جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

یک روز تلخ دیگه

داغ پدر ندیدم اما میدونم که خیلی سخته
آنی جان تسلیت!
چند روزی در خدمتتون نیستم.

ویزیت رایگان

سلام

نمیدونم از این  دست اتفاقات قبلا برای من نمی افتاد یا از بس به فکر نوشتن سوتی های بیماران بودم از این نوع اتفاقات چشم پوشی میکردم. اما توی پستهای اخیر لطف شما را به این پستها هم دیدم. پس باز هم به نوشتنشون ادامه میدم:

روز سه شنبه بیست و پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۱ بود. توی یکی از درمونگاه های دوپزشکه و همیشه شلوغ نشسته بودم و درحال دیدن مریضها بودم که موبایلم زنگ خورد. پشت خط آقای "ر" بود. معاون غیررسمی خانم "ق" مسئول جدید امور درمان. سلام و علیک کردیم و  بعد گفت: امروز قرار بود خانم دکتر... همراه با تیم بسیج جامعه پزشکی برن ... (یه روستا با کمتر از دویست نفر جمعیت که بیشتر جمعیتش هم توی ماه‌های سرد سال به شهرهای بزرگ مهاجرت می‌کنند و فقط چند خانوار اونجا باقی میمونند) برای ویزیت و داروی رایگان. اما الان زنگ زده و گفته بچه ام تب کرده و نمیتونم بیام. میشه شما اونجا رو بسپرین به خانم دکتر... (که با هم داشتیم مریض میدیدیم) و همراه تیم برین؟ ظاهرا داشت خواهش میکرد اما عملا داشت دستور میداد! پس گفتم: چشم. بگین سرراه بیان دنبال من. بعد هم به خانم دکتر گفتم و او هم کلی غرغر کرد اما میدونست که چاره ای نیست.

حدود یک ساعت بعد بود که ماشین اومد دنبالم. رفتم توی ماشین ون و نشستم پیش دندون پزشک و کارشناس تغذیه و بهداشت روان و... و راه افتادیم. به آخرین روستای پیش از مقصد رسیدیم که یکدفعه ماشین از مسیر منحرف شد و پیچید توی یکی از کوچه های باریک روستا. گفتم: مگه نمیریم ...؟ گفتند: تماس گرفتیم. ظاهرا هنوز جاده اونجا به خاطر بارش‌های اخیر بسته است. قرار شد بیاییم توی حسینیه اینجا برای ویزیت و تحویل داروی رایگان. گفتم: خدا به خیر کنه. این روستا هزار و هشتصد و خرده ای جمعیت داشت و میدونستم اسم ویزیت و داروی رایگان که بیاد چه اتفاقی میفته! به حسینیه رسیدیم. در هنوز بسته بود‌. پشت در بسته توی ماشین نشسته بودیم که مردم در ماشین ون را باز کردند و شروع کردند به گفتن مشکلاتشون! گفتیم: حداقل صبر کنین تا بریم تو! یکدفعه یادم اومد که پزشک اینجا رفته مرخصی. گفتم: بیایین بریم درمونگاه حداقل اونجا مریضها را ببینیم. مسئول بسیج جامعه پزشکی که همراهمون بود مخالفت کرد و گفت: من قراره عکسهای این برنامه را بگذارم توی گروه بسیج جامعه پزشکی اگه توی درمونگاه باشه که کار بسیجی نیست!

بالاخره اومدند و در حسینیه را باز کردند. ماشین وارد شد و بعد پیاده شدیم و رفتیم توی حسینیه و مردم هم به دنبالمون. بعد مردم شروع کردند به دعوا با همدیگه که کدومشون زودتر از بقیه اومده بوده پشت در بسته حسینیه و باید زودتر از بقیه ویزیت بشه! بعد هم همه شون دور میز و صندلی من حلقه زدند و همزمان شروع به گفتن مشکلاتشون کردند. من هم یه نگاه به مسئول داروخونه ای که همراهمون اومده بود کردم و گفتم: دارو چی دارین که من بنویسم؟ گفت: نمیدونم. هنوز وسایلو نیاوردن! چند دقیقه بعد یه ماشین وانت اومد و اول یک سری دارو آوردند تو مثل: ده تا شربت آلومینیوم ام جی اس(برای درد معده)، ده تا شربت لاکتولوز (برای یبوست)، پنج تا شربت دیفن هیدرامین، دویست تا قرص آتوراستاتین (برای چربی)، دویست تا قرص متفورمین (برای قند) و ... من هم شروع کردم به نوشتن. چندتا از مریضها را که دیدم متوجه شدم که مشکلاتشون با هم مشابهه و کمی بعد متوجه شدم دقیقا مشکلاتی را دارند که با داروهای روی میز درمان میشن! از اون طرف صدای خانم دکتر دندون پزشک بلند شد که به آقای مسئول بسیج دانشجویی میگفت: برای من فقط پنج وسیله برای کشیدن دندون فرستادن که همه شون هم مال بچه ها هستن! آخه من با این همه مریض چکارشون کنم؟ و بالاخره گفت: اصلا من فقط معاینه میکنم. اگه دندون بکشم که خون میریزه توی حسینیه و اینجا نجس میشه! آقای مسئول بسیج جامعه پزشکی هم با این استدلال ساکت شد! از اون طرف خانم مسئول تغذیه هم یه وایت برد گذاشته بود و با صدای بلند برای مردم توضیح می‌داد که چی بخورن و چی نخورن. چند نفری هم که روبروش نشسته بودند بعد از هر جمله اش زیر لب میگفتن: تو هم دلت خوشه! کی پول داره اینها که تو میگی بخره؟

هنوز نیم ساعت از شروع برنامه نگذشته بود که خانم مسئول داروخونه گفت: تقریبا همه داروهای من تموم شده! بعد رفتیم سراغ آقای مسئول بسیج جامعه پزشکی که گفت: خب نسخه بنویسین تا برن درمونگاه بگیرن. ویزیت رایگان ولی پول داروهاشونو اونجا بدن. گفتم: داروها را دیگه باید اینترنتی نوشت من اینجا چطور نسخه بنویسم؟ رفت و یه لپ تاپ برام آورد و روشن کرد و یه مودم هم بهش وصل کرد و دوباره نوشتن نسخه را شروع کردم. لپ تاپ موس نداشت و باید با حرکت دادن انگشت محل نوشتن را مشخص میکردم که بعد از نوشتن دوسه تا نسخه متوجه شدم اگه بخوام اینطوری ادامه بدم حالا حالاها اینجا هستیم. اگه روی سرنسخه مینوشتم هم که براشون آزاد حساب میشد. بالاخره قرار شد نسخه ها را روی سرنسخه بنویسم و بعدا بزنمشون توی سامانه. مریضهاهم فردا برن وداروهاشونوبگیرن. پس با آخرین سرعت ممکن شروع کردم به نوشتن. بعد از حدود یک ساعت دیگه عملا معاینه ای هم درکار نبود و فقط شرح حال را می‌پرسیدم و نسخه را مینوشتم! مریضها داشتند تمام می‌شدند. داشتم برای یه بچه یک ساله نسخه مینوشتم که خانم مسئول داروخونه گفت: ای وای دکتر چندتا شربت معده زیر میز مونده من اصلا حواسم بهشون نبود. اگه مریضی لازم داشت براش بنویسین. مادر بچه به محض شنیدن این جمله گفت: راستی معده اش هم درد میکنه! یه شربت معده براش بنویس. گفتم: خودش بهتون گفت؟! حال و حوصله جر و بحثو نداشتم. یه شربت معده هم زیر نسخه اش اضافه کردم که از همون جا بگیره. چند شربت باقیمونده را هم چند مریض بعدی غارت کردند.

