-
دعا
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1391 19:21
سلام الان درحالی دارم تایپ می کنم که کمتر از دو ساعت پیش از دست یکی از دندونهائی که توی این پست براتون گفتم خلاص شدم و با تموم شدن اثر داروهای بی حسی دردش داره کم کم شروع می شه. می خواستم این هفته یه پست خاطرات دیگه بنویسم که فعلا امکانش نیست و نمیدونم تا کی به این دلیل به هرحال وظیفه بود که خدمت برسم و سلامی عرض کنم.
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۸)
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1391 23:24
سلام ۱. خانمه گفت: برام آزمایش بنویس. وقتی نوشتم گفت: وقتی جوابشو آوردم خودت ببینیشا! ۲. مرده گفت: پهلوم درد می کنه. فکر کنم کلیه ام باشه. راستی کلیه طرف راسته یا چپ؟! ۳. پیرمرده گفت: چند روز پیش اومدم برام دارو نوشتین اما داروها اصلا برام حکم نکردند! ۴. پیرزنه گفت: برام آزمایش قند بنویس. گفتم: فقط قند؟ گفت: خوب قند و...
-
فقط در یک شیفت
جمعه 28 مهرماه سال 1391 18:38
پیش نویس سلام هرکسی که توی شیفت کار کرده باشه (بخصوص هم رشته ای های ما) حتما تصدیق میکنه که شلوغی و خلوتی هر شیفت (گرچه به خوش کشیکی یا بدکشیکی آدم هم مربوطه!) تا حدود زیادی شانسیه. گاهی اونقدر شلوغ میشه که نمیتونی سرتو بخارونی و گاهی اونقدر خلوته که حوصله ات سر میره. با توجه به اینکه بعضی از دوستان فکر میکنن همه...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۷)
شنبه 22 مهرماه سال 1391 00:39
سلام ۱. پیرمرده گفت: نمیدونم چند روزه چرا وقتی حرف می زنم نمیتونم نفس بکشم؟! ۲. پیرزنه گفت: این آزمایشو چند روز پیش اون دکتر چشم درشته برام نوشت حالا شما جوابشو میبینین؟! ۳. خانمه دختر سیزده ساله شو آورده بود و باافتخار می گفت: اینو آوردم چون میخواد برای اولین بار آزمایش کلی بده! ۴. خانمه بچه شو آورده بود دکتر. نسخه...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۶)
جمعه 14 مهرماه سال 1391 15:45
سلام: ۱. توی دفترچه یه زن باردار نوشتم لطفا سونوگرافی کامل حاملگی انجام شود. گفت: حالا حتما باید کامل باشه؟ میترسم خیلی گرون بشه! ۲. برای مرده آزمایش نوشتم. مسئول داروخونه که همون موقع برای کاری اومده بود توی مطب میخواست برگه دوم دفترچه رو بکنه که مرده گفت: برگه دفترچه رو برای چی می کنی؟ مسئول داروخونه گفت: این برگ...
-
خونه
شنبه 8 مهرماه سال 1391 02:08
سلام وقتی این خونه رو خریدیم و بهش اسباب کشی کردیم به آنی گفتم: دیگه خونه مونو هم خریدیم و تا مدتها اینجا هستیم. دیگه میتونیم کلی پول صرف سفر و خوش گذرونی بکنیم! اوائل هم واقعا خوشحال بودیم. اما وقتی زمستون شد و دیدیم از پنجره های آپارتمان شمالی مون فقط صبحها آفتاب داریم اون هم یه کم و برای یکی دو ساعت حالمون گرفته...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۵)
شنبه 1 مهرماه سال 1391 00:53
سلام: ۱. خانمه بچه چند ماهه شو آورده بود و گفت: چشمش عفونت کرده. هفته پیش خودم این طور شده بودم. نمیدونم چون توی چشمش نگاه کردم اون هم گرفته؟! ۲. مرده گفت: چند روزه وقتی میرم دستشوئی تا مینشینم ادرار می کنم! ۳. مرده گفت: نمیدونم چرا توی خانواده ام فقط من مریض میشم؟ البته باز جای شکرش باقیه که بقیه سالمند! ۴. (۱۸+) یه...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۴)
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 01:10
سلام سال پیش تقریبا همه تابستونو توی طرح معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان بودم. اما امسال بنا به دلایلی این امر بر عهده بعضی از ازمابهترون بود! و من فقط چند روزی توی اون قسمت بودم. این پست هم خاطراتی از همون چند روزه: ۱. خانمه گفت: نمیدونم چرا این بچه اصلا بزرگ نمیشه؟ الان هم قدهای این بچه دوبرابر اون قد کشیدن!...
