جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

..... این بهشت اجباری .....

سلام

باز هم یک اتفاق غیرمنتظره باعث شد درباره اش یه پست بنویسم. اگه به نظرتون بیمزه بود ببخشید.

روز شنبه پانزدهم بهمن ماه سال یکهزار و چهارصد و یک برابر با سیزدهم رجب سال نمیدونم چند قمری سر شیفت بودم. توی درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ولایت. مریضها از اهالی همون شهر گرفته تا روستاهای اطراف که اون روز درمونگاه روستاشون تعطیل بود میومدند و میرفتند. حدود ساعت ده صبح بود که یه خانم حدودا سی ساله را آوردند که به شدت سردرد و حالت تهوع داشت. شوهرش درحالی که داشتم یک مریض دیگه را میدیدم در مطب را باز کرد و زنشو آورد تو و انداختش روی تخت و بعد ایستاد و به من خیره شد! به ناچار ویزیت مریضی که روی صندلی نشسته بود خلاصه کردم و بعد رفتم سراغ اون خانم. یه شرح حال مختصر گرفتم و بعد درحالی که برمیگشتم طرف میز و گوشی و فشارسنج را برمیداشتم و دوباره میرفتم به سمت مریض از شوهرش پرسیدم: حرص خوردن؟ گفت: نه! اصلا خونه نبوده، توی اعتکاف بوده. فشارش طبیعی بود. براش دارو نوشتم و بعد که سرمش تموم شد هم رفتند.

یکی دو ساعت بعد بود که چهارتا دختر دبیرستانی با هم اومدن توی مطب. گفتم: بفرمائید. یکیشون گفت: ما توی اعتکاف بودیم. همه اونجا سردرد و حالت تهوع گرفتن. گفتم: همه؟ گفت: بله. ما که دور بخاری نشسته بودیم حالمون بدتر بود اما بقیه هم مشکل داشتند. فقط یک علت منطقی برای چنین شرح حالی وجود داشت. مسمومیت با گاز و احتمالا مونوکسید کربن. گفتم: خب پس چرا بقیه اونجا نشستن؟ دختره گفت: خانمی که مسئول اعتکافه بهمون گفت اینجا هیچ مشکلی نیست. سردرد و حالت تهوعتون هم برای اینه که عادت به روزه گرفتن ندارین! کسی هم حق نداره به جائی زنگ بزنه یا بره درمونگاه وگرنه دیگه مجوز مراسم اعتکاف را برای سال بعد بهم نمیدن! ما هم وقتی حواسش نبود فرار کردیم! گفتم: خب فعلا برین از پذیرش قبض بگیرین تا براتون دارو بنویسم تا بعد. گفتن: ما کد ملی مونو بلد نیستیم. پول هم زیاد نداریم! فقط یکی شون کد ملی شو بلد بود که برای همون یکی نسخه نوشتم و داروها رو زیادتر نوشتم که همه شون بتونن استفاده کنن.

به محض این که دخترها از مطب بیرون رفتند مریض بعدی اومد تو و مجبور شدم اونو ویزیت کنم و بعد هم مریض بعدی و بعدی. یکدفعه در مطب باز شد و خانم مسئول تزریقات اومد تو و گفت: یه چیز جالب بهتون بگم؟ این دخترها میگن خانمه که مسئول اعتکافه یه بخاری گذاشته وسط سالن و دودکششو گذاشته توی یه ظرف آب! گفتم: اصلا این خانم مسئول اعتکاف کی هست؟ گفت: شماره شو از دخترها گرفتم و زنگ زدم بهش که گفت: اینجا حال هیچکس بد نیست! بچه ها همه تون با هم بگین که حالتون خوبه یک ... دو ... سه ... و بعد صدای یه سری دختر اومد که همه با هم میگفتن ماااا حاااالمون خووووبه!! بعد هم قطع کرد!

