جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

دوباره؟؟ (۳)

سلام

از لطف همه شما دوستان عزیز سپاسگزارم.

خواهرم دیروز عمل شد درحالی که بابا و عمو و زن عمو پیشش بودند و متاسفانه ما و برادرانم به دلیل مشغله کاری نشد همراهشون بریم.

متاسفانه فقط اون توده ای که بزرگ تر بوده عمل شده و گفته اند اون یکی هم باید یک بار دیگه جراحی بشه.

به دلیل محل حساس توده دیشب را هم توی ICU گذرونده.

امروز صبح راهی اصفهان بودیم که بابا زنگ زد و گفت: قراره دکتر بیاد و مرخصش کنه و برمی گردیم ولایت و دیگه لازم نیست شما بیایید. اما ظاهرا دکتر خیلی دیروقت اومدن و ترجیح دادن چند ساعت هم توی بخش تحت نظر باشه. دیگه نمیدونم آخر شب مرخصش کنن یا فردا صبح. 

به هرحال ما که نتونستیم بریم ملاقات.

باز هم از لطف همه شما دوستان ممنونم .

امیدوارم جراحی بعدی هم با موفقیت انجام بشه.

دوباره؟؟ (2)

سلام

از همه  شما دوستان برای محبتتون ممنونم.

برای خواهرم برای سیزدهم آبان نوبت عمل زده شده. دکترش هم اصرار کرده به شرطی عمل میکنه که پدرم اول بره پزشکی قانونی و رضایت ویژه بده چون محل توده به شدت به عروق و اعصاب حیاتی نزدیکه.

تا ببینیم چی میشه.

ببخشید اگه باعث ناراحتی شما شدم.

دوباره؟؟

سلام

ظاهرا قرار نیست زندگی برای یه مدت طولانی روی خوششو بهمون نشون بده.

چند روز دیگه دومین سالمرگ مامانه. بابا بعد از گذشت زمان و تعویض خونه و همسایه شدن با اخوی کم کم داشت خودشو پیدا میکرد و حتی قرار بود بعد از مراسم با خانواده اخوی گرامی و خواهرم بعد از چند سال یه مسافرت چند روزه هم برن.

دو سه هفته پیش خواهرم اومد خونه ما تا برای تورم بدون دردی که زیر استخون فکش پیدا شده بود براش دارو بنویسم. چون سابقه عفونت دندون داشت براش آنتی بیوتیک نوشتم که بعد از چند روز گفت کوچک تر شده اما از بین نرفته. بالاخره خواهر گرامی رفت پیش متخصص و سی تی انجام داد که توی جوابش تومور کاروتید بادی دیده شده اون هم هر دو طرف و توصیه شد که هرچه سریع تر جراحی بشه. فردا اخوی خواهرمو میبردش اصفهان پیش فوق تخصص جراحی عروق تا ببینیم چی میشه.

هیییییی ...

خونه (3)

سلام

نشسته ام پشت میز مطب توی یکی از درمونگاههای شبانه روزی. هربار که مریض میاد و به طرفش میچرخم عضلات ران هردوپام تیر میکشه. هربار که بلند میشم تا از مطب بیرون برم هم عضلات ساق پام. و در ادامه خجالت میکشم! حالا اگه نفهمیدین جریان چیه ادامه پست را بخونین!