بالاخره بعد از دیدن حدود صد مریض حسینیه خلوت شد. وسایلو برداشتند و گذاشتند توی وانت و بعد مسئول بسیج جامعه پزشکی که درطول کار درحال گرفتن عکس بود ازمون خواست کنار دیوار بایستیم و عکس دسته جمعی بگیریم اما طوری که حتما دو بنر بسیج جامعه پزشکی توی عکس بیفته. بعد رفتیم بیرون تا سوار ون بشیم درحالی که صدای بلند آواز حمیرا از جلو وانت به گوش میرسید. 

به راننده گفتم بره درمونگاه تا من نسخه ها را توی سامانه ثبت کنم اما بقیه قبول نکردند و گفتند که کارشون تموم شده و میخوان برگردن ولایت. رفتیم شبکه بهداشت و رفتم سراغ آقای "ر" و نسخه ها را بهش نشون دادم و ماجرا را گفتم. رفت توی فکر و گفت: به نظر شما چکار کنیم؟ گفتم: به نظر من فردا منو بفرستید همون روستا و خانم دکتر که از مرخصی برمیگرده استثنائا بفرستید درمونگاهی که من قرار بود برم. گفت: باشه شما هم اگه تونستین امشب توی خونه این نسخه ها را وارد سامانه کنین. گفتم: باشه. اما هیچ نسخه ای را وارد نکردم. بخصوص که مراسم چهارشنبه سوری را در پیش داشتیم.

صبح چهارشنبه رفتم به درمونگاه همون روستای دیروزی. و ناگهان با هجوم یک لشکر از مردم روستا مواجه شدم. چون اون درمونگاه فقط هفته ای یک روز آزمایشگاه داره و اون هم روزهای چهارشنبه! همه مراجعین هم یا آزمایش قند و چربی می‌خواستند یا آزمایش قند و چربی و فشار (!) یا  هر آزمایشی که اونجا میگیرن!

لابلای نوشتن آزمایش توی سامانه کم کم سروکله مریضهای دیروزی هم پیدا شد که ناچار شدم توی نسخه ها بگردم و نسخه هاشونو پیدا کنم و بزنم توی سامانه. چند نسخه را پیدا کردم و دیدم اینطوری نمیشه. خیلی شون هم بیسواد بودند و طبیعتا نمیشد ازشون بخوام که خودشون نسخه شونو پیدا کنن. به چند نفر گفتم: اصلا نسخه های دیروزی را ول کنین. بگین مشکلتون چی بود تا همین الان براتون بنویسم که همه شون باتعجب گفتند: ما که دیروز گفتیم!

بعد از پیدا کردن چند نسخه دیگه به این نتیجه رسیدم که موقع جستجو نسخه ها را بر اساس نام خانوادگی دسته بندی کنم. و از اون به بعد با ورود هر مریض دیروزی (!) اول دسته نام خانوادگی شو میگشتم و بعد میرفتم سراغ نسخه های تقسیم بندی نشده.

بالاخره آخر وقت شد و ماشین اومد دنبالم تا برگردم ولایت درحالی که چندین نسخه هنوز باقی مونده بودند و دیگه مریضی هم درکار نبود. که من هم همون جا ولشون کردم و اومدم چون باید به شیفت عصر و شب خودم توی یه درمونگاه دیگه می‌رسیدم!

پ.ن: سال نو همه دوستان عزیز پیشاپیش مبارک. 

امیدوارم سال نو سال خوبی برای همه شما و همه مردم ایران باشه.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۶۰)

سلام

1. داشتم برای خانمه نسخه مینوشتم که بچه اش رفت روی ترازو و گفت: آخ جون! کیلو دوستم داشت. بهم بیست داد!

2. پیرمرده گفت: اون قدر خلط دارم که نمیدونم این همه خلط از کجا میاد؟!

3. مرده گفت: اون قرص ها که اون دفعه برام نوشتین خیلی خوب بودند. گفتم: اسمشون چی بود؟ گفت: روشون نوشته بود داروسازی ...!

4. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصها برای فشار میخورین؟ گفت: من که هروقت میام اینجا نشونشون میدم. فکر کنم فقط به تو نشون ندادم!

5. برای مرده آزمایش نوشتم. از مطب رفت بیرون و به پذیرش گفت: امروز مسئول آزمایشگاه اومده؟ مسئول پذیرش گفت: بله اومده برو بپرس ببین آزمایش میگیره یا نه؟ مرده گفت: پس اگه آزمایش نمیگیره اومده اینجا برای چی؟ پس فقط حقوق از دولت میگیرن؟ پس من این همه راه اومدم که آزمایش نگیرن؟ ....!

6. خاطره بالا را که نوشتم این یکی را هم از چند سال پیش یادم اومد!: مرده از مسئول پذیرش پرسید: امروز دندون پزشک هست؟ مسئول پذیرش گفت: بله هست برو در بزن ببین اگه مریضی توی مطب نیست برو تو. مرده گفت: یعنی من خودم حالیم نیست که باید در بزنم؟ یعنی حالا  تو خیلی از من بیشتر میفهمی که میخوای به من ادب یاد بدی؟! ...!

7. (14+) ساعت دو صبح دوتا مرد و یه دختر یه دختر بیهوشو آوردن درمونگاه. گفتم: حرص خورده؟ یکی از مردها گفت: نه الکل خورده. بعد از معاینه یه سرنسخه برداشتم و به مرده گفتم: اسم و فامیلشون چیه؟ گفت: نمیدونم فعلا فقط میدونم اسم کوچیکش ....ست!

8. (18+) به مرده گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: هنوز که نه حالا ببینم امشب آبم میاد یا نه؟! (ببخشید من ذهنم خیلی منحرفه!)

9. پیرزنه گفت: این قرصها را هم برام بنویس. بعد یک دونه قرص گذاشت روی میز. گفتم: اسمش چیه؟ گفت: من فکر کردم تو دکتری تا نگاه به یه قرص بکنی میفهمی چیه؟!

10. به پسره گفتم: گلودرد هم دارین؟ گفت: درد نمیکنه اما وقتی آب دهنمو قورت میدم انگار آب از وسط یه دیوار رد میشه!

11.  پیرزنه با بدن درد و سر درد اومده بود. درحال معاینه بودم که پسرش اومد توی مطب و گفت: داری معاینه میکنی؟ مگه علتشو بهت نگفته؟ چندروزه تریاکشو نکشیده بدنش درد گرفته! پیرزنه هم گفت: خب گرون شده از کجا بیارم بکشم؟!

12. خانمه پرونده بهداشت روان شوهرشو آورده بود تا داروهاشو بگیره. پرونده را نگاه کردم و گفتم: روزی سه تا قرص میخورن دیگه؟ گفت: نه چهارتا. دوباره نگاه کردم و گفتم: توی پرونده شون سه نوع قرص هست. گفت: نه چهارتا میخوره! اسامی قرص ها را براش خوندم که گفت: آره دیگه دوتای اولیو شبی یکی سومیو روزی دوتا میشن چهارتا!

پ.ن1. وقتی طرح بودم طرح پرونده بهداشت روان و دادن داروهای اعصاب و روان به صورت رایگان شروع شد و از چند هفته پیش این طرح رسما متوقف شد. توی این چند هفته کلی درگیری داشتیم با مریضهای بهداشت روان تا متوجه بشن دیگه باید برای گرفتن داروهاشون پول بدن. از هفته پیش هم ویزیت رایگان پرسنل حذف شد!

پ.ن2. اینترانت درمونگاهها فقط بعضی از سایتهای داخلی را باز میکرد اما از چند روز پیش فقط سایتهای نسخه نویسی را میشه باز کرد! خلاصه که دیگه کمتر میتونم به وبلاگ سربزنم. بخصوص توی روزهای شیفت. ضمنا نمیدونم دیگه چطور باید عکس توی وبلاگ بگذارم؟!