دیدم این طوری فایده نداره. لابلای دیدن مریضها یه پیام دادم برای مسئول واحد مبارزه با بیماری های شبکه. چند دقیقه بعد پیام داد که چنین موضوعی ربطی به من نداره به مسئول بهداشت محیط بگین. برای مسئول بهداشت محیط پیام دادم که چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت: اسامی مریضها و کد ملی و شماره شونو بفرست!  من که فقط اسم و مشخصات همون دختری را داشتم که براش نسخه نوشته بودم. رفتم سراغ تزریقات که اونجا اسامی دخترها موقع زدن سرم ثبت شده بود اما کدملی و شماره ای درکار نبود و خود دخترها هم رفته بودند. هرچقدر فکر کردیم اسم اون خانمی که صبح اومده بود هم یادمون نیومد و توی اون حمله مریضها هم امکان گشتن توی نسخه ها را نداشتم. به ناچار همونها را فرستادم و از اون به بعد تلفن پشت تلفن بود که از مسئول واحد مبارزه و مسئول واحد بهداشت محیط و خانم "ق" مسئول جدید امور درمان میشد و همون سوالها را تکرار میکردند و نهایتا گفتند: ما الان داریم راه میفتیم!

مدتی گذشت. اون روز من فقط شیفت صبح و عصر بودم و وقتی پزشک شیفت شب اومد جریانو بهش گفتم و داشتم میرفتم که کارشناسان شبکه اومدند و یکی شون گفت: داری میری؟ ما به خاطر حرف شما رفتیم اونجا و جلو ادامه مراسمو گرفتیم و خانمه هم حسابی فحش کشمون کرد حالا میخوای بری؟! دیگه هرطور بود بهشون فهموندم که شیفت من تموم شده و بودن یا نبودن من عملا چیزی را تغییر نمیده. نهایتا پیش از این که صورتجلسه را بنویسند مهر و امضاش کردم و اومدم بیرون. بعد هم برگشتم خونه.

خلاصه که این هم از ماجرای اعتکاف امسال. شرمنده اما اگه الان نمینوشتمش بعدا هم دیگه نمیشد.

الان میگذارمش که دو سه روز دیگه خودش منتشر بشه. پست خاطرات بعدی هم چند روز بعدش!

روزی که "بیمه" آمد!

سلام

نهایتا دلم نیومد یه پست خاطرات جدید بگذارم ببخشید. فعلا اینو قبول کنید تا دفعه بعد:

اواسط تابستون سال 1399 بود. مثل خیلی ازروزهای دیگه وارد سایت دانشگاه علوم پزشکی شده بودم و یه مقدار از کارهای اداری خودمو انجام دادم. کارم تموم شد و میخواستم سایت را ببندم که تصادفا چشمم گوشه کارتابل خودم به سابقه کارم افتاد.یه لحظه احساس کردم که سابقه کارم این قدر نیست. پس حساب کردم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که سابقه کارمو از روزی حساب کردن که استخدام شده ام. یعنی نه دوران طرح برام لحاظ شده و نه دوران کار قراردادی توی شهر اسمشو نبر که قرار شده بود اونجا قراردادی کار کنم تا این که حکم استخدامم بیاد.

در اولین روزی که فرصت شد رفتم شبکه و قسمت کارگزینی و جریانو گفتم. مسئول کارگزینی گفت:  مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. سایتو همون جا باز کردم و فرستاد پرونده مو هم آوردن و حساب کرد و گفت: آره حساب نکردن! گفتم: حالا چکار کنم؟ گفت: برو ستاد دانشگاه. چند روز بعد که فرصت شد رفتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. اونجا هم حساب کردن و گفتن: آره حساب نکردن! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: برو تامین اجتماعی. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. یادمه توی دوران طرح هم دفترچه بیمه کارمندی داشتم و آخر طرح ازم تحویلش گرفتن. گفتن: مگه میشه؟ دوران طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: خب دفترچه من کارمندی بود. گفتن: حتما داری اشتباه میکنی. برو تامین اجتماعی! گفتم: چشم.

