جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

حلّال مشکلات

سلام

توی شهرستان ما روستای کم جمعیتی هست که به دلیل فاصله اش تا روستاهای دیگه براش درمونگاه ساختن. به دلیل جمعیت پایینی که اونجا هست کارانه پرسنلش کمتر از جاهای دیگه است اما بعضی ها به خاطر خلوت بودنش اونجا رو انتخاب میکنن (و البته بعضی ها را هم برخلاف میلشون ممکنه بفرستند اونجا) اما درمجموع چند نفر پرسنل اونجا بودند که چندسال بود که با هم بودند و هیچ مشکلی هم با هم نداشتند.گاهی که پزشک مرکز میرفت مرخصی من میرفتم اونجا و چند مریض میدیدم و آخر وقت هم برمیگشتیم. بساط بگو و بخند و گاهی حتی پختن آش و .... هم به راه بود.

یک بار یه خانم دکتر طرحی برای شبکه اومد و چون همه مراکز پزشک داشتند برای ایشون هم به عنوان پزشک سیار ابلاغ زدند تا چندهفته بعد که قرار بود یکی از مراکز خالی بشه و پزشک اونجا بشن. توی اون مدت بعد از مدتها یه "همکار" داشتم. برای من فرق چندانی نداشت چون مثل همیشه میرفتم به یکی از درمونگاههایی که پزشک نداشتند. اما برای بقیه پزشکها زمان مناسبی بود که با خیال راحت تری مرخصی بگیرن.

یک بار پزشک اون مرکز خلوتی که گفته بودم برای چهار روز رفت مرخصی. دو روز اون خانم دکتر رفت اونجا ومن رفتم یه مرکز شبانه روزی و قرار شد دو روز هم من برم اونجا و خانم دکتر برن مرکز شبانه روزی. صبح وقتی سوار ماشین شدیم متوجه چیز خاصی نشدم. طبق معمول چند نفر از پرسنل با ماشین اداره میرفتیم و بقیه هم با ماشین شخصی یا ماشینهای عبوری. اما وقتی وارد مرکز شدیم متوجه فضای سنگینی که توی درمونگاه بود شدم. دیگه خبری از اون خنده ها و شوخی های همیشگی نبود. طبیعتا نمیتونستم برم و از چندتا خانم بپرسم چرا با هم شوخی نمیکنین؟! پس مثل بچه آدم سرمو انداختم پایین و رفتم توی مطب و مشغول کارم شدم.

مدتی گذشت و درمونگاه خلوت شد. حوصله ام از نشستن روی صندلی مطب سررفت و بلند شدم و اومدم بیرون. دیدم یکی از خانمهایی که اونجا مشغول به کارند توی اتاقک پذیرش نشسته و با مسئول پذیرش مشغول صحبت هستند. من هم رفتم پیششون و مشغول صحبت شدیم که یکی دیگه از خانمهایی که اونجا مشغول بودند هم برای کاری اومد اونجا. یکی دو جمله هم با او حرف زدم که یکدفعه نمیدونم چرا خانم اولی جواب حرفشو داد و بعد هم دعوای لفظی دو خانم شروع شد. من که متعجب مونده بودم که جریان چیه؟ ضمن این که میانجی دوتا خانم شدن هم بخصوص وقتی چیزی از ماجرا نمیدونی راحت نیست. اما یکی دوتای دیگه از خانمها از اتاقهاشون بیرون پریدند و این دو نفرو از هم جدا کردند و هرکدومشون برگشتند توی اتاق خودش.

به آقای مسئول پذیرش گفتم: اینها که با هم دوست بودند! یکدفعه چی شد؟ گفت: خبر نداری دیگه! دیروز اواخر وقت بود. خیلی وقت بود که دیگه مریض نداشتیم. خانم دکتر .... همه مونو صدا زد و گفت: بیایین توی اتاق من کارِتون دارم. ما هم رفتیم. بعد خانم دکتر گفت: میگم حالا که بیکاریم و مریض هم نیست اگه اینجا مشکلی دارین بگین تا ببینیم میتونیم با همفکری هم حلش کنیم؟ اول کسی چیزی نگفت و همه گفتند مشکلی نداریم. اما بعد یکدفعه خانم ..... (همون خانم دومی که اومده بود توی پذیرش) یه چیزی گفت و خانم ..... (خانم اولی که توی پذیرش بود) فکر کرد که داره به او طعنه میزنه. پس جوابشو داد و اون یکی هم یه چیز دیگه گفت و کم کم بحث بالا گرفت و مثل امروز خانمها به زور از هم جداشون کردند.

بالاخره وقت اداری تموم شد و برگشتیم خونه. روز بعد هم اوضاع تقریبا به همین منوال بود. دیدم این طوری نمیشه. یه پیام برای رئیس شبکه فرستادم و ماجرا را مختصر و مفید بهش گفتم و نوشتم: بعید میدونم این دو نفر بتونن با هم اینجا دووم بیارن. یکی دو روز بعد رئیس ستاد بهم زنگ زد و گفت: به دکتر ..... (رئیس شبکه) چی گفتی؟ به من گفت: وقتی دکتر حسن کور که همه مون میدونیم چقدر آرومه میگه اوضاع خرابه معلومه که موضوع جدّیه! برو ببین چه خبره؟ بعد هم رفته بود و بررسی کرده بود و چند روز بعد هر دو اون خانمها از اون مرکز جابجا شدند و افراد جدیدی به جاشون اومدند.

والسلام!

پ.ن: درحالی که فقط دو گزینه خارج از کشور برای سفر باقی مونده بود بالا رفتن ناگهانی قیمت ها برای شهریور و ماه آخر تعطیلات باعث شد یکی دوتا از گزینه های داخلی هم دوباره از کشو بیرون بیان و برگردن روی میز! تا ببینیم بالاخره سر از کجا درمیاریم؟

عفونتوفوبیا!

سلام

الان چندساله که یک پزشک باسابقه از یکی از شهرهای دور همراه با خانواده به شبکه ما اومده. این که چطور از ولایت ما سردرآورده خبر ندارم.  تا یکی دو سال پیش همراه با خانواده توی پانسیون یکی از مراکز روستایی زندگی میکرد اما بالاخره همسر و بچه هاش اون قدر بهش فشار آوردند که هرطور بود یکی از پانسیونهای داخل شهر را گرفت و دیگه هر روز خودش میره به روستا و برمیگرده. هروقت که چندروز تعطیل نزدیک به هم داشته باشیم هم میدونم که روزهای بین التعطیلین را هم مرخصی میگیره و میره ولایتشون و از قبل خودمو آماده میکنم تا برم به درمونگاهی که ایشون کار میکنه. خوشبختانه مردم روستا هم دوستش دارند و این باعث میشه وقتی برای چندروز نیست و من به جاش میرم درمونگاه به شدت خلوت بشه! برای همین پرسنل اون مرکز هم همیشه از رفتن من به اونجا استقبال میکنند!

هفته ای که تاسوعا و عاشورا داخلش بود هم یکی از هفته هایی بود که رفتم به همون روستا. نشسته بودم و درحال خوندن یکی از سایتهای خبری بودم (قبلا یکی دیگه شونو میخوندم که نمیدونم چکار کردند که دیگه با اینترانت داخلی توی درمونگاه باز نمیشه. اما بعد این یکی سایتو کشف کردم که با اینترانت باز میشه) که  در باز شد و یه خانم اومد توی مطب و نشست روی صندلی. مشکلشو گفت و من هم چند سوال پرسیدم و نسخه شو نوشتم و بلند شد که بره که یکدفعه ایستاد و گفت: ببخشید چند روزه که سر پسرم ضربه خورده. بردیمش پیش متخصص و بخیه اش کرد و گفت دو هفته بعد بخیه هاشو بکشیم. اما میترسم زخمش عفونت کرده باشه. چکار کنم؟ گفتم: دارو براش ننوشتن؟ گفت: چرا داره کپسول میخوره. پماد هم داده که صبح و شب میزنم روی زخمش. گفتم: خب پس دیگه بعیده که عفونت کنه. اما اگه دوست داشتین بیارین تا زخمشو هم ببینم. گفت: الان برم بیارمش؟ گفتم: الان که نه دیگه وقت اداری داره تموم میشه و ماشین داره میاد دنبالمون. میخواین فردا بیارینش.

