جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

پیام عشق

سلام

تنها عموی من همیشه برام قابل احترام بوده. عموئی دقیقا بیست سال بزرگ تر از من و ده سال کوچک تر از پدر بزرگوار. گرچه شخصیتش و جدّی بودن بیش از حدّش مانع از این میشه که آدم رابطه نزدیکی باهاش داشته باشه اما همچنان برام قابل احترامه. چه اون موقع که در پنج سالگی و در هفته های اول جنگ با عراق رفتیم خونه شون و تا دم پادگان بدرقه اش کردیم چون ارتش افراد ذخیره شو دوباره به خدمت فراخونده بود. چه زمانی که گوشه حیاط خونه شون پر از وسایل بدنسازی بود و هر روز عصر باهاشون تمرین میکرد. چه زمانی که سالها به کلاس خوشنویسی میرفت و نهایتا هرچه تلاش کرد نتونست توی آزمون مرحله "عالی" قبول بشه و چه زمانی که سالها با ساز "نی" مانوس بود و در سالهای آخری که موسیقی کار میکرد چند شاگرد هم گرفت اما بعد از یک سری کارهای دندان پزشکی دیگه نتونست "نی" بزنه. و چه زمانی که خوشبختانه درمان بیماری سرطانش موفقیت آمیز بود و به دیدنش رفتیم و چه الان که به ندرت به خونه همدیگه میریم و معمولا همدیگه رو توی خونه بابا اینها میبینیم. توی کار هم تا میتونست پیشرفت کرد و در هنگام بازنشستگی مسئول یکی از شهرستانهای استانمون توی اداره شون بود و حتی بعد از بازنشستگی از کارهای دولتی با کاری که خودم براش پیدا کردم توی یکی از مراکز خصوصی چند سال ریاست کرد. توی این پست هم کمی درباره عمو نوشتم.

و اما ماجرائی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به زمانی که (اگه اشتباه نکنم) دانش آموز دبیرستان بودم.

  

ادامه مطلب ...

پایان خاطرات عهد عتیق (۲)

سلام

طبق معمول کلی خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم اما گفتم این خاطراتو تموم کنیم بره!

دفعه پیش تا اونجا نوشتم که توی ایام عید ترک شیفت کردم و برگشتم توی دانشگاه پیش آنی.

اون سال تنها سالی بود که یه عید بی دغدغه رو سپری کردم. بدون کشیک، بدون مریض و ....

روز سیزده به در هم همراه با عماد که توی کالسکه اش بود پیاده به جاهای مختلف دانشگاه که هیچکس توش نبود سر زدیم.

برام جالب بود که اون همون دانشگاهی بود که یکی دو ماه پیش در حالی که آنی هنوز باردار بود پیاده از توی برفها از دانشگاه بیرون میرفتیم تا سوار تاکسی بشیم درحالی که دخترهای دانشجو برای زدن گلوله های برف به قندیلهای یخی که از شیروانی ها آویزون شده بودند با هم مسابقه میدادند.

از روز چهارده فروردین کم کم دانشجوها اومدند و مریضهای ما هم به تدریج زیاد شدند. تا زمانی که امتحاناتشون برگزار شد و بعد هم که اون مسابقات شطرنج پیش اومد.

یکی دو روز بعد از پایان بازی های شطرنج بود که از دفتر دکتر «خ» که هنوز رئیس شبکه بود زنگ زدند و گفتند همین حالا بیا شبکه! درمونگاه رو سپردم به خانم «ک» بهیار و رفتم. دکتر «خ» اول کلی سرم منت گذاشت که منو چنین جای خوبی گذاشته و بعد هم رسما اعلام کرد که با توجه به اینکه قراردادشون با دانشگاه برای یک سال تحصیلی بوده و توی تابستون هم خبری از مریض نیست کار درمونگاه رسما تمومه اما ما میتونیم تا پایان تابستون توی اون خونه زندگی کنیم.

از فردای اون روز من شدم مسئول درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک اطراف ولایت اما حدود پنجاه روز بعد بود که منو خواستند و گفتند چون یکی از پزشکها که چندین ساله توی یکی دیگه از مراکز شبانه روزیه میخواد بیاد اونجا باید خالیش کنم! بعد منو فرستادند به یکی دیگه از درمونگاه های شبانه روزی که طرح پزشکش تازه تموم شده بود و بعدها فهمیدم که از بس شلوغ بوده کسی زیر بارش نمیرفته!

مدتی هم اونجا بودم تا اینکه یه روز درحال دیدن مریض یه خانم جوون اومد توی مطب و نشست روی صندلی. گفتم: بفرمائید. گفت: من ..... هستم! گفتم: خوشوقتم، خوب؟ گفت: پس بهتون نگفتن؟ گفتم: چیو؟ بعد ایشون برام تعریف کردند که اهل یکی از استانهای شمالی کشورند  و با رئیس یکی از ادارات ازدواج کرده اند و برای طرح اومده اند اینجا و بهشون قول داده اند که بشن مسئول درمونگاه اونجا چون خونه شون اونجاست!

درنهایت بعد از حدود پنجاه روز اونجا رو هم خالی کردم و به دستور رئیس شبکه شدم پزشک سیار (درست مثل شهر اسمشو نبر!)

در همون روزها بود که تابستون درحال تموم شدن بود و درحالی که داشتیم دنبال خونه میگشتیم خواهر آنی به دادمون رسید و ما رفتیم به خونه دوطبقه اون که یه طبقه اش خالی بود تا زمانی که اومدیم توی این آپارتمان.

جالب اینکه وقتی میخواستیم از دانشگاه اسباب کشی کنیم مسئولان دانشگاه میگفتند چرا میخواین از اینجا برین؟ ما سعی میکنیم قراردادمونو با شبکه تمدید کنیم. ما دقیقا شما رو زیر نظر داریم مگه این دو سه ماه که هیچ مریضی نداشتین و اینجا بودین بد بود؟!

جالب تر این که دوهفته بعد از اسباب کشی هم از شبکه باهام تماس گرفتند و گفتند ما برای یک سال دیگه قراردادمونو تجدید کردیم و باید برگردید توی دانشگاه! ما که حاضر نشدیم برگردیم تا اینکه یکی از خانم دکترها با شوهرش برای یک سال رفتند اونجا.

و بدین ترتیب خاطرات عهد عتیق ما به پایان میرسد. با تشکر از خواهر آنی و همسرشون!

