جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (15)

سلام

اواخر وقت اداری بود. حدودا یک ساعت بود که حتی یک مریض هم ندیده بودم. مثل همه روزهای دیگه در اواخر وقت اداری. اما پرسنل از ترس احتمال حضور و غیاب و زدن غیبت جرات این که زودتر درمونگاهو تعطیل کنیم نداشتن. (دستگاههای حضور و غیاب انگشتی هنوز تحویل درمونگاه ها نشده بود.) نمیدونم چرا اما من توی این دقایق بی مریض بیشتر از ساعتهای اول صبح و شلوغی اون خسته میشم. هنوز نفهمیدم وقتی کاری برای انجام دادن نیست چرا به جای این که برگردیم خونه و پیش خانواده مون باشیم باید بشینیم توی درمونگاه و به در و دیوار نگاه کنیم؟ یک بار که همینو به یکی از مسئولین شبکه گفتم گفت: حضور فیزیکی خیلی مهمه! حالا چه اهمیتی داره من که هنوز نفهمیدم!

یک بار دیگه به ساعت روی دیوار نگاه کردم. فقط یکی دو دقیقه به پایان وقت اداری مونده بود.کیفم را گذاشتم روی میز. روپوشم را درآوردم و گذاشتم توی کیف. بعد هم مُهر و خودکار و شارژر موبایل. خب به سلامتی عقربه ثانیه شمار هم از دوازده گذشت و وقت اداری تموم شد. دیگه هیچ کس نمیتونست به خاطر ترک درمونگاه مواخذه ام کنه. یکدفعه یادم اومد که راننده درمونگاه امروز مرخصیه و صبح با یکی دیگه از راننده های شبکه اومدیم درمونگاه و حالا هم باید منتظر بمونیم تا یه راننده دیگه از شبکه بیاد دنبالمون. یکی دو دقیقه دیگه صبر کردم و از راننده خبری نشد. گوشی را برداشتم و شماره مسئول نقلیه را گرفتم:

-: سلام

+: سلام آقای دکتر خوب هستین؟

-: ممنون. میگم یادتون که نرفته یکیو بفرستین دنبال ما؟

+: مگه هنوز نیومده؟

_: نه کی؟

+: آقای ... اومده دنبالتون. خیلی وقته که راه افتاده. تا الان باید رسیده باشه.

در همون لحظه صدای یک ماشین توی حیاط درمونگاه پیچید. گفتم:

_: انگار اومد. خیلی ممنون.

گوشیو قطع کردم و بعد با خودم فکر کردم: "کاش اصلا زنگ نزده بودم. حالا میگن طاقت چند دقیقه صبر را هم نداره! اما خب اونها که مثل من حوصله شون سرنرفته!

صدای ماشین نزدیک تر شد و بعد ماشین خاموش شد. اول صدای باز و بسته شدن در ماشین اومد و بعد در درمونگاه و چند لحظه بعد بود که آقای راننده اومد توی مطب. اول سلام و علیک کردیم و بعد گفتم: بریم؟ گفت: اومدم دنبالتون که بریم اما بقیه کجان؟ هیچکس توی درمونگاه نیست! گفتم: یعنی چه؟ بلند شدم و از مطب اومدم بیرون و دیدم واقعا هیچکس توی درمونگاه نیست. نه مسئول پذیرش بود نه مسئول داروخونه نه مسئول تزریقات ...! تازه فهمیدم که چرا از چند دقیقه پیش درمونگاه در سکوت مطلق فرو رفته بود. اما یعنی کجا رفته بودند؟ چند دقیقه با تعجب همونجا ایستاده بودیم که اول سروصدای حرف زدن پرسنل بلند شد و بعد هم اومدند. گفتم: کجا بودین؟ یکیشون گفت: یکی از همسایه ها اومد و گفت پسر این خونواده که خونه شون کنار درمونگاهه خودشو دار زده. رفته بودیم تماشا!

پ.ن1. شرمنده اینو هم میخواستم به عنوان یک شماره از خاطرات بنویسم اما دیدم جای بیشتری میخواد اما فکر کنم در حد یک پست هم نبود.

پ.ن2. با گذشتن یک ماه و خروج اون روزهایی که تعداد بازدیدها به شدت بالا رفته بود از میانگین ماهیانه بازدیدها، میانگین بازدیدها یکدفعه افت کرد و به یک عدد منطقی تر رسید.

پ.ن3. عماد به عنوان یکی از معدل های بالای کلاسشون تونسته این ترم 20 واحد برداره و توی شهریه اش هم تخفیف گرفته. اما اگه واقعا عماد با این نمرات یکی از بالاترین معدلهای کلاسشونو داشته باید نگران آینده وکالت در این مملکت شد!

پ.ن4. در جواب کامنت یکی از دوستان در پست موقتی که حذف شد:

دکتر پرسیسکی وراچ فرمودند ساکن آلمان هستند و فقط باید در آزمون زبان آلمانی قبول بشن تا اجازه کار در اون کشور را پیدا کنند. گفتند چون اگه برگردم اوکراین ممکنه وضعیت اقامتم توی آلمان به خطر بیفته فعلا از برگشتن منصرف شدم. ضمنا اون صفحه فیس بوکی که فرمودین اصلا نمیشناختن.

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (14) (تا سه نشه...)

سلام

چند سال پیش بعدازظهر یه روز پنجشنبه بود. توی درمونگاهی شیفت بودم که موقع ورود من به شبکه بهداشت ولایت خلوت ترین درمونگاه شبانه روزی محسوب میشد و حتی خودم در یک روز که برف شدیدی هم در حال باریدن بود سابقه دیدن فقط دو مریض در طول یک روز را هم داشتم. (رکوردی که تکرارش دیگه واااااقعا بعیده) اما نمیدونم درطول این سالها چه اتفاقی افتاده که الان این درمونگاه شلوغ ترین درمونگاه شبانه روزی ولایته و شیفت دادن اونجا دل شیر میخواد.

بگذریم، حالا که این ماجرا بعد از چند سال یادم اومده زودتر بنویسمش تا دوباره یادم نرفته! گرچه مطمئنا یه بخشهاییش را فراموش کردم!

 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۳) (به امید درمان تشنج)

سلام

ببخشید دوست نداشتم در آغاز سال نو یه پست غمگین بگذارم. اما نوروز امسال خیلی از چیزهاش برای ما با سالهای پیش فرق داشت. پس بگذار این پست هم غمگین باشه.

