سلام
هوا دیگه سرد شده بود و عشایر از اون منطقه رفته بودند. برای همین تعداد مریضها حسابی کم شده بود. ساعت حدود هشت شب بود. گه گاه مریضی میدیدم و بعد سری به وبلاگ میزدم و به کامنتها جواب میدادم. بعد سری به وبلاگ دوستان میزدم تا ببینم چه خبره.در همین زمان بود که یک دختر حدودا بیست ساله اومد توی مطب. پسری که همراهش اومده بود هم میخواست بیاد توی مطب که نمیدونم چرا پشیمون شد و همون بیرون و توی سالن ایستاد. دختره اومد و روی صندلی نشست. گفتم: بفرمایید. گفت: سرما خوردم. گفتم: از کی؟ گفت: دو سه روز هست. خب ظاهرا که مورد خاصی نبود. یک معاینه معمولی برای سرماخوردگی کردم و بعد هم داروهای معمول سرماخوردگی را براش نوشتم. درحال نوشتن آخرین قلم داروها بودم که همین طوری ازش پرسیدم: دیگه که هیچ مشکلی نداشتین؟ وقتی دیدم سکوت کرده یه نگاه بهش کردم و جا خوردم. اشک توی چشمهای دختر جمع شده بود و وقتی دید دارم بهش نگاه میکنم گفت: چرا دارم! گفتم: خب بفرمایید.
گفت: قرار بود پنجشنبه هفته پیش جشن نامزدیم باشه. اما چند روز قبل از پنجشنبه یه اتفاقی افتاد و فهمیدم درواقع اون آقا داشته منو بازی میداده و همه چیز به هم خورد.
شنبه که رفتم دانشگاه دیدمش. اون هم منو دید. هر چقدر که سعی کردم دیدم نمیتونم ازش متنفر باشم. هنوز هم دوستش دارم حتی باوجود این کاری که باهام کرد. امیدوارم خوشبخت باشه. امیدوارم همیشه خوشبخت باشه.
من هیچ وقت آدم مناسبی برای دلداری دادن نیستم. نه توی مراسم ختم نه جاهای دیگه. حالا منو تصور کنین درحالی که متحیر موندم که الان چه جای این صحبتهاست؟ و از طرف دیگه میدونم که نیاز داشته این حرفها را به کسی بگه تا کمی سبک تر بشه. اما از طرف دیگه اون قدر حرفهاش (حتی باوجود غمگین بودن) غیرمنتظره بود که حتی بعید نبود خنده ام بگیره. پس تنها کاری که کردم این بود که نوشتن نسخه شو تموم کردم و کد رهگیری داروهاشو روی کاغذ نوشتم و کاغذو جلوش گذاشتم روی میز و بعد گفتم: انشاءالله که درست میشه. اما خودمونیم اون شب کلا حالم گرفته بود.
پ.ن1. عسل گفت: منو میبری خونه دوستم .....؟ مادرش فوت کرده امشب مراسم دارن. گفتم: باشه. شب بردمش دم خونه دوستش و قرار شد یکی دو ساعت بعد برم دنبالش. توی راه به دوستش زنگ زد و با هم هماهنگ کردند. وقتی رسیدیم اونجا دوستش دم در خونه منتظر بود و گفت: پس کجا بودی تا حالا؟ من داشتم تنهایی گریه میکردم! یکی دو ساعت بعد که رفتم دنبالش دیدم دونفره توی حیاط دارن بازی میکنن! عسلو سوار کردم و گفتم: انگار دوستت خیلی هم ناراحت نبود! گفت: مادرش آلزایمر زودرس گرفته بوده و اصلا دوستمو یادش نمی اومده. هر روز بهش میگفته: تو توی خونه ما چکار داری برو بیرون. یک بار کل کتابهاشو پاره کرده چندبار تکلیفهایی که نوشته بوده و هرکاری میکرده تا دوستم از این خونه بره. درحالی که به بقیه بچه هاش کلی محبت میکرده! کم کم کار به جایی رسیده که مادرشو توی چند ماه آخر توی آسایشگاه بستری کردن تا کمتر اذیتش کنه. به نظرت چقدر باید ناراحت باشه؟
پ.ن2. این ماجرا نه اون قدر طولانی بود که یک پست کامل بشه نه اون قدر جمع و جور بود که بخشی از یک پست خاطرات باشه. پس با این پی نوشت تبدیلش کردم به یک پست. ببخشید.
پ.ن3. از دیروز آمار بازدید وبلاگم صفره و حتی آخرین وبلاگی که از اون وارد وبلاگم شده اند مال جمعه است. یادم افتاد به اون بنده خدایی که گفته بود گیریم کسی به من رای نداده من که خودم به خودم رای دادم! به پشتیبانی خبر دادم تا ببینم چی میشه؟ یا نکنه همه وبلاگها همین طور هستند؟
سلام
راستش قصد داشتم امروز یه پست دیگه بنویسم. اما دو روز پیش (پنجشنبه) یک کامنت خصوصی دریافت کردم که باعث شد اول خنده ام بگیره. بعد هم متعجب بشم بعد هم کامنتو برای شخص مورد نظر (!) فرستادم و با هم خندیدیم و با هم تعجب کردیم!:
ادامه مطلب ...سلام
1. توی بعضی از مراکز به جز دستگاه زدن انگشت دستگاه تشخیص چهره هم گذاشتن. توی یک مرکز روستایی بودم که از شبکه پزشک جدیدشو آوردند و رفتند. با خانم دکتر جدید کمی صحبت کردیم و ازش پرسیدم: راستی انگشتتونو تعریف کردند که دیگه همین جا انگشت بزنین؟ گفت: بله اما چهره مو تعریف نکردند. گفتم: چرا؟ گفت: چون قدّم بهش نرسید! بعد هم هردومون به زور جلو خنده مونو گرفتیم!
