جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۵)

سلام

شنبه چهارم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش

صبح از خواب بیدار شدیم و طبق معمول حوالی ظهر از هتل خارج شدیم. اول نگاهی به مسجد سردار انداختیم و بعد رفتیم سراغ بازار سرپوشیده ارومیه. من نه همه بازار تبریزو دیدم و نه همه بازار ارومیه رو اما به نظر می‌رسید که بازار ارومیه کوچیک تر باشه، ضمن اینکه طرز ساخت این بازار هم متفاوت بود.

کلی توی بازار ارومیه چرخیدیم و باز هم برای بچه‌ها لباس خریدیم. من و آنی و عسل برای ناهار رفتیم سراغ فست‌فود محبوب بچه‌ها (پیتزا) ولی عماد برگشت توی بازار و از مغازه ای که اونجا دیده بود یه خوراکی خرید به نام پیتزا محلی (!) که چون من ازش نخوردم نمیدونم چه طعمی داشت! یه ظرف بزرگ فالوده هم خریدم تا بعد از ناهار بخورم اما فالوده اش به شدت بیمزه بود! بعدازظهر که برگشتم توی خیابون از فروشنده اش پرسیدم و او هم گفت: بله طعم فالوده اینجا با فالوده شیراز فرق میکنه بیشتر مسافرها طعم فالوده های اینجارو نمیپسندن.

همون طور که پیاده از هتل خارج شده بودیم پیاده هم به هتل برگشتیم. کمی استراحت کردیم و یک بار هم من ناچار شدم به بازار برگردم چون لباسهایی که یکی از فروشنده ها برای عماد بهمون داده بود و بهمون اطمینان داده بود که اندازه اش هستند براش کوچیک بودند!

و در همین رفت و برگشت بود که بعد از چند روز موفق شدم برای دوربین دی وی دی پیدا کنم و ناچار شدم جاهایی که توی این چندروز رفته بودیم به صورت نریشن بگم! یک بار دیگه از هتل خارج شدیم البته این بار با ماشین. به یه پارک کوچیک در ساحل رودخانه رفتیم، اول بچه ها رفتند سراغ ترامپولین و بعد هم عسل طبق معمول رفت سراغ استخر توپ. در همین حال آنی هم از چند نفر پرسیده بود که کجا بریم و طبق آدرسی که اونها داده بودند به راه افتادیم. بعد از چند کیلومتر و بعد از عبور از چند پیچ یکدفعه با محله ای روبرو شدیم که به قول آنی آدمو به یاد شمال تهران می انداخت، چندین و چند آپارتمان بلند مرتبه و کلی ماشین گرون قیمت در جلو اونها به چشم می‌خورد. کم کم از شهر خارج شدیم و بعد از چند دقیقه به مقصد رسیدیم، یه روستا که به نظر می رسید در طی سالها به عنوان یه مرکز جذب توریست دراومده. یه روستای زیبا و کنار آب به نام  «بند». مقداری قدم زدیم و بعد چند بلال گرفتم که فروشنده شون اصرار داشت که بلال های کشاورزی هستند که راستش مفهومشو نفهمیدم!

با تاریک شدن هوا به سمت شهر برگشتیم که در اواسط راه یکدفعه عماد فریاد زد نگه داررر! زدم روی ترمز و گفتم: چی شده؟  گفت: اون مغازه نوشته بود اسنک موجود است! (رجوع کنید به پست قبلی)  رفتم و برای همه اسنک گرفتم که اتفاقا کیفیت خوبی هم داشتند. از یه نفر پرسیدیم چطور باید بریم شهربازی که گفت کمی جلوتر به یه دوراهی میرسید سمت چپ میره طرف شهربازی اللر باغی و سمت راست به شهر بازی پارک جنگلی. آنی گفت: بریم سمت راست ولی من گفتم توی اینترنت چیزی درباره شهربازی پارک جنگلی ندیدم ولی همه جا از اللر باغی نوشته بودند، میریم اونجا. رفتیم و با کلی دردسر پیداش کردیم ولی اعتراف میکنم که حسابی توی ذوقم خورد چون با یه شهربازی خیلی کوچیک روبرو شدم که وسایل بازی چندانی هم نداشت، گرچه عماد و عسل طبق معمول سراغ همون دو بازی محبوبشون رفتند و راضی بودند ولی دیدن وسایل بازی شهربازی جنگلی در بالای کوه که به وضوح بهتر از شهربازی بود که ما در اون حاضر بودیم واقعا برام عذاب آور بود! آخر شب هم به هتل برگشتیم و خوابیدیم.

یکشنبه پنجم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش

امروز صبح از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه خوردیم و بچه ها رو آماده کردیم ظهر شد. اتاق هتلو تخلیه کردیم و به راه افتادیم. اول یکی دو جا ایستادیم و برای سوغات نقل و حلوا گرفتیم و به هر فلاکتی بود توی ماشین جاشون دادیم، من هم رفتم سراغ یه کافه تا برای اولین بار در طول تاریخ شیرپسته بخرم که گفتند در ایام گرم سال شیرپسته موجود نیست. بعد هم راهی شدیم. مستقیم به طرف پل روگذر دریاچه ارومیه رفتیم. به آنی گفتم: تا کاملا خشک نشده بریم ببینیمش. همون اول پل ایستادیم ولی عملا از دریاچه خبری نبود. چیزی که من دیدم یه زمین خشک بود که فقط مشخص بود زمانی آب اونجا بوده. یه نکته عجیب دیگه هم برای من اصولا چگونگی ساخت این پل بود که عملا دریاچه رو به دو قسمت تقسیم کرده بود بدون هیچ گونه ارتباطی با همدیگه و به نظر من همین پل هم با مختل کردن جریان طبیعی آب در دریاچه میتونه باعث اختلال در روند احیای دریاچه باشه، ای کاش این پل با زدن پایه هایی درون آب ساخته میشد و نه به صورت فعلی. با ورود به بخش شرقی پل به بخش حاوی آب دریاچه رسیدیم. چند نفر مشغول شنا و حتی قایق سواری بودند. عماد چند دقیقه ای پاهاشو توی آب گذاشت و وقتی از آب بیرون اومد پاهاش پر از شوره شد. من هم نوک انگشت دستمو توی آب زدم و بعد انگشتمو روی زبونم گذاشتم که باعث شد تا چند دقیقه در حال تف کردن باشم! اون آب شورترین و تلخ ترین آبی بود که دیده بودم. در پایان پل هم از یه باجه عوارضی گذشتیم و دوباره وارد آذربایجان شرقی شدیم. ماشین جلوتر از ما هم یه پراید ایران سیزده بود که به مسئول باجه گفت من پول نقد ندارم اگه میخوای کارت بکش و ظاهرا از شانس خوبش اونجا دستگاه کارتخوان هم وجود نداشت! هدف من دیدار از مراغه بود و میخواستم بعدا از طریق هشترود خودمونو به اتوبان زنجان برسونیم،  اما با واکنش شدیداللحن آنی روبرو شدم که: «وانی منتظره، هر چه زودتر باید برسی به زنجان!» پس مستقیم رفتیم طرف تبریز و حتی جرات نکردم به آنی بگم شاید دکتر نفیس از مرخصی برگشته باشه! چند ده کیلومتر توی اتوبان زنجان رانندگی کرده بودم که آنی گفت: «تندتر برو وانی منتظره،  اصلا بلند شو خودم بشینم!» و به این ترتیب تا نزدیکی زنجان آنی پشت فرمون ماشین بود. 

باوجود همه عجله ها به خاطر توقف در کنار دریاچه و ناهار و زدن بنزین و....  حدود ساعت ده شب بود که به زنجان رسیدیم. آنی و وانی توی راه هم با هم در تماس بودند و بالاخره با ورود به شهر زنجان موفق به دیدار یکی از دوستان بسیار محترم و نسبتا قدیمی مجازی شدیم. همسر محترم خانم وانی گفتند: میخواین بریم یه جا که فست‌فودهای خیلی خوبی داره؟ اما آنی گفت: شرمنده توی این چندروز اون قدر فست‌فود خوردم که دیگه نمیخوام! (به خدا دیگه اون قدر هم بهشون فست‌فود نداده بودم!) پس میزبانان گرامی ما، مارو به یه رستوران مرتب و تمیز راهنمایی کردند که به گفته خودشون یه جای دنج و بی سروصدا بود اما وقتی رسیدیم با چند خانواده همراه با هم روبرو شدیم که چندتا از میزهای رستورانو به هم چسبونده بودن و بقیه مشتریان با حداکثر فاصله ممکن از اونها نشسته بودند! یکی دیگه از مشتریان اون شب این رستوران هم برادر محترم خانم وانی بودند. اون شب هم طبق معمول ترجیح دادم غذایی بخورم که تا به حال نخوردم

پس چلوکباب یونانی سفارش دادم که درواقع چیزی نبود جز قطعات گوشت کباب شده و یکی در میان گوسفند و مرغ روی یک سیخ. آنی و وانی غرق صحبت شدند ولی من و همسر محترم ایشون (چون مطمئن نیستم که راضی هستند یا نه اسمشونو نمینویسم) مثل بقیه مردهایی که برای اولین بار همدیگه رو میبینند به جز وضعیت هوا و ماشین و جاده و امثالهم حرفی برای گفتن نداشتیم و فکر کنم حوصله شون حسابی سررفته بود! شامو خوردیم و جای یکی دیگه از دوستان مجازی ساکن زنجان که نتونسته بودند تشریف بیارن و مارو سورپرایز کنند خالی کردیم. درمجموع حدود دو ساعت اونجا بودیم و در حوالی نیمه شب بلند شدیم و همسر گرامی خانم وانی هم با همکاری کارکنان رستوران اجازه ندادند پول شامو حساب کنیم و مارو شرمنده کردند. بیرون از رستوران هم با دیدن مقداری خوراکی که برای توی راهمون آماده کرده بودند بیشتر شرمنده شدیم، بویژه باید از بطری شربت بسیار غلیظ و خوشمزه ایشون یاد کنم. طبیعتا اگه میخواستیم خونه شون هم بریم که دیگه از شرمندگی آب میشدیم پس ازشون خداحافظی کردیم و جدا شدیم و قول گرفتیم که دفعه بعد توی ولایت در خدمتشون باشیم.

با آنی قرار گذاشتیم که تا جایی که کشش داریم بریم. اما حدود ساعت دو و به محض اینکه از شهر قیدار خارج شدیم با غرغرهای بچه‌ها روبرو شدیم که نمیتونستن دونفره روی صندلی عقب ماشین بخوابن. تصمیم گرفتم به داخل شهر برگردم و بریم هتل ولی آنی گفت بریم و توی اولین هتل نگه داریم. از چند روستا گذشتیم و آنی هم مرتب میگفت چرا بین دو شهر بزرگ زنجان و همدان اتوبان نیست؟ (قابل توجه مسئولین محترم وزارت راه و شهرسازی!) حدود ساعت سه صبح به کبودرآهنگ رسیدیم و رفتیم داخل شهر. از یه مغازه دار آدرس هتل پرسیدم که آدرس یه مسافرخونه رو بهمون داد و رفتیم. به یه تالار رسیدیم که دو اتاق بالای تالارو کرایه میداد که یکیشون کولر نداشت و اون یکی دستشویی! به صاحبش گفتم توی این شهر هیچ جای دیگه ای برای موندن نیست؟  گفت من اصالتا مال این شهر نیستم!

آنی گفت ولش کن بابا یکدفعه میریم تا همدان! حدود ساعت چهار صبح بالاخره به همدان رسیدیم و با دیدن چند جوون که اتاق اجاره میدادند ایستادیم. با یکیشون کلی چونه زدیم که اول مقداری از پولو کم کرد و درنهایت هم گفت اصلا شما کمیسیون منو هم ندین از صاحبخونه میگیرم. بعد هم با موتوسیکلت به راه افتاد و ما هم با ماشین به دنبالش. بعد هم یه آپارتمان دوخوابه با چهار تخت بهمون تحویل داد و کارت ملی منو گرفت و رفت. وسایل ضروریو از ماشین پیاده کردیم و بیهوش شدیم.

دوشنبه ششم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

حدود ظهر از خواب بیدار شدیم، رفتم و چرخی زدم و نون و خوراکی های لازم برای صبحانه رو خریدم و برگشتم. بعد هم وسایلو جمع کردیم و گذاشتیم توی ماشین. بعد هم به صاحبخونه که اومده بود اتاقو تحویل بگیره گفتم اجازه بدین با اون پسر دیشبی تماس بگیرم تا کارت ملیمو بگیرم که گفت لازم نیست کارت ملیتون پیش منه، اونی که دیشب شمارو آورد اینجا پسر خودم بود!

تصمیم گرفتیم حالا که اینجاییم یکی از جاهای دیدنی همدانو هم که توی سفر قبلی ندیدیم ببینیم پس رفتیم گنجنامه. رفتیم آکواریوم که انواع مختلفی از ماهی ها و خزندگان و پرندگان توی آکواریوم بودند. این هم یه خزنده دیگه.

ناهار خوردیم و گشتی زدیم. سوار تله کابین نشدیم چون چند روز پیش توی تبریز سوار شده بودیم اون هم با بلیت ارزون تر. سورتمه و زیپ لاین هم سوار نشدم چون نه بچه ها حاضر شدن سوار بشن و نه آنی و تنهایی هم که حال نمیداد.

سوار ماشین شدیم و به راهمون ادامه دادیم،  از پالایشگاه شازند تا الیگودرز باز هم آنی پشت فرمون بود. و سرانجام در حوالی نیمه شب به ولایت رسیدیم. 

والسلام علیکم و رحمت الله 

پ.ن۱: ادامه خاطرات در پست بعدی 

پ.ن۲: درحال نوشتن این پست سر کار بودم که یه مریض اهل آذربایجان اومد پیشم (شهر صوفیان)

پ.ن۳: الان که داشتم دنبال عکس برای این پست میگشتم متوجه شدم دوعکس هم از کلیسای سنت استپانوس جلفا آماده کرده بودم که نگذاشتم و حالا اینجا میگذارمشون. اولی و دومی!

پ.ن۴:  توی بازار ارومیه بودیم که عسل صدام کرد و گفت: بابا! اینجا گوشت دایناسور میفروشن! رفتم جلو و این صحنه رو دیدم!

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۴)

سلام 

پنجشنبه دوم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

صبح ساعت حدود ده از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم با خودم فکر کردم ممکنه دیگه هیچوقت فرصت نشه که دوباره خودمونو به اینجا برسونیم،  پس نمیتونستم از دیدن آسیاب خرابه که کلی وصفشو خونده بودم بگذرم،  حتی اگه ناچار باشم دوباره بیشتر از سی کیلومتر توی همون جاده دیشب رانندگی کنم. ولی بچه‌ها را هر کاری که کردیم بیدار نشدند و آنی هم ناچار شد پیششون بمونه. پس به تنهایی به راه افتادم. اتاقی که اجاره کرده بودیم طبقه سوم بود و برای وصل شدن به مودم موجود توی طبقه همکف ناچار بودیم دستمونو تا کتف از پنجره بیرون ببریم! این هم یه عکس از ویوی این اتاق. خلاصه که وقتی از پله ها پایین رفتم و به مودم نزدیک شدم یکدفعه سروصدای دریافت چندین پیام توی تلگرام و فیسبوک و.....  بلند شد. سوار ماشین شدم و به راه افتادم. از برنامه ای که در حال پخش توی رادیو بود خوشم نیومد پس زدم تا بره روی ایستگاه بعدی که صدای تلاوت قرآن بلند شد، چند دقیقه ای گوش دادم و بعد هم رفتم سراغ ایستگاه بعد که یکدفعه متوجه شدم یکی از رادیوهای نخجوانو گرفتم که فقط آهنگهای شاد آذربایجانی پخش میکرد و تا زمانی که برگشتم دیگه دستم به دکمه های رادیو نرسید! 

سی و سه کیلومتر رانندگی کردم تا به سه راهی آسیاب خرابه رسیدم،  در طول مسیر بازهم هرچند دقیقه یه ماشین با پلاک خارجی میدیدم که نمیدونم چرا بیشترشون مرسدس بنز بودند. 

از سه راهی هم حدود پنج کیلومتر رفتم تا طبق معمول به محل گرفتن ورودیه رسیدم و بعد هم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم. اول از یه مسیر سرازیر که با سنگ و سیمان درست شده بود پایین رفتم اما اون پایین همه چیز کاملا طبیعی بود. آبشار آسیاب خرابه درواقع یه آبشار واحد نبود بلکه رشته های باریک آب از جای جای صخره هایی به هم پیوسته به طول چند صد متر به پایین میریخت،  وزش باد گه گاه قطرات آبو به اطراف پراکنده میکرد،  انگار موهای بلند دخترکی بازیگوش بود که در وزش نسیم به اطراف پخش می شد. در بعضی از جاها حوضچه های کوچک و بزرگی در پایین آبشارها به وجود اومده بود که آب زلال و خنک در اونها جمع میشد و بعد جریان پیدا میکرد. دوربینمون همچنان سی دی نداشت،  پس مجبور شدم با گوشی مقداری فیلم بگیرم، اما با دوربینمون کلی عکس گرفتم. آنی و بچه ها توی اتاقی که گرفته بودیم منتظر بودند پس نمیشد هرچقدر دلم میخواد اونجا بمونم و به ناچار بعد از دقایقی گشتن از همون مسیری که رفته بودم،  برگشتم. یکدفعه متوجه شدم که یه آسیاب در بالای اون مسیر همچنان در حال کاره،  البته نه با اون پره های معروف آسیاب های آبی که همه مون بارها دیدیم،  بلکه بخشی از آب آبشار به زیر آسیاب هدایت میشد و اونجا توربینو میچرخوند، ورود به آسیاب نیاز به یک ورودیه مجزا داشت. ظاهراً حضور در ولایت استاد شهریار و سایر ادیبان خطه آذربایجان اثرشو گذاشته بود چون اینجا هم یاد حکایت اون مرد جعبه به دست افتادم که میگفت هرکسی داخل این جعبه رو نبینه حسرت میخوره و هرکسی ببینه مغبون میشه، و من در نهایت تصمیم گرفتم که مغبون بشم! بعد هم از پله‌های کنار آسیاب بالا رفتم تا درنهایت به یه فنس رسیدم و برگشتم. آقایی که اونجا بود وقتی دید دارم به فنسها نگاه میکنم گفت: از وقتی یه نفرو موقع گرفتن ماهی برق گرفت، اینجارو بستن. تصمیم گرفتم که کم کم برگردم اما درمجموع آسیاب خرابه ارزش دیدنو داره.

