جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۴)

سلام 

پنجشنبه دوم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

صبح ساعت حدود ده از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم با خودم فکر کردم ممکنه دیگه هیچوقت فرصت نشه که دوباره خودمونو به اینجا برسونیم،  پس نمیتونستم از دیدن آسیاب خرابه که کلی وصفشو خونده بودم بگذرم،  حتی اگه ناچار باشم دوباره بیشتر از سی کیلومتر توی همون جاده دیشب رانندگی کنم. ولی بچه‌ها را هر کاری که کردیم بیدار نشدند و آنی هم ناچار شد پیششون بمونه. پس به تنهایی به راه افتادم. اتاقی که اجاره کرده بودیم طبقه سوم بود و برای وصل شدن به مودم موجود توی طبقه همکف ناچار بودیم دستمونو تا کتف از پنجره بیرون ببریم! این هم یه عکس از ویوی این اتاق. خلاصه که وقتی از پله ها پایین رفتم و به مودم نزدیک شدم یکدفعه سروصدای دریافت چندین پیام توی تلگرام و فیسبوک و.....  بلند شد. سوار ماشین شدم و به راه افتادم. از برنامه ای که در حال پخش توی رادیو بود خوشم نیومد پس زدم تا بره روی ایستگاه بعدی که صدای تلاوت قرآن بلند شد، چند دقیقه ای گوش دادم و بعد هم رفتم سراغ ایستگاه بعد که یکدفعه متوجه شدم یکی از رادیوهای نخجوانو گرفتم که فقط آهنگهای شاد آذربایجانی پخش میکرد و تا زمانی که برگشتم دیگه دستم به دکمه های رادیو نرسید! 

سی و سه کیلومتر رانندگی کردم تا به سه راهی آسیاب خرابه رسیدم،  در طول مسیر بازهم هرچند دقیقه یه ماشین با پلاک خارجی میدیدم که نمیدونم چرا بیشترشون مرسدس بنز بودند. 

از سه راهی هم حدود پنج کیلومتر رفتم تا طبق معمول به محل گرفتن ورودیه رسیدم و بعد هم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم. اول از یه مسیر سرازیر که با سنگ و سیمان درست شده بود پایین رفتم اما اون پایین همه چیز کاملا طبیعی بود. آبشار آسیاب خرابه درواقع یه آبشار واحد نبود بلکه رشته های باریک آب از جای جای صخره هایی به هم پیوسته به طول چند صد متر به پایین میریخت،  وزش باد گه گاه قطرات آبو به اطراف پراکنده میکرد،  انگار موهای بلند دخترکی بازیگوش بود که در وزش نسیم به اطراف پخش می شد. در بعضی از جاها حوضچه های کوچک و بزرگی در پایین آبشارها به وجود اومده بود که آب زلال و خنک در اونها جمع میشد و بعد جریان پیدا میکرد. دوربینمون همچنان سی دی نداشت،  پس مجبور شدم با گوشی مقداری فیلم بگیرم، اما با دوربینمون کلی عکس گرفتم. آنی و بچه ها توی اتاقی که گرفته بودیم منتظر بودند پس نمیشد هرچقدر دلم میخواد اونجا بمونم و به ناچار بعد از دقایقی گشتن از همون مسیری که رفته بودم،  برگشتم. یکدفعه متوجه شدم که یه آسیاب در بالای اون مسیر همچنان در حال کاره،  البته نه با اون پره های معروف آسیاب های آبی که همه مون بارها دیدیم،  بلکه بخشی از آب آبشار به زیر آسیاب هدایت میشد و اونجا توربینو میچرخوند، ورود به آسیاب نیاز به یک ورودیه مجزا داشت. ظاهراً حضور در ولایت استاد شهریار و سایر ادیبان خطه آذربایجان اثرشو گذاشته بود چون اینجا هم یاد حکایت اون مرد جعبه به دست افتادم که میگفت هرکسی داخل این جعبه رو نبینه حسرت میخوره و هرکسی ببینه مغبون میشه، و من در نهایت تصمیم گرفتم که مغبون بشم! بعد هم از پله‌های کنار آسیاب بالا رفتم تا درنهایت به یه فنس رسیدم و برگشتم. آقایی که اونجا بود وقتی دید دارم به فنسها نگاه میکنم گفت: از وقتی یه نفرو موقع گرفتن ماهی برق گرفت، اینجارو بستن. تصمیم گرفتم که کم کم برگردم اما درمجموع آسیاب خرابه ارزش دیدنو داره.

