سلام
میخواستم این پست را به عنوان یک بخش از خاطرات بنویسم اما دیدم مجبور میشم خیلی فشرده اش کنم و بعد باید توی کامنتها توضیح بدم که جریان دقیقا چی بوده. پس گفتم اون توضیحات را هم به متن اضافه میکنم و تبدیلش میکنم به یک پست. اگه به نظرتون جالب نشده ببخشید.
شیفت عصر و شب یکی از مراکز شبانه روزی بودم و صبح تا ظهر هم توی درمونگاهی نزدیک همون جا. پرسنل درمونگاه تعریف میکردند که هروقت پزشک خودشون شیفت باشه راننده را مجبور میکنه ببردش خونه و ناهارشو میخوره و بعد دوباره همون مسیرو برمیگرده و میره شیفت. قانونا من هم میتونستم همین کار را بکنم. اما آدم باید کمی هم انصاف داشته باشه. اون راننده شخصی که باید پول بنزینشو هم از جیب بگذاره چه گناهی کرده؟ بخصوص که احتمالا حتی اگه برم خونه هم آنی سر کاره و عسل مدرسه و نهایتا فقط چند دقیقه میتونم ببینمشون. پس من معمولا ترجیح میدم مستقیم برم سر شیفت و تا شروع شیفتم یه استراحتی هم بکنم.
مریضها را دیدم و راهی مرکز شبانه روزی شدم. وقتی رسیدم هنوز یک ساعتی به شروع شیفتم باقی مونده بود. پس با خیال راحت اول ناهارمو خوردم و بعد یه چرت کوچیک زدم. تا این که توی مرکز سروصدایی به راه افتاد و متوجه شدم پرسنل شیفت صبح دارن انگشت میزنن و از درمونگاه خارج میشن. تصمیم گرفتم تا اومدن اولین مریض توی اتاق استراحت بمونم. اما این استراحت مضاعف فقط حدود پنج دقیقه طول کشید!
رفتم توی مطب و دیدن مریضها را شروع کردم. مریضها اول یکی یکی می اومدن و بعد اولین موج شروع شد که بیشتر از نیم ساعت طول کشید. بعد کمی خلوت شد و بعد موج دوم که این بار حدود یک ساعت طول کشید.
وقتی موج دوم هم تموم شد و داشتم کمی توی مطب استراحت میکردم خانم مسئول داروخونه وارد مطب شد و یه کاغذ داد بهم و گفت: اینو برای مادرم مینویسین؟ و بعد هم از مطب خارج شد. نگاه کردم و دیدم کدملی مادرش را نوشته و زیرش نوشته جم فیبروزیل 200. هرچقدر فکر کردم دیدم جم فیبروزیل 200 نداشتیم. یه 300 داشت که معمولا همینو مینوشتیم و یه 450. گفتم شاید جدید اومده و من خبر ندارم. رفتم توی سامانه و جم فیبروزیل را تایپ کردم اما توی سامانه هم 200 میلی نداشت و فقط همون دو مدلی بود که خودم هم میدونستم. راستش دیگه برای خودم هم جای سوال شده بود. پس رفتم توی داروخونه و گفتم: من هرچقدر توی سامانه نگاه کردم جم فیبروزیل 200 نبود. گفت: تعدادشو نوشتم دویست تا دکتر!
پی نوشت1. به دلیل شدت بی مزگی این پست به زودی پست بعدی نوشته خواهد شد!
پی نوشت2. اخیرا یک یوزرنیم و پسورد جدید برامون تعریف شده که اگه خواستیم برای خانواده و دوستان و اقوام نسخه بنویسیم از اون استفاده کنیم تا بیمه نخواد برای ویزیتش به شبکه پول بده. گفتند اگه اشتباها توی سامانه درمونگاه بنویسیم چون برای اون فامیل قبض ویزیت توی درمونگاه صادر نشده حق ویزیتی که شبکه نمیتونه از بیمه بگیره از کارانه خودمون کسر میشه! دیگه باید مراقب باشیم کدوم نسخه را کجا مینویسیم!
