جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

لنگه کفش دوم

سلام

آزمایش آخر مامان یه مقدار مشکل داشت. رفته بود پیش دکترش که براش سونوگرافی نوشته بود.

دیشب داشتم پست جدید خاطراتو مینوشتم که خبر رسید به خاطر مشکلاتی که توی سونوگرافی بوده دکتر دوباره شیمی درمانیو شروع کرده و کلا حالم گرفته شد.

انشاالله پست جدید تا چند روز دیگه و وقتی خیالمون یه کم راحت تر شد.

خونه (۲)

سلام

بیشتر از یک سال پیش بود که این پستو گذاشتم.از همون روز مشغول رویاپردازی بودیم و فکر کردن به انواع نقشه و انواع نما و ..... اما تا اومدیم به خودمون بجنبیم و یه کار عملی انجام بدیم کلی طول کشید. بعد  شروع کردیم به گشتن به دنبال یه زمین یا خونه کلنگی مناسب. اول یه خونه توی کوچه خودمون پیدا کردیم که قیمتشو خیلی بالا میگفت. بعد یه خونه خیلی خوب پیدا کردیم که متاسفانه پولمون نرسید وگرنه با این که گرون بود ارزششو داشت. و بالاخره بعد از چند هفته یه خونه کلنگی توی یه محله کمی پایین تر از محله فعلی پیدا کردیم و خریدیم و از چند روز بعد شاهد یه افزایش وحشتناک توی قیمت خونه و زمین بودیم. از طرف دیگه کلی معطل شدیم چون سند خونه هنوز آماده نبود، و تا سند آماده شد و صاحب اولیه اش اونو گرفت و بعد زد به اسم ما هم چند هفته طول کشید. روز محضر فروشنده حاضر شد دویست میلیون تومن بیشتر بده و دوباره خونه رو ازمون بخره! اما ما زیر بار نرفتیم. جالب این که باجناق گرامی که شغل آزاد داره و وضع مالیش از ما دوتای دیگه که حقوق دولتی میگیریم بهتره همون جا با فروشنده تصمیم گرفتن با اون پول یه مغازه بزرگو شریکی با هم بخرن! (خدا بیشتر بهشون بده).

شبی که برای اولین بار تصمیم گرفتیم شریکی خونه بسازیم باجناق گرامی گفت با حدود صد و پنجاه میلیون برای هرکدوممون خونه ساخته میشه و ما هم با خیال راحت رفتیم پای معامله. اما در همون زمانی که صرف انجام کارهای شهرداری و ادارات مختلف شد همه چیز یکدفعه توی همون ماجرای گرونی دلار و طلا چند برابر شد! به طوری که بعد از خریدن میلگرد و سیمان و آجر و..... یکدفعه دیدیم صد و پنجاه میلیون پس اندازمون تموم شده! و دیگه برای ساخت خونه فلوس لاموجود! بگذریم از این که همین کارهای اداری هم خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردیم طول کشید یعنی تا همین چند هفته پیش!

یه راه خیلی ساده این بود که خونه فعلی رو بفروشیم و چند ماه مهلت بگیریم اما میدونستم بعدا وقتی میدیدیم خونه گرون تر شده افسوس میخوردیم. پس نهایتا با هر فلاکتی که بود یه وام کت و کلفت گرفتم که باید هر ماه بیشتر از چهار میلیون قسطشو بدم در حالی که وامی که با اون خونه فعلی رو خریدیم هم هنوز تموم نشده. بنابراین ما در ماههای آینده با یه صرفه جویی سفت و سخت و اجباری روبرو خواهیم بود با این حال من از این وضعیت راضی ترم. فقط باید یه فکری برای وقتی وام هم تموم شد بکنم! امیدوارم مبالغ قابل توجهی که از سال نود و شش تا به حال از اداره طلبکاریم بهمون بدن. وگرنه به عنوان آخرین تیر ترکش باید بریم سراغ طلاهای آنی و بعد از اون گرفتن قرض. طبیعتا تا اتمام بنایی از خرجهایی مثل مسافرت هم خبری نیست مگه این که اتفاق خاصی بیفته. عوضش بعد از اتمام خونه با پول خونه فعلی تلافیشو درمیاریم!

