جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۰)

سلام 

۱. من چون پزشک خانواده محسوب میشم اما توی روستاها ساکن نیستم به جاش باید ماهی پنج تا شیفت عصر و شب بدم. برای جبران کسری بودجه این ماه ها برای ساخت خونه هم ماهی چندتا شیفت میخرم. یه روز صبح توی یکی از مراکز بودم که خانم مسئول پذیرش پرسید: امروز تا آخر وقت می ایستید؟ گفتم: نه چون شیفتم قراره زودتر بیان دنبالم. گفت: باشه و رفت بیرون. چند ثانیه بعد صداش اومد که داشت به خانم مسئول داروخونه میگفت: هر روز خدا هم می ره شیفت، بگو برای کی میخوای این همه پولو؟!

۲. از شبکه بهم زنگ زدند و گفتند: طبق پیامکهایی که مریضها میفرستن حدود نود و دو درصدشون از کار شما رضایت داشتن. گفتم: چه خوب. گفت: نههههه، نامه اومده که از این به بعد میزان رضایتمندی باید حداقل نود و پنج درصد باشه! (ظاهرا انتظار دارن هر چیزی بهمون بگن بگیم چشم، لابد بعد هم میگن چرا درصد نوشتن کورتون و آنتی بیوتیک توی نسخه هاتون بالاست!)

۳. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: دستت درد نکنه، انشاالله هرچیزی که داری سه برابر بشه! (البته تا جایی که من میدونم تا چهار برابرش هم مجوز شرعی داره!)

۴.‌  یه دختر چهارده ساله را با تب و سرفه آوردند. پالس اکسی متر (دستگاه سنجش میزان اکسیژن خون از طریق نوک انگشت) را که از زمان شیوع کرونا بهمون دادن برداشتم تا بگذارم نوک انگشتش که دختره گفت: من میترسم. پدرش گفت: آخه از چی میترسی؟ دختره گفت: اینو که بگذاره روی انگشتم بعد یه سوزن از توش درمیاد و می ره توی دستم، تو فکر کردی من خرم؟!

۵. ساعت هفت صبح بود. شب قبل شیفت بودم و حسابی گیج خواب که گوشیم زنگ خورد. گفتم: بفرمائید. یه خانمی داد زد: الو ... مریم .... گفتم: اشتباه گرفتید. قطع کرد و چند ثانیه بعد دوباره زنگ زد. گفتم: بفرمائید. گفت: باز هم اشتباه گرفتم؟ گفتم: بله. عذرخواهی کرد و قطع کرد. چند ثانیه بعد دوباره زنگ زد و گفت: امیر این گوشی تو بود من هی می گفتم مریم؟!

۶. (۱۸+)  رفتم و به خانم مسئول آزمایشگاه گفتم: از شبکه زنگ زدند و گفتند: تا ده دقیقه دیگه ماشین میاد دنبالمون. گفت: باشه .... وای چقدر امروز خسته شدم. کاش یکی بود الان مشت و مالم میداد! گفتم: من که شرمنده، اگه میخوای برم به خانم دکتر بگم بیاد! گفت: اشکالی نداره، دکتر که محرمه! (انگار کم کم همه درمونگاه ها دارن خطرناک میشن!)

۷. توی یکی از درمونگاه های روستایی بودم که قرار بود اون روز یه دندون پزشک جدید طرحی براشون بیاد. صبح که ماشین اومد دنبالم گفتم: نمیریم دنبال دندون پزشک؟ راننده گفت: آقای دکتر پیام داده که با ماشین خودم میام. رفتیم درمونگاه و چند دقیقه بعد درحالی که منتظر یه ماشین درحد پراید و .... بودیم یکدفعه یه مرسدس بنز آخرین مدل توی حیاط درمونگاه ایستاد! (البته بعدا که فهمیدیم ایشون پسر یکی از ثروتمندان بزرگ ولایت هستند که خارج از کشور درس خوندن دیگه زیاد تعجب نکردیم!)

