ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام
حتما بعد از بازنشستگی سفر بدون گرفتن مرخصی خواهیم داشت. اما خب این اولیش بود!
ما باید به جای بیتوته توی روستا (که انجام نمیدیم) علاوه بر کار در ساعات اداری توی هر ماه چند شیفت عصر و شب هم داشته باشیم که یکیشون هم باید حتما روز تعطیل باشه (البته شیفتهای روزهای تعطیل 24 ساعته است). وقتی آخر فروردین ماه برنامه شیفتهای اردیبهشت را بهم دادند فهمیدم شیفت روز تعطیل این ماهم روز جمعه پنجمه. بد نبود چون روز چهارم هم تعطیل بود و پیش از شیفت یه استراحتی هم میکردم.
اما ماجرا زمانی شروع شد که اواخر فروردین دو نفر از فامیل به چند نفر از فامیل نزدیک زنگ زدند و برای اون دو روز تعطیل همه را دعوت کردند. این دو برادر مجرد از چند سال پیش برای کار راهی اردکان شدند و توی یکی از کارخونه های اونجا استخدام شدند. توی این چند سال به ندرت کسی از فامیل رفته بود سراغشون. و حالا که تصمیم گرفتند بعد از سالها اونجا را ترک کنند و به ولایت برگردند میخواستند دست کم یک بار اونجا میزبان فامیل باشند. با آنی صحبت کردیم و نهایتا تصمیم گرفتیم که نریم. چون هم من شیفت بودم و هم برای دو سه روز ارزششو نداشت که این همه راه بریم و برگردیم. اما بعد اون قدر زنگ زدند و اصرار کردند که تصمیم گرفتیم بریم. اما مشکل شیفت روز جمعه همچنان پابرجا بود.
با خانم "ق" (جانشین خانم "ر") تماس گرفتم و جریانو گفتم. یکی دو روز بعد زنگ زدند و گفتند: شیفت جمعه تونو با شیفت چهارشنبه یکی از همکاران جابجا کردم خوبه؟! گفتم: نه! چون اگه قرار شد بریم باید ظهر چهارشنبه حرکت کنیم! روز بعد دوباره زنگ زد و گفت: شیفتو با یکی از روزهای آخر ماه جابجا کردم خوبه؟ گفتم: بله خوبه دستتون درد نکنه. و به این ترتیب ما هم رفتنی شدیم. اما یکی دیگه از اعضای فامیل که او هم جمعه شیفت بود نهایتا نتونست شیفتشو عوض کنه و عذرخواهی کرد.
چهارشنبه سوم اردیبهشت سال یک هزار و چهارصد و چهار
قرار بود همه مون با هم حرکت کنیم. اما اون قدر کارهای ریز و درشت برای همه پیش اومد که نهایتا ما چهارتا ماشینی که راهی این سفر بودیم جداجدا به راه افتادیم. عسل اصرار داشت حالا که جدا از بقیه میریم یکدفعه صبر کنیم و بعد از کلاس زبان او راه بیفتیم اما اون موقع دیگه خیلی دیروقت میرسیدیم. پس دیگه ناچار شد کلاس زبان اون روزشو غیبت کنه. به عماد هم گفتیم بعد از کلاسش نیاد ولایت و توی خوابگاه بمونه تا بریم دنبالش. بالاخره با سلام و صلوات حرکت کردیم و اول رفتیم سراغ عماد. سوارش کردیم و راهی شدیم. بعد از مدتی توی یکی از شهرهای بین راه دم پمپ بنزین نگه داشتیم و بعد از مغازه ای که اونجا بود یه کم خوراکی برای توی راه خریدیم. توی اون مغازه سه نوع نوشیدنی بود که من تا به حال نخورده بودم. تصادفا یکیشونو برداشتم و روی خریدها گذاشتم. رفتیم توی ماشین و یه مقدار از خوراکی ها خوردیم و کمی استراحت کردیم و بعد دوباره راه افتادیم.
ما آخرین ماشینی بودیم که حرکت کرده بودیم و بعد هم که رفته بودیم دنبال عماد. پس طبیعی بود که دیرتر از همه هم برسیم. توی راه هم همه با هم از طریق گروه خانوادگی در تماس بودند. میزبانان ما کل مهمانسرای کارخونه را توی اون آخر هفته برامون قرق کرده بودند! مهمانسرا توی خود اردکان نبود. بلکه توی یک روستا با چند ده کیلومتر فاصله از اردکان و نزدیک خود کارخونه بود. هرچه به مقصد نزدیک میشدیم تعداد ماشینهای سنگین توی جاده بیشتر میشد. و بالاخره ما به عنوان آخرین ماشین و حدود یک ساعت بعد از ماشین سوم به اونجا رسیدیم و متوجه شدیم همه منتظر ما هستند تا شام بخوریم. سلام و علیکی کردیم و نشستیم سر سفره. شام را خوردیم و سفره را جمع کردیم و کمی استراحت کردیم و مشغول ورق بازی شدیم. بعد دسته جمعی رفتیم و توی محوطه مهمانسرا قدم زدیم. خوشبختانه به جز نگهبانان اونجا که اونها هم اصلا از اتاقشون بیرون نیومدند غریبه ای اونجا نبود. توی محوطه وسط درختهای انار و زیتون و ..... کنار آتش نشستیم. پیش از حرکت برای اون شب و بازی مافیا کنار آتش و .... کلی نقشه کشیده بودیم. اما حالا همه مون احساس خستگی میکردیم. پس فقط مدتی همون جا نشستیم و صحبت کردیم و بعد یکی از همراهان که دانشجوی رشته آهنگسازیه برای دقایقی گوشهامونو مهمون نوای زیبای ساز "عود" کرد. بعد هر خانواده راهی اتاق خودش شد. سالها شیفت دادن در درمانگاههای مختلف باعث شده من اصلا جای آشنا و غریبه برام فرقی نداشته باشه و راحت خوابم ببره اما فردا صبح فهمیدم بعضی از همسفران بدخواب شده اند.
پنجشنبه چهارم اردیبهشت سال یکهزار و چهارصد و چهار
ساعت حدود هشت و نیم صبح با صدای موسیقی که از بلندگوهای محوطه پخش میشد بیدار شدیم. از اتاقمون بیرون اومدیم. اول طبق آموزشی که میزبانان بهمون داده بودند کفشهامونو تکون دادیم تا اگه عقرب داخلشون رفته بیرون بیاد و بعد اونهارو پوشیدیم. بعد همه مون توی بزرگترین سوئیت جمع شدیم و صبحانه خوردیم.
