جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر-ویلا-اسباب کشی-مموری

سلام 

شرمنده برای تاخیر اما مطمئنم بعد از خوندن سفرنامه تائید می‌فرمائید که زودتر از این عملا امکان پذیر نبود.

یکشنبه پانزدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز صبح درحالی سر کار رفتم که به اندازه یه پست کامل خاطرات توی واتس آپ ذخیره داشتم و میخواستم بگذارمش برای پست بعد از سفرنامه. 

مسافت حدود سی کیلومتری تا درمونگاهی که اون روز صبح شیفت بودم با ماشین خودم رفته بودم تا در اولین فرصت درمونگاهو بسپرم به پزشکی که اون روز صبح همراهم اومده بود و برگردم خونه اما از شانس من سر ظهر از اداره بیمه اومدن بازدید و تا اواخر وقت نگهمون داشتن! و بعد از رفتن اونها پریدم توی ماشین و تخت گاز برگشتم خونه(دقیقا همون درمونگاهی که صبح روز سفر به تبریز با ماشین خودم رفته بودم). طبق معمول همه سفرها آنی همه زحمتها رو کشیده بود و من فقط چمدونهارو توی صندوق عقب ماشین گذاشتم. طبق برنامه ای که از قبل با باجناق های گرامی ریخته بودیم، ما یک روز زودتر راهی میشدیم چون قرار بود مادر آنیو ببریم به یکی از شهرهای نزدیک تهران خونه خواهرش و اونها از صبح روز بعد راهی بشن و به هم ملحق بشیم. رفتیم در خونه پدر و مادر آنی و مادرشو سوار کردیم تا برای چند روز بره پیش آخرین بازمانده خواهران و برادرانش و چند روزی از ولایت دور باشه. خورشید به تدریج به سمت کوههای مغرب راهی شده بود که حرکت کردیم و تقریبا یک ساعت بعد یکی یکی چیزهایی را که فراموش کرده بودیم برداریم به یاد آوردیم و هربار به شوخی به آنی می گفتم دور بزنم؟! ازجمله تقویم جیبی که معمولا خاطراتمو توش می نویسم و برای همین تصمیم گرفتم که خاطراتمو هم توی واتس آپ ذخیره کنم و بعد از برگشتن بنویسم توی تقویم.

هوا کم کم تاریک شد و ما همچنان به راهمون ادامه میدادیم. برای اولین بار توی استراحتگاه روناک در چند کیلومتری کاشان ایستادیم و استراحتی کردیم که انصافا جای تمیز و خوبی بود. درحالی که مادر آنی نگران بود که توی تاریکی مسیرو گم کنیم آنی با استفاده از اپلیکیشن های مسیریاب به خوبی منو هدایت میکرد که به جز چند کیلومتر از راه که به شدت پر از دست انداز بود مشکلی نداشتیم. حوالی نیمه شب بود که به شهر محل اقامت خاله آنی رسیدیم که متوجه شدیم برامون شام نگه داشته و ما با وجود غذای مختصری که توی راه خورده بودیم اونجا هم شام خوردیم و بعد هم خوابیدیم. توی خونه ای که آنی کلی ازش خاطره داشت. درحالی که طبق اپلیکیشن ها مموری من هشتاد و هشت کیلومتر اون طرف تر خونه اخوی گرامی بود! یه نکته جالب هم بارش چند دقیقه ای باران توی نصف شب بود.