یه سوال فنی: مدتی پیش گوشی آنی را عوض کردیم و اپلیکیشنهای گوشی قبلیشو منتقل کردیم روی گوشی جدید. هیچ برنامه خاصی هم روی گوشیش نداره. اما هر چند روز یک بار (به صورت نامنظم) و هربار راس ساعت سه بعدازظهر گوشیش با صوت میگه: بسم الله الرحمن الرحیم! یعنی جن میبینه توی خونه؟!
سلام
1. توی یک مرکز دوپزشکه به خانم دکتر گفتم: امروز نسخه پیرمرده را که نوشتم بهم گفت: "من آهنگرم. اگه داسی شمشیری چیزی خواستی درخدمتم"! خانم دکتر گفت: "اما یه مریض دیگه به من گفت: اگه برای لکسوست وسیله خواستی به خودم بگو"! تا کی تبعیض آخه؟!
2. توی یکی از مراکز شبانه روزی دیدم آقای مسئول پذیرش یک ظرف پر از یک مایع سفت و چسبناک تیره رنگ گذاشته کنار دستش و گاهی یه کم ازش میخوره. گفتم: این دیگه چیه؟ گفت: چون اینجا نمیشه زیاد قهوه درست کرد توی خونه قهوه گُلد و زعفرونو با آب جوش مخلوط میکنم و میگذارم سرد بشه و با خودم میارم!
3. یه پسر 12 ساله اومد و گفت: استفراغ دارم. نسخه شو که نوشتم گفت: چون امروز مدرسه نرفتم یه گواهی هم بده. دو سه روز بعد دوباره اومد و گفت: هنوز خوب نشدم. دوباره براش دارو نوشتم و گواهی گرفت و رفت. از مطب که رفت بیرون من هم برای یه کاری از مطب رفتم بیرون و دیدم بدون این که بره سراغ داروخونه از درمونگاه رفت بیرون!
4. پسره گفت: استفراغ و اسهال دارم. گفتم: امروز چندبار رفتی دستشویی؟ گفت: هیچی! گفتم: پس چطور اسهال داری؟ گفت: خب چون غذا نمیخورم این طوریه. اگه غذا بخورم اسهال دارم!
5. شیفتو به خانم دکتر تحویل دادم و از پشت میز بلند شدم که یکدفعه یادم اومد وبلاگ بازه. خانم دکتر هم اونجا بود و دیگه نمیشد برم و ببندمش. نمیدونم چرا تصادفا دستم خورد روی کلید سه راهی برق و برق کامپیوتر قطع شد!
6. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: دو روزه که ادرار شوهرم نمیاد. چکارش کنم؟ گفتم: بیارینش تا براش سوند بزنن و دارو بنویسم. گفت: الان سوند بهش هست و چیزی نمیاد چکارش کنم؟ گفتم: پس دیگه باید ببرینش پیش متخصص. گفت: پیش متخصص هم بردیمش و باز هم چیزی نمیاد چکارش کنم؟!
7. (14+) خانمه گفت: چند روزه اون قدر باسنم درد میکنه که نمیتونم نفس بکشم!
8. وقتی رفتم سر شیفت آقای مسئول پذیرش گفت: دکتر! آماده باش که امروز غلغله میشه! گفتم: چطور؟ گفت: دیشب دکتر .... شیفت بوده. او هم که هرچقدر مریضها اصرار کنن نه سرم مینویسه نه آمپول. امشب دوباره همه شون برمیگردن تا سرم و آمپول بگیرن!
