جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۲)

سلام

۱. به مرده گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: بله من حتی آمپول پنادر بدون بی حسیو هم تحمل میکنم!

۲. خانمه گفت: میخوام برام ماموگرافی بنویسین. گفتم: از دوطرف دیگه؟ گفت: چی؟ گفتم: ماموگرافی از هر دو طرف دیگه؟ گفت: شرمنده من هرچقدر فکر میکنم نمیفهمم منظورتون چیه؟!

۳. مرده خانمشو آورده بود و گفت: براش یه سونوگرافی بنویس. گفتم: از کجا؟ گفت: قبلا سابقه کیست تخمدان داشت. فکر کنم نافش هم افتاده بعد دفترچه شو گذاشت جلوم و درست مثل حالت گفتن املا گفت: بنویس .... سونوگرافی .... از ..... کیست .... و ..... ناف!

۴. خانمه دخترشو آورده بود و گفت: این دختر رشته تجربی میخونه. شاگرد اول کلاسشون هم هست. حالا مونده توی کنکور پزشکیو بزنه یا دندونپزشکیو؟ گفتم: خوب به کدوم علاقه داره؟ گفت: به هردوشون! گفتم: به نظر من اگه بره دندونپزشکی بعد راحت میتونه بره سر کار اما اگه پزشکی بخونه تازه میشه یه پزشک عمومی دوباره باید امتحان تخصص بده. گفت: شما نگران اینش نباشین. این اگه شروع کرد به درس خوندن یه سره تا آخرش میره!

۵. مرده گفت: آقای دکتر! به نظر شما چرا بیشتر داروهائی که دکتر .... (متخصص مغز و اعصاب) مینویسه یه طوری به اعصاب ربط داره؟!

۶. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: خیلی ممنون خدا عوضی بهت بده!

۷. جواب آزمایش خانمه رو دیدم و بهش گفتم: حامله نیستین. مگه پریودتون عقب افتاده؟ گفت: نه اما الان دو هفته است که جلوگیری نکردیم گفتم شاید حامله شده باشم!

۸. به دختره گفتم: دستتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. مادرش گفت: دست راستشو بزنم بالا؟ گفتم: بله. رفت جلو دخترش و آروم ازش پرسید: دست راستت کدومه؟!

۹. مرده بچه شو آورده بود. گفتم: سرفه هاش خلط داره؟ گفت: نمیدونم، یه کم صبر کنین .... بلند شد و رفت در مطبو باز کرد و به خانمش گفت: من نمیدونم تو بیا حالیش کن!

۱۰. نسخه خانمه رو نوشتم. میخواست از روی صندلی بلند بشه که عطسه کرد. همراهش گفت: صبر اومده باید یه کم همین جا بمونی!

۱۱. پیرزنه گفت: هربار با شربت ماستی (آلومینیم ام جی اس) درد معده ام خوب میشد اما این بار مجبور شدم بیام دکتر. گفتم: این بار خوب نشد؟ گفت: نه این بار نداشتم!

۱۲. پیرزنه گفت: اونقدر سر درد دارم که از خونه تا اینجا رو با سرم راه می رفتم!

پ.ن.۱: رفتم توی یه بنگاه و بهش میگم: یه خونه داریم با این شرایط و اینقدر پول نقد. میخوایم خونه رو با یه بزرگتر عوض کنیم. گفت: از من میشنوی راحت بشین سرجات زندگیتو بکن!!

پ.ن.۲: (۱۴+) یکی از دخترهای دانشجوی فامیل به آنی گفته: فکر کنم .... (یکی از اقوام) حامله باشه آنی بهش گفته: نه چند روز پیش که اومده بودند خونه ما پریود بود. دختره گفته: خوب چه ربطی داره؟!

پ.ن.۳: از همه دوستانی که روز پزشکو تبریک گفتند ممنونم. امیدوارم روز پزشک همه پزشکان محترم مبارک باشه. ضمنا از همین حالا روز داروساز هم مبارک.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۱)

پیش نویس:

سلام

وقتی تلویزیون اعلام کرد  زلزله شش و دو دهم ریشتری در آذربایجان (که نمیدونم چه اصراریه حتما واژه شرقی رو هم ضمیمه اش کنن) هیچ تلفاتی نداشته کلی خوشحال شدم که سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی

اما فقط یکی دو روز کافی بود تا زاویه های پنهان دیگه ای از این فاجعه دیده بشه.

خوشبختانه گفته شده دیگه مشکلات حاد و اولیه تموم شده (اینو یکی از دوستان مجازی گفته که در راستگوئیشون شکی ندارم) پس با خیالی کمی راحت تر میریم سراغ پست جدید.

۱. حدود روز دهم ماه رمضون دختره اومد توی مطب و گفت: این چند روزو روزه گرفتم اما دیگه نمیتونم! گفتم: حالا من چکار باید بکنم؟ گفت: آخه از یه حاج آقا پرسیدم گفت: فقط اگه یه پزشک تائید کنه که از نظر جسمی توانائی گرفتن روزه رو نداری میتونی روزه نگیری!

۲. پیرمرده اومد توی مطب و گفت: برام یه آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: هر آزمایشی که خدا اینجا بهتون داده بنویس!

۳. پیرمرده گفت: هفته پیش برای درد پام اومدم اینجا برام دارو نوشتین خوب شد. البته به خواست خدا خوب شد نه داروهای شما!

۴. خانمه گفت: بچه ام خیلی ضعیفه. نمیدونم چرا یا قد میکشه یا وزنش اضافه میشه. هروقت توی بهداشت میگن قد کشیده میفهمم که این ماه وزنش اضافه نشده!

۵. میخواستم برای پیرزنه نسخه بنویسم. گفتم: آخرین برگه دفترچه تونه باید ببرین عوضش کنین. گفت: به این زودی تموم شده؟ من که یه بار یه بار میام دکتر!

