سلام
توی یکی از مراکز شبانه روزی بودم. ساعت حدود دوازده ظهر بود و دوساعتی به پایان شیفت مونده بود. اون درمونگاهِ همیشه شلوغ استثنائا خلوت شده بود و برای همین وقتی دیدم یه پسر حدودا بیست ساله با دوستش اومد توی درمونگاه یه کم ناراحت شدم. پسره رفت پذیرش و قبض گرفت و بعد با دوستش وارد مطب شد و گفت: از صبح سرگیجه دارم و احساس میکنم "حال" ندارم! چند سوال ازش پرسیدم و فشارشو گرفتم و گفتم: فشارتون هم خوبه. میتونین یه آزمایش بدین؟ همراهش گفت: این باید صبح بره سر کار. آزمایش نمیتونه بده. من که هروقت این طور میشم یه سرم میزنم. از اون آمپول تقویتی ها هم توش میریزم خوب میشم. گفتم: خب الان فشارشون خوبه. الکی سرم برای چی بنویسم؟ ............. (دیگه این قسمت بحث را سانسور کردم چون از بس بحث الکی با این مدل مریضها کردم خسته شدم).
چند دقیقه بعد کد رهگیری نسخه پسره را بهش دادم و گفتم: برین داروخونه سرمتونو بگیرین. اونها هم شاد و خوشحال رفتند توی داروخونه. سرم و ب.کمپلکسشونو گرفتند و رفتند توی تزریقات. حدودا ده پونزده دقیقه بعد بود که همراهش اومد توی مطب و گفت: دکتر میایی ببینیش؟ انگار حالش بد شده. از مطب اومدم بیرون و رفتم توی تزریقات. به پسره گفتم: چی شده؟ گفت: تنگی نفس گرفتم. انگار قفسه سینه ام گر گرفته .... گفتم: مگه قبلا از این آمپولها نزده بودین؟ گفت: چرا! اما هیچ وقت این طور نمیشدم. یک آمپول ضد حساسیت براش نوشتم و گفتم مقداری که از سرم مونده را قطع کنن. همراهش رفت و آمپولو از داروخونه گرفت و آورد و بهش زدند. چند دقیقه بعد بود که دوباره رفتم توی تزریقات و پسره گفت: خیلی بهتر شدم دستت درد نکنه. گفتم: حالا باز چند دقیقه همین جا دراز بکشین. اگه مشکلی پیش نیومد تشریف ببرین. حدودا پونزده دقیقه بعد بود که هردونفر اومدند توی مطب و تشکر کردند و رفتند. من هم که کاری نداشتم از مطب اومدم بیرون. پسر و همراهش رفتند توی حیاط درمونگاه، بعد هم به در ورودی رسیدند که یکدفعه پسره ایستاد. یکی دو جمله با همراهش صحبت کرد و بعد دوباره برگشتند و وارد درمونگاه شدند و پسره گفت: یکدفعه تپش قلب گرفتم. مال چیه؟ گفتم: برین تا یه نوار قلب هم ازتون بگیرن. چند دقیقه بعد با نوار قلب رفتم بالای سرش و گفتم: نوار قلبتون سالمه. اصلا تپش نداره. گفت: آره الان خوب شدم. بلند شد که بره که دوباره گفت: حالم خوب نیست. انگار دوباره دارم تنگی نفس میگیرم! گفتم: خب بخوابین تا باز هم یه نوار دیگه ازتون بگیرن. در همین زمان بود که پزشک شیفت بعد اومد. پسره را به ایشون سپردم و رفتم خونه. فردا صبح بود که دوباره به همون درمونگاه رفتم و از پزشک شیفت پرسیدم: پسره چی شد؟ گفت: هیچی! بهش گفتم نوارت سالمه پاشو برو!
حدودا دو ماه از این ماجرا گذشت. من دیگه این مسئله را فراموش کرده بودم. یک روز پسره اومد درمونگاه و گفت: از اون روز که اون سرم و آمپولو برام نوشتین دیگه حالم خوب نشد. هرچندوقت یک بار قلبم درد میگیره. رفتم پیش متخصص گفت: دهنه قلبت گشاد شده (!) گاهی وقتها بدنم دونه میریزه و بعد خودش خوب میشه. گاهی بی حال میشم و کلی طول میکشه تا خوب بشم ......... حالا میشه برام یه نسخه بنویسین؟ گفتم: شرمنده این مشکلات شما دیگه از تخصص من خارجه. یه کد ارجاع بهتون میدم برین پیش متخصص!
پ.ن1. همین الان به اندازه دو پست خاطرات جمع شده. اما دلم نیومد حالا که رافائل برگشته در سالروز درگذشت مادرشون پست خاطرات بگذارم. شاید چند روز دیگه. به ایشون هم تسلیت میگم.
پ.ن2. با خارج شدن اون روزهایی که آمار بازدیدها صفر بود از آمار ماهیانه وبلاگ دوباره معدل بازدید به میزان طبیعی خودش برگشت. خوشحال شدم!
سلام
ساعت حدود دو و ده دقیقه بعدازظهر بود. وارد درمونگاهی شدم که اون شب اونجا شیفت بودم. وقتی رسیدم دیدم برق قطعه و خانم دکتر هم بیکار توی مطب نشسته. سلام و علیکی کردیم و شیفتو ازش تحویل گرفتم و رفت. چند نفر اومدند و گفتند نسخه میخوان که گفتم: شرمنده برق نیست. از خانم مسئول داروخونه پرسیدم: میشه داروهاشونو روی کاغذ بنویسم و بهشون بدین. بعد که برق اومد بزنمشون توی سامانه؟ گفت: شرمنده آقای دکتر! اون قدر قیمت داروها توی بیمه های مختلف با هم متفاوت شده و هر کدومشون بعضی از داروها را آزاد میدن و بعضی ها را با بیمه و با مقداری اختلاف قیمت که دیگه اصلا بدون وارد سایت کردن نمیتونیم دارو بدیم. اگه میخوان تا آزاد بهشون دارو بدم. که همه مریضها هم گفتند: آزاد؟ نههههه! ما بیمه داریم. چرا آزاد؟ پس من هم مثل خانم دکتر بیکار نشستم توی مطب. چند دقیقه بعد خانم مسئول پذیرش اومد توی مطب و گفت: چای درست کردم. تشریف بیارین توی آبدارخونه. با خانم مسئول پذیرش و خانم مسئول داروخونه و خانم مسئول تزریقات و آقای راننده آمبولانس رفتیم توی آبدارخونه و مشغول خوردن چای شدیم. بعد هم صحبت گل انداخت و همونجا نشستیم و فقط هر چند دقیقه یک بار خانم مسئول پذیرش درجواب مریضی که تازه وارد درمونگاه شده بود و به شیشه اتاق پذیرش میکوبید فریاد میزد: برق نیست. باید صبر کنین!