9. توی یک مرکز دوپزشکه خانم دکتر اومد و گفت: یه نفر الان اومده و میگه من چهارتا تخت معاینه مامایی خریدم و میخوام اهدا کنم. گفتم: خب اینجا که یکی دارین بگین ببره شبکه. گفت: بهش گفتم. گفت نه حتما هر چهارتاشونو میخوام به همین درمونگاه بدم وگرنه توی خونه نگهشون میدارم! روز بعد دوتا صندلی و دوتا تخت معاینه که همه شون کهنه بودند و چرم روی یکی از تختها هم پاره شده بود با یک وانت اومد توی درمونگاه و فهمیدیم جناب خیّر به راننده گفته کرایه شونو از خانم دکتر بگیر! حالا از کجا به دست اون پیرمرد رسیده بودند نمیدونم.
10. پیرمرده جواب آزمایش خون دختر و نامزد دخترشو آورده بود تا ببینم. نگاهشون کردم و گفتم: ظاهرا هردوشون ناقل تالاسمی هستند. بهتون نگفته بودند که نباید با یه ناقل دیگه ازدواج کنه؟ گفت: بهمون گفته بودند با کسانی که توی فامیلمون این مشکلو دارند ازدواج نکنه. اما این پسر غریبه است!
11. خانمه دختر 15 ساله شو آورده بود. گفتم: چی شده؟ گفت: قرص برنج خورده. به دختره گفتم: واقعا خوردی؟ گفت: بله. توی درمونگاه عملا چیزی که به دردش بخوره نداشتیم. پس فقط با آخرین سرعت گذاشتیمش توی آمبولانس تا بره بیمارستان. وقتی آمبولانس برگشت بهیار مرکز اومد و گفت: توی بیمارستان از دختره پرسیدند چی خوردی؟ گفت: چهارتا قرص کلردیازپوکساید!
12. ساعت دو و نیم صبح از خواب پریدم و دیدم دو نفر توی سالن دارن داد میزنن و میگن: دکترررر! و بعد هم سوت میزنن. تا از اتاق استراحت اومدم بیرون دیدم آقای مسئول پذیرش و آقای مسئول تزریقات دارن از درمونگاه بیرونشون میکنن و میگن: یه بار دیگه اومدین زنگ میزنیم 110! گفتم: چی شده؟ گفتن: هیچی. هر چند شب یکبار مست میکنن و میان اینجا سروصدا میکنن!
پ.ن. و سرانجام، آخرین قسط بیمه دوران طرح پرداخت شد و بالاخره از شر پرداخت ماهی 33727000 ریال راحت شدم. اول ازفیشهای پرداختم کپی گرفتم و بعد بردم و تحویل دادم که گفتند: برو و یک هفته دیگه بیا تا مرحله بعدی کارهای اداریشو انجام بدی! خدا به خیر کنه. وقتی اسفند بشه و آخرین قسط کامپیوتر عماد را هم بدیم میزان اقساط پرداختی ماهانه مون برمیگرده به زیر ده میلیون تومن!
سلام
چند روز پیش تولد اخوی (نزدیک) تهران نشین بود! اخوی توی سالهایی که اونجا زندگی میکنه فقط یکی دو بار تونسته برای تولدش بیاد ولایت و چون هم من و هم اخوی ساکن ولایت بچه مدرسه ای داریم ما هم هیچ وقت نتونستیم اون موقع بریم خونه شون.
توی تابستون که رفته بودیم خونه شون یکدفعه این موضوع به یادم اومد و رفتم توی فکر که چکار میشه کرد؟ بعد از این که برگشتیم ولایت به این نتیجه رسیدم که میشه حداقل یه کادو براش پست کرد. اما گرچه لوکیشن خونه شو داشتیم اما آدرس پستی شو نداشتیم و ضمنا اخوی زمانی که ما اونجا نباشیم هر روز تا حدود هشت شب سر کار میمونه. پس نمیشد با پست براش چیزی بفرستیم. اگه میخواستیم بهش بگیم فلان روز زود بیا خونه هم که دیگه از حالت سورپرایز بیرون می اومد.