توی یکی از مراکز روستائی بودم. یکی از مراکزی که همیشه به دوچیز مشهور بوده. اول شلوغی مرکز و دوم خشونت بعضی از مریضهاش. و دقیقا به همین دلیل کمتر پزشکی برای یه مدت طولانی اونجا دوام میاره. برای همین  من هروقت میرم اونجا تلاش برای فرهنگ سازی را بی خیال میشم و موقع نوشتن نسخه فقط به رضایت مشتری فکر میکنم. وقتی مرده میاد و اول چهارتا فحش نثار خانم دکتر دیروزی میکنه و میگه: هرچقدر بهش گفتم من تا آمپول نمیزنم خوب نمیشم برام ننوشت و من هم خوب نشدم، این که من بهش بگم سرماخوردگیت ویروسیه و نیازی به آنتی بیوتیک نداره هیچ نتیجه ای نداره جز این که فردا چهارتا فحش دیگه هم نصیب خودم میشه و شاید هم مثل چندتا از پزشکان دیگه توی این مرکز یا مراکز مشابه کتک هم بخورم! و با همین روش اونجا کلی هم محبوب شدم!

بگذریم ... بحث اصلی چیز دیگه ای بود.

درحال دیدن مریضها بودم. یکی از مریضها از مطب بیرون رفت و یک  مرد با بچه ای به بغل وارد مطب شدند. لباسهای کهنه و در بعضی از قسمتها پاره بچه و پدرش  بدون هیچ حرفی وضعیت اقتصادی اون خانواده را فریاد میزد. طبق معمول همه مریضها به مرده گفتم: بفرمائید بشینید.مرده بچه شو گذاشت روی صندلی و خودش اومد جلو. بعد از توی کیفی که همراهش بود یک پلاستیک درآورد و گفت: میشه ببینین هیچ کدوم از این داروها رو اینجا دارین یا نه؟

جعبه های دارو را یکی یکی از پلاستیک درآوردم و نگاه کردم. همه شون خارجی بودند و مسئله این بود که اسم بعضی شونو برای اولین بار میشنیدم. گفتم: هیچ کدومشونو اینجا نداریم! گفت: پس میشه بنویسینشون روی یه نسخه تا بفرستم برام بیارن؟ گفتم: مشکلی نیست. حالا این داروها مال کی هست؟ با دست اشاره ای به بچه اش کرد و گفت: مال این! از دو سالگی تشنجش شروع شد. پیش هر دکتری هم که بگین بردیمش اما فایده ای نداشت. تا این که یکی از اقوام که توی کویت کار میکنه آدرس یه دکتر هندی توی کویت را بهمون داد. رفتن به اونجا خیلی برامون سخت بود اما به خاطر این بچه رفتیم. هرطور که بود پول بلیتو جور کردم و با هزار بدبختی ویزا گرفتیم و رفتیم. با همون فامیلمون رفتیم پیش دکتره و دیدش و براش دارو نوشت و گفت: شش ماه دیگه بیارینش.  داروهاش مثل آبی بود که روی آتیش میریزن. بعد از شش ماه دوباره بردیمش. بعضی از داروهاشو کمتر کرد و بعضیشونو بیشتر و باز هم گفت: شش ماه دیگه بیارینش. تا دو سه سال کارمون همین بود تا این که قیمت دلار رفت بالا و دیگه هرچقدر هم صرفه جوئی کردیم نتونستیم پول رفتنمونو جور کنیم. حالا گفتم حداقل شما داروهاشو بنویسین تا بفرستم برای فامیلمون اونجا براش بگیره تا ببینیم تا شش ماه دیگه چطور میشه؟

اسامی داروها را روی یک سرنسخه نوشتم و به مرد دادم. تشکر کرد و بچه شو برداشت و رفت .....

پ.ن. از همه دوستانی که به ما لطف داشتند ممنونم. ببخشید که کامنتها را بدون جواب تایید کردم. پدر برای همه عزیزه با هر سن و هر وضعیتی.

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۲) (عروس سیاهپوش)

سلام

با خوندن داستان سرکار خانم نسرین یاد یه خاطره افتادم که تا به حال توی وبلاگ ننوشته ام. پس حالا می نویسم!

تابستون دو سه سال پیش بود. یک روز صبح هرچقدر منتظر ماشین شبکه شدم خبری نشد. به رئیس نقلیه زنگ زدم که گفت: ظاهرا امروز باید یه جای مخصوص بری. بیا شبکه تا بهت بگن. سوار ماشین خودمون شدم و رفتم شبکه. مسئول ستاد خانم دکتر "ر" (با خانم "ر" اشتباه نشود!) صدام زد و گفت: امروز باید بری مرکز شماره.... گفتم: مرکز مشاوره ازدواج؟ گفت: بله. گفتم: من چیزی از قوانین اونجا نمیدونم. گفت: آزمایش هاشونو نگاه کن. اگه مشکلی نداشتند که مهرشون کن اگه غیرطبیعی بودند هم خود پرسنل اونجا از من و شما واردترن. خودشون میگن باید چکار کنی!

بالاخره رفتم. عروس و دامادها آزمایشاتشونو تحویل دادن و رفتن سر کلاس. آزمایشاتو هم آوردن تا من تایید کنم. اکثر آزمایش ها هیچ مشکلی نداشتن. اول یه نگاه به عکسهاشون مینداختم ببینم آشنا هستن یا نه؟ بعد هم یه مهر میزدم پای برگه. اون روز انواع عروس و داماد را دیدم. از کم سن تا سالمند و نهایتا ازدواج کم سن با سالمند. توی سه چهارتاشون داماد کمی کم خونی داشت که طبق قانون عروسو فرستادم آزمایش بده. توی یکی دو مورد هم عروس قبلا آزمایش داده بود و اونی که هردوشون کم خون بودن فرستادم برای آزمایش های تخصصی تالاسمی.

دیگه داشتم به آخر دسته آزمایشات می رسیدم که متوجه شدم تست اعتیاد یکی از دامادها مثبته. یکی از پرسنلو صدا زدم و گفتم: این یکیو چکار باید کرد؟ گفت: طبق قانون باید یک بار دیگه آزمایش بدن. اگه باز هم مثبت شد و خانواده عروس مشکلی نداشتن از عروس و پدرش امضا میگیریم و بهشون نامه میدیم. گفتم: خب پس بهشون بگین. چند دقیقه بعد و وقتی زوجهای جوان از کلاس بیرون اومدن جواب آزمایشاتشونو تحویل گرفتن تا ببرن محضر. چند دقیقه بعد یه پسر جوون اومد پیشم و گفت: ببخشید من تست اعتیادم مثبت شده حالا چکار باید بکنم؟ من هم همون حرفهایی که بهم گفته بودن بهش گفتم. گفت: هیچ کار دیگه ای نمیشه کرد؟ گفتم: نه قانونش اینه. خداحافظی کرد و رفت بیرون. چند دقیقه بعد همراه همسر آینده اش اومد توی مطب. عروس خانم گفت: ببخشید میشه ایشون دوباره آزمایش ندن؟ گفتم: خب چه اشکالی داره؟ شاید یه دارویی مصرف کردن و توی آزمایش مجدد منفی بشه. گفت:  اگه ایشون بخوان دوباره آزمایش بدن باز هم مثبت میشه آخه اعتیاد دارن. ضمنا  خیلی دیر میشه. ما دیگه فرصت نداریم. گفتم: چطور؟ داماد گفت: حقیقتش ما فرار کردیم! این خانم اهل ... هستن (یه شهر تقریبا هزار کیلومتری ولایت) هرچقدر رفتم خواستگاری پدرشون با ازدواجمون موافقت نکرد. ما هم فرار کردیم. حالا هم اون قدر بهشون زنگ زدیم و التماس کردیم که پدرشون گفتن من تنها میام  اونجا و توی محضر امضا میکنم و برمیگردم و از این به بعد دیگه کاری با این دختر ندارم! الان هم توی اتوبوس هستن.