برگشتم به اتاقی که گرفته بودیم و بعد همراه با عماد رفتیم برای خرید برای تهیه ناهار. برام جالب بود که از چهار پنج مغازه خواستم یه ظرف کوچیک ماست بخرم و همه شون میگفتند فقط ظرف بزرگ ماست داریم! بالاخره از یکیشون پرسیدم: چرا ظرف کوچیک ندارین؟  گفت: ما ظرف بزرگ می‌فروشیم چون همه از نخجوان میان و ظرف بزرگ ماست میخوان! اما بالاخره اونقدر گشتم تا یه ظرف کوچیک هم پیدا کردم. موقع خرید آب معدنی هم متوجه یه بطری آب معدنی تولید نخجوان افتادم و برش داشتم که آقای فروشنده گفت: این آب گازداره، آب معدنی نیستا! گفتم: اتفاقا آب گازدار میخواستم! و بعد هم چون آنی و بچه ها از طعمش خوششون نیومد اون بطری تبدیل شد به آب معدنی مخصوص من! روز بعد هم یه بطری دیگه خریدم البته این بار تولید ارمنستان. 

بعد از ناهار بالاخره از اتاقمون بیرون اومدیم و رفتیم سراغ بازار. اتاقمون نزدیک بازار روسها بود، پس طبیعتا اول رفتیم اونجا. از دکه اول بازار برای بچه‌ها آب طالبی گرفتیم و داخل بازار قدم زدیم. فکر میکردم آنی با شدت هرچه تمام تر خریدو شروع کنه (!) اما به گفته آنی قیمت ها اونقدرها هم ارزون تر از ولایت نبود. فقط مقداری لباس خریدیم. بیشتر مغازه ها نوشته بودند شامپو اسب رسید که چون نمیدونستم از کجای اسب شامپو گرفتن جرات نکردم بخرم! (یا نکنه برای شستن اسب بود؟!)

توی بازار روسها راه میرفتیم که به یه دستگاه بستنی قیفی رسیدیم و عسل بستنی خواست. هرچقدر آنی بهش گفت تازه آب طالبی خوردی و نمیتونی بستنیو بخوری به خرجش نرفت و یه دونه بستنی گرفتم، اما همون طور که حدس میزدیم فقط کمی از اونو خورد و بعد هم گفت: دلم یخ کرد دیگه نمیخوام! نه عماد میلی به بستنی داشت و نه آنی، پس خودم ناچار شدم بقیه بستنیو بخورم. در حال خوردن بستنی بودم که یه خانواده از کنارمون رد شدن، مرده نگاهمون کرد و بعد به خانمش گفت: ببین! مرد گنده برای خودش بستنی خریده اون وقت زن و بچه اش ایستادن و دارن نگاهش میکنن!

بعد از کلی راه رفتن و دیدار از بازار روسها و چند بازار کوچیک و بزرگ دیگه به سیتی سنتر رسیدیم. دیدم اینجا گشتن خودش کلی طول میکشه پس خریدهارو برداشتم و بردم به اتاقی که گرفته بودیم. تنها چیزی که من خریده بودم چند کیلو چای سبز و سیاه ساخت جمهوری آذربایجان بود. (اخیرا چای سبزشو باز کردیم کیفیتش بد نیست) سوار ماشین شدم و از گوگل مپ کمک گرفتم تا ببینم از کدوم مسیر راحت تر میشه برم سراغ بچه‌ها و بیشتر از مسیر اسم بلواری که اون طرف مرز احداث شده بود برام جالب بود: بلوار نظامی گنجوی.

بعد از خوردن یه لیوان بزرگ موهیتو از همون دکه اول بازار روسها رفتم سراغ بچه‌ها که دیدم گردششون توی سیتی سنتر تموم شده و بچه ها دارن میرن سراغ پارک بازی نزدیک اون. من هم رفتم و چرخی توی سیتی سنتر جلفا زدم و توی یه مغازه چیزی دیدم که نتونستم ازش بگذرم، یه دست کت و شلوار دوخت ترکیه به قیمت پونصد هزار تومن، با یه پیراهن و کراوات اشانتیون! حقیقتش تازه فهمیدم چرا توی تبریز و اطراف خبری از نمایندگی هاکوپیان و امثالهم نیست! 

خوشبختانه آنی هم کت و شلوارو پسندید وگرنه....! بعد هم گفت هوس چیپس سرکه نمکی کردم یکی میخری؟ برگشتم توی سیتی سنتر، انواع چیپس عمدتا خارجی توی مغازه ها بود ولی هیچکدوم از اونها سرکه نمکی نبودند! نهایتا تنها چیزی که خریدم یه کیلو چای ساخت ترکیه بود!

هوا کم کم تاریک میشد و بچه ها هم خسته شده بودند پس رفتیم توی یه رستوران برای خوردن شام. قرار شد بعد هم بریم شهربازی که یکدفعه وسط راه و با رسیدن به یکی دو بازار دیگه نظر آنی عوض شد و بعد هم که دیگه دیر شده بود و رفتیم و خوابیدیم.

جمعه سوم شهریور سال هزار و سیصد و نود و شش 

صبح از خواب بیدار شدیم، ماشین دیگه عملا جا نداشت (باتوجه به خریدهای تبریز و جلفا) پس فقط چرخی نزدیک اتاقمون زدیم و بعد هم وسایلو جمع کردیم و اتاقو تحویل دادیم. وسایلو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین ولی هر کاری که کردم در صندوق عقب ماشین بسته نشد. آنی اومد و چندتا از وسایلو گذاشت روی زمین و بعد جای اونهارو توی صندوق عقب عوض کرد و در بسته شد. همون موقع یه نفر از کنارمون رد شد و بعد به دوستش که کنارش راه میرفت گفت: ببین! مرده راحت ایستاده تا زنش وسایلو بگذاره توی ماشین! پیش خودم گفتم حالا خوبه اون یکی بگه این که چیزی نیست این مرده دیروز برای خودش بستنی خریده بود و زن و بچه اش نگاه میکردن!

به راه افتادیم، به پارک زیبای کوهستان رسیدیم ولی از ترس این که بچه ها دیگه از اونجا دل نکنن پیاده نشدیم! پس به مسیرمون ادامه دادیم و به یه پلیس راه رسیدیم که نمیدونم چرا جاده رو بسته بودن و ناچار شدیم از یه جاده باریک و پر از دست انداز جلو پاسگاه رد بشیم و بعد هم به کلیسای سنت استپانوس رسیدیم. از یکی دو کیلومتر مونده به کلیسا دو طرف جاده پر از ماشین بود و همچنان بالا رفتیم تا به انتهای مسیر سواره رو رسیدیم، پس آنی و بچه ها رو پیاده کردم و خودم با ماشین برگشتم پایین تا یه جای پارک پیدا کردم و دوباره پیاده رفتم بالا. توی راه پیش خودم فکر کردم که اون سالها که روحانیون مسیحی چنین جایی تارک دنیا میشدند فکر چنین جمعیتیو میکردند؟ لابد وجود آب و درختان مختلف باعث میشده افراد حاضر در این کلیسا نیاز چندانی به خروج از اونجا نداشته باشند.

خودمو به آنی و بچه ها رسوندم و بعد از یه پلکان نسبتا طولانی به کلیسا رسیدیم.  دیدن این تابلو نزدیک در کلیسا برام جالب بود. وارد کلیسا شدیم که اولین کلیسایی بود که در داخل ایران واردش می شدم. ساختمان شامل محل مراسم مذهبی و موزه و چند اتاق مخصوص سکونت و ......  بود. از یکی از اتاقها صداهایی شبیه صدای نیایش کشیش ها بلند بود و ناخودآگاه وارد اتاق شدیم که چند دختر و پسر جوون که اونجا بودند با دیدن ما شروع کردند به خندیدن و بعد دوباره به ایجاد اون اصوات ادامه دادند. یه قسمت از ساختمان هم چند قبر قدیمی بود که عسل ازم پرسید: اینها چیه؟ گفتم: قبر کشیش هایی که اینجا بودن. گفت: اینها قبره؟ و فورا نشست و شروع کرد به خوندن فاتحه

بعد از یکی دو ساعت از کلیسا خارج شدیم و همون جا ناهار خوردیم و بعد راهی شدیم. چند کلیسای کوچک تر دیگه هم سر راه بود مثل کلیسای چوپان و ننه مریم که دیگه اونجاها توقف نکردیم.


مسیرمونو به موازات ارس ادامه دادیم تا به سد ارس رسیدیم، به نظر جای زیبایی میومد ولی متاسفانه فرصتی برای نگه داشتن و استفاده از این محیط نداشتیم.

کم کم از ارس دور شدیم و دیگه اونو ندیدیم. به شهر شوط که رسیدیم آنی گفت میخوام بشینم پشت ماشین و نشست. به مسیرمون ادامه دادیم تا به جاده فرعی قره کلیسا رسیدیم، از آنی خواستم بره سمت کلیسا که گفت: یه کلیسا که دیدیم همه شون هم شکل همدیگه اند!

به چالدران که رسیدیم گفتم: حالا که نگذاشتی بریم قره کلیسا باید بریم حداقل مقبره سیدصدرالدینو ببینیم. ماجرای جنگ چالدران همیشه برای من احساس برانگیز بوده و دوست داشتم مزار شهدای این جنگ و ازجمله سیدصدرالدین وزیر شاه اسماعیل صفوی رو ببینم. فکر میکردم مقبره داخل شهر باشه ولی در چند کیلومتری شهر و داخل یه روستا بود. چند دقیقه ای صبر کردم تا دختری که در حال گرفتن سلفی با مجسمه بود کنار بره ولی فایده ای نداشت،  پس این عکسو از مجسمه و اون دختر خانم  گرفتم. وارد محوطه مقبره شدم که خانمی که در حال گرفتن سلفی با قبر بود با ورود ما با شتاب دستشو پایین آورد و بعد هم بیرون رفت. برخلاف تصور من دو قبر اونجا بود. شنیده بودم مزار سایر شهدای این جنگ هم همون جاست ولی هرچقدر که گشتم چیزی پیدا نکردم. سوار ماشین شدیم و به راهمون ادامه دادیم، به خوی که رسیدیم هوا تاریک شده بود و آنی هم خسته، پس خودم دوباره پشت فرمون ماشین نشستم. هوا تاریک شده بود پس علی رغم میل باطنی از خیر دیدن مقبره شمس تبریزی و پوریای ولی گذشتیم.

همون جا شام خوردیم و دوباره به راه افتادیم. و رفتیم و رفتیم تا به ارومیه رسیدیم و بعد از دقایقی گشتن یه هتل با قیمت مناسب و امکانات نسبتا خوب پیدا کردیم و اتاق گرفتیم. یه اتاق توی طبقه سوم ولی این بار با آسانسور! گوشی آنی و تبلت بچه‌ها به راحتی به وای فای هتل وصل میشدند ولی من باید از اتاق خارج میشدم و به راهرو هتل میرفتم تا بتونم از وای فای استفاده کنم! خلاصه که این گوشی آبروی منو توی این سفر جلو آنی برد!

بقیه اش برای پست بعدی...... 

پ.ن۱: روز یکشنبه اومدم توی وبلاگ و کامنت هارو دیدم اما فرصت جواب دادنو نداشتم، روز دوشنبه اومدم تا به نظرات جواب بدم که دیدم چندتا از اونها نیست!  یکیشون کامنت طولانی جناب مهربان بود که از مدعیان دروغین طب سنتی گفته بودند و یه کامنت دیگه هم بود که یه اسم دیگه برای چوروتمه نوشته بودند که الان یادم نیست. بقیه رو هم یادم نمیاد. خلاصه که اگه کامنتتون نیست مقصر من نیستم. 

پ.ن۲: امسال ما به جز هفتاد درصد حقوقمون هیچ دریافتی نداشتیم بقیه همکاران چطور؟  

پ.ن۳: توی خوی از دو نفر پرسیدیم ارومیه از کدوم طرفه؟ اما هیچکدوم فارسی بلد نبودند، برام جالب بود. به هر حال توی مدرسه که فارسی میخونن، نمیخونن؟ 

پ.ن۴: از جلفا که راه افتادیم عماد گفت: من هوس اسنک کردم. اما توی هیچکدوم از شهرهای بین راه اسنک فروشی ندیدم. توی یکی از شهرها عماد دم یه مغازه ساندویچی پیاده شد و رفت و برگشت و گفت: اینجا هم اسنک نداشتن. بعد من پیاده شدم و رفتم توی مغازه کناری اون ساندویچ فروشی و یه مقدار خرید کردم. موقع رد شدن از جلو ساندویچ فروشی صاحبش صدام کرد و گفت: پسرتون اومد و گفت ایستک میخوام ولی وقتی ایستکو نشونش دادم گفت اینو نمیگم، حالا تازه فهمیدم چی میخواسته، ما اینجا استیک نمیفروشیم!

پ.ن۵: چند بار برای پرشین بلاگ کامنت فرستادم که چرا مطالب دو سال من حذف شده حالا میبینم مطالب مرداد و شهریور و مهر هم اونجا ناپدید شده! ظاهرا به قول یکی از دوستان میخوان در اوج با وبلاگ نویسی خداحافظی کنیم!

پ.ن۶: جشن تولد عسلو توی تیرماه گرفتیم و جشن تولد پسرعموش که از عسل کوچیک تره توی مهرماهه. عسل میگه: بابا من که از.......  بزرگترم پس چرا اول تولد اونه بعد سال دیگه تولد منه؟!

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۳)

سلام 

سه‌شنبه سی و یکم مرداد سال هزار و سیصد و نود و شش 

توی چندین سایت و وبلاگ از مجتمع تجاری لاله پارک به عنوان یکی از دیدنی های تبریز نام برده شده بود. چند نفری هم که آنی ازشون پرسید کجا بریم که دیدنی باشه اول میگفتند: لاله پارک رفتین؟ پس به این نتیجه رسیدیم که حتما باید سری به اونجا بزنیم. طبق معمول حوالی ظهر از هتل خارج شدیم و با کمک گوگل مپ راه افتادیم و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن به دلیل عدم تطابق گوگل مپ با خیابونها بالاخره به جایی رسیدیم که ما این طرف اتوبان بودیم و لاله پارک اون طرف اتوبان. به آنی گفتم: میریم و از اولین تقاطع دور میزنیم و میریم اون طرف. رفتم و از اولین زیرگذر پیچیدم اما به جای اون طرف اتوبان سر از یه خیابون دیگه درآوردیم و با کلی زحمت دوباره به جای اولمون برگشتیم! بالاخره ماشینو همون طرف پارک کردیم و از روی پل هوایی رفتیم طرف مجتمع. حقیقتش من انتظار یه مجتمع تجاری خیلی بزرگتر از اینو داشتم اما با یه ساختمان چهار پنج طبقه و البته بزرگ روبرو شدیم و از مغازه های زیرزمین شروع کردیم و رفتیم جلو.

به رستوران داخل مجتمع که رسیدیم رفتیم داخل تا ناهار بخوریم. رستوران واقعا باکلاس و تمیز بود. به محض نشستن روی صندلی برای هرکدوم از ما یه بشقاب سوپ گذاشتند و چون خودمون درخواست سوپ نکرده بودیم، فکر کنم اضافه کردن پول این سوپها به صورتحساب ما بی انصافی بود. غذا خوردیم که گرون ولی خوشمزه بود. در گوشه دیگه ای از رستوران چند خانواده جمع شده بودند و ظاهرا برای یک آقای سالمند جشن تولد گرفته بودند. اصولا در طول چند روزی که تبریز بودیم متوجه شدم که این شهر مردم شادی داره که قابل تقدیره.

بعد از خوردن غذا از رستوران خارج شدیم و دوباره رفتیم سراغ مغازه ها. بازار واقعا شیک و زیبا بود، کافی بود از چند نکته کوچیک صرفنظر کنیم تا خودمونو در یکی از بازارهای استانبول تصور کنیم. اما قیمتها وحشتناک بودند! به طوری که تنها پولی که ما اونجا خرج کردیم همون ناهاری بود که خوردیم. به هر زحمتی که بود نگذاشتم بچه‌ها متوجه شهربازی طبقه آخر بازار بشن وگرنه خدا میدونه چقدر باید اونجا خرج میکردیم!


از بازار بیرون اومدیم و از دکه بزرگی که در محوطه حیاط بود،  بستنی و (طبق معمول اون چندروز) آب طالبی گرفتیم. بعد هم دوباره از پل هوایی گذشتیم و سوار ماشین شدیم. روی پل هوایی یادم افتاد به وقتی که وارد بازار شدیم و به آنی گفتم حالا موقع برگشتن چطور این همه خریدو با پل هوایی برگردونیم؟ و تا چند دقیقه میخندیدیم.