پی نوشت: دو روز پیش تصادفا فهمیدم موضوعی که توی پی نوشت ۲ این پست نوشتم قبلا تصویب شده هورررررررررا!!

پایان خاطرات عهد عتیق (۱)

پیش نویس:

سلام

درحالی دارم براتون مینویسم که چند ساعت پیش توی مطب یکی از همکاران گرامی دندونپزشک بودم برای پر کردن بخشی از یکی از دندونهام که درحین خوردن غذا شکست!

یه بار دیگه همون سر و صدای آشنا و همون بوی کباب و همون فشردن مواد پر کردن دندون (آمالگام؟) داخل دندون و ... و جالب اینکه بهم خبر داد قراره دندونپزشک خانواده هم کم کم راه بیفته.

اما جالب ترین بخش این معاینه دندونپزشکی این بود که آقای دکتر موضوعیو که از چند روز پیش بهش شک کرده بودم تائید کردند و اون هم این که: آخرین دندون عقلم در حال خارج شدن از لثه است!! البته اگه فکر میکنین به زودی با یه ربولی که عقلش کامل شده روبرو میشین سخت در اشتباهین چون ایشون فرمودند دوتا از دندون های عقل دیگه ام که مدتهاست دچار پوسیدگی شده اند دیگه قابل تعمیر نیستند و باید صبر کنم تا وقتی درد بگیرن بکشمشون! (ما کلا خونوادگی دندونهامون داغونه)

و اما .....

همین الان به اندازه سه پست خاطرات (از نظر خودم) جالب دارم اما دیدم باز هم این پستها دارن خیلی تکراری میشن. ضمن اینکه اگه پزشک خانواده ولایت شدیم شاید به زودی کمتر از این موارد گیرمون بیاد و نباید همه شونو مصرف کنیم پس میریم تا اگه خدا بخواد خاطرات عهد عتیقو تمومش کنیم. اگه نشد همه شو تموم کنم هم بقیه شو میگذارم برای یه بار دیگه.

دوستانی که از قبل مطالب این وبلاگو دنبال میکنند حتما یادشون هست که من شدم پزشک درمونگاه داخل دانشگاه و کارم شد سر و کله زدن با دانشجویان (بعضا) از خود راضی و پرمدعا.

عماد هم توی دانشگاه به دنیا اومد. چند روز بعد از تولد عماد بود که چند نفر از اقوام اومدند خونه ما. رفتم درو براشون باز کردم و سلام و علیک و تعارفات انجام شد و بعد برگشتم دم درمونگاه و درو قفل کردم.

چند دقیقه بعد بود که متوجه شدم یکی در پانسیونو میزنه. درو که باز کردم دیدم یکی از دختران دانشجو پشت دره که میگه: شرمنده من دیدم در بازه و اومدم تو و رفتم دستشوئی اما حالا که میخوام برم بیرون در قفله!

گذشت تا چند روز مونده به عید که برای یه کار اداری رفته بودم توی شبکه بهداشت دکتر «د» رئیس وقت شبکه بهم رسید و پرسید. توی ایام عید جائی برات شیفت گذاشتن؟ گفتم: نه! گفت: پس بیا دنبالم! رفتیم و فهمیدم از طرف دانشگاه علوم پزشکی یه دستور خلق الساعه اومده که از این به بعد توی ایام عید باید به جز درمونگاه های شبانه روزی توی بعضی از مراکز روستائی هم پزشک موجود باشه و یکی از این درمونگاه ها هنوز خالی مونده بود. و چون من هم در یک زمان نامناسب در یک مکان نامناسب قرار گرفته بودم شدم پزشک شیفت اون مرکز در روزهای۲۹ و ۳۰ اسفند سال ۱۳۸۳.

خدائیش خیلی برام سخت بود چون الکی الکی شیفت شده بودم ضمن اینکه هیچوقت موقع سال تحویل دور از خونه نبودم.

روز بیست و نهم رفتم اونجا که گفتند چون قرار نبوده پزشک شیفت بیاد اینجا مسئول مرکز هم در پانسیونشو قفل کرده و رفته. پس مجبور شدم برم توی اتاق سرایدار! کلی از پرسنل خواهش کردم تا اینکه بالاخره قبول کردند یه تلویزیون سیاه و سفید برام بیارن.

روز بیست و نهم خیلی شلوغ بود اما روز سی ام عملا هیچ خبری نبود. تا ظهر اونجا علاف شدم و حوصله ام سر رفت تا اینکه بالاخره تصمیمی گرفتم که هنوز وقتی یادم می افته خودم هم تعجب میکنم که چطور چنین جراتی پیدا کردم و اون هم اینکه ..... ترک شیفت کردم و از راننده خواستم منو برسونه دانشگاه! به این ترتیب راننده با سرعت هرچه تمام تر منو رسوند خونه و خودش هم برگشت تا برای سال تحویل خونه شون باشه.

صبح دوتا مریض دیده بودم و شب هم از درمونگاه بهم زنگ زدند که یه مریض اومده و تلفنی براش نسخه نوشتم. و به این ترتیب برای عید باز هم خونه بودم.

الان هم دیگه اونقدر سابقه ام بالا رفته که دیگه برای سال تحویل منو شیفت نگذارند.

خوب انگار دیگه بسه من هم حالشو ندارم که بنویسم! پس بقیه اش برای یه پست دیگه.

پ.ن۱: باتوجه به تولد عسل داریم با آنی به این نتیجه می رسیم که این آپارتمان به زودی برامون کوچیک میشه. کسی یه آپارتمان ارزون قیمت سه خوابه توی ولایت ما برای فروش سراغ نداره؟

پ.ن۲: به خاطر مشکلی که برام پیش اومده بود چند روز پیش برای اولین بار با یه وکیل توی دفترش مشورت کردم که به خوبی راهنمائی شدم. جالب تر اینکه حتی هیچ هزینه ای هم ازم نگرفتند. با تشکر از کلیه وکلای محترم بویژه ایشون.

پ.ن۳: یکی از اقوام که درس سینما خونده اخیرا قصد داشته یه فیلم کوتاه بسازه که توی اون باید بخشی از ساختمان یه امامزاده خراب میشده و چون بهش اجازه نمیدن یه امامزاده واقعیو خراب کنه درنهایت یه امامزاده توی یه روستا میسازن و فیلمشونو درست میکنن.

آخر کار وقتی قصد داشتن بقیه ساختمون امامزاده دروغیو خراب کنن مردم روستا جمع میشن و بهشون اجازه نمیدن و میگن: ما از این امامزاده معجزه دیدیم نمیگذاریم خرابش کنین!!!!

