جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۷)

سلام: 

۱. برای خانمه آزمایش نوشتم گفت: فقط آزمایش خونه؟ گفتم: نه خون و ادرار. گفت: خوب آزمایش قندو هم مینوشتین! 

۲. ماشین اداره اومد دم آپارتمانمون دنبالم تا بریم سر کار. سوار که شدم گفت: تا حالا هیچکدوم از آپارتمانهای این ساختمون خراب شده؟! گفتم نه. گفت: فکرشو بکن اگه خراب بشن باید این همه طبقه رو با پله بری بالا! (تازه فهمیدم منظورش آسانسور بوده)! 

۳. میخواستم برای پسره نسخه بنویسم که گفت: کار من طوریه که فقط میتونم توی ساعتهای ۵ بعدازظهر٬ ۱۲ شب٬ و ۶ و ۹ صبح دارو بخورم بی زحمت یه داروهائی برام بنویسین که به این ساعتها بخوره! 

۴. برای یه روز رفتم توی یکی از درمونگاه های روستائی که پزشکش مرخصی بود. شب قبل برف اومده بود و جاده یخ زده بود. راننده هرکار کرد نتونست از یه سربالائی بالا بره و بالاخره مجبور شد پیاده بشه و زنجیر چرخ ببنده. چند کیلومتر جلوتر به راهداری رسیدیم که دیدم راننده نگه داشت و داره پیاده میشه. گفتم: کجا؟ گفت: میخوام برم کاپشنمو بدم به رئیسشون برام بشوره چون اینها به وظیفه شون عمل نکردن که لباسم کثیف شده! به زحمت جلوشو گرفتم! 

۵. خانمه گفت: سر درد دارم. گفتم: از کِی؟ گفت: چی از کِی؟ گفتم: سردردتون. گفت: از دیروز. گفتم: کجای سرتونه؟ گفت: چی کجای سرمه؟! 

۶. مَرده با پسر پنج ساله اش اومده بود. پسره از آمپول میترسید. باباش گفت: اصلا این بار هرچی دکتر تشخیص بده! نسخه پسره رو که نوشتم پدرش نشست روی صندلی و گفت: من هم سرما خوردم و تا آمپول نزنم خوب نمیشم. پسره گفت: بابا! مگه قرار نشد هرطور خودش تشخیص بده؟! 

۷. یه خانم باردار اومده بود که قند خونش (GCT) بالا بود. گفتم: باید آزمایش تکمیلی (GTT) بدین. دفترچه دارین؟ گفت: نه. گفتم: پس آزاد براتون مینویسم. گفت: حالا حتما باید آزمایش بدم؟ گفتم: بله. گفت: پس مجبورم دفترچه مو بهتون بدم! 

۸. به خانمه گفتم: سرفه تون خلط داره؟ گفت: آره خلطم خیلی هم عمقش زیاده!! 

۹. پیرزنه با کمر درد اومد و گفت: از فعالیت زیاد هم میشه؟ گفتم: بله. گفت: آخه من چند روز پیش مشهد بودم و اونجا خیلی زدیم تو کمرمون! (خدائیش خودم هم نفهمیدم یعنی چه؟!) 

۱۰. خانمه اومد و گفت: برام آمپول ب۱۲ بنویسین. گفتم: چرا؟ گفت: چون هرچقدر ب۶ میزنم تهوعم کمتر نمیشه! 

۱۱. خانمه با گلودرد اومد. من هم معاینه اش کردم و میخواستم نوشتن نسخه رو شروع کنم که گفت: حالا گلودردم به جهنم کلیه ام خیلی درد میکنه! 

۱۲. میخواستم برای یه دختر نسخه بنویسم. گفتم: چند سالتونه؟ مادرش گفت: ۱۲ سال. خودش گفت: نه ۱۳ سالمه. لبخندی زدم و نسخه شو نوشتم. وقتی رفتند بیرون اول در مطب بسته شد٬ بعد صدای یه برخورد اومد٬ بعد صدای گریه دختره بلند شد و بعد صدای مادرش که: بگو ببینم نقشه ات چی بود؟ چرا میخواستی جلو دکتر بگی که دیگه بزرگ شدی؟!! 

پ.ن۱: هیچکس میدونه باید با بعضی از مریضهام چکار کنم؟ خیلی از افراد اینجا هر چند ماه یه آزمایش قند و چربی میدن. بعد بعضیشون یه آزمایش قند و چربی میارن و بهشون میگم: قند و چربیتون خوبه. میرن و یکی دو هفته بعد با یه هیپرگلیسمی حسابی میان و معلوم میشه قرص میخوردن و من که گفتم آزمایشتون خوبه قرصو قطع کردن! 

پ.ن۲: مدتیه با عماد سر نوشتن کلمه هائی مثل پیاز یا ترکیه دچار مشکل شدیم. چون براشون دوتا «ی» میگذاره یکی برای I و یکی برای Y ! کسی راه حلی سراغ داره؟ 

پ.ن۳: نشستم و دارم درس میخونم. آنی به عماد میگه: دعا کن امسال بابا قبول بشه. عماد چند دقیقه ای میره توی خودشو بعد میگه: میدونین خدا چی گفت؟ میگیم: نه میگه: گفت خونه و ماشینتونو بفروشین و هرچقدر پول دارین از بانک دربیارین و در راه من خرج کنین تا قبول بشه! میگم: اون وقت چطور زندگی کنیم؟ میگه: مامان گفته اگه قبول بشی درآمدت کلی زیاد میشه مشکلی نداریم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۶)

سلام:

1. برای پیرزنه نسخه نوشتم. چند دقیقه بعد برگشت توی مطب و گفت: داروخونه بهم گفت این داروهارو اینجا نداریم از داروخونه های بیرون بگیر، اشکالی نداره؟!

2. به خانمه گفتم: درد شکمتون با خوردن غذا کمتر میشه یا بیشتر؟ گفت: یه غذا که میخورم زیاد میشه با غذای بعدی کم میشه باز با غذای بعدی ....!

3. مریض نداشتم، از مطب اومدم بیرون که دیدم یه پیرزن ایستاده دم در اتاق دندون پزشکی و داره مرتب میگه: آفرین پسرم نترسی ها الان تموم میشه یه کم تحمل کن ..... با خودم گفتم آفرین به این زن که میخواد بچه اش نترس بار بیاد. چند دقیقه بعد در دندونپزشکی باز شد و یه جوون با قد و سبیل های شبیه «حمزه زرینی» (بازیکن تیم ملی والیبال) اومد بیرون!