نمیدونستم چکار کنم. نهایتا یه زنگ به خانم دکتر "ر" زدم و جریانو گفتم. خانم دکتر گفت: صبر کن تا من برم کتاب قوانینشو بخونم و بهت بگم. حدود نیم ساعت بعد هم زنگ زد و گفت: اینجا نوشته در موارد استثنایی و عدم حضور پدر عروس میشه با همون یک آزمایش و امضای خود عروس بهشون مجوز داد! رفتم توی سالن و صداشون کردم و بهشون گفتم. کلی خوشحال شدن و تشکر کردن و رفتن که کارهاشونو انجام بدن.

عروسو از پشت سر نگاه کردم. سعی کردم توی لباس سفید تجسمش کنم اما فقط همون چادر سیاهش میومد توی ذهنم. چادری که احتمالا به رنگ زندگی آینده اش بود. یک زندگی به رنگ شب برای عروس سیاهپوش.

پ.ن۱. پدر بزرگوار که پیش از پدر و مادر آنی دوز اول واکسنشو زده بود دوز دوم را بعد از اونها زد. چون واکسن آسترازنکا زده بود ولی پدر و مادر آنی سینوفارم زده بودن.

پ.ن۲. عماد به عسل میگه: اون بازی که تازه نصب کرده بودم باز نمیشه. عسل میگه: چرا؟ اینترنت ملی شد؟!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۱)

سلام

چند روزه که سعی دارم پست جدید بگذارم و فرصت نمیشه. الان که فرصت شد ازش استفاده کردم و چون سه پست خاطرات گذاشته بودم طبق قانون نانوشته این وبلاگ میرم سراغ یه چیز دیگه.

حوالی ظهر بود و درمونگاه داشت خلوت میشد. مستخدم مرکز با یه لیوان چایی داغ توی سینی و چند حبه قند توی یه نعلبکی وارد مطب شد و گفت: خسته نباشید دکتر! چقدر مریض اومد امروز! گفتم: اینجا که همیشه شلوغه، دست شما درد نکنه. لیوان چایی را گذاشتم روی میز تا خنک بشه. به پشتی صندلی تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم که خانمی وارد مطب شد. آروم سلام کرد و جلو میز ایستاد. جواب سلامشو دادم و گفتم: بفرمائید بشینین. یه نگاه به صندلی انداخت و بعد با تانّی روی اون نشست. گفتم: بفرمائید. سرشو پایین انداخت و در کیفشو باز کرد و شروع به جستجو توی کیف کرد. چادر مشکی چروکیده اش با حرکات دستش تکون میخورد. صورتش شکسته تر از سنش به نظر می رسید و مطمئن بودم اگه شروع کنه تا از بدبختی هاش بگه صحبتش مدتها طول میکشه. بالاخره جستجوش تمام شد و دستش با یه کاغذ تا شده از کیف بیرون اومد و کاغذو به دستم داد. کاغذو باز کردم و به نوشته هاش نگاهی انداختم. تعداد جنین: یک عدد

سن: سیزده هفته و چند روز 

ضربان قلب: طبیعی

محل جفت: خلف رحم

میزان مایع آمنیوتیک: طبیعی

........

پیش از این که به آخر نوشته برسم صدای خانمه رو شنیدم که گفت: بچه ام سالمه؟ گفتم: ظاهرا که مشکلی نداره. گفت: ظاهرا؟ یعنی چی ظاهرا؟ یعنی مشکل داره؟ باید برم پیش متخصص؟ پیش کی برم؟ گفتم: خانمممم. چرا این قدر نگرانین؟ بعضی چیزها هست که توی سونوگرافی مشخص نمیشه برای همین گفتم ظاهرا. وگرنه بچه تون هیچ مشکلی نداره انشاالله.

گفت: پس با چی مشخص میشه؟ باید برم سی تی اسکن؟ گفتم: نه! اصلا. میدونین چقدر اشعه داره؟ اصلا دلیلی هم نداره.

گفت: پس خیالم راحت باشه؟ گفتم: تا جایی که توی سونوگرافی مشخصه بچه تون هیچ مشکلی نداره. حالا باز هم میتونین برین پیش متخصص تا خیالتون راحت بشه. گفت: متخصص؟ پولم کجا بود؟ بعد هم آروم از روی صندلی بلند شد و راه افتاد. از مطب که بیرون رفت تازه چشمم به پرونده خانوارش افتاد که روی میز گذاشته بود. پرونده را باز کردم تا مهرش بزنم. دیگه یاد گرفته بودم که ملاک برای شبکه بهداشت نه کارهای انجام شده که مهرهای زده شده است! روی جلد پرونده اسامی اون خانم و شوهرشو دیدم و اسم هیچ کس دیگه ای نبود. خب پس هنوز بچه دار نشده بودن. اما پرونده ضخیم تر از پرونده یه زن و شوهر بدون فرزند بود.

کنجکاو شدم و از اول پرونده شروع به خوندن کردم.

حدود چهار سال پیش اولین مراقبتهای بارداری براش انجام شده بود. توی دلم گفتم: چهار سال؟ پس بچه اش کو؟ پرونده را ورق زدم. بهورز مرکز تاریخ زده بود و نوشته بود. برای چندمین بار به مادر توصیه شد که به سونوگرافی مراجعه کند اما اعلام کرد که به دلیل مشکلات مالی امکان آن را ندارد. باز هم ورق زدم. مرگ نوزاد؟ ای بابا! چی شده یعنی؟ حال و حوصله خوندن کل صورتجلسه را نداشتم و رفتم سراغ نتیجه گیری:

نوزاد با عارضه انانسفالی به دنیا آمده که به دلیل عدم انجام سونوگرافی پیش از تولد مشخص نشده بود و همان طور که انتظار میرفت پس از چند ساعت فوت کرد.

باز هم پرونده را ورق زدم و جلوتر رفتم. باز هم مراقبتهای بارداری و این بار حدودا دو سال پیش. باز هم توصیه به انجام سونوگرافی و مراجعه به متخصص و عدم مراجعه مادر به دلیل مشکلات مالی. و یکی دو صفحه بعد دوباره مرگ نوزاد مبتلا به سندرم داون (ای بابا خانمه سنی نداشت که) به دلیل مشکلات شدید قلبی. برگشتم سراغ جلد پرونده و تازه متوجه شدم که یه اسم دیگه هم زیر اسم زن و شوهر نوشته شده و بعد با پاک کن پاک شده.