پ.ن۳. با ماشین از روی یه دست انداز رد شدم که احساس کردم یه چیزی افتاد روی پام. بعد که ماشینو پارک کردم متوجه شدم یه مداد کاملا نو کف ماشین افتاده. کلی فکر کردم تا یادم به سه سال پیش افتاد که برای عسل مداد خریدم و انداختش توی یکی از سوراخهای جلو ماشین و کنار شیشه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (259)

سلام

1. بازرس اداره بیمه خدمات درمانی اومد توی درمونگاه بازدید. وقتی کارش تموم شد گفت: یه نسخه برام مینویسین؟ کدملی شو زدم توی سامانه و دیدم بیمه تامین اجتماعی داره!

۲. پیرزنه گفت: شما خودتون واکسن کرونا زدین؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: آخه یکی میگفت دکترها خودشون هیچکدوم واکسن نزدن فقط به شما گفتن بزنین که بشین موش آزمایشگاهی شون!

3. داشتم مریض میدیدم که گفتند تلفن کارم داره. رفتم و گوشی تلفن درمونگاهو برداشتم و گفتم: بفرمائید. یه خانمی خودشو معرفی کرد و گفت: من وکیل خانم ... هستم. ظاهرا اونجا پرونده بهداشت روان دارند. ایشون قراره بهشون یه ارثی برسه و حالا برادرشون گفته ایشون چون مشکل اعصاب و روان دارند نمیتونن توی پولی که بهشون میرسه دست ببرن. لطفا ببینین بیماریش چیه تا من ثابت کنم که بیماریش در چنین حدی نیست. شما با این کار لطف بزرگی به این زن میکنین و .... گفتم: لطفا چند دقیقه دیگه دوباره زنگ بزنین. بعد رفتم پیش کارشناس بهداشت روان مرکز و جریانو بهش گفتم که گفت: این خانم الان اینجا بود و چیزی به من نگفت! چند دقیقه بعد هم اومد توی مطب و گفت: به خانمه زنگ زدم. گویا اون خانمه درواقع وکیل شوهرشه که میخواد به استناد این که بیماری روانی داره طلاقش بده! نهایتا تصمیم گرفتیم هیچ اطلاعاتی به خانم وکیل ندیم.

4. یکی از خانمهای همکار همه پرسنل را جمع کرد و یک جعبه شیرینی آورد و گفت: شیرینی نامزدیمه. همه بهش تبریک گفتیم و مشغول خوردن شیرینی شدیم که یکی دیگه از خانمها ازش پرسید: حالا داماد چکاره است؟ گفت: توی نیروهای ویژه است. نمیدونم چرا همه یکی یکی یادشون اومد که کارشون عقب افتاده و باید برن! (بعدنوشت: همین الان این خانم و همسرشون توی ماه عسل هستند. اون هم ( به گفته یکی از خانمهای همکار) توی آنتالیا!)

5. نسخه پیرمرده را که نوشتم گفت: فشارمو هم میگیری؟ گرفتم و گفتم: فشارتون سیزدهه. گفت: توی خونه هم گرفتن و گفتن سیزدهه فکر کردم اشتباه میگیرن. گفتم: مگه همیشه فشارتون چند بود؟ گفت: سیزده!

6.به  پیرزنه گفتم:  جایی نبودین که سرما بزنه بهتون؟ گفت: چرا خونه های ما سرده. مثل اینجا نیست که گرم باشه! چند دقیقه بعد از رفتن پیرزنه شوفاژهای درمونگاه از کار افتاد و حتی پزشک شیفت بعد که اومد میگفت: من اینجا نمیمونم از سرما یخ میزنم! توی راه که برمیگشتیم ولایت ماشین تاسیسات شبکه را دیدیم که میرفت سراغشون!

۷. یه خانم ۵۵ ساله نشست روی صندلی و همراهش گفت: سرفه داره. گفتم: سرفه شون از کِی شروع شده؟ همراهش از خود مریض پرسید: دکتر چی گفت؟ مریضه گفت: میگه از کی؟ همراهش گفت: از دیروز! (خب خودت بگو مادر من!)

8. (18+) به پرسنل یکی از مراکز شبانه روزی گفتم: مدتیه آقای ... (یکی از راننده های آمبولانس) و خانم ... (یکی از خانمهای مسئول تزریقات) را ندیدم. کجان؟ گفتند: مگه خبر نداری؟ دکتر ... یه مریضو نصف شب اعزام کرد و اون دو نفر هم بردنش و دیدیم برنگشتن. بعد دیدیم نیروی انتظامی آوردشون و گفت بالای تپه نزدیک دکل تلویزیون نشسته بودند توی ماشین و ... به راننده گفتیم: آخه این چه کاری بود که کردی؟ گفت: من کاری نکردم. گفتم این دختر اهل اینجا نیست بردم دکل را نشونش بدم!

9. نصف شب آقای مسئول پذیرش گفت: دکتر! با صدای زنگ که بیدار میشی؟ گفتم: بله خیالتون راحت. اون شب تا صبح دوبار از سر و صدای مریضها بیدار شدم و رفتم و مسئول پذیرشو بیدار کردم!

10. من معمولا سر کار موقع باز کردن وبلاگ خیلی مراعات میکنم اما چند روز پیش به محض این که صفحه اصلی بلاگ اسکای را باز کردم دیدم مسئول پذیرش بالای سرم ایستاده و میگه: چه صفحه قشنگیه برای من هم بازش کن! رفتم و صفحه بلاگ اسکای را توی کامپیوتر پذیرش براش باز کردم. دیگه نمیدونم روزهای بعد آدرسش براش ذخیره شد یا نه؟ یا اصلا بفهمه که میتونه روی اون وبلاگهای به روز شده کلیک کنه و بره داخل وبلاگ ها یا نه؟ آخر وقت هم اومد و پرسید: این سایت که برای من باز کردید که ممنوعه نبود؟!

11. خانم مسئول آزمایشگاه اول وقت اومد و گفت: امروز کیت تست حاملگی نداریم. لطفا حتی الامکان ننویسین. چند دقیقه بعد خانمه اومد و گفت: میخوام آزمایش بارداری بدم. گفتم: ظاهرا امروز تستش را ندارن. گفت: اما من فقط آزمایششو میخوام!

12. اول صبح که رفتم توی درمونگاه به خانم دکتری که شب پیش شیفت بود و داشت میرفت گفتم: دیشب چطور بود؟ گفت: خوب بود فقط ساعت دو صبح مرده اومد و گفت: دندونم درد میکنه و همه داروها را هم توی خونه دارم! بهش گفتم: میخوای بشینم همین جا و نگاهت کنم تا دردت کم بشه؟!

پ.ن1. فکر میکنم دوستان قدیمی این وبلاگ گه گاه کامنتهای سرکار خانم مرجان امامی را از استرالیا دیدن. تنها فردی که از خارج از کشور توی اون بازی بیمزه وبلاگی گذاشتن عکس از در خونه (!) شرکت کردند. ایشون اخیرا یه لطف خیلی خیلی بزرگ در حق من کردند که متاسفانه فعلا نمیتونم توضیح بیشتری در موردش بدم. اما همین جا رسما ازشون تشکر میکنم و امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم.

پ.ن2. اخیرا یه ورژن جدید از پزشک خانواده منتشر شد که بر اساس اون دستمزد شیفتهای شب و اضافه کاری به شدت بالا میرفت اما بلافاصله مرکز بهداشت استان یه مبلغ خیلی کمتر را برای شیفتها و اضافه کاری اعلام کرد و در پاسخ به اعتراض ما رسما گفتند اون قدر پول نداریم که بهتون بدیم! اما همین مبلغ مرکز بهداشت استان هم اضافه کارمونو تقریبا دوبرابر کرد.

پ.ن3. از جلو اتاق عسل رد میشم که میبینم داره ترانه "ای ایران" را  زمزمه میکنه. وقتی منو میبینه میگه: خودمونیم کشوری که همه چیزش این قدر داغونه این همه تعریف داره؟!

بعدنوشت: این هم لینک داستان ننه سکینه که یکی از دوستان لطف کرده بودند و لینکشو گذاشته بودند.

