعث بهبود نمیشه.

حتی اسم سرطان هم به اندازه کافی اونقدر برای اکثر مردم ترسناک هست که برای رهائی از اون مثل غریقی که به هر خس و خاشا.کی چنگ میزنه از هر درمانی که بهش پیشنهاد میشه استقبال میکنه بخصوص اگه روشهایی باشه که سالهاست در جهان استفاده میشه و امتحانشو پس داده.

خوشبختانه خانواده و فامیل ما زیاد بیمار دچار سرطان نداشته. آخرین بیمار سرطانی که به یادم میاد عموم بود که خوشبختانه سالهاست به طور کامل درمان شده و پیش از اون و درزمانی که من دانش آموز دبستان بودم نامادری عمو و پدرم که دچار سرطان مری شد و کم کم قدرت تغذیه دهانیو از دست داد و از اون به بعد روز به روز نحیف تر و رنجور تر شد تا اینکه از یک زن کاملا شاد و سرحال به تدریج به مقداری استخوان تبدیل شد که روش پوست کشیده شده بود.

هنوز چهره شو وقتی چند ساعت پیش از مرگ دیدمش یادم نرفته وقتی حتی دیگه قدرت ابراز ناراحتی هم نداشت و فقط گه گاه وای .... وای .... می گفت و هیچکس هم نمی فهمید کجاش درد می کنه. همون طور که خودش هم هیچوقت نفهمید دچار چه بیماریی شده چون خانواده صلاح ندونستند بهش بگن تا روحیه شو نبازه!

جناب دکتر ا.کبری عزیز!

بهتر نیست وقتی میخواین داروهای شیمی درمانیو نامطلوب جلوه بدین دست کم به جاشون یه داروی بهتر و قوی تر معرفی کنین؟ نکنه انتظار دارین الان هم مردم بیماران سرطانیو با افسنطین و سس درمان کنن؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۵)

سلام

۱. به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مدتیه که دوربینم نزدیک بینه!

۲. یکی از اقوام زمین خورده بود و از من خواست همراهش برم پیش یکی از متخصصین ارتوپدی که توی دانشگاه یک سال جلوتر از ما بود. وقتی توی اتاق انتظار نشسته بودیم یه نفر عکسشو آورد که به دکتر نشون بده. همون جا پشت در عکسو از پاکت آورد بیرون و یه نگاه بهش کرد و به دوستش گفت: نگاه کن. آدم یاد انسان های اولیه می افته!

۳. به خانمه گفتم: سردردتون از سینوس هاتونه. گفت: وا! من که سن و سالی ندارم!

۴. نسخه پیرزنه رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ مشکلی نداشتین؟ گفت: اگه زن بودی بهت می گفتم که چه مشکلی دارم!

۵. برای یه پیرزن حدودا نود ساله دارو مینوشتم. خانم همراهش گفت: تورو خدا فقط براش دگزا ننویسین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه پوکی استخون میاره!

۶. به مرده گفتم: سرفه هم دارین؟ گفت: نه دروغ واجب نیست!

۷. به مرده گفتم: اگه میخواین این زخمو بخیه نزنین باید خیلی مواظب باشین که عفونت نکنه. میتونین مراقبش باشین؟ گفت: آره میگذارمش تو یخچال!

۸. خانمه گفت: اگه میشه برام کپسول 250 بنویس دوتا دوتا بخورم بهتر از کپسول 500 جواب میده!

۹. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه که اصلا نمی فهمم آب بینیم داره میاد پائین!

۱۰. خانمه گفت: بهم گفتند وزن بچه ام و دور سرش خیلی بالا رفته یعنی وزنش به خاطر آب دور سر بچه مه؟!

۱۱. به خانمه گفتم: دیگه هیچ مشکلی نداشتین؟ گفت: چرا مدتیه که روی پام زخم شده و خوب نمیشه. گفتم: میتونم ببینم؟ گفت: نه شوهرم دوست نداره من زخم پامو به کسی نشون بدم!

۱۲. نسخه مرده را که نوشتم گفت: بی زحمت برام یه آمپول تگزاس هم بنویسین (ترجمه: دگزا)!

۱۳. به پسره گفتم: آمپول می زنین؟ گفت: نه زیاد!

۱۴. خانمه گفت: چند روزه که گوشم درد میکنه. شما اونقدر اطلاعات دارین که توی گوشمو ببینین؟!

۱۵. خانمه گفت: از امروز صبح دارم کهیر میزنم. گفتم: این دفترچه که مال شما نیست. گفت: آره از بس هول کردم دفترچه رو اشتباهی آوردم!

پ.ن۱: این بار کمی بیشتر از دفعات قبل نوشتم چون میخواستم سرنسخه قبلی که روش این خاطراتو نوشته بودم تموم بشه و برای یکی دو موضوع یه برگ کاغذ به این سنگینیو (!) دنبال خودم نکشونم. البته کاغذ جدید هم همین حالا درحال پرشدنه!

پ.ن۲: دوستان قدیمی تر مجازی احتمالا «محمود» رو یادشون هست. همون همکلاسی من توی دانشکده که بعدها پزشک تیم ملی کوهنوردی شد و از چند سال پیش در کانادا زندگی میکنه. (ماجراشو توی یکی از پست هائی نوشته بودم که به لطف بعضی از دوستان مجبور شدم حذفشون کنم) چند روز پیش محمود برام ایمیل زد که اومده ایران و میخواد بیاد خونه مون. قرار بود در همین لحظه محمود اینجا باشه اما متاسفانه دیروز برای پدرش اتفاقی افتاد که مجبور شد ایشونو توی یکی از بیمارستان های اصفهان بستری کنه. جالب اینکه دیشب بهم زنگ زد و پرسید: اینجا برای عفونت زخم هنوز سفالکسین میدن؟!