روزی که «شطرنج» آمد

پیش نویس: 

سلام 

همین حالا کلی خاطره کوتاه دارم که میتونن به عنوان خاطرات (از نظر خودم) جالب نوشته بشن. اما احساس کردم دیگه خیلی وقته که از خاطرات عهد عتیق ننوشتم. بخصوص که زمان زیادی تا پایانشون هم باقی نمونده. پس با اجازه تون: 

اواسط تیرماه ۱۳۸۴ بود و باتوجه به اینکه کلاسها و امتحانات بیشتر دانشجوها تمام شده بود. درمونگاه دانشگاه به شدت خلوت و به قول همولایتی های ما کویت شده بود! به ندرت برام مریض میومد که بیشتر مریضها هم از پرسنل دانشگاه بودند. 

تا اینکه یه روز توسط مدیر دانشگاه احضار شدم. بعد از سلام و احوالپرسی آقای دکتر «پ» فرمودند: به زودی مسابقات شطرنج دانشجویان دختر دانشگاه های کشور اینجا برگزار میشه و ما میخوایم یه میزبانی داشته باشیم که هیچ نقطه ضعفی نداشته باشه. پس ازتون میخوام در طول برگزاری این مسابقات از دانشگاه بیرون نرین. 

گفتم: آقای دکتر! آخه این که نمیشه٬ ما یه بچه کوچیک داریم٬ خرید داریم و .... 

گفت: شما چند نفرین؟ گفتم: سه نفر. در کشو میزشو باز کرد و سه دسته ژتون صبحانه و ناهار و شام سلفو برای یک هفته داد دستم و گفت: دیگه خرید غذا هم ندارین. برای بچه هم هر خریدی دارین زودتر انجام بدین! 

راستش یادم نیست که مسابقات اواخر تیرماه شروع شد یا اوائل مرداد. یادمه اکثر تیمها توی یه روز جمعه رسیدند. همون روز هم یکی از خانمها اومد تا براش سرمشو بزنم. من هم چنان بلائی به سرش آوردم که دیگه هیچکدوم از شرکت کنندگان اون طرفها آفتابی نشدند! صبح روز شنبه هم که روز اول مسابقات بود همون اول صبح یه لشکر دختر از شهرهای مختلف ریختند توی درمونگاه که توی شهر خودشون نرفته بودند دکتر صلاحیت جسمانی شونو برای شرکت در مسابقات شطرنج تائید کنه. طبیعتا با توجه به خشونت این ورزش (!) این یه خطای بزرگ بود. برگه همه شونو براشون مهر کردم و رفتند و دیگه خبری نشد. 

مسابقات صبح روز اول که تمام شد با درمونگاه تماس گرفتند که از این به بعد توی مسابقات صبح و عصر شما باید با دارو توی سالن مسابقات باشید! 

اون روز عصر رفتم و از روز بعد هم صبح ها با خانم «ک» بهیار و مسئول داروخونه و عصرها به تنهائی مشغول تماشای مسابقات شطرنج می شدم. 

حتما میتونین حدس بزنین که چقدر سر ما شلوغ بود؟! بیماران ما فقط شامل دخترانی میشد که از شدت تمرکز دچار سردرد شده بودند و البته چندباری از شدت استرس دچار اسهال و یا تهوع می شدند. باتوجه به اینکه داروهائی که بهشون می دادیم هم رایگان بودند به دستور شبکه بهداشت ما حق داشتیم فقط یکی دو دونه قرص به هر مریض بدیم (دونه نه بسته!) 

در طول برگزاری مسابقات هر روز صبح و ظهر و شب سری به سلف میزدم و غذامونو میگرفتم و به عبارت دیگه در تمام این چند روز آشپزی به عهده من بود!! عماد هم که عملا غذائی نمیخورد پس ما دو نفر بودیم و سه وعده غذا. یادمه یکی دوبار هم که توی اون هفته برامون مهمون اومد با همون غذاها ازشون پذیرائی میکردیم! 

همون روز اولی که صبح با خانم «ک» رفته بودیم توی سالن از شدت بیکاری بهش گفتم: برم یه صفحه شطرنج از یکی بگیرم بیام؟ گفت: شرمنده من اصلا شطرنج بلد نیستم. 

یادمه توی تیم دانشگاه ولایت دختری بود که علی الحساب همه بازیهاشو می باخت و بیشترین زمانی که تونست توی یه بازی مقاومت کنه نیم ساعت بود. یه بار که داشتم از دستش حرص میخوردم خانم «ک» گفت: اون دخترو میبینین؟ همکلاس دخترمه. دخترم میگفت از طرف رئیس دانشگاه اومدند سر کلاس و گفتند برای ایجاد تیم شطرنج دانشگاه یه نفر کم داریم و هیچکس حاضر نیست بیاد. بالاخره این دختر داوطلب شد ولی گفت: من اصلا شطرنج بلد نیستم! در طول یک هفته پیش از مسابقات براش کلاس فشرده آموزش شطرنج گذاشته بودند! 

مسئول برگزاری مسابقات هم خانم «ر» بود که از تهران اومده بود و گرچه من یکی دوبار راه رفتنشو (گرچه بازحمت) دیده بودم اما اکثرا ترجیح میداد سوار صندلی چرخ دار بشه. ضمن اینکه یه اضافه وزن درست و حسابی داشت. 

سه چهار شب از مسابقات گذشته بود. یه شب میخواستم برم شام بگیرم که آنی گفت: میائی به یاد دوران دانشجوئی بریم توی سلف غذا بخوریم؟ و رفتیم. همونطور که گفتم: عملا دانشجوئی توی دانشگاه نمونده بود و سلف دخترونه و پسرونه هم در هم ادغام شده بود. من و «آنی» در حالی که عماد چند ماهه رو توی صندلی مخصوصش همراهمون برده بودیم از اولین نفراتی بودیم که وارد سلف شدیم. شام اون شب سالاد اولویه با نان بود که گرفتیم٬ پشت یه میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم. 