..... این بهشت اجباری .....

سلام

باز هم یک اتفاق غیرمنتظره باعث شد درباره اش یه پست بنویسم. اگه به نظرتون بیمزه بود ببخشید.

روز شنبه پانزدهم بهمن ماه سال یکهزار و چهارصد و یک برابر با سیزدهم رجب سال نمیدونم چند قمری سر شیفت بودم. توی درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ولایت. مریضها از اهالی همون شهر گرفته تا روستاهای اطراف که اون روز درمونگاه روستاشون تعطیل بود میومدند و میرفتند. حدود ساعت ده صبح بود که یه خانم حدودا سی ساله را آوردند که به شدت سردرد و حالت تهوع داشت. شوهرش درحالی که داشتم یک مریض دیگه را میدیدم در مطب را باز کرد و زنشو آورد تو و انداختش روی تخت و بعد ایستاد و به من خیره شد! به ناچار ویزیت مریضی که روی صندلی نشسته بود خلاصه کردم و بعد رفتم سراغ اون خانم. یه شرح حال مختصر گرفتم و بعد درحالی که برمیگشتم طرف میز و گوشی و فشارسنج را برمیداشتم و دوباره میرفتم به سمت مریض از شوهرش پرسیدم: حرص خوردن؟ گفت: نه! اصلا خونه نبوده، توی اعتکاف بوده. فشارش طبیعی بود. براش دارو نوشتم و بعد که سرمش تموم شد هم رفتند.

یکی دو ساعت بعد بود که چهارتا دختر دبیرستانی با هم اومدن توی مطب. گفتم: بفرمائید. یکیشون گفت: ما توی اعتکاف بودیم. همه اونجا سردرد و حالت تهوع گرفتن. گفتم: همه؟ گفت: بله. ما که دور بخاری نشسته بودیم حالمون بدتر بود اما بقیه هم مشکل داشتند. فقط یک علت منطقی برای چنین شرح حالی وجود داشت. مسمومیت با گاز و احتمالا مونوکسید کربن. گفتم: خب پس چرا بقیه اونجا نشستن؟ دختره گفت: خانمی که مسئول اعتکافه بهمون گفت اینجا هیچ مشکلی نیست. سردرد و حالت تهوعتون هم برای اینه که عادت به روزه گرفتن ندارین! کسی هم حق نداره به جائی زنگ بزنه یا بره درمونگاه وگرنه دیگه مجوز مراسم اعتکاف را برای سال بعد بهم نمیدن! ما هم وقتی حواسش نبود فرار کردیم! گفتم: خب فعلا برین از پذیرش قبض بگیرین تا براتون دارو بنویسم تا بعد. گفتن: ما کد ملی مونو بلد نیستیم. پول هم زیاد نداریم! فقط یکی شون کد ملی شو بلد بود که برای همون یکی نسخه نوشتم و داروها رو زیادتر نوشتم که همه شون بتونن استفاده کنن.

به محض این که دخترها از مطب بیرون رفتند مریض بعدی اومد تو و مجبور شدم اونو ویزیت کنم و بعد هم مریض بعدی و بعدی. یکدفعه در مطب باز شد و خانم مسئول تزریقات اومد تو و گفت: یه چیز جالب بهتون بگم؟ این دخترها میگن خانمه که مسئول اعتکافه یه بخاری گذاشته وسط سالن و دودکششو گذاشته توی یه ظرف آب! گفتم: اصلا این خانم مسئول اعتکاف کی هست؟ گفت: شماره شو از دخترها گرفتم و زنگ زدم بهش که گفت: اینجا حال هیچکس بد نیست! بچه ها همه تون با هم بگین که حالتون خوبه یک ... دو ... سه ... و بعد صدای یه سری دختر اومد که همه با هم میگفتن ماااا حاااالمون خووووبه!! بعد هم قطع کرد!

دیدم این طوری فایده نداره. لابلای دیدن مریضها یه پیام دادم برای مسئول واحد مبارزه با بیماری های شبکه. چند دقیقه بعد پیام داد که چنین موضوعی ربطی به من نداره به مسئول بهداشت محیط بگین. برای مسئول بهداشت محیط پیام دادم که چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت: اسامی مریضها و کد ملی و شماره شونو بفرست!  من که فقط اسم و مشخصات همون دختری را داشتم که براش نسخه نوشته بودم. رفتم سراغ تزریقات که اونجا اسامی دخترها موقع زدن سرم ثبت شده بود اما کدملی و شماره ای درکار نبود و خود دخترها هم رفته بودند. هرچقدر فکر کردیم اسم اون خانمی که صبح اومده بود هم یادمون نیومد و توی اون حمله مریضها هم امکان گشتن توی نسخه ها را نداشتم. به ناچار همونها را فرستادم و از اون به بعد تلفن پشت تلفن بود که از مسئول واحد مبارزه و مسئول واحد بهداشت محیط و خانم "ق" مسئول جدید امور درمان میشد و همون سوالها را تکرار میکردند و نهایتا گفتند: ما الان داریم راه میفتیم!

مدتی گذشت. اون روز من فقط شیفت صبح و عصر بودم و وقتی پزشک شیفت شب اومد جریانو بهش گفتم و داشتم میرفتم که کارشناسان شبکه اومدند و یکی شون گفت: داری میری؟ ما به خاطر حرف شما رفتیم اونجا و جلو ادامه مراسمو گرفتیم و خانمه هم حسابی فحش کشمون کرد حالا میخوای بری؟! دیگه هرطور بود بهشون فهموندم که شیفت من تموم شده و بودن یا نبودن من عملا چیزی را تغییر نمیده. نهایتا پیش از این که صورتجلسه را بنویسند مهر و امضاش کردم و اومدم بیرون. بعد هم برگشتم خونه.

خلاصه که این هم از ماجرای اعتکاف امسال. شرمنده اما اگه الان نمینوشتمش بعدا هم دیگه نمیشد.

الان میگذارمش که دو سه روز دیگه خودش منتشر بشه. پست خاطرات بعدی هم چند روز بعدش!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (258)

سلام

1. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: قرصهای فشارم هم تموم شده. گفتم: از کدومشون میخورین؟ گفت: اسمشو نمیدونم. اصلا فقط بنویس قرص فشار داروخونه خودش میدونه کدومو بده!

2. پیرزنه گفت: این داروها را دیشب از همسایه مون گرفتم و خوردم اما بدتر شدم. آخه بگو تو که این همه ساله دکتری بلد نیستی دکتری کنی اون وقت همسایه من میتونه؟!

3. دختره گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: حتما باید نوعشو بگم؟!

4. پیرمرده گفت: گوشم درد میکنه. گفتم: شنوائی تون خوبه؟ گفت: چی؟ گفتم: پرسیدم شنوائی تون خوبه؟ گفت: نمیفهمم چی میگی! گفتم: باشه اشکالی نداره. داشتم توی گوششو میدیدم که گفت: بالاخره اون موقع چی پرسیدی؟ تقریبا با داد گفتم: هیچی گفتم شنوائی تون خوبه یا نه؟ گفت: آره شنوائیم که هیچ مشکلی نداره فقط درد میکنه!

5. داشتم برای دختره دارو مینوشتم که گفت: لطفا قرصها را یکی دوبسته بنویسین. گفتم: باشه. بعد یه قطره گوش توی سامانه براش نوشتم و نوشتم هر هشت ساعت دو قطره. گفت: نهههه قطره همون یکی کافیه فقط قرصها را گفتم دوتا بنویسین!

6. (13+) پیرزنه گفت: تمام دلم درد میکنه از این بالای دلم تا دم سوراخ !

7. خانمه گفت: دیروز اومدم دکتر برام یه آمپول هم نوشت اما خوب نشدم. گفتم: چه آمپولی زدین؟ گفت: آمپول عضلانی!