ساعت حدود سه و نیم بود که برق وصل شد.از جا بلند شدیم و از آبدارخونه خارج شدیم که دیدم تقریبا همه مریضهایی که توی این مدت اومده بودند توی سالن نشستن و منتظر ما هستند! پس هرکدوم رفتیم سر کار خودمون. کامپیوتر را روشن کردم و سامانه های مختلف را وصل کردم. و بعد با آخرین سرعت مطمئنه مشغول دیدن مریضها شدم. حدودا دو ساعت طول کشید که مریضهایی که نشسته بودند و مریضهایی که درحین دیدن اون مریضها اومده بودند و به جمعشون اضافه شده بودند دیدم. و از اون به بعد روال کار مثل همیشه شد.
مریض دیدم تا حدود ساعت هشت و نیم که درمونگاه خلوت شد و رفتیم برای شام. حدود بیست دقیقه بعد هم قاشقم را شستم (چون مایع ظرفشویی تموم شده بود با تاید شستمش! قابل توجه خانم الف!) و بعد هم برگشتم توی مطب. دوباره مریض دیدم و دیدم و دیدم ...... تا چند دقیقه مونده به ساعت دوازده شب که یادم اومد باید انگشت خروج و ورود بزنم. یک انگشت پیش از ساعت دوازده شب به عنوان خروج و یک انگشت بعد از ساعت دوازده به عنوان ورود فردا. یادم افتاد به روزی که رفتم توی سایت دانشگاه و متوجه شدم تمام روزهایی که توی تابستون امسال و سالهای پیش ساعت اداری تغییر کرده بود و من ساعت یک انگشت زده بودم برام تعجیل در خروج ثبت شده! چندین بار توی اتوماسیون برای رئیس شبکه و کارگزینی و ستاد و .... نامه زدم و هیچ اتفاقی نیفتاد تا این که یک شب که رئیس مرکز بهداشت استان اومد توی درمونگاهی که شیفت بودم موضوعو بهش گفتم و گفت: فردا توی اتوماسیون بهم نامه بزن. همون شب نامه را توی اتوماسیون فرستادم و از اون به بعد هرچند روز یکبار میرفتم توی اتوماسیون و گردش نامه را بررسی میکردم که بین چند نفر دست به دست شد و بعد یک جا ثابت شد. صبر کردم و گفتم شاید اتفاقی بیفته اما خبری نشد. دقیقا یک ماه بعد یک نامه دیگه زدم و گفتم: یک ماه از ارسال نامه شماره ..... گذشت اما هیچ اتفاقی نیفتاده. چند روز بعد از کارگزینی شبکه بهم زنگ زدند که: اگه مشکلی دارین توی شبکه مطرح کنین چرا مسئولان مرکز بهداشت استان را اذیت میکنین؟! گفتم: توی این چندماه من چندبار براتون نامه زدم و خبری نشد. گفتند: خب حالا زحمت بکشین و کل روزهایی که مشکل داره بنویسین تا درست کنیم. رفتم و یکی یکی روزهای مشکل دار را درآوردم و براشون فرستادم و بالاخره درستش کردند. بعد هم زنگ زدند و گفتند: لطفا از این به بعد موقع زدن انگشت دقت کنین چون رفتین توی بلک لیست ستاد دانشگاه و دیگه اگه مشکلی پیش اومد براتون درست نمیکنن! (و وقتی یک شب فراموش کردم پیش از ساعت دوازده شب انگشت بزنم دیگه برام درستش نکردن و اضافه کار اون شیفتم خراب شد!) یک لحظه به خودم اومدم و دیدم یکی دو دقیقه بیشتر به ساعت دوازده نمونده. با عجله از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت دستگاه و میخواستم انگشت بزنم که یک لحظه روی ساعت نگاه کردم و دیدم طبق ساعت روی دستگاه چند دقیقه مونده به ساعت یازده شبه! رفتم پیش خانم مسئول پذیرش و جریانو گفتم که گفت: ای وااای یادم رفت! مدتیه که وقتی برق قطع و وصل میشه ساعتش میاد عقب. بعد به شبکه زنگ میزدیم و از همون جا درستش میکردن. اما امروز که بعد از وصل شدن برق شلوغ شد کلا یادم رفت!
طبیعتا اون موقع شب هم امکانش نبود که به کسی زنگ بزنیم و درستش کنه. پس ناچار شدم بیدار بمونم تا ساعت یک که ساعت روی دستگاه دوازده شد و پیش و بعد از دوازده انگشت زدم. بعد رفتم توی اتاق استراحت و دراز کشیدم. اما تازه چشمم گرم شده بود که حدود ساعت یک و نیم صدام زدند. رفتم و دیدم یک زن و شوهر حدودا شصت ساله منتظرم هستند. گفتم: بفرمایید. خانمه گفت: پنج روزه که شکمم کار نکرده! گفتم: دارویی چیزی خوردین؟ گفت: اصلا شربت و قرص برام ننویس. توی این چند روز خوردم و فایده نداشته! یه کم فکر کردم و گفتم: شیاف براتون بنویسم؟ گفت: بنویس. پنج عدد شیاف ملین نوشتم و گفتم: برین داروخونه شیافها را بگیرین. رفتند توی داروخونه و چند دقیقه بعد خانم مسئول داروخونه خانم مسئول پذیرش را صدا زد و گفت: خانم ..... بیا طرز مصرف شیاف را به این خانم بگو من روم نمیشه! خانم مسئول پذیرش رفت توی داروخونه و همراه با مریض اومد بیرون و درحین صحبت کردن قدم زنان به سمت دستشویی درمونگاه رفتند. بعد هم برگشت و آروم دم گوشم گفت: اگه براش توضیح نداده بودم میخواست شیافو بخوره!