خلاصه که از چند روز پیش با قربانی کردن یه گوسفند ساخت خونه جدیدو رسما شروع کردیم. فعلا ارتفاع میلگردهای نصب شده تقریبا به اندازه قد منه! تا ببینیم چی پیش میاد.

پ.ن۱: باجناق گرامی فرمودند: اگه ماهی ده میلیون تومن برای خونه کنار بگذاری خیلی خوبه! خبر نداره کل دریافتی خالص ماهیانه من این قدر نیست!

پ.ن۲: یه پیام خصوصی داشتم از یه متخصص محترم ارولوژی که نوشته بودند: من هم کلی از این خاطرات توی مطبم دارم اما امکان نوشتنشون توی یه وبلاگو ندارم چون همه شون به مسائل ارولوژی مربوط میشه!!

پ.ن۳: آنی دیروز رفت به جشن فارغ التحصیلی عسل از کلاس اول. برای همه مون جالب بود که نوشتن اسم هر چهار عضو خانواده را در همین چند هفته آخر یاد گرفته!

بسه دیگه!

سلام

ممنون از لطف همه شما دوستان عزیز.

نمیدونم قبلا هم مسائل ناراحت کننده همین طور برامون اتفاق می افتاد و من بهشون توجه نمیکردم یا کلا از این خبرها نبود؟!

خراب کردن خونه کلنگی که خریده بودیم تازه داشت شروع میشد که باجناق گرامی که عملا همه زحمتهای این کارو میکشه شوهر خواهرشو از دست داد و فردا قراره بریم مراسم.

از اون طرف دختر پنج ماهه اخوی گرامی از دست برادرش افتاد و شروع کرد به استفراغ و بستری شد (و خوشبختانه بدون مشکل خاصی مرخص شد)

مادر گرامی هم بعد از اتمام دوره اول شیمی درمانی مقداری حساسیت نشون داد که با یه داروی ضد حساسیت مشکلش برطرف شد اما دفعه دوم توی همون بیمارستان‌ حساسیت شدید نشون داد و برای دقایقی دچار اختلال در تنفس شد که خوشبختانه به خیر گذشت. قراره این هفته بریم پیش دکترشون و ببینیم امکان تغییر دارو هست یا نه؟

پ.ن۱: فکر کنم دیگه صحبت از غم و غصه کافی باشه. هرچند توی این چند هفته خیلی از خاطرات (از نظر خودم) جالبو اصلا روی کاغذ ننوشتم و از طرفی مقدارشون هم کمتر شده تصمیم داشتم امروز یه پست خاطرات بنویسم که با این اوضاع میگذارمش برای دفعه بعد.

پ.ن۲: عسل هم از اول مهر رفته کلاس اول و چون لوحه ها و بعضی از حروفو توی پیش دبستانی خونده داره حوصله اش سر میره.

منتظریم

سلام

پیش از هر چیز لازمه از همه شما دوستان عزیز  سپاسگزاری کنم.

نمیدونم چرا به اینجا میگن فضای مجازی چون همدلی شما خیلی از دوستان خارج از این فضا بیشتر بوده.

بگذریم، بالاخره شیمی درمانی رو شروع کردیم. روز اول بدون هیچ مشکلی سپری شد و کلی امیدوار شدیم اما از روز دوم عوارض کم کم خودشونو نشون دادند، یه روز تهوع، یه روز ضعف، یه روز درد معده و..... و هرروز باید با یه داروی جدید برم خونه شون.

متاسفانه اخوی گرامی هم که توی این مدت خیلی کمکشون بود رفت تهران و کار پدر بزرگوار سنگین تر شد.

حالا دیگه فقط میتونیم درمانو ادامه بدیم و امیدوار باشیم.

پ.ن۱: خوشبختانه مشکلات ساخت خونه جدید درحال حل شدنه(دست کم یه خبر خوب هم داشته باشیم)

پ.ن۲: دوست گرامی که توی کامنت خصوصی سوال پرسیده بودین، همون روز جوابتونو دادم اما ظاهرا ایمیلتون مشکل داره.

پ.ن۳: وقتی یه پست درباره یکی از دوستان دوران دانشگاه نوشتم که از کشور خارج شده بود پیامهای خصوصی داشتم از دوستانی که برام گفته بودند اونها هم بی سروصدا مهاجرت کرده اند. اما چند روز پیش و بعد از نوشتن این پستها درباره بیماری مادر بسیار شوکه شدم وقتی پیام خصوصی از یکی از دوستان مجازی دریافت کردم که گرچه تا به حال از نزدیک زیارتشون نکردم براشون احترام فوق العاده ای قائلم و متوجه بیماری مشابه ایشون شدم، متاسفانه اجازه ندارم اسمشونو بنویسم اما امیدوارم ایشونو هم از دعای خیر خودتون فراموش نکنید.