4. یه پیرزن اومد و گفت: من کویت زندگی می کنم، اومدم به دخترم سر بزنم داروهام تموم شده، چند روز دیگه هم میرم لطفا برای این چند روزم دارو بنویسین و جالب اینجا بود که من تا حالا هیچکدوم از اون داروهارو ندیده بودم! داروهایی مثل قرصهای وارفارین 1 و 2 میلی گرمی، آسپیرین 81 میلی گرمی، و یه کپسول به نام FUSIX که اصلا نمیدونم چی هست؟! (خودم هم توی ترکیه کپسول ناپروکسن از داروخونه گرفتم)

5. پسره با یه پیرزن اومده بود و میگفت: مادرم سرگیجه داره. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارشون خیلی پائینه میتونین بمونین یه سرم براشون بنویسم؟ پیرزنه گفت: یه قرص تنظیم فشار بهم بده. گفتم: چی؟ گفت: چند شب پیش با یکی از اقواممون اومدیم که فشارش بالا بود، یه قرص زیر زبونش گذاشتن خوب شد. گفتم: اون قرصها فشارو پائین میارن شما الان فشارتون پائین هست اگه از اونها بگذارین بدتر میشین. گفت: یعنی قرصی که بگذارین زیر زبون من ندارین؟ گفتم: نه.

بلافاصله از جاشون بلند شدند و با فریادهای: درمونگاه که یه قرص توش نباشه برای .... خوبه و انواع صحبتهای بالای 16 که با اونها من و همه پرسنل درمونگاهو مورد تفقد قرار میدادن رفتند بیرون!

6. نسخه پیرمرده رو نوشتم و گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: نه من فقط ناراحتم که اومدم پیش شما!

7. خانمه بچه هشت ماهه شو با سرماخوردگی آورده بود. معاینه رو که شروع کردم دیدم بچه فقط به سقف خیره شده. به مادرش گفتم: از کی بالا رو نگاه میکنه؟ گفت: انگار دیروز تازه سقفو کشف کرده هرجا میریم فقط به سقف نگاه میکنه. گفتم: اونوقت دیروز اتفاق خاصی براش نیفتاده؟ گفت: نه فقط از بغل خواهرش افتاد یه کم گریه کرد و آروم شد! (امیدوارم به حرفم گوش بده و بره پیش متخصص)

8. یه بچه شش ماهه رو با وزن خیلی بالا فرستادند پیشم. مادرش گفت: این همکارهاتون بیخود نگرانند من یادمه خودم هم که توی این سن بودم وزنم بالا بود!

9. دختره گفت: از دیروز گلودرد دارم هرچقدر هم با دیفن هیدرامین قورقور کردم خوب نشد!

10. دختره گفت: از دیروز گوشهام درد میکنن بخصوص گلوم!

11. مرده خانمشو آورد توی مطب و گفت: دو سه ساعته که معده اش درد میکنه. تازه معاینه رو شروع کرده بودم که خانمه گفت: آییییی گرفت و شروع کرد به ناله کردن. چند ثانیه بعد خانمی که پشت در ایستاده بود اومد تو و به شوهر زنه گفت: اینو چرا آوردی اینجا؟ دکترهای اینجا که چیزی حالیشون نیست ببرش بیمارستان. مرده هم زنشو بلند کرد و رفت بیرون که بلافاصله همون خانم نشست جاش روی صندلی!

12. یه خانم سرماخورده رو معاینه کردم و گفتم: براتون چندتا قرص آبریزش بینی مینویسم ... یکدفعه گفت: شربت نمینویسین؟ گفتم: چرا می نویسم. دو بسته تب بر هم براتون مینویسم ..... گفت: یعنی آمپول نمیخواد؟!

پ.ن1: توی این پست میخواستم از برادران پارازیت انداز تشکر کنم که مارو ناچار کرده اند ساعت شش صبح بیدار بشیم و تکرار سریال «عشق ممنوع» رو ببینیم. چون توی بقیه ساعتهای روز تقریبا همه شبکه های ماهواره قطع بودند اما از دیروز بیشتر شبکه ها وصل شدند به جز چند شبکه از جمله صدای آمریکا و بی بی سی فارسی.

این یه بهونه هم که برای سحرخیزی داشتیم ازمون گرفتند!

پ.ن2: دارم سفره شامو پهن می کنم و پشت سرم آنی غذا رو میاره سر سفره. عماد میگه: بابا .... میدونی من چقدر خوشبختم؟ میگم: چطور؟ میگه: آخه امروز ظهر توی مدرسه ناهارمون ماکارونی بود حالا شام هم ماکارونیه!

یه سوال فنی:

یه خانم باردار شش هفته ای با حاملگی monochorionic twin داشتم که یکیشون fetal death شده بود و بهش پیشنهاد D&C داده بودند.

واقعا هیچ راهی برای حفظ اون یکی وجود نداره؟

داستانچه (۳) (مورد پنجم)

پیش نویس: 

سلام 

از مدتها پیش طرح این داستانچه به ذهنم رسیده بود و قصد داشتم اونو نزدیک به نوروز توی وبلاگ بگذارم. اما وقتی از نشریه سپید پیام دادند که مطلب ویژه نامه عیدو زودتر براشون بفرستم ناچار شدم این پستو زودتر بنویسم چون حال اینکه اینو برای سپید ایمیل کنم و یه پست دیگه رو هم توی وبلاگ بگذارم ندارم!