بعد پیش خودم گفتم: آیا چقدر به خودشون سختی دادند که این بار بتونن برن سونوگرافی. و از صمیم قلب دعا کردم که بچه اش این بار مشکلی نداشته باشه.

مستخدم درمونگاه اومد توی مطب و دستشو آورد طرف لیوان چایی و بعد گفت: ای بابا شما که چایی تونو نخوردین، عوضش کنم؟ گفتم: نه ممنون من معمولا چایی را سرد میخورم.

پ.ن۱. از آخرین باری که از این دست پستها توی وبلاگ گذاشته بودم حدود سه سال میگذره! این بار که دنبال یه پست غیر خاطرات می گشتم چشمم به برگه ای افتاد که چند خاطره ناجالب روش نوشته بودم. الان مدتهاست که پرونده های کاغذی خانوارها حذف شده و همه چیز وارد سامانه سیب شده. بخشهایی از این ماجرا را هم هرچقدر فکر کردم یادم نیومد و به ناچار چیزی که به نظرم باید اتفاق افتاده باشه نوشتم شرمنده!

پ.ن۲. مراسم عقدی که توی پست قبلی درباره اش نوشتم برگزار شد و درست مثل مسافرت تابستون مخالفت من با رفتن به مراسم هیچ فایده ای نداشت! پیش از شروع کامنتهای مهربانانه بعضی از دوستان بهتون اطمینان میدم که حتی الامکان پروتکل های بهداشتی را رعایت کردم و به جز هنگام خوردن و نوشیدن از ماسک استفاده کردم حتی موقع حرکات موزون!

پ.ن۳. عماد فیلمی که از معلمش گرفته بود(و توی پست پیش نوشته بودم) نشونم داد. معلمش نگفت چل و خل بلکه از یه اصطلاح تقریبا هم معنی و مختص ولایت استفاده کرد. گفتم بنویسم که یه وقت مشغول ذمه(زمبه؟ زمه؟) ایشون نشیم!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۰)

پیش نویس:

سلام 

طبق قراری که از مدتها پیش با خودم گذاشتم نمیخوام بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم، برای همین از مدتها پیش یه پست در نظر گرفته بودم که امروز بنویسم اما دیشب یکدفعه متوجه شدم که یکی از نقش آفرینان اصلی این ماجرا یه دختر مجرد با سن بالاست! و پیش خودم گفتم: نوشتن چنین پستی همانا و کلی حرف و حدیث جدید هم همانا!  پس کلی فکر کردم تا یه ماجرای دیگه به یادم اومد. پس اگه زیاد جالب نیست و نگارشش هم مشکل داره شرمنده. اون ماجرا رو هم میگذارم برای یه موقعیت مناسب تر.

اون روز صبح توی یه درمونگاه روستایی بودم،  درمونگاه طبق معمول شلوغ بود و مریضها پشت سر هم می اومدند توی مطب،  بالاخره مریضها تموم شدند و بعد از یه استراحت کوچیک و خوردن یه استکان چایی با بقیه پرسنل سوار ماشین اداره شدیم و به سمت ولایت به راه افتادیم. 

هنوز از روستا خارج نشده بودیم که جلو در یکی از منازل روستا متوجه پارچه های سیاه و سایر علائم عزاداری شدم. عکس یه پسر جوون هم جلو در خونه بود. راننده که اهل همون روستا بود با دیدن عکس سری تکون داد و فاتحه ای فرستاد و بعد هم با زبون محلی چند جمله ای با یکی دیگه از پرسنل صحبت کردند و افسوس خوردند. گفتم: میشناسینش؟ و همین یک کلمه کافی بود تا راننده یه داستان تلخ برام بگه:

چند سال پیش بود، یه روز این پسر سر یه موضوع پیش پا افتاده با یکی از دوستانش دعواش شد، اول به هم فحش دادن، بعد کتک کاری کردن و بالاخره این پسر چاقو درآورد و یه ضربه به دوستش زد، دوستش هم افتاد زمین و چند دقیقه بعد از شدت خونریزی فوت کرد. پسر بیچاره تازه فهمید چه حماقتی کرده، چند دقیقه بعد هم دستگیر شد و رفت زندان. 

سنش هنوز به هجده سال نرسیده بود، پس اعدام نمیشد، دست کم فعلا. خانواده اش تلاششونو برای گرفتن رضایت شروع کردند. بالاخره هرچی باشه هم ولایتی بودند، اون هم توی این روستای کوچیک که همه همدیگه رو میشناسند. اما هر کاری که کردند بی فایده بود. بالاخره هرچه که باشه اونها هم یه جوون از دست داده بودند.

سن این پسر کم کم داشت به هجده سال میرسید و موعد اعدامش نزدیک تر میشد. اول خانواده قاتل، بعد فامیلهاشون، بعد هم ریش سفید های آبادی و گروههایی که برای گرفتن رضایت تلاش میکنند وارد ماجرا شدند تا این که بالاخره خانواده مقتول حرف آخرشونو زدند: رضایت میدیم ولی دیه میخوایم،  اون هم نه دیه قانونی، هشتصد میلیون تومن نقد بدین تا رضایت بدیم.

دیگه نمیدونم میخواستن خونواده این پسر دست از سرشون بردارند یا جدی گفته بودند اما خانواده این پسر تلاششونو برای جمع کردن این پول شروع کردند. هشتصد میلیون تومن پول کمی نیست بخصوص برای یه خونواده فقیر روستایی. تا میتونستن قرض کردند، وام گرفتند، کمک خواستند و..... و سرانجام بعد از چند ماه پول جمع شد. بعد هم طی مراسمی خانواده مقتول پولو گرفتند و رضایت دادند.

پسر داستان ما هم بعد از چند سال از زندان آزاد شد. چند روز توی خونه بود و همه فامیل یکی یکی و چندتا چندتا به دیدنش اومدند. بعد از چند روز پسره اومد و به پدر و مادرش گفت: میدونم که این مدت خیلی اذیت شدین. من هم خیلی اذیت شدم. دیگه از بس توی یه محیط بسته بودم که خسته شدم. با اجازه شما چند روز با دوستانم میریم شیراز استراحت و بعد برمیگردم و میگردم دنبال کار تا یه مقدار از هزینه ای که کردین جبران کنم. پسر سوار ماشین دوستش شد و راه افتاد، اما چند ساعت بعد یکی به خونه شون زنگ زد و خبر از مرگ این پسر به دلیل تصادف داد.......... 

پ.ن۱: پرشین‌بلاگ برای مدتی دچار مشکل شده بود و حالا هم که ظاهرا درست شده نمیتونم توش مطلب بگذارم چون هربار مینویسه دسترسی غیر مجاز به وبلاگ! شماره آی پی شما برای بررسی ثبت خواهد شد. چندبار هم براشون ایمیل فرستادم ولی فایده ای نداشت،  خداییش فکرشو هم نمیکردم اولین وبلاگم به این سرنوشت دچار بشه.