از مجتمع لاله پارک مستقیم و با کمک تابلوهای خیابونها و بدون کمک گرفتن از گوگل مپ به مقصد بعدی رسیدیم یعنی کوهستان موسوم به عون بن علی (عینالی). طبق معمول بیشتر جاها ورودیه رو دادیم و وارد شدیم. ماشینو توی پارکینگ گذاشتیم و رفتیم سراغ تله کابین که خوشبختانه خلوت بود و حتی بعضی از کابینها خالی میرفتند. بلیت خریدم و برای اولین بار در داخل کشور سوار تله کابین شدیم. همون طور که بالا میرفتیم کم کم منظره شهر تبریز پیش چشممون پدیدار میشد و بیشتر از پیش با بزرگی این شهر آشنا میشدیم. برام جالب بود که همین مسیری که ما با تله کابین میرفتیم بعضی ها با ماشین و بعضی پیاده و حتی یکی دو نفر با بالا رفتن از صخره ها طی مسیر میکردند. اگه اهل گفتن جمله های فلسفی بودم از این طی مسیر به روشهای مختلف و رسیدن به مقصد واحد یکی دو جمله از مغزم تراوش میکرد! به ایستگاه بالا رسیدیم، اول کمی استراحت کردیم و بعد سری به دکه ای که اونجا بود زدیم و یه آب طالبی دیگه و یه مقدار نوشیدنی دیگه سفارش دادیم. بعد از کلی تماس تلفنی از سر کوه با اقوام (چون تماسهامو رایگان کرده بودم!) خواستم بریم سراغ امامزاده ای که از دور دیده میشد که آنی و بچه ها حاضر نشدن بیان پس دوباره سوار تله کابین شدیم و برگشتیم.

با آنی تصمیم گرفتیم برای شب بچه ها رو ببریم پارک باغمیشه اما نمیدونم کجا رو اشتباه رفتیم که کلا از اونجا دور شدیم و دیگه نه با پرسیدن از مردم تونستیم اونجا رو پیدا کنیم و نه با گوگل مپ، نهایتا توی گوگل مپ نوشتم شهربازی و نزدیک ترینشونو انتخاب کردم و رفتیم اونجا که متوجه شدم این شهربازی در آخرین طبقه یه مجتمع تجاری دیگه به نام اطلس قرار گرفته. ماشینو توی پارکینگ گذاشتیم و اول چرخی توی بازار زدیم که قیمتها پایین تر از لاله پارک بود و مقداری هم خرید کردیم و بعد هم رفتیم شهربازی که فکر میکنم عسل بیشتر از همه ما لذت برد چون با خرید بلیت وارد محوطه ای شد که توی اون هم استخر توپ بود و هم ترامپولین و برای نیم ساعت اونجا بود. 

عماد و عسل اونقدر بازی کردند تا شهربازی تعطیل شد، چون کوپن های جایزهشون هم به صدتا نرسیده بود جایزه هم بهشون ندادن!

حوالی نیمه شب برگشتیم هتل و خوابیدیم.

چهارشنبه اول شهریورماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

اصلا فکر نمیکردم آنی یادش باشه پس وقتی از خواب بیدار شدیم و آنی یهویی روز پزشکو بهم تبریک گفت کلی ذوق کردم! از قبل برای امروز نقشه کشیده بودم تا تیتر این پستها درست از آب دربیاد اما سراغ کی میرفتیم؟ به خودم گفتم برای خاله آذر که پیش از حرکت کامنت خصوصی گذاشتم و هنوز هم منتظر جوابم! دکتر لژیونلا هم که مدتهاست توی وبلاگ نمینویسه و تنها ارتباطمون از طریق فیسبوکه و من و آنی هم که کلی عکس از سفر توی فیسبوک و اینستاگرام (فقط آنی!) گذاشتیم و حتماً میدونن تبریزیم. (ظاهرا ایشون هم به فیسبوک سرنزده بودند و به محض اینکه اولین عکسو بعد از خروج از تبریز توی فیسبوک گذاشتم برای آنی توی اینستاگرام پیام داده بودند) پس فقط یه گزینه باقی مونده بود. با کمی پرس و جو بیمارستانی که دکتر نفیس اونجا کار میکردند پیدا کردم. اول اتاق هتلو تخلیه کردیم و بعد یه هدیه ناقابل گرفتیم و رفتیم دم بیمارستان. اول من پیاده شدم و رفتم کلینیک ENT که همکارانشون گفتند یهویی چندروز مرخصی گرفتند و رفتند! برگشتم توی ماشین که آنی گفت توی این چندروز خانم وانی باز هم چند بار کامنت گذاشته و دعوتمون کرده. گفتم حداقل آنی دوستشو ببینه پس گفتم بگه حتماً میریم خدمتشون. خلاصه که تیتر این پست درواقع باید به «تا به دیدار یار آنی» ختم میشد اما دیدم وزنش به هم میخوره! (از ایشون هم بعد از دیدارمون دیگه خبری نبود تا همین چند دقیقه پیش و زمان گذاشتن این پست! یعنی معنی و مفهوم آن چی میتونه باشه؟!)

از تبریز با کلی خاطرات خوب خداحافظی کردیم. برام جالب بود که همون طور که تابلو ورود به شهر تبریز کنار جاده نبود از تابلو پایان شهر هم خبری نبود (اگه هم بود من متوجه نشدم). توی یه جاده نسبتا خوب راه افتادیم و توی شهر اهر برای خوردن ناهار توقف کردیم. قورمه سبزی که گرفتیم خوشمزه بود اما نمیدونم چرا بیشتر زردرنگ بود تا سبز؟ بعد هم دوباره به راه افتادیم. بعد از طی مسافتی به کلیبر رسیدیم. متاسفانه فرصتی برای دیدن قلعه بابک نداشتیم پس به سمت جنگل های زیبای این شهر رفتیم. در آغاز ورود جاده به جنگل ازمون پنج هزار تومن ورودیه گرفتند که من هنوز نفهمیدم چرا؟! بعد هم رفتیم توی جنگل که حقیقتا زیبا بود. اما جاده کم کم شروع کرد به پیچ و خم دار شدن و به تدریج کار به جایی رسید که به صورت مارپیچ از یه کوه بالا میرفتیم و از طرف دیگه پایین می اومدیم و البته در تقریباً تمام این مسیر از دیدن یک جنگل زیبا لذت میبردیم. در بالاترین نقطه ایستادیم و چندتا عکس گرفتیم. این هم یکیشون که عماد گرفته و انگشتشو هم گذاشته جلو لنز!

اما جنگل تنها تشابه این جاده با جاده‌های شمال نبود. اینو وقتی فهمیدم که به خانواده هایی برخوردیم که در حال چیدن تمشک های وحشی بودند و ما هم به اونها ملحق شدیم. اما به نظر من طعم تمشک های شمال بهتر بود. دیگه کم کم از جنگل خارج میشدیم و جنگل از حالت متراکم به حالت قطعه قطعه دراومده بود که تابلو جایی رو دیدیم که درواقع برای دیدن اونجا اومده بودیم. جایی که توی سفرنامه ها از زیبایی طبیعتش و غذا دادن به آهوها و گوزنها خونده بودم یعنی آینالو. از آقایی که سر سه راهی عسل میفروخت پرسیدم چقدر تا آینالو راهه؟ گفت پنج کیلومتر راه خاکیه اونجا هم خیلی قشنگه و جا برای شب هم داره. وارد جاده خاکی شدیم که کم کم پیچ در پیچ و پر از دست انداز شد. بعد از حدود پنج کیلومتر هم به چندین تابلو برخوردیم که یادآوری میکرد به زمینهای روستای آینالو رسیدیم و اتراق در اینجا ممنوعه. از کنار یه فنس رد شدیم که چند خانواده اونجا درحال غذا دادن به چهار پنج تا آهو و گوزن بودند. ترجیح دادیم فعلا به راهمون ادامه بدیم تا روستای زیبا رو ببینیم و بالاخره به یه روستای کوچیک وسط جنگل رسیدیم و بعد از پایان روستا هم یه چشمه کوچیک با چند سکوی سیمانی. به آنی نگاه کردم و به همدیگه گفتیم همین؟ ظاهرا هم واقعا همین بود پس بعد از چند دقیقه دور زدیم و رفتیم سراغ آهوها. چند سیب درختی که همراهمون بود تکه تکه کردیم تا بچه‌ها اونها رو برای حیوونها بندازن. ظاهراً اون چند حیوون همیشه اونجا بودند و منتظر افرادی مثل ما که بهشون غذا بدیم. حیوونها سیبهارو خوردند و بعد هم یکیشون با یه صدای ناهنجار بدرقه مون کرد! بعد هم همون جاده خاکی رو برگشتیم تا به همون سه راهی رسیدیم.

خداییش به آنی حق میدادم اگه غر میزد. جنگل و آهوها گرچه زیبا و دیدنی بودند اما ارزش این همه دورتر شدن راهو نداشتند وقتی ما میتونستیم خودمونو خیلی راحت تر و از طریق مرند به جلفا برسونیم.

و سرانجام بعد از چند ساعت رانندگی به ارس رسیدیم. و برای چندین کیلومتر به موازات مرز رانندگی کردیم. جالب اینکه از طرف اپراتور تلفن همراهمون یک بار ورودمونو به جمهوری ارمنستان و یک بار به جمهوری آذربایجان خوش آمد گفتند! جاده به مرور بهتر شد ولی حالت اتوبان پیدا نکرد که البته با وضعیت کوهستانی محل عملا هم امکان پذیر نبود. گه گاه هم یه ماشین با پلاک خارجی توی جاده دیده می شد. راستش با دیدن ارس کمی توی ذوقم خورد چون همیشه این رودو بزرگ و پرآب تصور میکردم اما رودی که من دیدم در یکی دو جا اونقدر کم آب بود که حتی به راحتی میشد پیاده از اون گذشت (البته اگه مرزداران این طرف و اون طرف اجازه میدادند!) امیدوارم با شروع بارندگی این رودخونه هم پرآب تر بشه. برخلاف این طرف که جاده برای کیلومترها به موازات رودخانه پیش میرفت در اون طرف مرز فقط یکی دو جا جاده رو دیدیم و فقط یک دو سه تا ماشین توی اون جاده. اما در بیشتر مسیر خط آهن به موازات رودخانه وجود داشت ولی به جز یه لوکوموتیو ایستاده هیچ قطاری هم ندیدیم. چند جایی هم شهرهای کوچیک و بزرگ اون طرف مرز پیدا بودند که از روی گوگل مپ اسمشونو میخوندیم. 

دیدن ارس برای دقایقی طولانی حسابی منو به فکر فرو برده بود. فکر می کردم یعنی چه حسی داشته اند مردمان دو طرف رود، زمانی که بهشون گفتن مردمی که تا دیروز باهاشون دوست و همشهری و احتمالا فامیل بودین از امروز خارجی محسوب میشن و حق عبور از رودخونه رو ندارن. بخصوص بعدها که حکومت شوروی به وجود اومد و عملا رفت و آمدی از مرز هم وجود نداشت. پیش خودم فکر کردم چطور مردمی که از دو سمت رود به سمت دیگه نگاه میکردن تحمل میکردن؟ بیچاره اون عاشقی که معشوقش اون طرف مرز جامونده بود. خداروشکر که من در اون زمان و اون مکان زندگی نمیکردم.

هوا کم کم تاریک میشد و ما همچنان در کنار رودخانه ارس در حال حرکت بودیم. از نقطه مرزی نوردوز و چندین و چند پاسگاه مرزی گذشتیم و بالاخره در حدود ساعت ده و نیم شب به جلفا رسیدیم. آنی ترجیح میداد به جای هتل یه سوییت بگیرم تا امکان تهیه غذا رو هم داشته باشیم و خیلی زود تونستم یه سوییت پیدا کنم. با قیمت مصوب پنجاه هزار تومن برای هر تخت-شب. البته چون اتاقش طبقه بالا بود ازش تخفیف گرفتم. بعد هم که کمرم برید وقتی چمدونهارو از اون همه پله بالا بردم و تلافی تخفیفش دراومد! از اتاق خارج شدم تا چیزی برای شام پیدا کنم و بالاخره یه پیتزا فروشی پیدا کردم و اون شبو با پیتزا سرکردیم. گرچه صاحب اتاق گفت ماشینو با خیال راحت بگذار کنار خیابون اما ترجیح دادم بگذارمش توی پارکینگ شبانه روزی. 

خب دیگه بقیه اش باشه برای بعد! 

پ.ن۱: باتوجه به قانون نانوشته این وبلاگ بعد از سه پست سفرنامه نوبت یک پست خاطرات خواهد بود. 

پ.ن۲: یکی از خانم دکترهای همسن و سال من که همچنان هرسال امتحان تخصص میداد بالاخره امسال و تصادفا توی ولایت قبول شد. اما وقتی یک روز رفت و شرح وظایفشو بهش دادند ترجیح داد از خیرش بگذره بخصوص که دختر کنکوری داره و ترجیح داد بیشتر توی خونه باشه تا سر شیفت. 

پ.ن۳: عسل از روز چهارشنبه میره پیش دبستانی. وقتی ظهر روز چهارشنبه اومده خونه آنی ازش میپرسه: حالا مدرسه خوب بود؟ عسل میگه: خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت دوست دارم هرروز برم، خانممون گفت هرکسی ازتون پرسید باید این جوابو بدین! من هم که طبق معمول بیشتر سال ها موقع اولین روز مدرسه رفتن بچه‌ها سر شیفت بودم!

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۲)

سلام 

همون طور که توی پست قبلی نوشتم بعد از دیدن تخت سلیمان به دلیل تاریک شدن هوا و مسافت طولانی تا تبریز و پله های زیاد از خیر دیدن غار کرفتو گذشتیم و خودمونو به تبریز رسوندیم و ساعت حدود چهار صبح بالاخره خوابیدیم و حالا ادامه ماجرا:

شنبه بیست و هشتم مرداد سال هزار و سیصد و نود و شش:

حدود ساعت ده صبح من و آنی از خواب بیدار شدیم اما تا بچه‌ها بیدار شدند و آماده شدیم ساعت از دوازده گذشته بود. آنی گفت دیگه از صبحانه که گذشت برو یه چیزی برای ناهار بگیر تا بخوریم و بعد راه بیفتیم. از هتل خارج شدم و چرخی توی خیابون زدم، سه تا پیتزا فروشی توی اون خیابون بود و یه کبابی که من آخریو انتخاب کردم. تا زمانی که کبابها آماده شد یه استکان چایی هم مهمونم کردند.

برگشتم هتل و ناهار خوردیم و بعد راهی شدیم. ترجیح میدادم دیدار از تبریزو از یکی از نمادهای این شهر شروع کنیم پس با دیدن تابلویی که اسم یکی از این نمادها روش بود به اون طرف رفتیم و بعد از طی مسافتی به ایل گلی رسیدیم. هربار که توی تلویزیون بحث ایل گلی بود فقط به استخر و ساختمان داخل اون اشاره میکردند اما پارک بزرگ و زیبایی اطراف اون استخر هست که در زیبایی دست کمی از استخر نداره. به دکه ای که داخل پارک بود رفتیم و آب طالبی گرفتیم که بدون اغراق باید بگم هیچوقت آب طالبی به این خوشمزگی نخورده بودم. بعدا فهمیدم کلا آب طالبی های آذربایجان از آب طالبی های ولایت خیلی بهتره علتشو نمیدونم. از فروشنده پرسیدم: ببخشید استخرش کجاست؟  گفت: من متوجه نمیشم چیو میگین! بعد به ترکی چیزی به همکارش گفت و همکارش اومد و بهمون آدرس داد. (یعنی به جای استخر چی باید میگفتم؟ خب استخره دیگه!) از کلی پله پایین رفتیم تا این که سرانجام به همون منظره زیبا رسیدیم که بارها عکس و فیلمشو دیده بودم. کلی عکس و فیلم گرفتیم و قدم زدیم. بچه‌ها میخواستن برن قایق سواری اما آنی حوصله شو نداشت،  پس مجبور شدم خودم باهاشون برم. گرچه زمان ده دقیقه برای قایق ها تعیین شده بود اما تا بیشتر از بیست دقیقه بعد صدامون نکردند. راستش توی ذوقم خورد وقتی که دیدم از ساختمان وسط استخر با اون سابقه تاریخی (گرچه این ساختمان فعلی قدمت کمتری داره) به عنوان رستوران استفاده میشه.

ساعت هفت عصر بود که شهربازی شروع به کار کرد و با اصرار بچه‌ها رفتیم اونجا. بچه‌ها اون شب کلی بازی کردند بخصوص با بازیهای مورد علاقه عسل (ترامپولین و استخر توپ) و آخر شب به زور از اونجا بیرون اومدیم. مهمترین نکته منفی که توی این شهربازی دیدم نداشتن دستگاه کارتخوان بود. خود من معمولا از کارت استفاده میکنم و زیاد پول نقد توی جیبم نمیگذارم و اونجا مجبور شدم هرچقدر هم که آنی پول نقد داشت ازش بگیرم. گرچه شنیدم که یه دستگاه عابربانک هم یه گوشه شهربازی هست اما دیگه لازم نشد که بریم و پیداش کنیم.

از شهربازی که خارج شدیم آنی گفت بریم همین جا شام هم بخوریم و برگردیم هتل. رفتیم و سه پرس غذا از سه نوع مختلف برای چهار نفرمون گرفتیم و با هم شیر کردیم! ازجمله این غذاها اولین کوفته تبریزی واقعی بود که خوردیم. (نمیدونم چرا اما هیچ وقت قسمت نشد که توی این سفر دلمه بخوریم گرچه خیلی از رستوران ها هم داشتند) خلاصه که شامو خوردیم و از همون مسیری که رفته بودیم برگشتیم هتل و بعد از چند شب تقریبا سروقت خوابیدیم.