وقتی همراه با دو باجناق گرامی هفتصد و پونزده میلیون تومن پول روی هم گذاشتیم و یک خونه کلنگی را خریدیم، باجناق اول گفت: از این به بعد با صد و پنجاه میلیون تومن میتونین این خونه رو تکمیل کنین! اما اواسط ساخت و ساز ما بود که یکدفعه اون موج گرونی دلار و طلا و به دنبال اون تورم شدید از راه رسید. چیزهائی که قیمت مشخصی داشت ظرف چند هفته قیمتشون حداقل دوبرابر شد. و همین موضوع برای چند ماه ادامه ساخت و ساز رو متوقف کرد. اما نهایتا دیدیم هرچقدر طولش بدیم اجناس گرون تر میشه و نه ارزون تر پس دوباره دست به کار شدیم. برای باجناق اول که شغل آزاد داره و کرایه چندتا مغازه را هم میگیره اوضاع چندان بد نبود. اما من و باجناق دوم شروع کردیم به گرفتن وام. الان با وجود این که یکی دوتا از وامها تموم شدن توی اسفند سه تا قسط وام دادم که توی فروردین میشن چهارتا. یکی از اقوام که همزمان مشغول بنائی بود به آنی گفته بود: بالاخره مجبور میشین این خونه رو بفروشین تا خونه جدیدو تکمیل کنین حالا ببین! و ما هم قسم خوردیم که هر طور شده این خونه را هم حفظ کنیم!

بالاخره قسمتهای عمومی ساختمون تموم شدن و قرار شد هرکسی داخل خونه خودشو هرطور که دوست داره تکمیل کنه. دروغ چرا؟ توی قسمتهای عمومی سلیقه باجناق اول تقریبا در همه جای خونه دیده میشه که علتش هم حضوردائمی ایشون در محل ساختمان بود. درمورد وسائل داخلی خونه هم عملا همه چیز با سلیقهء آنی خریداری شد. من که هر روز سر کار بودم و خیلی از عصر و شب ها را هم سر شیفت و در همون زمان آنی مشغول انتخاب شیر آب و دوش حمام و پرده و کاغذ دیواری و ... گرچه بعضی شون با سلیقه من جوردرنمیان اما به خودم اجازه اعتراض ندادم. خدائی خیلی از زحمتهائی که آنی توی این خونه کشید درواقع وظیفه من بود اما خوشبختانه آنی اون قدر شعور داره که بدونه شیفت های پشت سر هم من درواقع برای تکمیل همین خونه است. البته یه دلیل دیگه اش هم اینه که از نظر من این که مثلا شیر آب چه شکلی و چه رنگی باشه هیچ اهمیتی نداره. مهم اینه که ازش آب بیاد! و دقیقا به همین دلیل همه چیزو آنی انتخاب کرد. چند هفته پیش رفتم از بانک مسکنی که اخیرا وام ده ساله خرید خونه را توش تمام کرده بودیم وام بگیرم که گفتند وام تعمیرخونه داریم چهل میلیون. مدارک بردم و ضامن پیدا کردم که یه روز گفتند باید حدود پنج میلیون تومن اوراق بخری. گفتم: بعد از اتمام وام این پولو بهم پس میدین؟ گفتند: نه! گفتم: سود وامتون چقدره؟ گفتند: تا پنج سال باید ماهی یک میلیون قسط بدی! خدائی هرچقدر فکر کردم دیدم ارزششو نداره و از گرفتن وام انصراف زدم! خب حالا ما مونده بودیم و کلی خرج و مخارج و یه حساب بانکی خالی. کی فکرشو میکرد که ناچار بشیم حدود هجده میلیون تومن فقط برای پرده های خونه پول بدیم! اینجا بود که آنی یه فکر بکر کرد. یادتونه چند ماه پیش یه مراسم عقدکنون دعوت شدیم؟ آنی با داماد مراسم تماس گرفت و طی یک سری مذاکرات فشرده مقررشد که ایشون خونه ما رو رهن کنن و پولشو هم پیشاپیش بهمون بدن (البته خدائی ما هم حسابی مراعاتشونو کردیم و یه تخفیف اساسی بهشون دادیم) اینطوری کلی از مشکلات حل شد (البته حل که نه یه روزی باید پولشونو پس بدیم)

