جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

چطور میشه باور کرد؟

سلام

چطور میشه باور کرد که یک سال دیگه هم از رفتن مامان گذشت؟

یکی میگفت: دو چیزی که خیلی دوست دارم یکی فراموشی غمهای گذشته است و یکی بی خبری از آینده چون اگه این دوتا نبودند نمیشد تحمل کرد. گرچه درست میگفت اما بعضی از غمها هم قابل فراموش کردن نیستند.

برای این که توی زحمت نیفتید کامنتهای این پست را میبندم.

پست بعدی را هم یکی دو روز دیگه میگذارم.

نخستین سفر به اروپا (6) (بخش پایانی)

سلام

توی این چند هفته حسابی حوصله تونو با این سفرنامه سر بردم ببخشید.

میخواستم این بار یک پست خاطرات بگذارم اما بعد تصمیم گرفتم بقیه شو توی یک پست بگذارم و تمومش کنم. اگه حوصله تون سر رفت ببخشید. تعداد کامنتهایی که پست به پست داره کمتر میشه کاملا نشون میده چقدر حوصله تون سررفته

 

ادامه مطلب ...

نخستین سفر به اروپا (5)

سلام

شنبه هفدهم شهریورماه سال یک هزار و چهارصد و سه

توی تفلیس هم صبحانه از ساعت هشت و نیم داده می شد و تور ساعت ده بود. پس باز هم سر فرصت بیدار شدیم و رفتیم توی سالن غذاخوری هتل دنیس که مثل اتاق خودمون توی آخرین طبقه هتل (طبقه چهارم) بود. اولین چیزی که بهش دقت کردیم  خشکی هوا بود. دیگه از اون رطوبتی که توی هوای باتومی داشتیم اثری نبود. بعد وارد سالن غذاخوری شدیم و یک لحظه فکر کردیم توی ایرانیم! چون به جز کارمندان شاغل در اونجا همه ایرانی بودند! درواقع توی دو سه روزی که توی اون هتل بودیم هیچ مسافر غیر ایرانی ندیدیم.

  ادامه مطلب ...

نخستین سفر به اروپا (4)

سلام

ادامه پنجشنبه پانزدهم شهریورماه سال یکهزار و چهارصد و سه

پیش از ادامه سفرنامه اول یه عذرخواهی بکنم چون یه چیزی را کلا یادم رفت:

بعد از برگشتن از مرز ما را به یک قلعه بردند که گفتند: قدیمیه و اخیرا بازسازی شده.


https://s32.picofile.com/file/8479018950/mooze.jpg

بعد هم گفتند چون توی این قلعه چند قتل عام صورت گرفته در زمان عثمانی ها اینجا را شوم میدونستن و متروکه شده بود. اما ازوقتی عثمانی ها رفتند مردم تصمیم گرفتند عروسیهاشونو اینجا بگیرن تا نحسیش از بین بره! اون روز هم اونجا چندتا عروس و داماد دیدیم. سایه بانهایی روی مسیر اصلی زده بودند که روشونو با شاخه های درخت کیوی پوشونده بودند. دوطرف راه اصلی هم بوته های بزرگی بود که بهمون گفتند اینها بوته های "برگ بو" هستند. چرخی توی قلعه و موزه ای که اونجا بود زدیم


https://s32.picofile.com/file/8479018984/aroos_mooze.jpg

و بعد رفتیم رستوران.

 

ادامه مطلب ...

نخستین سفر به اروپا (3)

ادامه چهارشنبه چهاردهم شهریورماه سال یکهزار و چهارصد و سه

سلام

آنی دراز کشید اما من نیومده بودم اینجا تا بخوابم! قرارمون با "اسی" برای ساعت هفت بعدازظهر بود. رفتم و توی تراس روی صندلی نشستم و مشغول تماشای اطراف شدم. به خودم گفتم: "نمیدونم لک لکی که منو با خودش آورده بود اگه توی موقعیت مکانی یا زمانی تحویل من اشتباه کرده بود وضعیت زندگی من به چه صورت بود؟ شاید الان ساکن یکی از همین آپارتمانهایی بودم که دارم نگاهشون میکنم. همین آپارتمانهایی که توی تعدادی از تراسهاشون افرادی نشستن و مثل من دارن به اطراف نگاه میکنن (و نمیدونم چرا تقریبا هیچ کدومشون لباسی توی بالاتنه شون ندارند!) شاید هزار سال دیگه توی یک خانواده ثروتمند سوییسی به دنیا می اومدم یا شاید هم هزار سال پیش و توی یکی از قبیله های بدوی آفریقایی ....

 

ادامه مطلب ...