کم کم دخترهای تیمهای مختلف یکی یکی وارد سالن شدند و برای گرفتن غذا توی صف ایستادند. هرکدوم از دخترها وقتی از کنار ما رد میشد برای عماد دستی تکان میداد و کلمه محبت آمیزی میگفت. نفرات اول غذا رو گرفتند٬ نگاهی بهش انداختند و نشستند. یکی دو دقیقه بعد یکی از دخترها وقتی چشمش به شامی که براش گذاشته بودند افتاد با صدای بلند گفت: آخه این یعنی چییییییی؟ و به تدریج صدای اعتراض بلند شد. مسئولین حاضر در آشپزخانه سعی کردند دخترها را آروم کنند اما وقتی چند نفر غذاشونو نخورده روی میز گذاشتند و رفتند بقیه هم از اونها پیروی کردند و لشکر دختران به سمت در خروجی هجوم برد. این بار وقتی دخترها از کنار ما میگذشتند متلک بارونمون کردند! ظاهرا فکر میکردند ما به دستور مسئولین دانشگاه اونجا اومدیم تا اونها هم به خوردن اون غذا تشویق بشن! 

چند دقیقه بعد هیچ کس در سالن نبود و فقط من و آنی با همراه داشتن عماد به یاد دوران دانشجویی در حال خوردن شام در سالن سلف سرویس دانشگاه بودیم! 

مسابقات تمام شد و تیم دانشگاه ولایت هیچ مقامی کسب نکرد. یکی دو هفته بعد وقتی نشریه دانشگاهو ورق می زدم چشمم افتاد به مصاحبه با خانم «ر» که در پاسخ به این سوال که: درباره میزبانی این دانشگاه چه نظری دارید؟ فرموده بودند: ترجیح می دهم سکوت کنم! 

پ.ن۱: (اینو میخواستم توی پست قبل بنویسم که یادم رفت!) نمیدونم اگه فرهاد خدابیامرز این آهنگ «بوی عیدی ...» رو نخونده بود مسئولین صدا و سیما توی ایام نوروز چکار میکردند؟! 

پ.ن۲: اگه مسئولین شبکه لطف کنند و حق مسکن مربوط به سال پیشو بهمون بدن به جز سبد غذائی نوروز ۹۰ و ۹۱ دیگه طلب چندانی نداریم. البته بگذریم از «کارانه» که با وجود همه تلاشهامون نتونستیم بگیریم. به نظر شما این جالب نیست که حقوق ما هنوز کمتر از حقوق دکتر هندی های اوائل انقلابه؟! (ماهی هزار دلار) 

پ.ن۳: من یه بار دیگه هم این خاطره رو نوشته بودم. البته زمانی که به شدت وحشت داشتم کسی کوچکترین اطلاعاتی از زندگی خصوصیم به دست بیاره برای همین حتی یه دوست خیالیو وارد ماجرا کردم. ضمن اینکه سبک نگارش این مطلب حتی خودمو هم به خنده میندازه شما رو نمیدونم ببینید!

خاطراتی از دانشگاه ولایت

سلام 

همونطور که قبلا گفتم بالاخره سر از ولایت درآوردیم و رفتیم توی درمانگاه دانشگاه. در طول چند ماهی که از سوم آذر 1383 تا اواخر تیرماه 1384 توی اون درمونگاه بودم اتفاقات مختلفی برام افتاد که بعضی از اونها رو اینجا مینویسم:

۱. یک هفته از شروع کارم گذشته بود و همچنان فقط خودم بودم و خودم! هیچ داروئی هم بهم تحویل نداده بودند و دانشجوها هم که میشنیدند باید از بیرون دارو بگیرند میگفتند: اگه قراره بریم بیرون دارو بگیریم که همونجا هم میریم دکتر! بالاخره حوصله ام سر رفت و رفتم پیش مهندس «ز» شکایت و از چند روز بعد خانم «ک» اومد و شد مسئول داروخونه و تزریقات و چند روز بعدتر خانم «ق» اومد و شد مسئول پذیرش. البته هر دو نفرشون فقط از ساعت 8 تا 12 بودند و مریضهای بعدازظهر باید فردا داروهاشونو میگرفتند. 

2. ساعت 8 شروع کلاسهای دانشگاه بود و طبیعتا خبری از مریض نبود. هر روز صبح بیدار میشدم و ساعت 8 در رو باز میکردم و تازه برمیگشتم توی خونه برای خوردن صبحانه! معمولا اولین مریضها بعد از ساعت نه و موقع استراحت بین دو کلاس می اومدند و بقیه بعد از اتمام کلاس دوم و حدود ساعت 12. 

3. یکی از تفریحات من اونجا این بود که بعد از اتمام کار ببینم اون روز از چند استان مریض داشتم؟! رکوردم 16 استان مختلف بود (اینو از روی دفترچه های بیمه شون میفهمیدم) البته درمجموع درمانگاه خلوتی بود در شلوغترین روز 22 مریض داشتم! اگه چند ماه زودتر رفته بودیم اونجا یه فرصت خوب برای درس خوندن داشتم. 

4. بعد از مدتی و با پیگیری های من یه خانم دکتر دندونپزشک هم از شبکه فرستادند که هفته ای دو روز نوبت میداد. جالب اینکه سر او هم زیاد شلوغ نبود با وجود اینکه ویزیت ما از بیرون خیییییییییلی ارزونتر بود! 

5. یکی دو روز بود که رفته بودیم توی دانشگاه که کشف کردیم اگه صفرو بگیریم میتونیم شماره های خارج از دانشگاهو بگیریم. اما وقتی سر و کله خانم «ق» پیدا شد از بس تلفن هر روز از صبح تا ظهر اشغال بود اواخر کار دیگه تلفن درمانگاهو قطع کرده بودند!! 

6. یه بار از یکی از استانهای مرزی کشور، یه دختر اومد درمونگاه که اسم غیر معمولی داشت، بهش گفتم دهنشو باز کنه و داشتم گلوشو میدیدم که چشمم افتاد به اسمش روی دفترچه اش. داشتم به اسمش فکر میکردم و در همون حال پرسیدم: سرفه هم دارین؟ وقتی هیچ جوابی نیومد باز گفتم: سرفه هم دارین؟؟ و بعد یکدفعه متوجه شدم که اون قدر دارم به اسمش فکر میکنم که یادم رفته آبسلانگو از دهنش دربیارم اون بیچاره هم همه قدرتشو جمع کرد و فقط تونست بگه: ههههههه!!!  (نکته جالب اینکه در چند ماهی که بعد از این اتفاق اونجا بودم این خانم تنها کسی بود که اگه توی محوطه به هم برمیخوردیم بهم سلام میکرد و هربار من بیشتر خجالت زده میشدم!) 