2. نسخه یه دخترحدودا 18 ساله را نوشتم و بعد گفتم: دیگه هیچ مشکلی نداشتین؟ یه نگاه به مادرش کرد و بعد مادرش گفت: ببخشید! شما متوجه بوی دهن دختر من شدین؟ گفتم: نه. مادره گفت: ممنون. این دختر اصرار داره دهنش بو میده. هرچقدر هم که ما میگیم بو نداره قبول نمیکنه. دختره گفت: نمیدونم چطور شما متوجه نشدین؟ اما من هروقت کنار یکی میرم یا دماغشو میگیره یا بلند میشه و میره یه جای دیگه یا .... دیگه روم نشد بگم دهنتو باز کن بو کنم! گفتم: ببرین دندون پزشکی اگه مشکلی نداشت یا از دستگاه گوارششه یا از سینوسهاش یا واقعا فقط تصور خودشه.
3. یکی از خانم دکترهای طرحی رفتن توی شیفت. بعد چندین شیفت را پشت سر هم می ایستن و برای چند هفته میرن. همیشه پیش خودم میگفتم: این خانم دکتر چه توانایی داره! شب آخرِ شیفتهای پشت سر همشون بود و من قرار بود فردا صبح برم اونجا که خانم دکتر زنگ زد و گفت: ببخشید میشه فردا صبح یه کم زودتر بیایین؟ بعدها فهمیدم به راننده گفته قراره بره شهرستان مجاور چون یواشکی چندتا شیفت هم اونجا خریده!
4. توی یک مرکز دوپزشکه بودم که خانم دکتر اومد توی مطب و در کمد را باز کرد تا یک ظرف الکل برداره. بعد با تعجب گفت: آقای دکتر! بیایین اینجارو ببینین! رفتم و دیدم چند مورچه مرده توی ظرف الکله! اول فکر کردم توی ظرف یه چیز دیگه بوده اما درش را که باز کردیم واقعا الکل سفید بود!
5. به خانمه گفتم: حالت تهوع هم دارین؟ گفت: نه اما خیلی حالت تهوع دارم!
6. برای یک پسر پنج شش ساله نسخه مینوشتم که چشمش افتاد به سامسونت من و گفت: بابا! اسم این کیفها چیه؟ پدرش هم چند ثانیه فکر کرد و بعد گفت: کیف کار! بچه گفت: وقتی من هم بزرگ شدم برام کیف کار میخری؟ پدرش گفت: بله. بچه گفت: اون وقت چی باید توش گذاشت؟!
7. سر کار بودم که یکی از پزشکهای فوق تخصص بهم زنگ زد و گفت: یه مریض اومده پیشم و کد ارجاع نگرفته. میشه کد ملیشو بدم و براش کد ارجاع بدی؟ گفتم: چشم. از اون روز دارم هر روز چندتا کد ارجاع بهش میدم! خوبه اون یوزرنیم و پسورد شخصی را بهمون دادن!
8. صبح رفتم توی یک مرکز دوپزشکه که دوتا پزشک خانم داره و یکیشون هر روز میره و برمیگرده (که اون روز مرخصی بود) و اون یکی که راهش دوره توی روستا میمونه. رفتم توی درمونگاه و نشستم پشت میز که خانم دکتر ساکن روستا یکدفعه اومد توی مطب و گفت: چطوری گل؟ بعد یکدفعه منو دید و گفت: ای وای ببخشید! و دوید بیرون.
9. مرده پسرشو آورد و گفت: پریشب این پسر را آوردن اینجا پیش خودتون و شما بهش گفتین باید آمپول بزنه اما حاضر نشده بزنه. حالا آوردمش که همون آمپولو براش بنویسین چون بهتر نشده. گفتم:من اصلا پریشب اینجا نبودم. گفت: پس حتما یه خودتون دیگه بوده!
10. یک شب توی مرکزی که توی شماره هشت گفتم شیفت بودم. پرسنل چای درست کرده بودند و رفتم تا چای بخوریم. خانم دکتر هم اومد. چای ریختیم و منتظر بودیم تا کمی خنک بشه که یه مریض اومد. درحال دیدن مریض بودم که صدای خنده خانم دکتر بلند شد و وقتی برگشتم خانم دکتر اونجا نبود. گفتم: پس خانم دکتر کجا رفت؟ یکی از پرسنل گفت: اشتباها چای شما رو خورد بعد هم خجالت کشید رفت!
11. پسری که سرش زخمی شده بود فرستادم توی تزریقات تا روی زخمشو تمیز کنند و ببینم چه وضعیتی داره؟ چند دقیقه بعد رفتم سراغش که آقای مسئول تزریقات گفت: زخمشو ببینین. به نظر من که نیازی به بخیه نداره. مادر بچه گفت: حالا ما این همه راه اومدیم. حداقل یه دوتا بخیه بهش بزنین!
12. خانمه گفت: این بچه از وقتی میره مدرسه هر روز توی کیفش سرماخوردگی میاره و میده به همه مون!
پ.ن. اواخر آبان ماه بود که آنی گفت: مدرسه عسل اصلا نگفتن که چقدر پول باید بدیم. یه سر میری بپرسی؟ گفتم: باشه ظهر هم میرم میپرسم هم عسلو میارم. ظهر رفتم دم مدرسه که مدیرشون گفت: آموزش و پرورش هنوز مبلغ دقیق شهریه امسالو تعیین نکرده. نمیدونیم چقدر میشه برای همین چیزی نگفتیم. بلند شدم که از دفتر بیام بیرون که خانم مدیر گفت: میشه حالا یه چک علی الحساب به تاریخ سی آبان برامون بنویسین؟ چون از کسی پول نگرفتیم پول نداریم که حقوق معلمها را بدیم! نکته جالب این که اون چک روز سیزدهم آذر از بانک گرفته شد و جالب تر این که هنوز مبلغ قطعی را بهمون نگفتند.
سلام
هر چیزی یه شروعی داره و یه پایانی . مثل زندگی یا مثل سفر یا مثل این وبلاگ.
پس گفتم بهتره اولا از همه دوستانی که توی این سالها در کنارم بودند تشکر کنم و اگه کسی را رنجوندم ازش عذرخواهی کنم.