و بعد یکدفعه یاد یکی از دوستان افتادم. دوستی که ساکن تهرانند و همیشه به من لطف داشتند و از همه مهم تر چیزی تولید میکنند که توی جشن تولد به کار میاد! برای نمونه توی آخرین پستشون مشخصه.
مسلما روم نمیشد ازشون بخوام همراه کیک برای اخوی کادو هم بگیرند و بفرستند. بنابراین کادو از دستور کار خارج شد و ناچار شدیم به همون کیک قناعت کنیم. توی وبلاگ خانم "مهربانو" براشون کامنت گذاشتم و موضوع را مطرح کردم. ایشون هم لطف کردند و قبول کردند و قرار شد یک کیک تهیه کنند و با اسنپ بفرستند در خونه اخوی. اما یکدفعه یه چیزی یادم اومد. اگه اخوی تصمیم میگرفت شب تولدش به خودش هدیه بده و مثلا از خونه میزد بیرون و میرفت به یک رستوران یا سینما یا ... چی میشد؟ خانم "مهربانو" پیشنهاد کردند که با اخوی تماس بگیرند و ازش بخوان توی خونه بمونه چون قراره یه بسته به دستش برسه که نمیتونن بگن از طرف کیه؟! فکر جالبی بود. اما آخرش حالت سورپرایز را خراب میکرد. وقتی موضوعو به آنی گفتم گفت: این که کاری نداره! بعد یه زنگ زد به اخوی و بهش گفت: اون خریدی که از میدون شوش داشتم و نشد یادته؟ الان میخوام اینترنتی خرید کنم و میبینم نوشته ارسال فقط به تهران و حومه داره. آدرستو بدم؟ و وقتی اخوی قبول کرد آدرس پستیش را هم ازش گرفتیم. موضوعو به خانم "مهربانو" گفتم که تصدیق کردند نقشه خوبی کشیدیم. اما وقتی آدرس خونه اخوی را بهشون دادم گفتند: فاصله خونه ما و خونه برادرتون خیلی زیاده و هم کیک مدت زیادی توی ماشین میمونه و هم هزینه ارسالش خیلی زیاد میشه. نمیدونستم چکار کنم که خود خانم "مهربانو" گفتند: تصادفا من یک قناد نزدیک خونه اخوی تون میشناسم. میخواین آدرسو بدم به ایشون تا کیک را تهیه کنه و براش بفرسته؟ این طوری شرمنده خانم "مهربانو" میشدیم چون فقط زحمتش می افتاد گردنشون اما چاره دیگه ای نبود.
حالا باید یه طوری از اخوی میخواستم که شب تولدش حتما خونه باشه بدون این که شک کنه. کلی فکر کردم و نهایتا یک روز پیش از تولدش بهش زنگ زدم و گفتم: قراره امشب خرید آنی را برات بفرستند. خونه ای؟ که گفت: بله هستم.
صبح روز بعد (روز تولدش) بهش زنگ زدم و تولدشو تبریک گفتم (اگه این کار را نمیکردم دیگه خیلی غیرطبیعی بود). کمی صحبت کردیم و گفت: راستی دیشب بسته تونو نیاوردن! گفتم: واقعا؟ الان بهشون زنگ میزنم. چند دقیقه بعد بهش پیام دادم و گفتم: قرار شد امشب برات بفرستند!
اون شب آخرین هماهنگی ها با خانم مهربانو انجام شد و چند دقیقه بعد از این که اخوی رسیده بود خونه کیک را براش فرستاده بودند و بعد هم به من پیام دادند که: اخوی تون الان بهتون زنگ میزنه! که اتفاقا درست حدس زده بودند. زنگ زد و صحبت کردیم و تشکر کرد و گفت: نمیدونستم اینجا قنادی های به این خوبی هم داره! بعد هم قرار شد تا سال دیگه فکر کنم ببینم دیگه چطور میشه سورپرایزش کرد! بعد به خانم "مهربانو" پیام دادم و ازشون تشکر کردم و شماره کارتشونو گرفتم (البته اول که کلی تعارف کردند. آخه کاسبی که دیگه تعارف برنمیداره! ) و من هم پنج هزار تومن بیشتر از فاکتور براشون ریختم برای پول تلفنهایی که زده بودند.