نخستین سفر به اروپا (2)

سلام

روز جمعه نهم شهریور با کمک عابربانک ملی غیرنقدی نزدیک خونه سه تا عوارض خروج از کشور برای سه نفرمون پرداخت کردم که برای هر نفر 520000 تومن کم کرد. بعد برگشتم خونه و اپلیکیشن بله را نصب کردم که دیدم نوشته روزهای جمعه نمیشه باهاش ارز مسافرتی گرفت.جالب این که کلی پیام از طرف عسل داشتم که وقتی ازش پرسیدم چرا اینهارو برام فرستادی گفت: میدونستم توی بله نیستی اما دیدم اسمت هست. از اینجا به عنوان یه پوشه برای ذخیره فیلمهام استفاده میکردم!

  ادامه مطلب ...

نخستین سفر به اروپا (۱/۵)

سلام 

الان ساعت دوازده شب در تفلیسه و ما ساعت هشت صبح باید توی لابی هتل باشیم تا بریم سمت فرودگاه. 

از همه دوستانی که لطف کردند و توی این چند روز کامنت گذاشتند ممنونم. هر روز کامنتها را میخوندم.

تا آخر این هفته خونه اخوی نزدیک تهران هستیم. سر فرصت به کامنتها جواب میدم و بعد میرم سراغ نوشتن سفرنامه.

باز هم از همه سپاسگزارم. 

نخستین سفر به اروپا (1)

سلام

سفر همیشه یکی از چیزهای محبوب زندگی من بوده و هیچ وقت ترک نشده. ما حداقل سالی یک بار سفر میریم. حتی توی این چند سال که به دلیل ساختن خونه و پرداخت قسطهای وامهایی که به همین دلیل گرفته بودیم واقعا در مضیقه بودیم. اوایل مردادماه بود که عسل بهم گفت: کاش میشد یه روزی باز هم سوار هواپیما بشیم! راستش خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم هرطور که شده امسال به یه سفر بهتر از سفرهای چندسال اخیر ببرمش.

 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (285)

سلام

1. یه آدم خَیِّر اومده و به شبکه خبر داده که: من توی روستای محل سکونتمون یه درمونگاه ساختم. حالا شما تجهیزات و پرسنلشو بدین! بهش گفتن: جمعیت اون روستا اصلا درحد درمونگاه نیست! نهایتا درحد خانه بهداشته که الان هم داره. جناب خَیِّر هم رفته به مرکز بهداشت استان شکایت کرده و از استان زنگ زدن به شهرستان و گفتن: حالا که براتون امکانات رایگان فراهم کردن چرا استفاده نمیکنین؟! خلاصه که الان اون روستا یک روز درمیون پزشک داره!

2. (18+) مرده اومد توی مطب و گفت: ببخشید دارویی هست که میل جنسی را برای یک هفته کم کنه؟ گفتم: حالا چرا برای یک هفته؟ گفت: میخوام مو بکارم. دکتر گفته بعدش تا یک هفته نزدیکی نداشته باش!

3. میخواستم فشار خون مرده را بگیرم که گفت: میگم مگه نبض روی مچ دست نیست؟ پس چرا فشارسنجو اونجا نمیبندین؟!

4. به پیرزنه گفتم: فشارتون بالاست، پونزدهه. گفت: خب پس یه سرم برام بنویس با چندتا از اون آمپول قرمزها که هفته ای یکی میزنن. من هردفعه اینها را میزنم خوب میشم! گفتم: اینها که فشارتونو میبرن بالاتر! گفت: اشکالی نداره تو بنویس من به یه طریق دیگه فشارمو میارم پایین!

5. پیرزنه سه نوع قرص گذاشت روی میز و گفت: از هرکدوم روزی یکی میخورم برام بنویس. اولی را از روی میز برداشتم و چرخوندم تا اسمشو بخونم و نوشتم. بعد دومی را برداشتم و گفتم: این دوتا که یکی هستند! گفت: واقعا؟ خب پس هیچی! اون سومیو بنویس. سومی را هم برداشتم و گفتم: این سه تا که همه شون یکین!

6. آخر وقت با راننده از یکی از روستاها برمیگشتیم. یه ماشین تویوتای شاسی بلند هم جلومون بود. آقای راننده گفت: اگه بهت بگن این ماشینو رایگان بهت میدیم میگیری؟ گفتم: اگه واقعا رایگان باشه چرا نگیرم؟ مگه تو نمیگیری؟ گفت: نه این وی ششه (V6) اگه وی هشت بود میگرفتمش!

7. خانمه گفت: توی خونه جواب آزمایشمو نگاه کردم و دیدم این یکی بالاست. این چیه؟ گفتم: تعداد گلبولهای سفید خونِتونه. هرجای بدن که عفونت باشه میتونه ببردش بالا. گفت: هرجای بدن یعنی کجا؟ گفتم: خب هرجایی از بدن دیگه. مثلا عفونت ادرار. گفت: نه از ادرار که نیست. آخه من فقط آزمایش خون دادم. آزمایش ادرار ندادم!