روز بعد درحال دیدن مریض بودم که خانمه اومد توی مطب و گفت:  پسرمو آوردم. بیارمش داخل مطب؟  گفتم: بیارین. خانمه رفت بیرون و چند لحظه بعد با یه پسر حدودا هجده ساله برگشت توی مطب و گفت: میخواستم زخمشو ببینین. همون طور که دکترش گفت هر روز روش پماد زدم. اما باز هم میترسم عفونت کرده باشه. بعد پانسمان روی زخم را برداشت و من با یک توده زردرنگ پماد تتراسیکلین خشک شده روبرو شدم که گاهی سر نخ بخیه هم از لابلاش دیده میشد!  بقیه قسمتهای سر پسر هم پر بود از موهای چرک و پر از شوره. به جرات میتونم بگم سالها بود که چنین موهای کثیفی ندیده بودم!  گفتم: الان که اصلا زخمش پیدا نیست. ببرینش توی واحد تزریقات تا یه کم روی زخمشو تمیز کنن تا ببینم چطوره. گفت: نه دکتر گفت به هیچ عنوان آب به زخمش نرسه وگرنه عفونت میکنه! الان ده روزه که من فقط هر روز دارم روی زخمش پماد میمالم. هروقت هم که میره حمام گفتم روی بالاتنه اش آب نریزه که یه وقت به سرش آب نرسه و فقط پایین تنه شو میشوره! گفتم: خب این طوری هم که اصلا نمیشه زخمشو دید. من چیزی نمیتونم بگم. گفت: خب اگه حتما باید پمادها پاک بشن و آب به زخمش برسونین من اصلا میگذارم همون چهار روز دیگه که دکترش گفت باید بخیه هاشو بکشیم میارمش! گفتم: باشه فقط مراقب باشین زخمش به خاطر شستشو ندادن عفونت نکنه! یکی دو ساعتی گذشت و درمونگاه بالاخره خلوت شد. رفتم و  به خانم مسئول تزریقات گفتم: چهار روز دیگه خدا به دادت برسه. گفت: چرا؟ گفتم: چنین مریضیو آورده بودن. گفت: اتفاقا مادرش اومد پیشم.  به من گفت: اینجا از وسایلتون مطمئنین؟ یه وقت موقع کشیدن بخیه باعث نشین زخمش عفونت کنه؟ ببرمش پیش دکتر خودش بکشه بهتر نیست؟! گفتم: خب شما بهش چی گفتین؟ گفت: بهش گفتم: بالاخره اینجا که مثل شهر مجهز و تمیز نیست. همه نوع مریضی هم میاد. ببرین توی مطب همونجا براتون بکشن که مطمئن تره. بعد هردومون لبخند زدیم و بعد هر کدوممون رفتیم سراغ کار خودمون.

پ.ن1: از مدتی پیش بررسی گزینه های سفر امسال شروع شده. و خوشحالم که به اطلاعتون برسونم بعد از چند سال با اتمام تعدادی از وامها یکی دو گزینه خارج از کشور هم توی گزینه ها مطرح شدن. گرچه سفر چندان لاکچری نمیشه اما از هیچی بهتره. بخصوص که بعید نیست بعد از انتخابات یه کشور خیلی خیلی دور دیگه چنین سفری را هم نتونیم بریم!

پ.ن2: تصمیم گرفتم بعضی از پستهایی که با برچسب متفرقه نوشتم و به نوعی به مسائل پزشکی مربوط میشن از بقیه متفرقه ها جدا کنم و با یک برچسب جدید بگذارم. فعلا این اولیش. بقیه شونو هم به تدریج از متفرقه ها حذف میکنم و برچسبشونو عوض میکنم. (حالا اگه بعضیشون جالب نبودند هم به بزرگی خودتون ببخشین)

سقوطی برای آگاهی

سلام

آخرین شنبه خردادماه بود. تازه از سر کار اومده بودم. چند جای مختلف شهر کارهای متفرقه ای داشتم. پس اول ناهار خوردم و بعد یک ساشه کاپوچینو که مدتی پیش یک بسته شو خریده بودم. چون از این مارک تا به حال ندیده بودم! کمی استراحت کردم و بعد راهی شدم. هوا گرم بود اما چون میخواستم این ماه هرطور که شده رکورد دویست هزار قدمی اپلیکیشن Samsung health گوشیو بزنم و از خط پایان رد بشم پیاده راهی شدم. جای اول را رفتم و بعد جای دوم. به دعوت یکی از دوستان یک فنجون قهوه خوردم و کمی صحبت کردیم و بعد راهی جاهای دیگه شدم. بالاخره کارها انجام شد و پیاده برگشتم سمت خونه درحالی که چند کیلو بار را هم با خودم میبردم طرف خونه. (اگه بخوام بگم این چند کیلو چه چیزهایی بودند دیگه بحث خیلی طولانی میشه و حوصله تون سرمیره). بالاخره به خونه رسیدم. یه نگاه به گوشی کردم و دیدم بیشتر از یازده هزار قدم راه رفتم. کلی ذوق کردم. گرچه هنوز خیلی با یکی از اقوام که نگهبان یکی از کارخونه های بزرگه و هر بار موقع شیفتش مرتبا درحال قدم زدن توی کارخونه است فاصله داشتم. اما همین هم خوب بود. مادر آنی توی آشپزخونه نشسته بود و با آنی با آقای صاحبخونه توی واشنگتن صحبت میکردند. بهشون سلامی کردم و رفتم و روی مبل سه نفره مون دراز کشیدم و سرمو کردم توی گوشی! حدود نیم ساعت گذشته بود که زنگ خونه به صدا دراومد. نگاهی به مونیتور آیفون خونه انداختم. عسل بود که رفته بود توی کوچه تا با بچه های همسایه بازی کنه. از جا بلند شدم و رفتم سمت آیفون. گوشی آیفون را برداشتم و گفتم: بله؟ و همزمان دکمه باز کردن در را فشار دادم. پیش از این که عسل چیزی بگه اون اتفاق افتاد. یکدفعه همه جا تاریک شد، هرکاری کردم نتونستم وزن بدنمو تحمل کنم و افتادم. دست و پام به شدت تکون میخوردن. به خودم گفتم: من تشنج کردم؟ اما نه. یکی از مهم ترین نشونه های تشنج کاهش سطح هوشیاریه. پس تشنج نیست. اما پس چی شده؟ من که هیچ وقت این طوری نشده بودم. و بعد یکدفعه یادم اومد که چرا باز هم این طوری شدم.

  ادامه مطلب ...

از اتفاقات روزمره

سلام

چند هفته پیش بود. طبق معمول هرروز صبح وارد درمونگاه شدم و کامپیوتر را روشن کردم. اول سایت بیمه روستایی (سیب) را آوردم و واردش شدم. بعد چون دیروز توی یک درمونگاه دیگه بودم و امروز توی یک درمونگاه دیگه کد مخصوص این درمونگاه را هم وارد کردم.بعد سایت تامین اجتماعی را زدم و واردش شدم. بعد شماره ای که به گوشیم پیامک شد وارد کردم و یک بار دیگه فکر کردم اگه یه باربه هر دلیلی نتونستم گوشیمو ببرم سر کار چی میشه؟! بعد سایت ERX را باز کردم که مال بیمه خدمات درمانی و به نوعی مکمل سایت بیمه روستاییه. مثلا وقتی توی سایت بیمه روستایی یک قطره مینویسیم (حالا هرنوع قطره ای که باشه) میزان مصرفش توی سامانه سیب ثبت نمیشه و داروخونه نمیتونه دارو را توی سامانه ره آورد خودش ثبت کنه. پس باید بریم توی سایت ERX  و اون یک قلم را ویرایش کنیم. یا مثلا وقتی مریض را توی سامانه سیب به یک پزشک فوق تخصص ارجاع میدیم گاهی اصلا توی سامانه ثبت نمیشه اما کد رهگیری میده! بعد مریض میره شهر پیش پزشک فوق تخصص و بهش میگن ارجاعت ندادن و برمیگرده پیش ما برای دعوا! و یا ... برای همین خیلی از همکاران ترجیح میدن از اول توی سامانه   ERX  نسخه بنویسن. بعد از شبکه بهشون غر میزنن که چرا تعداد ثبت نسخه هاتون توی سامانه سیب کمه؟! خلاصه که با این سامانه ها اوضاعی داریم. 