۸. با ماشین اداره می رفتم سر شیفت که یه زنبور از پنجره باز ماشین اومد توی ماشین. یکدفعه دیدم راننده فرمونو ول کرده و با حداکثر شدت داره دستهاشو تکون میده! دیدم دیر بجنبم ماشین از جاده می ره بیرون پس فرمونو گرفتم و چند ثانیه ای ماشینو هدایت کردم تا زنبور بیچاره رفت بیرون و جناب راننده فرمون ماشینو گرفت. بعد هم گفت: ببخشید من به نیش زنبور حساسیت شدید دارم!

۹. (۱۲+) خانمه ساعت دو نصف شب دختر چهارده ساله شو آورد درمونگاه و گفت: اسهال و استفراغ داره. داشتم نسخه شو می نوشتم که مادرش گفت: راستی امشب برای اولین بار پریود شده مشکلی نداره؟ دختره گفت: اینارو باید به یه دکتر زن بگی نه به این. چرا تو این قدر خری؟!

۱۰. یه نفرو آوردن توی مرکز شبانه روزی و گفتن موقع خوردن غذا یه قطعه بزرگ گوشت توی گلوش گیر کرده. کارهای ابتدایی که میشد اونجا انجام داد (مثل مانور هایملیخ و ...) انجام دادیم و فایده ای نداشت. مرده داشت سر و صداش بلند میشد که نفسم گرفت و دارم خفه میشم و یه کاری بکنین و ... به ناچار به راننده آمبولانس گفتم ببردش بیمارستان. چند دقیقه بعد راننده زنگ زد و گفت: از دست انداز اول شهر که رد شدم لقمه رفت پایین، ببرمش بیمارستان یا برش گردونم؟!

۱۱. (۱۲+) خانمه گفت: چند روزه که توی سینه ام یه کم میسوزه میخوام نوار قلب بگیرم. براش نوشتم (در راستای همون مورد شماره دو!) چند دقیقه بعد صدای خانم مسئول تزریقات اومد که گفت: خانم پاچه هاتو که نکشیدی بالا .... چند دقیقه بعد خانمه با گریه اومد توی مطب و گفت: من از این خانم شکایت دارم. بهم میگه چرا شلوارتو نمیکشی بالا؟!

۱۲. توی یه درمونگاه روستائی دو پزشکه بودم. ظهر از خانم دکتر اجازه گرفتم که زودتر برم و چون ماشین اداره آخر وقت می اومد دنبالمون ایستادم لب جاده. یه ماشین سوارم کرد و اومدیم ولایت. نزدیک ولایت از راننده پرسیدم: مسیر شما کجاست؟ گفت: تا فلکه ..... میرم. بعد به یکی زنگ زد و صحبت کرد و گفت: نه تا چهارراه..... میبرمت. گفتم: خیلی ممنون. وارد شهر که شدیم دوباره به یکی زنگ زد و بعد گفت: نه تا فلکه ..... بیشتر نمیتونم ببرمت. گفتم: اشکالی نداره. سر فلکه پیاده شدم و فکر میکردم که از اینجا چطور برم خونه که یه اتوبوس اومد و توی ایستگاه ایستاد و من هم سوار شدم که یکدفعه دیدم همون راننده که منو رسونده بود هم از ماشینش پیاده شد و اومد توی اتوبوس و رفت پشت فرمون! تازه فهمیدم که چرا محلی که قرار بود منو ببره هی عوض میشد!

پ.ن۱. این مورد آخر فقط برای این بود که دوازده مورد این پست تکمیل بشه و ارزش دیگه ای نداره!