و درنهایت به همه تون بگم:
ادامه مطلب ...
سلام
مدتهاست که پستی با برچسب سینما ننوشته بودم. یکی از عللش اینه که مدتهاست سینما نرفتم. البته چندبار با یکی از اقوام به صورت خانوادگی رفتیم سینما اما هربار وقتی فیلم تموم میشد من و آنی میگفتیم: خب حالا این فیلم چی میخواست بگه؟ تنها چیزی که داشت این بود که یکی دو ساعت خندیدیم! و اون خانواده هم میگفتند: خب ما هم هدفمون از رفتن به سینما همینه دیگه. که یکی دو ساعت بخندیم و غم و غصه هامونو فراموش کنیم. نمیتونم بگم کار یکیمون اشتباهه اما دست کم در این مورد سلیقه هامون مشابه نیست. الان هم مدتهاست که دیگه با ما نرفتن سینما!
اما وقتی به توصیه چند نفر از دوستان "کیک محبوب من" را دیدیم به این نتیجه رسیدم که این فیلم ارزش یک پست را داره. هرچند اونو توی سینما ندیدیم. بلکه روی گوشی دیدیم. چون هرکاری کردم نشد گوشیمو به تلویزیونمون متصل کنم. نمیدونم چرا.
و اما نظر من (به عنوان کسی که اطلاعات آکادمیکی در مورد سینما نداره) درباره این فیلم:
فیلم با یک مهمونی زنونه شروع شد. شاید با دیدن اون صحنه آدم فکر میکرد با یک زن شاد و سرزنده توی این فیلم روبرو میشه. اما بلافاصله بعد از این صحنه بود که تنهایی "مهین" محکم توی صورتمون خورد. زنی که بچه هاش سالهاست از کشور خارج شدند و نهایت لطفشون به مادرشون اینه که گاهی زنگی بهش بزنند و شاید سالی یک بار به دیدنش بیان. زنی که مهمونی های دوستانه اش هم کم کم از هفته ای یک بار به سالی یک بار رسیده و بعید نیست به زودی قطع بشه. و مطمئنا بچه هاش باوجود این که خودشون عملا کاری برای مادرشون نمیکنن اجازه ازدواج مجدد را هم بهش نمیدن. (توی صحنه ای که مهین به رفتگر محل گفت: بچه هام سلام میرسونن و او هم تشکر کرد دخترش پشت تلفن پرسید: دوستت مَرده؟)
و حالا این زن که از تنهایی خسته شده و سالهاست که فقط با خاطراتش زندگی میکنه و حتی اون قدر تنهاست و کاری برای انجام دادن نداره که ساعت خواب و بیداریش به هم خورده اول تصمیم میگیره با کارهایی مثل رفتن به جاهایی که از قدیم ازشون خاطره داشته سر خودشو گرم کنه اما بعد تصادفا با مردی روبرو میشه که او هم شرایط مشابهی داره. مردی تقریبا همسن خودش که او هم سالهاست تنهاست و خودشو با کارش سرگرم کرده. گرچه مثل خیلی از مردم با همه تلاشش باز هم به جایی نرسیده. حتی باوجود سابقه حضور در جنگ و مجروح شدنش که نردبان ترقی خیلی از افراد شده. به نظر من این کاملا طبیعیه که این دو نفر به طرف هم جذب بشن. حتی باوجود این که همدیگه را درست نمیشناسن و منطقا نباید به همین سادگی به هم اطمینان کنن. توی راه وقتی فرامرز ماشینو نگه داشت و رفت داروخونه حدس زدم که چرا رفت. بعد گفتم: کاش چنین چیزی را توی فیلم نمی آوردند. اما چند لحظه بعد با خودم گفتم: چرانباید بیارن؟ این هم یکی از میلهای طبیعی انسانه. تا ابد که نمیشه سرکوبش کرد. اگه کسی متاهل باشه و خیانت کنه قابل قبول نیست اما این دو نفر که سالهاست با کسی در رابطه نبودند. بعد دوباره با خودم گفتم: کاش حداقل توی فیلم یه صیغه میخوندن که سروصدای یه عده بلند نشه. و بعد یک بار دیگه به خودم گفتم: اگه این کار را هم میکردند سروصدای یک عده دیگه بلند میشد و میگفتند: کسانی که اهل رقص و شرابند چرا صیغه خوندند؟! خلاصه که هر کاری میکردند سروصدای یه عده بلند میشد! اما این فیلم به نظر شخصی من که شاید هم اشتباه باشه هر چیزی که بود تشویق فحشا نبود!
و اما درباره بازیگران فیلم: آقای محرابی را از سالها پیش و سریال "آینه" میشناختم. بخصوص قسمتی که نقش شوهر خانم رویا افشارو داماد آقای خدادادی و خانم مهین شهابی را بازی میکردند. چرا اون قسمت؟ چون وقتی مجری تلویزیون در اون سالها از مردم خواست اگه دوست دارند داستان زندگیشونو بفرستند شاید ازشون در ساخت سریال استفاده بشه، بعد از مدتی این قسمت درحالی پخش شد که اولش نوشت بر اساس نامه یکی از بینندگان گرامی. و کلی هم تعجب کردیم که چرا این داستان این قدر آشناست؟ و بعدها فهمیدیم فرستنده نامه یکی از اقوام نزدیک بوده. جالب این که اتفاقاتی که توی سریال افتاد و اون قسمت تموم شد چند سال بعد دقیقا در زندگی واقعی نویسنده نامه هم اتفاق افتاد! ضمنا تا جایی که من یادم میاد این تنها قسمتی بود که بر اساس یک نامه رسیده ساخته شده بود!
اما چهره خانم فرهادپور گرچه کمی برام آشنا بود اما فقط بعد از سرچ توی گوگل بود که یادم اومد ایشونو توی "بوسیدن روی ماه" دیدم. فیلمی که تا به حال دوبار نیمه اولشو دیدم و به دلایلی امکان دیدن نیمه دومش وجود نداشته!