دوشنبه شانزدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه با باجناق های گرامی هماهنگ کردیم و بعد راه افتادیم. تصمیم گرفته بودیم که این بار از طریق آزادراه جدید تهران شمال بریم. وارد تهران شدیم و از جنوب تا شمال شهرو (اگه اشتباه نکنم) درحدود یک و نیم ساعت طی کردیم. تغییر فرم خونه ها و مدل ماشین ها در طول این مسیر برام جالب بود. در اول اتوبان یه باجه پرداخت عوارض بود که خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم هنوز خالیه غافل از اینکه بعدا ناچار میشم به صورت الکترونیکی پرداختش کنم! از یه اتوبان خوب با هجده تونل کوچک و بزرگ گذشتیم. خدایی ساخت این اتوبان اصلا ساده نبوده اما همچنان معتقدم میشد زودتر از این ساختشو تموم کرد. اواخر یکی از تونلهای بلند مسیر بود که یه ماشین سنگین راهنما زد و اشاره کرد که ازش سبقت بگیریم، ماشین پشت سریش که میشد ماشین جلوئی ما هم سبقت گرفت اما من جرات نکردم و جالب این که پلیس بلافاصله بیرون تونل اون ماشینو نگه داشت! به قول آنی شاید راننده اون ماشین سنگین خودش پلیس نامحسوس بود! حوالی مرزن آباد اتوبان تموم شد و وارد جاده قدیم چالوس شدیم و بعد از عبور از هجده تونل به تونل شماره نه رسیدیم! از رستورانهای مختلف گذشتیم و بالاخره توی رستوران اوشن توقف کردیم و ناهار خوردیم، از جمله یه ماهی که صاحب رستوران جلو چشم خودمون اونو از استخر بیرون رستوران گرفت و برد تا آماده اش کنه.

با باجناق های گرامی تماس گرفتیم و متوجه شدیم که فقط چند دقیقه با ما فاصله دارند پس همون جا موندیم تا اونها هم برسند و بعد اونها تازه سفارش ناهار دادند از جمله ماهی که این بار صاحب رستوران و شاگردش هرکاری که کردند نتونستند یه ماهی دیگه بگیرند و از باجناق های گرامی خواهش کردند سفارششونو عوض کنند! بعد از خوردن غذا وقتی برای دو پرس غذا (یه چلو ماهی و یه چلوکباب بختیاری)  و یه ظرف دوغ صد و سی هزار تومن پول دادم تازه فهمیدم چرا منو رستوران قیمت نداشت!

این بار با سه ماشین پشت سر هم راه افتادیم که البته گه گاه یکی دو ماشین بینمون فاصله می انداختند. هوا در آستانه تاریکی بود که به ویلای قدیمی باجناق گرامی رسیدیم (که از این به بعد بهش میگم باجناق اول که البته فقط به خاطر سن بالاتر ایشونه) شام خوردیم و مقداری از وسایل ویلا رو جمع کردیم و بعد هم خوابیدیم.

سه شنبه هفدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

صبح بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه بقیه وسایل ویلا رو جمع کردیم و تا جایی که امکان پذیر بود با ماشین های خودمون به ویلای جدید بردیم. ویلایی که مثل ویلای قبلی در یک روستای چسبیده به چالوس بود اما در یک سمت دیگه شهر. ویلایی که زمین خیلی کوچک تری داشت اما نوساز و سه طبقه بود. یک سالن بزرگ با یک آشپزخونه اوپن در کنارش در طبقه اول، سه اتاق خواب در طبقه دوم و یک بهارخواب در طبقه سوم. توی طبقه اول موبایل به سختی خط میداد اما توی طبقه های بالاتر خط دهی خیلی بهتر بود. یک طرف ویلا یه مزرعه برنج بود که عماد با دیدنش گفت: من می رم توی این چمن فوتبال بازی کنم! اما با دقت بیشتر متوجه اشتباهش شد. یکی از اتاق خواب ها دارای کولر و حمام و دستشویی مجزا بود که بلافاصله توسط باجناق اول اشغال شد! هوا هم حسابی گرم و شرجی بود.

باقی مونده وسایلو با وانت آوردند و دوتا کارگر نوجوان اهل افغانستان بارهارو خالی کردند. کارگرهایی که سنشون به نظر خیلی بیشتر از عماد نبود و بارها توسط صاحب وانت تحقیر شدند و هربار فقط خندیدند! البته خدا از دلشون خبر داشت. کاش اونهایی که نژاد پرستی توی آمریکا و اروپا را محکوم میکنند یه نگاه هم به مملکت خودمون می انداختند. 

بالاخره همه وسایل جابجا شد و بعد مشغول چیدن وسایل شدیم.

بعد از شام بود که دختر باجناق دوم که دانشجوی رشته مامائیه یه کتاب آورد و داد دستم. گفتم: جریان چیه؟ گفت: فردا آنلاین امتحانشو دارم. برای تقلب روی شما حساب میکنم!

