جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

«راه» مرا میخواند

پیش نوشت: 

سلام  

اوائل این هفته تصادفا چشمم افتاد به یه سری از خاطرات (از نظر خودم) جالب که توی اون سه هفته ای یادداشتشون کرده بودم که وبلاگ به دلایلی آپ نمیشد. داشتم فکر میکردم که اونهارو بگذارم یا دیگه حوصله تون از این نوع پستها سر میره (و ضمنا توی این فکر بودم که من که خداحافظی کرده بودم اصلا چرا اینهارو یادداشت کرده بودم؟!) که دیدم اینترنت قطعه. قطع دو سه روزه اینترنت و بعد هم این پست که باید حتما مینوشتم چون تاریخش میگذشت باعث شد ترجیح بدم صبر کنم تا یکدفعه این پستو بگذارم. اگه نگران شدین شرمنده:

وقتی من و آنی ازدواج کردیم هیچکدوم کم سفر نرفته بودیم اما بعضی از جاهائی که من رفته بودم اون نرفته بود و بعضی جاهائی که اون رفته بود من نرفته بودم. جالب اینکه به جز یه سفر کوتاه به کاشان (که آنی رفته بود و من نرفته بودم) هیچکدوم از این جاهارو نرفتیم و سفرهائی که با هم رفتیم یا به جاهائی بوده که هردو قبلا هم رفته بودیم (مثل مشهد) یا هیچکدوم نرفته بودیم (مثل کیش)  

از همون اوائل ازدواج ما دو نظر متفاوت درباره سفر داشتیم. من معتقد بودم آدم تا همه جای کشور خودشو ندیده نباید پاشو از مرز بگذره اون طرف اما آنی معتقد بود که سفرهای داخلی و خارجی باید با هم انجام بشه. 

خوب حتما میتونین حدس بزنین که درنهایت حرف آخرو کی زد؟ 

سال ۸۷ بود که رفتیم و پاسپورت گرفتیم. اما اولین سفر خارجی چندین بار و هربار به دلائلی به تعویق افتاد تا سفر سال پیشمون به ترکیه پیش اومد و باید اعتراف کنم که بیشتر از همه سفرهائی که در تمام عمرم کرده بودم بهم خوش گذشت. 

امسال هم تصمیم گرفتم که یه سفر خوب دیگه بریم اما بحث خرید خونه پیش اومد و نه تنها همه پس اندازمون مصرف شد بلکه کلی هم زیر بار قرض رفتیم و اصلا فکرشو نمیکردم که به این زودی بتونیم سفر بریم. 

اما ظاهرا خدا به حقوقم برکت داد. چون با همون حقوق مشخصی که داشتم نه تنها همه بدهیمونو پس دادیم بلکه کلی پول هم توی حسابم جمع شد که باعث شد باز هم به فکر سفر بیفتیم. موقعیتهائی هم برای سفر پیش اومد٬ هم داخلی و هم خارجی که هرکدوم به دلائلی به هم خورد و این بار تصمیم دیگه ای گرفتیم: 

اواسط هفته دیگه با ماشین خودمون راهی جاده ها میشیم٬ اما برخلاف همیشه که جائی رو به عنوان مقصد تعیین میکردیم و می رفتیم تا به اونجا برسیم این بار هنوز هم مقصد مشخصی نداریم. قرار گذاشتیم راه بیفتیم و به هر شهری رسیدیم کمی توش بچرخیم و شب هم وقتی خوابمون گرفت توی اولین هتلی که جای خالی داشت بخوابیم. این سفرو تا جائی ادامه میدیم که مرخصی هامون تموم میشه! 

نمیدونم چقدر ممکنه اذیت بشیم یا بهمون خوش بگذره اما خوب این هم یه نوع سفره دیگه. 

اگه لطف کردین و برای این پست کامنت گذاشتین تا وقتی هستیم جواب میدم و بقیه شون هم میمونه برای وقتی که برگشتیم. 

پی نوشت: عماد داره برای شصتادمین بار اون قسمت از کارتون تام و جری رو میبینه که یه موجود فضائی سبز رنگ توی خونه شون فرود میاد و خودشو به شکل اونها درمیاره. 