این فیلم داشت به یکی دیگه از معدود فیلمهایی تبدیل میشد که هم من و هم آنی پسندیدیم تا این که به پایان فیلم رسیدیم و همین پایان بندی باعث شد که علاقه آنی به این فیلم خیلی کمتر بشه. اما من برخلاف او و خیلی از دوستان معتقدم که این یک پایان بندی عالی برای این فیلم بود. راستش من خوشحال شدم که یکی از اون پایان بندی های "زندگی شیرین میشود" را توی این فیلم نداشتیم. چون پایان فیلمو به شدت مصنوعی میکرد. چون نمیتونم یک زندگی خوش و شیرین را برای "فرامرز" و "مهین" این فیلم و سایر فرامرزها و مهین های جامعه تصور کنم. مهین باید به یک خواب آروم در کنار جسد فرامرز اکتفا میکرد و بعد اونو مثل یک رویای شیرین به خاک میسپرد. تنها پایان بندی هایی که این قدر برام جذاب بود یکی "مهر مادری" بود و یکی هم "شهر زیبا".
و این بود برداشت من از فیلم "کیک محبوب من" که مطمئنا خیلی از شما با اون موافق نیستید و احترامتون هم واجبه.
پ.ن1. در حین دیدن این فیلم به یاد تماشای سی دی فیلم "علی سنتوری" افتادم و بعد واریز 9000 تومن به عنوان بلیت سینمای خانواده به حسابی که تهیه کننده فیلم منتشر کرده بود. راستش نمیدونم اگه الان تهیه کنندگان این فیلم چنین درخواستی بکنند چه عکس العملی نشون میدم!
پ.ن2. به عنوان یک پزشک از نشون دادن بسیار زیبای عوارض مصرف همزمان "ویاگرا" و "الکل" لذت بردم. بخصوص وقتی که سابقه دیدن صحنه های پزشکی و بیمارستانی را در فیلمهای دیگه داشتم که بیشتر برام خنده دار بودند تا نشون دهنده اقدامات پزشکی!
سلام
1. آقای مسئول پذیرش گفت: قهوه درست کردم میخورین؟ گفتم: بله خیلی ممنون. رفتم توی پذیرش و داشتیم قهوه میخوردیم که خانم مسئول داروخونه اومد و به آقای مسئول پذیرش گفت: دکتر را هم قهوه ای کردی؟!
2. خانمه با درد گوش اومده بود. شوهرش گفت: از دیشب گوشش درد میکنه اما عمدا صبر کردم تا حالا بیارمش. آخه هرچی بهش میگم گوشتو با هرچیزی که میرسی نخارون گوش نمیده. گفتم حالا یه کم اذیت بشه بعد بیارمش!
3. اواخر وقت توی یک درمونگاه دوپزشکه بود. درمونگاه خلوت را سپردم به خانم دکتر که ناچار بود اونجا انگشت بزنه و اومدم لب جاده. بعد از چند دقیقه سوار یک ماشین شدم و راه افتادیم. توی روستای بعدی هم یه پسر سوار شد. پیرمردی که از قبل توی ماشین بود از پسره پرسید: اهل همین جایی؟ پسره گفت: بله! پیرمرده گفت: از کدوم فامیلی؟ پسره گفت: ... پیرمرده گفت: ..... را میشناسی؟ پسره گفت: همون که توی شهر کار میکنه؟ بله میشناسم. پیرمرده گفت: آره همون که دوتا زن داره. پسره گفت: نه! دوتا زن نداره! پیرمرده گفت: چرا یه زن توی ده داره یکی توی شهر من هردوشونو میشناسم. پسره گفت: مطمئنین؟ آخه عمومه!
4. نسخه خانمه را که نوشتم گفت: برام قرص خواب هم بنویس. گفتم: از کدومشون میخورین؟ گفت: کلونازپام پنج. گفتم: کلونازپام پنج نداریم! گفت: چرا من همیشه دارم میخورم! گفتم: کلونازپام فقط یک هست و دو. گفت: راست میگی! یک میخورم. آفرین! بارک الله!
5. شب توی خیابون بودم که یکی از مدیران بیمارستان ولایتو دیدم. با هم سلام و احوالپرسی کردیم و بعد گفت: الان کجا کار میکنی؟ گفتم: توی شبکه بهداشت ولایت. گفت: توی بیمارستان خیلی کمبود پزشک داریم. اگه میخوای برو دنبال انتقالی و بیا بیمارستان. گفتم: باشه. فکرهامو بکنم ببینم چی میشه. روز بعد یکدفعه یه مریض بدحال برام اومد و تا اعزامش کردیم کلی استرس کشیدم و یک بار دیگه مطمئن شدم من آدم کار کردن توی اورژانس نیستم.
6. (16+) آقای مسئول پذیرش گفت: میخوام برم توی تزریقات بگم بهم تزریق عضلانی را یاد بدن شاید یه روزی به درد خورد. رفت و هنوز بعد از مدتها اولین جملاتی که بهش زدند تکرار میکنه و میخندیم: برای تزریقات باید باسن شناس باشی. اصلا باید باسن مریض توی دستت باشه ....!
7. پیرزنه اومد توی مطب و نشست روی صندلی و گفت: منو که میشناسی! من همونم که اون دفعه اومدم پیشت و بعد بهم پیام دادی گفتی از من راضی هستی یا نه؟ من هم گفتم راضیم!
8. خانم مسئول داروخونه گفت: چند روزه که این شربتهای گیاهی ضد سرفه را برامون آوردن اما کسی نمیبره نمیدونم چرا؟ نگاهشون کردم و گفتم: خدایی خودتون حاضرین شربتی را بخورین که ماده اصلیش عصاره خزه ایسلندی باشه؟!