۶. سونوگرافی خانمه رو دیدم و بهش گفتم: دوقلو حامله این اما از اون دوقلوها نمیشن که شبیه به همدیگه ان. گفت: خودم میدونم من با دارو چهارقلو حامله شدم دوتا شونو به اصرار خودم کشتن 

۷. پیرزنه گفت: پام خیلی درد میکنه هربار میرفتم پیش دکتر .... توی مطبش اما این بار پول نداشتم گفتم بیام اینجا که دکترها عوض میشن پیش دکتر شانسی!

۸. به یه پیرمرد متولد ۱۳۰۷ گفتم: فشارتون هفده است خیلی بالاست. گفت: هفده؟ برای من که خیلی خوبه!

۹. به پیرزنه گفتم: فشارتون خوبه. گفت: خوبه؟ خیالم راحت شد آخه صبح یه تخم مرغ خوردم با کره و مربا!

۱۰. خانمه گفت: وزن بچه ام اضافه نمیشد. یه شربت تقویتی براش گرفتم این بار توی یک ماه دویست گرم به وزنش اضافه شده. یعنی میگین شربتش خوب بوده؟ دوباره براش بگیرم؟!

۱۱. خانمه گفت: اون بار اومدم اینجا برام یه کپسول نوشتن خیلی خوب بود. گفتم: چه کپسولی بود؟ گفت: اسمشو نمیدونم اما یه شکل بیضوی داشت!

۱۲. خانمه بچه پنج شش ساله شو آورد و گفت: از صبح میگه دلم درد میکنه منو ببر دکتر اما اگه دکتر بهم بگه چیزیت نیست من قبول میکنم!

پ.ن۱: باتوجه به اینکه بعضی از دوستان به این نکته اعتراض کرده اند همین جا رسما اعلام میکنم دردسرهای بچه داری و به دنبال خونه گشتن و گه گاه درس خوندن فرصت اینو برام باقی نمیگذاره که به همه دوستان سر بزنم. همین که برای بعضی از دوستان کامنت میگذارم خدائیش شاهکاره!

پ.ن۲: مدتیه یکی از کارخونه های بستنی سازی روی بسته هاش واژه جایزه رو بزرگ نوشته. برای عماد چندتاشونو خریدم که روی چوب یکی از بستنی ها نوشته بود برنده یه بستنی رایگان شده. چوبو بردیم مغازه و یه بستنی دیگه گرفتم و جالب اینکه وقتی بستنی جایزه رو خورد روی چوبش نوشته بود دوباره برنده یه بستنی رایگان شده!

پ.ن۳: بعد از حدود بیست و هفت ماه بالاخره دارم فیلمهائی که توی سفر ترکیه گرفتیم روی دی وی دی بزرگ رایت میکنم (سرعت عملو می بینین؟!) جالب اینکه فقط به خاطر حدود دویست مگا بایت مجبور شدم اونها رو به جای سه تا دی وی دی روی چهارتا دی وی دی رایت کنم!

پ.ن۴: چند جمله از یکی از همکاران: خدائیش من عشق میکنم که پزشک عمومیم. از صبح که میرم توی مطب تا ظهر بچه میاد، بزرگ میاد، پیر میاد، جوون میاد، .... حالا فرض کن من فوق تخصص زانو بودم، از صبح تا شب فقط زانو! خوب حوصله ام که سر میرفت!

بعدنوشت: دیشب بعد از نوشتن این پست، چشمم به این پست افتاد و واقعا متاسف شدم برای تحقیری که هموطنان تحصیلکرده مون در دیار فرنگ متحمل میشن.

بنگاه نامه

سلام

در طول یکی دو هفته اخیر بعد از برگشتن از سر کار و یه استراحت کوچیک میرم بیرون و دنبال یه آپارتمان مناسب میگردم برای خرید. (طبیعتا دنبال آپارتمان میگردم چون پولمون عمرا به خریدن یه خونه ویلائی نمیرسه)

آپارتمانی که اولا حتی الامکان از خونه فعلی بزرگتر باشه

دوما حتی الامکان جاش بهتر باشه

سوما حتی الامکان تراسش جنوبی باشه (تا دیگه از سرقت نشدن دیشمون مطمئن تر باشیم)

و مهم تر از همه این که به پولمون بخوره.

بعد از خریدن این خونه کلی طول کشید تا تونستیم مبالغی که از دیگران قرض گرفته بودیم پس بدیم و بعد از اون پس انداز زیادی نداشتیم. (خودمونیم ما هم خیلی پر رو هستیما! یه خونه بزرگتر و بهتر با تقریبا همون پول!!)

البته اینو هم بگم درطول چند روز اخیر نتونستم برم دنبال خونه چون چندتا شیفت پشت سر هم داشتم.

برای خرید خونه جدید ما دوراه داشتیم:

یکی اینکه اول اینجارو بفروشیم و بعد بریم دنبال خونه.

دوم اینکه عکس این عمل کنیم.

هرکدوم از این دو راه خوبی ها و بدی های خودشو داره اما ما درنهایت راه دومو انتخاب کردیم چون شک داشتیم اگه اول خونه رو بفروشیم و یکدفعه خونه گرون شد چه بلائی ممکنه سرمون بیاد هرچند حالا هم ممکنه یه خونه خوب پیدا کنیم و بعد خونه مون فروش نره!

در طول این چند روز و در مراجعه به بنگاه های مختلف بعضی نکات جالبو دیدم که باعث شد به این نکته ایمان بیارم که هرکسی در هرجائی چشمهاشو خوب باز کنه میتونه به راحتی خاطرات (از نظر خودش) جالبی پیدا کنه.