سامانه نیروهای مسلح را هم باز کردم اما یوزرنیم و پسورد نزدم. چون توی این روستا به ندرت مریضی با این نوع بیمه داریم و باز کردن این سایت هم کار حضرت فیله! خیلی از روزها برای باز کردنش مشکل دارم و بعد که بازش کردم بهم میگه که چندتا تلاش ناموفق داشتم!

منتظر ورود اولین مریض شدم. کم کم مریضها شروع شدند و از قضا بعد از دیدن چند مریض یه نفر با بیمه نیروهای مسلح اومد. دوباره رفتم سراغ سایت نیروهای مسلح. اما اوضاع بدتر از هرروز بود. هرچقدر سعی کردم یوزرنیم و پسوردمو بزنم و برم توی سامانه گفت: رمز عبور اشتباه است. نهایتا زدم رمز عبور را فراموش کرده ام و بعد رمز عبورم را عوض کردم و این بار رمز جدیدو زدم. اما باز هم همون اتفاق تکرار شد. یک بار دیگه رمز جدید و بعد یک بار رمز قدیمی را زدم که نوشت: تعداد تلاشهای شما برای ورود به سایت از حدمجاز بیشتر شده. باید ... دقیقه صبر کنید. راستش برام عجیب بود که مریضه همچنان با آرامش نشسته بود و چیزی نمیگفت اما بعید نبود که این آرامش فقط آرامش پیش از توفان باشه. پس نسخه مریضو روی کاغذ نوشتم و بهش گفتم: شما داروهاتونو بگیرین بعد میزنمشون توی کامپیوتر. وقتی زمان قفل بودن صفحه تمام شد دوباره هم رمز قبلی و هم رمز جدید را زدم اما صفحه باز نشد. مونده بودم چکار کنم که چشمم پایین صفحه سایت به شماره پشتیبانی افتاد. گوشی را برداشتم و با شماره ای که نوشته شده بود تماس گرفتم که یک نوار ضبط شده گفت:  ..... از این به بعد قسمت رمز ثابت سامانه نیروهای مسلح از کار افتاده و همه باید با رمز پویا وارد بشن. اگه باوجود استفاده از رمز پویا باز هم مشکلی در ورود به سایت دارید صبر کنید تا به اپراتور وصل بشین. پیش خودم گفتم پس بگو! بعد رفتم  قسمت رمز پویا و کدملی و شماره تلفنمو زدم تا رمز یک بار مصرف برام پیامک بشه! و بعد راحت وارد سایت شدم! فقط نمیدونم نمیشد زودتر بهمون اطلاع بدن؟! راستش جرات نکردم دوباره با پشتیبانی تماس بگیرم و بهشون غر بزنم. هرچی باشه سایت مال نیروهای مسلحه!

پی نوشت: من چون توی درمونگاه ثابتی کار نمیکنم معمولا با یک کیف سامسونت سر کار میرم و روپوش و .... را با خودم میبرم و میارم. حدود ده سال پیش آنی یک سامسونت بهم هدیه داد که کاملا ازش راضی بودم. چند هفته پیش از جایی که حتی فکرش را هم نمیکردم یک سامسونت به دستم رسید. گفتم: چه سامسونت خوبی اما فعلا که بهش احتیاج ندارم. حتی رفتم یکی دوجا تا بفروشمش که گفتند: نمیخریم اگه میخوای بگذار تا اگه مشتری داشت برات بفروشیم. نهایتا توی خونه نگهش داشتم. چند روز پیش وقتی خسته و کوفته از سر کار برمیگشتم سر کوچه از ماشین پیاده شدم. داشتم به سمت خونه میرفتم که یکدفعه یکی از پاهام به یه چیزی گیر کرد و افتادم و کیف سامسونت بین من و زمین قرار گرفت. درش باز شد و بیشتر وسیله هایی که توش بودند بیرون ریختند. خوبه اون موقع کسی توی کوچه نبود . وسیله ها را از روی آسفالت کوچه جمع کردم و توی کیف ریختم و درش را بستم. اما یک طرفش بسته نشد. وقتی دقت کردم دیدم قلابی که باعث قفل شدنش میشد شکسته. قطعه شکسته شده را هم پیدا کردم و بردم خونه. بعد کیف را بردم برای تعمیر که گفتند: فکر نکنم قابل تعمیر باشه اما بگذارش ببینیم چی میشه. وقتی از مغازه بیرون اومدم خداروشکر کردم که قبلا یه سامسونت به دستم رسیده بود. و فعلا دارم ازش استفاده میکنم.

جومه نارنجی ....

سلام

چند هفته پیش بود. صبح رفتم توی درمونگاهی که عصر و شب هم همونجا شیفت بودم که دیدم غلغله است. گفتم: چه خبره؟ گفتند: از بسیج جامعه پزشکی اومدن! گفتم: خدا به خیر کنه.

این بار نه تنها دندون پزشک که چند متخصص مختلف هم آورده بودند. یکی از خانم دکترهای متخصص اومد توی مطب و گفت: دکتر! منو میشناسی؟ گفتم: قیافه تون آشناست اما نه شرمنده. گفت: من دکتر ... هستم. از سال ... تا ...  برای طرح توی همین درمونگاه بودم. تازه یادم اومد. با هم تعارف کردیم و کمی صحبت کردیم و رفت. توی درمونگاه به اندازه کافی برای چندنوع متخصص مختلف جا نداشتیم. نهایتا اون خانم دکترِ آشنا و یکی دو نفر دیگه توی درمونگاه موندند و بقیه توی مدرسه نزدیک درمونگاه مستقر شدند. چند دقیقه بعد بود که دیدم یکی یکی داره از متخصص های مختلف برام نسخه کاغذی میاد و مریضها میگن: بسیج جامعه پزشکی اشتباهی داروهای تاریخ گذشته شونو به جای داروهای اینجا آورده بودن! اونجا اینترنت نداشتن. گفتن بیاریم اینجا بزنین توی سیستم و داروهاشونو بگیریم. چندتاشونو زدم اما بعد دیدم واقعا امکان زدن همه این نسخه ها را ندارم. بخصوص که مریضهای خودم هم بودند و از طرف دیگه اگه احیانا مشکلی پیش می اومد قانون کسی که نسخه را ثبت کرده میشناخت! مریضها هم یکی یکی برمیگشتن توی مطب و میگفتن: قرار بود داروها رایگان باشه چرا اینجا پول میگیرن؟ با شبکه تماس گرفتم و گفتم: من دیگه این نسخ را ثبت نمیکنم. خانم "ق" مسئول امور درمان شبکه هم گفتند: ثبت نکنید و ثبت نکردم. چند دقیقه بعد مسئول اون گروه اومد و گفتم ثبت نمیکنم. بعد با شبکه تماس گرفتند و بعد دیدم یکدفعه مطب خلوت شد.از یکی از پرسنل پرسیدم: چی شد؟ گفت: بسیج جامعه پزشکی با داروخونه درمونگاه (بخش خصوصی) توافق کرد. بیست میلیون دادند به داروخونه و قرار شد داروهای روی نسخه های کاغذی را رایگان به مریضها بدن. خلاصه که سرم خلوت شد و حتی بعضی از مریضهایی که میخواستن بیان پیش من وقتی میدیدند متخصص هست و اون هم رایگان میرفتن اونجا. گرچه به خاطر رایگان بودن اون طرف هم غلغله شده بود.