7. شب بعد از بازی رفت مرحله نیمه نهائی جام باشگاه های اروپا در اون سال بین لیورپول و چلسی (همون سالی که درنهایت لیورپول در فینال میلانو شکست داد و قهرمان شد) برای خرید رفتم به بازارچه دانشگاه که بغل درمونگاه بود. یکی از دانشجوها ازم پرسید: بازی دیشب چی شد؟ گفتم: صفر صفر تموم شد. پسره یکدفعه سرشو آورد بالا و گفت: ای وای شمائین آقای دکتر؟ ببخشین من نشناختمتون وگرنه چنین سوالیو ازتون نمیپرسیدم!! 

8. نمیدونم فقط محوطه پشت درمونگاه این طور بود یا همه دانشگاه؟ اما پشت درمونگاه هر روز عصر محل قرار و مدار عشاق سینه چاک بود! نمیدونم زمانی که ما دانشجو بودیم از این خبرها نبود یا همون موقع هم بود و ما گاگول بودیم؟!! 

9. خدائیش بعضی از دانشجوها با چنان آرایشی می اومدند که ..... هیچی ولش کن. از پسر های زیر ابرو برداشته و موهای دستو بند انداخته بگیر تا دختر های .... ولش کن. بعضی هم که انگار فکر میکردند چه کار مهمی انجام دادن که دانشجو شدند. از طرف دیگه هم مریض دانشجوی نابینا داشتم هم مریض دانشجوی ناشنوا. 

10. توی دانشگاه بودیم که به خاطر سختی رفت و آمد اولین ماشینمونو خریدیم. یه پیکان سفید مدل ۱۳۸۱. خدائیش اوایل رانندگیمون افتضاح بود اما کم کم خوب شد! 

11. بعضی شبها سه تا دختر با هم می اومدند و هربار یکیشون چنان مشکلاتی داشت که درنهایت ناچار میشدم با آمبولانس بفرستمشون بیمارستان. تا اینکه از دفتر مدیر دانشگاه منو خواستند و گفتند دیگه این دخترهارو اعزام نکنم چون هرشب با دوست پسرهاشون بیرون از دانشگاه قرار دارند یکیشون مصلحتی مریض میشه! 

12. یه بار یکی از دانشجوها رو در حالی آوردند که قادر به حرکت و حتی حرف زدن نبود و همراهانش میگفتند: این هربار این طور میشد می آوردیمش اینجا و یه آمپول بهش می زدند فورا خوب میشد! بالاخره فرستادند دنبال دانشجوی دامپزشکی که سال پیش از اون توی داروخونه درمونگاه بود و اون هم بهش یه آمپول دگزامتازون زد و مریض هم فورا خوب شد!!! 

13. یه بار برای یه پسر دانشجو آمپول نوشتم که گفت: من حاضر نیستم یه زن بهم آمپول بزنه! بالاخره خودم مجبور شدم بهش بزنم! 

14.  دخترِ خانم «ک» (مسئول داروخونه) همونجا دانشجوی کشاورزی بود. یه بار خانم «ک» بهم گفت: همه این بوته های ذرت که جلو درمونگاه هستند رو دختر من و دوستهاش کاشته اند. گفتم: پس امسال کلی ذرت خوردین! گفت: آقای دکتر! اینها مخصوص خوراک دام هستند!! 

پ.ن1: ببخشید این قدر طولانی شد. خدائیش دیدم در حدی نیست که دو پست خرجش کنم! 

پ.ن2: دوستانی که برای امتحان دستیاری شرکت نکرده اند بجنبند. تا آخر دی ماه بیشتر فرصت نداره. 

پ.ن3: به شبکه پیام شبکه 3 ایمیل زدم و بخاطر استفاده بدون اجازه از مطالب وبلاگم اعتراض کردم و این هم جوابشون: 

سلام
مطلب اشاره شده از وبلاگ شما گرفته نشده است. خیلی سایت‌ها مطالب از این دست می‌زنند.
ولی اگر مطلبی دارید و برایمان بفرستید با نام شما پخش خواهیم کرد.
با تشکر
(جل الخالق!!) 
این و این هم بخش دوم مطالب وبلاگ توی شبکه پیام نما. البته امروز دیدم دیگه برشون داشتن آخریشونو هم که کلا خراب کردن!

روزی که «دانشگاه» آمد

سلام 

گفتم حالا که در آستانه روزهای عزاداری هستیم به جای نوشتن یه پست خنده دار برم سراغ خاطرات عهد عتیق: 

همونطور که قبلا گفتم بالاخره انتقالی گرفتم و برگشتیم ولایت. رفتم سراغ مهندس «ز» که اون موقع معاون پشتیبانی بود تا برگه مو امضاء کنه که گفت: حالا کجا قراره بری؟ 

گفتم: نمیدونم هنوز چیزی بهم نگفتن. 

گفت: خودت جای خاصیو در نظر نداری؟ 

گفتم: نه ولی توی این چند سال به اندازه کافی توی روستاها بودم اگه میشد توی شهر بمونم خیلی خوب میشد. 

یه فکری کرد و بعد گفت: همه درمانگاه های شهری که پر شدن٬ اما همین چند روز پیش یه قرارداد با دانشگاه اینجا بستیم که امسال به جای بخش خصوصی از پزشکهای شبکه استفاده کنن حاضری بری اونجا؟ 

گفتم: آره! 

و به این ترتیب منو فرستادن پیش مسئولین دانشگاه ولایت تا باهاشون آشنا بشم (لازمه توضیح بدم که توی ولایت ما دانشگاه و دانشگاه علوم پزشکی کاملا از هم جدا هستند). 

رئیس دانشگاه هم بهم خوش آمد گفت و بعد گفت: میدونی پزشک قبلی رو چرا اخراج کردیم؟ چون بدون اجازه ما با یه روزنامه مصاحبه کرده بود! 

بعد هم مارو فرستادن تا پانسیون اونجا رو ببینیم. وقتی از دفتر رئیس اومدیم بیرون آنی گفت: اینجا انگار خیلی مسئولیت داره میخوای قیدشو بزنیم؟ 

گفتم: حاضری بریم توی یه روستای دورافتاده زندگی کنیم؟ 

رفتیم و پانسیونو دیدیم که همه چیزش مرتب بود ولی یه عیب عجیب داشت که من هنوز نفهمیدم چطور پیش از ما اونجا زندگی میکردن؟ و اون عیب این بود که اون خونه ..... حمام نداشت!!!! 