9. مرده اول صبح اومد توی درمونگاه و داروهای پرونده بهداشت روانشو گرفت و رفت. اواخر وقت بود که اومد توی درمونگاه و به آقای مسئول پذیرش گفت: دکتر کجاست؟ یه چیز واجب باید بهش بگم. بعد اومد توی مطب و گفت: اون داروها بود که صبح برام نوشتین. رفتم توی خونه و گذاشتمشون روی فرش. حالا که رفتم سراغشون دیدم نیستن. گفتم بیام بهتون بگم در جریان باشید. بعد هم رفت!
10. شیفتو به یکی از خانم دکترهای طرحی تحویل دادم و سوار ماشین شبکه شدم. توی راه دیدم راننده ناراحته. گفتم: چی شده؟ گفت: توی راه از خانم دکتر فامیلشو پرسیدم و بعد گفتم من یه دوست خیلی صمیمی با همین فامیل و به اسم ... داشتم که چند سال پیش تصادف کرد و کشته شد. خانم دکتر هم گفت: پدرم بود! بعد هم توی ماشین تا همین جا گریه کرد.
11. خانمه گفت: هم برام دارو بنویس هم آزمایش. وقتی نوشتم گفت: حالا نوشتی که اول برم آزمایشگاه یا اول برم داروخونه؟!
12. پیرمرده کد ارجاع برای ارتوپدی ازم گرفت و بعد گفت: نمیشه با آمبولانس بفرستی؟ تا شهر کلی پول باید به تاکسی بدم. گفتم: نه شرمنده. گفت: خب یه مریض دیگه را اعزام نمیکنی که من هم باهاش برم؟!
پ.ن. خوشبختانه پرداخت حق بیمه دوران طرحم به طور کامل تایید شد. نمیدونم چقدر طول بکشه تا وارد پرونده ام بشه.
سلام
میخواستم این پست را به عنوان یک بخش از خاطرات بنویسم اما دیدم مجبور میشم خیلی فشرده اش کنم و بعد باید توی کامنتها توضیح بدم که جریان دقیقا چی بوده. پس گفتم اون توضیحات را هم به متن اضافه میکنم و تبدیلش میکنم به یک پست. اگه به نظرتون جالب نشده ببخشید.
شیفت عصر و شب یکی از مراکز شبانه روزی بودم و صبح تا ظهر هم توی درمونگاهی نزدیک همون جا. پرسنل درمونگاه تعریف میکردند که هروقت پزشک خودشون شیفت باشه راننده را مجبور میکنه ببردش خونه و ناهارشو میخوره و بعد دوباره همون مسیرو برمیگرده و میره شیفت. قانونا من هم میتونستم همین کار را بکنم. اما آدم باید کمی هم انصاف داشته باشه. اون راننده شخصی که باید پول بنزینشو هم از جیب بگذاره چه گناهی کرده؟ بخصوص که احتمالا حتی اگه برم خونه هم آنی سر کاره و عسل مدرسه و نهایتا فقط چند دقیقه میتونم ببینمشون. پس من معمولا ترجیح میدم مستقیم برم سر شیفت و تا شروع شیفتم یه استراحتی هم بکنم.
مریضها را دیدم و راهی مرکز شبانه روزی شدم. وقتی رسیدم هنوز یک ساعتی به شروع شیفتم باقی مونده بود. پس با خیال راحت اول ناهارمو خوردم و بعد یه چرت کوچیک زدم. تا این که توی مرکز سروصدایی به راه افتاد و متوجه شدم پرسنل شیفت صبح دارن انگشت میزنن و از درمونگاه خارج میشن. تصمیم گرفتم تا اومدن اولین مریض توی اتاق استراحت بمونم. اما این استراحت مضاعف فقط حدود پنج دقیقه طول کشید!
رفتم توی مطب و دیدن مریضها را شروع کردم. مریضها اول یکی یکی می اومدن و بعد اولین موج شروع شد که بیشتر از نیم ساعت طول کشید. بعد کمی خلوت شد و بعد موج دوم که این بار حدود یک ساعت طول کشید.
وقتی موج دوم هم تموم شد و داشتم کمی توی مطب استراحت میکردم خانم مسئول داروخونه وارد مطب شد و یه کاغذ داد بهم و گفت: اینو برای مادرم مینویسین؟ و بعد هم از مطب خارج شد. نگاه کردم و دیدم کدملی مادرش را نوشته و زیرش نوشته جم فیبروزیل 200. هرچقدر فکر کردم دیدم جم فیبروزیل 200 نداشتیم. یه 300 داشت که معمولا همینو مینوشتیم و یه 450. گفتم شاید جدید اومده و من خبر ندارم. رفتم توی سامانه و جم فیبروزیل را تایپ کردم اما توی سامانه هم 200 میلی نداشت و فقط همون دو مدلی بود که خودم هم میدونستم. راستش دیگه برای خودم هم جای سوال شده بود. پس رفتم توی داروخونه و گفتم: من هرچقدر توی سامانه نگاه کردم جم فیبروزیل 200 نبود. گفت: تعدادشو نوشتم دویست تا دکتر!
پی نوشت1. به دلیل شدت بی مزگی این پست به زودی پست بعدی نوشته خواهد شد!
پی نوشت2. اخیرا یک یوزرنیم و پسورد جدید برامون تعریف شده که اگه خواستیم برای خانواده و دوستان و اقوام نسخه بنویسیم از اون استفاده کنیم تا بیمه نخواد برای ویزیتش به شبکه پول بده. گفتند اگه اشتباها توی سامانه درمونگاه بنویسیم چون برای اون فامیل قبض ویزیت توی درمونگاه صادر نشده حق ویزیتی که شبکه نمیتونه از بیمه بگیره از کارانه خودمون کسر میشه! دیگه باید مراقب باشیم کدوم نسخه را کجا مینویسیم!
یه سوال فنی: مدتی پیش گوشی آنی را عوض کردیم و اپلیکیشنهای گوشی قبلیشو منتقل کردیم روی گوشی جدید. هیچ برنامه خاصی هم روی گوشیش نداره. اما هر چند روز یک بار (به صورت نامنظم) و هربار راس ساعت سه بعدازظهر گوشیش با صوت میگه: بسم الله الرحمن الرحیم! یعنی جن میبینه توی خونه؟!