مطالبی که در ادامه خواهید خوند همه شون در همین یکی دو هفته اخیر رخ داده و خدا رو چه دیدین شاید از این به بعد چندتا پست بنگاه نامه هم نوشتم!

۱. با آنی رفتیم توی یه بنگاه و میگیم یه آپارتمان میخوایم با این شرائط. میگه دارم بریم ببینیم. میپرسم: جنوبیه؟ میگه: بله جنوبیه.

میریم توی خونه که آنی میگه: این خونه که شرقی - غربیه! آقای بنگاهی یه فکری میکنه و توی ذهنش محاسبه میکنه و بعد میگه: آره انگار حق با شماست!

۲. رفتم توی یه بنگاه و گفتم: یه خونه میخوام با این شرائط. دارین؟ یه نگاه توی دفترش کرد و گفت: بله یه آپارتمان دویست متریه چندتا کوچه پائینتر میگه صد و پونزده میلیون. گفتم: مطمئنین؟ توی این محله با این قیمت نمیدنا! یه نگاه دقیقتر توی دفترش کرد و عینکشو گذاشت روی چشمش و گفت: وای ببخشید، گفته متری یک میلیون و صد و پنجاه هزار تومن!

۳. بنگاهه منو فرستاد تا یه خونه رو ببینم. به صاحبخونه گفتم: خونه اش خوبه. قیمتش چنده؟ گفت: مگه بنگاه بهتون نگفته؟ همونه دیگه. گفتم: بنگاه به من گفته متری هشتصد هزار تومن یعنی کلا میشه .... صاحبخونه گفت: اگه اینقدر گفته که یه چیزی برای خودش گفته. اینو متری یک میلیون خریدند ندادم!

۴. رفتم توی یه بنگاه و شرائطمو گفتم. گفت: داریم. گفتم: میشه بریم ببینیمش؟ گفت: خانمت همراهته؟ گفتم: نه اگه خونه اش خوب بود بعد بهش میگم بیاد اون هم ببینه. یه نگاه بهم کرد و گفت: مجردی الکی میگی متاهلم؟!

۵. به بنگاهیه گفتم: یه خونه با این شرائط دارین؟ گفت: داریم اما سفارش کرده به یه خونواده پرجمعیت نفروشم. شما چند نفرین؟!

۶. با آنی رفتیم یه خونه رو ببینیم که هنوز تکمیل نشده و قیمتشو میگه متری یک میلیون و صدهزار تومن. آنی گفت: اما خونه ای که تکمیل نشده رو نمیشه درست نظر داد. بنگاهیه گفت: حتما باید یکی بیاد برای خونه در بگذاره پرده بگذاره ..... بعد شما نظر بدی؟!

۷. بنگاهیه گفت: یه آپارتمان هست صد و شصت متر به قیمت صد و سی میلیون. گفتم: مطمئنین؟ گفت: آره عصر با خانمت بیا من هماهنگی میکنم برین ببینینش. عصر با آنی رفتیم که گفت: من نمیتونم باهاتون بیام برین به این آدرس و زنگ طبقه اولو بزنین. رفتیم زنگ زدیم که بهمون گفتند: این خونه فروشی نیست! طبقه سوم فروشیه. رفتیم طبقه سوم که یه دختر در رو باز کرد و گفت: هیچکس با ما هماهنگی نکرده و من تنهام فقط اجازه میدم خانمتون بیاد تو. آنی رفت توی خونه و برگشت و بعد گفت: میگن: ما به بنگاه گفته بودیم زیر متری یک میلیون نمیفروشیم چرا این قیمتو بهتون گفته؟!

۸. با آنی رفتیم خونه ببینیم. بنگاهیه گفت: یه آپارتمان دارم که یه حیاط اختصاصی هم داره بریم ببینیم؟ گفتم: بریم. رفتیم توی یه آپارتمان که هنوز یک ماهی کار داشت. یه آپارتمان توی طبقه همکف بهمون نشون داد که یه حیاط جلوش بود که به پارکینگ راه دارشت و همه کنتورهای گاز آپارتمان توی همون حیاط بود و گفت: این گل سرسبد این آپارتمانه. گفتم: این کجاش اختصاصیه؟ گفت: این چند متر بعد از کنتورهای گاز مال شماست. آنی پرسید: پارکینگ این واحد کجاست؟

گفت: خوب توی همون حیاط اختصاصیتون دیگه! گفتیم: میشه آپارتمانهای بقیه طبقاتو هم ببینیم؟ همین نقشه اند دیگه؟ گفت: شرمنده همه شون فروخته شده اند فقط همین مونده که گل سرسبد این آپارتمانه!

پ.ن۱: اگه جالب نبود ببخشید وقتی توی دوهفته مرخصی زایمان دوتا پست خاطرات میگذارم همینه دیگه!

پ.ن۲: فقط خدا رو شکر که ما نیاز اورژانسی به خونه نداریم.

پ.ن۳: اگه یه آپارتمان خوب سراغ دارین که به شرائط ما بخوره بهمون خبر بدین (شرائط مارو که میدونین فقط باید بگم قیمت حدود صد و بیست میلیون یا یه کمی بالاتر)

پ.ن۴: عماد بهم میگه: بابا یه چیز جالب. میگم: چی؟ میگه هروقت بینی عسلو با انگشت میگیرم دست و پا میزنه! خوب چرا با دهنش نفس نمیکشه؟! ایول عجب کشفی کرد این عماد!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۰)

سلام

۱. درحال نوشتن نسخه یه بچه پرسیدم: آمپول میزنه؟ پدرش گفت: نه نمیزنه. بعد به بچه اش گفت: ناراحت نشو دکتر وظیفه شه که بپرسه!

۲. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: سرماخوردگی، مختصر و مفید!