تا چند هفته بعد فرصت نشد برم تامین اجتماعی تا این که بالاخره رفتم و مسئولشو پیدا کردم که گفت: تو هیچ سابقه ای توی تامین اجتماعی نداری الان اومدی اینجا برای چی؟! گفتم: چه عرض کنم؟ گفتند بیام اینجا. برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه هیچ سابقه ای نداشته باشی؟ طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: به خدا مسئولش گفت هیچ سابقه ای نداری! گفتن: برو بگو کتبا بنویسن! یکی دو هفته بعد دوباره تونستم برم تامین اجتماعی و بعد از کلی بالا و پائین رفتن از پله ها و درخواست نوشتن و ... بالاخره کتبا نوشتن که من هیچ گونه سابقه ای توی تامین اجتماعی ندارم. بعد دوباره برگشتم ستاد دانشگاه که گفتن: آره! انگار واقعا سابقه ای نداری! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: حالا برو خدمات درمانی!

رفتم اداره کل بیمه خدمات درمانی استان که پرونده ها را نگاه کردن و گفتن: حق بیمه ای که اون موقع دانشگاه برای شما پرداخت کرده فقط درحد دادن دفترچه بیمه بوده نه درحد حق بیمه بازنشستگی! گفتم: خب حالا من چکار کنم؟ گفتن: برو ببین دانشگاه چرا حق بیمه تو نداده؟!

برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. منو فرستادن به قسمت حقوقی دانشگاه که گفتن: به نظر ما به دیوان عدالت اداری شکایت کن. گفتم: چشم. چندبار بعد از برگشتن از روستا رفتم دیوان عدالت اداری که رفته بودند.تا این که یک روز تونستم زودتر برگردم و برسم خدمتشون که انصافا خیلی خوب راهنمائیم کردند و با راهنمائی های اونها شکایتم را نوشتم و از مدارکم کپی گرفتم و بردم محضر و کپی ها را برابر با اصل کردم و توی دفتر پیشخوان خدمات قضائی ثبت نام کردم و  ... و بالاخره شکایتم را تحویل دادم که گفتن: میفرستیمش تهران نتیجه براتون پیامک میشه. حدود دو ماه بعد بود که برام پیامک اومد که شکایتم به شعبه شماره ... دیوان عدالت اداری تحویل داده شده. بعد هم هرچقدر منتظر جواب شدیم خبری نشد تا اوایل تابستون سال 1400 که برام پیامک اومد که حکم دیوان عدالت اداری صادر شده و برم و توی سایت ببینمش. رفتم و دیدم یه متن برام فرستادن که پره از اصطلاحات حقوقی ومن ازش سردرنمیارم اما فهمیدم که درخواستم رد شده. ازش اسکرین شات گرفتم و بردمش بخش حقوقی دانشگاه که نگاهش کردن و گفتن: چرا ردش کردن؟ توی این چند ماه این همه از پزشکها شکایت کردند و حکم گرفتند! گفتم: نمیدونم. حالا میشه ببینین چرا رد شده؟ خوندنش و گفتن: برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتی. گفتم: یعنی اگه جدا جدا بنویسم درست میشه؟ گفتن: آره. گفتم: باشه. بعد هم میخواستم برم دنبالش که خوردیم به دوران کمبود پزشک و اصلا تا مدتها فرصت نشد که برم سراغش.

بعد از مدتها یک روز رفتم کارگزینی شبکه. یکی شون پرسید: جریان چی شد؟ ماجرا را تعریف کردم. گفت: راستی ما که چند سال پیش به همه پزشکها نامه زدیم که هرکسی دوران طرحش براش لحاظ نشده بیاد و حق بیمه شو پرداخت کنه و سابقه شو بگیره. گفتم: من چنین نامه ای ندیدم. گفتن: مگه میشه؟ ما به همه پزشکها نامه زدیم! (روم نشد بگم شما اول گفتین مگه میشه طرحتو حساب نکرده باشن؟!) بعد گفت: میخوای یه سر بری ببینی هنوز هم میتونی حق بیمه شو بدی یا نه؟ گفتم: باشه. رفتم دنبالش و چند روزی هم اونجا گیر بودم که گفتن باید حق بیمه را به نرخ روز بریزی. حساب کردن و گفتن: ده میلیون و خرده ای بریز به حساب و بیا تا بقیه کارهاشو بکنیم! وقتی به آنی گفتم گفت: کلی پول بدی تا زودتر بازنشسته بشی و حقوقت کم بشه؟! اون هم توی این بدهکاری ها؟