چند دقیقه منتظر شدیم و از خانمه خبری نشد. شوهرش رفت دم دستشویی و گفت: پس چکار میکنی؟ بیا بریم! گفت: تا نیاد نمیام! شوهرش گفت: خب شاید طول بکشه بیا بریم خونه. گفت: اون وقت اگه وسط راه خواست بیاد چکار کنم؟! شوهرش گفت: دیگه به این زودی هم نمیاد پاشو بریم. گفت: خب اگه نمیاد پس دکتر باید یه داروی دیگه برام بنویسه! شوهرش گفت: حالا بیا بریم خونه اگه نیومد دوباره میارمت. گفت: نه تا اون وقت این دکتره رفته اون وقت چکار کنم؟ شوهرش گفت: خب یه دکتر دیگه میاد پاشو بریم! خانمه بالاخره رضایت داد و اومد بیرون و بعد اومد و به خانم مسئول پذیرش گفت: پس پوسته شو بهم بده تا برم! خانم مسئول پذیرش هم رفت و پوسته شیافو از توی سطل پیدا کرد و آورد و بهش داد تا رفت! تا آخر اون شیفت که دیگه برنگشت. بعدشو نمیدونم!
پی نوشت. خوشحالم که بازگشت یکی دیگه از پیشکسوتان وبلاگ نویسی را به وبلاگستان به استحضار دوستان برسونم. به شرطی که نفرمایید با ایشون هم یک نفر هستیم!
سلام
میخواستم این پست را به عنوان یک بخش از خاطرات بنویسم اما دیدم مجبور میشم خیلی فشرده اش کنم و بعد باید توی کامنتها توضیح بدم که جریان دقیقا چی بوده. پس گفتم اون توضیحات را هم به متن اضافه میکنم و تبدیلش میکنم به یک پست. اگه به نظرتون جالب نشده ببخشید.
شیفت عصر و شب یکی از مراکز شبانه روزی بودم و صبح تا ظهر هم توی درمونگاهی نزدیک همون جا. پرسنل درمونگاه تعریف میکردند که هروقت پزشک خودشون شیفت باشه راننده را مجبور میکنه ببردش خونه و ناهارشو میخوره و بعد دوباره همون مسیرو برمیگرده و میره شیفت. قانونا من هم میتونستم همین کار را بکنم. اما آدم باید کمی هم انصاف داشته باشه. اون راننده شخصی که باید پول بنزینشو هم از جیب بگذاره چه گناهی کرده؟ بخصوص که احتمالا حتی اگه برم خونه هم آنی سر کاره و عسل مدرسه و نهایتا فقط چند دقیقه میتونم ببینمشون. پس من معمولا ترجیح میدم مستقیم برم سر شیفت و تا شروع شیفتم یه استراحتی هم بکنم.
مریضها را دیدم و راهی مرکز شبانه روزی شدم. وقتی رسیدم هنوز یک ساعتی به شروع شیفتم باقی مونده بود. پس با خیال راحت اول ناهارمو خوردم و بعد یه چرت کوچیک زدم. تا این که توی مرکز سروصدایی به راه افتاد و متوجه شدم پرسنل شیفت صبح دارن انگشت میزنن و از درمونگاه خارج میشن. تصمیم گرفتم تا اومدن اولین مریض توی اتاق استراحت بمونم. اما این استراحت مضاعف فقط حدود پنج دقیقه طول کشید!
رفتم توی مطب و دیدن مریضها را شروع کردم. مریضها اول یکی یکی می اومدن و بعد اولین موج شروع شد که بیشتر از نیم ساعت طول کشید. بعد کمی خلوت شد و بعد موج دوم که این بار حدود یک ساعت طول کشید.
وقتی موج دوم هم تموم شد و داشتم کمی توی مطب استراحت میکردم خانم مسئول داروخونه وارد مطب شد و یه کاغذ داد بهم و گفت: اینو برای مادرم مینویسین؟ و بعد هم از مطب خارج شد. نگاه کردم و دیدم کدملی مادرش را نوشته و زیرش نوشته جم فیبروزیل 200. هرچقدر فکر کردم دیدم جم فیبروزیل 200 نداشتیم. یه 300 داشت که معمولا همینو مینوشتیم و یه 450. گفتم شاید جدید اومده و من خبر ندارم. رفتم توی سامانه و جم فیبروزیل را تایپ کردم اما توی سامانه هم 200 میلی نداشت و فقط همون دو مدلی بود که خودم هم میدونستم. راستش دیگه برای خودم هم جای سوال شده بود. پس رفتم توی داروخونه و گفتم: من هرچقدر توی سامانه نگاه کردم جم فیبروزیل 200 نبود. گفت: تعدادشو نوشتم دویست تا دکتر!
پی نوشت1. به دلیل شدت بی مزگی این پست به زودی پست بعدی نوشته خواهد شد!
پی نوشت2. اخیرا یک یوزرنیم و پسورد جدید برامون تعریف شده که اگه خواستیم برای خانواده و دوستان و اقوام نسخه بنویسیم از اون استفاده کنیم تا بیمه نخواد برای ویزیتش به شبکه پول بده. گفتند اگه اشتباها توی سامانه درمونگاه بنویسیم چون برای اون فامیل قبض ویزیت توی درمونگاه صادر نشده حق ویزیتی که شبکه نمیتونه از بیمه بگیره از کارانه خودمون کسر میشه! دیگه باید مراقب باشیم کدوم نسخه را کجا مینویسیم!
یه سوال فنی: مدتی پیش گوشی آنی را عوض کردیم و اپلیکیشنهای گوشی قبلیشو منتقل کردیم روی گوشی جدید. هیچ برنامه خاصی هم روی گوشیش نداره. اما هر چند روز یک بار (به صورت نامنظم) و هربار راس ساعت سه بعدازظهر گوشیش با صوت میگه: بسم الله الرحمن الرحیم! یعنی جن میبینه توی خونه؟!