به محض اینکه چشم هایش را باز کرد متوجه سردردش شد: اَه... چه سردردی! چرا اینقدر سرم درد میکنه؟
ناخودآگاه دستشو بالا آورد تا روی سرش بگذاره. دستش چند سانتیمتری بالا رفت و بعد متوقف شد: یعنی چه؟ چرا دستهام حرکت نمیکنن؟ اصلا من کجام؟ اینجا چکار می کنم؟
سرش را کمی به یک طرف کج کرد که باعث شد درد شدید و تیرکشنده ای در ناحیه ی سر و گردنش بپیچد. چند لامپ مهتابی روی سقف بودند که یکی از آنها کلاً خاموش بود و دیگری هر چند ثانیه یک بار چشمک می زد. دیوارها همه کاشی بودند. تختی که رویش خوابیده بود به وسیله پرده از تخت های دیگر مجزا می شد. تخت ها هم همه فلزی و بلند بودند و در هر دو طرف دارای موانعی که از سقوط جلوگیری کنند. صدای بیب ... بیب ... از همه طرف به گوش می رسید. کمی دقت بیشتر او را متوجه چند سیم کرد که به قفسه سینه اش وصل شده و سُرُمی که به آن وصل بود. همهء اینها ثابت می کرد که او فقط می توانست یک جا باشد: بیمارستان. اما چرا؟!
سر و صدای چند خانم را که داشتند با هم صحبت می کردند می شنید. تصمیم گرفت صدایشان کند، اما هرچقدر تلاش کرد نتوانست. زبانش مثل یک تکه چوب خشک شده بود. همهء توانش را جمع و تلاش کرد، اما درنهایت به جز یک سرفه، صدای دیگه ای از او درنیامد. این بار سرش را به طرف دیگر خم کرد. خوشبختانه این بار شدت درد کمتر بود. ساعت بزرگ و عقربه ای روی دیوار بود که ساعت هفت را نشان می داد. اما هفت صبح بود یا هفت شب؟ نمیدانست!!
ظاهراً تلاش بی فایده بود. تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه پیش می آید؟ چند دقیقه بعد صدای پایی شنید. یکی داشت به او نزدیک می شد. حواسش را جمع کرد و منتظر شد... طرف هرکسی که بود، اول به سراغ تخت سمت چپ او رفت. سر و صدای مختصری آمد و بعد پردهء دور تخت او کنار زده شد و یک خانم با لباس سبزرنگ ظاهر شد. لباس سر تا پا سبز بود و یک هدبند سبزرنگ هم روی پیشانیش به چشم می خورد. خانم اول به سراغ فشارسنجی رفت که به دستش بسته شده بود، فشارش را گرفت و بعد نگاهی به صورتش انداخت... با تعجب گفت:
ـ اِ... تو کِی به هوش اومدی؟!
و پیش از آن که منتظر جواب بشود، برگشت. پرده را کنار زد و گفت:
ـ بچه ها! یکی به آنکال بیهوشی زنگ بزنه و بگه مریض تخت دو به هوش اومد. توی کاردکسش هست که باید اطلاع بدیم.
و به سراغ تخت سومی رفت.
همان یک لحظهء کوتاه که پرده از جلوی صورت مریض کنار زده شد کافی بود تا او چند پرستار سبز پوش دیگر را ببیند و یک سینی... چشمانش به محتویات داخل آن سینی آشنا بود...
-:" خدایا اسمشون چی بود؟ آهان خودشه... هفت سین! پس الان  عیده... اما خدایا... چرا من چیزی یادم نمیاد؟!
پرستار بعد از اینکه به همه تخت ها سر زد دوباره به سراغش آمد...
_ خوب مرد جوون... چطوری؟ میدونی عزرائیلو جواب کردی؟ خیییلی شانس آوردی که هنوز زنده ای. از شب چهارشنبه سوری که از اتاق عمل آوردنت بیرون تا امروز بیهوش بودی...
با خودش فکر کرد: شب چهارشنبه سوری؟! یعنی من سوخته بودم؟ نه بابا اصلاً احساس سوختگی نمی کنم ... تازه از کی تا حالا مریض سوختگیو میبرن اتاق عمل؟!... آییییی سَرَم...
وقتی دوباره به خودش آمد پرستار رفته بود، اما صدایش را می شنید که به یکی از همکارانش می گفت: توی این ماه توی  کشور این مورد پنجمه. دیگه قضیه کاملا سیاسی شده خدا خودش به خیر کنه.
مورد پنجم؟... سیاسی؟! یعنی چی؟ یعنی مثلا من تروریستم؟... شاید... لابد برای همین دستهامو بستن... اما آخه با پارچه؟!
حوصله اش سر رفته بود بخصوص که هنوز یادش نمی آمد که جریان چیست. به جز قطره های سرُم و عقربه های ساعت، هیچ جنبنده ای به چشم نمی آمد. فکرش را روی قسمت های مختلف بدنش متمرکز کرد. به جز سرش در هر دو پا و کتف چپش هم درد شدیدی احساس می کرد. تصمیم گرفت که کمرش را از روی تخت بلند کند، اما چنان دردی احساس کرد که منصرف شد.
ناگهان برای اولین بار صدای مردانه را شنید: سلام... سلام.
ظاهراً همهء پرستارها از جواب دادند: سلام آقای دکتر... خسته نباشید...
- خوب پس به هوش اومد؟ یه سر بهش بزنم ببینم...
چند لحظه بعد پرده کنار تختش کنار زده شد و مردی بلند قد و لاغراندام ظاهر شد...
- خوب؟ سلام جوون... چیطوری؟ نَه نَه آروم باش نمیخواد حرف بِزِنی... میگم تو اصن منا یادت میاد؟
خیلی به مغزش فشار آورد... دکتر با این لهجه غلیظ اصفهانی برایش آشنا بود اما او چه کسی بود؟
- یادت نیمیاد؟ طوری نیست... اسم خودتا یادتس؟
به زحمت سرش رابه علامت جواب مثبت تکان داد.
- خوب برا شروع همینم بسه، بقیه شم یواش یواش یادت میاد نگران نباش. با این همه خونی که از جمجمه ات کشیدیم بیرون و این ضربه ای که مغزت دیده بود همین هم خوبس. ایشالا تا چن روز دیگه میفرستمت تو بخش تا خونواده تَم بیبینی.
دکتر چراغ قوه همراهش را روشن کرد و نور را داخل چشمهای مریضش انداخت. بعد نگاهی به کاغذهائی که پای تخت بیمار بود کرد و چیزهائی روی آنها نوشت و امضاء و مهر کرد و بعد دور شد.
چند دقیقه دیگر گذشت. هرچقدر تلاش می کرد، به جز چند نکته کوچک و ابتدائی چیزی به یادش نمی آمد. احساس کرد که در بخش باز شد و چند لحظه بعد صدای پرستارها بلند شد:
- خانم شما؟... دانشجوی پزشکی هستین که باشین اینجا ملاقات ممنوعه... آهان برای ملاقات اون مریض اومدین؟ خوب باشه اما زیاد طولش ندین... اِاِاِ خانم دکتر؟!... گان بپوشین. واااااای!
دختر جوانی کنار تخت مرد ظاهر شد.
- سلام... خوبی؟... درد داری؟
خیلی به خودش فشار آورد اما با وجود اینکه چهره این دختر هم براش آشنا بود، اسمش را به یاد نیاورد. یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد دختر همچنان درحال صحبت کردن است.
- ممکنه تا مدتی فراموشی داشته باشی و به جز چیزهای خیلی مهم چیزیو یادت نیاد، ولی نگران نباش یواش یواش همه چیز یادت میاد. منو که یادت هست؟
ظاهرا این دختر آدم مهمی در زندگیش بود. دلش نیامد بگوید که او را هم یادش نیست! پس سرش را به سمت پائین کمی خم کرد.
- خوب خدا رو شکر خیالم راحت شد. بذار ببینم چکارت کردن؟
دست دختر به سمت سر مرد رفت.
- آخ... الهی دستشون بشکنه... اما عزیزم آخه تو چرا یه لحظه فکر نکردی؟ من چقدر بهت اشاره کردم که نه؟ آخه تو نگفتی وقتی این همه رزیدنت و اینترن و پرسنل اونجان چرا استاد به توی استاژر میگه برو و به خونواده اون مریض که بیرون اتاق احیاء منتظر بودند بگی که مریضشون اکسپایر شده؟!
از طرف ایستگاه پرستاری صدای رادیو بلند شد:
آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و یک...
بعد نوشت:
بنا به درخواست بعضی از دوستان باید بگم یه دانشجوی پزشکی (البته منظورم دوستانی که از دوره لیسانس وارد رشته پزشکی میشن نیست) اول به مدت پنج ترم دوره علوم پایه رو میگذرونن. دروسی مثل بیوشیمی٬ انگل شناسی٬ فیزیولوژی و ...
بعد میرن دوره فیزیوپاتولوژی که در مدتی حدود یک سال با مقدمات بیماریها توی دستگاه های مختلف بدن آشنا میشن.
در دوره دو ساله بالینی (اکسترنی=استاژری) یه دانشجوی پزشکی برای اولین بار رسما وارد بیمارستان و کلینیک میشه و با اساتید بالای سر بیمارها با بیماری ها و درمانشون آشنا میشه و مرتب توی بخشهای مختلف چرخ میخوره.
و بالاخره در دوره اینترنی روزها با اساتید مریضهای بخشها رو میبینه و شبها کشیک میده و توی اورژانس مریض میبینه که اون هم به صورت چرخشی و توی بخشهای مختلفه.
بعد از اون یه پزشک عمومی فارغ التحصیل میشه که اگه توی امتحان تخصص قبول بشه برای چند سال (معمولا چهار سال) میره توی همون بخش و رزیدنت میشه.
ضمنا اکسپایر شدن یعنی فوت کردن

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۵)

سلام: 

۱. ساعت سه صبح مریض اومد و از خواب بیدارم کردند. وقتی رفتم توی مطب یه پسر حدودا ۲۰ ساله اومد و گفت: هرکار کردم خوابم نرفت٬ اومدم یه قرص خواب برام بنویسین! 