خونه جدید دیگه به این شکل دراومده بود. از یه طرف درگیری های کاری با کابینت ساز و نصاب کاغذ دیواری و ... را داشتیم و از اون طرف نزدیک شدن دوباره کفگیر به ته دیگ. این بار پدر بزرگوار به دادمون رسید و همین الان درحال اقدام برای گرفتن یه وامه. ازش خواستم که اجازه بده خودم اقساط وامو بدم اما قبول نکرد و گفت: هروقت داشتین فقط اصل پولو بهم بدین. از طرف دیگه کلی از کارهای خونه هم برعهده برادر آنیه که توی کارهای فنی رودست نداره و قرار شده دستمزدشو هروقت که داشتیم بهش بدیم. چند هفته پیش با آنی حساب کردیم و دیدیم تا به حال (البته با محاسبه پول زمین) چیزی حدود یک میلیارد تومن توی این خونه خرج کردیم و هردومون انگشت بر دهان موندیم که ما این همه پولو از کجا آوردیم؟! (البته کلی هم چک دادیم که توی سال آینده باید اونها رو پاس کنیم) اما وقتی برای واحد یکی از باجناق ها مشتری پنج میلیاردی اومده پس کار درستی انجام دادیم.

اول هفته باجناق اول بالاخره خونه را افتتاح کرد و اسباب کشی کرد. ما هم توی این چند شب درحال کارتن کردن وسایل خونه و بردن خرده ریزها و شکستنی ها و ... بودیم که منجر به درد عضلات شد. امروز هم عروس و دامادی که قراره بیان توی خونه ما اونجا هستن و دارن به آنی کمک میکنن تا ما زودتر از اونجا بریم و خودشون بیان به جای ما! درحالی که درواقع این هم وظیفه من بود. خدا خیر به خانم "ر" (مسئول امور درمان شبکه) بده که هرطور بود شیفت فردا صبح تا ظهر منو حذف کرد. به حساب یکی از باربری ها هم پول ریختیم که قراره فردا صبح بیان و باقیمونده وسایلو ببرن خونه جدید که حالا این شکلی شده. (دست و جیغ و هورا!)

پ.ن1. نمیدونم چرا اما اون احساسی که همیشه موقع اسباب کشی ها داشتم این بار ندارم. شاید علتش اینه که این خونه رو نفروختیم.

پ.ن2. رفتم برای خونه جدید خط تلفن بگیرم که گفتند باید فیبر نوری بکشین. اما شرکتی که ازش اینترنت گرفتیم گفته اگه فیبر نوری بکشین ما دیگه حق نداریم بهتون اینترنت بدیم و میشه انحصاری مخابرات! از اون طرف مسئول فیبر نوری هم گفته حدود سی چهل متر فیبر نوری باید بکشیم تا از جعبه تقسیم برسیم به خونه شما و پولشو هم شما باید بدین! و ما هم قبول نکردیم و به همین دلیل خونه جدید هنوز تلفن (و به تبع اون وای فای) نداره. تا ببینیم چی میشه.

پ.ن3. محله فعلیمون از محله جدید بهتره و برای همین کمی ناراحتم اما مشکلی نیست. حداقل وقتی میرم شیفت خیالم راحته که آنی و بچه ها تنها نیستن. اما خودمونیم  درمورد زندگی کردن با باجناقها یه کم یاد سریالهای مهران مدیری می افتم!

پ.ن4. خونه هنوز کمی نقص داره. مثلا در اتاقها هنوز نصب نشدن اما انشاءالله پولشونو که بدیم نصب میشن! یا مثلا نتونستیم جکوزی بخریم. باوجود این ترجیح دادیم خرجهائی بکنیم که به نظر من میشد بگذاریم برای بعد مثلا بازنشسته کردن تلویزیونی که بیشتر از ده سال از عمرش میگذره و دفعه آخری که بردمش تعمیر، تعمیرکار گفت: چطور روت شد بیاریش تعمیر؟ باید میگذاشتیش سر کوچه!