بعدنوشت: این هم روایت دیگری از همین ماجرا از سرکار خانم مهربانو.
پ.ن1. الان یادم اومد دو سه سال پیش که رفته بودیم خونه اخوی یه چیزی برام تعریف کرد که میخواستم همون موقع بنویسم و یادم رفت: گفت: توی مغازه قصابی بودم که یه نفر اومد و پرسید: سفارش ما نیومد؟ آقای قصاب هم گفت: چرا اومد. بعد رفت و از توی فریزر یک بسته یک کیلویی گوشت یخ زده آورد و بهش داد. اون مرد هم تشکر کرد و بیست میلیون تومن کارت کشید و رفت. به قصابه گفتم: این چی بود؟ آقای قصاب گفت: این آقا هر چند ماه یک بار میاد و سفارش گوشت زرافه میده. من هم از خارج براش سفارش میدم! حالا به چه درد میخوره و قیمتش الان چقدره من خبر ندارم.
پ.ن2. چه جالب که تعداد بازدیدهای سفرنامه از این پست اخیر خاطرات بیشتر بود!
پ.ن3. راستی این هم عکس کیک!
سلام
1. شیفت صبح یکی از درمونگاههای شبانه روزی بودم. آقای راننده آمبولانس اومد و گفت: ساعت یک بریم برای ناهار. موافقین؟ گفتم: شما بفرمایین. من ساعت دو میرم خونه و همونجا ناهار میخورم. گفت: حالا مگه من گفتم بیا ناهار بخور؟ گفتم ما نیستیم حواست باشه! (ایشون توهین نکرد. از قبل با هم شوخی داریم و حتی رفت و آمد خانوادگی هم داریم)
2. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: از دیشب چیزی نمیخوره و فقط داره استفراغ میکنه.الان دیگه داره غذاهایی که یک هفته پیش خورده بود بالا میاره!
3. برای اولین بار در طول تاریخ اتفاق افتاد! : خانمه با دختر و نوه اش اومد و گفت: اینها ساکن شهر هستند. اونجا چندبار رفتن پیش متخصص و بهتر نشدن. گفتم بیان توی ده تا شما که تشخیصت خوبه ببینیشون! (نمردیم و یکی قبولمون داشت!)
4. پیرمرده با یه پسر ده ساله دچار اسهال و استفراغ اومد و گفت: اینو خوبش کن طوریش نشه یه وقت! سه تا زن طلاق دادم تا یه پسر گیرم اومده!
5. مسئول آزمایشگاههای درمونگاههای شهرستان بهم زنگ زد و گفت: با هزار بدبختی مجوز آزمایش B-HCG (آزمایش خون تعیین بارداری) را گرفتیم. برای این که مجوزش باطل نشه حداقل تا مدتی باید تعداد آزمایشاتش زیاد باشه. بی زحمت تا میتونی این آزمایشو برای همه بنویس، زن و مرد!
6. مرده گفت: عضلات کمرم گرفته. گفتم: یه چیز سنگین بلند کردین که درد گرفت؟ گفت: نه! یه نفر کمرش گرفته بود بهش خندیدم درد گرفت! (بعد از مدتها نتونستم جلو خنده مو بگیرم)
7. صبح رفتم توی درمونگاهی که به جز من کل پرسنل خانم بودند. موقع ورود دست یکی از خانمها هم یه جعبه بزرگ شیرینی بود. بعد از چند دقیقه بیشتر خانمها توی یه اتاق جمع شدند و صدای صحبت و خنده و شوخیشون بلند شد و فقط هر کدوم که ارباب رجوع داشتند از اون اتاق خارج میشدند و دوباره برمیگشتند. من هم نشسته بودم توی مطب و مریض میدیدم. حدودا نیم ساعت به آخر وقت مونده بود که یکی از خانمها با یه بشقاب اومد توی مطب و گفت: یکی از همکارها شیرینی آورده بود شما هم بفرمایید. بعد یک بشقاب گذاشت روی میز که توش چهار پنج تا شکلات بود با نصف یک شیرینی!