سلام
توی شهرستان ما روستای کم جمعیتی هست که به دلیل فاصله اش تا روستاهای دیگه براش درمونگاه ساختن. به دلیل جمعیت پایینی که اونجا هست کارانه پرسنلش کمتر از جاهای دیگه است اما بعضی ها به خاطر خلوت بودنش اونجا رو انتخاب میکنن (و البته بعضی ها را هم برخلاف میلشون ممکنه بفرستند اونجا) اما درمجموع چند نفر پرسنل اونجا بودند که چندسال بود که با هم بودند و هیچ مشکلی هم با هم نداشتند.گاهی که پزشک مرکز میرفت مرخصی من میرفتم اونجا و چند مریض میدیدم و آخر وقت هم برمیگشتیم. بساط بگو و بخند و گاهی حتی پختن آش و .... هم به راه بود.
یک بار یه خانم دکتر طرحی برای شبکه اومد و چون همه مراکز پزشک داشتند برای ایشون هم به عنوان پزشک سیار ابلاغ زدند تا چندهفته بعد که قرار بود یکی از مراکز خالی بشه و پزشک اونجا بشن. توی اون مدت بعد از مدتها یه "همکار" داشتم. برای من فرق چندانی نداشت چون مثل همیشه میرفتم به یکی از درمونگاههایی که پزشک نداشتند. اما برای بقیه پزشکها زمان مناسبی بود که با خیال راحت تری مرخصی بگیرن.
یک بار پزشک اون مرکز خلوتی که گفته بودم برای چهار روز رفت مرخصی. دو روز اون خانم دکتر رفت اونجا ومن رفتم یه مرکز شبانه روزی و قرار شد دو روز هم من برم اونجا و خانم دکتر برن مرکز شبانه روزی. صبح وقتی سوار ماشین شدیم متوجه چیز خاصی نشدم. طبق معمول چند نفر از پرسنل با ماشین اداره میرفتیم و بقیه هم با ماشین شخصی یا ماشینهای عبوری. اما وقتی وارد مرکز شدیم متوجه فضای سنگینی که توی درمونگاه بود شدم. دیگه خبری از اون خنده ها و شوخی های همیشگی نبود. طبیعتا نمیتونستم برم و از چندتا خانم بپرسم چرا با هم شوخی نمیکنین؟! پس مثل بچه آدم سرمو انداختم پایین و رفتم توی مطب و مشغول کارم شدم.
مدتی گذشت و درمونگاه خلوت شد. حوصله ام از نشستن روی صندلی مطب سررفت و بلند شدم و اومدم بیرون. دیدم یکی از خانمهایی که اونجا مشغول به کارند توی اتاقک پذیرش نشسته و با مسئول پذیرش مشغول صحبت هستند. من هم رفتم پیششون و مشغول صحبت شدیم که یکی دیگه از خانمهایی که اونجا مشغول بودند هم برای کاری اومد اونجا. یکی دو جمله هم با او حرف زدم که یکدفعه نمیدونم چرا خانم اولی جواب حرفشو داد و بعد هم دعوای لفظی دو خانم شروع شد. من که متعجب مونده بودم که جریان چیه؟ ضمن این که میانجی دوتا خانم شدن هم بخصوص وقتی چیزی از ماجرا نمیدونی راحت نیست. اما یکی دوتای دیگه از خانمها از اتاقهاشون بیرون پریدند و این دو نفرو از هم جدا کردند و هرکدومشون برگشتند توی اتاق خودش.
به آقای مسئول پذیرش گفتم: اینها که با هم دوست بودند! یکدفعه چی شد؟ گفت: خبر نداری دیگه! دیروز اواخر وقت بود. خیلی وقت بود که دیگه مریض نداشتیم. خانم دکتر .... همه مونو صدا زد و گفت: بیایین توی اتاق من کارِتون دارم. ما هم رفتیم. بعد خانم دکتر گفت: میگم حالا که بیکاریم و مریض هم نیست اگه اینجا مشکلی دارین بگین تا ببینیم میتونیم با همفکری هم حلش کنیم؟ اول کسی چیزی نگفت و همه گفتند مشکلی نداریم. اما بعد یکدفعه خانم ..... (همون خانم دومی که اومده بود توی پذیرش) یه چیزی گفت و خانم ..... (خانم اولی که توی پذیرش بود) فکر کرد که داره به او طعنه میزنه. پس جوابشو داد و اون یکی هم یه چیز دیگه گفت و کم کم بحث بالا گرفت و مثل امروز خانمها به زور از هم جداشون کردند.
بالاخره وقت اداری تموم شد و برگشتیم خونه. روز بعد هم اوضاع تقریبا به همین منوال بود. دیدم این طوری نمیشه. یه پیام برای رئیس شبکه فرستادم و ماجرا را مختصر و مفید بهش گفتم و نوشتم: بعید میدونم این دو نفر بتونن با هم اینجا دووم بیارن. یکی دو روز بعد رئیس ستاد بهم زنگ زد و گفت: به دکتر ..... (رئیس شبکه) چی گفتی؟ به من گفت: وقتی دکتر حسن کور که همه مون میدونیم چقدر آرومه میگه اوضاع خرابه معلومه که موضوع جدّیه! برو ببین چه خبره؟ بعد هم رفته بود و بررسی کرده بود و چند روز بعد هر دو اون خانمها از اون مرکز جابجا شدند و افراد جدیدی به جاشون اومدند.
والسلام!