پ.ن۳: چند روز پیش عماد کامپیوترو روشن کرده و میگه: امروز میخوام یه آهنگ قدیمیو گوش بدم. یه مقدار توی کامپیوتر گشت و بعد صدای آهنگ بلند شد و بعد هم صدای شعر ترانه: خوشگل خانوم .... ابرو کمون ....!

اما فکر میکنین آخرین ترانه ای که توجه ایشونو به خودش جلب کرده کدومه؟

تصور کن از سیاوش قم.یشی! اگه بدونین گاهی با چه حرارتی فریاد میزنه: نه بمب هسته ای داره نه «بمبم کم» نه خمپاره! هرچقدر هم بهش میگیم باباجان اون بمب افکنه نه بمبم کم قبول نمی کنه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۴)

سلام

۱. هرچقدر به یه دختر چهار پنج ساله گفتم دهنتو باز کن ببینم فایده نداشت. چند لحظه مکث کردم و بعد یکدفعه گفتم: یه وقت دهنتو باز نکنیا! یکدفعه دهنش به طور کامل باز شد!

۲. به خانمه گفتم: بچه تون تا حالا آمپول زده براش بنویسم؟ بچه گفت: من آمپول نمی زنم میدونی چرا؟ گفتم: چرا؟ گفت: آخه سر سوزنش تیزه!

۳. پیرمرده گفت: داروهائی که الان برام نوشتین از داروخونه گرفتم. بی زحمت ببینین درستند؟ نسخه شو نگاه کردم و گفتم: داروهاتون درسته اما از این قرص یه بسته بهتون کم داده. دست مشت کرده شو باز کرد و بسته قرصو از توش درآورد و گفت: آفرین!!

۴. خانمه شرح کامل مریضیشو داد و گفت: یه بچه شیرخوار هم دارم. موقع نوشتن نسخه گفتم: راستی گفتین بچه هم شیر می دین. گفت: نه شیرخشک می خوره!

۵. برای یه دختر شش هفت ساله نسخه نوشتم. گفت: برام آمپول هم نوشتین؟ گفتم: نه لازم نیست. پدرش گفت: بیزحمت حداقل یه آمپول تقویتی براش بنویسین وگرنه امشب ولمون نمی کنه!!

۶. به یه پسر هشت ساله گفتم: کجات درد می کنه؟ گفت: همون جائی از گلو که آدمو باهاش خفه می کنن!

۷. یه خانم باردار جواب آزمایشاتشو آورد. بهش گفتم: باید دارو بخورین. گفت: پس برم دفترچه امو بیارم. وقتی برگشت گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: نه فقط از وقتی رفتم و دفترچه رو آوردم پام هم درد گرفته!

۸. به خانمه گفتم: آمپول براتون بنویسم؟ گفت: اگه میخواین خوب بشم بنویسین!

۹. به مرده گفتم: دکتر بهتون گفت قرص قندتونو قطع کنین یا خودتون خودسرانه قطع کردین؟ گفت: این دیگه تشخیصش با منه!

۱۰. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم که گفت: راستی شاید حامله هم باشم. گفتم: جلوگیری نمیکردین؟ گفت: من فقط ماه اول ازدواجم جلوگیری کردم!

۱۱. به مرده گفتم: بچه تون دیگه هیچ ناراحتی نداشت؟ گفت: نه فقط شب ادراری داره که اون هم ارثیه!

۱۲. مرده ازم پرسید: توی چکاپ آزمایش تیروئیدو باید هر چندبار نوشت؟! (قبول دارم که از نظر کتابی میتونه حرف درستی باشه اما نه اینجا که مردم تقریبا هرماه میخوان آزمایش بدن)

۱۳. خانمه بچه چند ماهه شو آورده بود و گفت: بهش شربت گریپ فروت هم دادیم اما آروم نشد!

پ.ن۱: یکی از پرسنل درمونگاه ازم پرسید: راستی اسم دخترتونو چی گذاشتین؟ تا اومدم جواب بدم یکی از خانم های همکار گفت: یه چیزیه که توی سفره صبحونه هم هست. مرده یه کم فکر کرد و گفت: نفهمیدم. خانمه گفت: خیلی هم شیرینه! مرده باز فکر کرد و بعد گفت: آخه مربا که اسم نمیشه، آهان فهمیدم اسمشو گذاشتین مرحبا! خوب مبارکه!!

پ.ن۲: چندوقت پیش یکدفعه به ذهنم رسید که این همه واحد توی این آپارتمان هست خوب تا حالا ندیدیم که کسی کلیدشو توی در جابگذاره! از اون روز ظرف سه هفته چهاربار دیدم که یکی کلیدش توی در مونده و زنگشونو زدم تا بیان و کلیدو بردارن! نمیدونم چرا وقتی میریم توی فکر که پولدار شدیم و از این حرفا از این خبرا نیست!

پ.ن۳: وقتی اوائل امسال امتحان تخصص دادم تصمیم جدی داشتم که برم آموزش زبان تا دست کم یه کار مفید توی زندگیم کرده باشم، اما با اومدن عسل و خریدن خونه که مجبورم کرد ماهی چند شیفت اضافه تر بایستم. درنهایت تصمیم گرفتم از سی دی های آموزش زبان استفاده کنم. به نظر شما کدومشون بهتره؟ (منظورم نوع سی دیه)