شب به دلیل گرمای هوا و نداشتن کولر پنجره هارو باز کردیم اما خیلی زود متوجه شدیم که چه اشتباهی کردیم چون مورد هجوم همه جانبه ارتش پشه ها قرار گرفتیم و تاصبح فقط خودمونو میخاروندیم!

چهارشنبه هجدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

صبح بعد از بیدار شدن از خواب اومدیم طبقه همکف و فهمیدیم باجناق دوم و خانواده اش دیشب اومدن طبقه همکف و زیر کولر اونجا خوابیدن و مارو در نبرد دیشب تنها گذاشتن! بعد از خوردن صبحانه بیشتر افراد مشغول کارهایی مثل چیدن وسایل یا آماده کردن غذا و .... بودند اما من و دختر باجناق دوم  مشغول مطالعه بودیم! بعدازظهر توی گوگل مپ‌ نزدیک ترین کافی نت را سرچ کردم و بعد من و هردو دختر باجناق دوم و عماد با طی مسیر هزار و هفتصد متری به اونجا رسیدیم که متوجه شدیم این کافی نت فقط یک کامپیوتر داره و درواقع شانس آوردیم که اشغال نبود! بعد هم هرکسی در محل ماموریت خودش قرار گرفت. 

من: پیدا کردن جوابها توی کتاب

دختر باجناق دوم: تبادل نظر با همکلاسی ها توی واتس آپ 

خواهرش: زدن جوابها توی سایت

عماد: چه عرض کنم؟!

جالب اینجاست که جواب یکی از سوالها رو پیش از این که ما پیدا کنیم عماد گفت! و گفت: توی کتابمون خوندیم! که بعدا دیدیم درست گفته!

بعد از اتمام امتحان سوار ماشین شدیم و خواستم برگردم ویلا که هر سه نفر صداشون دراومد و گفتند دیگه حوصله شون از اون ویلا سررفته! پس یکی دو ساعت چالوس گردی کردیم و بعد عماد گفت یه کافی شاپ خوب توی گوگل مپ پیدا کرده، با راهنمایی عماد رفتیم توی یه پاساژ که اسمشو یادم نیست و کافی شاپ داخل اون و بعد هم یه جعبه شیرینی خریدیم و به عنوان شیرینی ویلا تقدیم باجناق اول کردیم! و به این ترتیب یه آهنگ دیگه هم به آهنگهایی که توی ذهنم حک شدن اضافه شد که متاسفانه این بار از آهنگ های رپ عماد بود! شب بعد از تاریکی هوا برای اولین بار رفتیم کنار دریا و کمی قدم زدیم و بعد برگشتیم ویلا. جالب این که اون شب بالاخره بعد از چند شب اولین برد خودمو توی ورق بازی به دست آوردم!

از امشب ما هم همراه با خانواده باجناق دوم توی طبقه همکف و زیر کولر خوابیدیم.

پنجشنبه نوزدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه

اونروز تا همه بیدار شدند و صبحانه خوردیم ظهر شد بعد هم (اگه درست یادم مونده باشه) بارون گرفت. بعدازظهر هم رفتیم کنار آب و چند ساعتی توی دریا بودیم و خوش گذشت. البته باجناق اول بیشتر به دنبال پیدا کردن و خرید زمین بود و منو هم تشویق میکرد با فروش خونه فعلی توی شمال زمین بخرم. اما چون من عملا امکان مراجعه مکرر به شمال و خرید و فروشو ندارم و مهم تر از این شم اقتصادیم تعریف چندانی نداره از خیرش گذشتم!

شب هم برگشتیم ویلا و خوابیدیم. دختر باجناق دوم هم با ذوق نمره بیست امتحان روز گذشته رو توی سایت بهم نشون داد!