پ.ن: درحالی که فقط دو گزینه خارج از کشور برای سفر باقی مونده بود بالا رفتن ناگهانی قیمت ها برای شهریور و ماه آخر تعطیلات باعث شد یکی دوتا از گزینه های داخلی هم دوباره از کشو بیرون بیان و برگردن روی میز! تا ببینیم بالاخره سر از کجا درمیاریم؟
سلام
الان چندساله که یک پزشک باسابقه از یکی از شهرهای دور همراه با خانواده به شبکه ما اومده. این که چطور از ولایت ما سردرآورده خبر ندارم. تا یکی دو سال پیش همراه با خانواده توی پانسیون یکی از مراکز روستایی زندگی میکرد اما بالاخره همسر و بچه هاش اون قدر بهش فشار آوردند که هرطور بود یکی از پانسیونهای داخل شهر را گرفت و دیگه هر روز خودش میره به روستا و برمیگرده. هروقت که چندروز تعطیل نزدیک به هم داشته باشیم هم میدونم که روزهای بین التعطیلین را هم مرخصی میگیره و میره ولایتشون و از قبل خودمو آماده میکنم تا برم به درمونگاهی که ایشون کار میکنه. خوشبختانه مردم روستا هم دوستش دارند و این باعث میشه وقتی برای چندروز نیست و من به جاش میرم درمونگاه به شدت خلوت بشه! برای همین پرسنل اون مرکز هم همیشه از رفتن من به اونجا استقبال میکنند!
هفته ای که تاسوعا و عاشورا داخلش بود هم یکی از هفته هایی بود که رفتم به همون روستا. نشسته بودم و درحال خوندن یکی از سایتهای خبری بودم (قبلا یکی دیگه شونو میخوندم که نمیدونم چکار کردند که دیگه با اینترانت داخلی توی درمونگاه باز نمیشه. اما بعد این یکی سایتو کشف کردم که با اینترانت باز میشه) که در باز شد و یه خانم اومد توی مطب و نشست روی صندلی. مشکلشو گفت و من هم چند سوال پرسیدم و نسخه شو نوشتم و بلند شد که بره که یکدفعه ایستاد و گفت: ببخشید چند روزه که سر پسرم ضربه خورده. بردیمش پیش متخصص و بخیه اش کرد و گفت دو هفته بعد بخیه هاشو بکشیم. اما میترسم زخمش عفونت کرده باشه. چکار کنم؟ گفتم: دارو براش ننوشتن؟ گفت: چرا داره کپسول میخوره. پماد هم داده که صبح و شب میزنم روی زخمش. گفتم: خب پس دیگه بعیده که عفونت کنه. اما اگه دوست داشتین بیارین تا زخمشو هم ببینم. گفت: الان برم بیارمش؟ گفتم: الان که نه دیگه وقت اداری داره تموم میشه و ماشین داره میاد دنبالمون. میخواین فردا بیارینش.
روز بعد درحال دیدن مریض بودم که خانمه اومد توی مطب و گفت: پسرمو آوردم. بیارمش داخل مطب؟ گفتم: بیارین. خانمه رفت بیرون و چند لحظه بعد با یه پسر حدودا هجده ساله برگشت توی مطب و گفت: میخواستم زخمشو ببینین. همون طور که دکترش گفت هر روز روش پماد زدم. اما باز هم میترسم عفونت کرده باشه. بعد پانسمان روی زخم را برداشت و من با یک توده زردرنگ پماد تتراسیکلین خشک شده روبرو شدم که گاهی سر نخ بخیه هم از لابلاش دیده میشد! بقیه قسمتهای سر پسر هم پر بود از موهای چرک و پر از شوره. به جرات میتونم بگم سالها بود که چنین موهای کثیفی ندیده بودم! گفتم: الان که اصلا زخمش پیدا نیست. ببرینش توی واحد تزریقات تا یه کم روی زخمشو تمیز کنن تا ببینم چطوره. گفت: نه دکتر گفت به هیچ عنوان آب به زخمش نرسه وگرنه عفونت میکنه! الان ده روزه که من فقط هر روز دارم روی زخمش پماد میمالم. هروقت هم که میره حمام گفتم روی بالاتنه اش آب نریزه که یه وقت به سرش آب نرسه و فقط پایین تنه شو میشوره! گفتم: خب این طوری هم که اصلا نمیشه زخمشو دید. من چیزی نمیتونم بگم. گفت: خب اگه حتما باید پمادها پاک بشن و آب به زخمش برسونین من اصلا میگذارم همون چهار روز دیگه که دکترش گفت باید بخیه هاشو بکشیم میارمش! گفتم: باشه فقط مراقب باشین زخمش به خاطر شستشو ندادن عفونت نکنه! یکی دو ساعتی گذشت و درمونگاه بالاخره خلوت شد. رفتم و به خانم مسئول تزریقات گفتم: چهار روز دیگه خدا به دادت برسه. گفت: چرا؟ گفتم: چنین مریضیو آورده بودن. گفت: اتفاقا مادرش اومد پیشم. به من گفت: اینجا از وسایلتون مطمئنین؟ یه وقت موقع کشیدن بخیه باعث نشین زخمش عفونت کنه؟ ببرمش پیش دکتر خودش بکشه بهتر نیست؟! گفتم: خب شما بهش چی گفتین؟ گفت: بهش گفتم: بالاخره اینجا که مثل شهر مجهز و تمیز نیست. همه نوع مریضی هم میاد. ببرین توی مطب همونجا براتون بکشن که مطمئن تره. بعد هردومون لبخند زدیم و بعد هر کدوممون رفتیم سراغ کار خودمون.
پ.ن1: از مدتی پیش بررسی گزینه های سفر امسال شروع شده. و خوشحالم که به اطلاعتون برسونم بعد از چند سال با اتمام تعدادی از وامها یکی دو گزینه خارج از کشور هم توی گزینه ها مطرح شدن. گرچه سفر چندان لاکچری نمیشه اما از هیچی بهتره. بخصوص که بعید نیست بعد از انتخابات یه کشور خیلی خیلی دور دیگه چنین سفری را هم نتونیم بریم!