پ.ن۲. صاحب کانال تلگرامی که توی پست قبلی در موردش گفتم پیام داده که به لطف شما تعداد اعضای کانالش رفته بالا به حدی که موفق شده با سایر کانالها تبادل تبلیغات داشته باشه و کلی ذوق کرد! بعد هم گفت: با یه نفر برای تبادل تبلیغات صحبت کرده و بعدا متوجه شده که بعضی از تبلیغاتی که توی کانالش گذاشته شده مال کانالهای چندان خوبی نیست و خواست که عذرخواهی شو به حضور شما ابلاغ بنمایم با تشکر.

پ.ن۳. بالاخره عماد توی رشته انسانی که علاقه داشت ثبت نام کرد. خدایی فکر نمی کردم که این قدر عاقل باشه که دور پزشکیو خط بکشه! من هم تصمیم گیریو گذاشتم به عهده خودش تا نتیجه کارش هرچیزی که بود منو مقصر ندونه. جالب این که موقع ثبت نامش یکی از همکلاسی هاش هم با پدرش اومده بود و داشتن برنامه ریزی میکردن که بعضی از درسهایی که قبول شده را دوباره با تجدیدی ها امتحان بده تا معدلش بالا بره و بتونه بره رشته تجربی!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۱۹)

سلام

این پست شامل مواردی میشه که از اون پست حذف شده در واتس آپ (که توی پست قبلی درباره اش نوشتم) یادم اومده + موارد این چند روز+ چند مورد از آخرین ذخیره های خاطرات باقی مونده. برای پست بعد باید صبر کنید تا تعدادشون برای یک پست به حدنصاب برسه!

۱. مسئول تزریقات با یه دختر نوجوون اومد توی مطب و گفت: براش پنی سیلینو تست کردم انگار حساسیت داره. نگاه کردم و گفتم: بله حساسیت داشتین، دیگه نباید پنی سیلین بزنین. برادر کوچکترش با حسرت گفت: خوش به حالت!

۲. (۱۸+) یه زن و شوهر پزشک توی یه درمونگاه روستایی بودند که از اونجا رفتند. به طور موقت رفتم اونجا. خانمه اومد توی درمونگاه، از لای در مطب یه نگاه به من کرد و بعد رفت سراغ پذیرش و پرسید: دکتر عوض شده؟ این هم متاهله؟ زنش هم اینجاست؟ باهاش نیومده؟ ...... بعد اومد توی مطب و گفت: سلام آقای دکتر! من بازنشسته اداره ....... هستم. وقتی تشریف میارین توی روستا اون خونه اولی هست که از بقیه خونه ها جداست، اونجا زندگی میکنم. شوهرم فوت کرده بچه هم ندارم، شبها اونجا تک و تنهام هیچ کس هم پیشم نیست!

۳. پیرزنه گفت: بی زحمت برام آزمایش تیرونین (ترجمه: تیروئید) بنویس ببینم قند و چربی ندارم؟!

۴. نسخه پیرمرده را که نوشتم لحظه ای که میخواست از روی صندلی بلند بشه یکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: آقای دکتر! گفتم: بله؟ ماسکشو برداشت و توی چشمهام نگاه کرد و گفت: چشمهام. بعد ماسکشو گذاشت و بلند شد و رفت!

۵. وسط دیدن مریضها یه لحظه نفسم گرفت. ماسکو برداشتم و نشستم روی صندلی. پیرمرده اومد توی مطب و نشست روی صندلی روبرو، گفتم: بفرمائید. گفت: زنم کرونا گرفته، برام آزمایش مینویسین؟ اول ماسکمو گذاشتم سر جاش!

۶. خانم مسئول تزریقات گفت: توی شیفت قبلیم ساعت حدود دو صبح یه ماشین اومد توی حیاط درمونگاه و خاموش شد، بعد یه نفر از ماشین پیاده شد و با فریاد شروع کرد انواع فحشهای بالای هجده سال دادن! رفتم بیرون و گفتم: چیه آقا؟ چرا فحش میدین؟ گفت: خیلی ببخشید خانم، معذرت میخوام! بعد هم سوار ماشینش شد و رفت!