اواخر وقت اداری بود که خانمی را با درد قفسه سینه آوردند. گفتم ازش نوار قلب بگیرند. نوارشو که دیدم متوجه شدم که طبیعی نیست اما نه درحدی که نیاز به اعزام با آمبولانس داشته باشه و از مریض خواستم بره شهر پیش متخصص قلب که گفت: نمیتونم برم. یکدفعه گفتم: راستی یه سر به مدرسه بزنین. نمیدونم توی متخصص هایی که امروز اومدن متخصص قلب هم هست یا نه؟ رفتند و برگشتند و گفتند: متخصص قلب نداشتند اما متخصص داخلی اومده بود. نوارو دید و گفت باید برین شهر. حالا یه کد ارجاع بدین تا بریم!

یه خانمی هم اومد و بهم گفت: من سالهاست که کمر درد دارم. پیش چند متخصص هم رفتم و سی تی اسکن گرفتم و ... و همه شون گفتن مهره های کمرت مشکل دارن. حالا رفتم توی مدرسه پیش متخصص طب سنتی که بهم گفت مهره های کمرت هیچ مشکلی ندارن نافت افتاده! حالا نظر شما چیه؟ گفتم: چی بگم؟ من اصلا نمیدونم نافت افتاده یعنی دقیقا چه اتفاقی افتاده؟!

داشتیم مریض میدیدیم که سر و کله رئیس دانشگاه پیدا شد. چرخی زدند و عکسی گرفتند و پرسنل مشکلاتشونو گفتند که قول داد همه را پیگیری کنه و امیدوارم که این کار را بکنه. یکدفعه مامایی که از طرف بسیج جامعه پزشکی اومده بود و لهجه ای مشابه مردم استان مجاور داشت (و بعدا فهمیدیم اهل همون جاست و همون جا هم مطب داره)  رییس دانشگاه را صدا کرد و گفت: من از مردم اینجا سوال کردم. مصرف داروهای ضد بارداری اینجا خیلی زیاده و این برخلاف قانون جوانی جمعیته! مامای اینجا چطور چنین اجازه ای میده؟ رییس دانشگاه هم مستقیم رفت توی داروخونه درمونگاه برای جمع کردن این داروها که چیزی پیدا نکرد و مشخص شد خانمهای شهر این داروها را از داروخونه های خصوصی تهیه میکنن. یه پیام دادم به مامای مرکز و گفتم این صحبتها رد و بدل شده حواست باشه. گفت: چرا جوابشو ندادین؟ گفتم: خب چه جوابی باید میدادم؟!

خلاصه ... گذشت تا این که کم کم درمونگاه خلوت شد و وقت اداری هم به پایان رسید. من که همون جا شیفت بودم و نمیخواستم برم. ماشین اومد دنبال پرسنل مرکز که گفتند پیش خانم دکتر داخل درمونگاهند  و دارند با او صحبت میکنند. رفتم دم اتاق و پرسنل را صدا کردم و رفتند. بعد کمی با خانم دکتر صحبت کردیم. برام جالب بود که چطور سر از بسیج جامعه پزشکی درآورده؟ که گفت: توی پرونده مریضی که دچار مشکل شده بود به قصور پزشکی محکوم شدم و یه بخشی از مجازاتم این بود که پونصد مریض توی جاهای مختلف با بسیج جامعه پزشکی ببینم! بعد یه بخشی از مشکلات متخصصین را برام تعریف کرد و ...

در حین صحبت بودیم که یکدفعه گفت: راستی یه چیزی را هیچوقت بهتون نگفتم. میدونین اون سال که اومدم طرح اولین باری که شما را دیدم چی گفتم؟ گفتم: چی گفتین؟ گفت: گفتم واااای همون دکتره که لباس نارنجی داره! گفتم: یعنی چی؟ گفت: من دخترِ خانم ...... هستم. رییس بخش ..... توی بیمارستان ولایت وقتی دانشجو بودین. گفتم: بله ایشونو خوب یادمه. گفت: بچه که بودم یه روز صبح با مامان اومدم بیمارستان. نشسته بودم و برای خودم نقاشی میکشیدم که شما با یه لباس نارنجی که روش روپوش پوشیده بودین اومدین توی بخش تا یه مریضو ببینین. مریضو دیدین و میخواستین برین که من صداتون کردم و گفتم: می آیی با هم نقاشی بکشیم؟ و شما خیلی راحت اومدین و نشستین پیش من و چند دقیقه باهام نقاشی کشیدین و بعد رفتین! بعد از اون تا مدتها به مادرم میگفتم: منو هم ببر بیمارستان میخوام  اون دکتره که لباس نارنجی داره  ببینم!

راستش هرچقدر فکر کردم این ماجرا را یادم نیومد اما خوشحال شدم که خاطره خوبی از من داره. بعد هم رفتم توی اتاق استراحت و هروقت مریضی بود میدیدمش تا این که خانم دکتر و همراهانشون هم از اونجا رفتند. جالب این که بعد از اون چند نفر اومدند و گفتند: ما دیر رسیدیم و دکترهای رایگان رفته بودند. حالا میشه شما هم امروزو رایگان کار کنین؟!

پ.ن. دیشب از عسل درس می‌پرسیدم. گفتم: ترجمه سوره توحید را بگو‌. پیش خودش زمزمه کرد: الحمدلله رب العالمین و بعد بلند گفت: بگو خدا یکیست ....!

سیستم

سلام

از صبح امروز سیستم نسخه نویسی بیمه های روستایی و درمانی قطعه.

نسخه ها را طبق دستور شبکه روی کاغذ نوشتیم اما کسانی که میخوان برن پیش متخصص از صبح نشستن توی درمونگاه.

امیدوارم ربطی به موشک باران دیشب نداشته باشه.

پایان تلخ (روزی که بیمه آمد (2) و ادامه)

سلام

فکر میکنم جمله "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه" بعد از اکران فیلم "درباره الی" بین مردم رواج پیدا کرد. و واقعا هم جمله درستیه. متاسفانه توی سالهای اخیر مشکلات خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. توی پایان سال 1402 هم دو موضوع کاملا متفاوت حالمو گرفتند که امیدوارم باعث بشه در سال آینده اتفاقات خوب زیادی برام بیفته و دیگه از تلخی بی پایان خبری نباشه. میخواستم آخر سالی یک پست خاطرات جدید بگذارم اما ظاهرا قسمت نبود. شاید توی پست بعدی.

 

ادامه مطلب ...

شیفت عجیب

سلام

این پست را میخواستم به عنوان یک قسمت از پستهای خاطرات بنویسم اما دیدم بیش از حد خلاصه میشه. نهایتا تصمیم گرفتم توی یک پست جدا بنویسمش. اگه زیاد جالب نشده ببخشید.

چند هفته پیش شیفت بودم. صبح توی یکی از درمونگاههای روستایی بودم و ظهر از همونجا مستقیم رفتم سر شیفت. میتونستم یه سر برم خونه و بعد برم سر شیفت. اما وقتی هیچکس اون موقع خونه نبود عملا فرقی نمیکرد. و به همین دلیل خیلی زودتر از زمان تعویض شیفت به درمونگاه رسیدم. با ورود به درمونگاه با دیدن تعداد وحشتناک افرادی که روی صندلی های داخل سالن نشسته بودند متعجب شدم. رفتم توی مطب که با دکتر شیفت قبل صحبت کنم که متوجه شدم مطبی درکار نیست و توی اون اتاق سه تا صندلی دندون پزشکی گذاشتند و سه نفر مشغول کار روی دندونهای سه نفر هستند که روی صندلی ها نشستند. توی اتاق کناری و  اتاق دندون پزشکی هم همین طور بود. رفتم سراغ پذیرش و گفتم: چه خبره؟ گفت: از بسیج جامعه پزشکی اومدن. بعد سرشو آورد جلو و گفت: بدبختمون کردن! از دیروز اینجا غلغله است. گفتم: اون وقت تا کِی نهضت ادامه دارد؟ گفت: تا ساعت چهار. فردا هم هستند. گفتم: دکتر .... کو؟ گفت: اون آخر سالن. توی اتاق بهداشت محیط نشسته.