توی محوطه گلهایی را دیدم که حدس زدم باید همون گل شیشه شوری باشند که چند هفته پیش خانم بهار اسمشونو بهم یاد داده بودند.
بعد از صبحانه و وقتی که زمان خوردن قرص فشارم رسید یکدفعه یادم اومد که قرص فشار با خودم نیاوردم. از یکی از همسفران یک عدد قرص لوزارتان 25 گرفتم و خوردم که به اندازه همون نصف قرص لوزارتان-اچ شد و فقط شش و بیست و پنج صدم میلی گرم هیدروکلروتیازید کمتر خوردم!
نشستیم و کمی صحبت کردیم و بعد دوباره رفتیم بیرون و سایر جاهای محوطه را کشف کردیم. عسل و عماد هم مشغول بازی با دو سگی بودند که اونجا نگهداری میشدند. بعد از مقداری گردش به این نتیجه رسیدیم که گرچه اونجا قشنگه، اما نمیشه کل دو سه روز را توی مهمانسرا بمونیم. بخصوص که میدونیم شهر زیبایی مثل یزد فاصله چندانی باهامون نداره. خواستیم راهی یزد بشیم که میزبانانمون گفتند: براتون ناهار سفارش دادیم. بمونین و بعد از ناهار برین. گفتیم: باشه. صبر کردیم و ناهارمونو خوردیم و بعد خواستیم راه بیفتیم که میزبانانمون گفتند: حالا که هوا خیلی گرمه! صبر کنین وقتی هوا خنک تر شد برین! اگه خودم تنها بودم بدون شک همون موقع راه می افتادم. اما زانوهای بعضی از همسفرانمون سست شد. توی مهمونسرا موندیم تا عصر و این بار وقتی خواستیم راه بیفتیم بعضی از همسفران گفتند: دیگه تا بریم یزد شب میشه. ما دیگه نمی آییم! بالاخره قرار شد هرکسی که دوست داره بیاد و هرکسی که دوست نداره بمونه. هشت نفربودیم که قصد رفتن کردیم و با ماشین ما و یکی دیگه از ماشینها راه افتادیم.
به یزد رسیدیم و طبق راهنمایی "بلد" به سمت "میدان امیرچخماق" رفتیم. اما در بین راه و به دلیل برخورد با دسته های عزاداری کمی از مسیرمون منحرف شدیم تا این که بالاخره به مقصد رسیدیم. به زحمت جای پارک پیدا کردیم و ایستادیم و برای دقایقی از منظره لذت بردیم.
دوست داشتم برای خوردن "فالوده یزدی" به همون مغازه شیرحسین برم که خانم رافائل گفته بودند. اما طبق گفته بلد دو کیلومتر با اونجا فاصله داشتیم و نمیشد هفت نفر را برای خوردن فالوده دنبال خودم بکشونم. یه نگاه به مغازه های داخل میدون کردم و چشمم به یک مغازه بستنی و فالوده فروشی افتاد. به خودم گفتم: شیرحسین نیست اما شیرمحمد که هست! از بقیه پرسیدم چی میخورن که نهایتا تصمیم گرفته شد مخلوط فالوده یزدی و بستنی بخوریم. بقیه دور میز نشستند و من رفتم توی صف. مغازه شلوغ بود و چند دقیقه ای توی صف موندم. مغازه را دو دختر جوون میچرخوندند. تا نوبتم برسه یه نگاه به منو انداختم و دیدم مخلوط فالوده یزدی و بستنی هم توی منو هست. وقتی نوبتم شد گفتم: هشت تا فالوده یزدی با بستنی بدین. دختره مشغول شد و بعد شروع کرد چند کاسه بزرگ فالوده یزدی توی سینی چیدن. گفتم: ببخشید! گفتم فالوده با بستنی. دختره با لهجه زیبای یزدی گفت: فالوده یزدی با بستنی نمشه! یعنی مشه اما خشمزه نمشه! مخوای تا بستنی و فالوده شیرازی بدم بهت؟ گفتم: نه ممنون همینو میبرم. فالوده اش خیلی رقیق تر از فالوده شیرازی بود با رشته های پهن تر و با یه مقدار تخم شربتی. (یادم رفت ازش عکس بگیرم ببخشید) هرطور بود سینی حاوی کاسه های فالوده را به میز رسوندم. اونهایی که فالوده خور بودند از دیدن فالوده یزدی تعجب کردند و بعد مشغول خوردن شدند. اما کسانی که بستنی را ترجیح میدادند شروع به غرغر کردند. بالاخره هم یکیشون رفت و چهارتا بستنی سنتی خرید و آورد و با فالوده هاشون مخلوط کردند و گفتند: دیدی فالوده یزدی هم با بستنی مشه؟! رفته برامون آش رشته خریده!
کمی دور میدون چرخیدیم و نخل چوبی که در مراسم نخل گردانی توی هیئت ها میچرخونند دیدیم.
بعد به توصیه میزبانمون رفتیم سراغ موزه آب. اما وقتی رسیدیم تعطیل شده بود. کمی توی مغازه های اون اطراف چرخیدیم. آنی میخواست یک حوله نخی بخره که فروشنده مغازه (که اصفهانی بود) گفت: من تازه جنس آوردم و قیمتشون گرونه از مغازه های بعدی بخرین که از قبل جنس دارند! اما آنی حوله نخی های مغازه های بعدی را نپسندید و حالشو هم نداشتیم تا دوباره بریم سراغ مغازه اولی! بالاخره فقط دوتا رومبلی خریدیم. بعضی از همسفران هم لباس خریدند که قیمتش از ولایت کمتر بود. خریدها را توی ماشینها گذاشتیم. دیگه هوا کاملا تاریک شده بود و وضعیت مناسب دیدن جاهایی مثل دخمه زرتشتیان یا باغ دولت آباد نبود. اما دلمون هم نمی اومد که به همین زودی برگردیم. بالاخره راهی ساعت و میدان مارکار شدیم که گفته میشه درست در نقطه مرکزی ایران قرار گرفته.
چند دقیقه ای اونجا نشستیم و عکس گرفتیم و بعد برگشتیم. توی راه برگشت دم یکی دوتا مغازه ایستادیم و مقداری هم سوغات از نوع خوراکی خریدیم! قطاب و پشمک و چهار لوز و .... اما نمیدونم چرا توی مغازه هایی که ما رفتیم باقلوا نبود. البته شاید توی مغازه های دیگه موجود بوده و ما نرفتیم. آنی میخواست قند یزدی با طعم هل بخره که فقط جعبه چهار کیلوییشو پیدا کردیم و منصرف شد. بعد هم سوار ماشینها شدیم و برگشتیم مهمانسرا. شام خوردیم و صحبت کردیم و خوابیدیم.
