جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که "بیمه" آمد!

سلام

نهایتا دلم نیومد یه پست خاطرات جدید بگذارم ببخشید. فعلا اینو قبول کنید تا دفعه بعد:

اواسط تابستون سال 1399 بود. مثل خیلی ازروزهای دیگه وارد سایت دانشگاه علوم پزشکی شده بودم و یه مقدار از کارهای اداری خودمو انجام دادم. کارم تموم شد و میخواستم سایت را ببندم که تصادفا چشمم گوشه کارتابل خودم به سابقه کارم افتاد.یه لحظه احساس کردم که سابقه کارم این قدر نیست. پس حساب کردم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که سابقه کارمو از روزی حساب کردن که استخدام شده ام. یعنی نه دوران طرح برام لحاظ شده و نه دوران کار قراردادی توی شهر اسمشو نبر که قرار شده بود اونجا قراردادی کار کنم تا این که حکم استخدامم بیاد.

در اولین روزی که فرصت شد رفتم شبکه و قسمت کارگزینی و جریانو گفتم. مسئول کارگزینی گفت:  مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. سایتو همون جا باز کردم و فرستاد پرونده مو هم آوردن و حساب کرد و گفت: آره حساب نکردن! گفتم: حالا چکار کنم؟ گفت: برو ستاد دانشگاه. چند روز بعد که فرصت شد رفتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. اونجا هم حساب کردن و گفتن: آره حساب نکردن! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: برو تامین اجتماعی. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. یادمه توی دوران طرح هم دفترچه بیمه کارمندی داشتم و آخر طرح ازم تحویلش گرفتن. گفتن: مگه میشه؟ دوران طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: خب دفترچه من کارمندی بود. گفتن: حتما داری اشتباه میکنی. برو تامین اجتماعی! گفتم: چشم.

تا چند هفته بعد فرصت نشد برم تامین اجتماعی تا این که بالاخره رفتم و مسئولشو پیدا کردم که گفت: تو هیچ سابقه ای توی تامین اجتماعی نداری الان اومدی اینجا برای چی؟! گفتم: چه عرض کنم؟ گفتند بیام اینجا. برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه هیچ سابقه ای نداشته باشی؟ طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: به خدا مسئولش گفت هیچ سابقه ای نداری! گفتن: برو بگو کتبا بنویسن! یکی دو هفته بعد دوباره تونستم برم تامین اجتماعی و بعد از کلی بالا و پائین رفتن از پله ها و درخواست نوشتن و ... بالاخره کتبا نوشتن که من هیچ گونه سابقه ای توی تامین اجتماعی ندارم. بعد دوباره برگشتم ستاد دانشگاه که گفتن: آره! انگار واقعا سابقه ای نداری! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: حالا برو خدمات درمانی!

رفتم اداره کل بیمه خدمات درمانی استان که پرونده ها را نگاه کردن و گفتن: حق بیمه ای که اون موقع دانشگاه برای شما پرداخت کرده فقط درحد دادن دفترچه بیمه بوده نه درحد حق بیمه بازنشستگی! گفتم: خب حالا من چکار کنم؟ گفتن: برو ببین دانشگاه چرا حق بیمه تو نداده؟!

برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. منو فرستادن به قسمت حقوقی دانشگاه که گفتن: به نظر ما به دیوان عدالت اداری شکایت کن. گفتم: چشم. چندبار بعد از برگشتن از روستا رفتم دیوان عدالت اداری که رفته بودند.تا این که یک روز تونستم زودتر برگردم و برسم خدمتشون که انصافا خیلی خوب راهنمائیم کردند و با راهنمائی های اونها شکایتم را نوشتم و از مدارکم کپی گرفتم و بردم محضر و کپی ها را برابر با اصل کردم و توی دفتر پیشخوان خدمات قضائی ثبت نام کردم و  ... و بالاخره شکایتم را تحویل دادم که گفتن: میفرستیمش تهران نتیجه براتون پیامک میشه. حدود دو ماه بعد بود که برام پیامک اومد که شکایتم به شعبه شماره ... دیوان عدالت اداری تحویل داده شده. بعد هم هرچقدر منتظر جواب شدیم خبری نشد تا اوایل تابستون سال 1400 که برام پیامک اومد که حکم دیوان عدالت اداری صادر شده و برم و توی سایت ببینمش. رفتم و دیدم یه متن برام فرستادن که پره از اصطلاحات حقوقی ومن ازش سردرنمیارم اما فهمیدم که درخواستم رد شده. ازش اسکرین شات گرفتم و بردمش بخش حقوقی دانشگاه که نگاهش کردن و گفتن: چرا ردش کردن؟ توی این چند ماه این همه از پزشکها شکایت کردند و حکم گرفتند! گفتم: نمیدونم. حالا میشه ببینین چرا رد شده؟ خوندنش و گفتن: برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتی. گفتم: یعنی اگه جدا جدا بنویسم درست میشه؟ گفتن: آره. گفتم: باشه. بعد هم میخواستم برم دنبالش که خوردیم به دوران کمبود پزشک و اصلا تا مدتها فرصت نشد که برم سراغش.

بعد از مدتها یک روز رفتم کارگزینی شبکه. یکی شون پرسید: جریان چی شد؟ ماجرا را تعریف کردم. گفت: راستی ما که چند سال پیش به همه پزشکها نامه زدیم که هرکسی دوران طرحش براش لحاظ نشده بیاد و حق بیمه شو پرداخت کنه و سابقه شو بگیره. گفتم: من چنین نامه ای ندیدم. گفتن: مگه میشه؟ ما به همه پزشکها نامه زدیم! (روم نشد بگم شما اول گفتین مگه میشه طرحتو حساب نکرده باشن؟!) بعد گفت: میخوای یه سر بری ببینی هنوز هم میتونی حق بیمه شو بدی یا نه؟ گفتم: باشه. رفتم دنبالش و چند روزی هم اونجا گیر بودم که گفتن باید حق بیمه را به نرخ روز بریزی. حساب کردن و گفتن: ده میلیون و خرده ای بریز به حساب و بیا تا بقیه کارهاشو بکنیم! وقتی به آنی گفتم گفت: کلی پول بدی تا زودتر بازنشسته بشی و حقوقت کم بشه؟! اون هم توی این بدهکاری ها؟

یک روز جریانو برای یکی از همکاران تعریف کردم. که گفت: برم ببینم دوران طرح منو حساب کردن یا نه؟ چند روز بعد که دوباره دیدمش گفت: خوب شد گفتی. مال مرا هم حساب نکرده بودن. رفتم پولو ریختم به حساب و درستش کردم!

مدتی گذشت. دوباره رفته بودم توی کارگزینی شبکه و گفتم: ماجرا به اینجا رسید و حالا اگه بخوام برای دوران طرح جدا شکایت کنم کجا باید برم؟ گفتن: برو از تامین اجتماعی بپرس. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. گفتن: مگه میشه؟ طرح با تامین اجتماعیه! دوباره رفتم تامین اجتماعی که گفتند: اصلا بیا یه سر برو اداره تامین اجتماعی شهر محل طرحت از اونجا نامه بیار که هیچ سابقه ای اونجا نداری. شاید برای این اون درخواستتو رد کردن که ما اینجا از اداره تامین اجتماعی استان بهت نامه دادیم. گفتم: چشم.

یک روز مرخصی گرفتم و برای اولین بار از زمان پایان طرح (سال 1380) راهی شهر محل طرح شدم. تامین اجتماعی شو پیدا کردم که هرکاری کردم مدرک ندادن و گفتن: وقتی هیچ سابقه ای اینجا نداری چرا باید مدرک بدیم؟! رفتم سراغ شبکه بهداشت. شبکه بهداشتش همون جا بود اما اون قدر ساختمانهای جدید اطرافش ساخته بودند که به زحمت پیداش کردم.رفتم توی کارگزینی که گفتن: اون روزی که اومدین طرح یه نامه بهتون دادیم که دوست دارین براتون حق بیمه پرداخت بشه یا پولشو بهتون بدیم؟ حتما شما گفتین پولشو میخوام! گفتم: من چنین چیزی یادم نمیاد. گفتن: چرا حتما گفتین! گفتم: ممکنه اون نامه را توی پرونده ام بهم نشون بدین؟ گفتن: نمیشه پرونده ها محرمانه است! رفتم سراغ رئیس شبکه که گفتن: رفته جلسه. رفتم خدمات درمانی شون که گفتن: هیچ پولی برای بیمه بازنشستگی شما به اینجا پرداخت نشده. نهایتا فقط یه مقدار از سوغات اونجا خریدم و برگشتم ولایت! رفتم تامین اجتماعی استان و گفتم: بی زحمت شما یه نامه بهم بدین تا دوباره به دیوان عدالت اداری شکایت کنم. گفتن: تو هیچ وقت تحت پوشش ما نبودی و حالا هم نیستی. چرا ما باید به خاطر تو خودمونو با دانشگاه علوم پزشکی درگیر کنیم؟! دیگه خسته شده بودم. گفتم: اصلا ولش کن به درک! به قول آنی زودتر بازنشسته بشم که چی بشه؟

اوایل تابستون امسال بود که یه نفر (توی پی نوشتها میگم کی بود) بهم پیام داد و گفت: یه قانون جدید اومده که همه کسانی که رفتن طرح و براشون بیمه رد نشده بیمه شون باید توسط دانشگاه علوم پزشکی پرداخت بشه. تشکر کردم و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که بهم گفتن: برای ما که چنین نامه ای نیومده. نامه را که برام فرستاده بودن بهشون نشون دادم که گفتن: دوباره به دیوان شکایت کن. رفتم دیوان عدالت اداری و جوابیه اون دفعه را هم بهشون نشون دادم و گفتم: ظاهرا برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتم که گفتن: نه! چیزی که نوشتن کلا یه چیز دیگه است! نوشته چون بازرس تامین اجتماعی تائیدش نکرده رد میشه! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: با این نامه ای که جدیدا اومده راحت تر میتونی به نتیجه برسی.