۳. پیرمرده گفت: مدتیه که رفت و آمد ادرارم مشکل شده!

۴. میخواستم ببینم یه بچه کوچیک تب داره یا نه؟ به محض اینکه دستمو گذاشتم روی پیشونیش چنان جرقه ای زد که نگو! صدای گریه بچه هم بلند شد!

۵. بارها مادرهائی رو دیدم که به زور و یا با وعده و .... دهن بچه شونو باز میکنند تا گلوشونو ببینم اما برای اولین بار خانمه اونقدر بچه شو قلقلک داد تا خنده اش گرفت و دهنشو باز کرد!

۶. خانمه اومد توی مطب و گفت: ببخشید شما سونوگرافی هم میتونین بنویسین من شماره بگیرم؟!

۷. پیرزنه گفت: چند روزه راه که میرم شکمم نفخ میکنه!

۸. بچه رو معاینه کردم و به پدرش گفتم: دفترچه داره؟ گفت: حالا حتما باید داشته باشه؟!

۹. مرکزی که من توش کار میکنم سالهاست که شبانه روزی شده. به نظر شما این چه معنی میده که بیشتر مریضها وقتی میان دم پذیرش اول میپرسند الان دکتر هست؟!

۱۰. به خانمه گفتم: اسهالتون خونی بود؟ گفت: توالت ما چراغ نداره!

۱۱. یه بچه شش ماهه رو آوردند و گفتند از دیروز شکمش کار نکرده. به مادرش گفتم: غذا هم بهش میدین؟ گفت: از دیروز شروع کردیم. گفت: چی بهش دادین؟ مادربزرگش گفت: دیگه هرچی توی سفره بود بهش دادیم دیگه ... گوشت و برنج و ....!

۱۲. خانمه گفت: چند روزه که بعد از غذا خوردن دلم «قور قور» میکنه اما هروقت هم که قور قور نکنه دلم درد میگیره!

 پ.ن۱: دیروز موفق شدم جزوه ای رو که برای یک هفته درنظر گرفته شده بعد از سه هفته تمومش کنم!! خودمونیم نباید زیاد بهم ایراد گرفت. اون هم موقع تولد عسل و کارهائی که افتاده گردنمون. ضمن اینکه عصرها هم دارم دنبال یه خونه جدید میگردم که هم بزرگتر باشه، هم اگه ممکنه جاش بهتر باشه و هم به پولمون بخوره.

 پ.ن۲ : مدتها بود که ازم پول ویزیت و .... نمیگرفتند و من هم به همین امید بیمه تکمیلی نگرفتم. اما خانم دکتری که آنیو بردم پیشش نه تنها برای ویزیت هیچ تخفیفی بهمون نداد بلکه توی بیمارستان هم از تخفیف خبری نشد! (البته دروغ چرا؟ تا قبر آ ... آ ... آ ... آ پول زیرمیزی خانم دکترو ندادیم)

 پ.ن۳ : دو سه سال پیش بود که یکدفعه چندین نفر از پزشکهای استخدامی شبکه توی امتحان رزیدنتی قبول شدند و من هنوز رمز و رازشو نفهمیدم. اما امسال من هنوز نشنیدم کسی قبول شده باشه (هرچند سر کار هم نرفتم) اما شنیدن خبر قبولی دو نفر از دوستان مجازی رو شنیدم که باعث خوشحالیم شد و جالب اینکه هردو هم در یه رشته قبول شده اند. با تبریک خدمت دوستان خوب مجازی دکتر ریحان و جوراب محترم.

بعد نوشت: این هم سومین قبولی که تازه دیدم مجددا تبریک

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۹)

سلام

۱. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: خودم هم نمیدونم چم شده حالا یه دوائی برام بنویس!

۲. پسره با استفراغ اومده بود. خواهرش که همراهش بود گفت: با چندتا از دوستاش رفت بیرون وقتی برگشت اینطوری بود. چیزی مصرف نکردین؟ پسره گفت: نه! دختره گفت: اینجا باید راستشو بگی حالا وقتی برگشتیم خونه خودمون خاکت میکنیم اما اینجا نترس حقیقتو بگو!

۳. بخشی از سخنان یک پیرمرد: برای تولد حضرت علی رفتم ابتکار، اونجا پهلوم درد گرفت. ترسیدم برم دکتر که حاج آقائی که اونجا بود گفت چون برای درمانه طوری نیست از ابتکار بری بیرون اما مواظب باش آمپول ترقیتی بهت نزنن تا روزه ات باطل نشه. اومدم درمونگاه گفتند باید بری سگل گرافی اما گفتم وقتی ابتکار تموم شد میرم اما چون دردش افتاد دیگه نرفتم. حالا باز درد گرفته!

۴. مرده دفترچه بیمه شو گذاشت روی میز و گفت: اگه میشه منو آزاد ویزیت کنین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه دفترچه ام یه برگ بیشتر نداره. میخوام توی اون هم برام آزمایش بنویسین. اگه منو با دفترچه ویزیت کنین دیگه برگی نمیمونه که توی اون برام آزمایش بنویسین!

۵. به پیرزنه گفتم: سابقه چربی داشتین؟ گفت: آره خیلی زیاد یه بار رفتم آزمایش گفت تا دم مرز چربی داری!

۶. به پیرمرده گفتم: از این قرصها شبی یکی بخورین. گفت: اون وقت شب بخورم برای درد روز خوبه؟!

۷. دم در بین چندتا از مریضها سر نوبت دعوا شد. یکی از خانمها وسط دعوا خودشو کشید توی مطب و بعد به شوهرش که هنوز مشغول دعوا بود گفت: بسه دیگه نمیخواد دعوا کنی دیگه اومدم تو!