ازم میپرسه: چرا موجودات فضائی اینقدر قویند؟ میگم: خوب چون فضائیند دیگه! میگه: یعنی آدم فضائی های ایرانی هم همین قدر قوی هستند یا فقط آدم فضائی های خارجی قویند؟! 

بعد نوشت: گوگل ریدر وبلاگ من درست شد. 

برای درست کردنش طبق دستور یک دانشجوی پزشکی یکبار دیگه گوگل ریدر رو از اول ساختم و کدشو توی وبلاگ گذاشتم. 

طریقه درست کردن گوگل ریدر رو هم میتونین توی لینکهای روزانه ام ببینین که درواقع اون هم از وبلاگ قبلی ایشونه. 

ممنون از ایشون که انشاءالله از حدود دو سال دیگه باید وبلاگشونو با یه اسم دیگه آپ کنند!! 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵۴)

سلام: 

این پست عبارت است از آخرین بخش خاطرات معاینه کودکان بدو ورود به دبستان (که کار من در اونجا دو روز پیش تموم شد) با چند خاطره از شیفتهای این روزها که بقیه شون میمونه برای بعد: 

۱. خانم «ا» (مسئول بهداشت مدارس شبکه) اومدند بازدید پایگاه و فرمودند: از این به بعد توی جدول سابقه پزشکی کودک و والدینش اگه یه بیماری وجود نداشت خط تیره بزنین. گفتم: مگه خودتون نگفتین امسال دیگه لازم نیست خط تیره بزنین؟ گفت: چرا من گفتم اما امروز دیدم توی اون یکی پایگاه دارن خط تیره میزنن! 

۲. ایشون همچنین فرمودند: دیگه قسمت تماس کودک با دود سیگارو برای بچه هائی که پدر سیگاری دارند تیک نزنین این فقط مال بچه های کلاس اوله که خودشون سیگار میکشند!!  

۳. به خانمه گفتم: شوهرتون سیگار میکشه؟ گفت: بله. وقتی دید دارم تیک میزنم گفت: البته یه طوری میکشه که هیچکس متوجه نمیشه! 

۴. گوشهای بچه رو نگاه کردم و میخواستم توی قسمت معاینه گوش تیک بزنم که پدرش گفت: لطفا یه بار دیگه گوششو ببینین. گفتم: چرا؟ گفت: من دقت کردم سر این وسیله تون (اتوسکوپ) به اندازه کافی توی گوشش فرو نرفت! 

۵. به خانمه گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری خاصی نداره؟ گفت: چرا وقتی سرما میخوره سرفه میکنه! 

۶. یکی از بچه ها به محض ورود به اتاق شروع کرد به گریه کردن. مادرش گفت: شرمنده این همیشه از روپوش میترسه (مسئله اینه که من روپوش نداشتم!) 

وسط نوشت: اما خدائیش یه مدتی از دست مریضهای ناجور راحت بودیم. 

و حالا خاطرات شیفتها: 

۷. دوتا پسر جوون یه پیرزن حدودا ۹۰ ساله رو آوردند. بعد از شرح حال و معاینه شروع کردم به نوشتن نسخه که یکی از پسرها آروم گفت: ببخشید میتونین یه چیزی بنویسین که شرشو بکنه؟! 

۸. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: بدن درد دارم٬ من شعار نمیدما واقعا بدنم درد میکنه! 

۹. با ماشین شبکه میرفتم سر شیفت که متوجه شدم راننده محترم محو تماشای «یه نفر» توی خیابونه. وقتی آقای راننده دید دارم نگاه میکنم گفت: این که چیزی نیست یه بار اونقدر به یکی نگاه کردم که حواسم پرت شد ماشین افتاد توی جوی آب! 

۱۰. به دختره که با سرماخوردگی اومده بود گفتم: سردرد هم دارین؟ گفت: وقتی سالم بودم نه ولی حالا چرا! 