برگشتم به اتاقی که گرفته بودیم و بعد همراه با عماد رفتیم برای خرید برای تهیه ناهار. برام جالب بود که از چهار پنج مغازه خواستم یه ظرف کوچیک ماست بخرم و همه شون میگفتند فقط ظرف بزرگ ماست داریم! بالاخره از یکیشون پرسیدم: چرا ظرف کوچیک ندارین؟  گفت: ما ظرف بزرگ می‌فروشیم چون همه از نخجوان میان و ظرف بزرگ ماست میخوان! اما بالاخره اونقدر گشتم تا یه ظرف کوچیک هم پیدا کردم. موقع خرید آب معدنی هم متوجه یه بطری آب معدنی تولید نخجوان افتادم و برش داشتم که آقای فروشنده گفت: این آب گازداره، آب معدنی نیستا! گفتم: اتفاقا آب گازدار میخواستم! و بعد هم چون آنی و بچه ها از طعمش خوششون نیومد اون بطری تبدیل شد به آب معدنی مخصوص من! روز بعد هم یه بطری دیگه خریدم البته این بار تولید ارمنستان. 

بعد از ناهار بالاخره از اتاقمون بیرون اومدیم و رفتیم سراغ بازار. اتاقمون نزدیک بازار روسها بود، پس طبیعتا اول رفتیم اونجا. از دکه اول بازار برای بچه‌ها آب طالبی گرفتیم و داخل بازار قدم زدیم. فکر میکردم آنی با شدت هرچه تمام تر خریدو شروع کنه (!) اما به گفته آنی قیمت ها اونقدرها هم ارزون تر از ولایت نبود. فقط مقداری لباس خریدیم. بیشتر مغازه ها نوشته بودند شامپو اسب رسید که چون نمیدونستم از کجای اسب شامپو گرفتن جرات نکردم بخرم! (یا نکنه برای شستن اسب بود؟!)

توی بازار روسها راه میرفتیم که به یه دستگاه بستنی قیفی رسیدیم و عسل بستنی خواست. هرچقدر آنی بهش گفت تازه آب طالبی خوردی و نمیتونی بستنیو بخوری به خرجش نرفت و یه دونه بستنی گرفتم، اما همون طور که حدس میزدیم فقط کمی از اونو خورد و بعد هم گفت: دلم یخ کرد دیگه نمیخوام! نه عماد میلی به بستنی داشت و نه آنی، پس خودم ناچار شدم بقیه بستنیو بخورم. در حال خوردن بستنی بودم که یه خانواده از کنارمون رد شدن، مرده نگاهمون کرد و بعد به خانمش گفت: ببین! مرد گنده برای خودش بستنی خریده اون وقت زن و بچه اش ایستادن و دارن نگاهش میکنن!

بعد از کلی راه رفتن و دیدار از بازار روسها و چند بازار کوچیک و بزرگ دیگه به سیتی سنتر رسیدیم. دیدم اینجا گشتن خودش کلی طول میکشه پس خریدهارو برداشتم و بردم به اتاقی که گرفته بودیم. تنها چیزی که من خریده بودم چند کیلو چای سبز و سیاه ساخت جمهوری آذربایجان بود. (اخیرا چای سبزشو باز کردیم کیفیتش بد نیست) سوار ماشین شدم و از گوگل مپ کمک گرفتم تا ببینم از کدوم مسیر راحت تر میشه برم سراغ بچه‌ها و بیشتر از مسیر اسم بلواری که اون طرف مرز احداث شده بود برام جالب بود: بلوار نظامی گنجوی.

بعد از خوردن یه لیوان بزرگ موهیتو از همون دکه اول بازار روسها رفتم سراغ بچه‌ها که دیدم گردششون توی سیتی سنتر تموم شده و بچه ها دارن میرن سراغ پارک بازی نزدیک اون. من هم رفتم و چرخی توی سیتی سنتر جلفا زدم و توی یه مغازه چیزی دیدم که نتونستم ازش بگذرم، یه دست کت و شلوار دوخت ترکیه به قیمت پونصد هزار تومن، با یه پیراهن و کراوات اشانتیون! حقیقتش تازه فهمیدم چرا توی تبریز و اطراف خبری از نمایندگی هاکوپیان و امثالهم نیست! 

خوشبختانه آنی هم کت و شلوارو پسندید وگرنه....! بعد هم گفت هوس چیپس سرکه نمکی کردم یکی میخری؟ برگشتم توی سیتی سنتر، انواع چیپس عمدتا خارجی توی مغازه ها بود ولی هیچکدوم از اونها سرکه نمکی نبودند! نهایتا تنها چیزی که خریدم یه کیلو چای ساخت ترکیه بود!

هوا کم کم تاریک میشد و بچه ها هم خسته شده بودند پس رفتیم توی یه رستوران برای خوردن شام. قرار شد بعد هم بریم شهربازی که یکدفعه وسط راه و با رسیدن به یکی دو بازار دیگه نظر آنی عوض شد و بعد هم که دیگه دیر شده بود و رفتیم و خوابیدیم.