پ.ن۲: عسلو با ماشین میبرم دم کلاس زبانش. موقع پیاده شدن میگه: بابا! از خدا بزرگتر هم هست؟ میگم: نه. میگه: خب من همون قدر دوستت دارم! خداییش تا چند روز حالم خوب بود، حتی با وجود یه مقدار بداخلاقی که عماد داره توی دوران بلوغش نشون میده.

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۹)

سلام 

اولا پوزش برای تاخیر 

هفته پیش علاوه بر کار در ساعتهای اداری و کار مرکز ترک اعتیاد سه شیفت عصر و شب هم داشتم. و از طرف دیگه نمیدونستم بعد از سه شیفت خاطرات چی بنویسم؟ (با خودم قرار گذاشتم که حتی الامکان بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم نگذارم) تا این که این ماجرایی که چهار پنج سال پیش رخ داد و الان میخونینش به یادم اومد. نه میدونم قانون الان در این مورد چی میگه نه اون موقع، اگه بیش از حد هم بیمزه بود پیشاپیش شرمنده. 

حوالی ظهر بود و هوا گرم، و به همین دلیل درمونگاهی که همیشه به شلوغی شهره بود برای دقایقی خلوت شده بود. از مطب بیرون اومده بودم و با پرسنل صحبت میکردیم که دو نفر وارد درمونگاه شدند. اولی زن جوانی که ظاهرا کمتر از سی سال داشت اما چروک صورت و دستانش نشون دهنده زندگی سختی داشت که در حال گذروندن اون بود. و نفر دوم پیرزنی که زن جوان زیر بغلشو گرفته بود و به زحمت اونو به جلو می آورد. پیرزن به وضوح تعادل مناسبی نداشت، چهره اش رنگ پریده به نظر میرسید و با چشمان تنگ و مورب خودش به اطراف نگاه میکرد.

پیش از این که زن جوان و همراهش به سمت اتاق مطب برن گفتم: از این طرف! ببرینشون توی تزریقات تا روی تخت دراز بکشن. بعد هم معاینه شروع شد. بدن پیرزن سرد بود و نمناک، حالت تهوع داشت و سرگیجه، فشارش کمی پایین بود و از درد بدون تندرنس ناحیه اپیگاستر (تقریبا ناحیه معده) شاکی بود.

وضعیت طوری بود که گرفتن نوار قلب به نظرم یه کار منطقی اومد حتی با وجود اینکه هیچ سابقه ای از بیماری قلبی وجود نداشت. 

چند دقیقه بعد و در حالی که پیرزن در حال استفراغ کردن توی سطل زباله اتاق تزریقات بود داشتم به نوار قلبش نگاه میکردم. یه St depression یک میلی متری توی v2 و v3 تنها نکته غیر طبیعی نوار قلب بود. زن جوان اومد پیشم و گفت: شرمنده من زیاد پول همراهم نیست پول داروهاش زیاد میشه؟ گفتم: چیز ناجوری نخورده که مسموم بشه؟ گفت: چرا فکر میکنم مسموم شده باشه آخه دیشب بقیه غذای دیروز ظهرو خورده بودیم. خیلی دلم میخواست یکی دو قلم دارو براش بنویسم و بفرستمش خونه اما جراتشو پیدا نکردم. اگه واقعا مشکل قلبی بود (که احتمالش خیلی هم کم نبود) چی؟ همین زنی که الان داره ملتمسانه بهم نگاه میکنه اگه مادر شوهرشو (توی شرح حال بهم گفت که مادر شوهرشه) میبرد خونه و بعد یه بلایی سرش میومد باز هم همین طور آروم و مظلوم میموند؟ بالاخره تصمیم خودمو گرفتم و به زن جوان گفتم: ظاهرا قلبشون مشکل داره باید بفرستیمشون بیمارستان. یه لحظه رنگ از صورت زن هم پرید، یه فکری کرد و گفت: باید از پسرش بپرسم! گفتم: خب بپرسین.

کارهای اولیه را برای پیرزن انجام دادیم، از گذاشتن اکسیژن تا TNG زیرزبونی و تزریق سرم و داروی ضد استفراغ و... 

یکدفعه متوجه شدم که زن همچنان در حال صحبت با موبایله و میگه: دکتره میگه احتمالا از قلبشه، خب حالا تو میگی من چکار کنم؟  متوجه شدم که یه چیزی طبیعی نیست اما چی؟

گفتم: خانم! چکار میکنین؟ گفت: یه چند لحظه صبر کنید! و باز مشغول صحبت با تلفن همراهش شد.

وضعیت پیرزن هم کمی بهتر شده بود. دیگه نمیدونستم به خاطر داروی زیرزبونی بود یا آمپول ضد استفراغ؟ اما تصمیم خودمو برای اعزامش گرفته بودم.  

چند دقیقه بعد بالاخره زن جوان پیداش شد و گفت پسرش میگه: اگه واقعا لازمه اعزامش کنین، سلامتیش مهمتره بالاخره یه طوری میشه.

دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و پرسیدم: مشکل مادر شوهرتون چیه؟ گفت: شوهرم اهل افغانستانه. هم خودش و هم مادرش غیرقانونی اینجان، نمیدونم  وقتی برسه بیمارستان چی میشه؟ اگه فرستادنشون افغانستان من چکار کنم؟  بعد هم رفت و نشست عقب آمبولانس و رفت.....

پ.ن۱: دکتر رخساره گرامی! خوشحال میشم اگه صلاح میدونین آدرس وبلاگ جدیدتونو بفرمایید.

پ.ن۲: در چند هفته اخیر افراد زیادی رو دیدم که خوشحالند چون اعضای شورای جدید ولایت همه اصالتا اهل ولایت هستند و نه از مهاجران روستاهای اطراف. اما من بیشتر خوشحال میشم اگه این افراد بتونن کار مفیدی برای ولایت انجام بدن.

پ.ن۳: رفتم پیش دکترم و طبق دستور آزمایش دادم. قرار شد یک سال بعد برای چک آپ مجدد برم پیششون (با تشکر از همه دوستان بزرگوار که در این مورد سوال پرسیده بودند)

پ.ن۴: عماد با پول توجیبی خودش برامون سی دی فیلم پنجاه کیلو آلبالو رو خریده بود و شب با هم نشستیم و فیلمو تماشا کردیم. یعنی بعد از حدود ده پونزده دقیقه همه مون فقط تحمل میکردیم تا فیلم تموم بشه! من موندم این فیلم چطور این همه فروش داشته؟! 

پ.ن۵: باتوجه به پی نوشت مربوط به عماد این بار جملات قصار عسلو نمینویسم، رفت برای پست بعدی!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (8)

سلام 

وقتی این پستو خوندین احتمالا میگین: دو هفته است آپ نکرده حالا هم چی نوشته!