۸. یکی از خانمهای همکار شیرینی عقدشو آورده بود. یکی برداشتم و خوردم و متوجه شدم که دهنم به شدت تلخ شده. اما چون ایستاده بود اونجا مجبور شدم با لبخند همه شو بخورم! وقتی رفت بیرون کلی فکر کردم که چرا این شیرینی تلخ بود؟ تا اینکه یادم افتاد به چند لحظه پیش که سر اتوسکوپو با پنبه الکل حسابی تمیز کرده بودم!

۹. برای اولین بار در طول تاریخ یه مریض دیدم با اسم و فامیل کاملا مشابه با خودم!

۱۰. یه مریضو با آمبولانس درمونگاه فرستادیم بیمارستان. وقتی آمبولانس برگشت بهیارمون اومد پیشم و گفت: سر خیابون مریض ارست کرد از همین جا بهش ماساژ دادم تا دم در بیمارستان. دکتر ..... و دکتر .... هم رسیدند و بهم گفتند: آفرین تو جون این مریضو نجات دادی. گفتم: خب آفرین.

دو روز بعد پسر اون مریض اومد پیشم و گفت: آقای ..... نیستند؟ گفتم: نه امروز شیفت نیستند چطور؟ گفت: بهشون بگین از دستشون شکایت کردیم. از اینجا تا دم بیمارستان نشسته پیش راننده آمبولانس و اصلا متوجه نشده سرم پدرم رفته بوده زیر پوست!

۱۱. نسخه مریضو که نوشتم همراهش گفت: حالا این داروها براش خوب هست؟! 

۱۲. یه بچه رو با درد شکم آوردند. مادرش گفت: آقای دکتر! یه وقت آپاندیس نیست؟ بچه گفت: اگه آپاندیس بود که خودم میگفتم!! 

پ.ن۱ :عماد فرمودند: وقتی از کنار عسل رد میشدم بهم گفت: دَدَ!

پ.ن۲ :قراره گوش شیطون کر امروز دیگه آنی آپ کنه! 

پ.ن۳: با جمع بندی همه مسائل به این نتیجه رسیدم که ملاقات دوستان مجله سپیدو بگذارم برای مهمانی های بعد. از این که لطف کردند و منو دعوت کردند ممنون

فردا

سلام 

میدونم که بعضی از شما منتظر یکی دیگه از پستهای خاطرات (از نظر خودم) جالب هستین 

شرمنده 

با توجه به اینکه فردا قراره عسل بانو (البته هنوز بانو نشده :دی) به دنیا بیاد و بعدش ۱۵ روز برم مرخصی زایمان (!) هم یه کم استرس دارم هم میترسم تا دو هفته دیگه چیزی برای نوشتن نداشته باشم! 

پس اون خاطراتو میگذاریم برای پست بعد 

باز هم شرمنده 

خلاصه که فردا صبح باید آنیو ببرم به یکی از بیمارستان های اصفهان 

تا ببینیم چی میشه 

پ.ن۱: دو سال پیش توی این سایت ثبت نام کردم. (سایتی که باید مشخصات پرسنلیمونو وارد کنیم) سال پیش میخواستم برم توی سایت که گفت یوزر و پسوردم اشتباهه و با کلی دوندگی از اداره مون یه یوزر و پسورد جدید گرفتم. 

و حالا که میخوام حکم کارگزینی امسالو وارد سایت کنم باز همون خطا رو میده! 

جالب تر اینکه گفتم پسوردمو فراموش کردم و ازم کد ملی و شماره شناسنامه خواسته و حالا میگه اونها هم اشتباهه! 

پ.ن۲: چند شب دیگه برای یه افطاری از طرف مجله سپید به تهران دعوت شده ام. 

گفته اند همه نویسنده های مجله رو دعوت کرده اند و نمیدونم چه کسانی قراره بیان؟ 

نمیدونم برم یا نه؟ بخصوص با این وضعیت آنی. 

فقط یه چیزی 

به نظر شما من تا تهران بیام روزه ام باطل نمیشه؟!

بعد نوشت: به درخواست بعضی از دوستان رفتم دنبال شماره نامه مرخصی زایمان آقایون که بهم گفتند این مصوبه هیئت امنای اداره خودمونه و شامل حال کارمندان اداره های دیگه نمیشه شرمنده

پایان خاطرات عهد عتیق (۲)

سلام

طبق معمول کلی خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم اما گفتم این خاطراتو تموم کنیم بره!

دفعه پیش تا اونجا نوشتم که توی ایام عید ترک شیفت کردم و برگشتم توی دانشگاه پیش آنی.

اون سال تنها سالی بود که یه عید بی دغدغه رو سپری کردم. بدون کشیک، بدون مریض و ....

روز سیزده به در هم همراه با عماد که توی کالسکه اش بود پیاده به جاهای مختلف دانشگاه که هیچکس توش نبود سر زدیم.

برام جالب بود که اون همون دانشگاهی بود که یکی دو ماه پیش در حالی که آنی هنوز باردار بود پیاده از توی برفها از دانشگاه بیرون میرفتیم تا سوار تاکسی بشیم درحالی که دخترهای دانشجو برای زدن گلوله های برف به قندیلهای یخی که از شیروانی ها آویزون شده بودند با هم مسابقه میدادند.

از روز چهارده فروردین کم کم دانشجوها اومدند و مریضهای ما هم به تدریج زیاد شدند. تا زمانی که امتحاناتشون برگزار شد و بعد هم که اون مسابقات شطرنج پیش اومد.

یکی دو روز بعد از پایان بازی های شطرنج بود که از دفتر دکتر «خ» که هنوز رئیس شبکه بود زنگ زدند و گفتند همین حالا بیا شبکه! درمونگاه رو سپردم به خانم «ک» بهیار و رفتم. دکتر «خ» اول کلی سرم منت گذاشت که منو چنین جای خوبی گذاشته و بعد هم رسما اعلام کرد که با توجه به اینکه قراردادشون با دانشگاه برای یک سال تحصیلی بوده و توی تابستون هم خبری از مریض نیست کار درمونگاه رسما تمومه اما ما میتونیم تا پایان تابستون توی اون خونه زندگی کنیم.