چند هفته گذشت و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که فهمیدم اسامی افرادی که بیمه دوران طرحشون پرداخت نشده فرستادن تهران. رفتم و لیستشونو دیدم و هرچقدر گشتم دیدم اسمم توی لیست نیست. گفتم: پس چرا اسم من نیست؟ گفتن: برو شبکه بهداشت محل طرحت و بگو مدارکتو بفرستن! دیدم حال این که دوباره تا اونجا برم را ندارم. یه زنگ زدم بهشون و به رئیس شبکه جریانو گفتم که قول داد مدارکو بفرسته. چند هفته بعد دوباره رفتم ستاد دانشگاه که گفتن: وقتی شما به دیوان عدالت اداری شکایت کردین و شکایتتون رد شده پس ما دیگه هیچ تعهدی درباره حق بیمه شما نداریم! کلی رفتم و اومدم تا بالاخره اسممو داخل لیست دومی که قرار بود بره تهران اضافه کردم.

چند هفته پیش رفتم توی سایت دانشگاه که دیدم توی بخش سابقه ام نوشته سابقه تجربی قابل قبول و همون مدت قبلی را زده و نوشته سابقه بازنشستگی و توش زمان طرح هم لحاظ شده! امروز صبح هم دوباره رفتم توی سایت که دیدم از روز شروع طرح تا روز استخدام رسمی منو به عنوان استخدام پیمانی ثبت کرده حتی دوران قراردادی را! خلاصه که آخرش نفهمیدم چی شد! اگه کسی میدونه لطفا خبر بده!

پ.ن1. یه روز همون اوایل کار ماجرا را برای یکی از همکلاسهای دوران دانشگاه که خارج از کشور زندگی میکنه تعریف کردم. او هم شماره خانم "ک" را برام فرستاد که ظاهرا زمانی توی تامین اجتماعی ولایت کار میکرده ولی بعدا انتقالی گرفته و به یکی از کلان شهرهای کشورمون رفته. در تمام این مدت مزاحم ایشون بودم و ازشون مشورت میگرفتم و درواقع ایشون بهم خبر دادند که یه دستور جدید اومده و ....

پ.ن2. اخیرا متوجه شدم یکی از همکاران به دیوان عدالت اداری شکایت کرده و خواسته دوران دانشجوئی مون هم جزء سابقه مون لحاظ بشه. بعید میدونم این اتفاق بیفته ولی اگه بیفته من به زودی بازنشسته میشم!

پ.ن3. احتراما ورود عمادرا  به جمع عینکی های فامیل گرامی میداریم!

بعدنوشت: اینو یادم رفت بگم:

اون اول ماجرا هرجا که میرفتم و جریانو میگفتم اول میپرسیدن: چرا تا به حال متوجه نشده بودی؟!

جهت ثبت در آرشیو وبلاگ

سلام

امروز میخواستم وبلاگمو آپ کنم.

بعد گفتم خب چی بنویسم؟ پست خاطرات. بعد گفتم اصلا خودت دل و دماغ این چیزها رو داری که انتظار داری بقیه داشته باشن؟

پس چی؟ یه پست غیر خاطرات. میخواستم شروع کنم به نوشتن که دیدم حال و حوصله اونو هم ندارم.

بعد هم که چشمم به این پست افتاد و دیدم فقط من اینطوری نیستم.

وضعیت این روزهای مملکت و مشکلاتی که گه گاه توی محل کار و خونه هست و امکان نوشتنشون هم نیست همه مونو بی حوصله و سردرگم کرده.

امیدوارم هرچه زودتر همه مشکلات حل بشه.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (256)

سلام

متاسفانه برخلاف آرزوئی که توی پست قبل داشتم ظاهرا هنوز مشکلات با همون شدت قبل ادامه داره. امیدوارم از این به بعد مشکلات مردم کمتر بشه.

1. پیرزنه گفت: من حالم خوب نیست. تو خودت برام مادری کن!

2. داشتم برای یه بچه نسخه مینوشتم که مادرش رفت روی ترازو. بچه با عصبانیت برگشت طرف مادرش و گفت: بیا پائین با وسایل مردم چکار داری؟ اول اجازه بگیر!

3. به خانمه گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: آب نه اما از همونهایی که خودتون میدونین از بینیم میاد!

4. صبح که رسیدیم درمونگاه راننده گفت: اگه مشکلی نیست من برمیگردم شهر یه کار واجب دارم. آخر وقت میام دنبالتون. گفتم: بفرمائین. آخر وقت شد و خبری از راننده نشد تا این که بالاخره با چند دقیقه تاخیر و رنگ پریده رسید. گفتم: چی شده؟ گفت: موقع اومدن یه پیرزن دست بلند کرد و من هم سوارش کردم. وقتی اومدیم توی روستا گفت منو ببر دم خونه مون پام درد میکنه. وقتی بردمش پیاده شد و گفت: همین جا بمون الان میگم پسرم بیاد حساب کنه. چند دقیقه پشت در بسته ایستادم تا یه نفر اومد بیرون و گفت: با کی کار داری؟ گفتم: این خانم که رسوندمش گفت همین جا بمون تا بیان کرایه تو بدن. مرده داد زد و گفت: ابوالفضل! اون چوبو بیار ببینم چقدر کرایه میخواد؟! من هم گازشو گرفتم و اومدم!

5. نسخه خانمه را که نوشتم دختر پنج شش ساله اش پرسید: ببخشید شما با کدوم وسیله صدای قلبو میشنوین؟ گوشی پزشکیو نشونش دادم و گفتم: با این! با حسرت گفت: کاش من هم میتونستم صدای قلبمو بشنوم. گفتم: خب بشنو! سه بار پشت سر هم با ذوق زدگی گفت: واقعا؟ و من هربار گفتم: خب آره بشنو! داشت با لذت به صدای قلب خودش گوش میداد تا زمانی که مادرش به زور از مطب بردش بیرون!

6. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی هم به بچه تون دادین؟ گفت: نه چیزی نداشتیم. یه قرص بروفن را سه قسمت کردم. هربار نصفشو بهش میدادم!

7. به مرده گفتم: بفرمائید. گفت: از صبح قلبم داره تیر میکشه. انگار توی دریچه های قلبم سوزن فرو میکنن ... گفتم: خب پس یه نوار قلب براتون مینویسم. بگیرین و بیائین تا ببینمش. گفت: نه نمیخواد. من الان فقط اومدم که برام آزمایش ادرار بنویسین!

8. مرده درحالی که کمرشو گرفته بود گفت: یه بارِ سنگین بلند کردم. از دیشب ستون پنجمم درد میکنه!

9. خانمه اومد توی مطب و گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی وزنه و به همراهش گفت: ببین چند کیلو شدم؟ همراهش گفت: 123 کیلو. خانمه گفت: خیلی خوبه! همراهش گفت: خوبه؟ گفت: آره دیگه توی دو ماه بعد از عمل معده  از 150 رسیدم به 123 بده؟!

10. گلوی بچه را که نگاه کردم گفت: دمت گرم. فکر کردم تو هم میخوای طوری چوبتو فشار بدی که حالت تهوع بگیرم!

11. توی یکی از درمونگاههای روستائی بودم که یه زن و شوهر بچه شونو آوردن و گفتن: الان چند ساله که ناخنهاش میشکنن و خیلی ضعیفن. مشکلشون چیه؟ گفتم: خب اول یه آزمایش مینویسم .... پدرش گفت: لطفا آزمایش ننویسین. ما فقط امروز اینجا هستیم اومدیم مهمونی و فردا برمیگردیم ده خودمون!

12. خانمه پسر هفت ساله شو آورد و گفت: از وقتی به دنیا اومده تا به حال ناخنهاشو نگرفتم. چون همه شونو میجوه!

پ.ن1. از سالها پیش شیفتهای یکی از خانم دکترهای سابقه دار را می ایستادم که توی یکی از درمونگاه های شهری کار میکرد و هرسال بدون این که من چیزی بهش بگم خودش مبلغی به پول شیفتها اضافه میکرد. از سال پیش یکی دیگه از خانم دکترها هم بهش اضافه شد. و از اول این ماه یکدفعه اعلام شد پزشکان شهری دیگه حق فروختن شیفتهاشونو ندارن! نمیدونم از کجا فهمیدن که من توی وبلاگم نوشتم بدهی هامون داره کمتر میشه و حتی بعد از چند ماه خرید اینترنتی داشتم! این ماه یکدفعه درآمدمون پائین اومد و باید دیگه دنبال پزشکان مراکز روستائی بگردم که میخوان شیفتشونو بفروشن!

پ.ن.2. خوب شد مربی تیم ملی را عوض کردند. وگرنه نه تنها از گروه صعود نمیکردیم حتی ممکن بود برابر انگلیس تحقیر بشیم! (واقعا حق اسکوچیچ این نبود. همون بلائی را سرش آوردیم که پیش از جام جهانی فرانسه سر تومیسلاو ایویچ مرحوم آوردیم).

پ.ن3. حالا که جام جهانی داره برگزار میشه یادم افتاد به شبی که مراسم گروه بندی جام جهانی را از ماهواره خونه همسایه تماشا میکردیم (!) پیش از شروع مراسم کلیپی پخش شد از مردی که با نماد این مسابقات صحبت میکرد. وسط کلیپ عسل از اتاقش بیرون اومد و نگاهی به تلویزیون کرد و گفت: این مرده چرا داره با دستمال سفره شون حرف میزنه؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (255)

سلام

حال همه مون همچنان گرفته است. امیدوارم این پست را حمل بر الکی خوش بودنم نکنین چون اعصاب من اگه بیشتر از شما خرد نباشه کمتر نیست.

