جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (289)

سلام

1. توی بعضی از مراکز به جز دستگاه زدن انگشت دستگاه تشخیص چهره هم گذاشتن. توی یک مرکز روستایی بودم که از شبکه پزشک جدیدشو آوردند و رفتند. با خانم دکتر جدید کمی صحبت کردیم و ازش پرسیدم: راستی انگشتتونو تعریف کردند که دیگه همین جا انگشت بزنین؟ گفت: بله اما چهره مو تعریف نکردند. گفتم: چرا؟ گفت: چون قدّم بهش نرسید! بعد هم هردومون به زور جلو خنده مونو گرفتیم!

2. نسخه یه  دخترحدودا 18 ساله را نوشتم و بعد گفتم: دیگه هیچ مشکلی نداشتین؟ یه نگاه به مادرش کرد و بعد مادرش گفت: ببخشید! شما متوجه بوی دهن دختر من شدین؟ گفتم: نه. مادره گفت: ممنون. این دختر اصرار داره دهنش بو میده. هرچقدر هم که ما میگیم بو نداره قبول نمیکنه. دختره گفت: نمیدونم چطور شما متوجه نشدین؟ اما من هروقت کنار یکی میرم یا دماغشو میگیره یا بلند میشه و میره یه جای دیگه یا .... دیگه روم نشد بگم دهنتو باز کن بو کنم! گفتم: ببرین دندون پزشکی اگه مشکلی نداشت یا از دستگاه گوارششه یا از سینوسهاش یا واقعا فقط تصور خودشه.

3. یکی از خانم دکترهای طرحی رفتن توی شیفت. بعد چندین شیفت را پشت سر هم می ایستن و برای چند هفته میرن. همیشه پیش خودم میگفتم: این خانم دکتر چه توانایی داره! شب آخرِ شیفتهای پشت سر همشون بود و من قرار بود فردا صبح برم اونجا که خانم دکتر زنگ زد و گفت: ببخشید میشه فردا صبح یه کم زودتر بیایین؟ بعدها فهمیدم به راننده گفته قراره بره شهرستان مجاور چون یواشکی چندتا شیفت هم اونجا خریده!

4. توی یک مرکز دوپزشکه بودم که خانم دکتر اومد توی مطب و در کمد را باز کرد تا یک ظرف الکل برداره. بعد با تعجب گفت: آقای دکتر! بیایین اینجارو ببینین! رفتم و دیدم چند مورچه مرده توی ظرف الکله! اول فکر کردم توی ظرف یه چیز دیگه بوده اما درش را که باز کردیم واقعا الکل سفید بود!

5. به خانمه گفتم: حالت تهوع هم دارین؟ گفت: نه اما خیلی حالت تهوع دارم!

6. برای یک پسر پنج شش ساله نسخه مینوشتم که چشمش افتاد به سامسونت من و گفت: بابا! اسم این کیفها چیه؟ پدرش هم چند ثانیه فکر کرد و بعد گفت: کیف کار! بچه گفت: وقتی من هم بزرگ شدم برام کیف کار میخری؟ پدرش گفت: بله. بچه گفت: اون وقت چی باید توش گذاشت؟!

7. سر کار بودم که یکی از پزشکهای فوق تخصص بهم زنگ زد و گفت: یه مریض اومده پیشم و کد ارجاع نگرفته. میشه کد ملیشو بدم و براش کد ارجاع بدی؟ گفتم: چشم. از اون روز دارم هر روز چندتا کد ارجاع بهش میدم! خوبه اون یوزرنیم و پسورد شخصی را بهمون دادن!

8. صبح رفتم توی یک مرکز دوپزشکه که دوتا پزشک خانم داره و یکیشون هر روز میره و برمیگرده (که اون روز مرخصی بود) و اون یکی که راهش دوره توی روستا میمونه. رفتم توی درمونگاه و نشستم پشت میز که خانم دکتر ساکن روستا یکدفعه اومد توی مطب و گفت: چطوری گل؟ بعد یکدفعه منو دید و گفت: ای وای ببخشید! و دوید بیرون.