از فردای اون روز من شدم مسئول درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک اطراف ولایت اما حدود پنجاه روز بعد بود که منو خواستند و گفتند چون یکی از پزشکها که چندین ساله توی یکی دیگه از مراکز شبانه روزیه میخواد بیاد اونجا باید خالیش کنم! بعد منو فرستادند به یکی دیگه از درمونگاه های شبانه روزی که طرح پزشکش تازه تموم شده بود و بعدها فهمیدم که از بس شلوغ بوده کسی زیر بارش نمیرفته!

مدتی هم اونجا بودم تا اینکه یه روز درحال دیدن مریض یه خانم جوون اومد توی مطب و نشست روی صندلی. گفتم: بفرمائید. گفت: من ..... هستم! گفتم: خوشوقتم، خوب؟ گفت: پس بهتون نگفتن؟ گفتم: چیو؟ بعد ایشون برام تعریف کردند که اهل یکی از استانهای شمالی کشورند  و با رئیس یکی از ادارات ازدواج کرده اند و برای طرح اومده اند اینجا و بهشون قول داده اند که بشن مسئول درمونگاه اونجا چون خونه شون اونجاست!

درنهایت بعد از حدود پنجاه روز اونجا رو هم خالی کردم و به دستور رئیس شبکه شدم پزشک سیار (درست مثل شهر اسمشو نبر!)

در همون روزها بود که تابستون درحال تموم شدن بود و درحالی که داشتیم دنبال خونه میگشتیم خواهر آنی به دادمون رسید و ما رفتیم به خونه دوطبقه اون که یه طبقه اش خالی بود تا زمانی که اومدیم توی این آپارتمان.

جالب اینکه وقتی میخواستیم از دانشگاه اسباب کشی کنیم مسئولان دانشگاه میگفتند چرا میخواین از اینجا برین؟ ما سعی میکنیم قراردادمونو با شبکه تمدید کنیم. ما دقیقا شما رو زیر نظر داریم مگه این دو سه ماه که هیچ مریضی نداشتین و اینجا بودین بد بود؟!

جالب تر این که دوهفته بعد از اسباب کشی هم از شبکه باهام تماس گرفتند و گفتند ما برای یک سال دیگه قراردادمونو تجدید کردیم و باید برگردید توی دانشگاه! ما که حاضر نشدیم برگردیم تا اینکه یکی از خانم دکترها با شوهرش برای یک سال رفتند اونجا.

و بدین ترتیب خاطرات عهد عتیق ما به پایان میرسد. با تشکر از خواهر آنی و همسرشون!

پی نوشت: دو روز پیش تصادفا فهمیدم موضوعی که توی پی نوشت ۲ این پست نوشتم قبلا تصویب شده هورررررررررا!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۸)

سلام:

۱. ساعت پنج بعدازظهر مریض اومد. برام زنگ زدند و از اتاق استراحت بیرون اومدم. همراه مریض گفت: چرا هروقت ما می آئیم اینجا دکترتون خوابه؟!

۲. به پیرمرده گفتم: قندتون بالاست. گفت: چکار کنم؟ هرچقدر میگم نمیخوام قند بخورم کارخونه قند میگه نه!

۳. یه بچه رو معاینه کردم و میخواستم نسخه شو بنویسم که مادرش گفت: تا حالا پیش سه تا دکتر بردیمش و خوب نشده. حالا تو چیزی میفهمی که میخوای براش نسخه بنویسی؟!

۴. پیرمرده گفت: غیر از این قرصها یه قرص پاره هم میخورم. گفتم: قرص پاره؟ گفت: آره دیگه صبح یه پاره شب هم یه پاره!

۵. نصف شب یه مردو با حال عمومی افتضاح آوردند. گفتم: مشکلشون چیه؟ همراهش بدون هیچ حرفی یه آزمایش داد دستم. به برگه آزمایش که نگاه کردم دیدم کراتینین پنج و نیم بوده (به عبارت خیلی ساده کلیه رسما تعطیله!) به تاریخ آزمایش نگاه کردم که دیدم مال دو هفته پیشه. گفتم: توی این دوهفته کاری براش نکردین؟ همراهش گفت: دو هفته پیش این آزمایشو ازش گرفتیم و نشون متخصص دادیم که گفت: این باید هرچه زودتر یا دیالیز بشه یا پیوند کلیه. خودش هم گفت: من نمیخوام دیالیز بشم. الان دو هفته است که داریم براش دنبال کلیه پیوندی میگردیم!

۶. یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند. نسخه شو که نوشتم مرده به زنش گفت: بچه رو ببر بیرون من با دکتر کار دارم. وقتی زنه رفت مرده گفت: این سومین باریه که من اومدم اینجا و شما شیفتین. گفتم: خب؟ گفت: چرا شما اینقدر آرومین؟ چرا من نمیتونم؟ من مُرده آرامشتم!!

۷. داشتم نسخه یه پسر ده دوازده ساله رو مینوشتم. پرسیدم: آمپول میزنه؟ بچه گفت: نه من آمپول نمیخوااااااااااااااام. پدرش گفت: بسه دیگه آروم باش! آبروی منو بردی. نسخه شو نوشتم و رفت بیرون. یکی دو دقیقه بعد از مطب رفتم بیرون که دیدم مرده بچه شو بغل کرده و بهش میگه: بابا ببخشید که صدامو بلند کردم!