امیدوارم این پست های من بتونه حتی برای دقایقی کوتاه لبخند کوچکی بر روی لبهاتون بیاره. و امیدوارم بعدها وقتی به یاد این روزها می افتیم به خودمون بگیم: خداروشکر که هرچند تلخ بود. اما عاقبت خوشی داشت.

1. خانمه مادرشو آورده بود و گفت: دو روزه که اسهال داره. هر کاری هم که کردیم خوب نشد. گفتم: روزی چندبار شکمشون کار میکنه؟ گفت: دو بار. گفتم: چه داروهائی بهشون دادین؟ گفت: هیچی!

2. یکی از همکاران یه مبلغ ناچیزی ازم قرض کرده بود (کوری عصاکش کوری دگر... خودمون هنوز کلی وام داریم مثلا!) بعد دقیقا همون زمانی که وعده داده بود همون مبلغ به حسابم ریخته شد. یه پیام دادم و تشکر کردم که گفت: شرمنده من هنوز نتونستم بریزم به حسابت! بعدا یکی از خانم دکترها پیام داد و گفت: هزینه اون شیفتی که به جام رفته بودین براتون واریز کردم خیلی ممنون!

3. خانم مسئول تزریقات یکی از درمونگاه های روستائی یه روز عصر بهم زنگ زد و گفت: توی خونه به دخترم سرم زدم حالا که تموم شده فهمیدم سرم شستشو بوده چکار کنم؟! گفتم: ببرین اورژانس ببیننشون. ممکنه عوارض بده. روز بعد پرسیدم: چی شد؟ گفت: هیچی! بردمش اورژانس اونجا هم گفتند ای بابا! ما اینجا اون قدر به مریضها سرم شستشو زدیم و هیچ اتفاقی هم نیفتاده!

4. میخواستم گلوی پسره را ببینم. از لای چوبهای آبسلانگ روی میز یه دونه کشیدم بیرون که متوجه شدم وسطش یه سوراخ داره. پسره که دیدش گفت: این خرابه عوضش کن!

5. مرده با دو بسته قرص اومد پیشم و گفت: ببخشید این قرصها با هم فرق دارند؟ نگاهشون کردم و گفتم: بله با هم فرق دارند. هرکدومشون مال یه بیماری جداگونه است. گفت: آخه چون رنگشون یکی بود مادرم هم گفت حتما با هم فرق دارن!

6. خانمه بچه شو آورد و گفت: سرما خورده. گفتم: گلودرد داره؟ گفت: نه. گفتم: سرفه میکنه؟ گفت: نه. گفتم: آبریزش بینی داره؟ گفت: نه. گفتم: تب داره؟ گفت: نه. گفتم: پس مشکلش چیه؟ گفت: سرما خورده!

7. مرده گفت: کمرم گرفته. گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: آره از اون آمپولهای بزرگ بنویس. هرچقدر آمپولش بزرگ تر باشه بهتر!

8. خانمه گفت: دیروز اومدم دکتر این داروها را برام نوشتن. حالا که خوردمشون حساسیت پیدا کردم. کدومشون ممکنه حساسیت بدن؟ گفتم: اصلا چرا این داروها را براتون نوشتن؟ گفت: گوشم درد گرفته بود. گفتم: از کِی؟ گفت: از وقتی برای درمان درد دندونم توی گوشم آب پیاز ریختم!

9. به مرده که با درد زانو اومده بود گفتم: کار سنگینی نکردین؟ گفت: کسی که این لباسو میپوشه کار سنگین میکنه؟! (لباسش عبارت بود از یک پیراهن بلند و یک تکه پارچه بزرگ که روی دوش انداخته میشه و چند متر پارچه که دور سر بسته میشه!)

10. چند مریض پشت در جمع شده بودند. یکی شون میخواست بیاد تو که اون یکی گفت: صبر کن اون مریض بیاد بیرون. یکی یکی برین تو. اولی گفت: برو بابا مگه اینجا اتاق مامائیه که باید یکی یکی بریم تو؟!

11. خانمه با درد گوش اومده بود. گفتم: دندون خراب هم دارین؟ گفت: بله. گفتم: دندون های همین طرف که گوشتون درد میکنه خرابند؟ گفت: اینو دیگه نمیدونم!

12. پیرزنه گفت: من یه لوزی توی دهنم دارم. بعد از کلی سوال و جواب فهمیدم بهش گفتن لوزه داره!

پ.ن1. با پرداخت بخش قابل توجهی از بدهی هامون بعد از مدتها رفتم سراغ اپلیکیشن باسلام. میخواستم طبق قولی که به خودم داده بودم استانها را بر اساس حروف الفبا برم جلو و سوغات هاشونو بخرم. اما تبلیغ یه چیز جالب را دیدم که باعث شد برای خریدنش اون قدر کنجکاو بشم که این قانونو بی خیال بشم! پس یک جعبه گز نهاوند خریدم (درواقع اولین باری بود که میشنیدم نهاوند هم گز داره!) و یک جعبه خمیر صنل (نمیدونم دقیقا چطور تلفظ میشه!) گزش از گز اصفهان نرم تر بود و شیرین تر. اون خمیر هم شیرینی زیادی نداشت و طعم دارچین میداد.

پ.ن2. صرفنظر از همه بحثهائی که این روزها هست در آستانه آغاز جام جهانی فوتبال برای تیم ملی آرزوی موفقیت دارم. مطمئنم که چند سال دیگه نتایج این تیم تنها چیزیه که توی ذهن همه مردم باقی مونده.

پ.ن3. عسل به آنی گفته: وقتی من ازدواج کنم تو شوهرمو دوست داری؟ آنی گفته: آره دیگه بالاخره دامادمه دوستش دارم. عسل گفته: یعنی بهش میگی من دوستت دارم؟ آنی گفته:نمیدونم  خب شاید بگم. عسل گفته: چه فایده؟ اون که نمیفهمه! آنی گفته: چرا نمیفهمه؟ عسل گفته: آخه خارجیه!

بغض دوباره

سلام

باز هم هجدهم آبان ماه از راه رسید و باز هم من بغض کردم.

الان سر شیفت نشستم و اول یک بار دیگه این پست را خوندم و  ماجرای روز هجدهم آبان پنج سال پیش و بعد هم این پست را و دوباره بغض کردم.

و بعد به این فکر کردم که وقتی دیدم به این راحتی مادرمو از دست دادیم چرا بیشتر از این به بابا سر نمیزنیم؟ آخرین باری که دیدمشون پنجشنبه هفته پیش بود که همراه با اخوی ساکن تهران اومدند خونه ما.

خب نمیدونم چی بگم. سعی میکنم تا چند روز دیگه با یه پست خیلی بهتر برگردم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (254)

سلام

این دقیقا همون پستیه که قرار بود بعد از سفرنامه منتشر بشه. بدون هیچ گونه تغییری. ببخشید که دیر شد و امیدوارم تا زمان گذاشتن پست بعدی حال همه مون از چیزی که الان هست بهتر باشه.

1. سریع ترین تغییر حالت چهره را از اضطراب به خنده ای که کل صورت را پر کرد با گفتن یک جمله سه کلمه ای به یک خانم متولد 1385 دیدم و اون جمله این بود: جواب آزمایشتون مثبته! امیدوارم بعدها با به خاطرآوردن این خاطره باز هم همین حالتو پیدا کنه.

2. پسره درحالی که از درد شکم به خودش میپیچید گفت: من آمپول نمیزنم اما سرم میزنم. مادرش گفت: فکر کردی حالا خیلی زرنگی؟ آمپول و سرم که هردوشون یک چیزند!

3. به پیرزنه گفتم: قند هم دارین؟ گفت: نه ولی فشار دارم. اصلا بیا فشارمو بگیر که فکر نکنی دروغ میگم!

4. اواخر وقت اداری بود و  وقتی خانم دکتر همراهم گفت "من مجبورم اینجا بمونم و انگشت بزنم شما اگه دوست دارین برین" بلافاصله اومدم لب جاده روستا!  چند ماشین اومدند و رفتند و منو سوار نکردند. همین طوری به سمت دیگه جاده نگاه کردم که دیدم یه پراید هاچ بک که چند ثانیه پیش ازم رد شده بود از شونه کنار جاده دنده عقب گرفته و داره با سرعت به طرفم میاد! با تعجب رفتم عقب تر که بهم نخوره که اومد و جلوم ایستاد و دیدم سه چهارتا خانم با هم میگن: سلاااام! وقتی دقت کردم دیدم چند نفر از خانمهای شاغل توی درمونگاه روستای بالائی هستند که همگی پاس گرفتن و با ماشین یکی شون دارن میرن ولایت. سوار شدم که دیدم همه شون دارن میخندن. گفتم: چیه؟ راننده گفت: هیچی الان داشتیم با هم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم که یهوئی گفتم میخواین یه مسافر هم بزنم بشینه کنارتون؟ که سر پیچ بعدی رسیدیم به شما!

۵. به پیرزنه گفتم: این قرص ها را روزی چندتا میخورین؟ گفت: این یکی را یکی صبح یکی شب ولی اون یکی را یکی شب یکی صبح!

6. شیفت عصر و شب بودم. صبر کردم تا درمونگاه خلوت شد. بعد رفتم و به آقای مسئول پذیرش گفتم: میخواین بریم برای شام؟ گفت: راستش ما امروز خیلی دیر ناهار خوردیم. گفتم: باشه میگذاریم برای بعد. بعد یه حمله شروع شد و بعد که دوباره خلوت شد دوباره پرسیدم: هنوز نرفتین شام بخورین؟ گفت: نه! باز هم صبر کردم و همچنان مریض داشتیم و حدود ساعت دوازده شب گفتم: واقعا هنوز شام نخوردین؟ گفت: من هیچ وقت شبها شام نمیخورم وگرنه بقیه بچه ها خیلی وقته که خوردن!

7. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: میشه خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی ترازوی دیجیتال و اومد پائین و گفت: انگار خرابه. یه عدد چهار رقمی نوشت که سه تاشون حروفند! خانمه که رفت بیرون رفتم سراغ وزنه و دیدم وقتی روش می ایستیم اول اسم کارخونه میاد روی صفحه که چهار حرفیه و حرف اولش S!

8. اون خانم دکتری که یک بار ازم قرض گرفته بود دوباره ازم پول قرض کرد و در آخرین ساعات روزی که قول داده بود پولو پس بده ریخت به کارتم. بهش پیام دادم و گفتم: اگه از امروز گذشته بود میرفتین توی لیست بدحساب ها و شاید دفعه بعد بهتون قرض نمیدادم. جواب دادند: خیلی بدی!!

9. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: اسهال داره. گفتم: توی یه روز چندبار شکمش کار میکنه؟ گفت: توی یه روزو نمیدونم اما از خونه که می اومدیم اینجا مجبور شدیم یک بار وسط راه برگردیم خونه و شلوارشو عوض کنم!

10. اواخر وقت اداری اومدم لب جاده که یه تاکسی اومد و رد شد و بعد از رد شدن یکدفعه زد روی ترمز و بعد دنده عقب گرفت و منو سوار کرد. سوار که شدم گفت: شما معلمین درسته؟ گفتم: نه! گفت: پس هیچی. و درحالی که تا ولایت چند نفر دیگه هم براش دست بلند کردند هیچ کس دیگه ای را هم سوار نکرد!

11. مرده ازم یه سوال پرسید و من هم جوابشو دادم. موقع رفتن گفت: خیلی ممنون ببخشید که منو راهنمائی کردین!

12. خانمه گفت: بچه ام دوهفته پیش دلش درد گرفت و فهمیدیم آپاندیسه و عملش کردیم. حالا دوباره دل درد گرفته. بچه را دیدم و براش دارو نوشتم. مادرش گفت: اون دفعه هم گفتند چیزی نیست و دارو نوشتند بعدا فهمیدیم آپاندیسه ها حالا مطمئنین دوباره آپاندیسش نیست؟!

پ.ن1. خونه کلنگی که خریدیم و با باجناقها خرابش کردیم و این خونه را به جاش ساختیم قیمتش شد هفتصد و پنجاه میلیون تومن. حالا یه خونه کلنگی با مساحت فقط دو متر مربع بزرگ تر را توی کوچه کناریمون گذاشتن توی یکی از سایتها برای فروش به قیمت پونزده میلیارد!

پ.ن2. باجناق دوم هم تصمیم گرفت یه ویلا توی شمال بخره و چون پول کم آورد ناچار شد ماشینشو بفروشه. چند روز پیش با آنی سوار ماشین ما شده و وقتی دیده کولر روشنه بهش گفته: شما کولر ماشینو روشن میکنین؟ ما هیچ وقت روشن نکردیم. میگفتیم به موتور ماشین فشار میاد. حالا هم که فروختیمش. الکی خودمونو عذاب دادیم!

پ.ن3. عماد بعد از این که مدتها غرغر ما را به خاطر درس نخوندن برای کنکور شنید از چند روز پیش یکدفعه شروع کرده به درس خوندن! اون هم طبق برنامه ای که یکی از برنامه نویسان مطرح ولایت براش نوشته.  امیدوارم کتاب هائی که بهمون معرفی کرده واقعا لازم باشند چون همه شون مال یکی دو انتشاراتی خاص هستند!

پست بعدی خاطراته. قول میدم!

سلام

این هفته ها با اومدن ویروس جدید همه درمونگاه های ولایت غلغله اند. و شبکه هم به جای اینکه کار ما را کمی سبک تر کنه هر روز برنامه جدیدی برامون پیاده میکنه. مثلا الان چند روزه که ما باید همه نسخه های بیمه روستائی را اول روی کاغذ بنویسیم و بعد توی سامانه سیب وارد کنیم و برای همین زمان ویزیت  هر بیمار تقریبا دوبرابر شده و هر مریض موقع ورود به مطب کلی بهمون غر میزنه که چرا کمی سریع تر کار نمیکنیم؟!

برای نمونه آمار بیماران ویزیت شده در پنجشنبه هفته پیش به قرار زیر است:

۱۲۳ نسخه شیفت صبح درمونگاه روستائی...

۱۷۲ نسخه از ساعت یک بعدازظهر تا دوازده شب در مرکز شبانه روزی...

۲۰ نسخه از ساعت دوازده شب تا هشت صبح روز جمعه.

از چند هفته پیش هرکدوم از پزشکان خانواده که قرارداد یک ساله شون تموم شده حاضر به تمدید قرارداد نشدن و رفتن. و من بهشون حق میدم وقتی میتونن توی درمونگاه های خصوصی تقریبا همین مبلغ را با زمان کار و تعداد بیمار کمتر و دیدن بیماران باکلاس تر دریافت کنند. البته بعضی شون هم میرن توی خونه و درس خوندن برای امتحان تخصص را شروع میکنن. همین الان چندتا از درمونگاههای روستائی بدون پزشک موندن و تعدادی از درمونگاههای دوپزشکه هم دارن با یک پزشک اداره میشن و حتی گفته میشه که احتمالا به زودی فقط برای مراکز شبانه روزی پزشک خواهیم داشت!

به همین دلیل کار من هم به مراتب سنگین تر شده.

وقتی پدر بزرگوار عصر پنجشنبه بهم زنگ زد و گفت سالگرد مامان را چند روز زودتر گرفته تا همه بتونن برن عذرخواهی کردم و گفتم سر شیفتم و به آنی خبر دادم که با بچه‌ها برن اونجا. و دیگه وقتی خانم "ر" مسئول امور درمان شبکه ازم خواست که روز یکم آبان که روز سالگرد واقعی مامانه را هم شیفت بدم قبول کردم چون میدونستم که دیگه برنامه ای وجود نداره. 

خلاصه این که این روزها واقعا درگیرم و از همه تون عذرخواهی میکنم.

این پست را میخواستم فردا بنویسم و بگذارم توی وبلاگ اما امروز صبح دوستان اون قدر لطف داشتند که نتونستم تا فردا صبر کنم.

پست خاطرات هم خیلی وقته که آماده است. توی چند روز آینده چشم.

بعدنوشت: یادم رفت بنویسم نبودن سرم و انواع شربت های آنتی بیوتیک هم یه دردسر دیگه برامون درست کرده!

اعتماد

سلام

یک پست کامل خاطرات توی زمانی که سفرنامه را مینوشتم جمع شده بود و گذاشته بودم که به صورت خودکارهفته گذشته منتشر بشه. اما باتوجه به مسائلی که توی این روزها پیش اومده احساس کردم شما هم مثل من دل و دماغ خوندن این قبیل چرندیات را ندارید. اما بهتون قول میدم به زودی منتشرش کنم. این چند روز حتی حال و حوصله یادداشت کردن سوتی ها را هم نداشتم و از امروز دوباره یادداشتشونو شروع کردم. تا ببینیم اوضاع مملکت به کجا میرسه. گرچه من کارهام معلوم نیست. یه وقت میبینی همین فردا اون پست را هم منتشر کردم .

اما گفتم امروز خاطره ای را براتون بگذارم که چند ماه پیش اتفاق افتاد:

هوا تاریک شده بود. من و آنی و عماد و عسل توی خونه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.اون زمونها اینترنت هنوز وصل بود. یکدفعه صدای زنگ موبایل آنی بلند شد. البته نه زنگ معمول تلفن بلکه زنگ واتس آپ (اون موقع هنوز واتس آپ وصل بود). آنی گوشیش را برداشت و دیدیم یک شماره ناشناس با کد تهران بهش زنگ زده و مسئله جالب عکس پروفایلش بود که آرم صدا و سیما بود.

آنی جواب داد و یک مرد بعد از سلام و علیک و کلی زبون بازی گفت: همراه اول قصد داره به بعضی از مشترکین وفادارش که از سالها پیش شماره شونو تغییر ندادن جایزه بده و توی قرعه کشی این شماره انتخاب شده. بعد هم گفت: همین الان صدای شما از تلویزیون به صورت زنده پخش میشه. لطفا یه متن کوتاه برای تشکر از همراه اول بفرمائید. تا آنی پرسید: کدوم شبکه است؟ مرده گفت: همین الان روی آنتن هستید بفرمائید! آنی هم چند جمله فی البداهه گفت و از همراه اول تشکر کرد و تمومش کرد. بعد مرده دوباره اومد روی خط و گفت: خب حالا شما توی چه بانکی حساب دارین؟ .... شماره حسابتونو بفرمائید؟ .... حالا برین توی نرم افزاربانکتون توی فلان قسمت و حالا اون کد چند رقمی که با پیامک بهتون رسید را برای ما بخونین تا ما جایزه تونو واریز کنیم! اینو که شنیدم یه لحظه شک کردم. اومدم به آنی بگم حواسشو جمع کنه که خوشبختانه خودش حواسش جمع بود و گفت: پس اجازه بدین من فردا با بانک هماهنگ میکنم بعد این کد را به شما میدم! به محض این که این جمله از دهن آنی خارج شد تماس قطع شد و دیگه هم هرچقدر منتظر شدیم زنگ نزدند و به تماس ما هم جواب ندادند! گفتم: جایزه ات پرید! و کلی با هم خندیدیم. بعد گفتم: خدا میدونه حساب چند نفرو تا به حال خالی کردن. باید جلوشونو گرفت. توی نت سرچ کردم و شماره پلیس فتا را پیدا کردم و بهشون زنگ زدم. موضوعو که تعریف کردم جناب پلیس فتا فرمودند: کد را که بهشون ندادین؟ گفتم: نه گفت: خب پس کاری نمیتونه بکنه! گفتم: میخواستم شماره شونو بهتون بدم که پیگیری کنین. گفت: وقتی پولی از حساب شما برنداشتن و جرمی مرتکب نشدن ما چی رو پیگیری کنیم؟! اگه هم اصرار دارین باید حضوری تشریف بیارین و شکایت بنویسین! تشکر کردم و قطع کردم.