رفتم سراغ دکتر و وسط دیدن مریضها با هم سلام و تعارفی کردیم و اجازه گرفتم که برم توی اتاق استراحت. رفتم توی اتاق که متوجه شدم یخچال اونجا هنوز خرابه (از چند هفته پیش هربار که میرفتم اونجا میدیدم خرابه و به شبکه اطلاع میدادم و هربار میگفتند فردا پیگیری میکنیم!) دوباره یه پیامک برای مسئولش فرستادم و همون جواب همیشگیو دریافت کردم. مطمئن بودم که وقتی شیفتم شروع بشه سرم غلغله میشه. طبیعتا وقتی کسی تا درمونگاه اومده حتما یه سری هم به دکتر میزنه دیگه! پس نشستم و ناهارمو خوردم و شامی که آورده بودم بردم تا بگذارم توی یخچال پرسنل. چون روز بعد جمعه بود و برمیگشتم خونه دیگه صبحانه ای نبرده بودم. اونجا بود که تصادفا یکی از آقایون دندون پزشک را دیدم که از قبل میشناختمش. توی چند دقیقه ای که درحال استراحت و خوردن چای بود نشستیم و با هم صحبت کردیم. در همین زمان بود که گفتند ناهار اومده. همه تشریف بیارن بیرون و ناهار بخورن. مریضها هم چند دقیقه بشینن. پرسنل درمونگاه هم یکی یکی اومدند پیش من و این مکالمه بین من و همه شون به صورت جدا جدا شکل گرفت:

-: دکتر ناهار آوردن. بیا بریم بیرون ناهار بخوریم.

+: خیلی ممنون. من ناهارمو خوردم.

_: چقدر زود خوردی!

+: خب دیگه.

_: خب اشکال نداره بیا دوباره بخور! مفته!

+: ممنون جا ندارم دیگه چطور بخورم؟!

پرسنل رفتند بیرون و من هم برگشتم توی اتاق استراحت. چند دقیقه بعد دندونپزشکها برگشتند سر کار و بعد منو هم برای اولین بار صدا کردند. رفتن توی اون مطب موقت همانا و میخکوب شدن همونجا و هجوم مریضها هم همانا!

تازه سرم کمی خلوت شده بود که یکی از خانمهای دندونپزشک وارد مطب شد. صورتش به وضوح از عرق خیس بود و اخم وحشتناکی داشت. گفتم: بفرمایید. گفت: دکتر! اینجا مسکّن چی دارین؟ گفتم: چی میخواین؟ گفت: مورفین! پتیدین! .... یه لحظه فکر کردم از پرسنل همیشگی درمونگاهه که با هم شوخی داریم. انگشتهامو روی صورتم کشیدم و گفتم: وای خاک عالم! مورفین؟ گفت: هه هه هه خوشمزه! من هربار پریود میشم دردم شدیده. تا مورفین نزنم خوب نمیشم. دارین؟ گفتم: برم ببینم.

نمیتونم بگم دروغ میگفت اما اولین باری بود که کسی به چنین دلیلی ازم مورفین میخواست. بالاخره هرچی بود همکار هم بود. رفتم داروخونه و جریانو گفتم. خانم مسئول داروخونه گفت: مورفین برای پریود؟ مطمئنی که به یه دلیل دیگه نمیخواد؟ گفتم: مطمئن نیستم! حالا چی بهش بگم؟ گفت: فقط یه نصف آمپول پتیدین داریم. گفتم: خب همونو براش مینویسم. فرم مخصوص نوشتن داروهای مخدر را برای خانم دکتر پر کردم و توی قسمت علت تجویز هم نوشتم سنگ کلیه! (خدا از سر تقصیراتمون بگذره) بعد برگشتم توی مطب و به خانم دکتر گفتم بره داروخونه و داروشو بگیره. چند دقیقه بعد بود که خانم دکتر اومد دم در و گفت: دکتر! گفتم: بفرمایین. گفت: جونمو خریدی! و رفت.

قرار بود برنامه تا ساعت چهار ادامه داشته باشه. اما ساعت از پنج گذشته بود و هوا تاریک شده بود و مریضها تموم نشده بودند. تا این که مسئول برنامه اومد وسط سالن و از همه مریضهایی که باقی مونده بودند عذرخواهی کرد و ازشون خواهش کرد برن و فرداصبح برگردن. مریضها هم کلی غرغر کردند و بعد رفتند. دندونپزشکها هم وسایلشونو جمع و جور کردند و راهی شدند. دو سه تا از خانم دکترها گفتند ارزش نداره که این همه راه بریم و صبح برگردیم. و رفتند توی پانسیون دندونپزشک اونجا که به دلیل تعطیلات موقتا خالی بود. اون خانم دکتر هم دوباره برگشت دم مطب و دوباره گفت: دکتر! جونمو خریدی! و رفت.

با رفتن اعضای بسیج جامعه پزشکی سرمون کمی خلوت تر شد. اما تا یکی دو ساعت بعد نشد از مطب بیرون بیام. بعد هم مریضها یکی یکی می اومدند تا این که ساعت به حدود نه رسید. دیگه گرسنه ام شده بود از مطب بیرون اومدم تا به پرسنل بگم کم کم بریم برای شام که دیدم همه نشستن و مشغول خوردن غذاهایی هستند که از ناهار اعضای بسیج جامعه پزشکی باقی مونده بود. من هم غذایی که توی یخچال پرسنل گذاشته بودم برداشتم و رفتم توی اتاق استراحت و مشغول خوردن شام شدم و بعد دوباره برگشتم توی مطب.

ساعت ده و چند دقیقه شب بود که یه خانم جوان باردار با شوهرش اومد توی مطب. گفتم: بفرمایید. خانمه گفت: از یکی دو ساعت پیش دردم شروع شده! یه لحظه هنگ کردم. بعد گفتم: وقت زایمانتون کِی بوده؟ گفت: بیستم. گفتم: پس چرا زودتر نیومدین؟ گفت: خب درد نداشتم. حالا درد دارم! به شوهرش گفتم: آقا! ما اینجا هیچ کاری نمیتونیم برای خانمتون بکنیم. فقط میتونیم بفرستیمش بیمارستان. رفتم سراغ پرسنل و گفتم راننده آمبولانسو صدا کنن. یکیشون گفت: دکتر اگه مریض زایمانیه بهتر نیست از 115 بخوایم که ببردش؟ بالاخره اگه وسط راه زایمان کنه اونها بهتر سردرمیارن. دیدم حرفش منطقیه. گوشی درمونگاهو برداشتم و شماره 115 را گرفتم. جریانو برای کسی که گوشی را برداشته بود تعریف کردم که گفت: گوشیو وصل میکنم با دکترمون صحبت کنین. چند ثانیه بعد پزشکشون جواب داد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دهانه رحم مریضتون چند سانت باز شده؟ گفتم: نمیدونم من معاینه اش نکردم. گفت: خب معاینه کنید و اگه دیدین واقعا توی فاز زایمانه دوباره زنگ بزنین!