اما طبق همون قرار کذایی با خودم (که دیگه خز شده از بس درباره اش اینجا نوشتم) نمیخواستم این بار پست خاطرات بگذارم. از طرف دیگه شیفتهای پشت سر هم و بعد خستگی های بعد از اون از یه طرف و این که اگه میخواستم آپ کنم آنی می گفت: تا حالا که نبودی حالا هم رفتی سر کامپیوتر یه طرف، چند چیز دیگه هم یه طرف که دیگه گفتن نداره! 

پس خدائیش این پستو تحمل کنین!  

ساعت حدود نه شب بود. توی یکی از شلوغترین درمونگاه های نزدیک ولایت. جمعیت بیماران محترم پشت در مونده بودند و یکی یکی (البته هرکدوم با چند همراه) می اومدند توی مطب. خدائیش نمیدونم اگه طبق دستورات میخواستم هر مریضو توی ده دقیقه ببینم چی میشد؟ 

همون موقع چند نفر اومدند توی مطب. یه مرد حدودا پنجاه ساله با موهائی نامرتب که بعضیشون هم سفید شده بودند با یه ته ریش. یه زن حدودا چهل ساله با چادر و لباس های مشکی. یه دختر نوجوون با مانتو و شلوار مشکی و یه بچه دو سه ساله که بی خیال دنیا به کیکش گاز می زد. 

معلوم نبود کدومشون مریضه، پس همین طوری گفتم: بفرمائین بشینین و چند لحظه بعد دختر نوجوون روی صندلی نشسته بود. گفتم: خب! بفرمائین. وقتی هیچ صدائی نیومد، سرمو یه کم بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم. 

دختر کاملا آروم بود. اگه دقیق توی چشمهاش نگاه میکردی متوجه میشدی که یه غمی توشون هست. هیچ علامتی از اون شور و نشاط دختران نوجوون توی صورتش دیده نمیشد. مانتو سیاه، مقنعه سیاه و شلوار و حتی کفش سیاه هم این مسئله رو تائید میکرد. دختر خوشگل نبود. اما توی اون چشمهای درشت و ابروهای پیوسته، اون صورت بیضی و چشمهای قهوه ای که بی هیچ حالتی به زمین دوخته شده بود معصومیتی بود که صورتشو جذاب می کرد. گفتم: بفرمائین. 

این بار خانم همراهش بود که به حرف اومد و گفت: قلبش درد میکنه. 

پیش خودم گفتم: «باز هم یه مریض الکی دیگه! آخه کی دیده یه دختر .... بذار ببینم» دفترچه شو باز کردم «چهارده ساله قلبش درد بگیره؟ حتما باز یه درد عضلانیه» گفتم: یعنی کجاتون درد میکنه؟ 

دختر به آرومی دستشو بالا آورد. اونو روی قفسه سینه اش گذاشت و گفت: اینجا. گفتم: اون وقت دردش تا کجا تیر می کشه؟ گفت: هیچ جا. گفتم: وقتی نفس می کشین دردش بیشتر میشه؟ گفت: بله. گفتم: وقتی روی قفسه سینه تونو فشار میدین هم درد میگیره؟ گفت: بله. خیالم راحت شد. هیچ علامتی از درد قلبی وجود نداشت. برای اطمینان و شاید هم برای ساکت کردن همراهان دختر گوشی رو هم برداشتم و روی سینه دختر گذاشتم. ضربان قلبش به وضوح به گوشم خورد. کاملا مرتب و بدون هیچ مشکلی. باوجود این میدونستم که اگه بگم سالمه و میتونین برین بی فایده است. پس گفتم: دردش اصلا به درد قلبی نمیخوره. اما برای اطمینان ببرینش تا یه نوار قلب هم ازش بگیرن. 

برخلاف همه این چند دقیقه دختر یکدفعه سرشو بالا آورد و بهم خیره شد. مردی که همراهشون بود زیر بغل دخترو گرفت و اونو از روی صندلی بلند کرد. دختر موقع خروج از مطب هم برگشت و یه نگاه دیگه بهم کرد. مونده بودم که جریان چیه؟ اون دختر دو سه ساله هم همراه مرد و دختر از مطب بیرون دوید. 

خانمی که همراه اونها اومده بود سرشو جلو آورد و گفت: دو هفته پیش مادر این دخترو آوردیم اینجا. همکارتون که اینجا بود دقیقا همین جمله ای رو گفت که الان شما گفتین. بعد هم نوار قلبو دید و گفت سالمه. اما مادرش اون شب خوابید و صبح دیگه بیدار نشد. 

تازه فهمیدم جریان چیه؟ اون لباس های سیاه و ظاهر غمگینشون یه علتی داشت. کاش زودتر بهم گفته بودند.

چند دقیقه بعد با نوار قلب برگشتند. نوار قلب کاملا سالم بود. به جز یه نکته خیلی ریز که خیلی وقتها توی افراد سالم هم ممکن بود دیده بشه. میخواستم بگم مشکلی نداره و برین خونه اما گفتم: نوارشون اینجا یه کم مشکوکه. البته خیلی وقتها توی افراد سالم هم چنین حالتی هست. سنشون هم به مشکل قلبی نمیخوره. اما اگه میخواین ببرین اورژانس تا یه متخصص هم ببیننشون. همراهان هم فورا دخترو برداشتند و رفتند سراغ ماشین و با عجله به سمت بیمارستان راه افتادند. 

از خودم راضی بودم. بگذار بچه های شیفت بیمارستان غر بزنن یا خنده شون بگیره که چرا یه مریض الکی براشون فرستادم. اگه واقعا اون دختر هم یه مشکل مادرزادی قلبی داشت و مشکلی براش پیش می اومد ...... 

پ.ن1: لطفا به یکی از آخرین کامنتهای پست قبل از سیدعلی توجه فرمائید! 

پ.ن2: تور دومین سفر خارجیو قیمت کرده بودم. چند روز پیش برای اطمینان از یه آژانس دیگه هم پرسیدم اون قدر توجهم جلب شد که تا به حال از چند آژانس دیگه هم پرسیدم. شاید براتون جالب باشه که قیمت تور هر نفر توی آژانس های مختلف تا به حال بیشتر از یک میلیون تومن با هم اختلاف داشته! جالب تر این که از نظر بعضی آژانسها چون شهریور ماه آخر تعطیلاته قیمت تور گرون تر میشه و از نظر بعضی آژانس ها چون شهریور آب و هوای مقصدمون زیاد خوب نیست قیمتش ارزون تر میشه! اما به دلایلی ما نمیتونیم تاریخ سفرمونو هم عوض کنیم. 

پ.ن3: به دلیل منتفی شدن موضوع حذف گردید!