-
داستانچه (۵) (راز پنهان) (۱۶+)
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 20:02
مرد خودشو روی صندلی جابجا کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: _ ببینین خانم دکتر! شما پزشکین، درست. متخصص بیهوشی هم هستین، درست. اما فعلاً شما بیمارین و من معالج شما هستم. گرچه نمیدونم چرا با وجود نفرتی که از مردها دارین به من مراجعه کردین نه به یک دکتر زن! الان چهار جلسه است که داریم با هم صحبت می کنیم و به هیچ نتیجه ای...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۳)
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 22:32
پیش نویس: سلام هرچند جای مناسبی نیست اما همین جا درگذشت مادر سرکار خانم دکتر خالقیو به ایشون و خانوادده محترمشون تسلیت میگم و براشون آرزوی صبر دارم ۱. به مرده گفتم: کجاتون درد میکنه؟ گفت: این کلیه ام دردو میگیره بعد میده به اون یکی اون یکی درد میگیره! ۲. به خانمه گفتم: آستینتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. وقتی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۲)
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 14:24
سلام ۱. به مرده گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: بله من حتی آمپول پنادر بدون بی حسیو هم تحمل میکنم! ۲. خانمه گفت: میخوام برام ماموگرافی بنویسین. گفتم: از دوطرف دیگه؟ گفت: چی؟ گفتم: ماموگرافی از هر دو طرف دیگه؟ گفت: شرمنده من هرچقدر فکر میکنم نمیفهمم منظورتون چیه؟! ۳. مرده خانمشو آورده بود و گفت: براش یه سونوگرافی بنویس. گفتم:...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۱)
شنبه 28 مردادماه سال 1391 01:21
پیش نویس: سلام وقتی تلویزیون اعلام کرد زلزله شش و دو دهم ریشتری در آذربایجان (که نمیدونم چه اصراریه حتما واژه شرقی رو هم ضمیمه اش کنن) هیچ تلفاتی نداشته کلی خوشحال شدم که سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی اما فقط یکی دو روز کافی بود تا زاویه های پنهان دیگه ای از این فاجعه دیده بشه. خوشبختانه گفته شده دیگه مشکلات حاد و...
-
بنگاه نامه
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 23:43
سلام در طول یکی دو هفته اخیر بعد از برگشتن از سر کار و یه استراحت کوچیک میرم بیرون و دنبال یه آپارتمان مناسب میگردم برای خرید. (طبیعتا دنبال آپارتمان میگردم چون پولمون عمرا به خریدن یه خونه ویلائی نمیرسه) آپارتمانی که اولا حتی الامکان از خونه فعلی بزرگتر باشه دوما حتی الامکان جاش بهتر باشه سوما حتی الامکان تراسش جنوبی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۰)
جمعه 13 مردادماه سال 1391 13:30
سلام ۱. درحال نوشتن نسخه یه بچه پرسیدم: آمپول میزنه؟ پدرش گفت: نه نمیزنه. بعد به بچه اش گفت: ناراحت نشو دکتر وظیفه شه که بپرسه! ۲. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: سرماخوردگی، مختصر و مفید! ۳. پیرمرده گفت: مدتیه که رفت و آمد ادرارم مشکل شده! ۴. میخواستم ببینم یه بچه کوچیک تب داره یا نه؟ به محض اینکه دستمو گذاشتم روی...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۹)
جمعه 6 مردادماه سال 1391 12:25
سلام ۱. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: خودم هم نمیدونم چم شده حالا یه دوائی برام بنویس! ۲. پسره با استفراغ اومده بود. خواهرش که همراهش بود گفت: با چندتا از دوستاش رفت بیرون وقتی برگشت اینطوری بود. چیزی مصرف نکردین؟ پسره گفت: نه! دختره گفت: اینجا باید راستشو بگی حالا وقتی برگشتیم خونه خودمون خاکت میکنیم اما اینجا...