پ.ن5. دختر باجناق دوم دو شب پیش میگفت: برای اومدن به خونه خاله همیشه کلی ذوق داشتیم اما از این به بعد دیگه ذوق نداره چون فوری میرسیم در خونه تون! (البته اونها هنوز خونه شون کمی کار داره)

پ.ن6. آنی با ماشین جائی رفته بود و من باید عسلو میبردم بیرون. اسنپ گرفتم و وقتی دیدم ماشین اسنپ وارد کوچه شد با عسل رفتیم بیرون که دیدم یه ماشین روشن جلو خونه ایستاده. در ماشینو باز کردم و عسلو سوار کردم و بعد هم خودم سوار شدم که دیدم همسایه مون داره بهت زده بهم نگاه میکنه و میگه: جائی تشریف میبرین آقای دکتر؟! و چند لحظه بعد ماشین اسنپ هم از راه رسید و ایستاد!

پ.ن7. سال نو بر همه دوستان عزیز مجازی مبارک.

چو عضوی به درد آورد روزگار (۲)

سلام

اولا ممنون از لطف و همدردی شما 

ببخشید که کامنتها رو بدون پاسخ تایید کردم.

همین چند هفته پیش بود که برای یکی از دوستان کامنت گذاشتم و نوشتم وقتی وبلاگ میخونیم دوست نداریم فقط غم و غصه بخونیم اما الان خودم دارم همین کارو میکنم ببخشید.

بگذریم، روز بعد صبح رفتم سر کار و بعدازظهر رفتم سراغ دوست دوران دانشکده توی CCU (علت بستریش بروز مشکل قلبی بعد از شنیدن خبر تصادف بود نه اون طور که یه نفر از خوانندگان محترم وبلاگ حدس زده بودند به علت کرونا). رفتم دم CCU و به پرستار اونجا گفتم اومدم آقای دکتر...... را ببینم سرشو آورد جلو و آروم گفت: هنوز نمیدونه ها. گفتم: حواسم هست. رفتم جلو و دیدم بیچاره خوابه. چند دقیقه ای همون جا ایستادم و به مانیتور ضربان قلب نگاه کردم و تقریبا مطمئن شدم که خطر رفع شده. بعد یکدفعه از خواب پرید و منو دید. سلام و علیک که کردیم فهمیدم حال و حوصله صحبتو نداره پس یکی دو دقیقه موندم و بعد هم زدم بیرون و گفتم: انشاالله بعدا که مرخص شدی میام میبینمت.

یکی دو ساعت بعد بود که همون خانم دکتری که اولین بار خبرو بهم داد گفت: خانم دکتر..... (مادر متوفی) را بعد از تماس بستگانش با نیروی انتظامی توی پلیس راه طبس متوقف کردن و الان یکی دوتا از بستگانش رفتن بیارنش و قرار شده توی راه کم کم خبر مرگ دخترشو بهش بدن. بعد هم گفت: خودم هم توی راهم و دارم میام ولایت که پیشش باشم. ازش تشکر کردم. اواخر شب بود که یکی دیگه از دوستان توی تلگرام تسلیت گفت و فهمیدم که پدر و مادرش متوجه شدن. پس من هم تسلیت گفتم و پشت سر من یکی یکی کامنتهای تسلیت توی گروه گذاشته شد و بعد هم تصویر اعلامیه برای روز چهارشنبه.

مرگ پدر و مادر سخته ولی دیروز فهمیدم قابل مقایسه با داغ مرگ فرزند نیست. وقتی دوستمو دیدم که به زور خودشو از CCU مرخص کرده بود و درحالی که دو نفر زیر بغلهاشو گرفته بودن سر نماز میت دخترش ایستاده بود، و وقتی صدای ضجه های همسرشو می شنیدم و گه گاه جملاتی که به وضوح شوکه شدنشو نشون میداد از خدا خواستم هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکنم. جرات نکردم جلو برم و تسلیت بگم و فقط خودمو قاطی موج جمعیتی کردم که اونجا حاضر شده بودن.

از مراسم توی خونه خبری نبود و فقط توی یکی از سالن ها ناهار میدادن که ترجیح دادم به جای رفتن به سالن برگردم خونه.

با آنی هم قرار گذاشتیم چند روز دیگه که دور و برشون خلوت تر شد و کمی آروم تر شدن یه سر بریم خونه شون.