8. مرده گفت: این سونوگرافی که نوشتین کجا باید بگیریم؟ گفتم: هیچ فرقی نمیکنه. هرجا که برین براتون میگیرن. گفت: خب الان کدومشون خلوت تره که ما بریم؟!

9. مرده گفت: یه آمپول قوی هیکل برام بنویس تا بزنم!

10. خانمه گفت: فرم ارجاع بده میخوام برم پیش متخصص. اما دوتا بنویس. یکی برای دکتر یکی هم برای منشیش که گفت دفعه بعد با فرم ارجاع بیا!

11. ساعت دو صبح از خواب بیدارم کردند تا مریض ببینم. وقتی نسخه شو نوشتم مریضه گفت: اشکالی داره داروهاشو فردا صبح بگیرم؟!

12. به یه بچه گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتی؟ گفت: نه من همیشه خوشحالم!

پ.ن1. از زمان شروع سرما دوباره مثل پارسال پکیج خونه شروع کرد به خاموش شدن. این بار گارانتیش تموم شده بود و همون تعمیرکار و این بار پولی اومد تا درستش کنه. درشو باز کرد و یه پیچ را توش چرخوند و پکیج دیگه خاموش نشد! البته هنوز وقتی هوا سرد باشه عسل توی اتاق پذیرائی و جلو تنها بخاری خونه میخوابه چون اتاقش از یک طرف به حیاط خونه همسایه راه داره و از یک طرف به کوچه و حسابی سرد میشه.

پ.ن2. خانم همسایه کوچه بغلی برامون گوشت نذری آورد و گفت پسرشون از بیمارستان مرخص شده و میتونه با کمربند مخصوص چند قدم توی اتاق راه بره. بعد هم قرار شد به زودی بیان خونه ما برای عرض تشکر.

پ.ن3. عماد پلی استیشنو برده و بازی فیفا 2023 را روش نصب کرده. صرفنظر از همه تغییرات انجام شده نکته جالب برای من یکی عدم حضور تیم ملی ایرانه (که باتوجه به حضور در جام جهانی یه کم عجیبه) و دوم حضور پررنگ زنان. به طوری که هم قدرت خیلی از فوتبالیستهای دختر با مردان برابری میکنه وهم تقریبا توی همه بازیها دست کم یک زن توی گروه داوری دیده میشه. اما یه جمله تاریخی این بود که عماد با من یک دست فوتبال زد و بعد پلی را خاموش کرد تا از تلویزیون بازی همون تیمی را ببینه که من توی پلی باهاش بازی میکردم. عسل یه نگاه به چهره بازیکنان توی مراسم اول بازی انداخت و گفت: انگار توی پلی چهره شون طبیعی تره!

از اون بالا کفتر میایه!

سلام

میخواستم امروز یه پست خاطرات دیگه بگذارم اما اتفاقی که دیروز افتاد باعث شد تصمیم بگیرم تا یادم نرفته اینجا بنویسمش. پست خاطرات هم برای چند روز دیگه.

دیروز حدود ساعت چهار بعدازظهر بود. من و آنی هرکدوم یک طرف اتاق نشسته بودیم و بچه ها هم سرگرم کارهای خودشون بودند و هرچندثانیه یک بار صدای پاروکردن برفی که در حال باریدن بود از خونه همسایه به گوش میرسید که یکدفعه سروصدای عجیبی بلند شد. همه مون از جا بلند شدیم و به دنبال منبع صدا میگشتیم. صدا یک لحظه قطع میشد و بعد دوباره بلند میشد. همه مون هم از همدیگه میپرسیدیم صدای چیه؟ آنی اول در دستشوئی را باز کرد. بعد عماد گفت: انگار صدا از داخل حمامه. در حمام را هم باز کردیم اما خبری نبود و بعد یکدفعه صدا قطع شد و بعد صدای ناله و داد و فریاد یه نفر بلند شد. صدا نه از داخل دستشوئی بود و نه از داخل حمام بلکه از داخل اتاق خواب بود. آنی دوید توی اتاق خواب و بعد پرده ای که برای حفظ گرما جلو نورگیر زده بودیم کنار زد و یکدفعه دیدیم یه پسر جوون  نشسته روی زمین و داره داد و فریاد میکنه! آنی گفت: تو دیگه کی هستی؟ بعد هم به من گفت: زنگ بزن به پلیس بگو دزد گرفتیم! عماد اومد توی اتاق و گفت: این که دزد نیست! من میشناسمش قبلا همکلاس بودیم حالا هم توی مدرسه خودمون یه رشته دیگه میخونه. خونه شون هم توی همین آپارتمان بغلیه! پسره هم که انگار از اون حالت بهت اولیه اش بیرون اومده بود یه فریاد زد و بعد رفت و روی تخت ما خوابید! 

رفتم و یه نگاه به داخل نورگیر کردم و تازه فهمیدم که خدا چقدر به این پسر رحم کرده! خوشبختانه بعد از شکستن طلق روی نورگیر و سقوطش داخل نورگیر، اول طلقی که ما بالای طبقه خودمون گذاشته بودیم و بعد هم وسایلی که داخل محوطه نورگیر گذاشته بودیم سرعتشو کم کرده بود و باعث شده بود زنده بمونه.

آنی از پسره شماره گرفت و به خونه شون زنگ زد. من هم به اورژانس زنگ زدم که یه نوار ضبط شده گفت: همه کارشناسان اورژانس درحال صحبت هستند لطفا منتظر بمانید! یکی دو دقیقه طول کشید که بالاخره یه نفر جواب تلفنو داد و من هم جریانو بهش گفتم و قرار شد آمبولانس بفرستند و خواست من دم در باشم و راننده آمبولانسو راهنمایی کنم. 

رفتم پایین. چند ثانیه بعد یه خانم از سر کوچه اومد و رسید به خونه ما و بی مقدمه از من پرسید: اینجاست؟ گفتم: بله بفرمایید تو! بعد یه پسر جوون و بعد یه پیرمرد و بعد یه خانم دیگه و .... بالاخره آمبولانس هم رسید. بعد تکنیسین های اورژانس اومدن توی خونه و بعد از ابراز تعجب از این که مریض بعد از این سقوط زیاد بدحال نیست با احتیاط برای پیشگیری از آسیب به نخاع و مهره ها برش داشتند و بردند و خانواده اش هم رفتند بیرون. اما بعد از چند دقیقه اون پسر جوون برگشت و اجازه خواست از جایی که برادرش (؟) افتاده عکس بگیره. اول از داخل اتاق خواب عکس گرفت و بعد از روی پشت بام و بعد هم رفت.

شب مادر پسره اومد دم خونه و گفت پسرشو به خاطر آسیب به مهره ها و شکستگی استخوان کتف و مقادیری بریدگی و پارگی بردن اتاق عمل و کلی هم به خاطر رفتار منطقی ما ازمون تشکر کرد. پدرش هم زنگ زد و گفت: فردا یک نفرو میارم که نورگیرو درست کنه که تشکر کردیم و گفتیم خودمون درست میکنیم. گفت: پس هرچقدر هزینه اش شد بفرمایید تا تقدیم کنیم.

امروز هم آنی دوباره بهشون زنگ زد و گفتند حالش بهتره اما تا چند هفته باید فقط بخوابه! ضمنا گفتند: هنوز بهمون نگفته روی پشت بام شما چکار میکرده؟! یعنی میومده سیگار یا ... بکشه؟ یا نگاهی به خونه عموش که اون طرف کوچه ماست بندازه یا خونه همسایه بالایی که همیشه خدا پرده هاشون بازه را دید بزنه یا ...؟

خاطرات (از نظر خودم) جالب (257)

سلام

1. خانمه با شکایت سرفه اومده بود. گفتم: زیپ کاپشنتونو باز میکنید تا سینه تونو معاینه کنم؟ گفت: نمیشه! گفتم: چرا؟ گفت: آخه زیرش چیزی نپوشیدم!