یک روز جریانو برای یکی از همکاران تعریف کردم. که گفت: برم ببینم دوران طرح منو حساب کردن یا نه؟ چند روز بعد که دوباره دیدمش گفت: خوب شد گفتی. مال مرا هم حساب نکرده بودن. رفتم پولو ریختم به حساب و درستش کردم!

مدتی گذشت. دوباره رفته بودم توی کارگزینی شبکه و گفتم: ماجرا به اینجا رسید و حالا اگه بخوام برای دوران طرح جدا شکایت کنم کجا باید برم؟ گفتن: برو از تامین اجتماعی بپرس. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. گفتن: مگه میشه؟ طرح با تامین اجتماعیه! دوباره رفتم تامین اجتماعی که گفتند: اصلا بیا یه سر برو اداره تامین اجتماعی شهر محل طرحت از اونجا نامه بیار که هیچ سابقه ای اونجا نداری. شاید برای این اون درخواستتو رد کردن که ما اینجا از اداره تامین اجتماعی استان بهت نامه دادیم. گفتم: چشم.

یک روز مرخصی گرفتم و برای اولین بار از زمان پایان طرح (سال 1380) راهی شهر محل طرح شدم. تامین اجتماعی شو پیدا کردم که هرکاری کردم مدرک ندادن و گفتن: وقتی هیچ سابقه ای اینجا نداری چرا باید مدرک بدیم؟! رفتم سراغ شبکه بهداشت. شبکه بهداشتش همون جا بود اما اون قدر ساختمانهای جدید اطرافش ساخته بودند که به زحمت پیداش کردم.رفتم توی کارگزینی که گفتن: اون روزی که اومدین طرح یه نامه بهتون دادیم که دوست دارین براتون حق بیمه پرداخت بشه یا پولشو بهتون بدیم؟ حتما شما گفتین پولشو میخوام! گفتم: من چنین چیزی یادم نمیاد. گفتن: چرا حتما گفتین! گفتم: ممکنه اون نامه را توی پرونده ام بهم نشون بدین؟ گفتن: نمیشه پرونده ها محرمانه است! رفتم سراغ رئیس شبکه که گفتن: رفته جلسه. رفتم خدمات درمانی شون که گفتن: هیچ پولی برای بیمه بازنشستگی شما به اینجا پرداخت نشده. نهایتا فقط یه مقدار از سوغات اونجا خریدم و برگشتم ولایت! رفتم تامین اجتماعی استان و گفتم: بی زحمت شما یه نامه بهم بدین تا دوباره به دیوان عدالت اداری شکایت کنم. گفتن: تو هیچ وقت تحت پوشش ما نبودی و حالا هم نیستی. چرا ما باید به خاطر تو خودمونو با دانشگاه علوم پزشکی درگیر کنیم؟! دیگه خسته شده بودم. گفتم: اصلا ولش کن به درک! به قول آنی زودتر بازنشسته بشم که چی بشه؟

اوایل تابستون امسال بود که یه نفر (توی پی نوشتها میگم کی بود) بهم پیام داد و گفت: یه قانون جدید اومده که همه کسانی که رفتن طرح و براشون بیمه رد نشده بیمه شون باید توسط دانشگاه علوم پزشکی پرداخت بشه. تشکر کردم و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که بهم گفتن: برای ما که چنین نامه ای نیومده. نامه را که برام فرستاده بودن بهشون نشون دادم که گفتن: دوباره به دیوان شکایت کن. رفتم دیوان عدالت اداری و جوابیه اون دفعه را هم بهشون نشون دادم و گفتم: ظاهرا برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتم که گفتن: نه! چیزی که نوشتن کلا یه چیز دیگه است! نوشته چون بازرس تامین اجتماعی تائیدش نکرده رد میشه! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: با این نامه ای که جدیدا اومده راحت تر میتونی به نتیجه برسی.