جمعه پنجم اردیبهشت سال یکهزار و چهارصد و چهار
صبح باز هم با نوای موسیقی بلندگوها بیدار شدیم. داشتیم برای خروج از سوییت آماده میشدیم که آنی گفت: توی کشو چند شمع به شکل لب و .... پیدا کردم! یعنی مال کیه؟ گفتم: ولش کن صداشو درنیار. رفتیم توی سوییت بزرگ و صبحانه خوردیم. بعد از یکی دیگه از همسفران یک قرص لوزارتان 25 دیگه گرفتم. اون روز باید برمیگشتیم پس نمیخواستیم الکی وقتمونو توی مهمانسرا بگذرونیم. یه کم مشورت کردیم و امروز هم هشت نفره حرکت کردیم (که یکی دو نفرمون با هشت نفر دیشبی فرق داشتند) بنا به تصمیم جمع قرار شد این بار به جای یزد سری به میبد بزنیم. با کمک نرم افزار "بلد" رفتیم میبد و اول رفتیم "قلعه نارین" که بلافاصله منو به یاد "ناریکالا" انداخت. نمیدونم واقعا ربطی به هم دارند یا نه؟
با پرداخت ورودیه بیست هزار تومنی وارد شدیم و شروع به چرخیدن توی قلعه کردیم. خبری از کسی که بخواد توضیح بده نبود اما خوشبختانه یکی از همراهانمون لیسانس تاریخ داشت و توضیحات خوبی بهمون داد. قلعه را گشتیم و از خنکی فوق العاده بعضی از اتاقها تعجب کردیم. بعد هم به آخرین طبقه اش رفتیم و منظره زیبایی از شهر میبد را دیدیم.
هر چند دقیقه یک بار آب میخوردیم. بخصوص من که دوست نداشتم دوباره از هوش برم!
وقتی از قلعه خارج شدیم. مسئول "بلد" (!) نگاهی به نقشه کرد و گفت: تا مقصد بعدی 1300 متر فاصله داریم. راه خیلی زیادی نبود. اما ترجیح دادیم توی اون گرما با ماشین بریم. حرکت کردیم و بالاخره به یخچال خشتی رسیدیم. محلی برای نگهداری یخ در ماههای گرم سال در گذشته های بدون فریزر. با پرداخت ورودی وارد شدیم و توش چرخیدیم. جای دیدنی نبود اما برای من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم یک بار دیدنش جالب بود.
مسئولش هم چند جمله ای درباره اونجا توضیح داد و موقع خروج هم با مردی روبرو شدیم که ازمون خواست فی البداهه برامون شعر بگه. از یکی از همسفران چند سوال پرسید و چند بیت شعر براشون نوشت و البته نکته جالب نوشتن شعر با خودکار به صورت برعکس بود. به طوری که داخل آینه قابل خوندن بود.
من تمایلی به این کار نداشتم اما عملا مجبور شدم و جالب این که یکی از همسفران کمی هم شیطنت کرد و یک خواهر دیگه هم برام خلق کرد که اسم او هم اومد توی شعر .
درهمین زمان بود که یک ماشین پر از دختران دبیرستانی هم به اونجا اومدند و ما هم از خیابان ردشدیم و اون طرف خودمونو به کاروانسرای میبد رسوندیم.
پیش از ورود هم به دو درخت توت که اونجا بودند حمله ور شدیم! در کمال تعجب ورود به اونجا رایگان بود.هر غرفه به یک مغازه تبدیل شده بود.
همسفران از مغازه اولی مگنت با اسم و تصاویری از یزد خریدند دونه ای صدهزار تومن. اما من احساس کردم چون این اولین مغازه است داره سوء استفاده میکنه. پس صبر کردم و از چند مغازه جلوتر مگنت خریدم دونه ای 45000 تومن البته شکلشون کمی فرق داشت. توی یکی از غرفه ها فرش های کوچک با آرم صلیب شکسته دیدم و جا خوردم و وقتی رفتم جلو دیدم نوشته اند که منظورشون همون آب و باد و خاک و آتشه! چرخی توی محوطه زدیم و با رسیدن به موزه زیلو با آگاهی از ورودی سی هزار تومنی از خیرش گذشتیم! بعد هم ما آقایون از کاروانسرا خارج شدیم و زیر یک سایه نشستیم تا خانمها تک تک غرفه ها را تماشا کنند و بعد بیان بیرون. متاسفانه همسفرانمون حال و توان راهپیمایی و دیدن زیارتگاه "چک چک" را نداشتند و مجبور شدم از خیرش بگذرم. برای خوردن ناهار به مهمانسرا برگشتیم که میزبانانمون گفتند: چرا "چاپارخانه" را ندیدین؟ خیلی از جاهایی که دیدین قشنگ تر بود! ناهار خوردیم و بعد کمی استراحت کردیم و برای برگشتن تجدید قوا کردیم. بعد مشغول جمع کردن وسایل شدیم که آنی گفت: یه هدفون اینجاست مال عماده؟ گفتم: نمیدونم ازش میپرسم. وقتی رفتم بیرون از عماد پرسیدم که گفت: مال من نیست. یکدفعه میزبانمون گفت: احتمالا مال پسر رییس کارخونه است. خبر دارم که بعضی شبها مهمونهاشو میاره اینجا! و من تازه فهمیدم اون شمع های به شکل لب و ... که آنی میگفت از کجا اومدن!
خورشید به سمت مغرب سرازیر شده بود که اول با حضور تقریبا همه اعضای گروه خانوادگی یک عکس توی محوطه مهمانسرا گرفتیم و گذاشتیمش پروفایل گروه. بعد از میزبانانمون خداحافظی کردیم و به سمت ولایت حرکت کردیم.
این بار تقریبا با هم رفتیم. بعد از طی مسافتی توی یکی از مجتمع های بین راهی ایستادیم که نزدیک همون شهری بود که موقع اومدن ایستاده بودیم و خوراکی خریدم. و خنده ام گرفت وقتی دیدم اون نوشیدنی که اون شب خریدم را داره اما اون دو نوع دیگه را که نخریده بودم و تا به حال نخوردم نداره! بعد هم دیگه از همسفرانمون خدا حافظی کردیم و به سمت ولایت راه افتادیم. عماد هم گفت صبح شنبه کلاس نداره و با ما اومد ولایت. خوابیدیم و بعد صبح شنبه بیدار شدم و رفتم سر کار.
پایان.
سلام سفرنامه بسیار جذابی بود