-
فردا
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 08:37
سلام میدونم که بعضی از شما منتظر یکی دیگه از پستهای خاطرات (از نظر خودم) جالب هستین شرمنده با توجه به اینکه فردا قراره عسل بانو (البته هنوز بانو نشده :دی) به دنیا بیاد و بعدش ۱۵ روز برم مرخصی زایمان (!) هم یه کم استرس دارم هم میترسم تا دو هفته دیگه چیزی برای نوشتن نداشته باشم! پس اون خاطراتو میگذاریم برای پست بعد باز...
-
پایان خاطرات عهد عتیق (۲)
جمعه 23 تیرماه سال 1391 11:34
سلام طبق معمول کلی خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم اما گفتم این خاطراتو تموم کنیم بره! دفعه پیش تا اونجا نوشتم که توی ایام عید ترک شیفت کردم و برگشتم توی دانشگاه پیش آنی. اون سال تنها سالی بود که یه عید بی دغدغه رو سپری کردم. بدون کشیک، بدون مریض و .... روز سیزده به در هم همراه با عماد که توی کالسکه اش بود پیاده به...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۸)
جمعه 16 تیرماه سال 1391 02:17
سلام: ۱. ساعت پنج بعدازظهر مریض اومد. برام زنگ زدند و از اتاق استراحت بیرون اومدم. همراه مریض گفت: چرا هروقت ما می آئیم اینجا دکترتون خوابه؟! ۲. به پیرمرده گفتم: قندتون بالاست. گفت: چکار کنم؟ هرچقدر میگم نمیخوام قند بخورم کارخونه قند میگه نه! ۳. یه بچه رو معاینه کردم و میخواستم نسخه شو بنویسم که مادرش گفت: تا حالا پیش...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۷)
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 01:12
سلام: ۱. خانمه گفت: اون قدر سرم درد میکنه که احساس می کنم دماغم ورم کرده! ۲. مَرده اومد توی مطب و گفت: آقای دکتر! این مریضی که الان میاد تو و ازتون میخواد براش آزمایش بنویسین میشه یه آزمایش اعتیاد هم براش بنویسین طوری که خودش نفهمه؟ گفتم: چرا؟ گفت: این آقا اخیرا با دختر من ازدواج کرده اما شبهائی که میان خونه ما مهمونی...
-
پایان خاطرات عهد عتیق (۱)
جمعه 2 تیرماه سال 1391 01:52
پیش نویس: سلام درحالی دارم براتون مینویسم که چند ساعت پیش توی مطب یکی از همکاران گرامی دندونپزشک بودم برای پر کردن بخشی از یکی از دندونهام که درحین خوردن غذا شکست! یه بار دیگه همون سر و صدای آشنا و همون بوی کباب و همون فشردن مواد پر کردن دندون (آمالگام؟) داخل دندون و ... و جالب اینکه بهم خبر داد قراره دندونپزشک...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۶)
پنجشنبه 25 خردادماه سال 1391 20:15
سلام: ۱. (۱۲+) پیرزنه گفت: کمرم اون قدر درد میکنه که انگار خودت پریدی روی کمرم! ۲. (۱۶+) مرده اومد توی مطب و گفت: میتونم راحت حرف بزنم؟ گفتم: بفرمائین. گفت: امشب جشن نامزدی پسرمه. اما شلواری که قراره بپوشه خیلی تنگه. اگه میشه یه دارو براش بنویسین که امشب وقتی چشمش به دخترهای توی مجلس می افته آبرومون نره (توی دلم گفتم:...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۵)
جمعه 19 خردادماه سال 1391 02:00
سلام: ۱. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: گوشش درد میکنه. گفتم: هر دو گوشش یا یکیشون؟ گفت: نمیدونم میگه گوشهام دیگه نمیدونم چندتا گوشش؟! ۲. خانمه بچه یک ساله شو آورده بود. بهش گفتم: توی خونه هیچ داروئی ندارین؟ گفت: چرا اما این بچه داروی طعم دار نمیخوره. ما هم فقط شربت استامینوفن توت فرنگی و اریترومایسین موزی داشتیم! ۳....