۱۱. میخواستم برای یه بچه سرماخورده دارو بنویسم که مادرش گفت: راستی این بچه به استامینوفن حساسیت داره. گفتم: یعنی اگه بخوره چی میشه؟ گفت: دمای بدنش میاد پائین! 

۱۲. میخواستم برای خانمه نسخه بنویسم گفتم: الان هیچ داروئی مصرف نمیکنین؟ گفت: چرا به خاطر «افسردگی بعد از زایمان» دارم قرص میخورم. گفتم: پس بچه هم شیر میدین؟ گفت: نه بچه ام بلافاصله بعد از تولد مُرد. بعد سرشو آورد جلو و گفت: اما هنوز یه کم شیر توی سینه هام هستا! 

۱۳. مَرده گفت: اینجا رفتم پیش دکتر ... آدرس دکتر .... رو بهم دادند که برم اونجا آدرسو نگاه کنین ببینین از کدوم طرف باید برم بعد همینطور که داشت کاغذو میداد دستم پرسید: راستی سواد دارین؟؟!! 

۱۴. پیرزنه با فشار خون بالا اومد. یه قرص کاپتوپریل گذاشتم زیر زبونش که بعد از چند دقیقه اومد پائین. ازش پرسیدم: برای فشار چه قرصی میخورین؟ گفت: هیچی هر روز صبح میام اینجا یه قرص میگذارن زیر زبونم! 

پی نوشت: الان دو روزه که توی گوگل ریدر کنار وبلاگم وبلاگهائی که آپ کردن مثل همیشه توپر نوشته میشن اما مثل همیشه توی لینکها نمیان بالا کسی میدونه چرا؟

داستانچه (استاد)

دکتر محمودی به بداخلاقی شهرت داشت. هر روز که استاژرها و اینترنها و رزیدنتها می خواستند با او راند یا دیدار بیماران را دوره کنند، اول می رفتند همه پرونده های بخش را با دقت می خواندند تا اگر استاد ازشان سوالی پرسید بلد باشند. بعد هم کلی دعا می خواندند که آن روز استاد ازشان سوالی نپرسد.