فعلا

بعدنوشت: آبانای گرامی! عقد ازدواجتونو بعد از بهتر شدن حال مادرتون بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه شاد و پیروز و سربلند باشید.

درد را از هر طرف که بخوانی درد است

سلام

آخر پست قبلی گفتم امیدوارم بتونم قانون این وبلاگو رعایت کنم و بیشتر از سه پست غیر از خاطرات پشت سر هم نگذارم اما نشد. از همه شما عذرخواهی میکنم اما واقعا نتونستم.

بعد از چند روز بستری و بهتر شدن حال عمومی قرار بود مادرم مرخص بشه، اما یکدفعه دچار تنگی نفس شد و کم کم به جایی رسیدیم که بدون اکسیژن قادر به تنفس نبود. سی تی اسکن جدید یه مشکل جدیدو نشون داد، تجمع مایع در ریه، و در نهایت ناچار شدند آبو با گذاشتن یه لوله مخصوص تخلیه کنند.

مادر هنوز بستریه و همچنان دچار ضعف و بی حالی شدید. و از طرفی همه آزمایش ها و تصویر برداری ها علتو مشخص نکرده.

واقعا عذاب آوره وقتی میبینم مادر در حال صحبت با افرادی که برای ملاقات اومدن یکباره به خواب میره و دقایقی بعد بیدار میشه و سراغشونو میگیره.

برام دردناکه وقتی میبینم اون زن پر جنب و جوش با زحمت و با کمک قادره چند قدم راه بره.

دیروز پزشک معالجش اعتراف کرد که علت این ضعف شدیدو نمیدونه و من نگرانم که وقتی همه متخصصان جراحی که باهاشون صحبت کردم معتقد بودند این نوع سرطان خیلی زود در بدن پخش میشه و هر تصمیمی که داریم چه جراحی و چه شیمی درمانی باید هرچه زودتر انجام بشه ما داریم زمان باارزشو از دست میدیم.

احتمالا به زودی از محضر متخصصان محترم دیگه استفاده کنیم.

پ.ن۱: به گرفتاری های اخیر بستری شدن دایی گرامی در بخش قلبو هم اضافه کنید. خنده دار این که داروشو اینجا پیدا نکردند و پسرخاله گرامی که ساکن کشور آفریقایی کنیاست قراره از اونجا براش بفرسته!

پ.ن۲: برای سلامتی همه مادرها دعا کنید.

سه پلشت آید و ....

سلام 

چند هفته اخیر اصلا روزهای خوبی برای ما نبود.

بیماری مادرم از یه طرف، مرگ عمه آنی از طرف دیگه، برگشت بیماری خودم و شروع دوباره درمان با یه داروی قوی تر و بالاخره گره های عجیب و غریبی در کار ساخت زمینی که خریده بودیم کل ماجراهای این چند هفته بود. شرمنده که نتونستم پستهای خوشایندتری بگذارم. امیدوارم برای پست بعد بتونم طبق قانون این وبلاگ یه پست خاطرات بنویسم.

مادرو هم بردیم خدمت آقای دکتر صانعی فوق تخصص جراحی کبد که چند سوال از پاتولوژیست پرسیدند و بعد از دیدن جواب فرمودند باید چند دوره شیمی درمانی انجام بشه تا ببینیم با کوچک شدن تومور میشه جراحی کرد یا نه؟ 

این خبر مادرو که امیدوار شده بود به زودی با یه جراحی مشکلش حل میشه به هم ریخت به طوری که از چند روز پیش بستریه و هنوز وضعیت جسمانیش در حدی نیست که بتونن شیمی درمانی را شروع کنند. تا ببینیم چی میشه.

پی نوشت: اواخر تیر ماه تولد عسل برگزار شد. با اصرار خودش براش کارت دعوت گرفتم تا همه دوستانش توی کلاس زبانو دعوت کنه اما به جز پسر عموش هیچکدوم نیومدند. 