حرفش از نظر پزشکی منطقی بود و من قانونا باید اون خانمو معاینه میکردم و بعد زنگ میزدم. اما توی اون منطقه دورافتاده کی جرات داشت به شوهر یه زن 25 ساله که میخواست برای اولین بار زایمان کنه بگه میخوام زنتو معاینه کنم؟! به خانم مسئول تزریقات و خانم مسئول داروخونه گفتم که هردوشون گفتند ما بلد نیستیم. نهایتا چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم به 115 و گفتم: پنج سانت باز شده بود. چند دقیقه بعد آمبولانس مجهز 115 دم در درمونگاه بود و پرسنلش اول کلی از اون خانم سوال کردند و بعد دوباره به پزشکشون زنگ زدند و نهایتا قرار شد ببرنش. بعد اومدند و به آقای مسئول تزریقات گفتند: ما خانم همراهمون نیست. این مریض هم همراه خانم نداره. شما بهیار خانمتونو بدین تا با ما بیاد. آقای مسئول تزریقات هم گفت: نخیر! من اجازه نمیدم. اومدیم همین حالا یه خانم اومد اینجا تا نوار قلب بگیره. من که نمیتونم ازش نوار بگیرم. بعد کلی سر این موضوع بحث کردند و بعد مامورین 115 رفتند بیرون درمونگاه و با دکترشون صحبت کردند و بعد هم خانمه را از آمبولانس پیاده کردند و آوردندش توی درمونگاه و رفتند!

نهایتا ناچار شدم با آمبولانس درمونگاه اعزامش کنم. و جالب این که به همون دلیلی که گفتم خانم مسئول تزریقات باهاش نرفت و آقای مسئول تزریقات باهاش رفت! گرچه خیالم راحت بود که بعیده به این زودی ها زایمان کنه.

ساعت از دوازده شب گذشته بود که آمبولانس برگشت. از آقای مسئول تزریقات پرسیدم: چی شد؟ گفت: "هیچی! تا بردیمش توی درمونگاه مامایی توی بیمارستان، مامایی که اونجا بود بهش گفت مگه تو همونی نیستی که من دیروز همین جا دیدم و گفتم این دردها را ممکنه داشته باشی و حالا حالاها وقت زایمانت نیست؟ خانمه هم گفت بله! ماما هم گفت مرخصی بلندشو برو!" گفتم: اما به من گفت وقت زایمانم بیستمه! گفت: بله اما بیستم بهمن!

پ.ن1. شاید براتون جالب باشه که دوباره میلو توی دیوار ظاهر شد!

پ.ن2. به کسانی که به فیلمهای ملایم و خانوادگی علاقه دارند، دیدن فیلم "آبجی" را توصیه میکنم.

بعدنوشت: با تشکر از "یک عدد ی" عزیز

غلط بگیر پول هم بگیر!

سلام

توی اون چند هفته ای که به جز سایتهای نسخه نویسی عملا سایت دیگه ای باز نمیشد یک روز وقتی رفتم سر شیفت میخواستم آدرس یکی از سایتهای نسخه نویسی را بنویسم که تصادفا موقع نوشتن اولین حرف انگشتم خورد روی یک کلید دیگه و فورا به عنوان پیشنهاد آدرس یه سایت دیگه بالا اومد که تا اون روز اسمشو هم نشنیده بودم. کنجکاو شدم و بازش کردم که سایت باز شد  ولی بعد از چند ثانیه صفحه کاملا سفید شد درحالی که بخشهائی که تا چند ثانیه پیش عکس و نوشته بود رنگ روشن تری داشت. و این نشون میداد که سایت کاملا بسته نشده. اومدم پائین تر و در پائین سایت متوجه چند گزینه شدم و یکی یکی بازشون کردم ولی هیچکدومشون باز نشدند تا این که رسیدم به گزینه وبلاگ. روش کلیک کردم و وارد وبلاگ اون سایت شدم که پر از انواع مقاله های مختلف درباره شهرهای مختلف کشور و جاهای دیدنی و سوغات اون شهرها وامثالهم بود.

وقتی مریضها را رد کردم اون وبلاگو باز کردم و چرخی توی اون زدم. طبیعتا اول ولایتو سرچ کردم و بعد شهرهائی که خودمون رفته بودیم (و متوجه شدم توی هر شهر چند جای دیدنی از دستمون در رفته) و بعد هم جاهائی که تا به حال نرفته بودیم. از خوندن اون وبلاگ کلی لذت بردم و دیگه هروقت سرم خلوت میشدسری به اونجا میزدم بخصوص که انتخاب چندانی هم نداشتم. اما به تدریج خوندن اون نوشته ها برام عذاب آور شد. من که همیشه به غلطهای املایی حساسیت داشتم حالا با نوشته هایی روبرو بودم که نه تنها پر از غلط املایی بودند بلکه اشتباه های عجیب تاریخی و جغرافیایی هم داشتند! برای نمونه در مورد یک مکان تاریخی نوشته شده بود: این مکان در زمان ساسانیان ساخته شده و تاریخ بنای آن متعلق به بیش از 2500 سال پیش است! یا درمورد یکی از جنگل های شمال نوشته بود: در صورت رفتن به اعماق این جنگل مراقب باشید چون محل سکونت ببر است! درحالی که الان چند دهه از انقراض ببر در ایران میگذره.

تا جایی که تونستم تحمّل کردم اما بعد دیدم دیگه این اشتباه ها بیش از حد شدن و حسابی دارن روی اعصابم رژه میرن! عملا گزینه های دیگه ای هم روی میز نداشتم که بخوام از خیر این وبلاگ بگذرم و برم سراغ سایت های دیگه. پس شروع کردم براشون کامنت گذاشتن اون هم با اسمی که نه اسم واقعی خودم بود و نه ربولی حسن کور! و غلطهای هر متن را براشون گفتم. دو سه هفته بعد بود که متوجّه شدم یک نفر برای چندتا از کامنتهام جواب گذاشته و توی همه شون هم یک متن را نوشته: درصورتی که مایل به همکاری با این سایت هستید یک ایمیل به این آدرس بزنین. بعد هم یک ایمیل گذاشته بود. یکی دو روز فکر کردم و بالاخره براشون ایمیل فرستادم. یکی دو هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد اما یک روز برام ایمیل اومد و ازم شماره تلفن خواستن! شماره مو هم براشون فرستادم و دوباره  هیچ خبری نشد. اما بعد از دو سه هفته یک روز عصر که داشتم توی خیابون پیاده روی میکردم موبایلم زنگ خورد و گوشی را جواب دادم که خانمی که تماس گرفته بود خودشو معرفی کرد و گفت از طرف همون سایت تماس گرفته. ازم پرسید کجا کار میکنم که این همه روی غلطها حسّاسم؟ من هم طبق معمول زمانهایی که خودمو معرفی میکنم گفتم: کارمند شبکه بهداشت هستم. که اون خانم گفتند: اما من ایمیلی که داده بودین سرچ کردم و متوجه شدم توی Linked in نوشتین که پزشک هستین! گفتم: بله هستم. گفتند: سابقه نویسندگی هم داشتین؟ گفتم: نه اصلا! گفتند: رزومه تونو در مورد گردشگری بگین! گفتم: رزومه خاصی ندارم. من یک پزشک عمومی ساده ام که به بعضی از شهرها سفر کردم! فرمودند: به هرحال رزومه تونو برامون ایمیل کنین! شب براشون ایمیل زدم و نوشتم: من هیچ تخصّصی درباره گردشگری ندارم و فقط به سفر علاقه دارم و از غلطهای املایی بیزارم. بعد هم شهرهایی که رفته بودم براشون نوشتم.

چند هفته گذشت و هیچ خبری نشد. یک شب برای اون خانم یه ایمیل دیگه زدم و نوشتم: حکایت ما شده حکایت همون نگهبان پیری که پادشاه بهش گفت الان میگم یه لباس گرم برات بیارن و پیرمرد بیچاره تا صبح یخ زد! من که داشتم مطالبمو میخوندم و کامنتمو میگذاشتم. چرا بیخود تماس گرفتین و منو هوایی کردین؟! که چند روز بعد زنگ زدند و گفتند: هنوز مجوّز همکاری با من براشون صادر نشده. بعد هم خواستند هزینه مدنظرمو برای همکاری براشون بفرستم. واقعا نمیدونستم چه مبلغی را برای همکاری بهشون پیشنهاد بدم که نه خیلی بالا باشه و نه خیلی پائین. یکی دو روز فکر کردم و نهایتا به یاد خانم دکتر "خ" افتادم که یه زمانی براشون مطالب وبلاگو میفرستادم و ایشون هم توی نشریه شون چاپ میکردند. (دوستان قدیمی حتما یادشون هست) اما مسئله این بود که توی حادثه نابود شدن همه اطلاعات  گوشیم، (که حتما اونو هم دوستان قدیمی توی ذهنشون هست!) شماره ایشون هم حذف شده بود. یکی دو روز دیگه فکر کردم و یه بخشی از ایمیلی که مطالبمو به اون میفرستادم یادم اومد. خوشبختانه جیمیل  بقیه آدرس ایمیلو یادش بود و به محض این که چند حرف از آدرسو زدم بقیه شو هم برام آورد! یه ایمیل برای دکتر "خ" فرستادم و جریانو براشون توضیح دادم که چند ساعت بعد جواب دادند و بعد از حال و احوال و یادی از گذشته گفتند طبق آخرین دستورالعمل های متعلق به امسال هزینه کاری که من میخوام بکنم برای هر کلمه سیصد تومنه.