بالاخره ابلاغمونو برای اونجا زدند و رفتیم توی پانسیون و اونقدر پیگیری کردم که بالاخره یه دوش حمام برامون توی دستشوئی اونجا نصب کردند (!) که باتوجه به اندازه کوچیک دستشوئی حمام رفتنو گاهی برامون عذاب آور میکرد بخصوص بعد از اینکه عماد به دنیا اومد که واقعا حمام کردنش اونجا عذاب آور بود. 

پیش از اینکه ما بریم اونجا هرسال دانشگاه با یکی از پزشکان بخش خصوصی قرارداد میبستند و یکی از دانشجوهای دامپزشکی (نزدیکترین رشته اونجا به پزشکی) می اومد توی داروخونه بعنوان کار دانشجوئی. اما قرار بود این بار یکی از بهیارهای شبکه رو بفرستند که تا یک هفته خبری  نشد و بالاخره رفتم پیش مهندس «ز» و بست نشستم تا بالاخره یه بهیار گرفتم. 

ساعت کاری من اونجا از هشت صبح تا دوازده ظهر بود و از چهار تا هشت بعدازظهر. 

اجازه داشتم از ۱۲ تا ۴ کاملا درمانگاهو تعطیل کنم و از هشت شب تا صبح فردا هم برای ویزیت موارد اورژانسی اونجا بیتوته بودم! ضمن اینکه بهیار هم فقط تا ۱۲ اونجا بود. 

خلاصه که این توی شهر موندن کلی هزینه برام داشت! 

پ.ن۱: خاطرات چند ماه حضورم توی این دورمانگاهو انشاءالله توی پست بعد مینویسم که کمی بامزه تر از این پستند. 

پ.ن۲: آنی کلمه «مامان» رو مینویسه و به عماد میگه اینو بخون! 

عماد میگه: آخه ما که هنوز «ن» رو نخوندیم که بتونیم «مامان» رو بخونیم!

روزی که «ولایت» آمد

پیش نویس: 

سلام 

بعد از مدتها میخوام برم سراغ خاطرات عهد عتیق. 

دوستان قدیمی تر احتمالا این دست خاطراتو که از زمان شروع دوره دانشجوئیم شروع شد به خاطر دارند. خاطراتی که با پایان دوره دانشجوئی هم ادامه پیدا کرد و به جائی رسید که قرار بود انتقالیمونو بگیریم و برگردیم ولایت. اما با ماجراهائی که پیش اومد و با حذف بعضی از پستها (فعلا) تموم شد٬ کلا دیگه حال و حوصله نوشتن ادامه شو نداشتم. اما فکر کنم دیگه وقتش باشه چگونگی برگشتن به ولایتو براتون بگم: 

حدود سه سال توی شهر «اسمشو نبر» بودیم. یکی دوبار درخواست انتقالی داده بودم که موافقت نشد و گرچه دیگه امتیازم به میزان مورد نیاز برای انتقالی رسیده بود هنوز خبری نبود. 

در همین زمانها بود که  آنی ازم خواست با توجه به اینکه ماه عسل ما تبدیل به ماه مربا شد (راستش یادم نیست اون پستو هم حذف کردم یا نه؟ دوستان قدیمیتر یه کم به حافظه شون فشار بیارن لطفا!)

اون موقع هم طبق معمول شبکه کمبود پزشک داشت اما با هر زحمتی که بود تونستم چند روزی مرخصی بگیرم و یه تور جزیره کیش گرفتیم. 

چند روز پیش از رفتن به سفر بود که از شبکه بهم زنگ زدند و گفتند با انتقالی من موافقت شده و برم دنبال کارهاش! 

با حداکثر سرعت کارهای انتقالی و تسویه حسابو انجام دادم و اومدم شبکه بهداشت ولایت که امیدوار بودند هرچه سریعتر کارمو شروع کنم چون اینجا هم کمبود پزشک وجود داشت و بالاخره با زحمت موفق شدیم بریم مرخصی. 

وقتی رسیدیم کیش متوجه شدیم به جز ما فقط یه زن و شوهر جوون دیگه با این تور اومده اند که از قضا خانم همراهمون یکی از همکاران جدیدمون از آب دراومد که البته از وقتی که بخشی از شهرستانمون بخشی از یک شهرستان جدید شده به شبکه بهداشت اون شهرستان منتقل شد. 

کیش جای زیبائی بود. صرفنظر از هوای نسبتا گرم (حتی در آبان ماه) و نبودن میوه و سبزی مناسب و گرونی بعضی از چیزهای روزمره واقعا بهمون خوش گذشت. 

تور لیدرمون گفت: اگه بخوایم بریم پارک دلفینها بلیتش ۲۵۰۰۰ تومنه (الان چقدره؟) گفتیم صبرکن فکرهامونو بکنیم ..... روز بعد چهار نفرمون گفتیم باشه بریم که گفت: این هفته دیگه برنامه نداره! 

اما از اون کشتی که باهاش میشد کف دریا رو دید و ساختمون کاریز و اون درخت انجیر معابد و نبودن سیم های آویزون برق توی جزیره و ممنوعیت بوق زدن و اون ماشینهای مدل بالا و .... واقعا لذت بردم. از بعضی از تفریحات (مثل اون دوچرخه های دونفره) هم نتونستیم استفاده کنیم (علتشو از عماد بپرسین که از چند ماه پیش همراه آنی بود!) (درباره عماد به زودی یه پست کامل میگذارم) ضمن اینکه توی رستوران مجاور بازار مریم خوشمزه ترین ماهی کباب همه عمرم تا حالا رو خوردم. 

درنهایت و بعد از اتمام تعطیلات برگشتیم ولایت و کارمونو اینجا شروع کردیم که به زودی درباره اش مینویسم. 

پ.ن۱: ببخشید این پست خیلی بی مزه شد اما باید مینوشتمش تا بتونم به خاطرات ادامه بدم. 

پ.ن۲: مدتی بعد فهمیدم دلیل اصلی مهربون شدن مسئولین شبکه بهداشت «اسمشو نبر» و دادن انتقالی به من این بود که امتیاز من از اونها بیشتر بود و اونها نمیتونستند پیش از من انتقالی بگیرند. 

پ.ن۳: وقتی از اونجا اومدیم تا حدود یکسال آنی همچنان مسئول اون مهدکودک بود و هر چند هفته به اونجا سر میزد ولی بالاخره از خیرش گذشت و اونجا رو واگذار کرد به شبکه. 