یه نکته جالب تعداد زیاد ماشین هایی بود که توی خیابون های دور پارک ایستاده بودند، تقریبا در کل مسیر دور پارک ماشینها دوبله و گاهی حتی سوبله ایستاده بودند. فکر می‌کردم فقط اینجا اینطوره اما در روزهای بعد دیدیم که در سایر جاهای دیدنی هم (البته با شدت کمتر) وجود داره.

یکشنبه بیست و نهم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

امروز صبح زودتر از روزهای قبل بیدار شدیم و حدود ساعت دوازده بود که از هتل خارج شدیم. مقصد امروزو از پیش انتخاب کرده بودم و مستقیم به سمت بازار بزرگ تبریز رفتم. به زحمت تونستم یه جای پارک پیدا کنم و بعد وارد بازار شدیم که از قضا قسمت کفاشها بود.

تا چشم کار می کرد در هر دوطرف بازار مغازه کفاشی بود، تقریبا همه کفشها از جنس چرم و با قیمتی بسیار مناسب به طوری که همه مون حداقل یه جفت کفش خریدیم حتی من که یه جفت کفش نو دیگه توی نوبت داشتم (این یه جفت کفش هم خودش جریان داره به موقعش عرض میکنم) خیلی از مغازه ها هم اصولا خرده فروشی نداشتند. از بازار بیرون اومدیم و از یه خیابون گذشتیم و وارد یه بخش دیگه از بازار شدیم. بالاخره بخش کفاشها تموم شد و مقداری هم توی قسمت ادویه جات و (با ترس و لرز!) طلافروش ها قدم زدیم. مقداری سوغاتی خریدیم و یک جعبه هم از چوروتمه که با عنوان قدیمی ترین شیرینی تبریز فروخته میشد. خوشبختانه من تنها کسی بودم که از طعمش خوشم اومد و همه شو خودم خوردم! مقداری شو توی تبریز و بقیه رو هم توی راه. طعمش منو یاد شکلات های تافی می انداخت که در دوران دبستان میخوردم. بچه‌ها دیگه حال راه رفتن نداشتند پس وارد یه مغازه شبیه رستوران شدیم که تابلو غذای خونگی داشت. ناهار خوردیم و از بازار خارج شدیم. حیف شد که نتونستیم به بقیه قسمت های بازار سر بزنیم.

یه نگاه به گوگل مپ کردم که ببینم کدوم یکی از جاهایی که سرچ کردم نزدیکمونه و دیدم نزدیک ترین جا، برج آتش نشانیه. اولین برج آتش نشانی در کشور که ظاهرا حالت دیده بانی برای دیدن زودهنگام آتش در سطح شهر بوده. رفتم اونجا که متوجه شدم برج داخل محوطه اداره آتش نشانیه. راستش وقتی دیدم کسی دور و برش نیست گفتم لابد اجازه بازدید و بالا رفتن از اونو نمیدن پس از همون بیرون چند عکس گرفتیم و راه افتادیم. ماشینو تقریبا روبروی مسجد کبود پارک کردیم و هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که یه پارکبان ظاهر شد، پنج هزار تومن گرفت و رفت.

با خرید بلیت وارد محوطه مسجد شدیم و گردش کردیم. در داخل شبستان مسجد و توی یه زیرزمین که امکان ورود هم نداشت مقبره جهانشاه و همسرش دیده میشد. از مسجد خارج شدیم و در کنار اون به بوستان خاقانی رسیدیم. یه پارک کوچیک ولی زیبا و پر از آدم. دروغ چرا؟  کل بوستانو به دنبال قبر خاقانی گشتم ولی بعدا فهمیدم که مزارش توی مقبره الشعراست! رفتم و از دکه داخل پارک چای گرفتم که احساس کردم طعم یه گیاه دیگه رو هم میده. از فروشنده پرسیدم و به گفته ایشون توی چای شاهسپران ریخته شده بود. 

سری هم به موزه آذربایجان زدیم که پر از انواع وسایل قدیمی بود اما به نظر من جالب ترین صحنه موجود در این موزه این بود. به خودم گفتم آیا این دو نفر فکر چنین سرنوشتی رو میکردند؟

سری هم به موزه سکه در طبقه بالا و نمایشگاه مجسمه های یکی از هنرمندان معاصر تبریز زدیم. هوا در حال تاریک شدن بود پس از خیر دیدن مقبره باقرخان گذشتیم ولی تصمیم گرفتیم سری به مقبره الشعراء بزنیم. با دیدن ترافیک و به اصرار آنی به جای ماشین خودمون با تاکسی رفتیم که راننده تاکسی گفت من دوتا پسر دارم ۱۸ ساله و ۲۰ ساله و هیچکدوم تا حالا مقبره الشعراء رو ندیدن حالا شما این همه راهو اومدین تا برین اونجا؟! از تاکسی پیاده شدیم و رفتیم سراغ مقبره که دیدیم تعطیل شده!  فقط یه زیارت از امامزاده مجاور داشتیم و با یه تاکسی دیگه برگشتیم. بعد کلی خرید از مغازه های اون اطراف کردیم و شام خوردیم و بچه ها کلی با گربه های توی خیابون بازی کردند و برگشتیم هتل.

دوشنبه سی ام مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

امروز صبح هم حدود ساعت دوازده از هتل خارج شدیم و طبیعتا اولین جایی که رفتیم مقبره الشعرا بود البته این بار با ماشین خودمون. یه ساختمان با معماری بسیار زیبا که دورتادور اون مشخصات شعرایی که اونجا دفن شده بودند نوشته شده بود ازجمله خاقانی شروانی و قطران تبریزی و ..... اما به جز قبر شاعر مشهور شهریار هیچ سنگ قبری اونجا ندیدم. کمی هم اونجا چرخیدیم و عکسها و تابلوهایی که از استاد شهریار اونجا بود تماشا کردیم و برگشتیم.

از مقبره الشعرا که خارج شدیم توی کوچه روبروییش وارد یه کبابی شدیم و ناهارو زدیم توی رگ و بعد رفتیم سراغ مقصد بعدی یعنی میدون ساعت و ساختمانی که اولین ساختمان شهرداری ساخته شده در ایران بود. چرخی داخل محوطه زدیم و بعد رفتیم سراغ موزه هایی که داخل ساختمان بود ازجمله موزه فرش و بخصوص این فرش جالب و موزه کفش و موزه دوربین که هرکدوم دنیای مخصوص به خودشو داشت و لذت خودشو.

خورشید کم کم داشت به سمت مغرب میرفت که تصمیم گرفتم بریم سراغ یکی از پارک ها و شهربازی هائی که خیلی توی اینترنت تعریفشو شنیده بودم و رفتیم به پارک باغلارباغی. نمایش دلفینهارو نرفتیم اما سری به باغ وحش داخل پارک زدیم و بعد هم رفتیم سراغ شهربازی. روی یه صندلی نشستیم که یکدفعه خانمی که کنار آنی نشسته بود از کیفش چهارتا برگه درآورد و بهمون داد. برگه هایی که با هرکدوم میتونستیم از چندبازی به صورت رایگان استفاده کنیم! عسل و عماد از یکی دوتا از بازیها استفاده کردند اما بقیه اون بازیها به دردشون نمیخورد و ما هم که نمیتونستیم بچه هارو تنها بگذاریم و بریم بازی! عسل واقعا از ترامپولین اونجا لذت برد چون اونو با طنابهای مخصوصی از دوطرف بسته بودند که قدرت پرششو بیشتر میکرد.اون شب هم تا حدود دوازده توی شهربازی بودیم و نهایتا بچه ها وقتی رضایت به رفتن دادند که دستگاهها یکی یکی تعطیل میشدند. خوشبختانه اینجا کارتخوان هم وجود داشت. برای شام هم رفتیم پارک موزیکال ولی عصر که تعریف اونو هم خیلی خونده بودم. گرچه حرکت آب توی فواره ها با چراغ های رنگارنگی که توی فواره ها روشن و خاموش میشد و کم و زیاد شدن شدت آب خروجی از فواره ها که به طور منظم اتفاق می افتاد واقعا دیدنی بود اما خبری از موزیک نبود نمیدونم منظور از موزیک فقط همین حرکت آبها به صورت منظم بود یا از شانس ما اون شب موزیکی وجود نداشت یا یه چیز دیگه. متاسفانه عکسی از فواره ها ندارم که خودم یا آنی هم داخلش نباشیم! اما این عکسو از این پارک از بالای چرخ و فلک پارک باغلارباغی گرفتم. اما یک اتفاق خنده دار افتاد و اون هم این که مینی DVD هایی که برای دوربین برده بودیم تموم شد و وقتی با خیال راحت رفتیم برای خریدن چندتای دیگه دیدیم به این راحتی پیدا نمیشه. آدرسهائی بهمون دادند که اونجاها پیدا میشه اما دیدیم به عنوان کسی که شهرو نمیشناسیم ارزششو نداره بخصوص که شهر پر از ترافیک بود و رانندگی بعضی از هموطنان تبریزی هم یه مقدار ناجور! پس تا چند روز بعد  DVD نداشتیم! یه نکته دیگه (همون طور که یکی از خوانندگان محترم توی پست پیش گفته بودند) وضعیت گوگل مپ بود. من فکر میکردم چون خیلی وقته گوگل مپو آپ تودیت نکردم درست نشون نمیده اما ظاهرا ایراد از جای دیگه ای بوده. مثلا بهمون میگفت اینجا باید بپیچیم درحالی که اونجا اصولا تقاطعی وجود نداشت! و الی آخر.

بقیه شو بعدا میگم!

پ.ن۱: دقیقا از روز رفتن توی بازار بود که به دلیل خریدها موقع درآوردن و گذاشتن وسایل داخل صندوق عقب ماشین دچار مشکل شدیم!

پ.ن۲: خداییش با دیدن قیمت کفشها توی بازار هوس کرده بودم کلا پزشکیو ول کنم، برم از تبریز کفش بیارم ولایت و بفروشم، اما بعد گفتم لابد همه میگن ببین چکار کرده که کلا شماره نظام پزشکی شو باطل کردن! وگرنه هم ساده‌تر بود و هم مسئولیت کمتری داشت و از همه مهمتر شیفت شب هم نداشت!

پ.ن۳: راننده تاکسی گفت: کجاهارو رفتین؟  گفتم: دیروز رفتیم شاهگلی. گفت: ما باید بگیم شاهگلی شما نباید بلد باشین!

پ.ن۴: من همیشه هردو وبلاگو با هم آپ میکنم حالا نه تنها مطالب اون دو سال که ناپدید شدن نیستن مطلبی که همزمان با پست قبلی توی اون وبلاگ گذاشتم هم گرچه توی مدیریت مطالب دیده میشه اما توی وبلاگ نیست! 

پ.ن۵: توی ایل گلی عسل از آنی میپرسه: ما اومدیم یه کشور دیگه؟ آنی میگه: نه اینجا هم ایرانه. عسل میگه: پس چرا همه به یه زبون دیگه حرف میزنن؟ بعد کمی فکر میکنه و میگه: فهمیدم اینجا یه کشور دیگه از ایرانه!

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۱)

سلام 

اولا خداروشکر که تیتری که برای این سفرنامه در نظر گرفته بودم به واقعیت تبدیل شد. چون تا روزهای آخر مطمئن نبودم که این طور بشه. به ویژه وقتی به یکی از همکلاسان دوره دانشگاه که از سالها پیش ساکن تبریزه گفتم برای ما که برای اولین بار داریم میاییم اونجا چه توصیه ای دارین؟! و گفت: توصیه میکنم اول همه جاهائی که میخواین برین توی اینترنت سرچ کنین! ثانیا این هم از سفرنامه:

پنجشنبه بیست و ششم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

امروز صبح توی یه درمونگاه روستایی در حدود سی کیلومتری ولایت مشغول به کار بودم. چون ماشین اداره آخر وقت اداری حرکت میکرد و من هم میخواستم زودتر برگردم و راهی بشیم تصمیم گرفتم با ماشین خودم برم سر کار و به محض تموم شدن مریضها برگردم، وقتی مریضها تموم شدند از مطب اومدم بیرون که مسئول امور عمومی مرکز گفت برای راننده یه کار فوری پیش اومد من هم گفتم برو دکتر ماشین داره! گفتم: باشه مشکلی نیست هرکدوم از پرسنل میخوان بیان تا بریم. یکدفعه یکی از پرسنل گفت: شرمنده دکتر میشه بیست دقیقه دیگه راه بیفتیم تا یک ساعت کمتر پاس بگیریم؟ خلاصه که گرچه زودتر راه افتادیم اما نه اونقدر که من انتظار داشتم و آنی مجبور شد عملا همه مقدمات سفرو خودش آماده کنه.

من پیش بینی کرده بودم که حدود ساعت یک حرکت میکنیم ولی وقتی که راه افتادیم ساعت از سه هم گذشته بود و همین دو ساعت تاخیر نه تنها برنامه ریزی من برای اون روز بلکه برنامه ریزی روز بعدو هم به هم ریخت.

برای حرکتمون مسیرهای بهتری هم داشتیم اما مسیر رفتو بنا به یه دلیل شخصی انتخاب کردم که امکان نوشتنش در اینجا وجود نداره، به این ترتیب اولین عکس این سفرو آنی از عسل توی فلکه عسل شهر خوانسار گرفت! یکی از پرستاران دوره دانشجویی که چند ماه پیش تصادفا توی تلگرام پیداشون کرده بودم ساکن شهر گلپایگان بود و وقتی از مسیر سفرمون باخبر شد چندبار دعوت کرد که در مسیر رفت سری بهشون بزنیم اما عذرخواهی کردیم و قبول نکردیم، و البته اگه هم قبول میکردیم با تاخیری که در شروع حرکت داشتیم برنامه مون بیشتر به هم میریخت. حوالی غروب خورشید بود که به اراک رسیدیم و به دلیل یه پیچیدن اشتباه توی این شهر گم شدیم! و یک ساعت دیگه هم از برنامه عقب افتادیم تا بالاخره از این شهر خارج شدیم. از مسیر کمیجان حرکت کردیم و بعد از زدن اولین بنزین سفر در قهاوند به راهمون ادامه دادیم، از مسئول پمپ بنزین مسیرو پرسیدم که یه راه میون بر بهمون نشون داد ولی جرات نکردیم از اون راه باریکی که به سمت روستایی میرفت که مسئول پمپ بنزین بهمون نشون داد بریم، گرچه مسیری هم که ازش رفتیم خیلی هم بهتر از اون نبود. بالاخره حدود ساعت یازده شب بود که توی کبودرآهنگ شام خوردیم و دوباره به راه افتادیم. از شیرین سو گذشتیم و از زرین رود سر ماشینو به سمت گرماب کج کردم یعنی جایی که قرار بود اولین خواب شبانه این سفرو تجربه کنیم. در حالی که در حال حرکت در یه جاده فرعی پر پیچ و خم بودیم که هنگام عبور از هر روستا شصتادتا دست انداز داشت. ضمن اینکه در بیشتر مسیر حرکت هیچ وسیله نقلیه دیگه ای دیده نمیشد. بچه‌ها خسته شده بودند و آنی کم کم داشت غرغرشو شروع میکرد و خلاصه خیلی خوش گذشت! و سرانجام حدود ساعت دو و نیم صبح به گرماب رسیدیم و صاحب سوییتی که از قبل رزرو کرده بودم از خواب بیدار کردیم. سوییتی شامل یه اتاق نشیمن و آشپزخونه و حمام و دستشویی (با سقفی کوتاه) که چند پله فلزی اونو به طبقه بالا و محل قرار گرفتن تختخوابها میرسوند. وسایل ضروریو از ماشین پیاده کردیم و از هوش رفتیم!

جمعه بیست و هفتم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و شش:

صبح ساعت حدود ده از خواب بیدار شدیم و تا صبحانه خوردیم و بچه ها رو آماده کردیم ساعت دوازده شد، سوییتو تحویل دادیم و راهی غار کتله خور شدیم که حدود پنج کیلومتری گرماب قرار داشت. بلیت ساعت یک بعدازظهرو گرفتم و منتظر شدیم. اول توی سالن انتظار که به نظر بخشی طبیعی از غار بود و جدا شده بود اما چند دقیقه بعد از شدت سرمای هوا از اونجا بیرون اومدیم و ترجیح دادیم بچه‌هارو با وسایل بازی موجود سرگرم کنیم. ساعت یک وارد غار شدیم و بعد از توضیحات راهنمای گروه حرکت توی غارو شروع کردیم و در بخشی از طبقه اول غار که برای بازدید در نظر گرفته شده بود قدم زدیم. یه غار زیبا و طولانی و راحت (از نظر امکان راه پیمایی) که جای جای اون با نورپردازی های رنگارنگ زیباتر به چشم می اومد. بعضی از سنگها هم به خاطر شکل خاصی که داشتند نامگذاری شده بودند از قبیل عروس و دامادی که خودشون یه جا بودند و سفره عقدشون یک جا و راهرو (تالار؟) شون یه جای دیگه! اینها هم هفت عکس از این غار.

ساعت حدود دو و نیم از غار خارج شدیم و به اصرار بچه ها سوار اسبشون کردیم. درحالی که طبق برنامه های موجود توی گوشی من بیشتر از هشت هزار قدم داخل غار راه رفته بودیم. طبق برنامه ریزی من باید ناهارو توی بیجار میخوردیم ولی چون دیر شده بود رفتیم توی یه رستوران داخل گرماب و بعد حرکت کردیم.

یکی از دوستان محترم مجازی یعنی سرکار خانم وانی ساکن زنجان که هم توی وبلاگ به من لطف دارند و هم توی اینستاگرام به آنی از مدتها پیش ازمون دعوت کرده بودند و قرار بود بعد از کتله خور برسیم خدمتشون و توی راه برگشت بریم تخت سلیمان، اما دو سه روز مونده به سفر بود که روی نقشه نگاه میکردم و متوجه شدم که تخت سلیمان فاصله خیلی زیادی با کتله خور نداره، پس از خانم وانی عذرخواهی کردیم و از گرماب به سمت تخت سلیمان به راه افتادیم.