پی نوشت: شرمنده 

چند روز بهم فرصت بدین این وبلاگ برمیگرده به وضعیت معمول خودش.

چو عضوی به درد آورد روزگار

سلام

توی پی نوشت های این پست یه چیزی میخواستم بنویسم که چون خیلی طولانی شد بقیه شو گذاشتم برای پست بعد و موقع نوشتن پست بعد هم کلا فراموشش کردم و هیچ کدوم از شما هم بهم یادآوری نکردین.

میخواستم بنویسم توی این چند سالی که این گروه با همه فراز و نشیبهای خودش پابرجاست گه گاه مرگ پدر یا مادر یا سایر اقوام دوستان را به همدیگه تسلیت گفته بودیم اما زمان نوشتن اون پست اولین باری بود که مرگ فرزند یکی از دوستانو بهش تسلیت میگفتیم. اون هم مرگ به علت سرطان. تقریبا هیچ کدوم از ما، به جز چند نفر از دوستان خیلی نزدیکشون اصلا خبر نداشتیم این زن فعال و پر انرژی درحالی توی بحثهای گروه مشارکت میکنه و ظاهر شادی داره که درواقع توی خونه با چنین مشکل بزرگی روبرو شده. و برای همین همه مون به شدت غافلگیر شدیم.

گذشت و اون خانم دکتر بعد از مدت زمانی کم کم آروم تر شد.

تا دیشب.

دیشب یکی از خانمهای همکلاس دانشکده بعد از مدتها بهم پیام داد و گفت از ..... (یکی دیگه از دوستان همکلاس دانشگاه که من توی دبیرستان هم باهاش همکلاس بودم) چه خبر؟ گفتم: چطور؟ و تازه فهمیدم دختر دوستمون که زمانی توی شهر اسمشو نبر توی مهدکودک آنی بود و درکنکور امسال توی یه رشته خیلی خوب قبول شده بود و همه مون کلی به خودش و همسرش (که او هم از دوستان همه مون بود) تبریک گفته بودیم بعد از یه تصادف شدید توی ICU بستری شده.

توی اون موقع شب امکان رفتن به بیمارستانو نداشتم پس از طریق موبایل با چند نفر تماس گرفتم و نهایتا فهمیدم که موضوع واقعیت داره و حالش هم چقدر وخیمه.

همچنان پیگیر اوضاع بودیم که بالاخره حوالی نیمه شب خبر مرگش به دستم رسید.

جرات نکردم توی گروه تسلیت بنویسم چون نمیدونم پدر و مادرش اصولا در جریان هستند یا نه؟ پدری که خودش هم هنوز بستریه و مادری که وقتی از همه جا ناامید شده بدون این که به کسی حرفی بزنه ماشینشو برداشته و رفته و فقط یک بار جواب یکی از دوستانو داده و گفته دارم میرم شفای دخترمو از امام رضا بگیرم.

امروز عصر دارم میرم بیمارستان نمیدونم بتونم برم توی ICU ببینمش یا نه؟ و اگه رفتم نمیدونم چی بگم؟ چون اصلا همدردی بلد نیستم.

حال و حوصله چک کردن متن و ویرایش غلط های احتمالیو ندارم. اگه متن مشکلی داره به بزرگی خودتون ببخشید.

چه سان گذشت ...

سلام 

چطور میشه باور کرد به همین راحتی یک سال گذشت؟

انگار همین دیروز بود که بعد از ماه ها تلاش و کوشش کل خانواده شمع وجود مادرم کم کم، کم نور و کم نور تر شد تا این که خاموش شد و بعد از مدتی تازه فهمیدیم که چه بلائی به سرمون اومده.

ما خوش شانس بودیم. چون موفق شدیم مراسم سالگرد درگذشت مادرمو پنجشنبه هفته گذشته و دقیقا در همون روز درگذشتش برگزار کنیم چون مسئولین آرامستان برای خیلی از مراسمها برای روزهای دیگه ای نوبت داده بودند. تعدادی از اقوام و دوستان هم لطف کردند و با ما همراهی کردند (طبیعتا با رعایت قوانین بهداشتی) و خیلی ها هم از ترس کرونا نیومدند که البته کاملا بهشون حق میدم و براشون آرزوی سلامتی دارم.