سلام
1. توی یک مرکز دوپزشکه به خانم دکتر گفتم: امروز نسخه پیرمرده را که نوشتم بهم گفت: "من آهنگرم. اگه داسی شمشیری چیزی خواستی درخدمتم"! خانم دکتر گفت: "اما یه مریض دیگه به من گفت: اگه برای لکسوست وسیله خواستی به خودم بگو"! تا کی تبعیض آخه؟!
2. توی یکی از مراکز شبانه روزی دیدم آقای مسئول پذیرش یک ظرف پر از یک مایع سفت و چسبناک تیره رنگ گذاشته کنار دستش و گاهی یه کم ازش میخوره. گفتم: این دیگه چیه؟ گفت: چون اینجا نمیشه زیاد قهوه درست کرد توی خونه قهوه گُلد و زعفرونو با آب جوش مخلوط میکنم و میگذارم سرد بشه و با خودم میارم!
3. یه پسر 12 ساله اومد و گفت: استفراغ دارم. نسخه شو که نوشتم گفت: چون امروز مدرسه نرفتم یه گواهی هم بده. دو سه روز بعد دوباره اومد و گفت: هنوز خوب نشدم. دوباره براش دارو نوشتم و گواهی گرفت و رفت. از مطب که رفت بیرون من هم برای یه کاری از مطب رفتم بیرون و دیدم بدون این که بره سراغ داروخونه از درمونگاه رفت بیرون!
4. پسره گفت: استفراغ و اسهال دارم. گفتم: امروز چندبار رفتی دستشویی؟ گفت: هیچی! گفتم: پس چطور اسهال داری؟ گفت: خب چون غذا نمیخورم این طوریه. اگه غذا بخورم اسهال دارم!
5. شیفتو به خانم دکتر تحویل دادم و از پشت میز بلند شدم که یکدفعه یادم اومد وبلاگ بازه. خانم دکتر هم اونجا بود و دیگه نمیشد برم و ببندمش. نمیدونم چرا تصادفا دستم خورد روی کلید سه راهی برق و برق کامپیوتر قطع شد!
6. نسخه پیرزنه را که نوشتم گفت: دو روزه که ادرار شوهرم نمیاد. چکارش کنم؟ گفتم: بیارینش تا براش سوند بزنن و دارو بنویسم. گفت: الان سوند بهش هست و چیزی نمیاد چکارش کنم؟ گفتم: پس دیگه باید ببرینش پیش متخصص. گفت: پیش متخصص هم بردیمش و باز هم چیزی نمیاد چکارش کنم؟!
7. (14+) خانمه گفت: چند روزه اون قدر باسنم درد میکنه که نمیتونم نفس بکشم!
8. وقتی رفتم سر شیفت آقای مسئول پذیرش گفت: دکتر! آماده باش که امروز غلغله میشه! گفتم: چطور؟ گفت: دیشب دکتر .... شیفت بوده. او هم که هرچقدر مریضها اصرار کنن نه سرم مینویسه نه آمپول. امشب دوباره همه شون برمیگردن تا سرم و آمپول بگیرن!
9. توی یک مرکز دوپزشکه خانم دکتر اومد و گفت: یه نفر الان اومده و میگه من چهارتا تخت معاینه مامایی خریدم و میخوام اهدا کنم. گفتم: خب اینجا که یکی دارین بگین ببره شبکه. گفت: بهش گفتم. گفت نه حتما هر چهارتاشونو میخوام به همین درمونگاه بدم وگرنه توی خونه نگهشون میدارم! روز بعد دوتا صندلی و دوتا تخت معاینه که همه شون کهنه بودند و چرم روی یکی از تختها هم پاره شده بود با یک وانت اومد توی درمونگاه و فهمیدیم جناب خیّر به راننده گفته کرایه شونو از خانم دکتر بگیر! حالا از کجا به دست اون پیرمرد رسیده بودند نمیدونم.
10. پیرمرده جواب آزمایش خون دختر و نامزد دخترشو آورده بود تا ببینم. نگاهشون کردم و گفتم: ظاهرا هردوشون ناقل تالاسمی هستند. بهتون نگفته بودند که نباید با یه ناقل دیگه ازدواج کنه؟ گفت: بهمون گفته بودند با کسانی که توی فامیلمون این مشکلو دارند ازدواج نکنه. اما این پسر غریبه است!
11. خانمه دختر 15 ساله شو آورده بود. گفتم: چی شده؟ گفت: قرص برنج خورده. به دختره گفتم: واقعا خوردی؟ گفت: بله. توی درمونگاه عملا چیزی که به دردش بخوره نداشتیم. پس فقط با آخرین سرعت گذاشتیمش توی آمبولانس تا بره بیمارستان. وقتی آمبولانس برگشت بهیار مرکز اومد و گفت: توی بیمارستان از دختره پرسیدند چی خوردی؟ گفت: چهارتا قرص کلردیازپوکساید!
12. ساعت دو و نیم صبح از خواب پریدم و دیدم دو نفر توی سالن دارن داد میزنن و میگن: دکترررر! و بعد هم سوت میزنن. تا از اتاق استراحت اومدم بیرون دیدم آقای مسئول پذیرش و آقای مسئول تزریقات دارن از درمونگاه بیرونشون میکنن و میگن: یه بار دیگه اومدین زنگ میزنیم 110! گفتم: چی شده؟ گفتن: هیچی. هر چند شب یکبار مست میکنن و میان اینجا سروصدا میکنن!
پ.ن. و سرانجام، آخرین قسط بیمه دوران طرح پرداخت شد و بالاخره از شر پرداخت ماهی 33727000 ریال راحت شدم. اول ازفیشهای پرداختم کپی گرفتم و بعد بردم و تحویل دادم که گفتند: برو و یک هفته دیگه بیا تا مرحله بعدی کارهای اداریشو انجام بدی! خدا به خیر کنه. وقتی اسفند بشه و آخرین قسط کامپیوتر عماد را هم بدیم میزان اقساط پرداختی ماهانه مون برمیگرده به زیر ده میلیون تومن!