واقعا اگه بعد از اون همه زبون بازی اون مرد یه لحظه حواس آنی پرت میشد و کد را میداد چی میشد؟

خلاصه که این روزها به کسی اعتماد نکنید. بخصوص کسانی که با اسامی و تصاویر دولتی میان سراغتون.

پ.ن: چند سال پیش بود که برای عسل دوچرخه خریدیم. با اون چرخهای کوچیک کمکی توی حیاط و گاهی توی کوچه دوچرخه سواری میکرد و لذت میبرد اما هر بار که میخواستیم چرخهای کمکی را باز کنیم وحشت میکرد و دیگه سوار دوچرخه نمیشد. چند هفته پیش بهش گفتم: دیگه سنت داره بالا میره. اگه الان دوچرخه سواری را یاد نگیری دیگه بعدا روت نمیشه بخوای بری بیرون و پشتتو بگیریم و یاد بگیری. گفت: وقتی اینجا زنها اجازه دوچرخه سواری ندارن من چرا باید اصلا دوچرخه سواری را یاد بگیرم؟!

اما هرطور بود راضیش کردیم و بالاخره یاد گرفت و الان هم شبها میره توی کوچه و دوچرخه سواری میکنه. امیدوارم سنش هرچقدر که باشه اجازه دوچرخه سواری را هم داشته باشه.

کمی حال خوب

سلام

پرتودرمانی خواهرم تموم شده و گرچه محل تومور همچنان متورمه اما دکترش گفته تا چند هفته دیگه تورمش هم کمتر میشه.

نوه خاله گرامی هم توی کانادا همچنان تحت درمانه و کمی بهتره. ظاهرا روند درمانی در اونجا از اینجا کندتر ولی مطمئن تره.

ببخشید قرار بود امروز یه پست خاطرات دیگه اینجا بگذارم اما وضعیت این شبهای مملکت حال و حوصله ای برام نگذاشته.

تهران پایتخت ایران است (5) (بخش شمال (3)

سلام

دوشنبه سی و یکم مرداد سال یکهزار و چهارصد و یک

همون طور که گفتم قلعه رودخان را ندیدیم و برای امروز هم برنامه های دیگه ای داشتیم. اما مگه می شد تا اینجا بیاییم و برای اولین بار قلعه رودخان را نبینیم؟ پس ناچار شدیم بعضی از برنامه های امروز را حذف کنیم و درعوض بریم به سمت قلعه رودخان. توی گوگل مپ مسیر را سرچ کردیم و به راه افتادیم. اما مسیرمون از چنان جاده های باریک و روستائی میگذشت که چندبار شک کردیم داریم به سمت یکی از مهم ترین جاذبه های اون منطقه میریم یا نه؟ بالاخره بعد از طی کردن چند ده کیلومتر به محل پرداخت ورودیّه رسیدیم و وارد محوطه قلعه رودخان شدیم.

به زحمت یه جای پارک پیدا کردم و نگه داشتم. کمی که پیاده روی کردیم وارد بخشی شدیم که پر از انواع غرفه ها بود. از فروش انواع خوراکی ها تا غرفه های گرفتن عکس با لباس محلی و حتی مغازه ای که مردم پول میدادند تا چند لیوان را با یه ضربه توپ بشکنند و من ندیدم هیچ کسی موفق به انجام این کار بشه. یکی از عجیب ترین خوراکی هائی هم که اونجا دیدم رب کیوی بود که نمیدونم برای چه غذاهائی استفاده میشه.

بعد از طی کردن یه مسافت کوتاه رسما عملیات پله نوردی شروع شد. پله ها را کوتاه و مناسب درست کردن اما بالا رفتن از اون همه پله با اون هوای گرم و شرجی ساده نبود و تازه فهمیدم چرا اون پائین مردم چوب هایی را به عنوان عصا میخریدند. هر چقدر بالاتر میرفتیم از تعداد غرفه ها کاسته میشد و محیط طبیعی تری را شاهد بودیم. گرچه تا اواخر راه گه گاه یه غرفه فروش مواد خوراکی جلومون سبز میشد. راه همچنان پیچ میخورد و از کوه بالا میرفت. البته نباید از زیبائی مسیر با درختها و نهرهای آب و ... هم گذشت. خط دهی موبایل هم کم کم شروع به ضعیف شدن کرد و بعد قطع و وصل شدن و بالاخره قطع شد. در بعضی جاها راههای میان بری هم توی کوه ایجاد شده بود که بعضی از مردم از اونها استفاده میکردند. در چندجا هم به تابلوهائی برخوردیم که تعداد پله های باقیمونده تا قلعه را نشون میداد که البته بیشتر به نظر میرسید نوعی تبلیغ از یکی از غرفه ها باشه تا برای راهنمائی مردم. اواسط راه بودیم که عماد خسته شد. گرچه تقریبا همه مسیر تا اونجا را هم روی صندلی عقب ماشین خواب بود اما هنوز بی حال بود و گفت که دیگه نمیتونه ادامه بده. کمی استراحت کردیم اما فایده ای نداشت. بالاخره آنی طبق معمول ازخود گذشتگی کرد و پیش عماد موند و من و عسل به راه ادامه دادیم. اما حدود بیست پله بالاتر و وقتی به تابلو 444 پله به قلعه مونده رسیدیم عسل گفت: بابا! من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم تا آخرش بیام بالا و حاضر هم نیستم تنها جائی بشینم تا تو بری و برگردی. پس همین جا میمونم و میرم پیش مامان و عماد. گفتم: باشه. همون جا ایستادم و نگاهش کردم تا رسید پیش عماد و مادرش. راستش یه لحظه خودم هم تصمیم گرفتم که برگردم. اما میدونستم که در این صورت تا خدا میدونه چند سال دیگه که دوباره مسیرمون به اون طرفها بیفته ناراحتم که تا اونجا رفتم و قلعه را ندیدم. پس نهایتا با یک بطری کوچیک آب معدنی دوباره به سمت بالا راه افتادم. هی بالا رفتم و بالا رفتم و بالا رفتم. گه گاه هم چند لحظه جائی صبر میکردم و یه استراحت کوچیک داشتم. هرچقدر که بالاتر میرفتم تعداد کسانی که پشیمون شده بودند و برمیگشتند بیشتر میشد. ضمن این که گرمای هوا هرچقدر بالاتر میرفتیم خشکسالی های شدیدتری را باعث میشد (رجوع شود به قسمتهای قبلی همین سفرنامه! ). درنهایت فقط اون مسئله روانی و این که به خودم ثابت کنم که میتونم باعث می شد که به راهم ادامه بدم.

به تابلو 100 پله به قلعه مونده که رسیدم به خودم گفتم: حالا که تا اینجا اومدم بااااید تا آخرش برم. حتی اگه نهایتا جنازه مو پائین بیارن! کمی که بالا رفتم بالاخره اولین نشونه از قلعه دیده شد! بعد هم کمی بالاتر رفتم و بالاخره به در قلعه رسیدم که آقائی کنارش با یه یخدون بستنی یخی میفروخت!  اما جالب این که خود قلعه هم یه ورودی جدا داشت! و چون نت خط نمیداد فقط هم نقدی میگرفتن!  یعنی اگه من کیف پولمو با خودم نیاورده بودم مجبور بودم از دم در ورودی برگردم! البته مبلغش زیاد نبود (چهار هزار تومن برای ایرانی ها و پنجاه هزار تومن برای خارجی ها!).

ورودی را دادم و وارد قلعه شدم که متوجه شدم بزرگتر از چیزیه که تصور میکردم. این عکسی بود که همه جاهائی که قلعه را معرفی میکردند دیده بودم و حالا بالاخره خودم از نزدیک میدیدمش. اما درست روبروی این برج یه برج دیگه تقریبا شبیه به اون هم وجود داشت و پشت اون هم یه محوطه بزرگ که چون دیگه نگران آنی و بچه ها شده بودم از خیرش گذشتم. اما با هر فلاکتی که بود از هر دو برج بالا رفتم و اونجا چرخیدم. راستش فکر نمیکردم داخل قلعه هم این همه پله باشه اما تا اونجا رفته بودم و باید همه جاشو میدیدم. جلوتر از من یه دختر تقریبا همسن عسل بود که وقتی پدرش بهش گفت: چرا نشستی؟ بلندشو بیا بالا. گفت: آخه بیام بالا که چی بشه؟ اینجا که همه اش شکل همه. امروز بدترین روز زندگی منه! هیچ وقت توی عمرم این همه راه نرفته بودم!  بعضی جاها هم نوشته بود ممکنه ریزش کنه با احتیاط عبور کنین! که من نفهمیدم مثلا چطور باید عبور میکردیم؟! اما یه نکته جالب برای من وقتی بود که داشتم از پله های برج پائین می اومدم و پاهام دیگه درد گرفته بودند و یک دفعه یکی از دو نفری که پشت سرم بودند با لهجه غلیظ ولایت گفت: دکتر! این دوست ما دلش درد میکنه. یه نسخه براش نمینویسی؟! شاید اگه شلیک خنده جفتشون بعد از این جمله نبود واقعا برمیگشتم و ازشون درمورد دل دردش سوال میپرسیدم. اما وقتی دیدم انگار قصدشون فقط تمسخره اصلا به روی مبارک نیاوردم و اونها هم ساکت شدند. یک ساعتی توی قلعه بودم و عکس گرفتم و بعد هم از یکی از چند شیر آب کنار هم که آب آشامیدنی داشتند ظرف آبمو پر کردم و به سمت پائین حرکت کردم. چند بار به آنی زنگ زدم که موبایل خط نمیداد. پس با آخرین سرعتی که برام ممکن بود به سمت پائین راهمو ادامه دادم.