جمعه سوم شهریور سال هزار و سیصد و نود و شش 

صبح از خواب بیدار شدیم، ماشین دیگه عملا جا نداشت (باتوجه به خریدهای تبریز و جلفا) پس فقط چرخی نزدیک اتاقمون زدیم و بعد هم وسایلو جمع کردیم و اتاقو تحویل دادیم. وسایلو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین ولی هر کاری که کردم در صندوق عقب ماشین بسته نشد. آنی اومد و چندتا از وسایلو گذاشت روی زمین و بعد جای اونهارو توی صندوق عقب عوض کرد و در بسته شد. همون موقع یه نفر از کنارمون رد شد و بعد به دوستش که کنارش راه میرفت گفت: ببین! مرده راحت ایستاده تا زنش وسایلو بگذاره توی ماشین! پیش خودم گفتم حالا خوبه اون یکی بگه این که چیزی نیست این مرده دیروز برای خودش بستنی خریده بود و زن و بچه اش نگاه میکردن!

به راه افتادیم، به پارک زیبای کوهستان رسیدیم ولی از ترس این که بچه ها دیگه از اونجا دل نکنن پیاده نشدیم! پس به مسیرمون ادامه دادیم و به یه پلیس راه رسیدیم که نمیدونم چرا جاده رو بسته بودن و ناچار شدیم از یه جاده باریک و پر از دست انداز جلو پاسگاه رد بشیم و بعد هم به کلیسای سنت استپانوس رسیدیم. از یکی دو کیلومتر مونده به کلیسا دو طرف جاده پر از ماشین بود و همچنان بالا رفتیم تا به انتهای مسیر سواره رو رسیدیم، پس آنی و بچه ها رو پیاده کردم و خودم با ماشین برگشتم پایین تا یه جای پارک پیدا کردم و دوباره پیاده رفتم بالا. توی راه پیش خودم فکر کردم که اون سالها که روحانیون مسیحی چنین جایی تارک دنیا میشدند فکر چنین جمعیتیو میکردند؟ لابد وجود آب و درختان مختلف باعث میشده افراد حاضر در این کلیسا نیاز چندانی به خروج از اونجا نداشته باشند.

خودمو به آنی و بچه ها رسوندم و بعد از یه پلکان نسبتا طولانی به کلیسا رسیدیم.  دیدن این تابلو نزدیک در کلیسا برام جالب بود. وارد کلیسا شدیم که اولین کلیسایی بود که در داخل ایران واردش می شدم. ساختمان شامل محل مراسم مذهبی و موزه و چند اتاق مخصوص سکونت و ......  بود. از یکی از اتاقها صداهایی شبیه صدای نیایش کشیش ها بلند بود و ناخودآگاه وارد اتاق شدیم که چند دختر و پسر جوون که اونجا بودند با دیدن ما شروع کردند به خندیدن و بعد دوباره به ایجاد اون اصوات ادامه دادند. یه قسمت از ساختمان هم چند قبر قدیمی بود که عسل ازم پرسید: اینها چیه؟ گفتم: قبر کشیش هایی که اینجا بودن. گفت: اینها قبره؟ و فورا نشست و شروع کرد به خوندن فاتحه

بعد از یکی دو ساعت از کلیسا خارج شدیم و همون جا ناهار خوردیم و بعد راهی شدیم. چند کلیسای کوچک تر دیگه هم سر راه بود مثل کلیسای چوپان و ننه مریم که دیگه اونجاها توقف نکردیم.


مسیرمونو به موازات ارس ادامه دادیم تا به سد ارس رسیدیم، به نظر جای زیبایی میومد ولی متاسفانه فرصتی برای نگه داشتن و استفاده از این محیط نداشتیم.

کم کم از ارس دور شدیم و دیگه اونو ندیدیم. به شهر شوط که رسیدیم آنی گفت میخوام بشینم پشت ماشین و نشست. به مسیرمون ادامه دادیم تا به جاده فرعی قره کلیسا رسیدیم، از آنی خواستم بره سمت کلیسا که گفت: یه کلیسا که دیدیم همه شون هم شکل همدیگه اند!

به چالدران که رسیدیم گفتم: حالا که نگذاشتی بریم قره کلیسا باید بریم حداقل مقبره سیدصدرالدینو ببینیم. ماجرای جنگ چالدران همیشه برای من احساس برانگیز بوده و دوست داشتم مزار شهدای این جنگ و ازجمله سیدصدرالدین وزیر شاه اسماعیل صفوی رو ببینم. فکر میکردم مقبره داخل شهر باشه ولی در چند کیلومتری شهر و داخل یه روستا بود. چند دقیقه ای صبر کردم تا دختری که در حال گرفتن سلفی با مجسمه بود کنار بره ولی فایده ای نداشت،  پس این عکسو از مجسمه و اون دختر خانم  گرفتم. وارد محوطه مقبره شدم که خانمی که در حال گرفتن سلفی با قبر بود با ورود ما با شتاب دستشو پایین آورد و بعد هم بیرون رفت. برخلاف تصور من دو قبر اونجا بود. شنیده بودم مزار سایر شهدای این جنگ هم همون جاست ولی هرچقدر که گشتم چیزی پیدا نکردم. سوار ماشین شدیم و به راهمون ادامه دادیم، به خوی که رسیدیم هوا تاریک شده بود و آنی هم خسته، پس خودم دوباره پشت فرمون ماشین نشستم. هوا تاریک شده بود پس علی رغم میل باطنی از خیر دیدن مقبره شمس تبریزی و پوریای ولی گذشتیم.