سلام
چند روز پیش تولد اخوی (نزدیک) تهران نشین بود! اخوی توی سالهایی که اونجا زندگی میکنه فقط یکی دو بار تونسته برای تولدش بیاد ولایت و چون هم من و هم اخوی ساکن ولایت بچه مدرسه ای داریم ما هم هیچ وقت نتونستیم اون موقع بریم خونه شون.
توی تابستون که رفته بودیم خونه شون یکدفعه این موضوع به یادم اومد و رفتم توی فکر که چکار میشه کرد؟ بعد از این که برگشتیم ولایت به این نتیجه رسیدم که میشه حداقل یه کادو براش پست کرد. اما گرچه لوکیشن خونه شو داشتیم اما آدرس پستی شو نداشتیم و ضمنا اخوی زمانی که ما اونجا نباشیم هر روز تا حدود هشت شب سر کار میمونه. پس نمیشد با پست براش چیزی بفرستیم. اگه میخواستیم بهش بگیم فلان روز زود بیا خونه هم که دیگه از حالت سورپرایز بیرون می اومد.
و بعد یکدفعه یاد یکی از دوستان افتادم. دوستی که ساکن تهرانند و همیشه به من لطف داشتند و از همه مهم تر چیزی تولید میکنند که توی جشن تولد به کار میاد! برای نمونه توی آخرین پستشون مشخصه.
مسلما روم نمیشد ازشون بخوام همراه کیک برای اخوی کادو هم بگیرند و بفرستند. بنابراین کادو از دستور کار خارج شد و ناچار شدیم به همون کیک قناعت کنیم. توی وبلاگ خانم "مهربانو" براشون کامنت گذاشتم و موضوع را مطرح کردم. ایشون هم لطف کردند و قبول کردند و قرار شد یک کیک تهیه کنند و با اسنپ بفرستند در خونه اخوی. اما یکدفعه یه چیزی یادم اومد. اگه اخوی تصمیم میگرفت شب تولدش به خودش هدیه بده و مثلا از خونه میزد بیرون و میرفت به یک رستوران یا سینما یا ... چی میشد؟ خانم "مهربانو" پیشنهاد کردند که با اخوی تماس بگیرند و ازش بخوان توی خونه بمونه چون قراره یه بسته به دستش برسه که نمیتونن بگن از طرف کیه؟! فکر جالبی بود. اما آخرش حالت سورپرایز را خراب میکرد. وقتی موضوعو به آنی گفتم گفت: این که کاری نداره! بعد یه زنگ زد به اخوی و بهش گفت: اون خریدی که از میدون شوش داشتم و نشد یادته؟ الان میخوام اینترنتی خرید کنم و میبینم نوشته ارسال فقط به تهران و حومه داره. آدرستو بدم؟ و وقتی اخوی قبول کرد آدرس پستیش را هم ازش گرفتیم. موضوعو به خانم "مهربانو" گفتم که تصدیق کردند نقشه خوبی کشیدیم. اما وقتی آدرس خونه اخوی را بهشون دادم گفتند: فاصله خونه ما و خونه برادرتون خیلی زیاده و هم کیک مدت زیادی توی ماشین میمونه و هم هزینه ارسالش خیلی زیاد میشه. نمیدونستم چکار کنم که خود خانم "مهربانو" گفتند: تصادفا من یک قناد نزدیک خونه اخوی تون میشناسم. میخواین آدرسو بدم به ایشون تا کیک را تهیه کنه و براش بفرسته؟ این طوری شرمنده خانم "مهربانو" میشدیم چون فقط زحمتش می افتاد گردنشون اما چاره دیگه ای نبود.
حالا باید یه طوری از اخوی میخواستم که شب تولدش حتما خونه باشه بدون این که شک کنه. کلی فکر کردم و نهایتا یک روز پیش از تولدش بهش زنگ زدم و گفتم: قراره امشب خرید آنی را برات بفرستند. خونه ای؟ که گفت: بله هستم.
صبح روز بعد (روز تولدش) بهش زنگ زدم و تولدشو تبریک گفتم (اگه این کار را نمیکردم دیگه خیلی غیرطبیعی بود). کمی صحبت کردیم و گفت: راستی دیشب بسته تونو نیاوردن! گفتم: واقعا؟ الان بهشون زنگ میزنم. چند دقیقه بعد بهش پیام دادم و گفتم: قرار شد امشب برات بفرستند!
اون شب آخرین هماهنگی ها با خانم مهربانو انجام شد و چند دقیقه بعد از این که اخوی رسیده بود خونه کیک را براش فرستاده بودند و بعد هم به من پیام دادند که: اخوی تون الان بهتون زنگ میزنه! که اتفاقا درست حدس زده بودند. زنگ زد و صحبت کردیم و تشکر کرد و گفت: نمیدونستم اینجا قنادی های به این خوبی هم داره! بعد هم قرار شد تا سال دیگه فکر کنم ببینم دیگه چطور میشه سورپرایزش کرد! بعد به خانم "مهربانو" پیام دادم و ازشون تشکر کردم و شماره کارتشونو گرفتم (البته اول که کلی تعارف کردند. آخه کاسبی که دیگه تعارف برنمیداره!
) و من هم پنج هزار تومن بیشتر از فاکتور براشون ریختم برای پول تلفنهایی که زده بودند.
بعدنوشت: این هم روایت دیگری از همین ماجرا از سرکار خانم مهربانو.
پ.ن1. الان یادم اومد دو سه سال پیش که رفته بودیم خونه اخوی یه چیزی برام تعریف کرد که میخواستم همون موقع بنویسم و یادم رفت: گفت: توی مغازه قصابی بودم که یه نفر اومد و پرسید: سفارش ما نیومد؟ آقای قصاب هم گفت: چرا اومد. بعد رفت و از توی فریزر یک بسته یک کیلویی گوشت یخ زده آورد و بهش داد. اون مرد هم تشکر کرد و بیست میلیون تومن کارت کشید و رفت. به قصابه گفتم: این چی بود؟ آقای قصاب گفت: این آقا هر چند ماه یک بار میاد و سفارش گوشت زرافه میده. من هم از خارج براش سفارش میدم! حالا به چه درد میخوره و قیمتش الان چقدره من خبر ندارم.