و این هم چند مکالمه از حرفهائی که بین جماعت بالا رونده و پائین رونده (!) رد و بدل میشد:

-: خیلی دیگه مونده؟

=: نه ... پله دیگه مونده.

-: ارزششو داره؟

=: بله خیلی قشنگه (بعضی ها هم میگفتن نه بابا یه قلعه خیلی معمولیه برگردین!)

++++++++++++++++++++++++

-: آفرین! دخترتون چقدر خوب راه میره. انگار اصلا خسته هم نشده.

=: ممنون. از اردیبهشت تا حالا دفعه چهارمه که میارمش اینجا.

-: اگه این قدر خوب راه میره چرا آوردیش اینجا؟ خب ببرش کربلا!

++++++++++++++++++++++++

-: ارزششو داره؟

=: بله. فقط یادت باشه باغ پرندگان و پارک دلفینهاشو حتما ببینی!

-: اینها که توی شهر خودمون هم هست!

=: بله ولی اینجا یه چیز دیگه است خخخخخ شرمنده گفتم بالاخره باید یه طوری تشویقت کنم که ادامه بدی!

+++++++++++++++++++++++

-: انگار اون بخش هائی که سطح شیبداره و پله نیست توی تعداد پله ها حساب نشده درسته؟

=: بله دیگه روی تابلوها تعداد پله ها رو نوشته فقط.

-: پس گولمون زدن. بیشتر از چیزی که بهمون گفتن داریم راه میریم. حقمونو خوردن!

................

پائین رفتن خیلی ساده تر از بالا رفتن بود. بعد از چند دقیقه به جائی رسیدم که از آنی و بچه ها جدا شده بودم اما اونجا نبودند. دوباره بهشون زنگ زدم که ارتباط برقرار نشد. باز هم پائین تر اومدم و بالاخره تونستم بهشون زنگ بزنم که آنی گفت: توی ماشین هستیم. و من همچنان به سمت پائین رفتم. از اواسط  راه برگشت بود که پاهام شروع کرد به لرزیدن و حتی یک بار ناخودآگاه روی یکی از پله ها نشستم! اما هرطوری که بود خودمو به پائین و بعد به ماشین رسوندم. آنی نشسته بود پشت فرمون ماشین و گفت: برو بشین اون طرف. میدونم اون قدر پادرد داری که نمیتونی رانندگی کنی! و اون روز دیگه من رانندگی نکردم! بچه ها چیزی خریده بودند که تا حالا ندیده بودم و به عنوان ناهار همونو خوردیم. یک عدد سوسیس بزرگ که یه سیخ چوبی وسطش فرو رفته بود و به عنوان "کورن داگ" فروخته میشد.

بدون این که به آنی و بچه ها بگم کجا داریم میریم گوگل مپ را روشن کردم و براش نقش "ناویگیتور" را بازی کردم تا به یک محل دیگه برای دریافت ورودیّه رسیدیم و فهمیدم که درست اومدیم. دریاچه سد سقالکسار آخرین جائی بود که توی برنامه سفرمون گنجونده شد. راستش پیش از رفتن به اونجا هیچ تصویری ازش ندیده بودم و هیچ شناختی ازش نداشتم. دریاچه خیلی بزرگ نبود و چند ردیف درخت دور تا دور اونو پوشونده بود که منظره زیبائی ایجاد کرده بودند. افراد زیادی اطراف دریاچه نشسته بودند. و چند راس گاو و چند قلاده سگ ولگرد هم بینشون رژه میرفتند و ازشون غذا میگرفتند. عسل گفت میخواد بره قایق سواری ولی نه عماد و نه آنی حالشو نداشتن. پس قرعه فال به نام من بیچاره فتاد و یه قایق پدالی دو نفره اجاره کردم و رفتیم توی آب که البته فقط اسما دو نفره بود و تقریبا همه زمانو تنها داشتم پدال میزدم! پدر پاهام اون روز دراومد و تا مدتی موقع بیدار شدن از خواب دوتا  پای دردناک داشتم! یک ساعتی اونجا نشستیم و چای خوردیم. بعد هم ازشون خواستم بلند بشن و راه بیفتن. چون براشون یه سورپرایز دیگه تدارک دیده بودم. اما وقتی حرکت کردیم هر سه نفرشون گفتند حال این که جای دیگه ای برن ندارن و من هم پشیمون شدم که از اونجا بلندشون کرده بودم! اما دیگه حرکت کرده بودیم. پس رفتیم به سمت ویلائی که برای دو شب اجاره کرده بودم. سورپرایزم هم موند برای سفر بعدی که به شمال بریم و نمیدونم چه زمانی خواهد بود. از شهر زیبای لاهیجان گذشتیم و رفتیم تا به "لیالستان" رسیدیم و بعد دور زدیم. آنی از کنار یه خیابون باریک فرعی گذشت که بعد از رد شدنش فهمیدم باید از اون میرفتیم! پس صبر کردیم تا گوگل یه راه دیگه پیدا کنه و از اون مسیر بریم.

وارد مسیر جدید شدیم و رفتیم تا روستا تموم شد و دیگه داشتیم توی یه جاده باریک و خالی رانندگی میکردیم تا بالاخره به یه روستای دیگه رسیدیم. و بالاخره توی اون روستا به سه خونه کنار هم رسیدیم و فهمیدیم که به مقصد رسیدیم. اما نمیدونستیم جائی که ما اجاره کردیم کدومه؟ نهایتا شماره موبایل صاحب ویلا را از روی قرارداد پیدا کردم و بهش زنگ زدم:

-: سلام آقای .....! من ... هستم که ویلاتونو برای امشب اجاره کردم. ما الان رسیدیم دم سه تا خونه. اما نمیدونیم خونه ای که ما اجاره کردیم کدومه.

=: منظورتون چیه که نمیدونین کدومه؟!

-: منظورم اینه که نمیدونیم کدوم یکی از این سه تا خونه است! میشه تشریف بیارین دم در؟

=: شما اصلا قراردادی که براتون اومد نخوندین درسته؟

-: چطور؟

=: اونجا نوشته باید پیش از رسیدن بهم زنگ بزنین تا من خونه بمونم. من الان اونجا نیستم. حتما از اون جاده خاکی هم اومدین درسته؟

-: جاده خاکی؟ نه ما از طریق پل ... اومدیم دم خونه.

=: چه جالب! چون همه کسانی که به من زنگ نمیزنن و خودشون میان گوگل میبردشون توی جاده خاکی و راهشون کلی دورتر میشه. به هرحال من حدود بیست دقیقه دیگه میرسم خونه. خداحافظ.

به آنی گفتم: چطور گوگل هوای ما رو داشت و نبردمون جاده خاکی؟ گفت: حتما همون جا که گفت بپیچین و من نپیچیدم میرفته جاده خاکی!

نشستیم توی ماشین تا صاحب ویلا از راه رسید و در را باز کرد و با ماشین رفتیم توی حیاط. خونه نسبتا بزرگ بود با دو اتاق خواب و با قیمتی که ما گرفته بودیم واقعا می ارزید. احتمالا چون کمی از شهر دور بود و بعدا فهمیدیم نت هم گاهی مشکل پیدا میکنه. یه نکته دیگه هم این که فاصله چندانی تا قبرستان نداشت. برای من و آنی اهمیتی نداشت اما شاید این مسئله هم قیمت خونه را کمتر کرده بود. طبق معمول کارت ملی را دادم و کلیدو گرفتم. بعد هم صاحب خونه که به نظر میرسید روی تمیز بودن خونه اش خیلی حساسه رفت. وسایل لازم را از ماشین پیاده کردیم و بعد با ماشین برگشتم لب جاده و برای شام و صبحانه خرید کردم و دوباره برگشتم پیش آنی و بچه ها. شام خوردیم و خوابیدیم.

سه شنبه اول شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح هم من و آنی از خواب بیدار شدیم و پشت میزی که بیرون از اتاقها گذاشته بودند صبحانه خوردیم و بعد هم منتظر شدیم تا بچه ها بیدار بشن. بعد سوار ماشین شدیم و برگشتیم لاهیجان و خودمونو به شیطان کوه رسوندیم و چرخی اونجا زدیم. خوشبختانه شهربازی تعطیل بود! اما سوار تله کابین شدیم و بعد از این که ازمون عکس گرفتند بالا رفتیم که مسیر زیبا ولی کوتاهی داشت.به آنی گفتم: این دختری که ازمون عکس گرفت واقعا حوصله اش سر نمیره؟ از صبح تا شب فقط باید بگه توی دوربین نگاه کنین و تا سه بشمره!  اون بالا هم چرخی زدیم و بستنی خوردیم. عسل دوست داشت بره باغ وحش کوچکی که اونجا بود ببینه که آنی گفت: قبلا اونجا رو دیدیم (توی یه مسافرت سالها پیش که توی وبلاگ ننوشتم) و نهایتا عسل هم نرفت. یه پارک کوچک هم اون بالا بود و در مجاورت اون یک مزرعه بزرگ چای که ظاهرا برای فروش گذاشته بودندش. از روی کنجکاوی یه برگ چای را از شاخه جدا کردم و جویدم اما طعمش هیچ شباهتی به چای نداشت! بعد هم برگشتیم پائین. چون دیگه چیز خاصی اون بالا نبود. بعد توی مغازه هائی که اونجا بود قدم زدیم و به یه چای فروشی رسیدیم که جناب فروشنده کلی از چای هاش تعریف کرد و گفت اونهارو به شهرهای مختلف میفرسته. بعد گفت: شما از کجا اومدین؟ گفتیم: از ولایت. گفت: اتفاقا اونجا هم کلی مشتری دارم. مثلا یه آقائی که اسمشو فراموش کردم و سر یه فلکه که اسمش یادم رفته طلافروشی داره مرتبا با من تماس میگیره و من براش چای میفرستم! مقداری ازش چای خریدیم که خوشمزه هم بودند اما نه درحدی که آدم بخواد از ولایت تماس بگیره براش بفرستند! توی یک مغازه هم هواپیماهای کوچک مسافربری میفروخت که باید بادشون میکردیم و من یک دفعه یادم اومد که این مغازه توی سفر چند سال پیش چقدر توجه منو به خودش جلب کرد. چون روی هواپیماهای بادی که میفروخت اسم و لوگو یکی از شرکتهای هواپیمایی اسرائیلی بود! اون سال خیلی شک داشتم به عنوان یه خرید جالب بخرمش یا نه اما بالاخره نخریدم. امسال هم که اگه اشتباه نکنم مال یکی از ایرلاین های آمریکائی بود.