همون جا شام خوردیم و دوباره به راه افتادیم. و رفتیم و رفتیم تا به ارومیه رسیدیم و بعد از دقایقی گشتن یه هتل با قیمت مناسب و امکانات نسبتا خوب پیدا کردیم و اتاق گرفتیم. یه اتاق توی طبقه سوم ولی این بار با آسانسور! گوشی آنی و تبلت بچه‌ها به راحتی به وای فای هتل وصل میشدند ولی من باید از اتاق خارج میشدم و به راهرو هتل میرفتم تا بتونم از وای فای استفاده کنم! خلاصه که این گوشی آبروی منو توی این سفر جلو آنی برد!

بقیه اش برای پست بعدی...... 

پ.ن۱: روز یکشنبه اومدم توی وبلاگ و کامنت هارو دیدم اما فرصت جواب دادنو نداشتم، روز دوشنبه اومدم تا به نظرات جواب بدم که دیدم چندتا از اونها نیست!  یکیشون کامنت طولانی جناب مهربان بود که از مدعیان دروغین طب سنتی گفته بودند و یه کامنت دیگه هم بود که یه اسم دیگه برای چوروتمه نوشته بودند که الان یادم نیست. بقیه رو هم یادم نمیاد. خلاصه که اگه کامنتتون نیست مقصر من نیستم. 

پ.ن۲: امسال ما به جز هفتاد درصد حقوقمون هیچ دریافتی نداشتیم بقیه همکاران چطور؟  

پ.ن۳: توی خوی از دو نفر پرسیدیم ارومیه از کدوم طرفه؟ اما هیچکدوم فارسی بلد نبودند، برام جالب بود. به هر حال توی مدرسه که فارسی میخونن، نمیخونن؟ 

پ.ن۴: از جلفا که راه افتادیم عماد گفت: من هوس اسنک کردم. اما توی هیچکدوم از شهرهای بین راه اسنک فروشی ندیدم. توی یکی از شهرها عماد دم یه مغازه ساندویچی پیاده شد و رفت و برگشت و گفت: اینجا هم اسنک نداشتن. بعد من پیاده شدم و رفتم توی مغازه کناری اون ساندویچ فروشی و یه مقدار خرید کردم. موقع رد شدن از جلو ساندویچ فروشی صاحبش صدام کرد و گفت: پسرتون اومد و گفت ایستک میخوام ولی وقتی ایستکو نشونش دادم گفت اینو نمیگم، حالا تازه فهمیدم چی میخواسته، ما اینجا استیک نمیفروشیم!

پ.ن۵: چند بار برای پرشین بلاگ کامنت فرستادم که چرا مطالب دو سال من حذف شده حالا میبینم مطالب مرداد و شهریور و مهر هم اونجا ناپدید شده! ظاهرا به قول یکی از دوستان میخوان در اوج با وبلاگ نویسی خداحافظی کنیم!

پ.ن۶: جشن تولد عسلو توی تیرماه گرفتیم و جشن تولد پسرعموش که از عسل کوچیک تره توی مهرماهه. عسل میگه: بابا من که از.......  بزرگترم پس چرا اول تولد اونه بعد سال دیگه تولد منه؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۳)

سلام 

۱. از پیرزنه شرح حال میگرفتم، یه کلمه فارسی میگفت و یه کلمه به زبون محلی، بعد گفت: من اینطوری یکی .....  و یکی فارسی میگم تا تو بخندی ها!

۲. خانمه بچه شو آورده بود گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: از دیروز تا حالا سه بار سرفه کرده، البته با فاصله! 

۳. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: چندتا قرص بروفن هم بنویس برای دخترم. گفتم: چند سالشه؟  گفت: نمیدونم،  از وقتی دیپلمشو گرفته دیگه نمیفهمم چند سالش میشه!

۴. به مرده گفتم: غلظت خونتون بالاست. اگه میتونین یه واحد خون بدین. گفت: خونی که من بدم که به درد نمیخوره میندازنش دور!

۵. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: زود فشارمو بگیر که حالم خرابه، گرفتم و گفتم: خب حالا مشکلتون چیه؟  گفت: آبریزش بینی دارم!

۶. خانمه گفت: این داروها که نوشتین برای بارداری مشکل نداره؟ گفتم: چند ماهتونه؟  گفت: باید هشت روز دیگه پریود بشم!