بعد از نگاهی که روی گوگل مپ داشتم به این نتیجه رسیدم که یه راه باریک ولی نزدیک تر برای رسیدن به تخت سلیمان هم هست. راهی که به جای رفتن به سمت بیجار به سمت بالا (به طرف زنجان) حرکت میکرد و بعد از وسط منطقه حفاظت شده بیجار و با عبور از چند روستای کوچیک به جاده تکاب می رسید. وقتی به آنی گفتم گفت: هر طور که خودت میدونی. برای اولین بار در طول تاریخ وارد استان کردستان شدم و به سمت اون جاده فرعی رفتم. یه جاده باریک و پرپیچ و خم. کم کم پیچ و خم جاده بیشتر شد بعد دست اندازهاش بیشتر شد. بعد آسفالتش شروع به خراب شدن کرد و درنهایت جاده اول شنی و بعد خاکی شد درحالی که طبق گوگل مپ بیشتر از بیست کیلومتر دیگه به پایان این جاده باقیمونده بود. آنی دیگه رسما داشت غر میزد ولی برام جالب بود که عسل هربار کلی از من دفاع میکرد! خلاصه که کلی رانندگی شبه رالی کردیم و بالاخره به جاده ای رسیدیم که به سمت تکاب میرفت. بعد از مدتی برای اولین بار در طول تاریخ به آذربایجان غربی وارد شدیم و بعد به شهر تکاب رسیدیم. جائی که اول بنزین زدیم و بعد خودمونو به تخت سلیمان رسوندیم. چند کیلومتری تخت سلیمان و در بالای یک کوه به تابلو زندان سلیمان برخوردیم اما چون هوا دیگه درحال تاریک شدن بود و اونجا هم بالای کوه از خیرش گذشتیم. خیلی از ماشینها هم وارد محل اقامت نزدیک تخت سلیمان می شدند تا فردا صبح برن و تخت سلیمانو ببینن اما ما چون قرار بود اون شب به هتلی که توی تبریز رزرو کرده بودم برسیم امکان این کارو نداشتیم.پس خودمونو به سایت باستانی تخت سلیمان رسوندیم. اولین نکته ای که توجه منو جلب کرد سالم موندن بخشی از دیوار اونجا بود. بنا نزدیک یه دریاچه کوچیک و عمیق ساخته شده بود که آب از طریق یه دریچه ازش خارج میشد و به باغهای اون اطراف میرسید. بیشتر از یک ساعت توی اون خرابه ها قدم زدیم و لذت بردیم تا این که هوا تاریک شد. آنی از نگهبان اونجا پرسید: اگه همین مسیرو ادامه بدیم راحت تر به تبریز میرسیم یا به تکاب برگردیم؟ و همین سوال باعث شد ایشون حدود نیم ساعت درباره اون بنا و تاریخش و خصوصیات دریاچه برامون بگه! از این که اون ساختمان آتشکده آذرگشنسب بوده و برای این که اعراب بعد از ورودشون به ایران خرابش نکنن اسمشو گذاشتن تخت سلیمان و تا این که آب اون دریاچه همیشه دماش بیست و یک درجه است و سطحش تغییر نمیکنه و از این که خسروپرویز همین جا نامه پیامبر اسلامو پاره کرده و از این که همون روز صبح تعدادی از هموطنان زرتشتی برای انجام مراسم مذهبی اونجا بودن. بعد هم شماره شو به آنی داد و گفت: شماره مو توی گوشیت ذخیره کن تا توی کانالی که توی تلگرام درمورد همین جا ساختم عضو بشی (!) و از این که در آذربایجان غربی هیچ اتوبانی وجود نداره (خدائیش این جمله کلی از غرغرهای آنی کم کرد!) و ........ و درنهایت گفت: اگه برگردین تکاب بهتره.

به تکاب برگشتیم و به سمت تبریز حرکت کردیم. توی شاهین دژ شام خوردیم و بعد از گذشتن از میاندواب و با ورود به آذربایجان شرقی وارد اتوبان شدیم. ساعت از دوازده گذشته بود و در نزدیکی تابلو صد و شصت کیلومتر مونده به تبریز بود که احساس کردم دیگه نمیتونم رانندگی کنم. به آنی گفتم و از همون جا تا شهر تبریز آنی پشت فرمون بود. حدود ساعت دو صبح به تبریز رسیدیم. کمی توی خیابونها چرخیدیم و نتونستیم هتلمونو پیدا کنیم. به یه کارگر محترم شهرداری برخوردیم که لباسشو عوض کرده بود و داشت سوار موتورش میشد تا بره خونه. وقتی ازش آدرس پرسیدم گفت: اینطوری پیدا نمیکنی بیا دنبال من! بعد با موتور رفت توی پیاده رو و بعد هم وارد پارک شد و من هم با ماشین به دنبالش! از راههای پرپیچ و خمی که مخصوص پیاده روی توی پارک درست میکنن گذشتیم و وارد خیابون شدیم. اون بنده خدا دم یه فلکه بزرگ ایستاد و گفت: من باید از این طرف برم اما شما دور بزنین و از اون طرف برین و ...... ازش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم و بعد از حدود یک کیلومتر احساس کردم داریم اشتباه میریم. از یه نفر دیگه که توی خیابون بود پرسیدم که فهمیدم حدسم درست بوده. داشتیم دور میزدیم که دیدم موتوریه هم

اومد و گفت: وقتی دیدم اشتباه رفتین اومدم دنبالتون! (خدائیش همون جا همه افسانه هائی که قبلا درباره نژادپرست بودن آذربایجانی ها و این که از فارسها بدشون میاد و .... فراموش کردم. در روزهای بعد و توی تبریز هم همین طور بود. همه اول به ترکی باهامون حرف میزدن و وقتی میفهمیدن که ما فارس هستیم فورا عذرخواهی میکردن و فارسی صحبت میکردن) بالاخره ساعت حدود سه صبح به هتل رسیدیم. اتاقمون طبقه دوم بود و آسانسور هتل هم از کار افتاده بود! پس همه وسیله ها رو از پله ها بالا بردیم. نکته عذاب آور این که گوشی و تبلت آنی و بچه ها به مودم موجود توی طبقه همکف وصل میشد و گوشی من نه!

بقیه اش برای پست بعد!

پ.ن۱: تصمیم داشتم این سفرنامه رو توی دو پست جمعش کنم اما فکر نکنم چنین کاری امکان پذیر باشه!

پ.ن۲: روز چهارشنبه صبح برای اولین بار بعد از مرخصی رفتم سر کار توی یه مرکز شبانه روزی. پزشک شیفت قبل گفت: حالا کی سفرنامه رو میگذاری بخونیم؟ گفتم: چی؟! کجا؟ گفت: توی گروه همکاران توی تلگرام دیگه! یه لحظه قلبم ریخت! 

پ.ن۳: این سفر اگه هیچ سودی هم نداشت دست کم باعث شد آنی دوباره توی وبلاگش بنویسه!

پ.ن۴: موقعی که راهنمای غار کتله خور توضیح میداد که این غار درواقع هفت طبقه است و از طبقه سومش آب داره و احتمالا به غار علی صدر هم راه داره و....  به شوخی به آنی گفتم: خوبه، هفت طبقه است و استخر هم داره میخرمش! چند دقیقه بعد متوجه شدم عسل داره به آنی میگه: به بابا بگو اینجا رو نخره من میترسم شب اینجا بخوابم!

پ.ن۵: ایول دکتر نفیس هم دوباره آپ کردن!

سفر به دیار مهمت (۵)

سلام 

پنجشنبه سی و یکم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

وقتی قرار شد راهی ترکیه بشیم با آنی فکر کردیم واقعا حیفه این همه راه بریم اما سری به استانبول نزنیم. برای همین بود که بلیتو از طریق استانبول گرفتم درحالی که اگه از طریق آنکارا گرفته بودم زودتر میرسیدیم. رفتم توی اینترنت و کلی گشتم تا یه هتل با کیفیت قابل قبول و قیمت مناسب پیدا کنم. بالاخره یه هتل کوچیک در مرز مشترک دو محله بشیکتاش و اورتاکوی پیدا کردم و چون برای رزرو اینترنتی نیاز به کارت اعتباری بین‌المللی بود از همون سایتی که قبلا درباره اش گفتم کمک گرفتم و بالاخره یه اتاق برای دوشب رزرو کردم. اما بعد از گرون شدن ناگهانی بلیت هواپیما یه روز از آژانس مسافرتی بهم زنگ زدند و گفتند یه بلیت استانبول به تهران هست که نفری چند صد هزار تومن ارزونتره اما به جای صبح دوم مهر ساعت هشت و نیم شب اول مهر به تهران برمیگرده،  گفتم ما که توی یه شب کار خاصی نمیتونیم انجام بدیم همون بلیت اول مهرو بگیرین. بعد رفتم توی سایت رزرو هتل تا دو شب رزرو اون هتلو به یک شب تبدیل کنم اما متوجه شدم که توی بخش توضیحات اون هتل نوشته هیچگونه تغییری در رزرو یا حذف اون ممکن نیست! نهایتا گفتم بالاخره یه طوری میشه!

با این پیش زمینه بود که صبح روز سی و یکم شهریور از خانواده آقای صاحبخونه خداحافظی کردیم و از آقای صاحبخونه خواستیم برامون تاکسی بگیره. تاکسی که اومد از خونه اونها بیرون اومدیم و سوار تاکسی شدیم و ازش خواستم حرکت کنه، اما راننده یه چیزی به ترکی گفت که من نفهمیدم. آقای صاحبخونه اومد و با راننده صحبت کرد و گفت آقای صاحبکار بهش گفته حرکت نکن میخوام بیام ازشون خداحافظی کنم! از ماشین پیاده شدیم و یکی دو دقیقه بعد آقای صاحبکار هم رسید. رفتم جلو باهاش دست بدم که آقای صاحبخونه توی گوشم گفت اول چونه بعد پیشونی تو بزن پشت دستش! من هم همین کارو کردم که ظاهرا رسم احترام به بزرگترهای اونجا بود. کمی با هم صحبت کردیم و در پایان با هم دست دادیم و رفتیم طرف همدیگه. خوشبختانه قبلا از آقای صاحبخونه شنیده بودم که اونجا به جای گونه ها دو طرف پیشونیو به همدیگه میزنن و غافلگیر نشدم! ضمنا آقای صاحبکار با دادن کرایه تاکسی حسابی مارو شرمنده کرد.

سوار تاکسی شدیم و مستقیم به فرودگاه ازمیر رفتیم. تشریفات معمول انجام شد و سوار هواپیمای onur air شدیم، همون ایرلاینی که در سفر قبلی مون به ترکیه باهاش از آنتالیا به استانبول برگشته بودیم. توی راه به عماد و عسل و بقیه بچه های داخل هواپیما یه محلول هدیه دادند که با خوندن کاتالوگ همراهش که به زبان ترکی بود به زحمت فهمیدم محلول دفع حشراته.

توی فرودگاه آتاتورک به بخش امانات رسیدیم که آنی پیشنهاد کرد چمدون هایی که اون شب بهشون نیاز نداریم امانت بگذاریم و همین کارو هم کردیم. من پیشنهاد کردم اینجا هم ماشین اجاره کنیم که آنی قبول نکرد. از در فرودگاه که بیرون اومدیم همه مون جا خوردیم. چون به جای هوای گرم و تابستانی مانیسا و ازمیر با یه هوای واقعا سرد مواجه شدیم. یه تاکسی گرفتم و به جای دادن آدرس برگه پرینت شده رزرو هتلو دادم دستش. راننده هم توی اینترنت مسیرو سرچ کرد و به راه افتادیم. آنی گفت خوب شد برای بچه‌ها لباس گرم برداشتم. اما چند دقیقه بعد گفت ای وای!  لباس گرمهارو هم توی فرودگاه امانت گذاشتیم!

تاکسی اول توی اتوبانهای داخل شهری حرکت میکرد، بعد به خیابونهای فرعی وارد شد و بالاخره به کوچه های باریک و سنگفرش رسید که دو ماشین به زحمت از کنار هم رد میشدند. اما هرچقدر گشت اون هتلو پیدا نکرد. بالاخره از پذیرش هتل دیگه ای که اونجا بود پرسید و بعد ازمون خواست تا پیاده بشیم. پذیرش اون هتل پاسپورتمونو گرفت و صفحه اولشونو اسکن کرد و بعد با قیافه و ته لهجه هندیش کرایه دوروزو ازمون خواست. گفتم برنامه سفر ما تغییر کرده و ما فردا از اینجا میریم. گفت لغو رزرو این هتل ممکن نیست! کلی جر و بحث کردیم و بالاخره پول یک شبو بهش دادم ولی در نهایت گفت من پول اون یه شب دیگه رو از کارتی که مشخصاتشو موقع رزرو اتاق وارد کردین برمیدارم! یکدفعه به یادم اومد که توی اون سایت نوشته بود این کارت خالیه و اگه با چنین تهدیدی مواجه شدین هیچ مشکلی نداره! پس قبول کردم. بعد چمدونهارو برداشتیم و دنبال مسئول پذیرش راه افتادیم. بعد از حدود پنجاه متر مسئول پذیرش یه در کوچیکو باز کرد و ما از یه سری پله بسیار وحشتناک و تیز بالا رفتیم، در هر طبقه دو اتاق بود، بالاخره به اتاقمون رسیدیم. مسئول پذیرش در اتاقو باز کرد و اتاقو بهمون تحویل داد و رفت. یه اتاق کوچیک که با سه تخت تقریبا پر شده بود و یه حمام و دستشویی بسیار کوچیک. در مشخصات فنی هتل نوشته بود وای فای رایگان در همه جای هتل اما اینترنت عملا فقط در یک محدوده حدود یک متر مربع در کنار پنجره قابل استفاده بود که اون هم مرتبا قطع و وصل میشد! خلاصه که هیچ ارزونی بی علت نیست!

چند دقیقه بعد به آنی گفتم بریم بیرون؟  گفت من که بچه ها رو با این لباس توی این هوا بیرون نمیبرم!

به آنی گفتم اگه میدونستم این هتل اینطوریه برای یه نفر اتاق رزرو میکردم و بعد شما رو یواشکی میبردم توی اتاق! ضمن اینکه چنین هتل بدون پذیرش و....  برای افرادی که برای مسائل بالای هجده سال به سفر خارجی میرن هم ایده‌آله!

آنی توی هتل موند پیش بچه ها اما من بعد از مدتی حوصله ام سر رفت، از هتل بیرون اومدم و توی خیابون های اطراف چرخیدم که جای دیدنی چندانی نداشت، تصمیم گرفتم یه مسیرو با اتوبوس برم و برگردم، سوار اتوبوس که شدم راننده ازم خواست کارت بکشم، گفتم من توریستم، کارت ندارم، چقدر پول بدم؟ گفت نمیخواد برو بشین! بعد از چند ایستگاه پیاده شدم و مقداری هم اونجا چرخیدم، بعد رفتم تا سوار اتوبوس بشم که متوجه شدم اون خیابون یک طرفه است و امکان برگشت از همون مسیر نیست! از چند نفر پرسیدم اما نتونستم بهشون حالی کنم که مسیر برگشت کدوم خط اتوبوسو میخوام! درنهایت ناچار شدم تاکسی بگیرم و تا هتل برم. بعد از مغازه های اون اطراف مقداری خوراکی برای صبحانه فردا گرفتم و برگشتم هتل. ما فقط یه کلید از در پایین داشتیم که پیش من بود و آنی و بچه ها اگر هم میخواستن نمیتونستن از هتل خارج بشن. عسل هم که انتظار هتلی مثل هتلهای تایلند با امکانات و استخر و...  رو داشت حسابی حالش گرفته شده بود.

اون شبو هرطور که بود با برنامه های چند شبکه تلویزیونی ترکیه و اینترنتی که فقط دم پنجره آنتن میداد و مرتبا قطع و وصل میشد سر کردیم و بالاخره خوابیدیم و خدارو شکر کردیم که پرواز فرداست نه پس فردا!

پنجشنبه اول مهر ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج 

صبح بیدار شدیم و صبحانه ای که دیروز خریده بودم خوردیم. امروز هم هوا سرد بود و بچه ها و درنتیجه آنی از هتل خارج نشدند، به دلایلی که فعلا گفتنی نیست من ناچار شدم از هتل خارج بشم. به بلوار سه بانده چراغان رسیدم که در ساعتهای مختلف چگونگی حرکت ماشینها در اون تغییر میکرد و حدود دو کیلومتر مسیر این بلوار ساحلیو قدم زدم و بعد هم وارد قسمت های داخلی تر شهر شدم. تا ظهر چرخیدم و بعد به هتل برگشتم. اتاقو تحویل دادیم اما باز هم جرات نکردیم بچه ها رو بیرون ببریم، مدتی توی لابی هتل کناری (که پذیرش اونجا بود) نشستیم تا بچه ها با گربه ای که اونجا بود بازی کنند، این هم یه صحنه از این بازی!

یکدفعه آنی به یادش اومد که اگه از زمانی که چمدونهارو امانت دادیم بیشتر از ۲۴ ساعت بگذره کرایه شون بیشتر میشه ضمن اینکه مطمئنا انتظار توی فرودگاه آتاتورک منطقی تر از انتظار توی لابی هتل بود، از پذیرش هتل خواستم برامون یه تاکسی بگیره اون هم یه تلفن زد و بعد به ما گفت بشینین! حدود پونزده دقیقه بعد دوباره زنگ زد و بعد منو صدا کرد و گفت شرمنده تاکسی ندارن خودتون باید برین! درحالی که بارش بارون هم شروع شده بود با یکی دو چمدونی که همراهمون بود از هتل بیرون اومدیم و کنار خیابون ایستادیم و یه تاکسی گرفتیم، آدرسو به راننده تاکسی گفتم و او هم توی اینترنت مسیرو سرچ کرد و بعد به راه افتادیم درحالی که گوشیش مرتبا به زبان ترکی بهش یادآوری میکرد که کدوم طرف باید بره.