چند هفته گذشت و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که فهمیدم اسامی افرادی که بیمه دوران طرحشون پرداخت نشده فرستادن تهران. رفتم و لیستشونو دیدم و هرچقدر گشتم دیدم اسمم توی لیست نیست. گفتم: پس چرا اسم من نیست؟ گفتن: برو شبکه بهداشت محل طرحت و بگو مدارکتو بفرستن! دیدم حال این که دوباره تا اونجا برم را ندارم. یه زنگ زدم بهشون و به رئیس شبکه جریانو گفتم که قول داد مدارکو بفرسته. چند هفته بعد دوباره رفتم ستاد دانشگاه که گفتن: وقتی شما به دیوان عدالت اداری شکایت کردین و شکایتتون رد شده پس ما دیگه هیچ تعهدی درباره حق بیمه شما نداریم! کلی رفتم و اومدم تا بالاخره اسممو داخل لیست دومی که قرار بود بره تهران اضافه کردم.

چند هفته پیش رفتم توی سایت دانشگاه که دیدم توی بخش سابقه ام نوشته سابقه تجربی قابل قبول و همون مدت قبلی را زده و نوشته سابقه بازنشستگی و توش زمان طرح هم لحاظ شده! امروز صبح هم دوباره رفتم توی سایت که دیدم از روز شروع طرح تا روز استخدام رسمی منو به عنوان استخدام پیمانی ثبت کرده حتی دوران قراردادی را! خلاصه که آخرش نفهمیدم چی شد! اگه کسی میدونه لطفا خبر بده!

پ.ن1. یه روز همون اوایل کار ماجرا را برای یکی از همکلاسهای دوران دانشگاه که خارج از کشور زندگی میکنه تعریف کردم. او هم شماره خانم "ک" را برام فرستاد که ظاهرا زمانی توی تامین اجتماعی ولایت کار میکرده ولی بعدا انتقالی گرفته و به یکی از کلان شهرهای کشورمون رفته. در تمام این مدت مزاحم ایشون بودم و ازشون مشورت میگرفتم و درواقع ایشون بهم خبر دادند که یه دستور جدید اومده و ....

پ.ن2. اخیرا متوجه شدم یکی از همکاران به دیوان عدالت اداری شکایت کرده و خواسته دوران دانشجوئی مون هم جزء سابقه مون لحاظ بشه. بعید میدونم این اتفاق بیفته ولی اگه بیفته من به زودی بازنشسته میشم!

پ.ن3. احتراما ورود عمادرا  به جمع عینکی های فامیل گرامی میداریم!

بعدنوشت: اینو یادم رفت بگم:

اون اول ماجرا هرجا که میرفتم و جریانو میگفتم اول میپرسیدن: چرا تا به حال متوجه نشده بودی؟!

پست بعدی خاطراته. قول میدم!

سلام

این هفته ها با اومدن ویروس جدید همه درمونگاه های ولایت غلغله اند. و شبکه هم به جای اینکه کار ما را کمی سبک تر کنه هر روز برنامه جدیدی برامون پیاده میکنه. مثلا الان چند روزه که ما باید همه نسخه های بیمه روستائی را اول روی کاغذ بنویسیم و بعد توی سامانه سیب وارد کنیم و برای همین زمان ویزیت  هر بیمار تقریبا دوبرابر شده و هر مریض موقع ورود به مطب کلی بهمون غر میزنه که چرا کمی سریع تر کار نمیکنیم؟!