یادم به سال ۸۱ افتاد که حتی یکی از همکاران برای عروسی من و آنی نیومد. با این فرق که من همون موقع گفتم به ..... اما عسل تا چند روز حاضر نبود بره کلاس زبان.

چیزی شبیه معجزه؟

سلام 

پدر بزرگوار با هر بدبختی که بود داروهای شیمی درمانی که برای مادر تجویز شده بود را پیدا کرد و قرار بود شنبه اولین جلسه شیمی درمانی انجام بشه. اما باتوجه به این که تقریبا همه متخصصان جراحی که باهاشون صحبت کردم نظرشون جراحی دوباره بود هرطور که بود برادر گرامی راضی شون کرد که شیمی درمانی را کمی به تعویق بندازیم. 

روز شنبه با هم رفتیم پیش یه انکولوژیست دیگه و اصلا نگفتیم قراره شیمی درمانی را شروع کنیم اما ایشون به محض دیدن جواب پاتولوژی و آزمایشات گفتند من برای این مریض شیمی درمانی رو شروع نمی کنم چون هیچ فایده ای برای این بیمار نداره بلکه باید یه جراحی دیگه انجام بدن.

یه فوق تخصص جراحی کبد پیدا کردیم و با پارتی بازی یه نوبت ازشون گرفتیم که گفتند من با این جواب پاتولوژی هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم چون ناقصه. بعد هم یه سری سوال نوشتند که باید ببریم پیش پاتولوژیست و جوابشونو روز چهارم شهریور ببریم تا ببینیم  عمل دوباره رو صلاح میدونن یا نه؟ 

با سپاس فراوان از لطف همه دوستان عزیز 

آغاز یک پایان؟

سلام 

همه چیز از همون چند هفته پیش شروع شد، وقتی که رفت اتاق عمل.  شاید هم از قبل از اون وقتی به خاطر درد شکمش براش سونوگرافی نوشتم و اول نمیخواست بره اما بالاخره رفت و متوجه کیسه صفرای پر از سنگش شدیم. شاید هم از چند ماه پیش و جشن پنجاهمین سالگرد ازدواجشون  که خوشحال بود از این که رژیم غذاییش داره نتیجه میده و وزنش شروع کرده به کم شدن. شاید هم......

اصلا نمیدونم از کی شروع شد. خلاصه این که مادر بزرگوار به اصرار من و آنی بالاخره قبول کرد بره سونوگرافی و متوجه کیسه صفرای پر از سنگش شدیم. رفت پیش متخصص جراحی و گفتند به خاطر سن و بیماری های مختلفی که داره جراحی راحتی نداره. تصمیم گرفتیم ببریمش اصفهان. عمل به خوبی و با روش لاپاروسکوپی انجام شد و مادر از بیمارستان مرخص شد. دو بار هم بعد از عمل رفت پیش دکترش و برگشت.

چند ساعت بعد از برگشتنشون به ولایت بود که برادر گرامی که همراهشون رفته بود نتیجه پاتولوژی رو برام توی تلگرام فرستاد. با خیال راحت شروع به خوندنش کردم، با خوندن بخش میکروسکوپی اضطرابم شروع شد و با خوندن نتیجه نهایی به اوج رسید. 

یه سرچ کردم، آدنوکارسینومای کیسه صفرا یه نوع بدخیمی بسیار نادر که بیشتر در زنان و در همین رنج سنی رخ میده و چون نادره کسی به فکرش نیست و معمولا بعد از جراحی کیسه صفرا متوجهش میشن. با برادرم تماس گرفتم و هرطور که بود جریانو بهش گفتم بعد هم با هر فلاکتی که بود پدر و مادرو راضی کردیم چند ساعت بعد از برگشتنشون از اصفهان دوباره راهی اونجا بشن.

اول یه سری آزمایش دیگه انجام شد و وقتی پیش متخصص اونکولوژی(سرطان شناسی) ارجاع شدند دیگه نشد جریانو ازشون مخفی کنیم.

در طی این چند روز با چند متخصص جراحی در داخل و خارج از کشور در تماس بودم و همه شون توصیه به جراحی هرچه زودتر داشتند و معتقد به بی فایده بودن شیمی درمانی. اما پزشک خودشون معتقدند بیمار توانایی تحمل یه جراحی دیگه رو نداره و قصد شروع شیمی درمانی رو داره که به گفته خودش امید چندانی هم به موفقیتش نداره.