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۴)
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1391 20:35
سلام ۱. برای یه بچه نسخه نوشتم و رفت بیرون. پدر بچه نسخه رو داد به خانم مسئول داروخونه که نشسته بود توی سالن و داشت تلویزیون نگاه می کرد. خانم مسئول داروخونه یه نگاهی به نسخه کرد و گفت: اینجا نداریم، برید بیرون بگیرید. وقتی رفتند بیرون از مطب اومدم بیرون و گفتم: واقعا این دارو رو ندارین؟ گفت: چرا یه کارتن داریم...
-
داستانچه (۴) (شغل جدید)
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 17:24
دیوار تمام کاشی سالنِ تشریح، باعث می شد صدای خشمناک استاد بلندتر از چیزی که هست به نظر برسد. بویژه وقتی که گفت: ـ امروز این سومین باره که دارین همین اشتباهو تکرار میکنین خانم دکتر. دو دفعه پیش هم گفتم! این «اکستنسور کارپی رادیالیس برویس» بود نه «اکستنسور کارپی رادیالیس لونگوس» حتی اگه ترتیبشون یادتون رفته باشه باید...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۳)
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 19:42
سلام شرمنده نمیخواستم پستهام اینقدر مشابه باشند اما همین الان برای بیشتر از دو پست از این خاطرات دارم و اگه الان نمی نوشتمشون دیگه خیلی زیاد میشدند! ضمن اینکه ظاهرا این پستها اخیرا مورد توجه یک فرد خیلی خاص قرار گرفته!! (نمیگم کیه اصرار نکنین لطفا!!) ۱. شیفتو از یکی از همکاران تحویل گرفتم که دیدم اوقاتش تلخه. وقتی رفت...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۲)
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1391 03:12
سلام شاید تعجب کنین که چرا من الان بیدارم و دارم آپ میکنم. تعجب نکردین؟ خوب یه نگاه به ساعت آپ کردنم بکنین تا تعجب کنین. نگاه کردین؟ آفرین. جونم براتون بگه که تا همین چند دقیقه پیش مهمونی بودیم. کجا؟ بعله دیگه. هر رفتی یه اومدی هم داره! وقتی بعضی دوستان مجازی تصمیم گرفتند حقیقی بشن و بیان خونه مون باید فکرشو میکردن که...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۱)
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 12:02
سلام ۱. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم٬ ازش پرسیدم حامله نیستین؟ شوهرش گفت: راست میگین؟ واقعا علائم حاملگیو داره؟! ۲. مرده با دندون درد اومده بود گفت: باید این چندتا دندون که برام مونده رو هم بکشم دندون مصنوعی بگذارم. دندون مصنوعیو اگه درد بگیره آدم فورا از دهنش درش میاره! ۳. خانمه بچه شو آورده بود و میگفت: داروهائی...
-
نخستین دیدار
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 01:32
..... خیلی وقت پیش بود که از طریق یه کامنت خصوصی متوجه شدم یه زن و شوهر دانشجوی پزشکی وبلاگ نویس توی ولایتمون هست. مدتی به وبلاگشون سر میزدم که ترجیح دادند دیگه ننویسند. اما بعد از مدتی با یه کامنت دیگه متوجه شدم با اسم دیگه ای دوباره شروع کرده اند. و به این ترتیب رابطه مجازی ما دوباره شروع شد که البته گه گاه شدتش کم...
-
خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۰)
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 02:33
سلام: ۱. سر شیفت بودم که با صدائی شبیه موتوسیکلت از خواب پریدم و متوجه شدم مسئول پذیرشه که داره خرناس میکشه! یه فیلم یک دقیقه ای ازش گرفتم و صبح نشونش دادم که گفت: توی خونه بهم میگفتن خرخر میکنی اما من باور نمیکردم! ۲. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: همه جام درد میکنه، دیگه خسته شدم، کاش همین جا میمردم خودت می بردی...
-
روزی که «شطرنج» آمد
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 16:06
پیش نویس: سلام همین حالا کلی خاطره کوتاه دارم که میتونن به عنوان خاطرات (از نظر خودم) جالب نوشته بشن. اما احساس کردم دیگه خیلی وقته که از خاطرات عهد عتیق ننوشتم. بخصوص که زمان زیادی تا پایانشون هم باقی نمونده. پس با اجازه تون: اواسط تیرماه ۱۳۸۴ بود و باتوجه به اینکه کلاسها و امتحانات بیشتر دانشجوها تمام شده بود....