پ.ن4: عماد از مدرسه اومده خونه و میگه: الان یه گربه کم شنوا توی کوچه بود! میگم: حالا از کجا فهمیدی کم شنواست؟ میگه: آخه یواش یواش اومدم طرفش و متوجه نشد تا وقتی رسیدم نزدیکش یکدفعه برگشت و منو دید و فرار کرد!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (7)

سلام 

تابستون همین امسال بود و من شیفت صبح درمونگاه بودم. ساعت حدود دوازده ظهر بود و حمله مریضها تازه تموم شده بود. از روی صندلی بلند شدم تا سری به اتاق استراحت بزنم که یه نفر وارد مطب شد. یه لحظه فکر کردم که خانم دکتر «م» دندونپزشک جدید مرکزه که اومده پاس شیرشو توی دفتر حضور و غیاب بنویسه و بره. اما چشمم به یه پیرزن چاق افتاد که به نسبت سنش خیلی خوب راه می رفت و کاملا سرحال بود. 

پیرزن جلو اومد و روی صندلی نشست و دفترچه بیمه شو روی میز گذاشت. یه چادر رنگی روی سرش بود که به جرات میتونستم بگم توی چندسالی که از عمرش میگذره اتو نشده. گرچه تابستون بود و هوا گرم، یه ژاکت بافتنی تنش بود که گرچه رنگش روشن بود اما چندین و چند لکه به رنگهای مختلف روی اون به چشم میخورد. یکی دو پارگی هرکدوم به طول حدود ده سانتیمتر هم روی ژاکت دیده میشد که پوست بدن پیرزن از داخل یکی از اونها به وضوح مشخص بود. چند تار موی به هم چسبیده و کثیف هم از یکی دو قسمت از زیر روسریش بیرون اومده بود که معلوم نبود چند روزه رنگ حمامو به خودشون ندیدن. 

به نظر سنش حدود شصت تا شصت و پنج سال بود برای همین وقتی یه نگاه به دفترچه بیمه اش انداختم و دیدم متولد 1312 است یه لحظه جا خوردم. پیرزن کاملا شمرده و آروم شروع به گفتن مشکلاتش کرد. یه شرح حال کامل ازش گرفتم و نسخه شو نوشتم و دادم دستش. پیرزن گفت: ویزیتشو رایگان کردی؟ گفتم: نه چرا باید رایگان میکردم؟ پرسنلین؟ گفت: نه اما خدا میدونه که ندارم. آدم دردشو به کی بگه؟ میدونی چند ساله که بیوه شدم؟ اگه بدونی دخترهامو با چه بدبختی به دندون گرفتم و بزرگشون کردم؟ تو اصلا میدونی من چرا توی این تابستون این لباسو پوشیدم؟ میدونی چقدر به مرده شور التماس کردم تا این لباسو از تن یه مرده درآورد و بهم داد؟ ... 

پیرزن ساکت شد و دیگه تنها صدائی که به گوش میرسید صدای گریه اش بود. نمیخواستم بیشتر از این جلوی من خجالت بکشه. دفترچه شو برداشتم و ویزیتشو رایگان کردم و بهش دادم. اون هم بعد از کلی تشکر و دعا به جون من و خونواده ام از مطب خارج شد. 

چند دقیقه بعد یکی از پرسنل درمونگاه اومد توی مطب و گفت: دکتر! شما ویزیت این پیرزن که الان اومدو رایگان کردین؟ چرا؟ گفتم: خب پول نداشت بیچاره. پرسنل چشمهاش گرد شد و گفت: پول نداره؟ وقتی شوهرش مرد هرچقدر مال و اموال داشت بالا کشید. میدونی همین الان چندتا خونه و مغازه توی همین شهر داره که آخر هرماه میره و کرایه هاشونو جمع می کنه؟! 

یه لحظه سر جام خشک شدم. قبلا هم آدم خسیس دیده بودم اما این یکی واقعا نوبرش بود. 

واقعا این پیرزن فکر میکرد تا چند سال دیگه فرصت لذت بردن از زندگیش و استفاده از پولهاشو داره؟ اصلا تعجب نمیکردم اگه میشنیدم همون دخترهائی که ازشون تعریف میکرد آرزوی مرگشو دارن تا به ارثشون برسن و بتونن راحت زندگی کنن. 

پرسنلمون بیرون رفت و یه نفر دیگه وارد مطب شد. این بار دیگه خانم دکتر «م» بود. 

پ.ن1: واقعا هیچوقت این افرادو درک نکردم. چه به اون جهان اعتقاد داشته باشیم و چه نه، جمع کردن این پولها عملا بی فایده است. 

پ.ن2: دوست مجازی گرامی خانم دکتر نفیس! خوشحالم که از اون بیماری سخت نجات پیدا کردین و باز به عنوان یه پزشک در اون بیمارستان هستین نه به عنوان بیمار. (لطفا نپرسین از کجا فهمیدم چون نمیتونم بهتون بگم!)

پ.ن3: امروز حقوق بهمن ماهو به حسابمون ریختن با همون مبلغ همیشگی. وقتی سراغ اون مبلغ مربوط به خبره شدنمو گرفتم گفتند: پول مربوط به سال پیش که رفته جزء دیون! این مدت هم پزشک خانواده شدین که چون حقوق پزشک خانواده درنهایت مشخصه عملا فرقی براتون نمیکنه. فقط میمونه اون چندماهی که توی امساله و پزشک خانواده نبودین. اگه تا قبل از پایان سال جواب خبره شدنتون از تهران بیاد و پول های این چندماه هم نره جزء دیون یه حکم جدید براتون میزنیم تا پولتونو بگیرین! گفتم: حالا مبلغش چقدر هست؟ گفتند: ماهی هشتاد نود هزار تومن! 

پ.ن4: عسل رفته توی دستشوئی که یهو میگه: باباااااا بیاااااااا بابااااااااا 

رفتم توی دستشوئی و میگم: چیه؟ چرا داد میزنی؟ میگه: یه مورچه توی دستشوئیه. میگم: خب؟ چکارش کنم؟ میگه: خب بیا بشورش میخواد بره خونه شون!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (6)

سلام 

تا همین الان هم که دارم شروع به نوشتن می کنم دارم فکر می کنم که کدوم یکی از دو خاطره ای که توی ذهنم اومده براتون بنویسم؟ 

خب بالاخره تصمیممو گرفتم. هرچند ممکنه خیلی از شما از این پست خوشتون نیاد و بگین بعد از دوهفته آپ کرده و حالا هم ببین چی نوشته! اون یکی رو که جالب تره میگذارمش برای یک دفعه دیگه! 

چند سال پیش بود. نمیگم چند سال چون خدائیش خودم هم یادم نمیاد. مطمئنا این وبلاگو هنوز درست نکرده بودم پس خیلی سال میشه. 

زمستون بود و هوا به شدت سرد. یه لایه برف روی زمین بود که همه جا رو سفید سفید کرده بود. ساعت حدود یک و نیم صبح یه روز جمعه بود و من درحال دیدن مریضی که همین چند دقیقه پیش منو برای دیدنش از خواب بیدار کرده بودند. 