همیشه به ایرانگردی و سفر
ما سی ساله هرسال یکی دوبار از یزد رد میشیم و حتی یک شب رو هم در یزد سپری می کردیم اما هیچ وقت فرصت گشت و گذار پیدا نمیشد
مردمان بسیار خونگرمی داره چندتا دوست یزدی دارم که باهاشون رفت و آمد خانوادگی داریم
ولی بعد از سی سال قبل از سال جدید چهارشنبه سوری رو یزد بودیم شب رو تو خیابون صفاییه پیاده روی کردیم و از چهارشنبه سوری یزدی ها هم فیض بردیم
تصمیم گرفتیم روز بعد رو یزد بمونیم و از امیر چقماق دیدن کنیم
درست همین جایی که شما عکس میدون رو گذاشتید ما امسال عکس گرفتیم بعد هم رفتیم بازار سنتی روبروش و کمی خرید کردیم و بعد هم آب انبار و زور خانه کنار میدون رو هم دیدیم بسیار جذاب و دیدنی بود
سلام
ممنون از لطف شما.
بله به ما هم خیلی خوش گذشت. اما باید حتما دوباره یه سر بریم یزد. حالا کی وقت بشه خدا میدونه.
راستی تازگیها شنیدم که یکی از دخترهای همکلاس دوران دانشگاه ساکن کرمان شده شاید یه سری هم به اونجا زدیم!
سلام و درود بر شما
سلام و درود بر شما
سپاس از راهنمایی قبلیتون آقای دکتر
همیشه به سفر،سلامتی و دل خوش
خواهش میگردد
موفق باشید
سلام خوبید?
آقای دکتر یه سوال پزشکی ازتون داشتم غدد لنفاوی گردن بنده یعنی یه کوچولو پایین تر از فک هفت هشت ماهیه اندازه یه بادوم ورم کرده بیشتر هم سمت راست ، ولی از هر دو سمت هر از گاهی دردایی می گیره دکتر هم رفتم از نظر عفونت دندان و گوش و ... بررسی کردند چیزی نبود حتی آزمایش هم دادم از نظر سرطان لنفوم و اینا ولی همه چی نرمال بود و گفتند مشکلی نداره ولی نمی دونم چرا نه ورمه می خوابه نه درده از بین میره به نظر شما مشکل چیه؟ لازمه برم ام آر آی و عکسبرداری و از این چیزا انجام بدم ؟
سلام
درواقع چیزهای شایع را براتون بررسی کردن
موارد نادرتری هم هست البته مثل منونوکلئوز که باید توسط متخصص عفونی بررسی بشه.
پیام قبلی نصفه اومد. الان قسمت خرید شیرینی رو دیدم و خیالم راحت شد