باوجود این که مبلغی که میخواستم را پیدا کرده بودم اما حقیقتش روم نشد براشون بفرستم و اصلا هیچ حرفی از هزینه نزدم. اما همچنان به چرخیدن توی وبلاگ ادامه دادم و غلطها را پیدا کردم و به دستور خانمی که با من تماس گرفته بود به جای گذاشتن توی وبلاگ برای ایشون ایمیل میکردم و ایشون هم هرچند روز یک بار توی همون ایمیل تشکر میکردند. تا این که یک روز رفتم سراغ مطالبی که غلطهاشونو گرفته بودم و دیدم به جز دو سه مورد هیچکدومشون درست نشدن! توی ایمیل بعدی گله کردم که گفتند چون تا به حال سابقه نداشته کسی این طور همکاری باهاشون داشته باشه هنوز این مسئله داخل روال کاریشون نشده و یکی دو هفته بعد دوباره ایمیل زدند و گفتند همه اون موارد اصلاح شدند که چک کردم و دیدم که درست میگن.

یک روز به خودم اومدم و دیدم روز اول شهریوره و بیشتر از یک ماهه که دارم غلطهای وبلاگو پیدا میکنم و ایمیل میزنم. گرچه باز هم روم نشد که مبلغی را بگم اما با کلی خجالت شماره حسابمو براشون فرستادم و هیچ توضیح بیشتری ندادم. و تصمیم گرفتم تا زمانی که جوابی بهم ندادند دیگه بهشون ایمیل نزنم. بعد از یکی دو هفته که مطالب وبلاگو میخوندم و غلطها را میدیدم ولی نمیخواستم تصحیحشون کنم تصمیم گرفتم دیگه اصلا وبلاگو باز نکنم تا بیشتر از این حرص نخورم. اواسط مهرماه بود که یک پیامک برام اومد و دیدم پونصد هزار تومن به حسابم واریز شده. خیلی فکر کردم و تنها گزینه منطقی که به ذهنم رسید از طرف اون سایت بود.

بعد از چند هفته که باهاشون قهر کرده بودم و حتی سایتشونو هم باز نمیکردم رفتم سراغ وبلاگشون و در کمال تعجب دیدم مطالب جدیدشون  غلط های خیلی کمتری دارند. و به ندرت میشه ایرادی توشون پیدا کرد. اما بعد از خوندن چند مقاله باز هم غلط ها به صورت خودکار توی ذهنم خودشونو نشون دادن. من هم دوباره شروع کردم به غلط  گیری و زدن ایمیل. بعد هم نوشتم: با وبلاگتون قهر کرده بودم! که ایمیل اومد: قهر چرا؟ ما یک واریزی برای شما داشتیم. اما داریم بررسی میکنیم که پرداختی مون برای شما روال خاص و قانونی خودشو داشته باشه! خلاصه که فعلا دوباره همکاری یکطرفه مون شروع شده. تا ببینیم در آینده چی میشه.

پ.ن1. نمیدونم چی شده اما از حدود یک هفته پیش دیگه کل سایت برام باز میشه که بخش اعظم اون درمورد رزرو اتاق و ویلا و ... توی شهرهای مختلفه. (طبیعتا اگه اسم این سایت را توی کامنتها بنویسید من تکذیب میکنم!)

پ.ن2. بعد از دیدن اعلامیه یکی از همکلاسیهای دوران دبستان و چند هفته بعد یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان حالا اعلامیه های دو نفر از دبیران دوران راهنمائی مونو به در و دیوار میبینم. نمیدونم توی این ایام سالمرگ مامان من بیشتر به این چیزها توجه میکنم یا جناب عزرائیل داره حلقه محاصره را تنگ تر میکنه!

پ.ن3. عماد دیشب اومد خونه و ظاهرا خوشحاله از این که توی کلاسشون هفت تا پسرند و سی نفر دختر! به گفته خودش از وقتی گفته پدرش دکتره هم دخترها بهش بیشتر احترام میگذارن! بیچاره ها خبر ندارن که پدرش یه پزشک عمومی فسیل شده بیشتر نیست!

ویزیت رایگان

سلام

نمیدونم از این  دست اتفاقات قبلا برای من نمی افتاد یا از بس به فکر نوشتن سوتی های بیماران بودم از این نوع اتفاقات چشم پوشی میکردم. اما توی پستهای اخیر لطف شما را به این پستها هم دیدم. پس باز هم به نوشتنشون ادامه میدم:

روز سه شنبه بیست و پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۱ بود. توی یکی از درمونگاه های دوپزشکه و همیشه شلوغ نشسته بودم و درحال دیدن مریضها بودم که موبایلم زنگ خورد. پشت خط آقای "ر" بود. معاون غیررسمی خانم "ق" مسئول جدید امور درمان. سلام و علیک کردیم و  بعد گفت: امروز قرار بود خانم دکتر... همراه با تیم بسیج جامعه پزشکی برن ... (یه روستا با کمتر از دویست نفر جمعیت که بیشتر جمعیتش هم توی ماه‌های سرد سال به شهرهای بزرگ مهاجرت می‌کنند و فقط چند خانوار اونجا باقی میمونند) برای ویزیت و داروی رایگان. اما الان زنگ زده و گفته بچه ام تب کرده و نمیتونم بیام. میشه شما اونجا رو بسپرین به خانم دکتر... (که با هم داشتیم مریض میدیدیم) و همراه تیم برین؟ ظاهرا داشت خواهش میکرد اما عملا داشت دستور میداد! پس گفتم: چشم. بگین سرراه بیان دنبال من. بعد هم به خانم دکتر گفتم و او هم کلی غرغر کرد اما میدونست که چاره ای نیست.

حدود یک ساعت بعد بود که ماشین اومد دنبالم. رفتم توی ماشین ون و نشستم پیش دندون پزشک و کارشناس تغذیه و بهداشت روان و... و راه افتادیم. به آخرین روستای پیش از مقصد رسیدیم که یکدفعه ماشین از مسیر منحرف شد و پیچید توی یکی از کوچه های باریک روستا. گفتم: مگه نمیریم ...؟ گفتند: تماس گرفتیم. ظاهرا هنوز جاده اونجا به خاطر بارش‌های اخیر بسته است. قرار شد بیاییم توی حسینیه اینجا برای ویزیت و تحویل داروی رایگان. گفتم: خدا به خیر کنه. این روستا هزار و هشتصد و خرده ای جمعیت داشت و میدونستم اسم ویزیت و داروی رایگان که بیاد چه اتفاقی میفته! به حسینیه رسیدیم. در هنوز بسته بود‌. پشت در بسته توی ماشین نشسته بودیم که مردم در ماشین ون را باز کردند و شروع کردند به گفتن مشکلاتشون! گفتیم: حداقل صبر کنین تا بریم تو! یکدفعه یادم اومد که پزشک اینجا رفته مرخصی. گفتم: بیایین بریم درمونگاه حداقل اونجا مریضها را ببینیم. مسئول بسیج جامعه پزشکی که همراهمون بود مخالفت کرد و گفت: من قراره عکسهای این برنامه را بگذارم توی گروه بسیج جامعه پزشکی اگه توی درمونگاه باشه که کار بسیجی نیست!