۲. به دختره گفتم: از سینه تون خلط بیرون میاد؟ گفت: نه چون همه شونو قورت میدم! 

۳. یکی از معتادان محترم اومده بود و ادعا میکرد دیشب بازداشت شده و توی بازداشتگاه کتکش زدن و ازم گواهی میخواست. گفتم: یه نامه برای پزشک قانونی براتون مینویسم تا براتون طول درمان بنویسن. گفت: طول درمان میخوام چکار؟ تو فقط بگو من چطور میتونم دیه بگیرم؟! 

۴. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: من فقط سه بسته قرص قند گندمی (!) میخوام. براش سی تا قرص «گلی بن کلامید» نوشتم. وقتی داروشو گرفته بود به داروخونه گفته بود: این دکتر هم که انگار حواسش نیست! من سه تا بسته صدتائی میخواستم! 

۵. (۱۶+) باز یکی از معتادین محترم اومد و گفت: دیشب معده ام درد گرفته بود٬ به دوستم گفتم برام یه بسته قرص معده بگیره. دیشب یکیشونو خوردم معده ام که خوب نشد هیچی حالم هم یه طوری شد! گفتم: قرصو آوردی؟ دست کرد توی جیبش و یه بسته چهارتائی «سیلدنافیل» (داروی مخصوص تقویت قوای جن.سی آقایان) گذاشت روی میز! 

۶. (۱۶+) خانمه اومد تا براش «پاپ اسمیر» بنویسم. وقتی نوشتم گفت: بهم گفتن موقع دادن این آزمایش باید ۴۸ ساعت از آخرین س.کسمون گذشته باشه٬ حالا بیشتر از ۴۸ ساعت گذشته اشکالی نداره؟! 

۷. به پیرمرده گفتم: توی سرفه تون خلط هم هست؟ گفت: توی سرفه من هرچی بخوای گیر میاد! 

۸. خانمه گفت: از دیشب کف دهنم درد میکنه. با چراغ قوه داشتم کف دهنشو نگاه میکردم که گفت: نه! کف بالای دهنم! 

۹. برای اولین بار مَرده پیش از استفراغ حالت انفجار داشت! 

۱۰. پیرزنه گفت: برام چند بسته قرص معده هم بنویس. گفتم: قبلا هم مصرف میکردین؟ گفت: قبلا که ناراحتی معده نداشتم یا از وقتی ناراحتی معده دارم؟! 

۱۱. به مَرده گفتم: قندتون داره بالا میره چیزهای شیرین کمتر بخورین. گفت: من قنادم روزی چندبار انگشتهامو لیس بزنم هم قندم بالا میره! 

۱۲. بچه هه حاضر نبود دهنشو باز کنه. مادرش گفت: دهنتو باز کن تا دکتر بهت «بَه» بده. اما فایده ای نداشت. بالاخره هرطور بود با فشار چوب آبسلانگ دهنشو باز کردم و معاینه اش کردم. وقتی میخواست بره گفت: من که بالاخره دهنمو باز کردم بَهمو بده زودباش! 

پ.ن۱: با عماد توی خیابونیم که به یه ماشین گرون قیمت میرسیم. بهم میگه: یکی از این ماشینها میخری؟ میگم: قیمتشون خیلی بالاست فعلا اینقدر پول نداریم. میگه: تو که دکتری اینقدر پول نداری٬ پس دیگه اینها چه کاره اند که این ماشینو خریدن! 

پ.ن۲: (16+) با یه نفر برخورد کردم که با افتخار تعریف میکرد: تابستون یک هفته استانبول بودم. هتلیو انتخاب کرده بودم که در طول یک هفته اصلا پامو از هتل بیرون نگذاشتم چون هرچی از خوردنی و نوشیدنی و ک...نی میخواستم توی هتل بود! خیلی جلو خودمو گرفتم که بهش نگفتم: اگه واقعا فقط برای همین چیزها رفتی اونجا خیلی گرون برات تموم شده! 

بعدنوشت: یه پست ناراحت کننده دیگه 

به دوست خوب مجازیمون دکتر لژیونلا صمیمانه تسلیت میگم

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۴)

سلام: 

۱. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: مدتیه که ترشح ادرار دارم! 

۲. خانمه گفت: برام آزمایش بنویسین! در حال نوشتن بهش گفتم: برگ آخر دفترچه تونه باید عوضش کنین. گفت: حالا اشکالی نداره توی برگ آخر دفترچه آزمایش مینویسین؟ قبول میکنن؟! 

۳. خانمه گفت: من سرماخوردگیم خیلی شدیده اون قدر که یه بچه کوچیک توی خونه دارم هروقت کنارمه او هم سرفه میکنه!! 

۴. به خانمه گفتم: چون بچه قبلیتونو سزارین شدین بعیده که این بار هم طبیعی زایمان کنین به احتمال قوی این بار هم سزارینتون میکنن. گفت: ببخشین اون وقت چرا زنهائی که سزارین شدن دیگه درد زایمان پیدا نمیکنن؟! 

۵. دوتا از معتادان محترم (!) اومدند توی مطب و گفتند: ما تصمیم گرفتیم ترک کنیم لطفا یه مقدار آرامبخش و مسکن برامون بنویسین. گفتم: پس داروهای کدئین دار براتون نمینویسم. یکیشون گفت: نه بنویسین آخه ما تصمیم داریم که ترک کنیم اما خودمون هم میدونیم که نمیتونیم!! 

۶. نسخه پیرزنه رو نوشتم و دادم دستش گفت: ممنون خدا خرجتو زیاد کنه! 

۷. توی تنها درمونگاهی بودم که هنوز به اینترنت وصله. مسئول محترم پذیرش اومد و با اصرار ازم خواست براش یه ایمیل بسازم. وقتی ساختم گفت: خوب حالا من اینو چکارش کنم؟! 

۸. مدتی پیش خنده ام گرفت وقتی یه پیرزن متولد ۱۳۰۵ منو «داداشی» صدا میکرد اما چند روز پیش که یه پیرزن متولد ۱۳۱۵ بهم میگفت «دائی» دیگه واقعا به خودم شک کردم! 