8. پیرزنه جواب آزمایشات شوهرش را آورده بود. درحین دیدنشون پرسیدم: الان چه داروهایی میخورن؟ گفت: اصلا با دارو جماعت خوش نداره!
9. خانم مسئول تزریقات یه آمپول آورد توی مطب و گفت: یه خانم اینو آورده تا بزنه. توی بروشورش که نگاه کردم میبینم نوشته تزریقش توی زنان باردار ممنوعه. بهش بزنم؟ گفتم: خانمه حامله است؟ گفت: نه!
10. پیرزنه را که دیدم دخترش یک جعبه دارو گذاشت روی میز و گفت: هربار که این قرص را بهش میدم میگه این تاریخش گذشته است. حالا شما بهش بگین تاریخ داره تا خیالش راحت بشه. جعبه را نگاه کردم و گفتم: اتفاقا درست میگن تاریخشون گذشته!
11. خانمه گفت: توی خونه شربت نداشتم به بچه ام فقط قرص دادم. براش زیاد نبوده؟ گفتم: نه میتونه بخوره. اما اگه میخواین تا براش شربتشو بنویسم. گفت: این که از بچگی اصلا شربت نمیخوره!
12. پیرزنه یه پلاستیک از توی کیفش درآورد و درش را باز کرد و یک بسته قرص از توش درآورد و گفت: از این قرصها هم برام بنویس. گفتم: چشم! درحین درآوردن اون بسته قرص یک بسته قرص دیگه از توی پلاستیک افتاد روی زمین. بهش گفتم: یه بسته قرص از پلاستیکتون افتاد روی زمین. توی پلاستیکو نگاه کرد و گفت: نه من قرص دیگه ای نداشتم! گفتم: ایناهاش افتاده روی زمین نگاه کنین! گفت: نه من فقط همین یه بسته قرصو آوردم! کد رهگیری داروهاشو روی کاغذ نوشتم و بهش دادم که از دستش افتاد موقع برداشتن کاغذ چشمش به اون بسته قرص افتاد و اونو هم برداشت و بدون هیچ حرفی رفت بیرون! (نمیدونم شاید هم عمدا انداختش زمین تا قرصو برداره!)
پی نوشت: یکی از دوستان برام پیام خصوصی گذاشتن و نوشتن: چطور میشه خاطراتشونو توی این وبلاگ بگذارن؟ بهشون ایمیل زدم و گفتم: اینها همه خاطرات خودمه نه دیگران. امیدوارم خاطرات ایشون را هم به زودی توی وبلاگ خودشون ببینیم.
سلام
چطور میشه باور کرد که یک سال دیگه هم از رفتن مامان گذشت؟
یکی میگفت: دو چیزی که خیلی دوست دارم یکی فراموشی غمهای گذشته است و یکی بی خبری از آینده چون اگه این دوتا نبودند نمیشد تحمل کرد. گرچه درست میگفت اما بعضی از غمها هم قابل فراموش کردن نیستند.
برای این که توی زحمت نیفتید کامنتهای این پست را میبندم.
پست بعدی را هم یکی دو روز دیگه میگذارم.
سلام
توی این چند هفته حسابی حوصله تونو با این سفرنامه سر بردم ببخشید.
میخواستم این بار یک پست خاطرات بگذارم اما بعد تصمیم گرفتم بقیه شو توی یک پست بگذارم و تمومش کنم. اگه حوصله تون سر رفت ببخشید. تعداد کامنتهایی که پست به پست داره کمتر میشه کاملا نشون میده چقدر حوصله تون سررفته
ادامه مطلب ...