۷. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: میشه خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی وزنه ایستاد. شوهرش رفت جلو و گفت: چند کیلوئی؟ خانمه اومد پائین و گفت: هیچی! خرابه، بیا بریم!

۸. پسره گفت: چند روز پیش حالم بد شد نرفتم سر کار اما پول نداشتم بیام دکتر، حالا گواهی شو برام مینویسین؟!

۹. خانمه با لباسهای کهنه اومد توی مطب و شروع کرد به حرف زدن، کاملا مشخص بود که مشکل ذهنی داره. بالاخره هرطور که بود نسخه شو نوشتم و رفت. بعد یکی از پرسنل درمونگاه اومد تو و گفت: کل خانواده اش فوت کردن و اینجا تنها زندگی میکنه، فقط یه برادر داره که هلند زندگی میکنه، چند سال پیش براش ویزا گرفت و بردش اونجا فقط دو هفته اونجا دووم آورده بود و بعد برادرشو مجبور کرد که برش گردونه!

۱۰. نسخه پسره را که نوشتم مادرش گفت: یه آمپول هم براش بنویس تا نزنه خوب نمیشه. یکدفعه بچه زد زیر گریه. مادره گفت: برای تو که نمیگم، برای آبجی. یکدفعه صدای گریه خواهرش هم بلند شد! خانمه گفت: نه برای بابا میگم!

۱۱. نسخه بچه را که نوشتم موقع بیرون رفتن از مطب به مادرش گفت: پس این که خوبم نکرد!

۱۲. رفته بودم توی یه مرکز دو پزشکه. خانم دکتر همراهم گفت: طبق برنامه امروز باید یه سری از خانمها رو جمع کنیم و براشون درباره ایدز صحبت کنم. گفتم: مشکلی نیست. خانمهایی که توی درمونگاه بودن بردن توی اتاق خانم دکتر و خانم دکتر حدود پونزده دقیقه براشون صحبت کرد و اومدن بیرون. یکی از خانمها از اون اتاق اومد پیش من تا براش نسخه بنویسم (!) و گفت: HIV مال MS میشه دیگه؟ درست میگم؟! بعد که به خانم دکتر گفتم گفت: شووووخیی مییکنیییییینننن!!

پ.ن۱: امیدوارم بقیه موارد هم یادم بیاد! البته دو مورد مثبت دار دیگه هم بود که نخواستم همه را با هم توی یک پست بنویسم!

پ.ن۲: برخلاف رویه همیشگی این وبلاگ میخوام توی این پست تبلیغ کنم! این کانال تلگرامیو برام فرستادن و گفتن به ازای هر نفر که بهشون اضافه کنم یک صدم درصد از پول تبلیغاتش به من میرسه (!) دیگه توی این وضع بی پولی همه کار باید کرد. ببینم چکار میکنین! (البته اینو هم بگم که فقط همین یه باره. خواهشا دیگه نفرستین چون نمیگذارم و شرمنده میشم)

پ.ن۳: بعد از این که اون وام بهم تعلق نگرفت مونده بودم چکار کنم که یادم اومد میشه روی بیمه عمرم هم وام بگیرم. مبلغ وامش زیاد نیست و سودش هم دست کمی از بانکها نداره اما همین که بدون ضامن و بدون دردسر و به سرعت بهم دادند بدک نیست. البته هنوز پول کم داریم اما بالاخره یه طوری میشه. حالا که تا اینجا رسیدیم دیگه به هیچ عنوان حاضر نیستم خونه فعلیو برای جور کردن پول ساخت خونه جدید بفروشم.همه پول وام هم رفت برای بخشی از پول تجهیز آشپزخونه خونه جدید!

پ.ن۴. تولد عسل اواخر تیرماه بود که به دلیل کرونا و مسافرت اخیر لغو شد. درست مثل دید و بازدیدهای نوروز امسال و تقریبا همه مهمونی ها و مراسم این چند ماه. گفتم بنویسم شاید بعضی از دوستان از نگرانی دربیان.