پ.ن۴: خواهش میکنم از نوشتن اسم شهر توی نظراتتون خودداری کنید حال و حوصله فحش و درگیری دوباره رو ندارم. 

پ.ن۵: مامورین محترم درحال جمع آوری آنتنهای ماهواره توی محله مون هستند. عماد ازم میپرسه: بابا اگه بریم بهشون بگیم الان میریم به پلیس زنگ میزنیم فرار نمیکنند؟! میگم: اینها خودشون پلیسند. با تعجب میگه: پس چرا آنتنهارو میدزدند؟ میگم: چون دولت گفته کسی اجازه نداره ماهواره داشته باشه. میگه: پس با اینکه دولت اجازه نداده مردم دوست دارند ببینند؟ میگم: آره میگه: اینترنت هم ممنوعه؟ میگم: هنوز نه!

روزی که اینترنی آمد

روزی که «ماه مربا» آمد

پیش نوشت: یادتونه چند پست پیش گفت چند پست من از نظر زمانی با هم تداخل دارند؟ خوب این اولیشونه: 

سلام 

توی این پست گفتم که برای جشن عروسی یک هفته مرخصی گرفتم که همه اش توی مراسم مختلف قبل و بعد از ازدواج تموم شد. 

بدمون نمیومد که یه ماه عسل هم بریم اما هربار که درخواست مرخصی میکردم جواب مسئولان محترم شبکه لردگان یه جمله بود: شما یک هفته مرخصی گرفتین و الان هم به شدت کمبود پزشک داریم! 

تا اینکه در شهریورماه ۱۳۸۱ پدر بزرگوار با من تماس گرفت و گفت: توی مهرماه برای یک هفته از زائرسرای اداره شون توی مشهد یه اتاق گرفته و وقتی سوال کرده گفتند که میتونین پسر و عروستونو هم همراهتون بیارین. 

بدمون نمیومد که بریم چون تعریف این زائرسرا رو شنیده بودیم که دست کمی از یه هتل خوب نداشت ضمن اینکه در هزینه هامون هم به شدت صرفه جوئی میشد. 

رفتم پیش رئیس شبکه و با هر فلاکتی بود مرخصی گرفتم. 

در حالی که تا اون روز همه مسافرتهای ما یا با اتوبوس بود و یا با ماشین شخصی پدر بزرگوار اون بار برای اولین بار سوار هواپیما شدم و رفتیم مشهد. 

با تاکسی خودمونو رسوندیم به زائرسرای مربوطه و خواستیم اتاقو تحویل بگیریم که مسئول پذیرش یه نگاه به شناسنامه من و آنی کرد و به پدر بزرگوار گفت: این آقا که ازدواج کرده و از تکفل شما خارج شده. ایشون هم که عروستون هستند و اصلا تحت تکفلتون نیستند پس این دو نفر (ما) نمیتونن وارد بشن! 

پدر بزرگوار گفت: من زنگ زدم و پرسیدم و گفتند میتونیم بیاریمشون! و مسئول پذیرش فرمودند: غیرممکنه اینجا فقط برای افراد تحت تکفل کارمندهاست! 

پدر بزرگوار همچنان در حال چانه زنی بود که آنی گفت: میای یا خودم برم دنبال هتل بگردم؟! و دونفری راهی شدیم. 

یادم نیست چه خبر بود اما یه تعطیلی مذهبی بود و مشهد به شدت شلوغ و هتلها هم به شدت گرونش کرده بودند. درنهایت یه هتل پیدا کردیم به قیمت شبی بیست هزار تومن که برای اون موقع و برای ما گرون بود! 

بعد از دو شب که قیمت همون اتاق شده بود شبی هشت هزار تومن یکدفعه پدر بزرگوار ظاهر شد و گفت که بالاخره تونسته به مسئولین زائرسرا بقبولونه که ما هم بریم اونجا و ما هم رفتیم و چند روز بقیه این ماه عسلو توی یه سوئیت بودیم که یه اتاق دوتخته داشت (که ما تصاحب کردیم) و بقیه هم توی یه اتاق دیگه اش که فکر کنم سه تا تخت داشت و هر شب یکی دو نفر روی زمین میخوابیدند. یک هفته اونجا بودیم و روز آخر ساعت هشت صبح اتاقو ازمون تحویل گرفتند درحالی که ساعت حرکت قطارمون به سمت اصفهان (که اون هم برای اولین بار بود که سوار میشدم) ساعت ده و نیم شب بود. اینجا بود که پدر بزرگوار دست به یه فداکاری بزرگ زد به این صورت که در تمامی این ساعتها توی راه آهن و کنار وسائلمون نشست و ما رفتیم توی شهر! 

یادمه با آنی از راه آهن مشهد اومدیم بیرون و سوار تاکسی شدیم. راننده گفت: کجا برم؟ گفتم: یه جائی که سینما باشه! راننده یه نگاهی بهمون کرد و گفت: شما با قطار اومدین مشهد تا برین سینما؟! 

باید بین دو فیلم «ارتفاع پست» و «نان و عشق و موتور ۱۰۰۰» یکیو انتخاب میکردیم که به درخواست من اولیو دیدیم (دومیو چند ماه بعد از کلوپ گرفتیم) برای ناهار دسته جمعی برگشتیم راه آهن و بعد همه خانواده (به جز پدر بزرگوار) رفتیم زیارت و خرید سوغات و ... تاشب. 

اتفاقا قطار هم کلی توی راه متوقف شد و تعمیرش کردند و به خاطر این توقفها نصف پول بلیتمونو هم پس دادند. 

پ.ن۱: توی اون چند روز به شدت به یاد سریال زیر آسمون شهر افتادم که همه همسایه ها با مهران غفوریان و همسرش رفتند ماه عسل! به من هم حق بدین که اون مسافرتو ماه مربا بدونم نه ماه عسل!! 

پ.ن۲: ما توی مشهد بودیم که روزنامه ها خبر قتل همسر ناصر محمدخانی رو چاپ کردند. ماجرائی که تا چندی پیش ادامه داشت و درنهایت به اعدام شهلا انجامید. 

پ.ن۳: سال نو میلادیو به همه خوانندگان عزیز مسیحی تبریک میگم چه اونها که میلاد مسیح پیامبر رو پیش از کریسمس میدونن و چه اونها که بعدش. 

پ.ن۴: عماد داره از شبکه K2 یه کارتون به زبان ایتالیائی میبینه که میگه: بابا انگار یه کم هم فارسی میگن! مثلا الان مرده به خانمه گفت: عسلم!