۷. پزشک یکی از روستاها طرحش تموم شد و رفت و یه خانم دکتر گذاشتن به جاش که متولد همون روستا بود اما خانم دکتر یه روز اونجا بود و دیگه نرفت. روز بعدش منو فرستادن اونجا، به یکی از پرسنل گفتم: چرا خانم دکتر دیگه نیومد؟  گفت: دیروز کلا سیزده تا مریض داشتیم، خانم دکتر با بیشترشون فامیل دراومد مجبور شد ویزیت نه نفرشونو خودش حساب کنه!

۸. به خانمه گفتم: یه آمپول دگزامتازون براتون مینویسم. گفت: میگن عوارض داره. گفتم: آره اما نه برای یه دونه برای کسی که مرتب بزنه. گفت: خب من هم یه دونه ده سال پیش زدم!

۹. خانمه که بچه پنجاه روزه شو آورده بود گفت: فقط آزیترومایسین بهش میفته بقیه شونو هرچقدر بهش دادم خوب نشده!

۱۰. (۱۸+) به خانمه گفتم: جلوگیری از بارداری هم دارین؟ گفت: آره هر شب که س.ک..س داریم دوتا قرص LD میخورم!

۱۱.  به خانمه گفتم: چربی تون بالاست، باید حداکثر دویست باشه الان چهارصده.  گفت: اون وقت تا چند جا داره که بالاتر بره؟!

۱۲. نسخه خانمه رو که نوشتم یه بسته قرص لووتیروکسین گذاشت روی میز و گفت: از این قرصهای تیروئید هم برام بنویس، قرص کم کاریه ها اشتباه ننویسی!

پ.ن۱: انشاءالله ادامه سفرنامه در پست بعدی.

پ.ن۲: قرار بود توی پست قبل عکس چوروتمه را بگذارم که یادم رفت شرمنده.  این هم عکسش.

پ.ن۳: به پیشنهاد بعضی از دوستان waze رو نصب کردم اما اصلا نتونستم باهاش کار کنم و نهایتا حذفش کردم. بخصوص که با سرچ اسمش شصتادتا اپلیکیشن با اون اسم پیدا شد!

پ.ن۴: عسل بهم میگه: بابا! یه چیزی برای من میخری؟ میگم: چی میخوای بابا؟ میگه: میخوام یه خونه اینجا داشته باشیم یه خونه هم اونجا بخریم که بابابرفی کادو میاره زمستونها بریم اونجا!

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۳)

سلام 

سه‌شنبه سی و یکم مرداد سال هزار و سیصد و نود و شش 

توی چندین سایت و وبلاگ از مجتمع تجاری لاله پارک به عنوان یکی از دیدنی های تبریز نام برده شده بود. چند نفری هم که آنی ازشون پرسید کجا بریم که دیدنی باشه اول میگفتند: لاله پارک رفتین؟ پس به این نتیجه رسیدیم که حتما باید سری به اونجا بزنیم. طبق معمول حوالی ظهر از هتل خارج شدیم و با کمک گوگل مپ راه افتادیم و بعد از چند بار پیچ و تاب خوردن به دلیل عدم تطابق گوگل مپ با خیابونها بالاخره به جایی رسیدیم که ما این طرف اتوبان بودیم و لاله پارک اون طرف اتوبان. به آنی گفتم: میریم و از اولین تقاطع دور میزنیم و میریم اون طرف. رفتم و از اولین زیرگذر پیچیدم اما به جای اون طرف اتوبان سر از یه خیابون دیگه درآوردیم و با کلی زحمت دوباره به جای اولمون برگشتیم! بالاخره ماشینو همون طرف پارک کردیم و از روی پل هوایی رفتیم طرف مجتمع. حقیقتش من انتظار یه مجتمع تجاری خیلی بزرگتر از اینو داشتم اما با یه ساختمان چهار پنج طبقه و البته بزرگ روبرو شدیم و از مغازه های زیرزمین شروع کردیم و رفتیم جلو.

به رستوران داخل مجتمع که رسیدیم رفتیم داخل تا ناهار بخوریم. رستوران واقعا باکلاس و تمیز بود. به محض نشستن روی صندلی برای هرکدوم از ما یه بشقاب سوپ گذاشتند و چون خودمون درخواست سوپ نکرده بودیم، فکر کنم اضافه کردن پول این سوپها به صورتحساب ما بی انصافی بود. غذا خوردیم که گرون ولی خوشمزه بود. در گوشه دیگه ای از رستوران چند خانواده جمع شده بودند و ظاهرا برای یک آقای سالمند جشن تولد گرفته بودند. اصولا در طول چند روزی که تبریز بودیم متوجه شدم که این شهر مردم شادی داره که قابل تقدیره.

