جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر به دیار مهمت (۲)

سلام

سرانجام به فرودگاه ازمیر رسیدیم. یه سکه یه لیری داخل دستگاه انداختیم تا بتونیم یه چرخ دستی برداریم. برخلاف فرودگاه استانبول که سکه رو به زنجیر بین چرخ دستی ها وارد میکردیم و بعدا میشد با وصل کردن دوباره چرخ دستی ها به هم سکه رو پس گرفت.

سوار تاکسی شدیم که راننده اون دوست آقای صاحبخونه بود. آقای صاحبخونه بهمون گفت طبق قانون فقط تاکسی های مخصوص فرودگاه حق دارند از فرودگاه مسافر به بیرون ببرند پس اگه پلیس دم در باشه باید پیاده بشین و صدمتری پیاده‌روی کنین بعد از ایست و بازرسی دوباره سوار بشین اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. به آقای صاحبخونه گفتم: «حالا کجا باید بریم؟» گفت: «مانیسا».

از داخل شهر ازمیر گذشتیم. از دور دو برج بلند و شبیه به هم داخل شهر مشخص بود که معماری خاصی داشتند و به گفته آقای صاحبخونه پر از نمایندگی برندهای مطرح پوشاک بودند و قرار شد یه روز بریم اونجا که البته هیچوقت هم نرفتیم!

از شهر ازمیر که خارج شدیم به تابلوی مانیسا بیست و هفت کیلومتر رسیدیم. راستش من منتظر رسیدن به یه شهر کوچیک بودم و فکر میکردم چطور اونجا این چندروزو بگذرونم؟ اما برخلاف تصور من وارد یه شهر سیصد و پنجاه هزار نفری شدیم (بر اساس تابلوی اول شهر) که بعدا فهمیدم خودش مرکز یه استان هم هست. به خونه آقای صاحبخونه رسیدیم، یه آپارتمان پنجاه متری و یه خوابه. ساعت حدود دوازده شب بود که رسیدیم. ضمن اینکه هم توی هواپیمای استانبول شام خورده بودیم و هم توی پرواز استانبول به ازمیر! پس بعد از سلام و احوال پرسی با خانم صاحبخونه و یه صحبت کوتاه خوابیدیم. آنی و عسل و خانم صاحبخونه توی اتاق خواب، من و عماد روی یه کاناپه و آقای صاحبخونه و پسرش روی یه کاناپه دیگه توی هال.

سه‌شنبه بیست و سوم شهریور نود و پنج:

حوالی ظهر بود که از خواب بیدار شدیم. بعد از خوردن غذا شروع به بررسی این مسئله کردیم که امروز چکار کنیم؟ آقای صاحبخونه نظرش این بود که با اتوبوس بریم ازمیر. بعد هم گفت: «من چون ماشین ندارم و دنبال رفتن به کانادا هم هستیم هیچوقت دنبال گرفتن گواهینامه رانندگی ترکیه نرفتم، وگرنه یه ماشین کرایه میکردیم کلی هم به صرفه بود. یکدفعه یادم اومد من از روی احتیاط پیش از سفر گواهینامه مو بین‌المللی کردم. وقتی این موضوعو به آقای صاحبخونه گفتم گل از گلش شکفت و گفت: «پس راه بیفت بریم!»

چون برای عید قربان چهار روز تعطیل بود تقریبا هیچ ماشینی برای کرایه باقی نمونده بود. بالاخره قسمت ما یه ماشین fiat punto بود مدل ۲۰۱۴. (البته این ماشین همون ماشین خودمون نیست. مشابهشه که فقط برای گذاشتن توی این وبلاگ ازش عکس گرفتم)

ماشینو به ازای صد لیر برای هرروز کرایه کردیم. آقای صاحبخونه گفت چون ماشین کم بود گرون تر حساب کرد. صاحب ماشین درواقع صاحب یه آژانس مسافرتی بود که بهمون سفارش کرد اگه پلیس ازمون پرسید بگیم ماشینو از دوستمون امانت گرفتیم چون قانونا اجازه کرایه دادن ماشین نداره!

ماشینو که گرفتیم چراغ بنزینش روشن بود پس اول رفتیم سراغ پمپ بنزین. از کنار یه پمپ بنزین گذشتیم اما آقای صاحبخونه که پشت فرمان بود وارد اون نشد. علتو که پرسیدم گفت: «اگه با ماشین کثیف بریم توی جاده جریمه میشیم یه پمپ بنزین دیگه اون جلو هست که کارواش هم داره. 