از شیطان کوه پایین اومدیم و رفتیم پائین و رسیدیم به استخر اما پیاده نشدیم چون آنی و بچه ها گفتند ظاهرا فقط یه مقدار آبه و چیز دیدنی نداره! اما توی حاشیه استخر رفتیم به فست فود و رستوران "جانان". باز هم هرکسی چیزی سفارش داد و من هم تصمیم گرفتم غذای محلی بخورم و برای اولین بار اناربیج سفارش دادم که نداشتند. من هم تصمیم گرفتم یه غذای جدید دیگه را امتحان کنم که البته محلی نبود! پس استیک مرغ سفارش دادم. تجربه استیک گوشت باشه برای یک بار دیگه!

روز تولد و ازدواجمونو هم پرسیدند تا هرسال برامون پیام تبریک بفرستند. حالا ببینیم میفرستند یا نه؟ آنی خواست آبشاری که توی اینترنت توی عکسهای شیطان کوه بود پیدا کنم. از پرسنل رستوران پرسیدم که گفتند: باید همین خیابونو برین بالا. گفتم: ما همین الان از این خیابون اومدیم پائین! گفتند: نه همون جاست. بعد از غذا دوباره از همون خیابون بالا رفتیم که آبشاری در کار نبود. اما اون بالا به مقبره کاشف السلطنه رسیدیم. خواستم ماشینو پارک کنم که آنی و بچه ها گفتند: مگه اومدیم اینجا که بریم زیارت اهل قبور؟! (خلاصه اگه شما رفتین برام تعریف کنین چه شکلیه من نتونستم ببینمش!) از یه نفر دیگه آدرس آبشار را پرسیدم که گفت: همین خیابونو برین پائین! نهایتا زنگ زدم به اخوی که خودش سه ماه پیش اومده بود اونجا و اون بهم گفت که این آبشار درواقع مصنوعیه و فقط در ساعتهای خاصی روشنش میکنن!

داشتیم فکر میکردیم کجا بریم که عسل گفت: پس ماچند روزه که اومدیم شمال. اون وقت نباید بریم دریا؟! گفتم: راست میگه خب! وسایل لازم برای دریا رفتنو داریم؟ آنی گفت: توی صندوق عقبه! توی اینترنت خونده بودم چمخاله یکی از بهترین ساحل های ایرانو داره. پس همون موقع به سمت چمخاله حرکت کردیم. وقتی رسیدیم مثل بیشتر مردمی که اونجا بودند کنار ساحل نشستیم و عسل رفت توی آب. کلّی توی آب بازی کرد و بعد اومد و گفت: یکی تون بیاد پیشم توی آب! آنی که نرفت، عماد هم هنوز بیحال بود و نهایتا قرعه فال به نام خودم خورد! رفتیم توی آب و کلی خوش گذروندیم و کلی هم صدف جمع کردیم که علاوه بر اون شکل معمول صدف های شمال زائده های استوانه ای شکلی هم داشتند و نمیدونم چرا. عسل هم یک سطل از صدف ها پر کرد.

توی آب بودیم تاوقتی که هوا تاریک شد. عسل نمیخواست از آب بیرون بیاد اما به خاطر سرما ناچار شد. به هر فلاکتی که بود لباس عوض کردیم و رفتیم توی ماشین. رفتیم ویلا و رفتم حمام و بعد رفتم و برای شام و صبحانه فردا خرید کردم و برگشتم. شام را خوردیم و خوابیدیم.

چهارشنبه دوم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح بعد از خوردن صبحانه بچه ها را بیدار کردیم و وسایل را جمع کردیم و بعد به صاحب خونه زنگ زدم که حدود نیم ساعت بعد اومد و خونه را تحویل گرفت و خوشبختانه نظافت خونه مورد قبول ایشون واقع شد. بعد به سمت شرق به مسیرمون ادامه دادیم.

رفتیم و رفتیم تا به چابکسر رسیدیم و بعد از اون استان گیلان تمام شد و وارد استان مازندران شدیم. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که به مقصد بعدی سفر رسیدیم. یعنی شهر رامسر. به صاحبِ خونه ای که اجاره کرده بودیم زنگ زدم که گفت: مهمون دیشبی تازه خونه را تخلیه کرده و دارم شستشو میکنم. لطفا همون ساعت دو که توی قرارداد هست تشریف بیارین. توی این یک ساعت رفتیم یکی از مغازه های فروش غذای بیرون بر و بالاخره غذائی که عسل توی فومن میخواست و نداشتند (قرمه سبزی) را هم خریدم. بعد هم رفتیم و ویلا را تحویل گرفتیم که برای اولین بار توی این سفر داخل شهر بود و نت هم مشکل کمتری داشت. عماد منتظر بود که اون شب بازی فوتبال یکی از تیمهای مورد علاقه شو ببینه اما با ورود به ویلا آه از نهادش بلند شد چون تلویزیون به دیش ماهواره وصل بود و نتونستیم هیچ شبکه فوتبالی توش پیدا کنیم.

بعد از ناهار کمی استراحت کردیم وساعت حدود چهار بعدازظهر از خونه بیرون اومدیم. تا من داشتم در خونه را میبستم آنی نشست پشت فرمون و بعد گفت: خب حالا کجا بریم؟ گفتم: هرجا که دوست داری. حرکت کردیم و اومدیم توی خیابون اصلی که یکدفعه چشممون افتاد به تابلو جواهرده و آنی هم به اون سمت حرکت کرد. جاده باز هم شروع کرد به  پیچ خوردن و از کوه بالا رفتن به حدی که آدم یاد جاده اولسبلانگاه می افتاد. از یک آبشار کوچک گذشتیم که الان اسمش یادم نیست. باز هم از اون پیچهای کامل و با شیب تند توی جاده بود که آنی خیلی عالی ازشون میگذشت. رفتیم و رفتیم تا این که در اواسط راه به ابرها رسیدیم و بخشی از مسیر را درمِه طی کردیم و در اواخر راه به بالای ابرها رسیدیم. قسمت این بود که اینجا دریای ابر را ببینیم نه اولسبلانگاه. متاسفانه زاویه دیدمون طوری نبود که مثل اولسبلانگاه ازش لذت ببریم اما باز هم زیبائی های خودشو داشت.بالاخره به جواهرده رسیدیم. یه روستای زیبا بالای کوه که دارای هتل و متل و کلی ویلای اجاره ای بود. مسیر خودمونو ادامه دادیم تا به پایان ده رسیدیم. ماشینو لابلای ماشینهای دیگه پارک کردیم و درحالی که هوا حسابی خنک شده بود و گه گاه چند قطره باران هم میبارید خودمونو به آبشاری که اونجا بود رسوندیم. بعد بالاتر رفتیم و به یکی و بعد دوتا بند کوچیک که در مسیر آب بسته شده بود رسیدیم. یه آبشار بزرگ تر هم از دور دیده می شد که با بچه ها امکان این که تا اونجا پیاده بریم نداشتیم. پس همون جا موندیم و عکس گرفتیم و لذت بردیم. بعد برگشتیم پائین و توی بازارچه ای که نزدیک آبشار اولی بود بلال خریدیم دونه ای سی هزار تومن. خانمی هم میخواست بهمون عسل بفروشه که آنی کیفیتشو نپسندید.

متاسفانه از ترس تاریک شدن هوا جرات نکردیم بیشتر اونجا بمونیم و توی خود ده را هم بگردیم اما به نظر میرسید جای قشنگی باشه. یه جا هم تابلوی "به طرف درمانگاه شبانه روزی" را دیدیم که نمیدونم دولتی بود یا خصوصی. یه جا هم آنی از من که برای برگشتن پشت فرمان نشسته بودم خواست تا نگه دارم و ویلا قیمت کنه تا ببینیم با خود رامسر چقدر تفاوت قیمت دارند که بهمون از شبی پونصدهزار تا پنج میلیون تومن قیمت دادند. بعد هم حرکت کردیم و همون مسیری را که رفته بودیم برگشتیم. بعد کمی با ماشین توی شهر رامسر چرخیدیم و شام خریدیم و توی راه برگشت به ویلا به بازار سنتی رامسر رسیدیم که برخلاف تصور من نه سرپوشیده بود و نه شبیه اکثر بازارهای سنتی که دیده بودم. اما زیبا و چشم نواز بود. بعد هم به ویلا برگشتیم . عماد به خاطر ندیدن فوتبال ناراحت بود که براش شارژ خریدیم تا با نت گوشیش ببینه و خودمون هم خوابیدیم.