2. به خانمه گفتم: فشارتون چهاردهه. گفت: مطمئنین؟ آخه دیدم فشارسنجو تا شونزده بادش کردین!

3. خانمه گفت: میخوام ببینم از سَر، سرما خوردم یا از داخل؟!

4. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: میشه برم روی وزنه ببینی چند کیلو شدم؟ گفتم بفرمائید. رفت روی ترازو و دیدم  داره بدجور سر و صدا میاد  اومدم این طرف میز و دیدم ایستاده روی طلق بالای ترازو که روی عقربه را گرفته!

5. خانمه با درد پهلوها اومده بود. گفتم: سوزش ادرار هم دارین؟ گفت: نه ولی گاهی احساس میکنم تخمدانهام عرق کرده!

6. نسخه خانمه را که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: قرصهای فشارم دارن تموم میشن. گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: پوسته شونو نیاوردم. گفتم شاید دکتر توی درمونگاه نباشه!

7. خانمه گفت: ممکنه پادردم مال این باشه که آهسته شدم؟ بعدا فهمیدم یائسه شده!

8. پسره اومد توی مطب و گفت: ببخشید اینجا واکسن تب زرد هم دارین؟ گفتم: نه! واکسن تب زرد را برای چی میخواین بزنین؟ گفت: یه کار توی تانزانیا پیدا کردم. برای ورود به کشورش باید واکسنشو زده باشم!

9. خانمه با شوهرش اومد توی مطب. گفتم: بفرمائید. شوهرش گفت: سرما خوردن. البته کلیه شون هم دفع پروتئین داره. گفتم: باشه مشکلی نیست. داروهاشو نوشتم که شوهرش گفت: این داروها براشون مشکلی نداره؟ آخه کلیه شون دفع پروتئین داره. گفتم: نه مشکلی ندارن. حواسم بود. تشکر کردند و رفتند بیرون. چند دقیقه بعد شوهرش با پلاستیک داروها برگشت توی مطب و گفت: گفتم داروهاشو بیارم ببینین مشکلی نداشته باشه آخه کلیه اش دفع پروتئین داره!

10. خانمه بچه شو آورد و گفت: میشه براش آمپول بنویسی؟ پسره هم تا اینو شنید گفت: من آمپول نمیزنما ... هر چی میخوای بگو من که آمپول نمیزنم! به مادرش گفتم: اصلا تا به حال پنی سیلین زده؟ گفت: نه اصلا نزده تا حالا. گفتم: خب پس نمینویسم. شاید حساسیت داشته باشه. پسره گفت: چرا! پارسال زدم! مادرش گفت: نه پنی سیلین نزدی! پسره گفت: چرا به خدا پارسال زدما!

11. گوشی را روی سینه خانمه گذاشتم و گفتم نفس بکشه. بعد که برش داشتم پسر پنج شش ساله اش گفت: یه بار دیگه به مامانم دست بزنی میزنمت!

12. مرده از یکی از جاهای به شدت دورافتاده پسرشو آورده بود توی روستائی که دکتر داشت. پسره را دیدم و براش نسخه نوشتم و گفتم: تشریف ببرین داروخونه. تشکر کرد و پسرشو از روی صندلی بلند کرد. پسره چرخید تا بره سمت در که پدرش نگهش داشت و دوباره چرخوندش رو به من و بعد هردوشون عقب عقب تا دم در رفتند! به خدا من شایسته این قدر احترام هم نیستم!

پ.ن1. یکم بهمن مصادفه با سالروز درگذشت مادر دوست گرامی خانم مهندس رافائل که متاسفانه فعلا وبلاگشون بسته شده و چون من اینستاگرام ندارم ارتباطمون کلا قطع شده. امیدوارم هرچه زودتر شاهد پست های جدید توی وبلاگ ایشون هم باشیم.

پ.ن2. فردا ظهر (درواقع امروز ظهر چون به قول خیابانی دیگه از دوازده گذشته و الان امروز فرداست!) از طرف خانم "ر" به صرف ناهار توی شبکه دعوت شدم. ظاهرا فقط دوستان نزدیک را دعوت کردن و زمان دعوت هم بعد از وقت اداری و رفتن سایر پرسنل شبکه است. شاید این آخرین باری باشه که ایشونو میبینم و امیدوارم همیشه موفق باشند.

پ.ن3. عسل میگه: من شمردم و دیدم شش هشت تا (!) از چیزهائی که توی ترانه "برای ..." میگه شامل حال من هم میشه. میگم: مثلا کدوم؟ نکنه اون که میگه "برای دختری که آرزو داشت پسر بود"؟ میگه: آره. میگم: واقعا دوست داشتی پسر بودی؟ میگه: از اول عمرم تا حالا فقط سه بار! هرچقدر اصرار کردم نگفت منظورش دقیقا چه زمانی بوده!

بدرود خانم "ر"

سلام

شرمنده میدونم خیلی تاخیر کردم.

به لطف یزدان و بچه ها (!) توی این مدت به اندازه سه تا پست کامل خاطرات جمع شده که یکی یکی براتون میگذارم. برای من زیاد خنده دار نیستند شاید چون تا به حال چندین بار خوندمشون! آخه هربار که یه خاطره جدید پیدا میشه و میخوام آخر یکی از پستها اضافه اش کنم از اول پست تا اونجا رو میخونم و بعد مینویسمش!

و اما مناسبت این پست:

دوستان عزیز و قدیمی این وبلاگ حتما هر از چند گاه اسم خانم "ر" را توی این وبلاگ خوندن و میدونن که مسئول امور درمان شبکه بودند. از چندماه پیش توی شبکه شایع شده بود که ایشون داره بازنشسته میشه. باتوجه به همکاری های زیادی که ایشون در تمام سالهائی که من توی شبکه بهداشت ولایت هستم با من داشتند تصمیم گرفتم به وسیله ای کمی از زحماتشونو جبران کنم. بخصوص که این اواخر رابطه مون از همکاری و رئیس و مرئوسی به نوعی دوستی تبدیل شده بود و حتی ضامن وامهای همدیگه شدیم و .... و اینجا بود که دست به دامان دکتر "م" شدم که تا چند ماه پیش توی یکی از درمونگاه ها بودند ولی الان توی شبکه کار میکنند. قرار شد ایشون به طور نامحسوس بفهمند که روز بازنشستگی خانم "ر" دقیقا چه روزیه؟ و چند روز بعد و اوایل همین ماه بود که گفتن از کارگزینی پرسیدن و آخرین روز کاری ایشون بیست و هشتم دی ماهه. اما مسئله این بود که من روز بیست و هشتم شیفت بودم و نمیتونستم به خود خانم "ر" بگم که شیفتمو عوض کنه. در نهایت باز هم دست به دامان دکتر "م" شدم و ایشون هم با رئیس شبکه (که خودشون هم به زودی بازنشسته میشن) هماهنگ کردند و نهایتا قرار شد جلسه تودیع خانم "ر" نه روز بیست و هشتم که سه روز زودتر برگزار بشه!