جمعه بیستم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز بعدازظهر باجناق اول که دید همه مون حوصله مون سررفته ترسش از کرونا رو بی خیال شد و خواست تا برای گردش بیرون بریم. یه مقدار توی روستاها چرخیدیم و از جمله از جلو کوچه جناب مهرزاد قهرمان پاراالمپیکی کشورمون هم گذشتیم و به سد ذوات رسیدیم. یه سد کوچیک روی رودخونه سردابرود که سرریز آبش دوباره توی رودخونه جاری شده بود. در هر دو طرف رودخونه هم انواع درختها دیده میشد. درمجموع جای قشنگی بود و کلی چرخیدیم و کلی هم عکس گرفتیم. عسل هم از هر رنگ سنگ یکی برداشته بود تا بیاره که آنی اجازه نداد و بالاخره فقط چند سنگ خیلی کوچیکو با خودش آورد.

 اول قرار بود از دامنه کوه هم بالا بریم اما به خاطر ازدحام جمعیت و ترس از شیوع کرونا از خیرش گذشتیم. برگشتیم ویلا و بعد از مدتی خوابیدیم.

شنبه بیست و یکم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه

امروز هم تا بعدازظهر توی ویلا بودیم. بعدازظهر بود که باجناق اول پیشنهاد کرد به جای دیروز بریم به دامنه کوه، اما چندان استقبالی نشد و درنهایت فقط هر سه باجناق رفتیم و آنی و همسر باجناق دوم. از کنار سد ذوات گذشتیم و رفتیم توی جنگل. درحالی که صدای آب رودخانه به گوش میرسید از راههای باریک و پیاده روی که لابلای درختها ساخته شده بود میگذشتیم، یکی دو بار هم از پلهای باریک و چوبی روی رودخونه عبور کردیم. گه گاه از کنار درختان انجیر میگذشتیم که  میوه هاشون روی زمین ریخته بود. متاسفانه من کفشهای پیاده روی خودمو توی این سفر نبرده بودم و بارها توی راه پاهام لیز میخورد. اما لذت این گردش توی طبیعت با چیز دیگه ای قابل مقایسه نبود. کلی هم عکس و فیلم گرفتم.

 خلاصه که منظره طبیعی اونجا واقعا زیبا و لذت بخش بود. و نهایتا در هنگام بالا رفتن از یک صخره بود که در حالی که به شدت مراقب کفشم و لیز نخوردن بودم صدایی به گوشم رسید و متوجه شدم که به درجه گسیختگی خشتک نائل شده ام!

یکشنبه بیست و دوم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز هم مقداری بارندگی داشتیم و تا غروب نشد از خونه بیرون بریم. تا عصر که همگی با هم رفتیم چالوس گردی و توی مغازه ها و پاساژها چرخیدیم و سوغاتی خریدیم. 

دو ماه پیش بود که تصادفا توی خونه اون مربای گل گاو زبان که سال پیش از قنادی تی شین چالوس خریده بودم و بعد از مرگ مامان کلا فراموشش کرده بودیم پیدا کردیم و مصرف شد. این بار توی قنادی تی شین بین دو نوع از مرباها شک داشتم که کدومو بخرم که آنی یکی شونو نشونم داد و گفت: این دیگه چیه؟ و من هم همونو خریدم! یعنی مربای شقاقل. انشاالله اون یکی (مربای شش میوه) هم برای سفر بعدی به شمال که البته امیدوارم سفر بعدی مون نباشه چون دیگه خیلی داره تکراری میشه! برای اولین بار در طول تاریخ رشته خوشکار هم خریدیم. میخواستم برای اولین بار بنزین سه هزار تومانی بزنم که دختر باجناق دوم لطف کرد و کارت سوختشو داد تا با اون بنزین هزار و پونصد تومنی بزنم. اون شب هم بعد از غروب آفتاب رفتیم لب دریا و مقداری قدم زدیم. رشته خوشکار ها هم خورده شد که نمیتونم بگم خیلی محشر بود و رفت توی لیست خوراکی های مورد علاقه ام اما بد هم نبود.