۹. برای خانمه نسخه نوشتم که گفت: دفترچه ام یه برگ دیگه بیشتر نداره بی زحمت بکنینش گفتم: چرا؟ گفت: میخوام برم دفترچه مو عوض کنم اگه برگ سفید داشته باشه عوضش نمیکنن! 

۱۰. به خانمه گفتم: معده تون که درد داره ورم هم میکنه؟ گفت: نه ورم میکنه نه نمیکنه! 

۱۱. میخواستم برای یه بچه پنج ساله نسخه بنویسم. دفترچه شو که باز کردم دیدم مال یه پسر هفده ساله است. گفتم: توی این دفترچه نمیشه بنویسم اصلا مال خودش هم که نیست. همون موقع یه مریض دیگه در مطبو باز کرد و به مریضی که دیده بودم گفت: انگار شما دفترچه ما رو اشتباهی آوردین دفترچه خودتونو بگیرین. مادر بچه به همراهش گفت: پس بگو! من گفتم دکتر چطور به این سرعت فهمید که دفترچه مال خودش نیست! 

۱۲. دیشب ساعت چهار صبح یه مریضو با اسهال دو روزه ویزیت کردم! داشتم نسخه شو مینوشتم که همراهش گفت: این کارگره براش یه طول درمان هم بنویس. گفتم: برای کجا بنویسم؟ گفت: نه منظورم اینه که یه دوره کامل دارو بنویس که با مصرفشون کاملا خوب بشه! 

پ.ن۱: توی هفته گذشته تعداد بازدید هام به شدت بالا رفت که بعدا متوجه شدم به خاطر لینک یکی از پستهام توی این سایت بوده. جای نظر دادن که توی اون سایت پیدا نکردم براشون ایمیل زدم که برگشت خورد و نوشته بود به دلیل پر بودن میل باکس!  جالب تر اینکه با وجود این همه بازدید درصد کسانی که برای اولین بار وارد وبلاگم شده اند توی وبگذر هیچ تغییری نکرده!

پ.ن۲: چند روز پیش صبح که عمادو با آسانسور میبردم پائین سوار سرویس مدرسه اش بشه برق قطع شد و موندیم تا اومدند و کشیدنمون بیرون. تجربه جالبی بود! 

پ.ن۳: تصمیم گرفتم برای عماد توی بانک مسکن سپرده مسکن جوانان باز کنم اما وقتی بررسی کردم متوجه شدم که راه بهتری هم هست و همون کارو کردم. الان عماد (و همینطور خودم) صاحب یه بیمه عمر هستیم. شرایطش بد نیست اگه دوست داشتین امتحان کنین. 

پ.ن۴: پیج رنک وبلاگم ۳ بود اما یکدفعه صفر شد کسی میدونه چرا؟!

حکایت آن روز تعطیل

پیش نویس : 

سلام 

احتمالا توی نت داستان اون دهقانو خوندین که اسبش فرار کرد و به همسایه هاش گفت: از کجا میدونین این از خوش شانسی من بوده یا بدشانسی من؟! 

حالا این ماجرای شیفت من هم تقریبا همون حالتو داشت!! 

چند روز پیش از اربعین بود که خانم دکتر «ح» (همون خواهر یک فوتبالیست معروف!) برام اس ام اس داد که: شما روز اربعین توی درمانگاه ..... بیست و چهار ساعته شیفتین؟ گفتم: بله! گفت: من روز جمعه شیفتم٬ میشه شما جمعه برین به جای من و من به جای شما روز شنبه برم سر شیفت؟ گفتم: مشکلی نیست٬ و رفتم. 

درمونگاه توی روز جمعه خیلی شلوغ شد. هر بار یه حمله داشتیم به خودم میگفتم: عجب غلطی کردم شیفتو عوض کردما! بخصوص که معمولا توی چند روز تعطیل پشت سر هم آخرین روز تعطیل خلوت ترینشون هم هست.  

ساعت حدود هشت شب بود که یه اس ام اس دیگه از خانم دکتر «ح» رسید که: چون فردا تعطیله احتمالا نه ماشین زیادی توی ترمینال اصفهان هست و نه مسافر زیادی و ممکنه به جای ساعت هشت حدود ساعت هشت و نیم برسم! گفتم: میدونم٬ مشکلی نیست!!

خلاصه که مریضها یکی یکی اومدند و رفتند٬ ساعت حدودا یک و نیم صبح بود که درمانگاه خلوت شد و تونستیم بخوابیم. اما هنوز چشممون گرم نشده بود که باز مریض اومد. 

سرتونو درد نیارم ..... تا صبح چهار پنج بار بیدارمون کردند و هربار یه لعنت به خودم میفرستادم که عجب کاری کردم شیفتو عوض کردم! 

ساعت حدود هفت و نیم صبح روز اربعین بود٬ داشتم به خودم وعده می دادم که به زودی شیفتم تموم میشه و میرم خونه و یه چند ساعتی بیهوش میشم که موبایلم زنگ خورد. گوشیو که برداشتم متوجه شدم پشت خط خانم «ر» مسئول امور درمان شبکه است که میگه: سلام آقای دکتر! شرمنده اما شیفت خانم دکتر «ت» توی درمونگاه ..... داره تموم میشه و آقای دکتر «ش» که باید به جاش بیاد زنگ زده که من دارم از تهران با ماشین خودم میام و الان تازه حوالی قم هستم! خانم دکتر هم مشکل داره و نمیتونه بمونه. میشه شما زحمت بکشین و تا اومدن آقای دکتر برین .....؟ 

گفتم: ولی خانم دکتر «ح» هم گفته توی ترمینال ماشین نیست و دیر میرسه. 

گفت: خوب دیگه چاره ای نیست شرمنده! 

چی میتونستم بگم؟ هرچی باشه اون رئیس بود و من مرئوس ضمن اینکه نباید از حق گذشت که خانم «ر» همیشه هوای منو داره و حالا هم نوبت من بود که جبران کنم پس قبول کردم هرچند وقتی آنی متوجه موضوع شد اوقاتش تلخ شد! 

خانم دکتر «ح» حدود ساعت نه ونیم با کلی عذرخواهی از راه رسید و من با ماشین شبکه از درمونگاه ...... رفتم .......!!! 

خوشبختانه درمونگاه دوم بر خلاف اولی خلوت بود. به طوری که از حدود ساعت ده که من به اونجا رسیدم تا حدود ساعت یک بعدازظهر که دکتر «ش» از راه رسید فقط پانزده مریض دیدم. 

بالاخره اومدم خونه و استراحت کردم تا صبح روز یکشنبه. 

یکشنبه شیفت صبح بودم و ساعت هشت با ماشین شبکه رفتم درمانگاه تا شیفتو از خانم دکتر «ح» تحویل بگیرم. با خانم دکتر سلام و علیک کردیم که گفت: خیلی خوش شانسین آقای دکتر! گفتم: چطور؟ گفت: خوب دیگه! و رفت. 