برای نمونه آمار بیماران ویزیت شده در پنجشنبه هفته پیش به قرار زیر است:

۱۲۳ نسخه شیفت صبح درمونگاه روستائی...

۱۷۲ نسخه از ساعت یک بعدازظهر تا دوازده شب در مرکز شبانه روزی...

۲۰ نسخه از ساعت دوازده شب تا هشت صبح روز جمعه.

از چند هفته پیش هرکدوم از پزشکان خانواده که قرارداد یک ساله شون تموم شده حاضر به تمدید قرارداد نشدن و رفتن. و من بهشون حق میدم وقتی میتونن توی درمونگاه های خصوصی تقریبا همین مبلغ را با زمان کار و تعداد بیمار کمتر و دیدن بیماران باکلاس تر دریافت کنند. البته بعضی شون هم میرن توی خونه و درس خوندن برای امتحان تخصص را شروع میکنن. همین الان چندتا از درمونگاههای روستائی بدون پزشک موندن و تعدادی از درمونگاههای دوپزشکه هم دارن با یک پزشک اداره میشن و حتی گفته میشه که احتمالا به زودی فقط برای مراکز شبانه روزی پزشک خواهیم داشت!

به همین دلیل کار من هم به مراتب سنگین تر شده.

وقتی پدر بزرگوار عصر پنجشنبه بهم زنگ زد و گفت سالگرد مامان را چند روز زودتر گرفته تا همه بتونن برن عذرخواهی کردم و گفتم سر شیفتم و به آنی خبر دادم که با بچه‌ها برن اونجا. و دیگه وقتی خانم "ر" مسئول امور درمان شبکه ازم خواست که روز یکم آبان که روز سالگرد واقعی مامانه را هم شیفت بدم قبول کردم چون میدونستم که دیگه برنامه ای وجود نداره. 

خلاصه این که این روزها واقعا درگیرم و از همه تون عذرخواهی میکنم.

این پست را میخواستم فردا بنویسم و بگذارم توی وبلاگ اما امروز صبح دوستان اون قدر لطف داشتند که نتونستم تا فردا صبر کنم.

پست خاطرات هم خیلی وقته که آماده است. توی چند روز آینده چشم.

بعدنوشت: یادم رفت بنویسم نبودن سرم و انواع شربت های آنتی بیوتیک هم یه دردسر دیگه برامون درست کرده!

خواهران سوباسا

سلام

چند ماه پیش توی ماه رمضان توی یکی از درمونگاه های نسبتا خلوت روستائی درحال دیدن مریض بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره مال خانم ... بود. مسئول داروخانه یکی از درمونگاه های شبانه روزی. گوشی را برداشتم و بعد از سلام و احوال پرسی بی مقدمه پرسید: ببخشید دکتر شما میتونین سرپرستی چندتا دختر جوون را به عهده بگیرین؟!  گفتم: بله؟ خندید و گفت: راستش امشب تیم فوتسال دختران ولایت توی ورزشگاه ... توی لیگ کشوری بازی داره. اما پزشکی که همیشه همراه تیم بوده عذرخواهی کرده و گفته دیگه نمیتونم ادامه بدم. یکی از مسئولین تیم که با من آشناست بهم زنگ زد و سراغ یه پزشکو گرفت. من هم به شما زنگ زدم. گفتم: خب مگه نمیگین تیم دختران؟ اصلا منو راه میدن که برم اونجا؟ گفت: خب دکتر که محرمه! اما بعد از شوخی گفتن اگه خانم دکتر باشه بهتره اما پزشک مرد هم موردی نداره. گفتم: حقیقتش من دیشب شیفت بودم و فردا شب هم شیفتم. اگه امشب هم بخوام برم بیرون که دیگه توی خونه راهم نمیدن! اصلا پول توش هست یا نه؟! گفت: بالاخره زیر نظر فدراسیون فوتباله مگه میشه پول توش نباشه؟ اصلا من شماره شما را میدم به سرپرست تیم تا باهاتون تماس بگیرن. دیگه خودتون میدونین.