پ.ن2: تصمیم گرفتم بعضی از پستهایی که با برچسب متفرقه نوشتم و به نوعی به مسائل پزشکی مربوط میشن از بقیه متفرقه ها جدا کنم و با یک برچسب جدید بگذارم. فعلا این اولیش. بقیه شونو هم به تدریج از متفرقه ها حذف میکنم و برچسبشونو عوض میکنم. (حالا اگه بعضیشون جالب نبودند هم به بزرگی خودتون ببخشین)
سلام
آخرین شنبه خردادماه بود. تازه از سر کار اومده بودم. چند جای مختلف شهر کارهای متفرقه ای داشتم. پس اول ناهار خوردم و بعد یک ساشه کاپوچینو که مدتی پیش یک بسته شو خریده بودم. چون از این مارک تا به حال ندیده بودم! کمی استراحت کردم و بعد راهی شدم. هوا گرم بود اما چون میخواستم این ماه هرطور که شده رکورد دویست هزار قدمی اپلیکیشن Samsung health گوشیو بزنم و از خط پایان رد بشم پیاده راهی شدم. جای اول را رفتم و بعد جای دوم. به دعوت یکی از دوستان یک فنجون قهوه خوردم و کمی صحبت کردیم و بعد راهی جاهای دیگه شدم. بالاخره کارها انجام شد و پیاده برگشتم سمت خونه درحالی که چند کیلو بار را هم با خودم میبردم طرف خونه. (اگه بخوام بگم این چند کیلو چه چیزهایی بودند دیگه بحث خیلی طولانی میشه و حوصله تون سرمیره). بالاخره به خونه رسیدم. یه نگاه به گوشی کردم و دیدم بیشتر از یازده هزار قدم راه رفتم. کلی ذوق کردم. گرچه هنوز خیلی با یکی از اقوام که نگهبان یکی از کارخونه های بزرگه و هر بار موقع شیفتش مرتبا درحال قدم زدن توی کارخونه است فاصله داشتم. اما همین هم خوب بود. مادر آنی توی آشپزخونه نشسته بود و با آنی با آقای صاحبخونه توی واشنگتن صحبت میکردند. بهشون سلامی کردم و رفتم و روی مبل سه نفره مون دراز کشیدم و سرمو کردم توی گوشی! حدود نیم ساعت گذشته بود که زنگ خونه به صدا دراومد. نگاهی به مونیتور آیفون خونه انداختم. عسل بود که رفته بود توی کوچه تا با بچه های همسایه بازی کنه. از جا بلند شدم و رفتم سمت آیفون. گوشی آیفون را برداشتم و گفتم: بله؟ و همزمان دکمه باز کردن در را فشار دادم. پیش از این که عسل چیزی بگه اون اتفاق افتاد. یکدفعه همه جا تاریک شد، هرکاری کردم نتونستم وزن بدنمو تحمل کنم و افتادم. دست و پام به شدت تکون میخوردن. به خودم گفتم: من تشنج کردم؟ اما نه. یکی از مهم ترین نشونه های تشنج کاهش سطح هوشیاریه. پس تشنج نیست. اما پس چی شده؟ من که هیچ وقت این طوری نشده بودم. و بعد یکدفعه یادم اومد که چرا باز هم این طوری شدم.
ادامه مطلب ...سلام
چند هفته پیش بود. طبق معمول هرروز صبح وارد درمونگاه شدم و کامپیوتر را روشن کردم. اول سایت بیمه روستایی (سیب) را آوردم و واردش شدم. بعد چون دیروز توی یک درمونگاه دیگه بودم و امروز توی یک درمونگاه دیگه کد مخصوص این درمونگاه را هم وارد کردم.بعد سایت تامین اجتماعی را زدم و واردش شدم. بعد شماره ای که به گوشیم پیامک شد وارد کردم و یک بار دیگه فکر کردم اگه یه باربه هر دلیلی نتونستم گوشیمو ببرم سر کار چی میشه؟! بعد سایت ERX را باز کردم که مال بیمه خدمات درمانی و به نوعی مکمل سایت بیمه روستاییه. مثلا وقتی توی سایت بیمه روستایی یک قطره مینویسیم (حالا هرنوع قطره ای که باشه) میزان مصرفش توی سامانه سیب ثبت نمیشه و داروخونه نمیتونه دارو را توی سامانه ره آورد خودش ثبت کنه. پس باید بریم توی سایت ERX و اون یک قلم را ویرایش کنیم. یا مثلا وقتی مریض را توی سامانه سیب به یک پزشک فوق تخصص ارجاع میدیم گاهی اصلا توی سامانه ثبت نمیشه اما کد رهگیری میده! بعد مریض میره شهر پیش پزشک فوق تخصص و بهش میگن ارجاعت ندادن و برمیگرده پیش ما برای دعوا! و یا ... برای همین خیلی از همکاران ترجیح میدن از اول توی سامانه ERX نسخه بنویسن. بعد از شبکه بهشون غر میزنن که چرا تعداد ثبت نسخه هاتون توی سامانه سیب کمه؟! خلاصه که با این سامانه ها اوضاعی داریم.
سامانه نیروهای مسلح را هم باز کردم اما یوزرنیم و پسورد نزدم. چون توی این روستا به ندرت مریضی با این نوع بیمه داریم و باز کردن این سایت هم کار حضرت فیله! خیلی از روزها برای باز کردنش مشکل دارم و بعد که بازش کردم بهم میگه که چندتا تلاش ناموفق داشتم!