توی ترکیه هر شرکت نفتی پمپ بنزین های مخصوص به خودشو داره که قیمت بنزین هاشون هم کمی با هم فرق دارند. قیمت هرلیتر بنزین کمی بیشتر از چهار لیر بود و قیمت هر لیر حدود هزار و دویست تومن. بعد از زدن بنزین داخل کارواش ایستادیم و آقای صاحبخونه چند سکه داخل دستگاه انداخت. اما من و پسر آقای صاحبخونه داخل ماشین نشستیم و چرخش اون استوانه‌ های رنگارنگ و بعد وزش باد گرمو به ماشین تماشا کردیم.

برگشتیم خونه، گرچه کمی دیروقت بود تصمیم گرفتیم بریم ازمیر. این بار من پشت فرمان ماشین نشستم. چند دقیقه اول واقعا با ترس و لرز می رفتم تا جایی که آقای صاحبخونه گفت: «میخوای من بشینم پشت ماشین تو نزدیک پلیس راهو بشینی؟!» اما بعد از چند دقیقه ترسم ریخت و خیلی راحت تر میروندم. کل مسیر کوهستانی بود و کوهها پر از درخت. جاده استاندارد و رانندگی قانونمند سایر رانندگان باعث شد اولین رانندگی در خارج از کشور به خیر بگذره.

هرچند اون ماشین برای دو خانواده کمی کوچیک بود. رفتیم داخل ازمیر و کمی چرخیدیم. بعد هم رفتیم کنار ساحل و اطراف برج ساعت. جایی که به گفته آقای صاحبخونه بعد از کودتای اخیر محل تجمع موافقان دولت بوده. آقای صاحبخونه گفت: «یه بار که مردم اینجا جمع بودند برای انجام کاری از اینجا رد میشدم، یه پلیس ازم شماره موبایلمو پرسید و چند روز بعد یه sms برام اومد که توش نوشته بود به دلیل حمایت از دولت قانونی یک ماه اینترنت رایگان به گوشی شما تعلق میگیرد!»

بعد هم برگشتیم مانیسا و خونه آقای صاحبخونه و بعد از کلی بحث به این نتیجه رسیدیم که حالا که ماشین داریم به یه جای توریستی بریم و در نهایت سفر به کوش آداسی تصویب شد و بعد هم خوابیدیم.

چهارشنبه بیست و چهارم شهریور نود و پنج 

قرار بود صبح زود از خواب بیدار بشیم و راه بیفتیم ولی تا اومدیم راه بیفتیم نزدیک ظهر شد. اول رفتیم به یه مغازه و برای صبحانه «بورک» خوردیم که شامل یه نوع نان مخصوص بود که با چیزهای مختلف از سبزیجات تا گوشت داخلشو پر میکردند. (خدا گوزل رو رحمت کنه!) بعد هم راه افتادیم. داخل ازمیر که شدیم یه لحظه راهو گم کردیم، آقای صاحبخونه از راننده یه اتوبوس راهو پرسید و اون هم گفت: «دنبال من بیایید» و ما هم دنبالش رفتیم و یکدفعه رسیدیم به ترمینال اتوبوسها و دم در جلومونو گرفتند!

دوباره به جاده اصلی برگشتیم و بالاخره راهو پیدا کردیم. بیشتر از دویست کیلومتر رانندگی کردیم و توی راه برای دومین بار بیست لیتر بنزین زدیم. 

توی راه (و همین طور توی راه برگشت) یه باجه اخذ عوارض هم بود که هر دو بار کسی داخلش نبود و بدون پرداخت پول عبور کردیم.

بعد از چند ساعت رانندگی و گذشتن از شهر سلجوق به کوش آداسی رسیدیم. به زحمت یه جای پارک پیدا کردم و بعد آقا و خانم صاحبخونه رفتند توی هتل های اون اطراف دنبال اتاق و بقیه ما هم رفتیم کنار ساحل. یه پارک کوچیک اونجا بود که عسلو بردم بازی. نکته جالب این که این پارک دقیقا مشابه پارک هایی بود که بعدا توی ازمیر و مانیسا دیدم. عسل هم که بعد از چند دقیقه بازی با بچه‌های ترک هم صحبت شده بود و هرکدوم با زبان خودشون با هم حرف می زدند!

رفتم و از مغازه ای که اونجا بود چندتا بستنی قیفی گرفتم دونه ای سه لیر. وقتی پسر آقای صاحبخونه متوجه شد گفت: «چرا به من نگفتین برم بگیرم؟» گفتم: «مگه فرق میکنه؟» رفت دم همون مغازه و به ترکی پرسید: «بستنی قیفی چنده؟» صاحب مغازه هم گفت: «دو لیر»! بعدا فهمیدیم که اونجا قیمت همه چیز برای خارجی ها بیشتره پس همه خریدهارو گذاشتیم به عهده آقا و خانم صاحبخونه.