بالاخره به فرودگاه رسیدیم و دقایقی پیش از اتمام بیست و چهار ساعت چمدونهارو گرفتیم اما حالا چرخ دستی نداشتیم که چمدونهارو روش بگذاریم! اجازه هم ندادند که بریم قسمتی که بارهای مسافرین جدیدالورود هست یه چرخ برداریم. از فرودگاه خارج شدم و یکی از چرخهایی که مسافرین رها کرده بودند برداشتم اما نگذاشتند از اون در وارد فرودگاه بشم! از در ورودی هم با اون اشعه و...  نمیشد چرخ دستی وارد فرودگاه کرد! خلاصه که با یه بدبختی یه چرخ دستی پیدا کردم و پیش آنی و بچه ها برگشتم! بعد اول ناهار خوردیم که قیمتش کلی گرون تر از بیرون بود. بعد هم چون چندساعتی وقت داشتیم نشستیم توی سالن و هربار یکیمون مواظب چمدونها بود و بقیه توی سالن قدم میزدیم. چندین مودم بزرگ در جاهای مختلف سالن بود که به هر مسافر دو ساعت اینترنت رایگان میداد اما ما از خیرش گذشتیم چون برای وصل شدن باید شماره تلفنو وارد میکردیم و از کدی که با sms میفرستادند به عنوان پسورد استفاده میکردیم اما دیدیم خارج کردن گوشی از حالت هواپیما برای دریافت sms همانا و کلی هزینه رومینگ هم همانا پس از خیرش گذشتیم.

بالاخره زمان تحویل چمدونها رسید. توی صف ایستاده بودیم که متوجه یه چهره آشنا توی مسافرها شدم. چند هفته پیش پسرخاله گرامی ساکن گرجستان عکسی از دخترش و یکی از خانمهای هنرپیشه کشورمون که به اونجا سفر کرده بود توی فیسبوک گذاشته بود اما من روم نشد درخواست عکس یا امضا بکنم بخصوص که ایشون هم همراه با چند زن و مرد دیگه بودند و ضمنا هیچکس دیگه ای هم چنین درخواستی نداشت! گرچه من کوچکترین رفتاری که نشون دهنده تکبر باشه ازشون ندیدم.

اما این هم که نمیشد که هیچ مدرکی از دیدن ایشون نداشته باشم پس آروم دوربینو از کیفش درآوردم و به طرفشون گرفتم و دکمه رو فشار دادم غافل از اینکه فلاش دوربین روشن بود و یکدفعه همه مسافرین اون اطراف برگشتند و به من نگاه کردند، دختری هم که پشت سرم ایستاده بود گفت بالاخره همه جا باید ایرانی بودن خودمونو نشون بدیم دیگه!! 

خلاصه که برای گرفتن این عکس چنین مشقتی رو تحمل کردم!!

چمدونهارو تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتیم و بعد از طی مراحل معمول پرواز سوار هواپیما شدیم. چند دقیقه بعد آقای نوذری هم وارد هواپیما شدند و دقیقا روی صندلی جلو من نشستند و در تمام طول مسیر مشغول صحبت و خندوندن همراهانشون بودند.

وقتی خلبان هواپیما گفت از فرودگاه آتاتورک به فرودگاه امام خمینی پرواز خواهیم کرد ناخودآگاه خنده ام گرفت، حدود سه ساعت فاصله بین دو فرودگاه که به نام افرادی خونده میشن که هیچ نقطه مشترکی با هم نداشتن! همون لحظه عماد هم گفت آخیششش بالاخره توی یه هواپیما سوار شدیم که حرفهای خلبانشو میفهمم! 

ساعت هشت و نیم شب هواپیما از زمین بلند شد، توی راه شام خوردیم و وقتمونو گذروندیم و حدود ساعت یک صبح به وقت تهران در فرودگاه به زمین نشستیم. اما بدون شک یکی از جالب ترین چیزهای این سفر پیرمردی بود که روی صندلی کناری من نشسته بود. توی فرودگاه آتاتورک سکه های ترکیه که داشتیم روی هم گذاشتیم و باهاشون خرید کردیم چون میدونستم که صرافی های ایران سکه نمیخرن. توی هواپیما متوجه چند سکه دیگه توی کیفم شدم، از کیفم درشون آوردم و به آنی نشونشون میدادم که پیرمرده صدام کرد و گفت حاجیییی انا شریک حاجیییی انا شریک!

چند دقیقه بعد پیرمرده یکی از مهموندارهای هواپیما رو صدا زد و یه لیوان آب خوردن خواست، دختره هم یه لیوان آب سرد توی یه سینی گذاشت و براش آورد پیرمرده اول لیوانو برداشت و بعد سینیو از دست دختره قاپید! دختر بیچاره چند

بار خواهش کرد تا سینیو پس بگیره اما پیرمرده گفت میدونی من چندتا از این سینی ها از هواپیماهای مختلف توی خونه دارم؟! و بالاخره وقتی هواپیما روی زمین نشست پیرمرده بلند شد و محکم روی شونه آقای نوذری کوبید! آقای نوذری برگشت و گفت بفرمایید پدرجان پیرمرده هم گفت به شهر ما خوش اومدی!!

وارد فرودگاه شدیم کلی تعجب کردم وقتی دیدم آقای نوذری به طرف بخش مسافران غیرایرانی رفت اما بعد دیدم یکی از خانمهای همراهشون توی هواپیما باهاشونه و دارن به پلیس اونجا میگن این خانم پاسپورت انگلیسی داره.

چمدونهارو که تحویل گرفتیم به آنی گفتم شما همین جا باشید تا من برم و ماشینو بیارم، اما هرچقدر گشتم ماشینو پیدا نکردم! خلاصه که حدود یک ساعت طول کشید تا ماشینو پیدا کنم! بعد هم آنی و بچه ها رو هم سوار کردم و چمدونهارو هم توی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. تصمیم گرفتم این بار از اتوبان ساوه برگردیم که تا حالا ازش نیومده بودیم اما با یه اشتباه به جای اتوبان وارد جاده قدیم ساوه شدیم و زمان سفرمون کلی بیشتر شد!

و درنهایت به خونه رسیدیم.... 

پ.ن۱: نمیدونم با مهاجرت خانواده آقای صاحبخونه به کانادا (که البته هنوز انجام نشده) دیگه کی میتونیم ببینیمشون؟ یا اصلا میتونیم ببینیمشون؟  

پ.ن۲: پسرعمه گرامی هم که چند سال پیش درباره اش پست گذاشته بودم الان توی آمریکاست.

پ.ن۳: دوست عزیز جناب مهران که برام خصوصی نوشتین نتونستم جوابتونو با ایمیل بفرستم چون ایمیلتونو اشتباه نوشته بودین، اما فکر نمیکنم من برای منظور شما مناسب باشم، توصیه میکنم با یه دانشجوی پزشکی صحبت کنید.

پ.ن۴: وقتی داشتیم از مانیسا حرکت میکردیم خانم صاحبخونه یه چمدون بهمون داد و خواهش کرد که اونو وقتی برگشتیم ایران به مادرش بدیم، خونه مادرش توی یکی از شهرهای بین تهران و ولایت بود اما خیلی بدمسیر بود و ما هم تا به حال اونجا نرفته بودیم پس از چند نفر آدرس پرسیدیم تا بالاخره تونستیم پیداش کنیم. از نفر سوم که پرسیدیم و حرکت کردیم یکدفعه عسل گفت: «تا حالا از سه نفر پرسیدین، حالا باید حتما از همه مردم شهر بپرسین تا بریم در خونه شون؟!»

سفر به دیار مهمت (۴)

سلام 

به اتوبان برگشتیم و به سمت مانیسا به راه افتادیم. بعد از طی مسافتی به شهر ازمیر رسیدیم و توی شهر گم شدیم! کلی گشتیم و از چند نفر آدرس پرسیدیم تا بالاخره تونستیم از شهر خارج بشیم و به سمت مانیسا بریم. دقایقی مونده بود تا به مانیسا برسیم که موبایل خانم صاحبخونه زنگ خورد و اون هم بعد از چند دقیقه صحبت تماسو قطع کرد و گفت صاحبکارم گفت چرا بعد از تعطیلات برنگشتی سر کار؟ گفتم از ایران مهمون داریم. گفت الان کجایی؟ گفتم داریم از کوش آداسی برمیگردیم. گفت از راه میایین خونه من! هرچقدر بهونه آوردیم که دیروقته و ما اصلا این بابارو نمیشناسیم و لباسمون مناسب نیست و....  فایده نداشت. اولین بار بود که میخواستم به خونه یه آدم خارجی برم و برای همین کمی اضطراب داشتم. به مانیسا رسیدیم و طبق آدرسی که خانم صاحبخونه بهم داد به محل کار او رفتیم.

منزل صاحبکار خانم صاحبخونه در طبقه بالای محل کارش بود. صاحبکار خانم صاحبخونه یه پیرمرد تنها بود که در رعایت نظم و ترتیب خونه به وضوح دچار وسواس بود.

نشستیم و صحبت کردیم و آقا و خانم صاحبخونه هم حرفهارو برای طرف مقابل ترجمه می کردند. جالب ترین بخشش زمانی بود که آقای صاحبکار از خرابکاری های این زن و شوهر میگفت و اونها خودشون برای ما ترجمه میکردند و ما هم بهشون میخندیدیم!

تا حدود ساعت دو صبح اونجا بودیم و بعد به خونه آقای صاحبخونه برگشتیم. بعد از چند شب خواب راحت توی هتل خوابیدن روی کاناپه برامون یه مقدار سخت بود اما اون قدر خسته بودیم که همه مون طی چند دقیقه بیهوش شدیم.

البته عماد و عسل که وسط مهمونی بیهوش شده بودند!

یکشنبه بیست و هشتم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز ظهر از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. از آقای صاحبخونه پرسیدم خب امروز کجا بریم؟ بعد از مشورت زن و شوهر صاحبخونه آماده شدیم و راه افتادیم، باز هم رفتیم ازمیر و ماشینو نزدیک برج ساعت پارک کردیم. بعد وارد محل حرکت یه سری اتوبوس های دریایی شدیم که در چند مسیر مختلف حرکت میکردند. اگه میخواستیم با ماشین به مقصدمون بریم باید تقریبا کل شهرو دور میزدیم ولی با این اتوبوس های دریایی در حدود بیست دقیقه بعد در مقصد بودیم. توی «کارشیاکا» یه محله پر از انواع مغازه و بازار. آنی و خانم صاحبخونه شروع به چرخیدن توی مغازه ها (خوشگذرونی!) کردند، من و آقای صاحبخونه برای دقایقی با اونها همراه شدیم اما خیلی زود حوصله مون سر رفت و ترجیح دادیم با بچه ها کنار ساحل بشینیم و هنرنمایی یک گروه موسیقی سرخپوستو ببینیم که در حال جمع کردن پول و همزمان با اون تبلیغ برای فروش DVD های موسیقی شون بودند که تا وقتی من اونجا بودم ندیدم کسی ازشون بخره.

اونجا بودیم تا وقتی هوا تاریک شد، بعد با یه اتوبوس دریایی دیگه به جای اولمون برگشتیم و بعد از مقداری چرخیدن دیگه راهی مانیسا شدیم.

دوشنبه بیست و نهم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز صبح پسر آقای صاحبخونه اولین کسی بود که از خواب بیدار شد. چون میخواست در آغاز سال تحصیلی جدید ترکیه راهی مدرسه بشه. بعد از اون بقیه هم از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. امروز باید ماشینو تحویل میدادیم پس با آقای صاحبخونه راهی شدیم. 

وارد آژانس شدیم و ماشینو تحویل دادیم، از آقای صاحبخونه خواستم بلیت هواپیمای ازمیر به استانبولو هم همین جا برامون بگیره. صاحب آژانس وارد سایت شد و گفت چهار بلیت براتون دارم اما فقط سه تاشون ارزونه و یکیشون گرونه بدم؟ گفتم یعنی چی؟  آقای صاحبخونه گفت اینجا بعضی از شرکت ها تعداد زیادی از بلیت های هواپیماهارو میخرند و چون تعداد زیادی خریده اند تخفیف ویژه میگیرن، بعد این بلیت هارو تک تک و ارزون تر از قیمت خود ایرلاین به مردم میفروشند. یکدفعه مسئول آژانس گفت یکی دیگه از ارزون ها هم فروش رفت! گفتم بی زحمت زودتر برامون اون دوتا ارزون باقیمونده رو بخر تا فروش نرفتن! درنهایت دو بلیت ارزون و دو بلیت گرون خریدیم که اختلاف قیمت این دو نوع بلیت هم چند ده لیر بود. یکدفعه موبایل آقای صاحبخونه زنگ خورد و بعدا فهمیدم که صاحبکار خانم صاحبخونه برای ناهار دعوتمون کرده! من و آقای صاحبخونه رفتیم مغازه جناب صاحبکار و طبق چیزی که توی این چندروز یاد گرفته بودم با گفتن «مرحبا» سلام کردم. بعد هم اونجا نشستیم. یکدفعه خانم صاحبخونه به شوهرش زنگ زد و گفت یه خانواده ایرانی که تازه به مانیسا اومدند ازش خواهش کرده اند که توی پیدا کردن خونه بهشون کمک کنه و دیرتر میرسن.

هرچقدر منتظرشون شدیم نیومدند و بالاخره بعد از یه مذاکره بین آقای صاحبخونه و آقای صاحبکار آقای صاحبخونه توی مغازه موند و آقای صاحبکار نشست پشت فرمون ماشینش و یه قابلمه پر از موادی شبیه یه آش غلیظ به دست من دادند و من هم نشستم بغل دست راننده. با هم رفتیم به یه رستوران که بعدا فهمیدم در درست کردن اون غذا (که ظاهرا اسمش پیده بود) کمک میکنه و درعوض مقداری از اونو برمیداره!

هوا دیگه تاریک شده بود که خانم صاحبخونه و پسرش و آنی و عماد و عسل اومدند در حالی که دیگه از تماشای اون خیابون و خوردن چایی های غلیظ ترکی کفرم دراومده بود! نمیتونستم جای دیگه ای برم چون هرلحظه ممکن بود آنی و دیگران برای خوردن غذا برسند. آقای صاحبخونه رفت و غذا رو آورد، و متوجه شدم اون موادی که تا رستوران برده بودم روی چیزهایی به اندازه و شبیه نون بربری مالیده و اونو پخته اند. غذایی که به نظر من خوشمزه بود بخصوص وقتی داغ بود! به حدی که من سه تا از اونها رو خوردم که البته هم ناهارم بود و هم شامم. بطری نوشابه جلو من بود، پسر آقای صاحبخونه بهم گفت دکتر یه لیوان نوشابه برام میریزی؟ دستمو دراز کردم که یکدفعه آقای صاحبکار جلومو گرفت و با عصبانیت چیزی گفت که بعدا فهمیدم گفته خودت بریز! آدم به مهمونش دستور نمیده. بعد از غذا هم پیاده به سمت خونه آقای صاحبخونه به راه افتادیم. وسط راه به یکی از همون زمینهای بازی  کوچک رسیدیم که قبلا هم گفتم در همه جای ترکیه شبیه به هم ساخته شده بودند. یکدفعه عسل مسیرشو عوض کرد و رفت توی زمین بازی و مشغول بازی شد و به هیچ عنوان حاضر به خروج از اونجا نشد! بالاخره من و عماد و عسل و پسر آقای صاحبخونه اونجا موندیم و بقیه رفتند. ساعت حدود یک نیمه شب بود که بالاخره عسل رضایت داد بریم خونه آقای صاحبخونه و بخوابیم!

سه‌شنبه سی ام شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز عید غدیر بود و از طرف دیگه فهمیدم که برای دومین بار عمو شده ام! پس خانم صاحبخونه مجبورم کرد که برم و از قنادی نزدیک خونه یه کیک بخرم.

امروز آقای صاحبخونه سر کار بود ولی پسرش به یه بهونه ای مدرسه رو پیچونده بود! امروز دیگه ماشین نداشتیم پس ناچار بودیم فقط توی مانیسا بچرخیم. به خانم صاحبخونه گفتم اینجا جای دیدنی داره؟ گفت یه کارناوال رقص و موسیقی محلی حدود یک ماه پیش داشتیم که البته امسال از ترس داعش خیلی مختصر برگزار شد اما الان میتونین برین سر قبر مهمت پاشا پسر خرم سلطان. آنی گفت دیدنیه؟ خانم صاحبخونه گفت نه! یه مسجده توش هم سنگ قبر مهمت پاشاست. من و آنی هردومون گفتیم پس چیو بریم ببینیم؟! 

ناهارو خوردیم و کمی استراحت کردیم و بعد پیاده توی شهر راه افتادیم. درمجموع یه شهر خیلی معمولی بود که شاید تنها نکته جالبش سنگفرش بودن خیابون های بخش قدیمی شهر بود (درست مثل استانبول) به گفته خانم صاحبخونه مانیسا محل سکونت و حکومت ولیعهدهای دربار عثمانی بوده تا برای حکمرانی بر مملکت آماده بشن.