و ما همچنان در حال مشورت هستیم. و واقعا نمیدونم چی میشه.

از دوستانی که توی این چند روز نگران شده بودند عذرخواهی میکنم اما اصلا دست و دلم به نوشتن نمی رفت.

پ.ن۱: میدونم مقایسه درستی نیست اما حالا میتونم کمی حال خانواده روژینو درک کنم.

پ.ن۲: شاید نتونم به همه نظرات جواب بدم پیشاپیش از همه ممنونم 

پ.ن۳: اینجارو تعطیل نمیکنم امیدوارم خیلی زود با  یه خبر خوش برگردم.

خونه!

سلام 

ممنون از همه دوستان عزیز برای همدردی

چند سال پیش خونه مونو فروختیم تا باتوجه به به دنیا اومدن عسل یه خونه سه خوابه بخریم اما به محض این که اون خونه رو فروختیم یکدفعه خونه گرون شد و از ترس با آخرین سرعت یه خونه دوخوابه دیگه خریدیم که البته به لطف قرض و وام بهتر از خونه قبل بود. اما در طول این چند سال هرازچندگاه تصمیم میگرفتیم بریم سراغ یه خونه سه خوابه که می دیدیم پولمون نمیرسه.

یکی دو ماه پیش بود که ما و یکی از خواهران آنی خونه خواهر دیگه اش مهمون بودیم. بعد از شام بود که متوجه شدم که باجناق گرامی داره آروم در گوش آنی و خواهرش حرف میزنه، کنجکاو شدم که ببینم موضوع چیه؟ چند دقیقه بعد هم باجناق گرامی اومد سراغ من و اون یکی باجناق و گفت: ما تصمیم داشتیم خونه رو عوض کنیم، ظاهرا شما هم همین قصدو دارین، من اول موافقت خانمها رو گرفتم و حالا اومدم سراغ شما، نظرتون چیه که یه زمین بخریم و توش سه طبقه بسازیم؟ ارزون تر هم در میاد.

گفتم: خوبه اما من وقت این که برم دنبال کارهای اداری و بعد هم سر ساختمان و .... ندارم.  گفت: همه کارهاش با خودم!

با چند نفر مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که واقعا ارزون تر میشه ضمن اینکه خیالم از بابت خوب بودن همسایه ها هم راحته. 

کلی گشتیم تا این که یه خونه کلنگی مناسب پیدا کردیم و هرکدوممون یک سوم پولشو دادیم. چند روز بعد هم یه شب نشستیم و رسما طبقه ها رو قرعه کشی کردیم. چند روز پیش هم رفتیم شهرداری و رسما تعهد دادیم که خونه رو تا دو ماه دیگه خراب میکنیم تا بهمون پروانه ساخت بدن. خلاصه که به زودی می افتیم توی بنایی و هزینه ها میره بالا. خدا به خیر کنه. 

پ.ن۱: تقریبا همه پس اندازمو برای پول زمین دادم و بقیه رو هم خوابوندم توی بانک تا بعدا وام بگیرم. اگه قرار باشه ساخت و سازو شروع کنیم باید دعا کنم تا شاید کلی از حق و حقوقمون که از سال پیش از شبکه بهداشت طلبکاریم بهمون بدن وگرنه مجبوریم خونه فعلیمونو بفروشیم و موقتا مستاجر بشیم که اصلا چنین چیزیو دوست ندارم. بعید میدونم امسال از سفرنامه هم خبری باشه!

پ.ن۲: نمیدونم چرا اما بدجور یاد بعضی از سریالهای تلویزیونی مهران مدیری افتادم!

پ.ن۳: انشاالله از پست بعد با خاطرات درخدمتم.

پ.ن۴: عسل میگه: کاش من الان نمیرم! میدونی چرا؟ میگم خدا نکنه تو بمیری، حالا چرا؟ میگه: بعد اگه خدا ازم پرسید: توی دنیا چی یاد گرفتی چی بگم؟ من که هنوز مدرسه هم نمیرم. تازه خود خدا باید بشینه بهم خوندن و نوشتن یاد بده!

دوباره!

سلام 

انشاالله به زودی بعد از اتمام مراسم ختم شوهرعمه گرامی خدمت میرسم

صبح چهارشنبه بدون مشکل قلبی قبلی یه سکته کرد و خلاص