ضمنا من هم پاسپورت پر از مهر رو به خونه پر خونه پر از وسیله ترجیح میدم. ولی تازگی ها خیلی جاها دیگه مهر نمی زنن.
خب خداروشکر
بله شنیدم. مهم اینه که آدم اونجاها رو دیده باشه دیگه. دیگه میخوان مهر بزنن میخوان نزنن!
سلام، من خیلی با دقت نیستم ولی فقط رو مبلی و آهن ربا رو دیدم. فکر کردم قسمت خرید شیرینی جا افتاده چون که نمیشه آدم بره یزد و شیرینی نخره
سلام
شما همیشه لطف دارید. من هم برای شوخی گفتم.
اون که البته.
لذت بردم



یزد همیشه برای من سنبل آرامشه
خیلی دوستش دارم
ممنون از لطف شما
من هم از بودن در آنجا لذت بردم.
آقای دکتر واقعا بار آخر سفرنامه شیراز رو سه برگه دستنویس نوشته بودم اما از تنبلی برای بارگزاری هی گذشت و گذشت تا بیات شد.
اشکالی نداره. همون بیات هم خوبه!
سلام
سفرنامه جالبی بود.چقدر مهمونی های اینطوری میچسبه حتی اگر میزبان باشی.
یزد واقعا زیباست.به نظرم یکی از مراکز استانی هست که خوب تونستن پیشرفت کنن با تلاش مردمانش
سلام
ممنون
بله با این که امکان کشاورزی و باغداری چندانی ندارند اما به لطف پشتکار و معادنی که دارند خیلی پیشرفت کردن.
سلام جناب دکتر. از ایران گردی با شما همیشه محظوظ میشم. این که گفتید ترجیح میدید یک پاسپورت پر از مهر داشته باشید تا یک خونه پر از وسیله رو منم سالها پیش خونده بودم و آرزو می کردم روزی در مورد خودم تحقق پیدا کنه . اون رویا محقق شد ولی تبعاتش اون طور که تصور می کردم لذت بخش نبود. می دونید بعضی از کشورها به جای مهر توی پاسپورت یک برچسب بزرگ می چسبونند مثلا تانزانیا برچسبی با عکس پنج حیوان بزرگ معروفش رو. یا مصر برچسب با عکس اهرام ثلاثه. من زمانی زیاد سفر می رفتم و روزی متوجه شدم که پاسپورتم دیگه کم کم داشت پر میشد. دل من می تپید از تحقق یک رویا. روزی رسید که پاسپورت کانادایی من صفحه خالی که نداشت اما در بعضی صفحات قسمتایی به ابعاد حدودا ۳ سانت در ۳ سانت شاید هنوز خالی بود که مهر ساده و تهی از خلاقیت اتحادیه اروپا به راحتی توش جا میشد. از وطن در حال برگشت به کانادا بودم از طریق فرانسه. افسر فرانسوی در فرودگاه شارل دو گل با دیدن پاسپورت بدون جای خالی برآشفت و با عصبانیت گفت این پاسپورت جای خالی نداره. من فقط جهت کمک و اجتناب از اتلاف وقت خواستم بهش یکی از اون جاهای خالی رو نشون بدم. به شدت عصبانی شد از دخالت من . صداش رو بلند کردو گفت من می تونم بهت اجازه ندم اصلا وارد فرودگاه بشی.
من سعی کردم معذرت خواهی کنم و دلیلم رو عدم دسترسی به سفارت کانادا عنوان کنم. به نوعی بهانه و خواهش . گفت به محض ورود به کانادا جهت اخذ گذرنامه جدید اقدام کن. قول دادم. ضمنا فرانسه صحبت کردن هم بی شک کمک کرد به این که افسر این بار رو چشم پوشی کنه از گناه نابخشودنی من. رویای پاسپورت پر ازمهر در آنی به یک کابوس تبدیل شد که البته گذرا بود. و من اون پاسپورت رو که سالهاست منقضی شده به عنوان مدرک تحقق یک رویا ته یک کشو نگاه محفوظ نگاه داشتم.
سلام
خوشحالم که کامنت شما را توی وبلاگم میبینم. همیشه از خوندن کامنتهاتون توی وبلاگ نگار لذت بردم و همچنان منتظرم که به وعده تون عمل کنید و خاطرات سفرهاتونو توی وبلاگ خودتون بخونیم.
نه ساکن یزد نیستم
ولی در انجام دادن اهدافم لاک پشتی عمل میکنم
پس همدردیم!
کاش عمرمون هم لاک پشتی میگذشت.
شکر خدا منم خوبم، ممنونم