روزی که «نظام پزشکی» آمد

پیش نوشت: 

سلام 

تصمیم داشتم این بار یه قسمت دیگه از خاطرات (از نظر خودم) جالب رو بنویسم که یادم افتاد دهه اول محرمه و شاید بعضی از دوستان خوششون نیاد و یا بدتر از اون به جرم نوشتن یه مطلب خنده دار در این ایام از پیشقراولان استکبار جهانی و اسلام آمریکائی معرفی بشیم. 

پس به ناچار فعلا با این مطلب .... (نمینویسم اون کلمه رو انگار بعضی ها بهش حساسیت پیدا کردن!!) سر کنید تا بعد از عاشورا. 

ضمن اینکه دیگه به درخواست دوستان سعی میکنم پستهام کوتاه باشند به نفع من هم هست چون هر پستم تبدیل میشه به دو سه پست!! 

بعد از اتمام موفقیت آمیز تسویه حساب٬ گفتند مدارکتون ارسال میشه تهران و یه شماره تلفن هم بهم دادند که تماس بگیرم اونجا و ببینم مدارکم رسیده یا نه؟  

دو سه بار زنگ زدم اما از رسیدن مدارک خبری نبود و در همون زمان بود که متوجه شدم بعضی از دوستان که مدارکمونو با هم تحویل گرفتند راهی تهرانند. وقتی ازشون پرسیدم که چطور مدارک اونها زودتر از من رسیده راهی رو بهم یاد دادند که البته دیگه به درد من نمیخوره اما شاید برای شما مفید باشه. اونها گفتند که موقعی که مدارکشونو تحویل داده اند دست در جیب مبارک کرده و مبلغی به مستخدم اداره پرداخت نموده اند تا وقتی مدارکو به اداره پست برد با پست پیشتاز ارسالشون کنه. 

بالاخره بعد از دو سه هفته مدارک رسید و من عازم تهران شدم. پدر بزرگوار به شدت اصرار داشتند که با من بیان و میفرمودند: تو از شش سالگی فقط مشغول درس خوندن بودی و نمیدونی توی جامعه چه خبره!! (استدلالو حال میکنین؟!)

به همین دلیل بود که دقیقا برای اینکه ثابت کنم میدونم توی این جامعه چه خبره گفتم تنها میرم. 

ساعت ۹ شب روز ۲۵/۵/۱۳۷۹ بود که سوار بر اتوبوس راهی تهران شدم. خوب یادم هست که توی اتوبوس هم فیلم سینمائی «مستر بین» رو برامون پخش کردند. 

صبح زود رسیدم تهران و طبق آدرسی که از پسرخاله گرامی (که یکسال پیش از من نظام گرفته بود) گرفته بودم مستقیما رفتم خیابان ایرانشهر برای انجام بقیه کارها و چون هنوز ساعت اداری شروع نشده بود یک ساعتی اون اطراف پرسه زدم. 

در باز شد و رفتم داخل مدارکمو خواستن که دیدم ای دل غافل! یادم رفته کارت معافیمو بیارم! 

اول گفتند برو شهرتون و بیارش! بعد که کمی دلشون به حالم سوخت شماره فاکس اونجا رو دادند و من هم زنگ زدم به پدر بزرگوار تا کارتو برام فاکس کنه. ایشون هم اول سخنرانی غرّائی در مورد اینکه دیدی حق با من بود و من هم باید باهات میومدم و ... فرمودند (ربط این دوتا مطلب که کاملا مشخصه!! این هم که چرا معاف بودم هم بماند!) و بعد هم کارتو فاکس کردند. 

یادمه یه ساختمون دیگه هم رفتم. یه جائی نزدیک سفارت یونان اما درست یادم نیست کجا. ۵۰۰۰ تومان هم ریختم به حساب و سرانجام در حوالی ظهر روز ۲۶/۵/۱۳۷۹ من شماره نظام پزشکیمو گرفتم.   

بعد هم برگشتم ترمینال جنوب و بعد هم ولایت. 

بعد هم رفتم سراغ طرح که بماند برای پست بعدی (طولانی نشه یه موقع) 

پی نوشت۱: توی چند ماه اخیر موبایلمو به اینترنت مجهز کردم و شبهای شیفت یه سری به وبلاگ دوستان میزنم اما پولش خیلی زیاد میشه برای ارزونتر شدن یه خط ایرانسل اعتباری گرفتم اما با ایرانسل بعضی از سایتها و وبلاگها و از جمله بلاگ اسکای که وبلاگ من و آنی هم اینجاست به صورت شکلهای عجیب و غریب نمایش داده میشه و قابل خوندن نیست. به مرکز ایرانسل هم زنگ زدم که نتونستن کمکم کنن. 

کسی میدونه چرا؟ 

پی نوشت۲:عماد هم مثل خودم استعداد چندانی توی نقاشی نداره! چند روز پیش که از سر کار اومدم دیدم داره یه کاغذو خط خطی میکنه گفتم: چی میکشی؟ گفت: خونه مون. 

یکدفعه دیدم یه چیزی شبیه تخم مرغ کشیده و داره با قرمز رنگش میکنه. گفتم: این چیه؟ 

گفت: قرص. گفتم: چه قرصی؟! گفت: قرص دیگه همون که برای آتیش سوزی خوبه!! 

گفتم: من که نفهمیدم چی میکشی. گفت: ایناهاش دیگه نگاش کن .... 

به سمتی که اشاره میکرد برگشتم و چشمم افتاد به ..................... 

«کپسول» آتش نشانی! 

پی نوشت ۳: دوست خوبمون دکتر بابک منو به یه بازی دعوت کردن اما ما خیلی پیشتر از اینها به دستور دکتر سارا این بازیو خیلی مفصل تر از این انجام داده ایم ایناهاش

پی نوشت۴: امور درمان شبکه چند روزیه که بی صاحبه چون خانم «ر» مسئول امور درمان پدرشو از دست داده و سر کار نمیاد. 

خانم «ر» پزشک نیست اما واقعا خانم خوب و نازنینیه امیدوارم خدا صبرش بده 

پی نوشت۵: عجب شانسی دارم من! 

میخوام دیگه پستهامو طولانی ننویسم وگرنه کل این مطلب ب...ه رو توی یه پست تموم میکردم. 

گرچه یکی از دوستان قول داده بود که حتی اگه من فقط بنویسم «سلام» او هم بیاد و بنویسه «علیک سلام» !!!