خواستم برم توی مطب که اینو دیدم! وقتی جریانو از پرسنل پرسیدم بهم گفتند: 

روز شنبه بعدازظهر یه پیرمرد 75 ساله با درد شکم و تهوع میاد پیش خانم دکتر٬ او هم باتوجه به اینکه بیمار دیابت هم داشته اول یه نوار قلب ازش میگیره تا خیالش از بابت قلب راحت باشه و وقتی میبینه نوار قلب نرماله سرم و .... مینویسه. 

حدود یک ساعت بعد مریض میاد پیش خانم دکتر و میگه: خیلی بهتر شدم خانم دکتر ممنون و درحال بیرون رفتن از مطب از هوش میره خانم دکتر و پرسنل میرن سراغش و متوجه میشن مریض نه قلب داره و نه تنفس پس عملیات احیاء شروع میشه که بی فایده است و بعد از مدتی احیا متوقف میشه. 

خوب مریض مُرده پس مجوز حمله صادر میشه. پسر متوفی به طرف خانم دکتر حمله میکنه و او هم به اتاق پذیرش پناه میبره. مسئول پذیرش با کمک پسرش که تصادفا اونجا بوده هرطور بوده خانم دکترو از دستش نجات میدن و او هم وقتی میبینه دستش به خانم دکتر نمی رسه بعد از دقایقی سر دادن فحشهای بالای 18 سال به خاطر مرگ پدرش از در مطب انتقام میگیره! 

چند دقیقه بعد در حال دیدن مریضها بودم که موبایلم زنگ خورد، باز هم خانم «ر» بود که گفت: چون شما دیروز با ما همکاری کردین به اندازه یه شیفت کامل روز تعطیل براتون اضافه کاری نوشتم! 

چند دقیقه بعد یه اس ام اس از خانم دکتر اومد که: خیییییییییلی خوش شانسین، من دیگه پامو توی اون درمونگاه نمیگذارم، با این شیفتتون! 

چند دقیقه بعد مَرده اومد توی مطب و گفت: در مطبو پسر مش .... خدابیامرز شکسته؟ عجب احمقیه! به جای اینکه ذوق کنه! اگه بدونین باباش چند میلیارد ثروت داشت؟! 

و چند دقیقه بعد پیرزنه بهم گفت: راسته که میگن مش .... سالم بوده اینجا بهش سرم اشتباهی زدن مُرده؟؟!! 

پی نوشت: 

اشاره به نام هر شهری در کامنتها = حذف کامنت شما!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۳)

سلام: 

۱. به پیرزنه گفتم: الان توی خونه هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: من نه اما عروسم قرص معده میخوره! 

۲. یه زن جوونو با افت فشار و ضعف شدید آوردند درمونگاه. مادرش گفت: با خواهرش مسابقه لاغر شدن گذاشته الان سه روزه که به جز آب لیمو و سرکه چیزی نخورده!!  

۳. نسخه پیرمرده رو که نوشتم گفت: بی زحمت چندتا بچه آسپیرین هم برام بنویس! 

۴. میخواستم فشار خون پیرزنه رو بگیرم گفت: من اسپری هم دارما! گفتم: چه نوع اسپریی؟ 

گفت: از دکتر اسپری دارم هروقت میرم پیش دکتر فشارم میره بالا! 

۵. میخواستم برای پیرزنه نسخه بنویسم گفت: راستی من مریضی «اسکله» هم دارم! یه نگاه دقیق تر به چهره اش علائم «اسکلرودرمی» رو نشونم داد! 

۶. به مرده گفتم: الان هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: فقط قرص میخورم قرص هم که دارو حساب نمیشه! 

۷. به خانمه گفتم: سر درد شما بیشتر به سینوزیت میخوره. گفت: وا من که سنی ندارم! 

۸. نصف شب یه مریض اومد و رفت٬ میخواستم از مطب بیام بیرون که دیدم مرده دست بچه چهار پنج ساله شو گرفته و داره میره طرف پذیرش٬ همونجا نشستم تا ویزیت بگیره و بیاد٬ چند لحظه بعد صدای دعوای مرده بلند شد و بعد با عصبانیت اومد توی مطب و دفترچه بچه شو با یه نسخه آزاد گذاشت جلوم و گفت: میبینین آقای دکتر؟ دفترچه اش تازه تموم شده بود دیروز براش یه دفترچه جدید گرفتم٬ حالا میبینم رفته همه برگه های قرمزشو کنده! (برگه دوم دفترچه-مخصوص پزشک) 

۹. به پیرمرده گفتم: قرصهای فشارتون چه رنگی بودند؟ گفت: فکر کنم یه کم چهره شون گرفته بود! 

۱۰. مرده داروهاشو گرفت و بعد اومد توی مطب و گفت: من که گفتم تب دارم٬ برام تب بر ننوشتین؟ گفتم: چرا من که استامینوفن نوشتم. گفت: مگه استامینوفن تب بره؟ به حق چیزهای نشنیده! 

۱۱. به یه پسر پنج ساله گفتم: کجات درد میکنه؟ گفت: گیجگاهم! گفتم: گیجگاهت کجا هست؟ گفت: من چه میدونم گیجگاه کجاست؟! 

۱۲. به پیرزنه گفتم: آمپول میزنین براتون بنویسم؟ گفت: نه اونقدر آمپول زدم که اگه برام آمپول بنویسن باید اول یه چیزیو داغ کنم بگذارم پشتم تا یه کم نرم بشه آمپول بهش فرو بره! 

پی نوشت: آنی به عماد میگه: میدونی چند ماهه توی وبلاگت چیزی ننوشتیم؟ میخوای آپ کنیم؟ میگه: نه بذار همه حرفها رو بخونیم میخوام دیگه خودم توی وبلاگم بنویسم! 

بعد نوشت: بنا به دستور آنی حذف گردید!!

خاطراتی از دانشگاه ولایت

سلام 

همونطور که قبلا گفتم بالاخره سر از ولایت درآوردیم و رفتیم توی درمانگاه دانشگاه. در طول چند ماهی که از سوم آذر 1383 تا اواخر تیرماه 1384 توی اون درمونگاه بودم اتفاقات مختلفی برام افتاد که بعضی از اونها رو اینجا مینویسم:

۱. یک هفته از شروع کارم گذشته بود و همچنان فقط خودم بودم و خودم! هیچ داروئی هم بهم تحویل نداده بودند و دانشجوها هم که میشنیدند باید از بیرون دارو بگیرند میگفتند: اگه قراره بریم بیرون دارو بگیریم که همونجا هم میریم دکتر! بالاخره حوصله ام سر رفت و رفتم پیش مهندس «ز» شکایت و از چند روز بعد خانم «ک» اومد و شد مسئول داروخونه و تزریقات و چند روز بعدتر خانم «ق» اومد و شد مسئول پذیرش. البته هر دو نفرشون فقط از ساعت 8 تا 12 بودند و مریضهای بعدازظهر باید فردا داروهاشونو میگرفتند. 