آن روز دکتر محمودی وسط راند وقتی رسید به تخت مریضی که دیشب بستری شده بود نگاهی به پرونده اش کرد و گفت:
ـ کی این مریضو بستری کرده؟
دکتر حسینی رزیدنت بخش سرفهء کوتاهی کرد و جواب داد:
ـ استاد من بستریش کردم.
دکتر محمودی نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ خوب دکتر! مشکلشو بگو تا همه بشنوند.
او نفس عمیقی کشید و توضیح داد:
ـ بیمار یه آقای ۵۴ ساله است که کیس شناخته شده  فشار خون و هیپرلیپیدمیه. ضمناً از حدود ده سال پیش به الکل هم اعتیاد داره. دیشب با ایکتر شدید مراجعه کرد که به گفته همراهانشون از دو روز پیش شروع شده ولی دیشب یکدفعه شدید شده. حدود دو ساعت بعد از بستری بیمار دچار بیقراری و هذیان گوئی شد. درحدی که مجبور شدیم با دارو آرومشون کنیم.
دکتر محمودی پرسید:
ـ من به شما نگفتم تکست بخونین دکتر؟  اقلا کتاب ترجمه میخونین طوری بخونین که ارزش داشته باشه. بیقراری و هذیان گوئی یعنی چه؟
دکتر این بار یک نگاه به دخترهای گروه کرد. اربابی اینترن شیفت دیشب بود که کاملاً مشخص بود اگر بهش اجازه بدهند، حاضر هست روی تخت خالی گوشهء اتاق بخوابد و چند ساعتی بیهوش بشود. دکتر محمودی اشاره ای به او کرد و گفت:
ـ خانم دکتر! شما دیشب این مریضو دیدین؟
- بله استاد.
-خوب مشکلش چیه؟
- من فکر میکنم مریض انسفالوپاتی کبدی داشته باشه.
- هیچکس نظر دیگه ای نداره؟
همه ساکت بودند و همهء نگاهها به زمین بود که صدایی مردانه با لهجه ای عجیب به گوش رسید: داروی این مرد در دست من است!
همه ناخودآگاه برگشتند و به مرد نگاه کردند. مردی حدوداً پنجاه ساله با ریش بلند و لباسی بلند که هیکل تنومندش را می پوشاند، عمامه ای هم روی سرش بود و معلوم نبود از کجا گذرش به اونجا افتاده.
دکتر محمودی نگاهی به مرد کرد و پرسید:
ـ شما کی هستین؟ چطور اومدین اینجا؟
مرد جواب داد:
ـ نام من حسین است. اهل خراسانم ولی در حال حاضر در همدان به سر می برم و امروز مهمان شمایم.
بعد با تعجب به سُرُمی خیره شد که در حال تزریق به مریض روی یکی از تخت ها بود و شروع کرد به برانداز کردن آن.
دکتر محمودی گفت: خوب پس اینجا مهمان شدین. اشکالی نداره می تونین توی ادامه راند با من باشین ضمناً ازتون یک نمره کسر میشه چون روپوش ندارین. خوب دقت کنین تا یه چیزی یاد بگیرین.
ـ شرمنده ام اما سالهاست که کسی نتوانسته چیز جدیدی به من بیاموزد.
دکتر محمودی با تعجب گفت: چی؟! تو اصلاً چی بلدی؟! چه کتابی خوندی؟ چشمت به سسیل و هاریسون خورده؟ رزیدنتی یا اینترن؟
ـ من هیچ یک از اینها که گفتید نیستم و این کتابها را هم نخوانده ام. من کتاب قانون را نوشته ام.
- یعنی وکیلی؟ غلط نکنم از بخش روانپزشکی فرار کردی. گفتی دوای این مردو میدونی؟ خوب چی بهش میدی مثلاً؟
- می خواهید درمانش کنم؟
-: آره درمانش کن ببینم!
- بخارات سمی بدن این مرد که از کبد بیمارش ناشی میشود، در بدنش تجمع یافته و حال باید آنها را تخلیه کرد.
پیش از اینکه کسی بتواند از جایش تکان بخورد، مرد یک سنگ نوک تیز را که معلوم نبود از کجا آورده بلند کرد و روی سر بیمار کوبید. خون از سر بیمار جاری شد و اول روی سر و صورتش و بعد روی بالش ریخت.
دکتر محمودی با ناراحتی پرسید: یعنی چه؟! این کارها چیه؟ یکی زنگ بزنه به انتظامات بیان این دیوونه رو بندازن بیرون. فقط خدا کنه همراه های این مریض ازمون شکایت نکنن.
چند دقیقه بعد سر بیمار پانسمان شده بود و دکتر محمودی که از این حادثه غیرمنتظره هنوز درتعجب بود راند را تعطیل کرد.
دکتر داشت به پانسیون برمی گشت که به دکتر عالی پور برخورد. دکترای مهندسی پزشکی که مدتها بود داشت روی ساخت یک دستگاه کار می کرد که هنوز کسی چیزی درباره اش نمی دانست و هربار که درباره این دستگاه از او توضیح می خواستند، فقط می گفت که: این دستگاه توی تاریخ علم یه نقطه عطفه.
دکتر عالی پور با اضطراب به دکتر محمودی نزدیک شد و گفت: دکتر! شما یه آدم غریبه و عجیب و غریبو ندیدین؟
- چرا! وسط راندم اومد و یکی از بیمارها رو هم مجروح کرد چطور؟ می شناسینش؟
- یادتونه مدتها بود که روی ساخت یه دستگاه کار می کردم؟ اون یه دستگاه انتقال اجسام بود.
- انتقال اجسام؟

- بله دکتر... و هر روز هم آزمایشش می کردم که موفقیت آمیز نبود. امروز نمی دونم چی شد که مشخصات "ابن سینا" رو بهش دادم و رفتم از بوفه چای بگیرم. وقتی برگشتم دیدم دستگاه درست کار کرده اما از ابن سینا خبری نبود. شما ندیدینش؟

پی نوشت: روز پزشک مبارک.