بعد از خوردن غذا از رستوران خارج شدیم و دوباره رفتیم سراغ مغازه ها. بازار واقعا شیک و زیبا بود، کافی بود از چند نکته کوچیک صرفنظر کنیم تا خودمونو در یکی از بازارهای استانبول تصور کنیم. اما قیمتها وحشتناک بودند! به طوری که تنها پولی که ما اونجا خرج کردیم همون ناهاری بود که خوردیم. به هر زحمتی که بود نگذاشتم بچه‌ها متوجه شهربازی طبقه آخر بازار بشن وگرنه خدا میدونه چقدر باید اونجا خرج میکردیم!


از بازار بیرون اومدیم و از دکه بزرگی که در محوطه حیاط بود،  بستنی و (طبق معمول اون چندروز) آب طالبی گرفتیم. بعد هم دوباره از پل هوایی گذشتیم و سوار ماشین شدیم. روی پل هوایی یادم افتاد به وقتی که وارد بازار شدیم و به آنی گفتم حالا موقع برگشتن چطور این همه خریدو با پل هوایی برگردونیم؟ و تا چند دقیقه میخندیدیم.

از مجتمع لاله پارک مستقیم و با کمک تابلوهای خیابونها و بدون کمک گرفتن از گوگل مپ به مقصد بعدی رسیدیم یعنی کوهستان موسوم به عون بن علی (عینالی). طبق معمول بیشتر جاها ورودیه رو دادیم و وارد شدیم. ماشینو توی پارکینگ گذاشتیم و رفتیم سراغ تله کابین که خوشبختانه خلوت بود و حتی بعضی از کابینها خالی میرفتند. بلیت خریدم و برای اولین بار در داخل کشور سوار تله کابین شدیم. همون طور که بالا میرفتیم کم کم منظره شهر تبریز پیش چشممون پدیدار میشد و بیشتر از پیش با بزرگی این شهر آشنا میشدیم. برام جالب بود که همین مسیری که ما با تله کابین میرفتیم بعضی ها با ماشین و بعضی پیاده و حتی یکی دو نفر با بالا رفتن از صخره ها طی مسیر میکردند. اگه اهل گفتن جمله های فلسفی بودم از این طی مسیر به روشهای مختلف و رسیدن به مقصد واحد یکی دو جمله از مغزم تراوش میکرد! به ایستگاه بالا رسیدیم، اول کمی استراحت کردیم و بعد سری به دکه ای که اونجا بود زدیم و یه آب طالبی دیگه و یه مقدار نوشیدنی دیگه سفارش دادیم. بعد از کلی تماس تلفنی از سر کوه با اقوام (چون تماسهامو رایگان کرده بودم!) خواستم بریم سراغ امامزاده ای که از دور دیده میشد که آنی و بچه ها حاضر نشدن بیان پس دوباره سوار تله کابین شدیم و برگشتیم.

با آنی تصمیم گرفتیم برای شب بچه ها رو ببریم پارک باغمیشه اما نمیدونم کجا رو اشتباه رفتیم که کلا از اونجا دور شدیم و دیگه نه با پرسیدن از مردم تونستیم اونجا رو پیدا کنیم و نه با گوگل مپ، نهایتا توی گوگل مپ نوشتم شهربازی و نزدیک ترینشونو انتخاب کردم و رفتیم اونجا که متوجه شدم این شهربازی در آخرین طبقه یه مجتمع تجاری دیگه به نام اطلس قرار گرفته. ماشینو توی پارکینگ گذاشتیم و اول چرخی توی بازار زدیم که قیمتها پایین تر از لاله پارک بود و مقداری هم خرید کردیم و بعد هم رفتیم شهربازی که فکر میکنم عسل بیشتر از همه ما لذت برد چون با خرید بلیت وارد محوطه ای شد که توی اون هم استخر توپ بود و هم ترامپولین و برای نیم ساعت اونجا بود. 

عماد و عسل اونقدر بازی کردند تا شهربازی تعطیل شد، چون کوپن های جایزهشون هم به صدتا نرسیده بود جایزه هم بهشون ندادن!

حوالی نیمه شب برگشتیم هتل و خوابیدیم.