منتظر ورود اولین مریض شدم. کم کم مریضها شروع شدند و از قضا بعد از دیدن چند مریض یه نفر با بیمه نیروهای مسلح اومد. دوباره رفتم سراغ سایت نیروهای مسلح. اما اوضاع بدتر از هرروز بود. هرچقدر سعی کردم یوزرنیم و پسوردمو بزنم و برم توی سامانه گفت: رمز عبور اشتباه است. نهایتا زدم رمز عبور را فراموش کرده ام و بعد رمز عبورم را عوض کردم و این بار رمز جدیدو زدم. اما باز هم همون اتفاق تکرار شد. یک بار دیگه رمز جدید و بعد یک بار رمز قدیمی را زدم که نوشت: تعداد تلاشهای شما برای ورود به سایت از حدمجاز بیشتر شده. باید ... دقیقه صبر کنید. راستش برام عجیب بود که مریضه همچنان با آرامش نشسته بود و چیزی نمیگفت اما بعید نبود که این آرامش فقط آرامش پیش از توفان باشه. پس نسخه مریضو روی کاغذ نوشتم و بهش گفتم: شما داروهاتونو بگیرین بعد میزنمشون توی کامپیوتر. وقتی زمان قفل بودن صفحه تمام شد دوباره هم رمز قبلی و هم رمز جدید را زدم اما صفحه باز نشد. مونده بودم چکار کنم که چشمم پایین صفحه سایت به شماره پشتیبانی افتاد. گوشی را برداشتم و با شماره ای که نوشته شده بود تماس گرفتم که یک نوار ضبط شده گفت: ..... از این به بعد قسمت رمز ثابت سامانه نیروهای مسلح از کار افتاده و همه باید با رمز پویا وارد بشن. اگه باوجود استفاده از رمز پویا باز هم مشکلی در ورود به سایت دارید صبر کنید تا به اپراتور وصل بشین. پیش خودم گفتم پس بگو! بعد رفتم قسمت رمز پویا و کدملی و شماره تلفنمو زدم تا رمز یک بار مصرف برام پیامک بشه! و بعد راحت وارد سایت شدم! فقط نمیدونم نمیشد زودتر بهمون اطلاع بدن؟! راستش جرات نکردم دوباره با پشتیبانی تماس بگیرم و بهشون غر بزنم. هرچی باشه سایت مال نیروهای مسلحه!
پی نوشت: من چون توی درمونگاه ثابتی کار نمیکنم معمولا با یک کیف سامسونت سر کار میرم و روپوش و .... را با خودم میبرم و میارم. حدود ده سال پیش آنی یک سامسونت بهم هدیه داد که کاملا ازش راضی بودم. چند هفته پیش از جایی که حتی فکرش را هم نمیکردم یک سامسونت به دستم رسید. گفتم: چه سامسونت خوبی اما فعلا که بهش احتیاج ندارم. حتی رفتم یکی دوجا تا بفروشمش که گفتند: نمیخریم اگه میخوای بگذار تا اگه مشتری داشت برات بفروشیم. نهایتا توی خونه نگهش داشتم. چند روز پیش وقتی خسته و کوفته از سر کار برمیگشتم سر کوچه از ماشین پیاده شدم. داشتم به سمت خونه میرفتم که یکدفعه یکی از پاهام به یه چیزی گیر کرد و افتادم و کیف سامسونت بین من و زمین قرار گرفت. درش باز شد و بیشتر وسیله هایی که توش بودند بیرون ریختند. خوبه اون موقع کسی توی کوچه نبود . وسیله ها را از روی آسفالت کوچه جمع کردم و توی کیف ریختم و درش را بستم. اما یک طرفش بسته نشد. وقتی دقت کردم دیدم قلابی که باعث قفل شدنش میشد شکسته. قطعه شکسته شده را هم پیدا کردم و بردم خونه. بعد کیف را بردم برای تعمیر که گفتند: فکر نکنم قابل تعمیر باشه اما بگذارش ببینیم چی میشه. وقتی از مغازه بیرون اومدم خداروشکر کردم که قبلا یه سامسونت به دستم رسیده بود. و فعلا دارم ازش استفاده میکنم.
سلام
چند هفته پیش بود. صبح رفتم توی درمونگاهی که عصر و شب هم همونجا شیفت بودم که دیدم غلغله است. گفتم: چه خبره؟ گفتند: از بسیج جامعه پزشکی اومدن! گفتم: خدا به خیر کنه.
این بار نه تنها دندون پزشک که چند متخصص مختلف هم آورده بودند. یکی از خانم دکترهای متخصص اومد توی مطب و گفت: دکتر! منو میشناسی؟ گفتم: قیافه تون آشناست اما نه شرمنده. گفت: من دکتر ... هستم. از سال ... تا ... برای طرح توی همین درمونگاه بودم. تازه یادم اومد. با هم تعارف کردیم و کمی صحبت کردیم و رفت. توی درمونگاه به اندازه کافی برای چندنوع متخصص مختلف جا نداشتیم. نهایتا اون خانم دکترِ آشنا و یکی دو نفر دیگه توی درمونگاه موندند و بقیه توی مدرسه نزدیک درمونگاه مستقر شدند. چند دقیقه بعد بود که دیدم یکی یکی داره از متخصص های مختلف برام نسخه کاغذی میاد و مریضها میگن: بسیج جامعه پزشکی اشتباهی داروهای تاریخ گذشته شونو به جای داروهای اینجا آورده بودن! اونجا اینترنت نداشتن. گفتن بیاریم اینجا بزنین توی سیستم و داروهاشونو بگیریم. چندتاشونو زدم اما بعد دیدم واقعا امکان زدن همه این نسخه ها را ندارم. بخصوص که مریضهای خودم هم بودند و از طرف دیگه اگه احیانا مشکلی پیش می اومد قانون کسی که نسخه را ثبت کرده میشناخت! مریضها هم یکی یکی برمیگشتن توی مطب و میگفتن: قرار بود داروها رایگان باشه چرا اینجا پول میگیرن؟ با شبکه تماس گرفتم و گفتم: من دیگه این نسخ را ثبت نمیکنم. خانم "ق" مسئول امور درمان شبکه هم گفتند: ثبت نکنید و ثبت نکردم. چند دقیقه بعد مسئول اون گروه اومد و گفتم ثبت نمیکنم. بعد با شبکه تماس گرفتند و بعد دیدم یکدفعه مطب خلوت شد.از یکی از پرسنل پرسیدم: چی شد؟ گفت: بسیج جامعه پزشکی با داروخونه درمونگاه (بخش خصوصی) توافق کرد. بیست میلیون دادند به داروخونه و قرار شد داروهای روی نسخه های کاغذی را رایگان به مریضها بدن. خلاصه که سرم خلوت شد و حتی بعضی از مریضهایی که میخواستن بیان پیش من وقتی میدیدند متخصص هست و اون هم رایگان میرفتن اونجا. گرچه به خاطر رایگان بودن اون طرف هم غلغله شده بود.