2. ساعت 8 شروع کلاسهای دانشگاه بود و طبیعتا خبری از مریض نبود. هر روز صبح بیدار میشدم و ساعت 8 در رو باز میکردم و تازه برمیگشتم توی خونه برای خوردن صبحانه! معمولا اولین مریضها بعد از ساعت نه و موقع استراحت بین دو کلاس می اومدند و بقیه بعد از اتمام کلاس دوم و حدود ساعت 12. 

3. یکی از تفریحات من اونجا این بود که بعد از اتمام کار ببینم اون روز از چند استان مریض داشتم؟! رکوردم 16 استان مختلف بود (اینو از روی دفترچه های بیمه شون میفهمیدم) البته درمجموع درمانگاه خلوتی بود در شلوغترین روز 22 مریض داشتم! اگه چند ماه زودتر رفته بودیم اونجا یه فرصت خوب برای درس خوندن داشتم. 

4. بعد از مدتی و با پیگیری های من یه خانم دکتر دندونپزشک هم از شبکه فرستادند که هفته ای دو روز نوبت میداد. جالب اینکه سر او هم زیاد شلوغ نبود با وجود اینکه ویزیت ما از بیرون خیییییییییلی ارزونتر بود! 

5. یکی دو روز بود که رفته بودیم توی دانشگاه که کشف کردیم اگه صفرو بگیریم میتونیم شماره های خارج از دانشگاهو بگیریم. اما وقتی سر و کله خانم «ق» پیدا شد از بس تلفن هر روز از صبح تا ظهر اشغال بود اواخر کار دیگه تلفن درمانگاهو قطع کرده بودند!! 

6. یه بار از یکی از استانهای مرزی کشور، یه دختر اومد درمونگاه که اسم غیر معمولی داشت، بهش گفتم دهنشو باز کنه و داشتم گلوشو میدیدم که چشمم افتاد به اسمش روی دفترچه اش. داشتم به اسمش فکر میکردم و در همون حال پرسیدم: سرفه هم دارین؟ وقتی هیچ جوابی نیومد باز گفتم: سرفه هم دارین؟؟ و بعد یکدفعه متوجه شدم که اون قدر دارم به اسمش فکر میکنم که یادم رفته آبسلانگو از دهنش دربیارم اون بیچاره هم همه قدرتشو جمع کرد و فقط تونست بگه: ههههههه!!!  (نکته جالب اینکه در چند ماهی که بعد از این اتفاق اونجا بودم این خانم تنها کسی بود که اگه توی محوطه به هم برمیخوردیم بهم سلام میکرد و هربار من بیشتر خجالت زده میشدم!) 

7. شب بعد از بازی رفت مرحله نیمه نهائی جام باشگاه های اروپا در اون سال بین لیورپول و چلسی (همون سالی که درنهایت لیورپول در فینال میلانو شکست داد و قهرمان شد) برای خرید رفتم به بازارچه دانشگاه که بغل درمونگاه بود. یکی از دانشجوها ازم پرسید: بازی دیشب چی شد؟ گفتم: صفر صفر تموم شد. پسره یکدفعه سرشو آورد بالا و گفت: ای وای شمائین آقای دکتر؟ ببخشین من نشناختمتون وگرنه چنین سوالیو ازتون نمیپرسیدم!! 

8. نمیدونم فقط محوطه پشت درمونگاه این طور بود یا همه دانشگاه؟ اما پشت درمونگاه هر روز عصر محل قرار و مدار عشاق سینه چاک بود! نمیدونم زمانی که ما دانشجو بودیم از این خبرها نبود یا همون موقع هم بود و ما گاگول بودیم؟!! 

9. خدائیش بعضی از دانشجوها با چنان آرایشی می اومدند که ..... هیچی ولش کن. از پسر های زیر ابرو برداشته و موهای دستو بند انداخته بگیر تا دختر های .... ولش کن. بعضی هم که انگار فکر میکردند چه کار مهمی انجام دادن که دانشجو شدند. از طرف دیگه هم مریض دانشجوی نابینا داشتم هم مریض دانشجوی ناشنوا. 

10. توی دانشگاه بودیم که به خاطر سختی رفت و آمد اولین ماشینمونو خریدیم. یه پیکان سفید مدل ۱۳۸۱. خدائیش اوایل رانندگیمون افتضاح بود اما کم کم خوب شد! 

11. بعضی شبها سه تا دختر با هم می اومدند و هربار یکیشون چنان مشکلاتی داشت که درنهایت ناچار میشدم با آمبولانس بفرستمشون بیمارستان. تا اینکه از دفتر مدیر دانشگاه منو خواستند و گفتند دیگه این دخترهارو اعزام نکنم چون هرشب با دوست پسرهاشون بیرون از دانشگاه قرار دارند یکیشون مصلحتی مریض میشه! 

12. یه بار یکی از دانشجوها رو در حالی آوردند که قادر به حرکت و حتی حرف زدن نبود و همراهانش میگفتند: این هربار این طور میشد می آوردیمش اینجا و یه آمپول بهش می زدند فورا خوب میشد! بالاخره فرستادند دنبال دانشجوی دامپزشکی که سال پیش از اون توی داروخونه درمونگاه بود و اون هم بهش یه آمپول دگزامتازون زد و مریض هم فورا خوب شد!!! 

13. یه بار برای یه پسر دانشجو آمپول نوشتم که گفت: من حاضر نیستم یه زن بهم آمپول بزنه! بالاخره خودم مجبور شدم بهش بزنم! 

14.  دخترِ خانم «ک» (مسئول داروخونه) همونجا دانشجوی کشاورزی بود. یه بار خانم «ک» بهم گفت: همه این بوته های ذرت که جلو درمونگاه هستند رو دختر من و دوستهاش کاشته اند. گفتم: پس امسال کلی ذرت خوردین! گفت: آقای دکتر! اینها مخصوص خوراک دام هستند!! 

پ.ن1: ببخشید این قدر طولانی شد. خدائیش دیدم در حدی نیست که دو پست خرجش کنم! 

پ.ن2: دوستانی که برای امتحان دستیاری شرکت نکرده اند بجنبند. تا آخر دی ماه بیشتر فرصت نداره. 

پ.ن3: به شبکه پیام شبکه 3 ایمیل زدم و بخاطر استفاده بدون اجازه از مطالب وبلاگم اعتراض کردم و این هم جوابشون: 

سلام
مطلب اشاره شده از وبلاگ شما گرفته نشده است. خیلی سایت‌ها مطالب از این دست می‌زنند.
ولی اگر مطلبی دارید و برایمان بفرستید با نام شما پخش خواهیم کرد.
با تشکر
(جل الخالق!!) 
این و این هم بخش دوم مطالب وبلاگ توی شبکه پیام نما. البته امروز دیدم دیگه برشون داشتن آخریشونو هم که کلا خراب کردن!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۲)

سلام: 

۱. ساعت حدود ۱۲ شب بود که یه زن و شوهر با یه پسر حدودا ۲۰ ساله اومدند توی مطب. زنه هم خودشو زده بود به غش بازی! گفتم: بفرمائین مرده گفت: هیچی! دو ساله که به اصرار خانم پسرمون رفته حوزه علمیه٬ حالا بعد از دو سال میگه دیگه منو بکشین پامو نمیگذارم اونجا! 