چند دقیقه بعد بود که موبایلم زنگ خورد و وقتی گوشی را جواب دادم برخلاف انتظارم با یک صدای مردانه روبرو شدم که خودش را معرفی کرد و از من دعوت کرد که ساعت هفت و نیم عصر برای حضور در محل مسابقه و صرف افطاری (!) برم مجتمع ورزشی .... گفتم: حق الزحمه من چقدر میشه؟ گفت: حقیقتش در جریان نیستم. اگه لطف کنین و رایگان تشریف بیارین که ممنون میشیم! گفتم: رایگانو که شرمنده بخصوص که الان کلی هم بدهی دارم. گفت: پس من با مسئولش صحبت میکنم هرچقدر گفتند میریزم به حسابتون.

خب، حالا رسیده بودیم به مرحله نهائی ماجرا. زنگ زدم به آنی و ماجرا را براش شرح دادم و همون طور که حدس میزدم مخالفت کرد. اما هرطور بود برای حفظ رویه خوش حسابی مون برابر بانک ها و طلبکاران راضیش کردم. بخصوص که فوتسال فقط دو نیمه بیست دقیقه ای داره (البته بیست دقیقه فعال که معمولا بیشتر طول میکشه).

هنوز چند دقیقه به ساعت هفت و نیم مونده بود که با ماشین خودمون دم در مجتمع ورزشی بودم. نگهبان مجتمع اومد جلو و گفت: بفرمائید؟ گفتم: من پزشکم. گفتن برای مسابقه بیام. کدوم طرف باید برم؟ گفت: همین چند دقیقه پیش یه خانم دکتر اومد! گفتم: واقعا؟ پس دیگه منو برای چی خواستن؟ گفت: نمیدونم. حالا بفرمائید تو. بعد هم آدرس داد و در را باز کرد. با ماشین وارد محوطه شدم و رفتم به همون مسیری که نگهبان گفته بود که سر از یه زمین چمن محصور شده درآوردم. از ماشین پیاده شدم و چشمم افتاد به یه آمبولانس خصوصی از استان همجوار. با دونفری که توی آمبولانس بودند سلام و علیکی کردیم و گفتم: مگه مسابقه فوتسال نیست؟ گفتند: نه! فوتباله! بعد هم یکیشون گفت: چطور توی شهر شما آمبولانس خصوصی نیست؟ هربارکه توی این شهر مسابقه هست به ما زنگ میزنن! گفتم: نگهبان دم در گفت چند دقیقه پیش یه خانم دکتر هم اومد. گفت: نه اون پزشکیاره. چون خانمه میتونه بره داخل زمین اما شما نمیتونین. حالا تا بازی شروع نشده برین و صورتجلسه بازیو مهر و امضا کنین. در را باز کردم و وارد پیست دو و میدانی دور زمین فوتبال شدم. بعد خودمو به خانمی که اونجا پشت میز نشسته بود معرفی کردم و صورتجلسه را مهر و امضا کردم. او هم تشکر کرد و گفت: این مهر برای ما خیلی مهم بود. حالا تا ناظر بازی جریمه مون نکرده لطفا برین بیرون! برگشتم بیرون و نشستم توی قسمت عقب آمبولانس. یه لحظه هوس کردم کلا ول کنم و برم اما بعد گفتم شانس که نداریم. کافیه برم. خدا میدونه چی میشه! یه پیامک به آنی دادم و گفتم مسابقه فوتباله نه فوتسال و به این زودی منتظر من نباشه. بعد یه پیام به خانم ... فرستادم و گفتم این که مسابقه فوتباله نه فوتسال! جواب داد: واقعا؟ من اصلا نمیدونستم!