9. مرده پسرشو آورد و گفت: پریشب این پسر را آوردن اینجا پیش خودتون و شما بهش گفتین باید آمپول بزنه اما حاضر نشده بزنه. حالا آوردمش که همون آمپولو براش بنویسین چون بهتر نشده. گفتم:من اصلا پریشب اینجا نبودم. گفت: پس حتما یه خودتون دیگه بوده!

10. یک شب توی مرکزی که توی شماره هشت گفتم شیفت بودم. پرسنل چای درست کرده بودند و رفتم تا چای بخوریم. خانم دکتر هم اومد. چای ریختیم و منتظر بودیم تا کمی خنک بشه که یه مریض اومد. درحال دیدن مریض بودم که صدای خنده خانم دکتر بلند شد و وقتی برگشتم خانم دکتر اونجا نبود. گفتم: پس خانم دکتر کجا رفت؟ یکی از پرسنل گفت: اشتباها چای شما رو خورد بعد هم خجالت کشید رفت!

11. پسری که سرش زخمی شده بود فرستادم توی تزریقات تا روی زخمشو تمیز کنند و ببینم چه وضعیتی داره؟ چند دقیقه بعد رفتم سراغش که آقای مسئول تزریقات گفت: زخمشو ببینین. به نظر من که نیازی به بخیه نداره. مادر بچه گفت: حالا ما این همه راه اومدیم. حداقل یه دوتا بخیه بهش بزنین!

12. خانمه گفت: این بچه از وقتی میره مدرسه هر روز توی کیفش سرماخوردگی میاره و میده به همه مون!

پ.ن. اواخر آبان ماه بود که آنی گفت: مدرسه عسل اصلا نگفتن که چقدر پول باید بدیم. یه سر میری بپرسی؟ گفتم: باشه ظهر هم میرم میپرسم هم عسلو میارم. ظهر رفتم دم مدرسه که مدیرشون گفت: آموزش و پرورش هنوز مبلغ دقیق شهریه امسالو تعیین نکرده. نمیدونیم چقدر میشه برای همین چیزی نگفتیم. بلند شدم که از دفتر بیام بیرون که خانم مدیر گفت: میشه حالا یه چک علی الحساب به تاریخ سی آبان برامون بنویسین؟ چون از کسی پول نگرفتیم پول نداریم که حقوق معلمها را بدیم! نکته جالب این که اون چک روز سیزدهم آذر از بانک گرفته شد و جالب تر این که هنوز مبلغ قطعی را بهمون نگفتند.

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است

سلام

هر چیزی یه شروعی داره و یه پایانی . مثل زندگی یا مثل سفر یا مثل این وبلاگ.

پس گفتم بهتره اولا از همه دوستانی که توی این سالها در کنارم بودند تشکر کنم و اگه کسی را رنجوندم ازش عذرخواهی کنم.

و درنهایت به همه تون بگم:

 

ادامه مطلب ...

کیک محبوب من (دارای اسپویل)

سلام

مدتهاست که پستی با برچسب سینما ننوشته بودم. یکی از عللش اینه که مدتهاست سینما نرفتم. البته چندبار با یکی از اقوام به صورت خانوادگی رفتیم سینما اما هربار وقتی فیلم تموم میشد من و آنی میگفتیم: خب حالا این فیلم چی میخواست بگه؟ تنها چیزی که داشت این بود که یکی دو ساعت خندیدیم! و اون خانواده هم میگفتند: خب ما هم هدفمون از رفتن به سینما همینه دیگه. که یکی دو ساعت بخندیم و غم و غصه هامونو فراموش کنیم. نمیتونم بگم کار یکیمون اشتباهه اما  دست کم در این مورد سلیقه هامون مشابه نیست. الان هم مدتهاست که دیگه با ما نرفتن سینما!

اما وقتی به توصیه چند نفر از دوستان "کیک محبوب من" را دیدیم به این نتیجه رسیدم که این فیلم ارزش یک پست را داره. هرچند اونو توی سینما ندیدیم. بلکه روی گوشی دیدیم. چون هرکاری کردم نشد گوشیمو به تلویزیونمون متصل کنم. نمیدونم چرا.