8. به خانمه گفتم: حرص نخوردین؟ گفت: چرا! من دوتا بچه کوچیک دارم با یه شوهر که میشن سه تا!

9. ساعت دو و نیم صبح ناچار شدم خانمی را که زایمانش داشت شروع میشد اعزام کنم. گفتم راننده آمبولانسو صدا کنن که با رنگ زرد اومد و گفت: من نمیتونم برم. یک ساعته که فقط دارم استفراغ میکنم! اول یه آمپول ضد استفراغ از داروخونه گرفتم و دادم به مسئول تزریقات تا بزنه توی رگش بعد نشست پشت ماشین. بعدا فهمیدم مریضو هرطور بوده تا بیست سی کیلومتر برده و بعد دم مرکز 115 نگه داشته و اونجا سرم زده و آمبولانس 115 مریضو برده بیمارستان!

10. آقای راننده آمبولانس (با راننده قبلی فرق داره!) گفت: من صبح که اومدم سر شیفت رفتم توی اتاقم و خوابیدم تا ظهر. بعد ناهار خوردم و دوباره خوابیدم تا غروب. حالا خانمم زنگ زده و میگه واقعا خسته نباشی گفتم من دیگه دارم زخم بستر میگیرم چیو خسته نباشی!

11. پیرزنه با فشار پایین اومده بود. گفتم: سرم میزنین براتون بنویسم؟ همراهش گفت: این قند داره. گفتم: مشکلی نیست سرم نمکی نوشتم. بعد که نسخه اش تموم شد گفتم: برین از داروخونه سرمشونو بگیرین تا بهش بزنن. پیرزنه به همراهش گفت: گفتی که قند داره؟ همراهش گفت: گفتم. من اصلا باهات اومدم که همینو بگم دیگه!

12. توی یکی از مراکز دوپزشکه بودم که خانم دکتر اومد توی مطب و گفت: ببخشید! من هفته پیش برای یه خانم یه نامه نوشتم تا بره بیمارستان اما شوهرش حاضر نشده ببردش و اون نامه را پاره کرده. حالا خانمه باز اومده و میگه یه نامه دیگه بنویس تا برم بیمارستان. من میتونم براش بنویسم؟! گفتم: مشکلی نداره اگه هم نگرانین بفرستینش تا من براش بنویسم! تشکر کرد و رفت بیرون و چند لحظه بعد مریضو فرستاد پیش من!

پ.ن1. با تشکر از دوستانی که روز پزشکو تبریک گفتند: روز پنجشنبه شیفت بودم. خانم ر بهم زنگ زدند و تبریک گفتند و پرسیدند: الان کجایین؟ گفتم: توی درمونگاه .... شیفتم. گفتند: فردا می آیین خونه؟ گفتم: بله. روز جمعه حوالی غروب بود که دیدم اومدند دم خونه و کیکی که خودشون پخته بودند برام آوردند! بعد از مدتها واقعا سورپرایز شدم. هرچقدر هم که با آنی تعارف کردیم نیومدن توی خونه. واقعا لطف داشتند.

پ.ن2. طبق برنامه همیشگی که نمیشه من بخوام کاری را انجام بدم و راحت انجام بشه چنان گیرهای سه پیچی برای سفر پیش اومد که نگو! پست بعدی را یکی دو روز پیش از سفر میگذارم و کامل توضیح میدم. فعلا تنها چیزی که مشخص شده مقصده. برای اولین بار قراره بریم به یه کشور کاملا اروپایی.

حلّال مشکلات

سلام

توی شهرستان ما روستای کم جمعیتی هست که به دلیل فاصله اش تا روستاهای دیگه براش درمونگاه ساختن. به دلیل جمعیت پایینی که اونجا هست کارانه پرسنلش کمتر از جاهای دیگه است اما بعضی ها به خاطر خلوت بودنش اونجا رو انتخاب میکنن (و البته بعضی ها را هم برخلاف میلشون ممکنه بفرستند اونجا) اما درمجموع چند نفر پرسنل اونجا بودند که چندسال بود که با هم بودند و هیچ مشکلی هم با هم نداشتند.گاهی که پزشک مرکز میرفت مرخصی من میرفتم اونجا و چند مریض میدیدم و آخر وقت هم برمیگشتیم. بساط بگو و بخند و گاهی حتی پختن آش و .... هم به راه بود.