۲. لحظات آخر شیفتم بود و رفته بودم توی اتاق استراحت که آماده بشم برای رفتن که یکی از پرسنل دوید توی اتاق و گفت: بدو دکتر! یه بچه رو آوردن که یه چیزی گازش گرفته! دویدم توی مطب دیدم یه بچه رو خوابوندن روی تخت و براش اکسیژن گذاشتن. گفتم: چی گازش گرفته؟ پدرش گفت:  گاز گرفتگیه. توی حمام بود که سر درد گرفت و شروع کرد به استفراغ کردن! 

۳. خانمه گفت: برام آمپول بنویس٬ من بدنم به آنتی بیوتیک عادت کرده! 

۴. به مرده گفتم: از کی سردرد دارین؟ گفت: از وقتی بیدار شدم سرم درد میکنه  نمیتونم دقیقا بگم چند ساعته چون موقع شروعش خواب بودم! 

۵. دختره گفت: چند روزه هرچی میخورم غذا جزء بدنم نمیشه! 

۶. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: مدتیه دقیقا هر ۲۰ روز دل درد میگیره. گفتم: چند وقته؟ گفت: یه بار ۲۰ روز پیش دل درد گرفت٬ یه بار هم امروز! 

۷. برای یه بچه سرما خورده نسخه نوشتم که مادرش گفت: اون یکی بچه ام هم سرما خورده میتونم از همین داروها بهش بدم؟ گفتم: اون بچه تون چند سالشه؟ گفت: دوتا بچه ام شش ماه با هم فرق میکنن! 

۸. به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ به شوهرش گفت: تو برو بیرون روم نمیشه جلو تو بگم! و بعد گفت: سوزش ادرار دارم! 

۹. چند روز مسئول یکی از مراکز شبانه روزی بودم که طرح مسئولش تمام شده بود تا اینکه از شبکه بهم زنگ زدند و گفتند: از فردا مسئول جدید میاد و شما دیگه لازم نیست برین اونجا. همون موقع چشمم افتاد به خانم دکتر دندونپزشک اون مرکز و بهش گفتم: از فردا مسئول جدید میاد. گفت: برای من که فرقی نمیکنه٬ من مثل مسئول بایگانیم از صبح تا ظهر توی اتاق خودمم با کسی هم نمیتونم حرف بزنم حتی با مریضها بعد سرشو آورد جلو و گفت: حالا فردا این حرفهامو توی سپید نخونما! (همون هفته برای سپید فرستادم ولی چاپ نشد!!) 

۱۰. پیرزنه گفت: از دیروز کمر درد دارم البته شش ماه پیش هم تصادف کردم نمیدونم تا حالا بدنم داغ بود حالا تازه درد گرفته؟! 

۱۱. به خانمه گفتم: از این شربت چقدر به بچه ات دادی؟ گفت: این شربت؟ ۵۰۰ تومن شد! 

۱۲. به خانمه که با سردرد اومده بود گفتم: اخیرا هیچ ناراحتی نداشتین؟ با انگشت شوهرشو نشون داد و گفت: این منو ناراحت میکنه! 

پی نوشت: تا مطالبش عوض نشده یه سر به صفحه ۴۹۳ تله تکست شبکه ۳ تلویزیون بزنین! (با تشکر از دلوار  که بهم خبر داد)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۶۱)

سلام: 

۱. خانمه دختر ۲۲ ساله شو آورده بود دکتر. نسخه شو که نوشتم گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائین. رفت روی وزنه و بعد گفت: چه جالب! وقتی این دخترم شش ماهش بود من رفتم روی وزنه و ۵۰ کیلو بودم حالا هم بعد از ۲۲ سال رفتم روی وزنه و باز ۵۰ کیلو هستم! 

۲. نسخه پیرزنه رو نوشتم که گفت: بی زحمت فیزیکشو (ترجمه: ویزیتشو) رایگان کن آخه پسرم توی پرسنل کار میکنه! 

۳. به دختره گفتم: دستمو روی شکمتون فشار میدم درد میگیره؟ گفت: نه چون خیلی لباس پوشیدم! 

۴. خانمه بچه دو ماهه شو آورده بود و میگفت: وزنش خوب نیست. روی پرونده اش نگاه کردم و گفتم: وزنش خوبه که! گفت: نه اشتباه میکنین٬ توی این دو ماه هربار وزنش کردن و رفتم خونه دیدم توی پوشکش پره فکر کنم با وزن پوشکش وزنش خوب بوده! 

۵. خانمه با عفونت زنانه اومده بود و میگفت: ببخشید مزاحم شدم٬ من همیشه میرفتم پیش ماما اما حالا دیدم ویزیتشونو گرون کردن ویزیت شما توی درمونگاه ارزونتره مجبور شدم بیام پیش شما! 

۶. به خانمه گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: آره آبریزش رنگی! 

۷. به خانمه گفتم: بچه تون به هیچ کدوم از آنتی بیوتیکها حساسیت نداره؟ گفت: نه فقط دکترش گفت هروقت خواستن وانکومایسین وریدی بهش بزنن باید خیلی آروم بزنن! (توضیح: وانکومایسین یه آنتی بیوتیک بسیار قوی و گرون قیمته که فقط در موارد خاص و گاهی به عنوان آخرین تیر ترکش استفاده میشه)  

۸. مرده بچه شو آورده بود و میگفت: براش آمپول بنویس تا ادب بشه دیگه سرما نخوره! 

۹. خانمه میگفت: چند وقته افسردگی گرفتم اگه روزی دو سه ساعت گریه نکنم اموراتم نمیگذره! 

۱۰. خانمه پرسید: چطور جلوگیری کنم که دیگه خیالم از بابت حاملگی راحت باشه؟ گفتم: لوله بندی کنین. گفت: قراره هفته بعد برم عمل رحممو دربیارن همونوقت میشه این کارو بکنم؟!! 

۱۱. به مرده گفتم: بچه تون چیزی نخورده که باهاش مسموم شده باشه؟ گفت: دیروز یه شکلات خورد شاید از اون باشه٬ بچه گفت: نه بابا اون شکلاتش استاندارد بود! 

۱۲. به خانمه گفتم: لباسهای بچه تونو بالا بزنین روی سینه اش گوشی بگذارم. چهار پنج تا لباسو بالا زد و گفت: دیگه داره به شکمش نزدیک میشه! 

پ.ن۱: عماد میپرسه: الان هم امام وجود داره؟ میگم: آره امام زمان. 

میگه: امام زمان؟ یعنی میتونه زمانو به عقب برگردونه؟!! 

پ.ن۲: دکتر خوش خط عزیز! 

من خیلی فکر کردم اما یادم نیومد جائی از این وبلاگ اسم کامل کسیو با اسم بیماریش نوشته باشم اگه واقعا چنین چیزیو دیدین لطفا بفرمائین تا حذفش کنم.