بعد از یکی دو ساعت آقای صاحبخونه صدامون کرد و رفتیم پیشش که گفت :«بالاخره یه هتل خوب پیدا کردیم».

بعد هم دنبالش رفتیم داخل هتل کاروانسرا که ظاهرا یه کاروانسرای ساخت قرن هفدهم میلادی بود که بازسازی شده بود. خانم صاحبخونه همچنان درحال چونه زدن با صاحب (بعدا فهمیدیم) قزاقستانی هتل بود و چند دقیقه بعد گفت: «چون امسال به دلیل مشکلات سیاسی مسافر کم شده تونستم کلی ازش تخفیف بگیرم، شبی چهارصد لیرو رسوندم به شبی صد و پنجاه لیر»!

هتل چیزی شبیه یه قلعه بود که هرشب توی حیاطش موسیقی زنده اجرا میشد. از دو طرف حیاط دو راه پله به طبقه بالا میرفت که اتاق ها اونجا بودند. یکی از راه پله‌ها شامل پله‌های کوتاه تری بود که میگفتند در قدیم راه پله مخصوص خانمها بوده. هر اتاق علاوه بر شماره یه اسم تاریخی هم داشت و اسم اتاق ما ahi بود که آقا و خانم صاحبخونه هم نفهمیدند یعنی چی؟  از هر اتاق بخشی رو گرفته بودند و توش دستشویی و حمام ساخته بودند. متاسفانه وای فای توی اتاقها ضعیف بود و برای کار با اینترنت باید یا روی صندلی های توی راهرو مینشستیم یا در اتاقو باز میگذاشتیم!

برای ناهار بیرون رفتیم. داخل کوچه پشت هتل یه رستوران پیدا کردیم و پشت یه میز بزرگ که بیرون از مغازه گذاشته شده بود نشستیم. به محض نشستن ما سر و کله چند گربه هم پیدا شد. آقای صاحبخونه منوی غذا رو داد دست من و آنی و گفت: «چی میخورین؟» گفتم: «ما که از این غذاها سردرنمیاریم خودتون یه چیزی انتخاب کنید». بالاخره کباب اسکندر سفارش دادیم که شامل تکه های گوشت همراه با تکه های نون چرب و ماست بود. کلی از غذای بچه‌ها هم سهم گربه ها شد!

بعد از ناهار برگشتیم هتل، یه استراحت کوچیک کردیم و آماده شدیم برای رفتن به یه جای خوب (به گفته آقای صاحبخونه) سوار ماشین شدیم و راه افتادیم تا به منطقه ای رسیدیم که اسم جالبی داشت: جدّه! دم یه ساحل ایستادیم و میخواستیم وارد بشیم که یه نفر جلومونو گرفت و شروع کرد به ترکی حرف زدن. آقای صاحبخونه باهاش حرف زد و بعد با تعجب به ما گفت: «اینجا رو هم پولی کردن!» بالاخره وارد شدیم. بعدا فهمیدیم که قبلا اونجا ورودیه نداشته و فقط کسانی که وارد بخش دیسکو میشدند باید پول میدادند. ما هم که اهل دیسکو رفتن نبودیم و فقط حظّ بصری بردیم! بعد هم رفتیم توی آب که اصلا خوشم نیومد چون همه جا زیر پامون پر از سنگ بود. چند ساعت اونجا بودیم و با تاریک شدن هوا برگشتیم هتل.

پ.ن۱: یادتونه شب عید نوروز منتظر یه خبر خوب بودم که بهم نرسید؟ بالاخره اون خبر بهم رسید و کلی ذوق کردم گرچه اگه همون موقع بهم میرسید خیلی بهتر بود اما حالا هم خوب شد! 

پ.ن۲: بالاخره یکی از دو وامی که برای خرید این خونه گرفته بودم تمام شد. از این به بعد در هر ماه ۵۵۷۰۰۰ تومن کمتر هزینه میکنیم هورااا! 

پ.ن۳: فیلم فروشنده را دیدم. قشنگ بود،  اما به نظر من (که شاید اشتباه باشه) به پای فیلم های قبلی اصغر فرهادی نمیرسه. راستش شک دارم که مثل سینما رفتن های قبلی یه پست براش بگذارم یا نه؟  

پ.ن۴: چندتا از عکسهایی که توی این پست و پست بعد میبینیدو حجمشونو کوچیک کردم اما بقیه شونو حالشو نداشتم! اگه حجمشون زیاده و برای دیدنشون اذیت میشین شرمنده.

پ.ن ۵: عسل از خواب بیدار میشه و به آنی میگه: «خواب دیدم مامان شده بودم و یه بچه داشتم» به شوخی میگم: «فامیل بچه ات چی بود؟» میگه: «اعدام زادگان»!