دوشنبه بیست و دوم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

اون روز صبح بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه باجناق دوم و خانواده اش راهی شدند، اما ما تا جمع و جور کردیم و راه افتادیم بعد از ناهار بود. دوست داشتم باز هم از مسیر کلاردشت بریم و این بار طعم بستنی سرخ کرده را که سال پیش نشد بخوریم امتحان کنم که آنی گفت: اگه فقط برای همین میخوای تا اونجا بری قول میدم طرز تهیه شو سرچ کنم و خودم توی خونه برات درست کنم! پس باز هم از جاده چالوس و بعد اتوبان جدید اومدیم و حدود ساعت شش به محل زندگی اخوی گرامی رسیدیم. کلی عکس و .... از مموری گوشیم ریختم توی حافظه داخلی تا محتویات اون مموری توش جا بشه اما بعد دیدم هنوز روی حافظه داخلی فضای خالی بیشتری دارم! پس محتویات اون مموری را با کمک کامپیوتر خونه اخوی روی حافظه داخلی کپی کردیم و در آستانه اتمامش برق قطع و وصل شد و همه اش پرید! شب خوابیدیم و باز هم مورد هجوم پشه ها قرار گرفتیم!

سه شنبه بیست و سوم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

اون روز صبح وقتی بیدار شدم متوجه شدم اخوی گرامی زحمت کپی کردن محتویات اون مموری را روی حافظه داخلی گوشیم کشیده. کلی عکس و فیلم و موسیقی برگشته بود اما هیچکدوم اسمی نداشت و به جای اسمشون یه شماره بود. اما باز هم خداروشکر. 

بعد از صبحانه راه افتادیم و توی راه برای اولین بار در طول تاریخ بنزین سه هزار تومانی زدیم و بعد رفتیم خونه خاله آنی و مادرشو سوار کردیم و حرکت کردیم.

بعد از کاشان و توی استراحتگاه مارال ستاره برای ناهار برای اولین بار مرغ دوپیازه آلو (غذای خوشمزه و محلی شیراز) را خوردیم و دو جعبه از شیرینی های محلی قزوین (نان چرخی و نان چایی) را هم خریدیم که متوجه خواهر آنی (همسر باجناق اول) شدیم که با بچه اش قدم میزدند و گفتند گرچه قصد داشتند چند روز دیگه هم توی شمال بمونند با رفتن ما حوصله شون سررفته و اونها هم راهی شدند! از اونجا تا ولایت با اونها همراه بودیم و رکورد سرعت توی رانندگی خودم را هم شکستم و برای اولین بار با صد و شصت کیلومتر سرعت در ساعت توی اتوبان رفتیم البته فقط برای چند ثانیه و بعد به دستور آنی سرعتو کم کردم.

 رسیدیم ولایت، اول مادر آنی را به خونه شون رسوندیم و بعد برای شام خدمت پدر بزرگوار رسیدیم و بعد هم برگشتیم خونه.

چهارشنبه بیست و چهارم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز و فردا را هم مرخصی بودم و اول هوس کردم برم سر کار اما بعد رفتم سراغ کارهای اداری. یک سر رفتم سراغ وامی که میخواستم بگیرم که گفتند نامه اومده فقط به پرسنل بیمارستانها تعلق میگیره و نه درمونگاه ها! بعد رفتم سراغ پیگیری چندماه از اوایل کارم که چند روز پیش از سفر تصادفا متوجه شدم برام بیمه رد نشده و توی شبکه هم به جای این که ببینند چرا اشتباه کردن به من می گفتن چرا تا حالا متوجه نشده بودی؟!

بقیه روز هم درحال استراحت بودیم و باز کردن چمدونها.

پنجشنبه بیست و پنجم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز هم توی خونه بودیم. بعدازظهر بود که گوشیم خاموش شد، گفتم حتما مثل هربار دوباره روشن میشه اما هنوز روشن نشده دوباره خاموش شد و دوباره و دوباره و دوباره و ...... بردمش یکی دوتا مغازه تعمیر موبایل که گفتند باید دوباره فلش بشه، از یکی دیگه پرسیدم که گفت: فلش نمیخواد، باید یه فایل از اینترنت دانلود کنم و روش نصب کنم درست میشه اطلاعاتت هم حفظ میشه. من هم خوشحال گذاشتمش اونجا و برگشتم خونه و روز جمعه که گرفتمش جناب تعمیرکار فرمودند با دانلود فایل درست نشد فلشش کردم! حالا اون محتویات مموری هنوز روی خود مموری هست اما اون مطالبی که اول از روی مموری فرستادم روی حافظه داخلی کلا نابود شد و همین طور کل عکسها و فیلمهایی که توی این سفر گرفتم و پست خاطرات بعدی که کلی فکر کردم تا سه چهار موردش یادم بیاد و خاطرات سفر که توی واتس آپ ذخیره کرده بودم و کلی فکر کردم تا به یادم بیان :((

پ.ن۱: دارم مدارک جور میکنم برای یه وام دیگه که گرچه مبلغش پایینه اما دیگه چاره ای نیست. این یکیو فقط وقتی گرفتم می نویسم!