درحال نوشتن نسخه بودم که در درمونگاه باز و بسته شد. پیش خودم گفتم: باز خدا پدرشو بیامرزه که همین حالا که بیدارم اومد و صبر نکرد برم و بخوابم و بیاد. نسخه مریضو نوشتم و به دستش دادم. اون هم تشکر کرد و رفت. چند لحظه صبر کردم تا مریض جدید بیاد توی مطب. اما خبری نشد. بالاخره خودم از مطب بیرون رفتم. دو پسر حدودا هجده ساله وسط درمونگاه ایستاده بودند و با پرسنل صحبت می کردند. جلوتر رفتم و گفتم: چی شده؟ مسئول پذیرش گفت: اومدن و میگن یه نفر افتاده سر کوچه! یکی از پسرها اومد طرف من. گفت: حالش خیلی بده افتاده بود سر همین کوچه. برین بیارینش. گفتم: ما که نمیتونیم آمبولانسو بیرون بفرستیم. واقعا سر همین کوچه است؟ گفت: آره. اما لطفا زودتر به دادش برسین. بعد هم هردوپسر سر و صورتشونو با شال بستند و از درمونگاه رفتند بیرون. سوار موتورشون شدند و راه افتادند. 

رفتم نزدیک بخاری سالن و پیش خودم گفتم: خدائیش عجب قدرتی دارند که توی این سرما سوار موتور میشن! راننده آمبولانس اومد جلو و گفت: چکار کنم دکتر؟ شما که میدونین ما نمیتونیم آمبولانسو ببریم مریض از بیرون بیاریم. میخواین زنگ بزنم 115؟ گفتم: نه! میترسم سرکاری باشه. خودتون برین. اگه سر همین کوچه است که مشکلی نداره. 

راننده از درمونگاه رفت بیرون. آمبولانسو روشن کرد و از حیاط درمونگاه هم خارج شد. ما هم منتظر موندیم. حتی بهیار شیفتو هم بیدار کردم و گفتم که منتظر باشه. اما چند دقیقه بعد آمبولانس درحالی برگشت که خبری از مریض توش نبود. از راننده پرسیدم: چی شد؟ گفت: هم سر این کوچه رو نگاه کردم هم سر کوچه بالائی اما هیچ خبری از هیچ مریضی نبود. گفتم: دقیق نگاه کردی؟ گفت: آره هیچکس نبود. بعد هم راه افتاد و رفت طرف اتاق استراحتش. 

خودم هم یکی دو قدم رفتم طرف اتاق استراحتم اما خدائیش نتونستم جلوتر برم. با خودم گفتم: اگه واقعا کسی باشه چی؟ اگه راننده حواسش نبوده یا میخواسته توی این سرما زودتر برگرده و بخوابه چی؟ یه نگاه روی ساعت کردم. دیگه ساعت دو بود. باید زودتر تصمیم می گرفتم. 

اما به کی باید خبر می دادم؟ 115؟ نه اون وقت اگه خبری نبود دیگه هربار برامون مریض می آوردن بهمون چپ چپ نگاه می کردند. یکدفعه یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. گوشی تلفن درمونگاهو برداشتم. اول یکو گرفتم، بعد یه یک دیگه و بعد صفر. 

تلفن دو سه تا زنگ خورد و بعد یه نفر گوشیو برداشت و باصدای خواب آلود گفت: «پلیس 110 بفرمائین» 

خودمو معرفی کردم و جریانو توضیح دادم. با دقت گوش داد و بعد گفت: شما فکر می کنین واقعا یه نفر اونجا باشه؟ گفتم: من مطمئن نیستم. اما میترسم واقعا یکی اونجا باشه و راننده ما اونو ندیده باشه. گفت: باشه یه واحد میفرستم. 

ساعت از دو و نیم گذشته بود. یه ماشین پلیس چند دقیقه پیش اومده بود توی درمونگاه و وقتی یه بار دیگه جریانو برای مامورین توضیح دادم رفته بودند سر کوچه اما برنگشته بودند. کم کم مسئول پذیرش هم رفت بخوابه. بعد از اون هم مسئول داروخونه اما من و بهیار مرکز همچنان کنار بخاری نشسته بودیم. 

بالاخره صدای ماشین پلیس بلند شد. ایستاد کنار درمونگاه و چندتا بوق زد. ما هم رفتیم بیرون. یکی از مامورین پلیس کمی شیشه ماشینو پائین کشید و سرشو از شیشه بیرون آورد و گفت: ما همه جارو گشتیم اما هیچکس نبود. احتمالا یکی سر به سرتون گذاشته. بعد هم راه افتاد و رفت. 

دیگه خیالم تقریبا راحت شده بود که خبری نیست. پس رفتم اتاق استراحت و افتادم روی تخت و از هوش رفتم. تا صبح یکی دوتای دیگه هم مریض اومد اما هیچکس نگفت کسیو سر کوچه دیده. 

هوا دیگه روشن شده بود و شیفتم داشت تموم می شد. به لطف ماجرای دیشب و مریضهائی که اومده بودند اصلا نتونسته بودم بخوابم. چشمهام از بیخوابی به شدت قرمز شده بود و داشت میسوخت. دیگه حتی حال و حوصله شانه کردن موهامو هم نداشتم. وقتی پزشک شیفت جمعه اومد با هم سلام و علیکی کردیم و پریدم توی ماشین تا برم خونه. خدارو شکر کردم که جمعه است و لازم نیست تا ظهر هم مریض ببینم. به سر کوچه که رسیدیم راننده گفت: اونجا چه خبره؟ چشمهامو باز کردم. سی چهل نفر سر کوچه کناری ایستاده بودند. راننده سرشو از شیشه بیرون و پرسید ببخشید چی شده؟ یکی از جوونهائی که اونجا بود گفت: یه جسد افتاده توی جوی آّب! 

بدنم لرزید. یعنی خودش بود؟ همونی که دیشب نه راننده آمبولانس پیداش کرد و نه مامور 110؟ یعنی همون موتوریها بهش زده بودند؟ یعنی کوتاهی از من بود؟ اما دیگه چکار باید میکردم؟ 

تا چند هفته منتظر بودم تا از پلیس بیان سراغم و ازم مشخصات اون دوتا موتوریو بپرسند. اما هیچ خبری نشد! خدائیش الان که دارم این پستو مینویسم دیگه حتی یادم نمیاد اون شب دقیقا چه زمانی بود یا حتی با کی شیفت بودم. چه برسه به این که بخوام قیافه اون دو موتورسوارو به یاد بیارم. 

پ.ن1: بالاخره بعد از کلی نامه نگاری باز بهمون کارانه دادند. 117 هزار تومن برای سه ماه! 

پ.ن2: از اداره بیمه اومدند بازدید و کلی گیر دادند که چرا پزشک خانواده شهریو شروع نکردیم. گفتیم: با کدوم امکانات اون وقت؟ گفتند: آخه شبکه بهداشت رسما به ما اعلام کرده که از اول دی شروع شده! 

پ.ن3: عماد ازمون خواست یه چیزی براش بخریم اما نخریدیم. گفت: حالا که این طور شد میرم یه پست توی وبلاگم میگذارم و به همه میگم ربولی حسن کور درواقع کیه؟!