۸. یه مریض تصادفیو آوردند و داشتیم کارهاشو میکردیم تا بفرستیمش بیمارستان. یه ماشین هم از طرف پاسگاه اومد. درحال کار روی مریض بودیم که بی سیم پلیسه صداش دراومد: (مثلا) یاسر یاسر عمار ..... یاسر یاسر عمار ............ پلیس گفت: عمار به گوشم. صدا از پشت بی سیم اومد که:

-: موقعیت خودتونو اعلام کنین.

-: ما الان در موقعیت درمانگاه هستیم.

-: لطفا استعلام کنین فردا توی درمانگاه دندونپزشک هست یا نه؟!

۹. مرده با موتور خورده بود زمین. پهلوشو گرفته بود و داشت از درد به خودش میپیچید. بهیارمون اومد بالای سرش و بهش گفت: ببینم! دیسترس تنفسی هم داری؟!

۱۰. میخواستم گلو یه بچه رو ببینم که دهنشو باز نمیکرد. مادرش گفت: ببین الان ما به نوبت دهنمونو باز میکنیم. اول مامان .... حالا بابا .... حالا نوبت توئه! (اینو باید تجسم کنین تا خنده تون بگیره!) 

۱۱. پیرزنه گفت: دفعه پیش که اومدم اشتباهی برام کپسول ۲۵۰ نوشته بودین مجبور شدم دوتا دوتا بخورم. نسخه شو نگاه کردم و دیدم براش کپسول مفنامیک اسید نوشته بودم! 

۱۲. یه دختر پنج شش ساله رو معاینه کردم و گفتم: احتمالا آپاندیسه ببرینش آزمایش. مادرش شروع کرد که: حالا براش یه دارو بنویسین اگه بهتر نشد میبریم. گفتم: نه همین حالا ببرین. خلاصه که به زحمت راضیشون کردم ببرنش. 

چند روز بعد آوردنش و گفتند: چون شما تشخیصتون خیلی خوب بود و فهمیدین آپاندیسه آوردیم بخیه هاشو هم خودتون بکشین! 

پی نوشت: نداریم شرمنده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۷)

سلام:

۱. خانمه گفت: اون قدر سرم درد میکنه که احساس می کنم دماغم ورم کرده!

۲. مَرده اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر! این مریضی که الان میاد تو و ازتون میخواد براش آزمایش بنویسین میشه یه آزمایش اعتیاد هم براش بنویسین طوری که خودش نفهمه؟ گفتم: چرا؟ گفت: این آقا اخیرا با دختر من ازدواج کرده اما شبهائی که میان خونه ما مهمونی احساس میکنیم یه رفتارهای عجیبی داره و بهش شک کردم! (پیش خودم گفتم: حالا دیگه؟)

۳. پیرزنه گفت: شکمم خیلی درد میکنه سال پیش کیسه صفرامو عمل کردم اما حالا که از همسایه مون پرسیدم گفت گاهی کیسه صفرا برمیگرده!

۴. پسره با علائم و سابقه سینوزیت اومد و با اصرار ازم آمپول میخواست. بالاخره براش یه پنادر نوشتم. نسخه شو که گرفت اومد توی مطب و گفت: فقط یه آمپول؟ این که فقط برای سینوسهای پائینیم خوبه. پس سینوسهای وسطی و بالائی چی؟!

۵. نسخه خانمه رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: چرا! مرگ یکی از فامیلهامون!

۶.  به خانمه گفتم: بچه تونو بگذارین روی وزنه تا ببینم چند کیلوئه؟ وقتی بچه رو گذاشت گفتم: الان ده کیلوئه. مادرش گفت: ده روی چند؟!

۷. به یه بچه گفتم: دهنتو باز کن. او هم دهنشو باز کرد. مادرش گفت: محکم باز کن، آفرین، قدرتو نشون بده!

۸. جملاتی از سخنان یکی از پیرمردهای مراجعه کننده:

این پام چند روزه که درد میکنه ...... په یعنی چه؟

دستمو هم که بالا میارم میلرزه انگار بازی درمیاره .... په یعنی چه؟

گاهی هم سرگیجه دارم ..... په یعنی چه؟

.................. ....... په یعنی چه؟!

۹.  برای یه بچه سرما خورده نسخه نوشتم. پدرش گفت: من همیشه بهش میگفتم که مزاحم باش تا سرما نخوری! 

۱۰. برای خانمه سرم نوشتم. همراهش گفت: سرم بزنه؟ طوری نیست؟ آخه هنوز ناشتاست! 

۱۱. خانمه یه بسته قرص دیمن هیدرینات بهم نشون داد و گفت: اینها مال چیه؟ گفتم: سرگیجه و تهوع. گفت: دکتر اینهارو برای من نوشته اما من سرگیجه ندارم فقط تهوع دارم طوری نیست بخورم؟! 

۱۲. خانمه گفت: وقتی آب دهنمو قورت میدم احساس میکنم یه چیزی از گلوم میره پائین! 

پی نوشت: بالاخره عمادخان بر سر وبلاگستان منت گذاشتند و آپ کردند. یه لطیفه از کتاب لطیفه های کودکانه که هدیه دکتر میثم به او بود.

پایان خاطرات عهد عتیق (۱)

پیش نویس:

سلام

درحالی دارم براتون مینویسم که چند ساعت پیش توی مطب یکی از همکاران گرامی دندونپزشک بودم برای پر کردن بخشی از یکی از دندونهام که درحین خوردن غذا شکست!

یه بار دیگه همون سر و صدای آشنا و همون بوی کباب و همون فشردن مواد پر کردن دندون (آمالگام؟) داخل دندون و ... و جالب اینکه بهم خبر داد قراره دندونپزشک خانواده هم کم کم راه بیفته.