و بعد رفتیم خونه بابا و یکی از خلوت ترین مراسم عزاداری برگزار شد. با حضور پدرم، خانواده ما و اخوی گرامی که از نزدیکی تهران خودشو رسونده بود و اون یکی اخوی که بعد از ابتلا به کرونا به همراه همسر و فرزندش بعد از دوهفته برای اولین بار قرنطینه خونگی را ترک کرده بودند و خواهرم که یک روز پیش از اون به ناچار یه عمل جراحی اورژانسی انجام داده بود و البته خود مامان که گرچه ندیدیمش اما مطمئنم که در همه مدت پیش ما بود.

پ.ن۱. در تمام یک سال گذشته متعجب بودم که بابا چطور داره توی اون خونه زندگی میکنه؟ توی خونه ای که هر گوشه اش براش تداعی کننده هزاران خاطره است. و بالاخره چند هفته پیش شنیدیم که بابا خونه را فروخته و به زودی به یک خونه کوچک تر نقل مکان میکنه.

پ.ن۲. توی پست قبلی تعدادی از اقوام که در هفته های اخیر به کرونا مبتلا شده بودند را اسم بردم که خوشبختانه همه شون رو به بهبودند. غافل از اینکه این ویروس این طور ناگهانی به یکی دیگه از اقوام هجوم میبره و ظرف چند روز اونو برای همیشه از ما میگیره.

همسر عزیزم، درگذشت عموی عزیزتو بهت تسلیت میگم.

پایان یک پایان (۳)

سلام

مراسم چهلم هم تمام شد و زندگی ما (گرچه دیگه هیچوقت مثل قبل نمیشه) داره کم کم به سمت یه زندگی معمول پیش میره. ازجمله بعد از مدتها فرصت شد به مشکلات جسمی خودمون برسیم.

از سال ۷۴ عینکی شدم و تقریبا همیشه عینکم به چشمم بود اما مدتی بود که احساس میکردم موقع مطالعه یا نوشتن نسخه بدون عینک راحت ترم! چون این مسئله ممکنه اولین نشونه یه سری مشکلات جدی چشم باشه سری به چشم پزشک زدم که بعد از معاینه فرمودند دارم به پیرچشمی مبتلا میشم و تا چند سال آینده باید از دو عینک مختلف استفاده کنم، یکی برای دور و یکی برای نزدیک. دیگه کم کم سن بالا داره اثر میکنه.

یه مشکل دیگه ام درد نسبتا شدید و گه گاهی لثه ام بود درست همون جایی که چند سال پیش یه دندون کشیده بودم. همکار محترم دندون پزشک هم اول یه گرافی کامل (OPG) گرفتند و بعد فرمودند ایراد از دندون عقل نهفته است و باتوجه به جای نامناسبی که داره (تقریبا داخل سینوس) توصیه کردند موقع درد گرفتن لثه ام درصورت لزوم چند روز مسکن بخورم و خودمو درگیر یه جراحی سخت نکنم. بعد هم فرمودند چندتا از دندونهام مشکل جدی دارن و لازمه هرچه زودتر به دادشون برسم وگرنه کارشون بیخ پیدا میکنه. تا حالا دوتا از دندونها رو درست کردم و باتوجه به تاخیر چندماهه در پرداخت حقوق و چندین ماهه در پرداخت مزایا و پرداخت بخشی از هزینه مدارس بچه‌ها و خرج بنایی و .... کفگیرمون حسابی به ته دیگ نزدیک شده! خدا عاقبتمونو به خیر کنه.

پ.ن۱: کار بنایی عملا متوقف شد. چون پس انداز من و باجناق گرامی که کارمند یه اداره دیگه است تموم شده و باجناق گرامی شغل آزاد هم اون قدر پول نداره که جور ما دوتا رو هم بکشه! البته سرمای هوا هم در گرفتن این تصمیم بی تاثیر نبوده.