اون روز تا غروب توی شهر چرخیدیم و بعد به مرکز خرید بزرگی رفتیم که دیشب هم سر راه برگشت از مهمونی بهش رسیده بودیم ولی چند دقیقه بعد به علت رسیدن زمان تعطیل شدنش ازش خارج شده بودیم. کلی گشتیم و من هم بچه‌هارو به شهر بازی کوچیکی که داشت بردم که خداییش قیمت بازیهاش خیلی گرون بود. بچه ها کلی کوپن جایزه هم برنده شدند که در آخر کار همه شونو به پسر آقای صاحبخونه دادیم. یه طبقه بازار هم یه سالن سینما بود که فیلم های قشنگی داشت البته با دوبله ترکی. توی یه مغازه هم DVD انواع فیلم ها رو با قیمت چهارده لیر دیدم که باز هم چون دوبله به ترکی بودند نخریدم. 

بالاخره خرید خانمها تمام شد و پیاده برگشتیم خونه البته باز هم من و عسل مدتی توی زمین بازی بودیم.

پ.ن۱: خداییش فکر میکردم توی این پست سفرنامه رو تمام میکنم ولی نشد! بیمزه ترین بخشش هم به این پست رسید شرمنده! 

پ.ن۲: چند روز بعد از برگشتن ما آقای صاحبخونه زنگ زد و گفت توی اون چند روز که ماشین دست ما بوده دویست لیر جریمه شده! بیچاره خودش همه شو پرداخت کرد و ما هم نتونستیم برخلاف میلش پولی بهش برسونیم! فقط نفهمیدم اگه آقای صاحبخونه ای وجود نداشت و یه توریست ماشینو کرایه میکرد و بعد هم میرفت جریمه رو از کی میگرفتند؟

پ.ن۳: عسل میگه بابا من یه چیزی به مامان گفتم ولی عماد هم شنیده میگم خب مگه چیه؟ میگه آخه من توی گوش مامان گفتم بهش گفتم اون یکی گوششو هم بگیره که صدا ازش بیرون نره!

سفر به دیار مهمت (۳)

سلام 

پنجشنبه بیست و پنجم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

وقتی با یکی از دوستان توی ایران صحبت میکردم گفت اگه رفتین کوش آداسی یه سر به پارک آبیش بزنین، من خیلی تعریفشو شنیدم. پس با آقای صاحبخونه صحبت کردیم و بالاخره قرار شد که بریم اونجا. بعد از خوردن صبحانه  سوار ماشین شدیم، نشستم پشت فرمون ماشین و راهی شدیم. کلی گشتیم و از چند نفر آدرس پرسیدیم تا بالاخره پیداش کردیم. بعد کلی اون اطراف گشتیم تا یه جای پارک پیدا کردیم. بعد هم آقای صاحبخونه رفت برای گرفتن بلیت. اما چند دقیقه بعد برگشت و گفت قیمت بلیت برای ما که کیملیک (اجازه اقامت ترکیه) داریم صد و پنجاه لیر ترکیه است و برای شما که خارجی هستید صد و پنجاه یورو! فقط چند ثانیه برای فکر کردن کافی بود و بعد هم ماشینو سروته کردم و برگشتیم. فقط پسر آقای صاحبخونه دوست داشت بره که اون هم جرات نکرد تنها بره. نهایتا برگشتیم داخل شهر و کمی چرخیدیم و بعد هم رفتیم تا ناهار بخوریم.

بعدازظهر اون روز چند ساعتی در حال چرخیدن توی خیابون های شهر بودیم. هرجا هم که میرفتیم آقا و خانم صاحبخونه فقط میگفتند سالهای پیش اون قدر توریست خارجی این جا بود که نمیشد راه رفت، اما امسال خیلی خلوته. بعد هم به پیشنهاد آقای صاحبخونه سوار یه کشتی تفریحی شدیم که نمیدونم چرا فقط مارو بردند تا توی آب و برگشتیم. نه موسیقی، نه حرکات موزونی، و نه هیچ چیز دیگه ای.

بعد از شام هم باز کمی چرخیدیم و بعد برگشتیم هتل.

جمعه بیست و ششم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

قرار بود امروز هتلو تخلیه کنیم و برگردیم مانیسا. اما نهایتا تصمیم گرفتیم یه روز دیگه هم توی کوش آداسی بمونیم. این تصمیم با مخالفت شدید پسر آقای صاحبخونه مواجه شد و بعدا فهمیدیم که قرار بوده بازی فوتبال پرسپولیس و استقلالو خونه همسایه جدیدشون که تازه از ایران اومده بودند ببینه. میگفت علتش اینه که همسایه جدید هم به شدت فوتبالیه. من که اصلا فکر نمی کنم این مورد ربطی به دختر این خانواده داشت که هم سن پسر آقای صاحبخونه بود! بالاخره موندیم اما یه جمله تاریخی از خانم صاحبخونه هم شنیدیم که به شوهرش گفت دقت کردی اخیرا چقدر ایرانی دارن توی محله مون ساکن میشن؟ به زودی اونجا میشه محله آپاچی ها!

خلاصه اینکه هتلو یه روز تمدید کردیم. بعد از خوردن صبحانه رفتیم تا سوییچ ماشینو از پذیرش هتل بگیریم و بریم بیرون که فهمیدیم ماشین اونجا نیست!  بعدا فهمیدیم که پرسنل هتل از ماشین ما (و احتمالا سایر مسافرین) برای انجام کارهای شخصی شون استفاده می کنند و از اون به بعد دیگه بهشون سوییچ ندادیم. 

اون روز به ساحل عمومی کوش آداسی رفتیم، یه ساحل زیبا، شلوغ و ماسه ای که انصافاً خیلی از اون ساحل پولی و اختصاصی جدّه بهتر بود. تقریبا تمام اون روزو توی آب بودیم. البته آقای صاحبخونه و پسرش برای دیدن فوتبال با اینترنت به هتل برگشتند اما من ترجیح دادم مناظر اونجا رو به جای فوتبال تماشا کنم!

به جز یک خانواده که به آلمانی صحبت میکردند (و خود ما) من هیچ خارجی دیگه ای اونجا ندیدم. خوشبختانه هوا هم کاملا مطبوع و دلپذیر بود و جالب اینکه حتی با این که من فراموش کرده بودم از ضد آفتاب استفاده کنم اصلا دچار آفتاب سوختگی نشدم.

تا بعدازظهر توی آب بودیم و بالاخره بعد از اتمام فوتبال آقای صاحبخونه اومد دنبالمون و برگشتیم هتل.

شب عماد و پسر آقای صاحبخونه رفتند بیرون و برگشتند و هردوشون پارو توی یک کفش کردند که ما میخوایم تتو کنیم! طبیعتا هم ما و هم آقا و خانم صاحبخونه مخالفت کردیم و نهایتا آقای صاحبخونه باهاشون رفت و به این شکل با حنا روی بدنشون نقش درست کردند. نقشی که تا حدود دوهفته باقی موند.

شنبه بیست و هفتم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

امروز قرار بود هتلو تخلیه کنیم پس صبح زودتر از چند روز گذشته بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه خیابونهای اطراف هتلو تماشا کردیم و بالاخره حوالی ظهر اتاقو تحویل دادیم، همون موقع یه خونواده وارد هتل شدند تا اتاق بگیرن و یکدفعه دیدم مسئول پذیرش هتل داره اسم چندتا از فوتبالیست های مشهور اهل کشور شیلیو بلند بلند میگه! بعدا فهمیدم که خونواده جدیدالورود اهل این کشورند!

شب قبل کلی توی نت چرخیده بودم تا بتونیم از یه راه جدید به مانیسا برگردیم اما خانم صاحبخونه به محض نشستن توی ماشین گفت: «ما تا حالا کلیسای مریم مقدسو ندیدیم میخواین سر راه بریم؟» گفتم کجا هست؟ گفت سلجوق! 

بالاخره ناچار شدیم از همون مسیری که اومده بودیم برگردیم. 

از سلجوق یه راه فرعی جدا میشد که به یه محوطه باستانی میرسید. آقای صاحبخونه رفت برای گرفتن بلیت و بعد که برگشت فهمیدیم برای همه مون روی برگه اقامت (کیملیک) خودش بلیت گرفته و ما هم با همون قیمت نفری چهل لیر ترک ها وارد شدیم نه با قیمت توریست‌های خارجی. بلیت عماد و عسل و پسر آقای صاحبخونه هم به دلیل کودک بودن و دانش آموز بودن رایگان بود.

طبق تحقیقی که توی اینترنت کردم این محوطه تاریخی درواقع همون شهر باستانی «افسوس» (Ephesus) محسوب میشد که روایت بود مریم مقدس بعد از به صلیب کشیده شدن پسرش به اونجا اومده و تا زمان مرگ اونجا زندگی میکرده. البته محل قبرش نامشخص بود. از سایر بخش های مجموعه میشد از بقایای یه آمفی‌تئاتر رومی، یه ساختمان سنگی که ظاهرا کتابخانه بوده (یه گروه چهار نفری از دو پسر و دو دختر جوون انواع رقص ها رو در قسمت های مختلف کتابخونه اجرا میکردند و ما هم کلی حظ بصری بردیم! ازشون کلی فیلم گرفتم اما عکس نه!) ، یه معبد مخصوص خدایان اون زمان و...  نام برد. این مجموعه از نظر مساحت با تخت جمشید قابل مقایسه بود. بگذارین ببینم چندتا عکس میتونم پیدا کنم که قابل گذاشتن توی وبلاگ باشه؟! آره هست مثلا این یا این (با کمی اغماض!) یا این یکی

درحال فیلمبرداری با دوربینمون بودم که یکدفعه متوجه شدم کیف دوربین نیست. آنی یادش اومد که اونو کجا جاگذاشته، پس من و آقای صاحبخونه رفتیم سراغش ولی اونجا نبود. کمی دور و برو نگاه کردیم و وقتی برگشتیم یه پلیس پشت سرمون دیدیم که کیف دوربین توی دستش بود. آقای صاحبخونه گفت این مال ماست. پلیس پرسید توش چیه؟ گفتم چندتا سی دی و سیم شارژر دوربین و چندتا فیش. آقای صاحبخونه هم براش ترجمه کرد و بعد پلیس کیفو بهمون پس داد و یکی دو جمله گفت و رفت. بعدا فهمیدم که گفته اگه شماره تلفن توی کیف گذاشته بودین باهاتون تماس میگرفتم. توی راه برگشت آقای صاحبخونه یکی دو خاطره دیگه هم از پلیس اونجا برام تعریف کرد که باعث شد خوشحال بشم که دارن جایی زندگی میکنن که دیدن پلیس باعث آرامششون میشه.

پیش بقیه برگشتیم و به گردشمون ادامه دادیم تا به اینجا رسیدیم. وقتی که رسیدیم یه گروه توریست چینی اونجا بودند و یه نفر داشت به انگلیسی براشون توضیح میداد که جریان این جای پا چیه؟ ولی متاسفانه ما دیر رسیدیم و متوجه نشدیم.

یکدفعه آقای صاحبخونه گفت این خانم چینی چرا روسری داره؟! یعنی مسلمونه؟ چند دقیقه ای حدسهای مختلفی زدیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که بریم و از خودش بپرسیم. اما نمیدونستیم چطور باید سر صحبتو باهاش باز کنیم؟! تا اینکه تنها کلمه چینی که به لطف وبلاگ یک عدد مامان یاد گرفته بودم به یادم اومد: نیها!

وقتی سر صحبت باز شد پرسیدم اسمتون چیه؟ گفت آنجلا گفتم آنجلا که اسم چینی نیست! گفت هروقت یه خارجی اسممو میپرسه میگم آنجلا چون اسم چینیم سخته خارجی ها متوجه نمیشن! بعد هم اسم اصلیشو گفت که خداییش من هم نفهمیدم! آقای صاحبخونه پرسید شما مسلمانید؟  گفت نه آقای صاحبخونه گفت پس چرا روسری پوشیدین؟ گفت چون از رنگش خوشم اومد! بعد گفت شما اهل کجایین؟ گفتیم ایران. گفت من یه بار با تور اومدم ایران. با هواپیما رفتیم تهران بعد رفتیم دیدن پرس...پولیس، بعد زمینی رفتیم اصفهان، بعد یه شهر زیبا وسط کویر. گفتم یزد؟ گفت آره اسمش همین بود. و در آخر با هواپیما رفتیم به یه شهر بزرگ نزدیک مرز افغانستان که یه مسجد بزرگ اونجا بود و همه مردم میرفتند اونجا و میگفتند (درحالی که دستشو روی سینه اش گذاشته بود و کمی خم شده بود) یاعلی!

بعد هم چند عکس با هم گرفتیم که آنجلا توی همه شون کمرشو به یه طرف خم کرده و هر دو دستش بازه و با انگشت های هر دو دست علامت پیروزیو نشون داده.

تا غروب آفتاب داشتیم اونجا میچرخیدیم تا جایی که همه از نفس افتادیم. همه تصمیم گرفتند برگردند اما من ترجیح دادم اول یکی دوتا ساختمانی که باقیمونده بود باعجله ببینم و بعد خودمو به اونها برسونم.

به پیش ماشین برگشتیم و سوار شدیم، داشتیم از همون جاده باریکی که رفته بودیم به سمت اتوبان برمیگشتیم که متوجه یه تابلو اول یه جاده فرعی دیگه شدم که از این جاده جدا میشد و روی اون نوشته بود به طرف غار اصحاب کهف! هوا در حال تاریک شدن بود و هیچکدوم از همسفران دیگه حال راه رفتن نداشتند پس از خیرش گذشتیم و به اتوبان برگشتیم. طبیعتا هیچ توضیحی نمیتونم درباره اون غار بهتون بدم.

فکر میکنم بهتره این پستو همین جا تمومش کنم تا باقیمونده اش اندازه یه پست بشه!

پ.ن۱: این صحنه رو توی یه مغازه توی کوش آداسی دیدم و خنده ام گرفت. امیدوارم بعضی ها این عکسو هم توهین به خودشون تلقی نکنند.

پ.ن۲: همون طور که قبلا هم نوشته بودم عمده خریدهای ما اونجا با آقای صاحبخونه بود. اما من نفهمیدم چی شد که وقتی آخر سفر با هم حساب و کتاب کردیم اونها به ما بدهکار شدند و بهمون هشتصد لیر دادند!

پ.ن۳: توی یکی دو تا از مغازه های کوش آداسی آقای صاحبخونه بهم گفت دکتر بیا! بلافاصله صاحب مغازه اول از آقای صاحبخونه میپرسید ایشون دکترند؟ و بعد چند بسته قرص نشونم میداد و میگفت فلان مشکلاتو دارم و این داروهارو خوردم و خوب نشدم چکار کنم؟  منو بگو که فکر میکردم فقط توی ایران از این خبرهاست!

پ.ن۴: دارم میرم خرید که عسل میگه من هم میام! بالاخره میبرمش، داریم توی مغازه میچرخیم و چیزهایی که میخوایم برمیداریم که عسل میگه بابا این کاری که الان داریم انجام میدیم اسمش خوشگذرونیه؟!

سفر به دیار مهمت (۲)

سلام

سرانجام به فرودگاه ازمیر رسیدیم. یه سکه یه لیری داخل دستگاه انداختیم تا بتونیم یه چرخ دستی برداریم. برخلاف فرودگاه استانبول که سکه رو به زنجیر بین چرخ دستی ها وارد میکردیم و بعدا میشد با وصل کردن دوباره چرخ دستی ها به هم سکه رو پس گرفت.

سوار تاکسی شدیم که راننده اون دوست آقای صاحبخونه بود. آقای صاحبخونه بهمون گفت طبق قانون فقط تاکسی های مخصوص فرودگاه حق دارند از فرودگاه مسافر به بیرون ببرند پس اگه پلیس دم در باشه باید پیاده بشین و صدمتری پیاده‌روی کنین بعد از ایست و بازرسی دوباره سوار بشین اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. به آقای صاحبخونه گفتم: «حالا کجا باید بریم؟» گفت: «مانیسا».

از داخل شهر ازمیر گذشتیم. از دور دو برج بلند و شبیه به هم داخل شهر مشخص بود که معماری خاصی داشتند و به گفته آقای صاحبخونه پر از نمایندگی برندهای مطرح پوشاک بودند و قرار شد یه روز بریم اونجا که البته هیچوقت هم نرفتیم!

از شهر ازمیر که خارج شدیم به تابلوی مانیسا بیست و هفت کیلومتر رسیدیم. راستش من منتظر رسیدن به یه شهر کوچیک بودم و فکر میکردم چطور اونجا این چندروزو بگذرونم؟ اما برخلاف تصور من وارد یه شهر سیصد و پنجاه هزار نفری شدیم (بر اساس تابلوی اول شهر) که بعدا فهمیدم خودش مرکز یه استان هم هست. به خونه آقای صاحبخونه رسیدیم، یه آپارتمان پنجاه متری و یه خوابه. ساعت حدود دوازده شب بود که رسیدیم. ضمن اینکه هم توی هواپیمای استانبول شام خورده بودیم و هم توی پرواز استانبول به ازمیر! پس بعد از سلام و احوال پرسی با خانم صاحبخونه و یه صحبت کوتاه خوابیدیم. آنی و عسل و خانم صاحبخونه توی اتاق خواب، من و عماد روی یه کاناپه و آقای صاحبخونه و پسرش روی یه کاناپه دیگه توی هال.

سه‌شنبه بیست و سوم شهریور نود و پنج:

حوالی ظهر بود که از خواب بیدار شدیم. بعد از خوردن غذا شروع به بررسی این مسئله کردیم که امروز چکار کنیم؟ آقای صاحبخونه نظرش این بود که با اتوبوس بریم ازمیر. بعد هم گفت: «من چون ماشین ندارم و دنبال رفتن به کانادا هم هستیم هیچوقت دنبال گرفتن گواهینامه رانندگی ترکیه نرفتم، وگرنه یه ماشین کرایه میکردیم کلی هم به صرفه بود. یکدفعه یادم اومد من از روی احتیاط پیش از سفر گواهینامه مو بین‌المللی کردم. وقتی این موضوعو به آقای صاحبخونه گفتم گل از گلش شکفت و گفت: «پس راه بیفت بریم!»