بعد رفتم توی فکر که حالا برای تقدیر از ایشون باید چکار کرد؟ نمیخواستم یه مقدار ظرف و ظروف براشون بخرم بخصوص که سلیقه شونو در این مورد نمیدونستم. پول هم نمیخواستم بدم چون میدونستم هرچقدر برای این کار کنار بگذارم به نظرم کافی نیست. بخصوص که هنوز هیچکدوم از وامهائی که برای ساخت خونه گرفته بودیم تموم نشده. پس به این نتیجه رسیدم که باید برم سراغ چیزی که ارزش معنوی داشته باشه. پس رفتم سراغ اینترنت. یه متن پیدا کردم و دستی به سر و گوشش کشیدم و دادم نوشتند و جلدش گرفتم. بعد به بهانه ای خواستم روز بیست و پنجم منو به مرکز راه دوری که پزشک نداره و از چند هفته پیش اونجا میرم نفرستند. و بعد راهی درمونگاه های مختلف شدم و همین طور مطب بعضی از پزشکهائی که قبلا توی شبکه بودند و حالا متخصص شدن و مطب زدن. و از همه شون خواهش کردم زیر لوح تقدیر را مهر و امضا کنند. یکی از همکاران توصیه کرد از هرکسی زیر لوح تقدیر را مهر میکنه یه مبلغی هم بگیرم برای خرید هدیه اما من روم نشد. تا این که زیر لوح تقدیر پر شد وگرنه باز هم از این پزشکها میشناختم. و بالاخره در اواخر وقت اداری دیروز درحالی که تقریبا همه مسئولین واحدها توی سالن اجتماعات جمع بودند من و دکتر "م" هم با لوح تقدیر و دسته گلی که خریده بودم به جمع اونها اضافه شدیم. راستش من تا به حال توی چنین مراسمی شرکت نکرده بودم و نمیدونم برای هر پرسنلی که بازنشسته میشه چنین مراسمی گرفته میشه یا نه؟ اما به هرحال اول رئیس شبکه صحبت کرد و از فضائل خانم "ر" داد سخن داد و بعد از یکی دو نفر دیگه خواست صحبت کنند و بعد یکدفعه از من خواست به عنوان نماینده پزشکان صحبت کنم. من هم هنگ کردم و نتونستم بیشتر از چند کلمه حرف بزنم (و همون شب براشون یه کامنت نوشتم و عذرخواهی کردم). درحین صحبتهای مسئولین واحدها بود که رئیس شبکه سرشو برد نزدیک گوش معاونش و گفت: پس یه لوح تقدیر هم نگرفتین؟ جناب معاون هم روی میز را نگاه کرد و گفت: چرا آقای دکتر ... گرفتن! پیش خودم گفتم: خوب شد من این لوح تقدیر را گرفتم!

روسای واحدها کادوهائی را که گرفته بودند تقدیم کردند و من هم لوح تقدیر را بهشون دادم و به وضوح ذوق زدگی شونو وقتی مهر بعضی از پزشکهائی که سالها پیش از شبکه رفته بودند دیدند احساس کردم. بعد هم گفتند: من امشب عکس این لوح را میگذارم توی گروه خانوادگی مون و پزشو میدم! بعد هم با خودم میبرمش کانادا! گفتم: چرا کانادا؟ گفتند: پسرم ساکن اونجاست قراره برم خونه شون.

بعد هم شیرینی خوردیم و عکس گرفتیم و هرکسی رفت دنبال کار خودش! من هم رفتم توی اتاق دکتر "م" که لطف کردند و نصف پول لوح تقدیر و دسته گل را به کارتم ریختند.

خلاصه که خانم "ر" روز بیست و هشتم رسما بازنشسته میشن و امروز هم تماس گرفتند و بعد از تشکر مجدد برنامه شیفتهای بهمن ماه را بهم دادند. و از هفته آینده هم قراره درخدمت جانشین ایشون خانم "ق" باشیم.

پست خاطرات هم اگه اتفاق خاصی نیفته تا چند روز دیگه!

روزی که "بیمه" آمد!

سلام

نهایتا دلم نیومد یه پست خاطرات جدید بگذارم ببخشید. فعلا اینو قبول کنید تا دفعه بعد:

اواسط تابستون سال 1399 بود. مثل خیلی ازروزهای دیگه وارد سایت دانشگاه علوم پزشکی شده بودم و یه مقدار از کارهای اداری خودمو انجام دادم. کارم تموم شد و میخواستم سایت را ببندم که تصادفا چشمم گوشه کارتابل خودم به سابقه کارم افتاد.یه لحظه احساس کردم که سابقه کارم این قدر نیست. پس حساب کردم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که سابقه کارمو از روزی حساب کردن که استخدام شده ام. یعنی نه دوران طرح برام لحاظ شده و نه دوران کار قراردادی توی شهر اسمشو نبر که قرار شده بود اونجا قراردادی کار کنم تا این که حکم استخدامم بیاد.

در اولین روزی که فرصت شد رفتم شبکه و قسمت کارگزینی و جریانو گفتم. مسئول کارگزینی گفت:  مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. سایتو همون جا باز کردم و فرستاد پرونده مو هم آوردن و حساب کرد و گفت: آره حساب نکردن! گفتم: حالا چکار کنم؟ گفت: برو ستاد دانشگاه. چند روز بعد که فرصت شد رفتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. اونجا هم حساب کردن و گفتن: آره حساب نکردن! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: برو تامین اجتماعی. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. یادمه توی دوران طرح هم دفترچه بیمه کارمندی داشتم و آخر طرح ازم تحویلش گرفتن. گفتن: مگه میشه؟ دوران طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: خب دفترچه من کارمندی بود. گفتن: حتما داری اشتباه میکنی. برو تامین اجتماعی! گفتم: چشم.

تا چند هفته بعد فرصت نشد برم تامین اجتماعی تا این که بالاخره رفتم و مسئولشو پیدا کردم که گفت: تو هیچ سابقه ای توی تامین اجتماعی نداری الان اومدی اینجا برای چی؟! گفتم: چه عرض کنم؟ گفتند بیام اینجا. برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه هیچ سابقه ای نداشته باشی؟ طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: به خدا مسئولش گفت هیچ سابقه ای نداری! گفتن: برو بگو کتبا بنویسن! یکی دو هفته بعد دوباره تونستم برم تامین اجتماعی و بعد از کلی بالا و پائین رفتن از پله ها و درخواست نوشتن و ... بالاخره کتبا نوشتن که من هیچ گونه سابقه ای توی تامین اجتماعی ندارم. بعد دوباره برگشتم ستاد دانشگاه که گفتن: آره! انگار واقعا سابقه ای نداری! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: حالا برو خدمات درمانی!

رفتم اداره کل بیمه خدمات درمانی استان که پرونده ها را نگاه کردن و گفتن: حق بیمه ای که اون موقع دانشگاه برای شما پرداخت کرده فقط درحد دادن دفترچه بیمه بوده نه درحد حق بیمه بازنشستگی! گفتم: خب حالا من چکار کنم؟ گفتن: برو ببین دانشگاه چرا حق بیمه تو نداده؟!

برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. منو فرستادن به قسمت حقوقی دانشگاه که گفتن: به نظر ما به دیوان عدالت اداری شکایت کن. گفتم: چشم. چندبار بعد از برگشتن از روستا رفتم دیوان عدالت اداری که رفته بودند.تا این که یک روز تونستم زودتر برگردم و برسم خدمتشون که انصافا خیلی خوب راهنمائیم کردند و با راهنمائی های اونها شکایتم را نوشتم و از مدارکم کپی گرفتم و بردم محضر و کپی ها را برابر با اصل کردم و توی دفتر پیشخوان خدمات قضائی ثبت نام کردم و  ... و بالاخره شکایتم را تحویل دادم که گفتن: میفرستیمش تهران نتیجه براتون پیامک میشه. حدود دو ماه بعد بود که برام پیامک اومد که شکایتم به شعبه شماره ... دیوان عدالت اداری تحویل داده شده. بعد هم هرچقدر منتظر جواب شدیم خبری نشد تا اوایل تابستون سال 1400 که برام پیامک اومد که حکم دیوان عدالت اداری صادر شده و برم و توی سایت ببینمش. رفتم و دیدم یه متن برام فرستادن که پره از اصطلاحات حقوقی ومن ازش سردرنمیارم اما فهمیدم که درخواستم رد شده. ازش اسکرین شات گرفتم و بردمش بخش حقوقی دانشگاه که نگاهش کردن و گفتن: چرا ردش کردن؟ توی این چند ماه این همه از پزشکها شکایت کردند و حکم گرفتند! گفتم: نمیدونم. حالا میشه ببینین چرا رد شده؟ خوندنش و گفتن: برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتی. گفتم: یعنی اگه جدا جدا بنویسم درست میشه؟ گفتن: آره. گفتم: باشه. بعد هم میخواستم برم دنبالش که خوردیم به دوران کمبود پزشک و اصلا تا مدتها فرصت نشد که برم سراغش.