اما جالب ترین بخش این معاینه دندونپزشکی این بود که آقای دکتر موضوعیو که از چند روز پیش بهش شک کرده بودم تائید کردند و اون هم این که: آخرین دندون عقلم در حال خارج شدن از لثه است!! البته اگه فکر میکنین به زودی با یه ربولی که عقلش کامل شده روبرو میشین سخت در اشتباهین چون ایشون فرمودند دوتا از دندون های عقل دیگه ام که مدتهاست دچار پوسیدگی شده اند دیگه قابل تعمیر نیستند و باید صبر کنم تا وقتی درد بگیرن بکشمشون! (ما کلا خونوادگی دندونهامون داغونه)

و اما .....

همین الان به اندازه سه پست خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم اما دیدم باز هم این پستها دارن خیلی تکراری میشن. ضمن اینکه اگه پزشک خانواده ولایت شدیم شاید به زودی کمتر از این موارد گیرمون بیاد و نباید همه شونو مصرف کنیم پس میریم تا اگه خدا بخواد خاطرات عهد عتیقو تمومش کنیم. اگه نشد همه شو تموم کنم هم بقیه شو میگذارم برای یه بار دیگه.

دوستانی که از قبل مطالب این وبلاگو دنبال میکنند حتما یادشون هست که من شدم پزشک درمونگاه داخل دانشگاه و کارم شد سر و کله زدن با دانشجویان (بعضا) از خود راضی و پرمدعا.

عماد هم توی دانشگاه به دنیا اومد. چند روز بعد از تولد عماد بود که چند نفر از اقوام اومدند خونه ما. رفتم درو براشون باز کردم و سلام و علیک و تعارفات انجام شد و بعد برگشتم دم درمونگاه و درو قفل کردم.

چند دقیقه بعد بود که متوجه شدم یکی در پانسیونو میزنه. درو که باز کردم دیدم یکی از دختران دانشجو پشت دره که میگه: شرمنده من دیدم در بازه و اومدم تو و رفتم دستشوئی اما حالا که میخوام برم بیرون در قفله!

گذشت تا چند روز مونده به عید که برای یه کار اداری رفته بودم توی شبکه بهداشت دکتر «د» رئیس وقت شبکه بهم رسید و پرسید. توی ایام عید جائی برات شیفت گذاشتن؟ گفتم: نه! گفت: پس بیا دنبالم! رفتیم و فهمیدم از طرف دانشگاه علوم پزشکی یه دستور خلق الساعه اومده که از این به بعد توی ایام عید باید به جز درمونگاه های شبانه روزی توی بعضی از مراکز روستائی هم پزشک موجود باشه و یکی از این درمونگاه ها هنوز خالی مونده بود. و چون من هم در یک زمان نامناسب در یک مکان نامناسب قرار گرفته بودم شدم پزشک شیفت اون مرکز در روزهای۲۹ و ۳۰ اسفند سال ۱۳۸۳.

خدائیش خیلی برام سخت بود چون الکی الکی شیفت شده بودم ضمن اینکه هیچوقت موقع سال تحویل دور از خونه نبودم.

روز بیست و نهم رفتم اونجا که گفتند چون قرار نبوده پزشک شیفت بیاد اینجا مسئول مرکز هم در پانسیونشو قفل کرده و رفته. پس مجبور شدم برم توی اتاق سرایدار! کلی از پرسنل خواهش کردم تا اینکه بالاخره قبول کردند یه تلویزیون سیاه و سفید برام بیارن.

روز بیست و نهم خیلی شلوغ بود اما روز سی ام عملا هیچ خبری نبود. تا ظهر اونجا علاف شدم و حوصله ام سر رفت تا اینکه بالاخره تصمیمی گرفتم که هنوز وقتی یادم می افته خودم هم تعجب میکنم که چطور چنین جراتی پیدا کردم و اون هم اینکه ..... ترک شیفت کردم و از راننده خواستم منو برسونه دانشگاه! به این ترتیب راننده با سرعت هرچه تمام تر منو رسوند خونه و خودش هم برگشت تا برای سال تحویل خونه شون باشه.

صبح دوتا مریض دیده بودم و شب هم از درمونگاه بهم زنگ زدند که یه مریض اومده و تلفنی براش نسخه نوشتم. و به این ترتیب برای عید باز هم خونه بودم.

الان هم دیگه اونقدر سابقه ام بالا رفته که دیگه برای سال تحویل منو شیفت نگذارند.

خوب انگار دیگه بسه من هم حالشو ندارم که بنویسم! پس بقیه اش برای یه پست دیگه.

پ.ن۱: باتوجه به تولد عسل داریم با آنی به این نتیجه می رسیم که این آپارتمان به زودی برامون کوچیک میشه. کسی یه آپارتمان ارزون قیمت سه خوابه توی ولایت ما برای فروش سراغ نداره؟

پ.ن۲: به خاطر مشکلی که برام پیش اومده بود چند روز پیش برای اولین بار با یه وکیل توی دفترش مشورت کردم که به خوبی راهنمائی شدم. جالب تر اینکه حتی هیچ هزینه ای هم ازم نگرفتند. با تشکر از کلیه وکلای محترم بویژه ایشون.

پ.ن۳: یکی از اقوام که درس سینما خونده اخیرا قصد داشته یه فیلم کوتاه بسازه که توی اون باید بخشی از ساختمان یه امامزاده خراب میشده و چون بهش اجازه نمیدن یه امامزاده واقعیو خراب کنه درنهایت یه امامزاده توی یه روستا میسازن و فیلمشونو درست میکنن.

آخر کار وقتی قصد داشتن بقیه ساختمون امامزاده دروغیو خراب کنن مردم روستا جمع میشن و بهشون اجازه نمیدن و میگن: ما از این امامزاده معجزه دیدیم نمیگذاریم خرابش کنین!!!!