چهارشنبه اول شهریورماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

اصلا فکر نمیکردم آنی یادش باشه پس وقتی از خواب بیدار شدیم و آنی یهویی روز پزشکو بهم تبریک گفت کلی ذوق کردم! از قبل برای امروز نقشه کشیده بودم تا تیتر این پستها درست از آب دربیاد اما سراغ کی میرفتیم؟ به خودم گفتم برای خاله آذر که پیش از حرکت کامنت خصوصی گذاشتم و هنوز هم منتظر جوابم! دکتر لژیونلا هم که مدتهاست توی وبلاگ نمینویسه و تنها ارتباطمون از طریق فیسبوکه و من و آنی هم که کلی عکس از سفر توی فیسبوک و اینستاگرام (فقط آنی!) گذاشتیم و حتماً میدونن تبریزیم. (ظاهرا ایشون هم به فیسبوک سرنزده بودند و به محض اینکه اولین عکسو بعد از خروج از تبریز توی فیسبوک گذاشتم برای آنی توی اینستاگرام پیام داده بودند) پس فقط یه گزینه باقی مونده بود. با کمی پرس و جو بیمارستانی که دکتر نفیس اونجا کار میکردند پیدا کردم. اول اتاق هتلو تخلیه کردیم و بعد یه هدیه ناقابل گرفتیم و رفتیم دم بیمارستان. اول من پیاده شدم و رفتم کلینیک ENT که همکارانشون گفتند یهویی چندروز مرخصی گرفتند و رفتند! برگشتم توی ماشین که آنی گفت توی این چندروز خانم وانی باز هم چند بار کامنت گذاشته و دعوتمون کرده. گفتم حداقل آنی دوستشو ببینه پس گفتم بگه حتماً میریم خدمتشون. خلاصه که تیتر این پست درواقع باید به «تا به دیدار یار آنی» ختم میشد اما دیدم وزنش به هم میخوره! (از ایشون هم بعد از دیدارمون دیگه خبری نبود تا همین چند دقیقه پیش و زمان گذاشتن این پست! یعنی معنی و مفهوم آن چی میتونه باشه؟!)

از تبریز با کلی خاطرات خوب خداحافظی کردیم. برام جالب بود که همون طور که تابلو ورود به شهر تبریز کنار جاده نبود از تابلو پایان شهر هم خبری نبود (اگه هم بود من متوجه نشدم). توی یه جاده نسبتا خوب راه افتادیم و توی شهر اهر برای خوردن ناهار توقف کردیم. قورمه سبزی که گرفتیم خوشمزه بود اما نمیدونم چرا بیشتر زردرنگ بود تا سبز؟ بعد هم دوباره به راه افتادیم. بعد از طی مسافتی به کلیبر رسیدیم. متاسفانه فرصتی برای دیدن قلعه بابک نداشتیم پس به سمت جنگل های زیبای این شهر رفتیم. در آغاز ورود جاده به جنگل ازمون پنج هزار تومن ورودیه گرفتند که من هنوز نفهمیدم چرا؟! بعد هم رفتیم توی جنگل که حقیقتا زیبا بود. اما جاده کم کم شروع کرد به پیچ و خم دار شدن و به تدریج کار به جایی رسید که به صورت مارپیچ از یه کوه بالا میرفتیم و از طرف دیگه پایین می اومدیم و البته در تقریباً تمام این مسیر از دیدن یک جنگل زیبا لذت میبردیم. در بالاترین نقطه ایستادیم و چندتا عکس گرفتیم. این هم یکیشون که عماد گرفته و انگشتشو هم گذاشته جلو لنز!

اما جنگل تنها تشابه این جاده با جاده‌های شمال نبود. اینو وقتی فهمیدم که به خانواده هایی برخوردیم که در حال چیدن تمشک های وحشی بودند و ما هم به اونها ملحق شدیم. اما به نظر من طعم تمشک های شمال بهتر بود. دیگه کم کم از جنگل خارج میشدیم و جنگل از حالت متراکم به حالت قطعه قطعه دراومده بود که تابلو جایی رو دیدیم که درواقع برای دیدن اونجا اومده بودیم. جایی که توی سفرنامه ها از زیبایی طبیعتش و غذا دادن به آهوها و گوزنها خونده بودم یعنی آینالو. از آقایی که سر سه راهی عسل میفروخت پرسیدم چقدر تا آینالو راهه؟ گفت پنج کیلومتر راه خاکیه اونجا هم خیلی قشنگه و جا برای شب هم داره. وارد جاده خاکی شدیم که کم کم پیچ در پیچ و پر از دست انداز شد. بعد از حدود پنج کیلومتر هم به چندین تابلو برخوردیم که یادآوری میکرد به زمینهای روستای آینالو رسیدیم و اتراق در اینجا ممنوعه. از کنار یه فنس رد شدیم که چند خانواده اونجا درحال غذا دادن به چهار پنج تا آهو و گوزن بودند. ترجیح دادیم فعلا به راهمون ادامه بدیم تا روستای زیبا رو ببینیم و بالاخره به یه روستای کوچیک وسط جنگل رسیدیم و بعد از پایان روستا هم یه چشمه کوچیک با چند سکوی سیمانی. به آنی نگاه کردم و به همدیگه گفتیم همین؟ ظاهرا هم واقعا همین بود پس بعد از چند دقیقه دور زدیم و رفتیم سراغ آهوها. چند سیب درختی که همراهمون بود تکه تکه کردیم تا بچه‌ها اونها رو برای حیوونها بندازن. ظاهراً اون چند حیوون همیشه اونجا بودند و منتظر افرادی مثل ما که بهشون غذا بدیم. حیوونها سیبهارو خوردند و بعد هم یکیشون با یه صدای ناهنجار بدرقه مون کرد! بعد هم همون جاده خاکی رو برگشتیم تا به همون سه راهی رسیدیم.