سلام
شنبه هفدهم شهریورماه سال یک هزار و چهارصد و سه
توی تفلیس هم صبحانه از ساعت هشت و نیم داده می شد و تور ساعت ده بود. پس باز هم سر فرصت بیدار شدیم و رفتیم توی سالن غذاخوری هتل دنیس که مثل اتاق خودمون توی آخرین طبقه هتل (طبقه چهارم) بود. اولین چیزی که بهش دقت کردیم خشکی هوا بود. دیگه از اون رطوبتی که توی هوای باتومی داشتیم اثری نبود. بعد وارد سالن غذاخوری شدیم و یک لحظه فکر کردیم توی ایرانیم! چون به جز کارمندان شاغل در اونجا همه ایرانی بودند! درواقع توی دو سه روزی که توی اون هتل بودیم هیچ مسافر غیر ایرانی ندیدیم.
ادامه مطلب ...سلام
ادامه پنجشنبه پانزدهم شهریورماه سال یکهزار و چهارصد و سه
پیش از ادامه سفرنامه اول یه عذرخواهی بکنم چون یه چیزی را کلا یادم رفت:
بعد از برگشتن از مرز ما را به یک قلعه بردند که گفتند: قدیمیه و اخیرا بازسازی شده.
بعد هم گفتند چون توی این قلعه چند قتل عام صورت گرفته در زمان عثمانی ها اینجا را شوم میدونستن و متروکه شده بود. اما ازوقتی عثمانی ها رفتند مردم تصمیم گرفتند عروسیهاشونو اینجا بگیرن تا نحسیش از بین بره! اون روز هم اونجا چندتا عروس و داماد دیدیم. سایه بانهایی روی مسیر اصلی زده بودند که روشونو با شاخه های درخت کیوی پوشونده بودند. دوطرف راه اصلی هم بوته های بزرگی بود که بهمون گفتند اینها بوته های "برگ بو" هستند. چرخی توی قلعه و موزه ای که اونجا بود زدیم
و بعد رفتیم رستوران.
ادامه مطلب ...
ادامه چهارشنبه چهاردهم شهریورماه سال یکهزار و چهارصد و سه
سلام
آنی دراز کشید اما من نیومده بودم اینجا تا بخوابم! قرارمون با "اسی" برای ساعت هفت بعدازظهر بود. رفتم و توی تراس روی صندلی نشستم و مشغول تماشای اطراف شدم. به خودم گفتم: "نمیدونم لک لکی که منو با خودش آورده بود اگه توی موقعیت مکانی یا زمانی تحویل من اشتباه کرده بود وضعیت زندگی من به چه صورت بود؟ شاید الان ساکن یکی از همین آپارتمانهایی بودم که دارم نگاهشون میکنم. همین آپارتمانهایی که توی تعدادی از تراسهاشون افرادی نشستن و مثل من دارن به اطراف نگاه میکنن (و نمیدونم چرا تقریبا هیچ کدومشون لباسی توی بالاتنه شون ندارند!) شاید هزار سال دیگه توی یک خانواده ثروتمند سوییسی به دنیا می اومدم یا شاید هم هزار سال پیش و توی یکی از قبیله های بدوی آفریقایی ....
ادامه مطلب ...
سلام
روز جمعه نهم شهریور با کمک عابربانک ملی غیرنقدی نزدیک خونه سه تا عوارض خروج از کشور برای سه نفرمون پرداخت کردم که برای هر نفر 520000 تومن کم کرد. بعد برگشتم خونه و اپلیکیشن بله را نصب کردم که دیدم نوشته روزهای جمعه نمیشه باهاش ارز مسافرتی گرفت.جالب این که کلی پیام از طرف عسل داشتم که وقتی ازش پرسیدم چرا اینهارو برام فرستادی گفت: میدونستم توی بله نیستی اما دیدم اسمت هست. از اینجا به عنوان یه پوشه برای ذخیره فیلمهام استفاده میکردم!
ادامه مطلب ...