پ.ن۲: روزی که میخواستیم حرکت کنیم عسل با چند عروسک اومد پیش آنی و گفت: میشه اینهارو هم بیارم؟ آنی گفت: فقط یکی شونو انتخاب کن. عسل همه شونو برد توی اتاقشون تا یکی شونو انتخاب کنه، چند دقیقه بعد از جلو اتاق رد میشدم که دیدم عسل همه عروسکهارو به ترتیب گذاشته جلوش و بهشون میگه: یه سوال می پرسم هرکدومتون درست جواب بده با خودم میبرمش خب بگین ببینم شیش شیش تا؟! (مسئله اینه که عسل خودش هم جدول ضربو بلد نیست!)

بعدنوشت: آنی لطف کرده و بعد از چند سال وبلاگشو آپ کرده و خواسته اینجا اعلام کنم. این شما و این هم پست جدید آنی!

اندر حکایت خوردن رطب و منع آن!

سلام 

سال پیش وقتی باجناق گرامی کلید ویلاشو داد تا موقع مسافرت بریم اونجا و چند هفته پیش از ما هم کلیدو به باجناق دیگه هم داده بود باید فکر اینجا رو هم میکردیم!

یکی دو هفته پیش بود که باجناق گرامی تماس گرفت و گفت: ویلاشو فروخته و یه ویلای دیگه خریده و اواسط تیرماه باید اسباب کشی کنه و از من و باجناق دیگه خواست که هم باهاشون بریم سفر و هم توی اسباب کشی کمکشون کنیم!

البته من تلاشهای مذبوحانه ای برای نرفتن به سفر کردم به عللی مثل:

۱. شیوع کرونا 

۲. ندادن مرخصی از سوی شبکه به دلیل شیوع کرونا

۳. کمبود منابع مالی برای سفر در ایام ساخت خونه

۴. حرف مردم (هنوز سالگرد مادرش نشده پا شده رفته مسافرت)

۵. این یکیو یادم نمیاد!

۶. این یکیو هم اصلا نمیشه اینجا نوشت!

اما آنی پس از شنیدن همه دلایل با آوردن دلایل بسیار قوی منو قانع کرد که باید بریم سفر و مهم ترین دلیلش هم این بود: ما می ریم!

خلاصه که هفته آینده همراه با همسایگان آینده راهی ویلای آینده (!) باجناق گرامی میشیم که ظاهرا فاصله چندانی با ویلای قبلی نداره. و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که حداکثر اقدامات لازمو برای جلوگیری از انتقال احتمالی ویروس انجام بدم.

قبلا هم سابقه یک مسافرت دیگه با باجناق های گرامی داشتیم که بنا به دلایلی امکان نوشتنش توی وبلاگ وجود نداشت. سفری که از مازندران شروع شد و به آستارا رسید و نهایتا سری به بانه زدیم و بعد به ولایت برگشتیم. اما طبیعتا امسال خبری از این گشت و گذارها نخواهد بود و نمیدونم این سفر در حدی باشه که بشه براش سفرنامه نوشت یا نه؟ 

فعلا

پ.ن۱: کارهای اداریو برای گرفتن سومین وام برای ساخت خونه شروع کردم. خدایی ماهی سه تا قسط وام دادن ساده نیست اما چاره ای هم نیست. 

پ.ن۲. با عسل و آنی جایی هستم که یکدفعه پام به جایی گیر میکنه و میخورم زمین! آنی ناخودآگاه شروع میکنه به خندیدن و عسل بهش میگه: می خندی؟ شوهرت خورده زمین و تو می خندی؟ الان باید گریه کنی برای شوهرت!