آقای دکتر چه ساده اید شما، بنده تا یه هدفم رو عملی کنم سال ها طول میکشه 

ولی ان شاءالله واقعا قسمت بشه و یزد برم
ان شاءالله زندگی شما هم پر از سفرهای شاد و خاطره برانگیز باشه 

یه لحظه فکر کردم میخواین بگین خودم ساکن یزدم
ممنونم آقای دکتر بابت توصیه خوبتون
واقعا دوست دارم برم یزد رو ببینم
به محض اینکه شرایط برام جور بشه، باید برم ان شاءالله 

چه خبرها؟ اوضاع بر وفق مراد هست ان شاءالله؟ 

پس منتظر سفرنامه شما هم هستیم
شکر خدا شما چطورید؟
سلام
این دفعه که خواستین بیایین یزد
خود یزد ساکن بشین که به راحتی بتونین شهرستانها رو بگردین
شما مهریز و تفت اصلا نرفتین یزدم خیلی جاها رو نرفتین برای دیدن قنات و بلندترین بادگیر باید برین زارچ مسجد ریک رو باید برین رضوانشهر
آتشکده مسجد جامع بازارخان امام زاده ساعت مارکار زندان یخچال میبد زیلو بافی کوزه گری غربالیز و ده بالا طزرجان سانیچ و... و کلی جای خش
می گفتن دارین تشریف میارید در خدمتتون بودیم
الانم هر وقت دوست داشتید در خدمتتونیم یزد به هیچ کس بد نمی گذره مطمین باشید
سلام
شما کاملا درست میگین.
متاسفانه هم وقت کافی نداشتیم و هم وقتی تعداد همسفران زیاد میشه هماهنگ کردنشون سخته.
میدونم که باید حتما باز هم بیاییم یزد. نمیدونم کی فرصتش بشه.
از لطف شما هم ممنونم.
سلام آقای دکتر
به به، چه مسافرت جالبی 

گل ها بسیار جالب بودن، تا حالا ندیده بودم
فالوده نوش جونتون
همیشه به گردش و تفریح 