پ.ن2. چه جالب که تعداد بازدیدهای سفرنامه از این پست اخیر خاطرات بیشتر بود!
پ.ن3. راستی این هم عکس کیک!
سلام
1. شیفت صبح یکی از درمونگاههای شبانه روزی بودم. آقای راننده آمبولانس اومد و گفت: ساعت یک بریم برای ناهار. موافقین؟ گفتم: شما بفرمایین. من ساعت دو میرم خونه و همونجا ناهار میخورم. گفت: حالا مگه من گفتم بیا ناهار بخور؟ گفتم ما نیستیم حواست باشه! (ایشون توهین نکرد. از قبل با هم شوخی داریم و حتی رفت و آمد خانوادگی هم داریم)
2. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: از دیشب چیزی نمیخوره و فقط داره استفراغ میکنه.الان دیگه داره غذاهایی که یک هفته پیش خورده بود بالا میاره!
3. برای اولین بار در طول تاریخ اتفاق افتاد! : خانمه با دختر و نوه اش اومد و گفت: اینها ساکن شهر هستند. اونجا چندبار رفتن پیش متخصص و بهتر نشدن. گفتم بیان توی ده تا شما که تشخیصت خوبه ببینیشون! (نمردیم و یکی قبولمون داشت!)
4. پیرمرده با یه پسر ده ساله دچار اسهال و استفراغ اومد و گفت: اینو خوبش کن طوریش نشه یه وقت! سه تا زن طلاق دادم تا یه پسر گیرم اومده!
5. مسئول آزمایشگاههای درمونگاههای شهرستان بهم زنگ زد و گفت: با هزار بدبختی مجوز آزمایش B-HCG (آزمایش خون تعیین بارداری) را گرفتیم. برای این که مجوزش باطل نشه حداقل تا مدتی باید تعداد آزمایشاتش زیاد باشه. بی زحمت تا میتونی این آزمایشو برای همه بنویس، زن و مرد!
6. مرده گفت: عضلات کمرم گرفته. گفتم: یه چیز سنگین بلند کردین که درد گرفت؟ گفت: نه! یه نفر کمرش گرفته بود بهش خندیدم درد گرفت! (بعد از مدتها نتونستم جلو خنده مو بگیرم)
7. صبح رفتم توی درمونگاهی که به جز من کل پرسنل خانم بودند. موقع ورود دست یکی از خانمها هم یه جعبه بزرگ شیرینی بود. بعد از چند دقیقه بیشتر خانمها توی یه اتاق جمع شدند و صدای صحبت و خنده و شوخیشون بلند شد و فقط هر کدوم که ارباب رجوع داشتند از اون اتاق خارج میشدند و دوباره برمیگشتند. من هم نشسته بودم توی مطب و مریض میدیدم. حدودا نیم ساعت به آخر وقت مونده بود که یکی از خانمها با یه بشقاب اومد توی مطب و گفت: یکی از همکارها شیرینی آورده بود شما هم بفرمایید. بعد یک بشقاب گذاشت روی میز که توش چهار پنج تا شکلات بود با نصف یک شیرینی!
8. پیرزنه جواب آزمایشات شوهرش را آورده بود. درحین دیدنشون پرسیدم: الان چه داروهایی میخورن؟ گفت: اصلا با دارو جماعت خوش نداره!
9. خانم مسئول تزریقات یه آمپول آورد توی مطب و گفت: یه خانم اینو آورده تا بزنه. توی بروشورش که نگاه کردم میبینم نوشته تزریقش توی زنان باردار ممنوعه. بهش بزنم؟ گفتم: خانمه حامله است؟ گفت: نه!
10. پیرزنه را که دیدم دخترش یک جعبه دارو گذاشت روی میز و گفت: هربار که این قرص را بهش میدم میگه این تاریخش گذشته است. حالا شما بهش بگین تاریخ داره تا خیالش راحت بشه. جعبه را نگاه کردم و گفتم: اتفاقا درست میگن تاریخشون گذشته!
11. خانمه گفت: توی خونه شربت نداشتم به بچه ام فقط قرص دادم. براش زیاد نبوده؟ گفتم: نه میتونه بخوره. اما اگه میخواین تا براش شربتشو بنویسم. گفت: این که از بچگی اصلا شربت نمیخوره!
12. پیرزنه یه پلاستیک از توی کیفش درآورد و درش را باز کرد و یک بسته قرص از توش درآورد و گفت: از این قرصها هم برام بنویس. گفتم: چشم! درحین درآوردن اون بسته قرص یک بسته قرص دیگه از توی پلاستیک افتاد روی زمین. بهش گفتم: یه بسته قرص از پلاستیکتون افتاد روی زمین. توی پلاستیکو نگاه کرد و گفت: نه من قرص دیگه ای نداشتم! گفتم: ایناهاش افتاده روی زمین نگاه کنین! گفت: نه من فقط همین یه بسته قرصو آوردم! کد رهگیری داروهاشو روی کاغذ نوشتم و بهش دادم که از دستش افتاد موقع برداشتن کاغذ چشمش به اون بسته قرص افتاد و اونو هم برداشت و بدون هیچ حرفی رفت بیرون! (نمیدونم شاید هم عمدا انداختش زمین تا قرصو برداره!)
پی نوشت: یکی از دوستان برام پیام خصوصی گذاشتن و نوشتن: چطور میشه خاطراتشونو توی این وبلاگ بگذارن؟ بهشون ایمیل زدم و گفتم: اینها همه خاطرات خودمه نه دیگران. امیدوارم خاطرات ایشون را هم به زودی توی وبلاگ خودشون ببینیم.