بعد از مدتها یک روز رفتم کارگزینی شبکه. یکی شون پرسید: جریان چی شد؟ ماجرا را تعریف کردم. گفت: راستی ما که چند سال پیش به همه پزشکها نامه زدیم که هرکسی دوران طرحش براش لحاظ نشده بیاد و حق بیمه شو پرداخت کنه و سابقه شو بگیره. گفتم: من چنین نامه ای ندیدم. گفتن: مگه میشه؟ ما به همه پزشکها نامه زدیم! (روم نشد بگم شما اول گفتین مگه میشه طرحتو حساب نکرده باشن؟!) بعد گفت: میخوای یه سر بری ببینی هنوز هم میتونی حق بیمه شو بدی یا نه؟ گفتم: باشه. رفتم دنبالش و چند روزی هم اونجا گیر بودم که گفتن باید حق بیمه را به نرخ روز بریزی. حساب کردن و گفتن: ده میلیون و خرده ای بریز به حساب و بیا تا بقیه کارهاشو بکنیم! وقتی به آنی گفتم گفت: کلی پول بدی تا زودتر بازنشسته بشی و حقوقت کم بشه؟! اون هم توی این بدهکاری ها؟

یک روز جریانو برای یکی از همکاران تعریف کردم. که گفت: برم ببینم دوران طرح منو حساب کردن یا نه؟ چند روز بعد که دوباره دیدمش گفت: خوب شد گفتی. مال مرا هم حساب نکرده بودن. رفتم پولو ریختم به حساب و درستش کردم!

مدتی گذشت. دوباره رفته بودم توی کارگزینی شبکه و گفتم: ماجرا به اینجا رسید و حالا اگه بخوام برای دوران طرح جدا شکایت کنم کجا باید برم؟ گفتن: برو از تامین اجتماعی بپرس. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. گفتن: مگه میشه؟ طرح با تامین اجتماعیه! دوباره رفتم تامین اجتماعی که گفتند: اصلا بیا یه سر برو اداره تامین اجتماعی شهر محل طرحت از اونجا نامه بیار که هیچ سابقه ای اونجا نداری. شاید برای این اون درخواستتو رد کردن که ما اینجا از اداره تامین اجتماعی استان بهت نامه دادیم. گفتم: چشم.

یک روز مرخصی گرفتم و برای اولین بار از زمان پایان طرح (سال 1380) راهی شهر محل طرح شدم. تامین اجتماعی شو پیدا کردم که هرکاری کردم مدرک ندادن و گفتن: وقتی هیچ سابقه ای اینجا نداری چرا باید مدرک بدیم؟! رفتم سراغ شبکه بهداشت. شبکه بهداشتش همون جا بود اما اون قدر ساختمانهای جدید اطرافش ساخته بودند که به زحمت پیداش کردم.رفتم توی کارگزینی که گفتن: اون روزی که اومدین طرح یه نامه بهتون دادیم که دوست دارین براتون حق بیمه پرداخت بشه یا پولشو بهتون بدیم؟ حتما شما گفتین پولشو میخوام! گفتم: من چنین چیزی یادم نمیاد. گفتن: چرا حتما گفتین! گفتم: ممکنه اون نامه را توی پرونده ام بهم نشون بدین؟ گفتن: نمیشه پرونده ها محرمانه است! رفتم سراغ رئیس شبکه که گفتن: رفته جلسه. رفتم خدمات درمانی شون که گفتن: هیچ پولی برای بیمه بازنشستگی شما به اینجا پرداخت نشده. نهایتا فقط یه مقدار از سوغات اونجا خریدم و برگشتم ولایت! رفتم تامین اجتماعی استان و گفتم: بی زحمت شما یه نامه بهم بدین تا دوباره به دیوان عدالت اداری شکایت کنم. گفتن: تو هیچ وقت تحت پوشش ما نبودی و حالا هم نیستی. چرا ما باید به خاطر تو خودمونو با دانشگاه علوم پزشکی درگیر کنیم؟! دیگه خسته شده بودم. گفتم: اصلا ولش کن به درک! به قول آنی زودتر بازنشسته بشم که چی بشه؟

اوایل تابستون امسال بود که یه نفر (توی پی نوشتها میگم کی بود) بهم پیام داد و گفت: یه قانون جدید اومده که همه کسانی که رفتن طرح و براشون بیمه رد نشده بیمه شون باید توسط دانشگاه علوم پزشکی پرداخت بشه. تشکر کردم و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که بهم گفتن: برای ما که چنین نامه ای نیومده. نامه را که برام فرستاده بودن بهشون نشون دادم که گفتن: دوباره به دیوان شکایت کن. رفتم دیوان عدالت اداری و جوابیه اون دفعه را هم بهشون نشون دادم و گفتم: ظاهرا برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتم که گفتن: نه! چیزی که نوشتن کلا یه چیز دیگه است! نوشته چون بازرس تامین اجتماعی تائیدش نکرده رد میشه! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: با این نامه ای که جدیدا اومده راحت تر میتونی به نتیجه برسی.

چند هفته گذشت و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که فهمیدم اسامی افرادی که بیمه دوران طرحشون پرداخت نشده فرستادن تهران. رفتم و لیستشونو دیدم و هرچقدر گشتم دیدم اسمم توی لیست نیست. گفتم: پس چرا اسم من نیست؟ گفتن: برو شبکه بهداشت محل طرحت و بگو مدارکتو بفرستن! دیدم حال این که دوباره تا اونجا برم را ندارم. یه زنگ زدم بهشون و به رئیس شبکه جریانو گفتم که قول داد مدارکو بفرسته. چند هفته بعد دوباره رفتم ستاد دانشگاه که گفتن: وقتی شما به دیوان عدالت اداری شکایت کردین و شکایتتون رد شده پس ما دیگه هیچ تعهدی درباره حق بیمه شما نداریم! کلی رفتم و اومدم تا بالاخره اسممو داخل لیست دومی که قرار بود بره تهران اضافه کردم.

چند هفته پیش رفتم توی سایت دانشگاه که دیدم توی بخش سابقه ام نوشته سابقه تجربی قابل قبول و همون مدت قبلی را زده و نوشته سابقه بازنشستگی و توش زمان طرح هم لحاظ شده! امروز صبح هم دوباره رفتم توی سایت که دیدم از روز شروع طرح تا روز استخدام رسمی منو به عنوان استخدام پیمانی ثبت کرده حتی دوران قراردادی را! خلاصه که آخرش نفهمیدم چی شد! اگه کسی میدونه لطفا خبر بده!

پ.ن1. یه روز همون اوایل کار ماجرا را برای یکی از همکلاسهای دوران دانشگاه که خارج از کشور زندگی میکنه تعریف کردم. او هم شماره خانم "ک" را برام فرستاد که ظاهرا زمانی توی تامین اجتماعی ولایت کار میکرده ولی بعدا انتقالی گرفته و به یکی از کلان شهرهای کشورمون رفته. در تمام این مدت مزاحم ایشون بودم و ازشون مشورت میگرفتم و درواقع ایشون بهم خبر دادند که یه دستور جدید اومده و ....

پ.ن2. اخیرا متوجه شدم یکی از همکاران به دیوان عدالت اداری شکایت کرده و خواسته دوران دانشجوئی مون هم جزء سابقه مون لحاظ بشه. بعید میدونم این اتفاق بیفته ولی اگه بیفته من به زودی بازنشسته میشم!

پ.ن3. احتراما ورود عمادرا  به جمع عینکی های فامیل گرامی میداریم!

بعدنوشت: اینو یادم رفت بگم:

اون اول ماجرا هرجا که میرفتم و جریانو میگفتم اول میپرسیدن: چرا تا به حال متوجه نشده بودی؟!