و اما نظر من (به عنوان کسی که اطلاعات آکادمیکی در مورد سینما نداره) درباره این فیلم:

فیلم با یک مهمونی زنونه شروع شد. شاید با دیدن اون صحنه آدم فکر میکرد با یک زن شاد و سرزنده توی این فیلم روبرو میشه. اما بلافاصله بعد از این صحنه بود که تنهایی "مهین" محکم توی صورتمون خورد. زنی که بچه هاش سالهاست از کشور خارج شدند و نهایت لطفشون به مادرشون اینه که گاهی زنگی بهش بزنند و شاید سالی یک بار به دیدنش بیان. زنی که مهمونی های دوستانه اش هم کم کم از هفته ای یک بار به سالی یک بار رسیده و بعید نیست به زودی قطع بشه. و مطمئنا بچه هاش باوجود این که خودشون عملا کاری برای مادرشون نمیکنن اجازه ازدواج مجدد را هم بهش نمیدن. (توی صحنه ای که مهین به رفتگر محل گفت: بچه هام سلام میرسونن و او هم تشکر کرد دخترش پشت تلفن پرسید: دوستت مَرده؟)

و حالا این زن که از تنهایی خسته شده و سالهاست که فقط با خاطراتش زندگی میکنه و حتی اون قدر تنهاست و کاری برای انجام دادن نداره که ساعت خواب و بیداریش به هم خورده اول تصمیم میگیره با کارهایی مثل رفتن به جاهایی که از قدیم ازشون خاطره داشته سر خودشو گرم کنه اما بعد تصادفا با مردی روبرو میشه که او هم شرایط مشابهی داره. مردی تقریبا همسن خودش که او هم سالهاست تنهاست و خودشو با کارش سرگرم کرده. گرچه مثل خیلی از مردم با همه تلاشش باز هم به جایی نرسیده. حتی باوجود سابقه حضور در جنگ و مجروح شدنش که نردبان ترقی خیلی از افراد شده. به نظر من این کاملا طبیعیه که این دو نفر به طرف هم جذب بشن. حتی باوجود این که همدیگه را درست نمیشناسن و منطقا نباید به همین سادگی به هم اطمینان کنن. توی راه وقتی فرامرز ماشینو نگه داشت و رفت داروخونه حدس زدم که چرا رفت. بعد گفتم: کاش چنین چیزی را توی فیلم نمی آوردند. اما چند لحظه بعد با خودم گفتم: چرانباید بیارن؟ این هم یکی از میلهای طبیعی انسانه. تا ابد که نمیشه سرکوبش کرد. اگه کسی متاهل باشه و خیانت کنه قابل قبول نیست اما این دو نفر که سالهاست با کسی در رابطه نبودند. بعد دوباره با خودم گفتم: کاش حداقل توی فیلم یه صیغه میخوندن که سروصدای یه عده بلند نشه. و بعد یک بار دیگه به خودم گفتم: اگه این کار را هم میکردند سروصدای یک عده دیگه بلند میشد و میگفتند: کسانی که اهل رقص و شرابند چرا صیغه خوندند؟! خلاصه که هر کاری میکردند سروصدای یه عده بلند میشد! اما این فیلم به نظر شخصی من که شاید هم اشتباه باشه هر چیزی که بود تشویق فحشا نبود!

و اما درباره بازیگران فیلم: آقای محرابی را از سالها پیش و سریال "آینه" میشناختم. بخصوص قسمتی که نقش شوهر خانم رویا افشارو داماد آقای خدادادی و خانم مهین شهابی را بازی میکردند. چرا اون قسمت؟ چون وقتی مجری تلویزیون در اون سالها از مردم خواست اگه دوست دارند داستان زندگیشونو بفرستند شاید ازشون در ساخت سریال استفاده بشه، بعد از مدتی این قسمت درحالی پخش شد که اولش نوشت بر اساس نامه یکی از بینندگان گرامی. و کلی هم تعجب کردیم که چرا این داستان این قدر آشناست؟ و بعدها فهمیدیم فرستنده نامه یکی از اقوام نزدیک بوده. جالب این که اتفاقاتی که توی سریال افتاد و اون قسمت تموم شد چند سال بعد دقیقا در زندگی واقعی نویسنده نامه هم اتفاق افتاد! ضمنا تا جایی که من یادم میاد این تنها قسمتی بود که بر اساس یک نامه رسیده ساخته شده بود!