سلام
ممنون از لطف شما
شما هم تشریف ببرین یزد. بد نمیگذره.
چقدر زیبا و با جزئیات کامل نوشتید
حس کردم منم اونجا بودم. انشاءالله همیشه برید سفرهای هیجان انگیز
ممنون.
تازه کلی از جزییات را ننوشتم
نرفتین قنات چرا ؟البته نه اونی که تو مسجد جامع هست .اون متاسفانه اوضاعش خرابه . چک چک هم دیدنی بود
وقتی تعداد زیاد میشه نظرها هم متفاوت میشه و به زحمت میشه همه را هماهنگ کرد.
ما حتی آتشکده هم نرفتیم! یه بار دیگه باید بیاییم یزد. اما چه زمانی بیاییم خدا میدونه.
ولی منظره چشم نوازی نداشت. همش خاک و خل بود که): از جاهای یبس و خشک و خالی خوشم نمیاد
در این مورد که مردم شریف اونجا تقصیری ندارند.
اما قبول کنید که آرامش خاص خودشو داره.
سلام چه سفرنامه خوبی . همیشه به سفر و خوشی انشااله. یزد و میبد و کلا شهرهای کویری آرامش خاصی دارند که قابل مقایسه با شهرهای دیگه نیست.
سلام
ممنون از لطفتون.
بله کاملا حق با شماست.
سلام
الان مساله اصلی اینجاست دو عدد پسرخوب، کاری و خانواده دوست مجرد داریم ...
اصلا هم منتظرالشوهر نیستم
فقط قصد دارم یک جوون خوشبخت کنم
سلام
شما چقدر اهل کار خیر هستید
دستتون درد نکنه
طبیعت اینجا هم خوبه ولی ایران تنوع ای و هوایی خیلی زیادی داره. و همین طور پیشینه تاریخی غنی تری هم داره.
انشالله بیایین، یه سفر با هم بریم آلبانی. یه cave road داره که چند تا غار خیلی قشنگ داره. من همیشه شجاعت مهاجرهای اولیه که اولین بار این قاره روکشف کردن، آفرین میگم. خیلی ماجراجو و شجاع بودن، فقط ای کاش اینقدر بومی های اینجا رو اذیت نمی کردن
راستی آیا قطاب و باقلوا و ارده و … خریدید؟
پارچه های بافت یزد چطور؟ جاجیم اگه درست بگم؟
چشم اگه اپرا هال بطلبه مزاحم میشیم
درمورد سوغاتی خریدنمون هم نوشته بودم.
یادمه جایی خوندم سیشل تنها جزیره ای بوده که زمان کشفش هیچ بومی توش نبوده!
اعتراف کردین که کامل نخوندینا
به به
ممنون
وای یزد خیلی خوبه، لهجه شون از خوب هم خوبتره.
من شیفته ی این سفرکهای یکی دو روزه ام. هم کلی جا رو میبینیم هم استراحت بیرون از شهر و جاده ای داریم. ممنون از شما که با نوشتنتون ما رو هم با خودتون همراه کردید.
بله سفرنامه های شما را هم خوندیم
ممنون از لطف شما
دکتر جان همیشه به سفر و شادی. یزد شهر زیبایی هست و فقط محض اطلاع اسم اصلی اون فالوده ، فالوده کرمانی هست، ولی نمی دونم چرا متاسفانه یزدی ها اون رو به نام خودشون زدند.
ممنون از لطفتون
راستش من تا حالا کرمان نیومدم. حالا اگه اومدم اونجا هم یه فالوده سفارش میدم تا مقایسه کنم
سلام
جناب دکتر، شما دو برادری که مجرد هستتد داشتید، اما ما پس از گذشت ده سال از این موضوع آگاه شدیم.
واحسرتاااااا
واویلاااااااا
لطفاً روزانه سه مرتبه این جمله را با خود تکرار کنید:
ما برای وصل کردن آمده ایم
نی برای فصل کردن آمده ایم
سلام


این دوتا با هم برادر بودند نه با من
اگه واقعا چنین اشتباهی کردین پس حتما من اشتباه نوشتم. حالا میرم یه توضیح اضافه میکنم.
سلام خوله یزدی رو حتما بخرید حیفه تو برنامه های باسلامو اینستاگرام هم میفروشن

انشالله همیشه به سفر.من هم عاشق مسافرتم و اون جمله ی اخر عالی بود کاش قاب کنم بزنم تو خونه ام هرکسی از این به بعد پرسید چرا انقد سفر میرید پولاتون سیو کنید و فلان این جمله رو بخونه
سلام
ان شاء الله
یاد سفر یزدم افتادم، رفته بودیم کنفرانس با همکلاسیهای دوران ارشدم، یکی از همکلاسیها یزدی بود توی یه بعد ازظهر که وقت داشتیم رفتیم میدان امیر چخماق، زندان اسکندر و باغ دولت آباد. الان که فکر میکنم باید میرفتیم مسجد جامع یزد و آتشکده رو هم میدیدیم.
این سفرهای کوتاه اتفاقا خوش میگذره، اگه از قبلش برنامه ریزی هم بکنید میتونید کلی جاهای دیدنی رو توی زمان کوتاه بگردین
سفر همیشه خوبه. هرچقدر که بیشتر امکانش باشه بهتر.
ممنون که وقت گذاشتین خانم دکتر.
اسلام، اینگل شیشه شور جزو گل های بومی استرالیا است و خیلی برای آب و هوای اینجا مناسب است. شهرداری به دلیل اینکه مراقبت زیادی نمی خواهد در بسیاری از خیابان ها به عنوان حصار این درخت را می کارد. ولی وای به حال اینکه به گرده آن آلرژی داشته باشید. در فصل گل دهی اش، خیلی آلرژی زا است.
اینجا هم بهش میگن bottle brush
اسلام. پس اسمشو هم از همون اسم انگلیسیش استفاده کردن.
ممنون برای توضیحات.
حالا اون نوشیدنی جدید خوشمزه بود یا نه
نمیدونم قبول دارین یا نه اما تقریبا همه نوشیدنی های انرژی زا یک طعم مشخص دارند!
سلام. بسیار ممنون از سفرنامتون استفاده کردیم
انشااله سفرنامه های بعدی
سلام ممنون از لطف شما
ممنونم
به به. خاطره سفر یزد و میبد دوباره زنده شد. چقدر عالی. خوشحالم بتون خوش گذشته.
اون طرح چلیپا قبل از اینکه صلیب شکسته باشه یه طرح کهن آریایی به مفهوم آب و باد و خاک و آتشه که در برخی نمادهای زرتشتی و حتی مکاتب قدیمی مسیحی و یهودی هم دیده شده. با اسم گردونه ی مهر(خورشید). فکر کنم با قدمت سه هزارساله اولین بار در خوزستان پیدا شده.
بله اتفاقا به یادتون بودم. و مثلا تعجب کردم که چرا ننوشته بودین که شعر را برعکس مینویسند؟!
بله بعدا یادم افتاد که حتی یک بار توی مجله دانستنیها روی شیشه یه کامیون هندی هم چنین طرحی را دیده بودم و زیرش همین توضیح را نوشته بود.
آهان پس با این جواب مشخص شد که از اقوام آنی خانم هستند.
چون ایشون حرف زدن راجع به خودشون و خانوادشون رو قدغن کرده بودن.
دقیقا!
سلام، چه سفر ناگهانی خوبی. امیدوارم همیشه با خانواده سفرهای خوب برید و و برای ما هم سفر نامه بنویسید. یزد و اردکان و کلا مرکز ایران، طبیعت منحصر به فردی داره
سلام
بله خیلی خوب بود. طبیعت اطراف شما هم خیلی قشنگه. از پرت تا دنمارک و آلبانی و ...
سلام