پ.ن۲: عسل میگه: قراره فردا ما رو ببرن آزمایشگاه. اگه گفتی کجا؟ توی مدرسه پسرونه.‌ اگه اونجا دیدم یه پسر خوش تیپ هست که من عاشقش شدم اما اون عاشق من نشده میدونی چکار میکنم؟ مقنعه مو برمیدارم و موهامو باز میکنم و ایننننجووووررری تکونشون میدم تا متوجه من بشه!

پ.ن۳: چند روز جدّاً به تعطیل کردن وبلاگ فکر میکردم اما لطف و محبت خیلی از شما دوستان گرامی یکی از مهم ترین دلایلی بود که باعث شد اینجا سرپا بمونه. باز هم از همه شما سپاسگزارم و شرمنده که نتونستم تک تک جواب همه کامنتهای شما رو بدم.

انشاالله به زودی به روال معمول این وبلاگ برمیگردیم.

پایان یک پایان (۲)

سلام 

به همین زودی سه هفته گذشت.

انگار همین دیروز که نه همین یک ساعت پیش بود که مامان برای سومین بار ارست کرد و این بار دیگه با احیا هم برنگشت.

قسمت این بود که هر سه احیا زمانی انجام بشه که من توی بیمارستان نبودم و برای این موضوع خدا رو شکر میکنم. وگرنه نمیدونم چه عکس العملی نشون میدادم. برگشتن چند ساعته یه زن بیهوش که سرطان کل حفره شکمشو  گرفته به جز عذاب بیشتر چه نتیجه ای داشت؟ اما از طرف دیگه میشد جلو تیم احیا رو گرفت و ازشون خواست به کارشون ادامه ندن؟

همین حالا توی این چند روز اون قدر حرف و حدیث های خاله زنکی از فامیل دیدم که حیرت کردم. اون هم سر موضوعاتی که هیچ وقت باور نمی کردم کسی وقتشو براشون صرف کنه. اگه قرار بود چنین کاری بکنم که لابد توی ذهن بعضی از فامیل تا آخر عمر به یه قاتل بالفطره تبدیل میشدم.

الان توی مراسم سومین شب جمعه توی خونه پدری نشستیم. هروقت هم که احساس دلتنگی میکنم به خودم میگم: مامان الان توی بیمارستانه. توی راه خونه میرم یه سر بهش میزنم.

خیلی سخت بود

خییییلی وقتی می دیدم و میدونستم به زودی این اتفاق میفته ولی مجبور بودم به بقیه خانواده دلداری و امید الکی بدم. روزی نبود که بابا در حالی که توی چند هفته آخر عملا توی بیمارستان زندگی میکرد ازم نپرسه: اگه راه صفراش باز بشه بهتر میشه دیگه؟ بعد میشه مرخصش کرد؟ و من هربار فقط میتونستم بگم: انشاالله.

ببخشید که این پست سر و ته درست و حسابی نداره یکدفعه تصمیم گرفتم که بنویسم. وظیفه ام بود که از همه دوستانی که در این چند روز بهم لطف داشتند تشکر کنم. شرمنده که نتونستم به کامنتهاتون تک تک جواب بدم.

نمیدونم کی دوباره بتونم پست جدید بگذارم. توی این چند روز توی درمونگاه هایی بودم که به طور معمول معدن اصلی سوتی های بیماران بودند اما دیگه کی حال و حوصله نوشتن و به خاطر سپردن اونها رو داره؟

پ.ن: توی مراسم عسل و پسرعموشو (که هشتاد روز ازش کوچیک تره) در حالی توی یه اتاق پیدا کردیم که به قول خودشون خاطرات مادر رو برای هم تعریف میکردند و گریه میکردند. دلم گرفت.

پایان یک پایان

و راه بهشت بر روی من بسته شد.

راهی که از زیر پای مادر می گذشت......