چون برای عید قربان چهار روز تعطیل بود تقریبا هیچ ماشینی برای کرایه باقی نمونده بود. بالاخره قسمت ما یه ماشین fiat punto بود مدل ۲۰۱۴. (البته این ماشین همون ماشین خودمون نیست. مشابهشه که فقط برای گذاشتن توی این وبلاگ ازش عکس گرفتم)

ماشینو به ازای صد لیر برای هرروز کرایه کردیم. آقای صاحبخونه گفت چون ماشین کم بود گرون تر حساب کرد. صاحب ماشین درواقع صاحب یه آژانس مسافرتی بود که بهمون سفارش کرد اگه پلیس ازمون پرسید بگیم ماشینو از دوستمون امانت گرفتیم چون قانونا اجازه کرایه دادن ماشین نداره!

ماشینو که گرفتیم چراغ بنزینش روشن بود پس اول رفتیم سراغ پمپ بنزین. از کنار یه پمپ بنزین گذشتیم اما آقای صاحبخونه که پشت فرمان بود وارد اون نشد. علتو که پرسیدم گفت: «اگه با ماشین کثیف بریم توی جاده جریمه میشیم یه پمپ بنزین دیگه اون جلو هست که کارواش هم داره. 

توی ترکیه هر شرکت نفتی پمپ بنزین های مخصوص به خودشو داره که قیمت بنزین هاشون هم کمی با هم فرق دارند. قیمت هرلیتر بنزین کمی بیشتر از چهار لیر بود و قیمت هر لیر حدود هزار و دویست تومن. بعد از زدن بنزین داخل کارواش ایستادیم و آقای صاحبخونه چند سکه داخل دستگاه انداخت. اما من و پسر آقای صاحبخونه داخل ماشین نشستیم و چرخش اون استوانه‌ های رنگارنگ و بعد وزش باد گرمو به ماشین تماشا کردیم.

برگشتیم خونه، گرچه کمی دیروقت بود تصمیم گرفتیم بریم ازمیر. این بار من پشت فرمان ماشین نشستم. چند دقیقه اول واقعا با ترس و لرز می رفتم تا جایی که آقای صاحبخونه گفت: «میخوای من بشینم پشت ماشین تو نزدیک پلیس راهو بشینی؟!» اما بعد از چند دقیقه ترسم ریخت و خیلی راحت تر میروندم. کل مسیر کوهستانی بود و کوهها پر از درخت. جاده استاندارد و رانندگی قانونمند سایر رانندگان باعث شد اولین رانندگی در خارج از کشور به خیر بگذره.

هرچند اون ماشین برای دو خانواده کمی کوچیک بود. رفتیم داخل ازمیر و کمی چرخیدیم. بعد هم رفتیم کنار ساحل و اطراف برج ساعت. جایی که به گفته آقای صاحبخونه بعد از کودتای اخیر محل تجمع موافقان دولت بوده. آقای صاحبخونه گفت: «یه بار که مردم اینجا جمع بودند برای انجام کاری از اینجا رد میشدم، یه پلیس ازم شماره موبایلمو پرسید و چند روز بعد یه sms برام اومد که توش نوشته بود به دلیل حمایت از دولت قانونی یک ماه اینترنت رایگان به گوشی شما تعلق میگیرد!»

بعد هم برگشتیم مانیسا و خونه آقای صاحبخونه و بعد از کلی بحث به این نتیجه رسیدیم که حالا که ماشین داریم به یه جای توریستی بریم و در نهایت سفر به کوش آداسی تصویب شد و بعد هم خوابیدیم.

چهارشنبه بیست و چهارم شهریور نود و پنج 

قرار بود صبح زود از خواب بیدار بشیم و راه بیفتیم ولی تا اومدیم راه بیفتیم نزدیک ظهر شد. اول رفتیم به یه مغازه و برای صبحانه «بورک» خوردیم که شامل یه نوع نان مخصوص بود که با چیزهای مختلف از سبزیجات تا گوشت داخلشو پر میکردند. (خدا گوزل رو رحمت کنه!) بعد هم راه افتادیم. داخل ازمیر که شدیم یه لحظه راهو گم کردیم، آقای صاحبخونه از راننده یه اتوبوس راهو پرسید و اون هم گفت: «دنبال من بیایید» و ما هم دنبالش رفتیم و یکدفعه رسیدیم به ترمینال اتوبوسها و دم در جلومونو گرفتند!

دوباره به جاده اصلی برگشتیم و بالاخره راهو پیدا کردیم. بیشتر از دویست کیلومتر رانندگی کردیم و توی راه برای دومین بار بیست لیتر بنزین زدیم. 

توی راه (و همین طور توی راه برگشت) یه باجه اخذ عوارض هم بود که هر دو بار کسی داخلش نبود و بدون پرداخت پول عبور کردیم.

بعد از چند ساعت رانندگی و گذشتن از شهر سلجوق به کوش آداسی رسیدیم. به زحمت یه جای پارک پیدا کردم و بعد آقا و خانم صاحبخونه رفتند توی هتل های اون اطراف دنبال اتاق و بقیه ما هم رفتیم کنار ساحل. یه پارک کوچیک اونجا بود که عسلو بردم بازی. نکته جالب این که این پارک دقیقا مشابه پارک هایی بود که بعدا توی ازمیر و مانیسا دیدم. عسل هم که بعد از چند دقیقه بازی با بچه‌های ترک هم صحبت شده بود و هرکدوم با زبان خودشون با هم حرف می زدند!

رفتم و از مغازه ای که اونجا بود چندتا بستنی قیفی گرفتم دونه ای سه لیر. وقتی پسر آقای صاحبخونه متوجه شد گفت: «چرا به من نگفتین برم بگیرم؟» گفتم: «مگه فرق میکنه؟» رفت دم همون مغازه و به ترکی پرسید: «بستنی قیفی چنده؟» صاحب مغازه هم گفت: «دو لیر»! بعدا فهمیدیم که اونجا قیمت همه چیز برای خارجی ها بیشتره پس همه خریدهارو گذاشتیم به عهده آقا و خانم صاحبخونه.

بعد از یکی دو ساعت آقای صاحبخونه صدامون کرد و رفتیم پیشش که گفت :«بالاخره یه هتل خوب پیدا کردیم».

بعد هم دنبالش رفتیم داخل هتل کاروانسرا که ظاهرا یه کاروانسرای ساخت قرن هفدهم میلادی بود که بازسازی شده بود. خانم صاحبخونه همچنان درحال چونه زدن با صاحب (بعدا فهمیدیم) قزاقستانی هتل بود و چند دقیقه بعد گفت: «چون امسال به دلیل مشکلات سیاسی مسافر کم شده تونستم کلی ازش تخفیف بگیرم، شبی چهارصد لیرو رسوندم به شبی صد و پنجاه لیر»!

هتل چیزی شبیه یه قلعه بود که هرشب توی حیاطش موسیقی زنده اجرا میشد. از دو طرف حیاط دو راه پله به طبقه بالا میرفت که اتاق ها اونجا بودند. یکی از راه پله‌ها شامل پله‌های کوتاه تری بود که میگفتند در قدیم راه پله مخصوص خانمها بوده. هر اتاق علاوه بر شماره یه اسم تاریخی هم داشت و اسم اتاق ما ahi بود که آقا و خانم صاحبخونه هم نفهمیدند یعنی چی؟  از هر اتاق بخشی رو گرفته بودند و توش دستشویی و حمام ساخته بودند. متاسفانه وای فای توی اتاقها ضعیف بود و برای کار با اینترنت باید یا روی صندلی های توی راهرو مینشستیم یا در اتاقو باز میگذاشتیم!

برای ناهار بیرون رفتیم. داخل کوچه پشت هتل یه رستوران پیدا کردیم و پشت یه میز بزرگ که بیرون از مغازه گذاشته شده بود نشستیم. به محض نشستن ما سر و کله چند گربه هم پیدا شد. آقای صاحبخونه منوی غذا رو داد دست من و آنی و گفت: «چی میخورین؟» گفتم: «ما که از این غذاها سردرنمیاریم خودتون یه چیزی انتخاب کنید». بالاخره کباب اسکندر سفارش دادیم که شامل تکه های گوشت همراه با تکه های نون چرب و ماست بود. کلی از غذای بچه‌ها هم سهم گربه ها شد!

بعد از ناهار برگشتیم هتل، یه استراحت کوچیک کردیم و آماده شدیم برای رفتن به یه جای خوب (به گفته آقای صاحبخونه) سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تا به منطقه ای رسیدیم که اسم جالبی داشت: جدّه! دم یه ساحل ایستادیم و میخواستیم وارد بشیم که یه نفر جلومونو گرفت و شروع کرد به ترکی حرف زدن. آقای صاحبخونه باهاش حرف زد و بعد با تعجب به ما گفت: «اینجا رو هم پولی کردن!» بالاخره وارد شدیم. بعدا فهمیدیم که قبلا اونجا ورودیه نداشته و فقط کسانی که وارد بخش دیسکو میشدند باید پول میدادند. ما هم که اهل دیسکو رفتن نبودیم و فقط حظّ بصری بردیم! بعد هم رفتیم توی آب که اصلا خوشم نیومد چون همه جا زیر پامون پر از سنگ بود. چند ساعت اونجا بودیم و با تاریک شدن هوا برگشتیم هتل.

پ.ن۱: یادتونه شب عید نوروز منتظر یه خبر خوب بودم که بهم نرسید؟ بالاخره اون خبر بهم رسید و کلی ذوق کردم گرچه اگه همون موقع بهم میرسید خیلی بهتر بود اما حالا هم خوب شد! 

پ.ن۲: بالاخره یکی از دو وامی که برای خرید این خونه گرفته بودم تمام شد. از این به بعد در هر ماه ۵۵۷۰۰۰ تومن کمتر هزینه میکنیم هورااا! 

پ.ن۳: فیلم فروشنده را دیدم. قشنگ بود،  اما به نظر من (که شاید اشتباه باشه) به پای فیلم های قبلی اصغر فرهادی نمیرسه. راستش شک دارم که مثل سینما رفتن های قبلی یه پست براش بگذارم یا نه؟  

پ.ن۴: چندتا از عکسهایی که توی این پست و پست بعد میبینیدو حجمشونو کوچیک کردم اما بقیه شونو حالشو نداشتم! اگه حجمشون زیاده و برای دیدنشون اذیت میشین شرمنده.

پ.ن ۵: عسل از خواب بیدار میشه و به آنی میگه: «خواب دیدم مامان شده بودم و یه بچه داشتم» به شوخی میگم: «فامیل بچه ات چی بود؟» میگه: «اعدام زادگان»!

سفر به دیار مهمت (۱)

سلام

اولا ممنون برای این که در کامنتهای خودتون در پست پیش نظرات خودتونو آزادانه و با احترام بیان کردید. گرچه نظرات با هم متفاوت بود و گاهی لحن سخنان کمی تند میشد اما خبری از ناسزا و...  نبود و من ناچار نشدم که هیچ کامنتیو حذف کنم.

بگذریم، همون طور که بیشتر شما خبر دارید قرار بود اواخر مرداد ماه به سفر بریم اما از اون جا که غیرممکنه من بخوام کاری بکنم و راحت انجام بشه توی ترکیه اوضاع به هم ریخت و سفر ما به اواخر شهریور ماه موکول شد.

اول رفتم سراغ بلیت مستقیم برای ازمیر که گفتند همه شون چارتر و مال تورهای ازمیره و نهایتا ناچار شدم بلیت باتوقف بخرم. اگه از اول خودم بلیت میخریدم این سفر به اولین سفری تبدیل میشد که بدون دخالت یه آژانس خودم همه کارشو کردم اما قسمت نشد! نهایتا یه بلیت برای استانبول گرفتم که اون هم یک دفعه قیمتش رفت بالا! و مجبور شدم کلی بیشتر پول بدم. بعد رفتم توی سایت یکی از ایرلاین های ترکیه تا یه بلیت استانبول به ازمیر بخرم. آخرین پرواز برای ساعت نه شب بود یعنی دو ساعت بعد از رسیدن ما به استانبول. در قسمت پرداخت هزینه هم چون کارت های اعتباری بین‌المللی نداشتم روی گزینه پرداخت هزینه در آینده کلیک کردم به این امید که پولو توی فرودگاه بدم اما درست شب پیش از سفر بود که برام یه ایمیل اومد چون هزینه بلیت هارو نپرداختین خریدشون کنسل شده!

شبانه رفتم توی سایت های مختلف و بالاخره یه پرواز برای ساعت ده و چهل دقیقه شب پیدا کردم، بعد وارد سایتی شدم که با گرفتن کارمزد خدمات مالی بین‌المللی انجام میده و اون بلیتو خریدم و حدود ساعت سه خوابیدم.

صبح زود روز بیست و دوم شهریور بیدار شدیم تا راهی فرودگاه امام بشیم، یه سر به اون سایت زدم و متوجه شدم چون یه قسمتو از شدت خواب آلودگی درست وارد نکردم بلیتها خریده نشده! اما هرچقدر هم که سعی کردم نشد اون قسمتو تصحیح کنم. هرچقدر هم با شماره های پشتیبانی سایت تماس گرفتم فایده ای نداشت.

نهایتا بدون بلیت استانبول به ازمیر راه افتادیم. چند ساعت بعد تونستم با پشتیبانی اون سایت تماس بگیرم که گفتند کلا باید از اول بلیت هارو بخرم.

چند دقیقه بعد به شهر نطنز رسیدیم. هرچقدر گشتیم یه کافی نت باز پیدا نکردیم و نهایتا از صاحب یه مغازه کامپیوتری که باز بود خواهش کردم بره توی سایت فروش بلیت که اونجا متوجه شدم کل بلیت های اون روز از قسمت فروش حذف شده! با فامیل آنی که داشتیم میرفتیم خونه شون تماس گرفتیم و خواهش کردیم از همون جا برامون بلیت بخرند که گفت چون خارجی هستند امکانات کارت عابربانکشون کامل نیست و نمیتونن بلیت بخرند ضمن اینکه به دلیل تعطیلات عید قربان اونجا هم همه جا تعطیله.

بالاخره به فرودگاه رسیدیم و ماشینو توی پارکینگ فرودگاه پارک کردم. بعد از تشریفات قانونی بالاخره با نگرانی از این که بعد از رسیدن به استانبول چکار باید بکنیم سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم. عسل که انتظار داشت مثل پرواز بانکوک توی پرواز جلو صندلیش تلویزیون داشته باشه حالش گرفته شد.

به استانبول که رسیدیم

هواپیما شروع به کم کردن ارتفاع کرد اما بعد دوباره اوج گرفت و خلبان اعلام کرد به دلیل پر بودن باندها ازش خواستن فعلا دور فرودگاه بچرخه! حدود بیست دقیقه بعد بالاخره در فرودگاه آتاتورک استانبول فرود اومدیم و با یه صف طولانی برای امور گمرکی روبرو شدیم. همون جا خدارو شکر کردم که بلیت پرواز ساعت نه ازمیرو نخریدم چون بهش نمی رسیدیم.

بعد از تحویل گرفتن چمدانها که درصد بالایی از اونها سفارشات فامیلمون (که از این به بعد بهش میگم صاحبخونه) بود، رفتم توی قسمت پروازهای محلی فرودگاه و بالاخره همون بلیت ده و چهل دقیقه شب رو خریدم که نشده بود با اینترنت بخرم. البته چون نزدیک پرواز بود گرون تر خریدم. بعد برگشتم قسمت پروازهای بین‌المللی و آنی و بچه ها رو با خودم بردم اون طرف. عماد چند سکه ترکیه ای (که با دادن اسکناس به یه باجه داخل فرودگاه گرفته بودم) ازم گرفت تا از یه دستگاه خودکار داخل فرودگاه آب معدنی بخره. اما وقتی دستگاه ازش خواست شماره خوراکی که میخواد وارد کنه عماد گفت این ردیف که همه اش آب معدنیه یه عددو شانسی میزنم. اما تصادفا همون یه عدد مال بخشی از دستگاه بود که چیزی توش نبود دستگاه هم اول پولهارو برداشت بعد هم یه جای خالی برداشت و آورد و بهمون تحویل داد!

از یکی از پرسنل فرودگاه خواهش کردم با آقای صاحبخونه تماس بگیره و ساعت ورودمونو به ازمیر بهش اطلاع دادم، بعد دوباره چمدون هارو تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتیم و این بار با خیال راحت سوار هواپیما شدیم. دقیقا در همون لحظه ای که داشتم به بچه‌ها میگفتم پذیرایی های ایرلاین های ترکیه پولیه و رایگان نیست مهمانداران هواپیمای اطلس گلوبال یه پذیرائی رایگان کردند و منو حسابی سکه یه پول کردند! آنی فکر میکرد به من گفته اما من اصلا خبر نداشتم که خانواده آقای صاحبخونه درواقع ساکن ازمیر نیستند بلکه ساکن یه شهر در حدود سی کیلومتری اونجان.

در فرودگاه عدنان مندرس ازمیر فرود اومدیم و بعد از چند سال آقای صاحبخونه و پسرشو از نزدیک دیدیم..... 

و این داستان ادامه دارد....

پ.ن۱: باوجود پیگیری مکرر هنوز نتونستم پول بلیتی که به اون سایت واریز کردم پس بگیرم و همچنان در دست اقدامه. 

پ.ن۲: (توضیح ضروری: این جریان مال یک سال پیشه ولی یادم رفت بنویسم)

از سر کار میام خونه،  عسل میگه: بابا! من میدونم قورباغه چی میگه. میگم: چی میگه؟ عسل میگه: قدقد قدااا! میگم: نه بابا قورباغه میگه قوررر قوررر عسل میگه: اون که زرافه است!