یک بار یه خانم دکتر طرحی برای شبکه اومد و چون همه مراکز پزشک داشتند برای ایشون هم به عنوان پزشک سیار ابلاغ زدند تا چندهفته بعد که قرار بود یکی از مراکز خالی بشه و پزشک اونجا بشن. توی اون مدت بعد از مدتها یه "همکار" داشتم. برای من فرق چندانی نداشت چون مثل همیشه میرفتم به یکی از درمونگاههایی که پزشک نداشتند. اما برای بقیه پزشکها زمان مناسبی بود که با خیال راحت تری مرخصی بگیرن.

یک بار پزشک اون مرکز خلوتی که گفته بودم برای چهار روز رفت مرخصی. دو روز اون خانم دکتر رفت اونجا ومن رفتم یه مرکز شبانه روزی و قرار شد دو روز هم من برم اونجا و خانم دکتر برن مرکز شبانه روزی. صبح وقتی سوار ماشین شدیم متوجه چیز خاصی نشدم. طبق معمول چند نفر از پرسنل با ماشین اداره میرفتیم و بقیه هم با ماشین شخصی یا ماشینهای عبوری. اما وقتی وارد مرکز شدیم متوجه فضای سنگینی که توی درمونگاه بود شدم. دیگه خبری از اون خنده ها و شوخی های همیشگی نبود. طبیعتا نمیتونستم برم و از چندتا خانم بپرسم چرا با هم شوخی نمیکنین؟! پس مثل بچه آدم سرمو انداختم پایین و رفتم توی مطب و مشغول کارم شدم.

مدتی گذشت و درمونگاه خلوت شد. حوصله ام از نشستن روی صندلی مطب سررفت و بلند شدم و اومدم بیرون. دیدم یکی از خانمهایی که اونجا مشغول به کارند توی اتاقک پذیرش نشسته و با مسئول پذیرش مشغول صحبت هستند. من هم رفتم پیششون و مشغول صحبت شدیم که یکی دیگه از خانمهایی که اونجا مشغول بودند هم برای کاری اومد اونجا. یکی دو جمله هم با او حرف زدم که یکدفعه نمیدونم چرا خانم اولی جواب حرفشو داد و بعد هم دعوای لفظی دو خانم شروع شد. من که متعجب مونده بودم که جریان چیه؟ ضمن این که میانجی دوتا خانم شدن هم بخصوص وقتی چیزی از ماجرا نمیدونی راحت نیست. اما یکی دوتای دیگه از خانمها از اتاقهاشون بیرون پریدند و این دو نفرو از هم جدا کردند و هرکدومشون برگشتند توی اتاق خودش.

به آقای مسئول پذیرش گفتم: اینها که با هم دوست بودند! یکدفعه چی شد؟ گفت: خبر نداری دیگه! دیروز اواخر وقت بود. خیلی وقت بود که دیگه مریض نداشتیم. خانم دکتر .... همه مونو صدا زد و گفت: بیایین توی اتاق من کارِتون دارم. ما هم رفتیم. بعد خانم دکتر گفت: میگم حالا که بیکاریم و مریض هم نیست اگه اینجا مشکلی دارین بگین تا ببینیم میتونیم با همفکری هم حلش کنیم؟ اول کسی چیزی نگفت و همه گفتند مشکلی نداریم. اما بعد یکدفعه خانم ..... (همون خانم دومی که اومده بود توی پذیرش) یه چیزی گفت و خانم ..... (خانم اولی که توی پذیرش بود) فکر کرد که داره به او طعنه میزنه. پس جوابشو داد و اون یکی هم یه چیز دیگه گفت و کم کم بحث بالا گرفت و مثل امروز خانمها به زور از هم جداشون کردند.

بالاخره وقت اداری تموم شد و برگشتیم خونه. روز بعد هم اوضاع تقریبا به همین منوال بود. دیدم این طوری نمیشه. یه پیام برای رئیس شبکه فرستادم و ماجرا را مختصر و مفید بهش گفتم و نوشتم: بعید میدونم این دو نفر بتونن با هم اینجا دووم بیارن. یکی دو روز بعد رئیس ستاد بهم زنگ زد و گفت: به دکتر ..... (رئیس شبکه) چی گفتی؟ به من گفت: وقتی دکتر حسن کور که همه مون میدونیم چقدر آرومه میگه اوضاع خرابه معلومه که موضوع جدّیه! برو ببین چه خبره؟ بعد هم رفته بود و بررسی کرده بود و چند روز بعد هر دو اون خانمها از اون مرکز جابجا شدند و افراد جدیدی به جاشون اومدند.

والسلام!

پ.ن: درحالی که فقط دو گزینه خارج از کشور برای سفر باقی مونده بود بالا رفتن ناگهانی قیمت ها برای شهریور و ماه آخر تعطیلات باعث شد یکی دوتا از گزینه های داخلی هم دوباره از کشو بیرون بیان و برگردن روی میز! تا ببینیم بالاخره سر از کجا درمیاریم؟