بالاخره اومدند و در حسینیه را باز کردند. ماشین وارد شد و بعد پیاده شدیم و رفتیم توی حسینیه و مردم هم به دنبالمون. بعد مردم شروع کردند به دعوا با همدیگه که کدومشون زودتر از بقیه اومده بوده پشت در بسته حسینیه و باید زودتر از بقیه ویزیت بشه! بعد هم همه شون دور میز و صندلی من حلقه زدند و همزمان شروع به گفتن مشکلاتشون کردند. من هم یه نگاه به مسئول داروخونه ای که همراهمون اومده بود کردم و گفتم: دارو چی دارین که من بنویسم؟ گفت: نمیدونم. هنوز وسایلو نیاوردن! چند دقیقه بعد یه ماشین وانت اومد و اول یک سری دارو آوردند تو مثل: ده تا شربت آلومینیوم ام جی اس(برای درد معده)، ده تا شربت لاکتولوز (برای یبوست)، پنج تا شربت دیفن هیدرامین، دویست تا قرص آتوراستاتین (برای چربی)، دویست تا قرص متفورمین (برای قند) و ... من هم شروع کردم به نوشتن. چندتا از مریضها را که دیدم متوجه شدم که مشکلاتشون با هم مشابهه و کمی بعد متوجه شدم دقیقا مشکلاتی را دارند که با داروهای روی میز درمان میشن! از اون طرف صدای خانم دکتر دندون پزشک بلند شد که به آقای مسئول بسیج دانشجویی میگفت: برای من فقط پنج وسیله برای کشیدن دندون فرستادن که همه شون هم مال بچه ها هستن! آخه من با این همه مریض چکارشون کنم؟ و بالاخره گفت: اصلا من فقط معاینه میکنم. اگه دندون بکشم که خون میریزه توی حسینیه و اینجا نجس میشه! آقای مسئول بسیج جامعه پزشکی هم با این استدلال ساکت شد! از اون طرف خانم مسئول تغذیه هم یه وایت برد گذاشته بود و با صدای بلند برای مردم توضیح می‌داد که چی بخورن و چی نخورن. چند نفری هم که روبروش نشسته بودند بعد از هر جمله اش زیر لب میگفتن: تو هم دلت خوشه! کی پول داره اینها که تو میگی بخره؟

هنوز نیم ساعت از شروع برنامه نگذشته بود که خانم مسئول داروخونه گفت: تقریبا همه داروهای من تموم شده! بعد رفتیم سراغ آقای مسئول بسیج جامعه پزشکی که گفت: خب نسخه بنویسین تا برن درمونگاه بگیرن. ویزیت رایگان ولی پول داروهاشونو اونجا بدن. گفتم: داروها را دیگه باید اینترنتی نوشت من اینجا چطور نسخه بنویسم؟ رفت و یه لپ تاپ برام آورد و روشن کرد و یه مودم هم بهش وصل کرد و دوباره نوشتن نسخه را شروع کردم. لپ تاپ موس نداشت و باید با حرکت دادن انگشت محل نوشتن را مشخص میکردم که بعد از نوشتن دوسه تا نسخه متوجه شدم اگه بخوام اینطوری ادامه بدم حالا حالاها اینجا هستیم. اگه روی سرنسخه مینوشتم هم که براشون آزاد حساب میشد. بالاخره قرار شد نسخه ها را روی سرنسخه بنویسم و بعدا بزنمشون توی سامانه. مریضهاهم فردا برن وداروهاشونوبگیرن. پس با آخرین سرعت ممکن شروع کردم به نوشتن. بعد از حدود یک ساعت دیگه عملا معاینه ای هم درکار نبود و فقط شرح حال را می‌پرسیدم و نسخه را مینوشتم! مریضها داشتند تمام می‌شدند. داشتم برای یه بچه یک ساله نسخه مینوشتم که خانم مسئول داروخونه گفت: ای وای دکتر چندتا شربت معده زیر میز مونده من اصلا حواسم بهشون نبود. اگه مریضی لازم داشت براش بنویسین. مادر بچه به محض شنیدن این جمله گفت: راستی معده اش هم درد میکنه! یه شربت معده براش بنویس. گفتم: خودش بهتون گفت؟! حال و حوصله جر و بحثو نداشتم. یه شربت معده هم زیر نسخه اش اضافه کردم که از همون جا بگیره. چند شربت باقیمونده را هم چند مریض بعدی غارت کردند.

بالاخره بعد از دیدن حدود صد مریض حسینیه خلوت شد. وسایلو برداشتند و گذاشتند توی وانت و بعد مسئول بسیج جامعه پزشکی که درطول کار درحال گرفتن عکس بود ازمون خواست کنار دیوار بایستیم و عکس دسته جمعی بگیریم اما طوری که حتما دو بنر بسیج جامعه پزشکی توی عکس بیفته. بعد رفتیم بیرون تا سوار ون بشیم درحالی که صدای بلند آواز حمیرا از جلو وانت به گوش میرسید. 

به راننده گفتم بره درمونگاه تا من نسخه ها را توی سامانه ثبت کنم اما بقیه قبول نکردند و گفتند که کارشون تموم شده و میخوان برگردن ولایت. رفتیم شبکه بهداشت و رفتم سراغ آقای "ر" و نسخه ها را بهش نشون دادم و ماجرا را گفتم. رفت توی فکر و گفت: به نظر شما چکار کنیم؟ گفتم: به نظر من فردا منو بفرستید همون روستا و خانم دکتر که از مرخصی برمیگرده استثنائا بفرستید درمونگاهی که من قرار بود برم. گفت: باشه شما هم اگه تونستین امشب توی خونه این نسخه ها را وارد سامانه کنین. گفتم: باشه. اما هیچ نسخه ای را وارد نکردم. بخصوص که مراسم چهارشنبه سوری را در پیش داشتیم.

صبح چهارشنبه رفتم به درمونگاه همون روستای دیروزی. و ناگهان با هجوم یک لشکر از مردم روستا مواجه شدم. چون اون درمونگاه فقط هفته ای یک روز آزمایشگاه داره و اون هم روزهای چهارشنبه! همه مراجعین هم یا آزمایش قند و چربی می‌خواستند یا آزمایش قند و چربی و فشار (!) یا  هر آزمایشی که اونجا میگیرن!

لابلای نوشتن آزمایش توی سامانه کم کم سروکله مریضهای دیروزی هم پیدا شد که ناچار شدم توی نسخه ها بگردم و نسخه هاشونو پیدا کنم و بزنم توی سامانه. چند نسخه را پیدا کردم و دیدم اینطوری نمیشه. خیلی شون هم بیسواد بودند و طبیعتا نمیشد ازشون بخوام که خودشون نسخه شونو پیدا کنن. به چند نفر گفتم: اصلا نسخه های دیروزی را ول کنین. بگین مشکلتون چی بود تا همین الان براتون بنویسم که همه شون باتعجب گفتند: ما که دیروز گفتیم!

بعد از پیدا کردن چند نسخه دیگه به این نتیجه رسیدم که موقع جستجو نسخه ها را بر اساس نام خانوادگی دسته بندی کنم. و از اون به بعد با ورود هر مریض دیروزی (!) اول دسته نام خانوادگی شو میگشتم و بعد میرفتم سراغ نسخه های تقسیم بندی نشده.

بالاخره آخر وقت شد و ماشین اومد دنبالم تا برگردم ولایت درحالی که چندین نسخه هنوز باقی مونده بودند و دیگه مریضی هم درکار نبود. که من هم همون جا ولشون کردم و اومدم چون باید به شیفت عصر و شب خودم توی یه درمونگاه دیگه می‌رسیدم!

پ.ن: سال نو همه دوستان عزیز پیشاپیش مبارک. 

امیدوارم سال نو سال خوبی برای همه شما و همه مردم ایران باشه.