پنجشنبه سوم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

امروز صبح بعد از صبحانه به آنی گفتم: توی این سفر به خاطر خواب بودن بچه ها خیلی از جاهائی که دوست داشتم ببینیم را ندیدیم. خوب شد اون برنامه اولیو اجرا نکردیم. یه فکری کرد و گفت: جای خوبی همین نزدیکی سراغ داری که تا بچه ها خوابند بریم و برگردیم؟ یه سرچ کردم و بهش گفتم: راه بیفت! سوار ماشین شدیم و مستقیم رفتیم بلوار کازینو. یه بلوار که وسطش یه مسیر برای پیاده روی ساخته شده  و با کاشت درخت و انواع گیاهان واقعا منظره زیبائی به وجود اومده بود. مسیری که به گفته گوگل طولش دو کیلومتره و از هتل قدیم رامسر تا ساختمان قدیمی کازینو به خط مستقیم امتداد داره. اون روز با رفتن و برگشتن این مسیر یه پیاده روی حسابی کردیم. ضمن این که به این نتیجه رسیدیم گاهی این چرخیدن های دونفره و بدون بچه ها هم برامون لازمه. موقع برگشتن ناهار خریدیم و داشتیم سوار ماشین می شدیم که بچه ها با صدای خواب آلود بهمون زنگ زدن تا ببینن کجا رفتیم؟!

برگشتیم خونه. ما ناهار خوردیم و بچه ها صبحانه! توی ویلا موندیم تا بعدازظهر که دوباره از خونه بیرون زدیم و راهی شدیم. وقتی به سمت رامسر می اومدیم تله کابین را دیده بودیم و مسیری که از روی بلوار میگذشت و بعد با رسیدن به کوه یکدفعه اوج میگرفت. بالاخره به همون سمت رفتیم که متوجه شدیم برای ورود به کل محوطه هم باید ورودیّه بدیم! بیست و شش هزار تومن دادیم و وارد شدیم. بعد با بلیتهای 141700 تومنی (که نمیدونم چطور قیمتشونو محاسبه کرده بودند) بالا رفتیم. این بار هم موقع سوار شدن ازمون عکس گرفتند و بعد از چند روز عکسو توی سایت دیدیم که نوشته بود اگه میخواین با کیفیت بالا دانلودش کنین پول به حساب بریزین که ما همون بی کیفیتش هم برامون کافی بود! بالای کوه توقفی توی کافی شاپ اونجا داشتیم. یه پارک جنگلی و پر از پله بود به نام (اگه اشتباه نکنم) پارک هزار پله. که اونو هم چرخی توش زدیم. بعد هم برگشتیم پائین. زیپ لاین هم داشتند که تعطیل بود. ایستاده بودیم توی صف برگشت که متوجه شدم مردم دارن با پله ها میرن روی سقف ساختمان. از روی کنجکاوی رفتم ببینم چه خبره که دیدم جای مسطحی به نام بام رامسر درست کردن برای تماشای پائین که از همه جهات میشد اطرافو تماشا کرد و واقعا زیبا بود. چند دقیقه اونجا بودم و بعد رفتم توی صف برگشت تله کابین و آنی و بچه ها هم یه سر رفتند بالا برای تماشا و برگشتند. یه هتل هم اون بالا بود که چون نمیشد با ماشینهای خودشون تا بالا بیان و بعد از ساعت تعطیلی تله کابین مجبور بودند از تاکسی های ویژه اون هتل استفاده کنند خوشم نیومد. درباره کیفیت هتلش چیزی نمیدونم.

برگشتیم پائین. رفتیم سراغ ماشین تا وسیله برداریم و بریم ساحلی که داخل همون محوطه بود. در صندوق عقبو که باز کردم بوی وحشتناکی بلند شد که بعدا فهمیدیم مال اجساد صدفهائیه که توی چمخاله جمع کرده بودیم و نهایتا ناچار شدیم همه شونو بریزیم دور! بعد رفتیم دم ساحل که این بار عسل تنها رفت توی آب و کسی همراهش نرفت. بعد از تاریک شدن هوا لباس های عسل را عوض کردیم و رفتیم توی شهربازی. عسل رفت و از روی تابلو همه بازیها و سنین مناسبشون را چک کرد و نهایتا از بازیهائی که به سنش میخورد دوتا رو انتخاب کرد. اول ماشین (اگه اشتباه نکنم) کوهستان. و بعد ماشین برقی. وقتی میخواستم برای ماشین برقی بلیت بگیرم عسل خواست یه بلیت هم برای خودم بگیرم و باهاش سوار بشم. اما بعد که نوبتمون شد و رفتیم توی محوطه پرید توی یه ماشین و گفت: این مال خودمه! و نهایتا ناچار شدم تنهائی سوار یه ماشین دیگه بشم و درحالی که چندین نفر ایستاده بودن و تماشام میکردم با ماشین برقی دور بزنم . البته بیشتر مراقب عسل بودم که کسی باهاش تصادف نکنه و از طرف دیگه مراقب بودم خودم با یکی دوتا از خانمها که سوار شده بودند تصادف نکنم! بعد رفتیم و توی فست فود اونجا شام خوردیم که طعم غذاهاشون مقبول نیفتاد و بعد هم برگشتیم طرف ویلا. باتوجه به این که صبح شنبه باید میرفتم سر کار هوس کردیم همون موقع ویلا را تحویل بدیم و راه بیفتیم. اما بعد دیدیم که نمیشه. بعد گفتیم به صاحب ویلا خبر بدیم که صبح خیلی زود راه می افتیم که اون هم با سابقه خوشخوابی بچه هامون عملا غیرممکن بود! نهایتا خوابیدیم.

جمعه چهارم شهریور سال یکهزار و چهارصد و یک

صبح با هر فلاکتی که بود بچه ها را بیدار کردیم و صبحانه خوردیم و ساعت ده و ربع به سمت ولایت حرکت کردیم. طبق گفته گوگل مپ نزدیک ترین مسیر به ولایت از طریق جاده چالوس بود اما به خاطر ترافیک احتمالی جرات نکردیم از اون طرف بریم. یه راه هم خودم توی گوگل مپ کشف کردم که از وسط جنگل های دوهزار و سه هزار میگذشت و به قزوین میرسید اما چون ترسیدیم جاده اش خراب باشه و دیر برسیم قزوین و به کار فردایمان نرسیم (برای همین چند روز هم کلی سرمون منت گذاشتند تا مرخصی دادند توی این کمبود پزشک و برهه حساس کنونی!) پس نهایتا برگشتیم و دوباره به سمت لاهیجان رفتیم. بنزین زدیم. بعد مقداری چای و کوکی به عنوان سوغات خریدیم که کیفیتشون به پای کلوچه هائی که گاهی توی ولایت میخریم نمی رسید! شاید چون میدونن هر چیزی که اونجا بفروشند مردم به عنوان سوغات میخرند! یه چیزی مثل خودروهای ساخت داخل که هرچیزی بسازند مردم میخرند چون چاره دیگه ای ندارند و بعضی ها انتظار دارند چون ماشین خارجی وارد نمیشه کیفیت ماشین داخلی هم مثل آمار فروشش بالا بره! بگذریم. بعد دوباره از طریق اتوبان و از مسیر رودبار و منجیل به سمت جنوب اومدیم. ناهار را دوباره توی قزوین خوردیم. توی یکی ازمجتمع های رفاهی چسبیده به شهر که یادمه توی اسمش "آفتاب" داشت ولی اسم کاملش یادم نیست. موقع خروج چشمم به یکی ازمغازه ها افتاد که بستنی سنتی قزوینی میفروخت و دونه ای بیست هزار تومن خریدم که به نظر من طعمش تفاوت خاصی با بستنی های دیگه نداشت. اواسط راه دوباره بنزین زدیم و به همین راحتی طی چند ساعت کل سهمیه بنزین 1500 تومنی شهریورماه مصرف شد! البته توی یه بخش طولانی از مسیر هیچ پمپ بنزینی وجود نداشت و بعضی از دستفروش های بین راه بنزین میفروختند! از اتوبان غدیر برگشتیم توی بخشی از راه هم تعداد زیادی شتر دیدیم و موقع رد شدن از نزدیک ترین فاصله به شهر محل اقامت اخوی بهش زنگ زدیم. اما بعد به جای این که دوباره بریم توی مسیر دلیجان راهمونو کمی دورتر کردیم تا از طریق اتوبان کاشان بریم و اونجا بود که برای اولین و آخرین بار درطول سفر جریمه شدیم! البته پیامک اومد که سرعت غیرمجاز شما در دست بررسی است و بعد هم دیگه خبری نشد! اومدیم و توی پمپ بنزین هم یک باک بنزین آزاد زدیم و برگشتیم ولایت. پیش از رسیدن به خونه هم رفتیم از سوپرمارکت نزدیک خونه خرید کنیم که موقع کارت کشیدن  نوشت تعداد دفعات کارت کشیدن در یک روز بیش از حد مجاز است! خوب شد همیشه یه کارت زاپاس همراهم هست. بعد هم برگشتیم خونه و وسایلو پیاده کردیم و رفتیم توی خونه که همسر باجناق دوم لطف کرده بود و برامون شام پخته بود و گذاشته بود توی یخچال. شام خوردیم و خوابیدیم و من هم صبح زود بیدار شدم و رفتم به یکی از شلوغ ترین درمونگاه های شهرستان. یکشنبه شیفت بودم که عکسهائی که توی این سفرنامه دیدین آپلود کردم و بعد دیدم به صورت عکس آپلود نشدن! کلی بهشون ور رفتم و درست نشد تا این که رفتم توی تنظیمات دوربین گوشیم و دیدم بخشی از اون تیک زده شده که نوشته کیفیت عکس با این که حجم زیادی نداره بالا میره اما این عکسها توی خیلی از سایتها قابل نمایش نیست! عکس ها را یک سری توی واتس آپ و یک سری توی تلگرام برای خودم فرستادم اما باز هم همون حالتو داشتند. بعد از روی عکسهای خودم اسکرین شات گرفتم و آپلودشون کردم که متوجه شدم سایر عکسهایی که گرفتیم هم با ابعاد کوچیک پائین عکسها دیده میشه! پس باز هم پاکشون کردم و  اسکرین شات ها را برش زدم و یک بار دیگه آپلود کردم و برای همین کیفیتشون پائین تر اومد شرمنده منجوق عزیز.

پایان!