اما چهره خانم فرهادپور گرچه کمی برام آشنا بود اما فقط بعد از سرچ توی گوگل بود که یادم اومد ایشونو توی "بوسیدن روی ماه" دیدم. فیلمی که تا به حال دوبار نیمه اولشو دیدم و به دلایلی امکان دیدن نیمه دومش وجود نداشته!

این فیلم داشت به یکی دیگه از معدود فیلمهایی تبدیل میشد که هم من و هم آنی پسندیدیم تا این که به پایان فیلم رسیدیم و همین پایان بندی باعث شد که علاقه آنی به این فیلم خیلی کمتر بشه. اما من برخلاف او و خیلی از دوستان معتقدم که این یک پایان بندی عالی برای این فیلم بود. راستش من خوشحال شدم که یکی از اون پایان بندی های "زندگی شیرین میشود" را توی این فیلم نداشتیم. چون پایان فیلمو به شدت مصنوعی میکرد. چون نمیتونم یک زندگی خوش و شیرین را برای "فرامرز" و "مهین" این فیلم و سایر فرامرزها و مهین های جامعه تصور کنم. مهین باید به یک خواب آروم در کنار جسد فرامرز اکتفا میکرد و بعد اونو مثل یک رویای شیرین به خاک میسپرد. تنها پایان بندی هایی که این قدر برام جذاب بود یکی "مهر مادری" بود و یکی هم "شهر زیبا".

و این بود برداشت من از فیلم "کیک محبوب من" که مطمئنا خیلی از شما با اون موافق نیستید و احترامتون هم واجبه.

پ.ن1. در حین دیدن این فیلم به یاد تماشای سی دی فیلم "علی سنتوری" افتادم و بعد واریز 9000 تومن به عنوان بلیت سینمای خانواده به حسابی که تهیه کننده فیلم منتشر کرده بود. راستش نمیدونم اگه الان تهیه کنندگان این فیلم چنین درخواستی بکنند چه عکس العملی نشون میدم!

پ.ن2. به عنوان یک پزشک از نشون دادن  بسیار زیبای عوارض مصرف همزمان "ویاگرا" و "الکل" لذت بردم. بخصوص وقتی که سابقه دیدن صحنه های پزشکی و بیمارستانی را در فیلمهای دیگه داشتم که بیشتر برام خنده دار بودند تا نشون دهنده اقدامات پزشکی!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (288)

سلام

1. آقای مسئول پذیرش گفت: قهوه درست کردم میخورین؟ گفتم: بله خیلی ممنون. رفتم توی پذیرش و داشتیم قهوه میخوردیم که خانم مسئول داروخونه اومد و به آقای مسئول پذیرش گفت: دکتر را هم قهوه ای کردی؟!

2. خانمه با درد گوش اومده بود. شوهرش گفت: از دیشب گوشش درد میکنه اما عمدا صبر کردم تا حالا بیارمش. آخه هرچی بهش میگم گوشتو با هرچیزی که میرسی نخارون گوش نمیده. گفتم حالا یه کم اذیت بشه بعد بیارمش!

3. اواخر وقت توی یک درمونگاه دوپزشکه بود. درمونگاه خلوت را سپردم به خانم دکتر که ناچار بود اونجا انگشت بزنه و اومدم لب جاده. بعد از چند دقیقه سوار یک ماشین شدم و راه افتادیم. توی روستای بعدی هم یه پسر سوار شد. پیرمردی که از قبل توی ماشین بود از پسره پرسید: اهل همین جایی؟ پسره گفت: بله! پیرمرده گفت: از کدوم فامیلی؟ پسره گفت: ... پیرمرده گفت: ..... را میشناسی؟ پسره گفت: همون که توی شهر کار میکنه؟ بله میشناسم. پیرمرده گفت: آره همون که دوتا زن داره. پسره گفت: نه! دوتا زن نداره! پیرمرده گفت: چرا یه زن توی ده داره یکی توی شهر من هردوشونو میشناسم. پسره گفت: مطمئنین؟ آخه عمومه!

4. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: برام قرص خواب هم بنویس. گفتم: از کدومشون میخورین؟ گفت: کلونازپام پنج. گفتم: کلونازپام پنج نداریم! گفت: چرا من همیشه دارم میخورم! گفتم: کلونازپام فقط یک هست و دو. گفت: راست میگی! یک میخورم. آفرین! بارک الله!

5. شب توی خیابون بودم که یکی از مدیران بیمارستان ولایتو دیدم. با هم سلام و احوالپرسی کردیم و بعد گفت: الان کجا کار میکنی؟ گفتم: توی شبکه بهداشت ولایت. گفت: توی بیمارستان خیلی کمبود پزشک داریم. اگه میخوای برو دنبال انتقالی و بیا بیمارستان. گفتم: باشه. فکرهامو بکنم ببینم چی میشه. روز بعد یکدفعه یه مریض بدحال برام اومد و تا اعزامش کردیم کلی استرس کشیدم و یک بار دیگه مطمئن شدم من آدم کار کردن توی اورژانس نیستم.

6. (16+) آقای مسئول پذیرش گفت: میخوام برم توی تزریقات بگم بهم تزریق عضلانی را یاد بدن شاید یه روزی به درد خورد. رفت و هنوز بعد از مدتها اولین جملاتی که بهش زدند تکرار میکنه و میخندیم: برای تزریقات باید باسن شناس باشی. اصلا باید باسن مریض توی دستت باشه ....!

7. پیرزنه اومد توی مطب و نشست روی صندلی و گفت: منو که میشناسی! من همونم که اون دفعه اومدم پیشت و بعد بهم پیام دادی گفتی از من راضی هستی یا نه؟ من هم گفتم راضیم!

8. خانم مسئول داروخونه گفت: چند روزه که این شربتهای گیاهی ضد سرفه را برامون آوردن اما کسی نمیبره نمیدونم چرا؟ نگاهشون کردم و گفتم: خدایی خودتون حاضرین شربتی را بخورین که ماده اصلیش عصاره خزه ایسلندی باشه؟!

9. مرده اول صبح اومد توی درمونگاه و داروهای پرونده بهداشت روانشو گرفت و رفت. اواخر وقت بود که اومد توی درمونگاه و به آقای مسئول پذیرش گفت: دکتر کجاست؟ یه چیز واجب باید بهش بگم. بعد اومد توی مطب و گفت: اون داروها بود که صبح برام نوشتین. رفتم توی خونه و گذاشتمشون روی فرش. حالا که رفتم سراغشون دیدم نیستن. گفتم بیام بهتون بگم در جریان باشید. بعد هم رفت!

10. شیفتو به یکی از خانم دکترهای طرحی تحویل دادم و سوار ماشین شبکه شدم. توی راه دیدم راننده ناراحته. گفتم: چی شده؟ گفت: توی راه از خانم دکتر فامیلشو پرسیدم و بعد گفتم من یه دوست خیلی صمیمی با همین فامیل و به اسم ... داشتم که چند سال پیش تصادف کرد و کشته شد. خانم دکتر هم گفت: پدرم بود! بعد هم توی ماشین تا همین جا گریه کرد.

11. خانمه گفت: هم برام دارو بنویس هم آزمایش. وقتی نوشتم گفت: حالا نوشتی که اول برم آزمایشگاه یا اول برم داروخونه؟!

12. پیرمرده کد ارجاع برای ارتوپدی ازم گرفت و بعد گفت: نمیشه با آمبولانس بفرستی؟ تا شهر کلی پول باید به تاکسی بدم. گفتم: نه شرمنده. گفت: خب یه مریض دیگه را اعزام نمیکنی که من هم باهاش برم؟!

پ.ن. خوشبختانه پرداخت حق بیمه دوران طرحم به طور کامل تایید شد. نمیدونم چقدر طول بکشه تا وارد پرونده ام بشه.