خداییش به آنی حق میدادم اگه غر میزد. جنگل و آهوها گرچه زیبا و دیدنی بودند اما ارزش این همه دورتر شدن راهو نداشتند وقتی ما میتونستیم خودمونو خیلی راحت تر و از طریق مرند به جلفا برسونیم.

و سرانجام بعد از چند ساعت رانندگی به ارس رسیدیم. و برای چندین کیلومتر به موازات مرز رانندگی کردیم. جالب اینکه از طرف اپراتور تلفن همراهمون یک بار ورودمونو به جمهوری ارمنستان و یک بار به جمهوری آذربایجان خوش آمد گفتند! جاده به مرور بهتر شد ولی حالت اتوبان پیدا نکرد که البته با وضعیت کوهستانی محل عملا هم امکان پذیر نبود. گه گاه هم یه ماشین با پلاک خارجی توی جاده دیده می شد. راستش با دیدن ارس کمی توی ذوقم خورد چون همیشه این رودو بزرگ و پرآب تصور میکردم اما رودی که من دیدم در یکی دو جا اونقدر کم آب بود که حتی به راحتی میشد پیاده از اون گذشت (البته اگه مرزداران این طرف و اون طرف اجازه میدادند!) امیدوارم با شروع بارندگی این رودخونه هم پرآب تر بشه. برخلاف این طرف که جاده برای کیلومترها به موازات رودخانه پیش میرفت در اون طرف مرز فقط یکی دو جا جاده رو دیدیم و فقط یک دو سه تا ماشین توی اون جاده. اما در بیشتر مسیر خط آهن به موازات رودخانه وجود داشت ولی به جز یه لوکوموتیو ایستاده هیچ قطاری هم ندیدیم. چند جایی هم شهرهای کوچیک و بزرگ اون طرف مرز پیدا بودند که از روی گوگل مپ اسمشونو میخوندیم. 

دیدن ارس برای دقایقی طولانی حسابی منو به فکر فرو برده بود. فکر می کردم یعنی چه حسی داشته اند مردمان دو طرف رود، زمانی که بهشون گفتن مردمی که تا دیروز باهاشون دوست و همشهری و احتمالا فامیل بودین از امروز خارجی محسوب میشن و حق عبور از رودخونه رو ندارن. بخصوص بعدها که حکومت شوروی به وجود اومد و عملا رفت و آمدی از مرز هم وجود نداشت. پیش خودم فکر کردم چطور مردمی که از دو سمت رود به سمت دیگه نگاه میکردن تحمل میکردن؟ بیچاره اون عاشقی که معشوقش اون طرف مرز جامونده بود. خداروشکر که من در اون زمان و اون مکان زندگی نمیکردم.

هوا کم کم تاریک میشد و ما همچنان در کنار رودخانه ارس در حال حرکت بودیم. از نقطه مرزی نوردوز و چندین و چند پاسگاه مرزی گذشتیم و بالاخره در حدود ساعت ده و نیم شب به جلفا رسیدیم. آنی ترجیح میداد به جای هتل یه سوییت بگیرم تا امکان تهیه غذا رو هم داشته باشیم و خیلی زود تونستم یه سوییت پیدا کنم. با قیمت مصوب پنجاه هزار تومن برای هر تخت-شب. البته چون اتاقش طبقه بالا بود ازش تخفیف گرفتم. بعد هم که کمرم برید وقتی چمدونهارو از اون همه پله بالا بردم و تلافی تخفیفش دراومد! از اتاق خارج شدم تا چیزی برای شام پیدا کنم و بالاخره یه پیتزا فروشی پیدا کردم و اون شبو با پیتزا سرکردیم. گرچه صاحب اتاق گفت ماشینو با خیال راحت بگذار کنار خیابون اما ترجیح دادم بگذارمش توی پارکینگ شبانه روزی. 

خب دیگه بقیه اش باشه برای بعد! 

پ.ن۱: باتوجه به قانون نانوشته این وبلاگ بعد از سه پست سفرنامه نوبت یک پست خاطرات خواهد بود. 

پ.ن۲: یکی از خانم دکترهای همسن و سال من که همچنان هرسال امتحان تخصص میداد بالاخره امسال و تصادفا توی ولایت قبول شد. اما وقتی یک روز رفت و شرح وظایفشو بهش دادند ترجیح داد از خیرش بگذره بخصوص که دختر کنکوری داره و ترجیح داد بیشتر توی خونه باشه تا سر شیفت. 

پ.ن۳: عسل از روز چهارشنبه میره پیش دبستانی. وقتی ظهر روز چهارشنبه اومده خونه آنی ازش میپرسه: حالا مدرسه خوب بود؟ عسل میگه: خیلی خوب بود خیلی خوش گذشت دوست دارم هرروز برم، خانممون گفت هرکسی ازتون پرسید باید این جوابو بدین! من هم که طبق معمول بیشتر سال ها موقع اولین روز مدرسه رفتن بچه‌ها سر شیفت بودم!