اواخر وقت اداری بود که خانمی را با درد قفسه سینه آوردند. گفتم ازش نوار قلب بگیرند. نوارشو که دیدم متوجه شدم که طبیعی نیست اما نه درحدی که نیاز به اعزام با آمبولانس داشته باشه و از مریض خواستم بره شهر پیش متخصص قلب که گفت: نمیتونم برم. یکدفعه گفتم: راستی یه سر به مدرسه بزنین. نمیدونم توی متخصص هایی که امروز اومدن متخصص قلب هم هست یا نه؟ رفتند و برگشتند و گفتند: متخصص قلب نداشتند اما متخصص داخلی اومده بود. نوارو دید و گفت باید برین شهر. حالا یه کد ارجاع بدین تا بریم!
یه خانمی هم اومد و بهم گفت: من سالهاست که کمر درد دارم. پیش چند متخصص هم رفتم و سی تی اسکن گرفتم و ... و همه شون گفتن مهره های کمرت مشکل دارن. حالا رفتم توی مدرسه پیش متخصص طب سنتی که بهم گفت مهره های کمرت هیچ مشکلی ندارن نافت افتاده! حالا نظر شما چیه؟ گفتم: چی بگم؟ من اصلا نمیدونم نافت افتاده یعنی دقیقا چه اتفاقی افتاده؟!
داشتیم مریض میدیدیم که سر و کله رئیس دانشگاه پیدا شد. چرخی زدند و عکسی گرفتند و پرسنل مشکلاتشونو گفتند که قول داد همه را پیگیری کنه و امیدوارم که این کار را بکنه. یکدفعه مامایی که از طرف بسیج جامعه پزشکی اومده بود و لهجه ای مشابه مردم استان مجاور داشت (و بعدا فهمیدیم اهل همون جاست و همون جا هم مطب داره) رییس دانشگاه را صدا کرد و گفت: من از مردم اینجا سوال کردم. مصرف داروهای ضد بارداری اینجا خیلی زیاده و این برخلاف قانون جوانی جمعیته! مامای اینجا چطور چنین اجازه ای میده؟ رییس دانشگاه هم مستقیم رفت توی داروخونه درمونگاه برای جمع کردن این داروها که چیزی پیدا نکرد و مشخص شد خانمهای شهر این داروها را از داروخونه های خصوصی تهیه میکنن. یه پیام دادم به مامای مرکز و گفتم این صحبتها رد و بدل شده حواست باشه. گفت: چرا جوابشو ندادین؟ گفتم: خب چه جوابی باید میدادم؟!
خلاصه ... گذشت تا این که کم کم درمونگاه خلوت شد و وقت اداری هم به پایان رسید. من که همون جا شیفت بودم و نمیخواستم برم. ماشین اومد دنبال پرسنل مرکز که گفتند پیش خانم دکتر داخل درمونگاهند و دارند با او صحبت میکنند. رفتم دم اتاق و پرسنل را صدا کردم و رفتند. بعد کمی با خانم دکتر صحبت کردیم. برام جالب بود که چطور سر از بسیج جامعه پزشکی درآورده؟ که گفت: توی پرونده مریضی که دچار مشکل شده بود به قصور پزشکی محکوم شدم و یه بخشی از مجازاتم این بود که پونصد مریض توی جاهای مختلف با بسیج جامعه پزشکی ببینم! بعد یه بخشی از مشکلات متخصصین را برام تعریف کرد و ...
در حین صحبت بودیم که یکدفعه گفت: راستی یه چیزی را هیچوقت بهتون نگفتم. میدونین اون سال که اومدم طرح اولین باری که شما را دیدم چی گفتم؟ گفتم: چی گفتین؟ گفت: گفتم واااای همون دکتره که لباس نارنجی داره! گفتم: یعنی چی؟ گفت: من دخترِ خانم ...... هستم. رییس بخش ..... توی بیمارستان ولایت وقتی دانشجو بودین. گفتم: بله ایشونو خوب یادمه. گفت: بچه که بودم یه روز صبح با مامان اومدم بیمارستان. نشسته بودم و برای خودم نقاشی میکشیدم که شما با یه لباس نارنجی که روش روپوش پوشیده بودین اومدین توی بخش تا یه مریضو ببینین. مریضو دیدین و میخواستین برین که من صداتون کردم و گفتم: می آیی با هم نقاشی بکشیم؟ و شما خیلی راحت اومدین و نشستین پیش من و چند دقیقه باهام نقاشی کشیدین و بعد رفتین! بعد از اون تا مدتها به مادرم میگفتم: منو هم ببر بیمارستان میخوام اون دکتره که لباس نارنجی داره ببینم!
راستش هرچقدر فکر کردم این ماجرا را یادم نیومد اما خوشحال شدم که خاطره خوبی از من داره. بعد هم رفتم توی اتاق استراحت و هروقت مریضی بود میدیدمش تا این که خانم دکتر و همراهانشون هم از اونجا رفتند. جالب این که بعد از اون چند نفر اومدند و گفتند: ما دیر رسیدیم و دکترهای رایگان رفته بودند. حالا میشه شما هم امروزو رایگان کار کنین؟!
پ.ن. دیشب از عسل درس میپرسیدم. گفتم: ترجمه سوره توحید را بگو. پیش خودش زمزمه کرد: الحمدلله رب العالمین و بعد بلند گفت: بگو خدا یکیست ....!
سلام
از صبح امروز سیستم نسخه نویسی بیمه های روستایی و درمانی قطعه.
نسخه ها را طبق دستور شبکه روی کاغذ نوشتیم اما کسانی که میخوان برن پیش متخصص از صبح نشستن توی درمونگاه.
امیدوارم ربطی به موشک باران دیشب نداشته باشه.
سلام
فکر میکنم جمله "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه" بعد از اکران فیلم "درباره الی" بین مردم رواج پیدا کرد. و واقعا هم جمله درستیه. متاسفانه توی سالهای اخیر مشکلات خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. توی پایان سال 1402 هم دو موضوع کاملا متفاوت حالمو گرفتند که امیدوارم باعث بشه در سال آینده اتفاقات خوب زیادی برام بیفته و دیگه از تلخی بی پایان خبری نباشه. میخواستم آخر سالی یک پست خاطرات جدید بگذارم اما ظاهرا قسمت نبود. شاید توی پست بعدی.
ادامه مطلب ...