اش رشته
.
یزد را من خیلی دوست دارم خیلی هم به شیراز نزدیکه اما هر وقت اسمش میاد یاد ادمی میوفتم که از تشنگی لبهاش ترک خورده و کلی خاک و خلی هست سر و وضعش همیشه هم اون ادم را با لباس خاکی رنگ جبهه تصور میکنم
باقلوا و قطاب و پشمک های یزد واقعا بی نظیرن
حوله های نخی عالی ان
ترمه هاش خیلی خوشکلن
ما توی عید یه سر یه بازار وکیل زدیم اونجا چندتا سرا داره بند عینک دست ساز از سرای فیل خریدیم ۵۰ تومن کنارش سرای مشیر بهمون همون دقیقا همون را گفت ۸۵ تومن و تو خود بازار بازم دقیقا همون را ۱۵۰ گفت یعنی در این حد با فاصله های چند متری
سلام

امیدوارم به دوستان یزدی برنخوره.
چه توصیف جالبی!
متاسفانه همه جا همین طوره.
سلام
چه سفرنامه خوبی
اونم توی اردیبهشت زیبا
سالها پیش به یزد سفر کردم ... میبد هم رفتم ...
ولی اگه بشه بازم دلم میخواد سفر کنم
توی سفرهای داخلی از دادن این ورودیه ها زورمون میگیره ... در حالی که توی سفرهای خارجی راحت چند برابرش را پرداخت میکنیم
سلام
ممنون
بله. امیدوارم سفر این بارتون براتون خاطره های خوبی داشته باشه.
دقیقا تازه توی خارج گوشیمونو هم میبرن
سلام
آنی جون خیلی خوش شانس بودن
زمانی اومدن که شما دیگه حاتم طایی شده بودین
پاسپورتتون پرازمهر، دکتر
سلام
درواقع کسی که خوش شانس بوده منم.
سپاسگزارم.
سلام جناب دکتر...
آره خودشه، گل زیبای شیشه شور
یادش بخیر نارین قلعه ...کاش دوباره بشه بریم گرجستان...
و اما حوله یزدی عالیه، هم خیلی سبک وکم حجمه و هم آبگیری اش خیلی خوبه، باب مسافرته
سلام
خداروشکر که درست تشخیص دادم.
بله یادش به خیر
آخرش هم نخریدیم
سلام


همیشه به سفر
مقتصد بودن تون من رو یاد اصفهانی ها میندازه
جالبه که انگار کل خانوادتون اینجور اقتصادی هستند.
البته خودم هم مدتیه اقتصادی شدم بخاطر شرایط موجود
ببخشید اگر از دیدتون خصوصی نیست، میتونم بپرسم این دو آقا از اقوام شما بودن یا آنی خانم.
سلام
ممنون
من در دوران نوجوانی و جوانی چنان خساستی داشتم که الان احساس حاتم طایی بودن دارم
خواهش میکنم. از این که اجازه نداشتم چیزی درموردشون بگم نتونستین حدس بزنین؟
چه سفر یهوییِ پربرکتی و چه میزبان باسلیقهای که صبحها برتون موسیقی پخش میکرده
بله واقعا یهویی شد.
دستشون هم درد نکنه.
سلام .همیشه به گردش ! حافظه اتون تو بیان جزئیات خیلی خوبه ، امیدوارم به زودی فرصت و ثروت آن چنانی نصیبتون بشه که بتونید دنیا رو بگردید و یه وبلاگ هم برای گردشگری داشته باشید.
سلام
ممنون از لطف شما
چند سال پیش دم یکی از دفاتر مسافرتی دیدم که دلم رفت. نوشته بود: ترجیح میدم یک پاسپورت پر از مهر داشته باشم تا یک خونه پر از وسیله.