بازی شروع شد. فقط چند دقیقه از شروع بازی گذشته بود که صدای خوشحالی بازیکنان یکی از تیمها و چند نفر انگشت شمار خانمهائی که برای تماشای مسابقه اومده بودند بلند شد و فهمیدم که تیم ولایت گل زده. اما از اون به بعد باتوجه به عکس العمل تماشاگران و سروصدای مربیان به نظر میرسید که تیم حریف بازی را در اختیار گرفته و بعد از دقایقی هم گل مساوی را زدند. بالاخره نیمه اول تموم شد و هم برای ما و هم برای ورزشکاران و کادر فنی دو تیم غذا بردند و همه بین دو نیمه مشغول افطار بودند! نیمه دوم شروع شد و من که مشغول گوشیم شده بودم از فریادهای ناراحتی که به گوشم رسید فهمیدم باز هم گل خوردیم! چند دقیقه بعد و درحالی که مربی تیم ولایت فقط فریاد میزد: عجله نکنید! ما هنوز وقت داریم برای سومین بار فریاد خوشحالی بازیکنان حریف بلند شد. باز هم از این فریادها شنیدیم تا این که بالاخره مسابقه تمام شد!

به محض این که سوت پایان بازی زده شد، دو نفری که توی آمبولانس بودند ماشینو روشن کردند و آماده شدن که برن. من هم از ماشینشون پیاده شدم و وارد زمین شدم تا تکلیف حق الزحمه مو مشخص کنم. دخترهای تیم حریف هنوز داشتند خوشحالی میکردند و بعد هم همه کنار هم ایستادند تا با هم عکس بگیرند اما به محض این که آماده عکس گرفتن شدند همه چراغهای دور زمین خاموش شد و گرفتن عکس به هم خورد! مطمئن نیستم این اتفاق عمدی بود یا نه اما حالشون گرفته شد. من دنبال اون جناب سرپرست تیم میگشتم که دیدم همراه با سرمربی تیم دختران تیم ولایت را روی چمن نشوندن و دارن اشتباهاتشونو بهشون میگن (چهره شونو از روی پروفایل واتس آپشون شناختم). چند دقیقه صبر کردم تا این که بالاخره ایشون به خودشون زحمت دادن و اومدن سراغ من. بعد هم ازم شماره حساب گرفتن و قول دادن فردا پول را به حسابم بریزن.

از زمین بیرون رفتم و رفتم سراغ ماشین. اعضای تیم حریف هم رفتند تا سوار اتوبوسشون بشن و راهی ولایتشون. بعدا شماره پلاک ماشین شونو سرچ کردم و از اونجا اسم شهرشونو پیدا کردم که راه خیلی زیادی تا ولایت ما داشتن و احتمالا همه اون شب را در راه بودن.

تا دو روز بعد صبر کردم و وقتی خبری از پول نشد شروع کردم به زنگ زدن و پیام دادن تا این که بالاخره حدود یک هفته بعد از مسابقه جناب سرپرست تیم توی واتس آپ برام اسکرین شات چتش با مسئول ورزش بانوان ولایت را گذاشته بود که میزان حق الزحمه منو مشخص کرده بودند و همون را هم برام واریز کردند. یعنی دو میلیون و پانصدهزار ریال! مبلغ زیادی نبود اما باتوجه به این که عملا هیچ کاری نکرده بودم خوب بود!

دوهفته بعد و زمان بازی بعدی تیم توی ولایت بود که جناب سرپرست به من زنگ زد و خواست که دوباره برم ورزشگاه اما این بار عذرخواهی کردم. چون بازی تیمشون دقیقا شبی بود که من شیفت بودم. جریان را توی گروه پزشکها نوشتم و یکی از خانم دکترها رفتند اونجا و ظاهرا توافق کرده بودند که بقیه بازی ها را هم تشریف ببرند تا زمانی که بالاخره لیگ تمام شد. اما من آخرش نفهمیدم اگه این دخترها با پوشش اسلامی دارن ورزش میکنن چرا مسابقاتشون نه از تلویزیون پخش میشه و نه برای همسران و برادران و پسرانشون قابل دیدنه؟ گرچه توی مملکتی که خانمها حق ندارند فوتبال آقایون را نگاه کنند شاید دنبال علت موضوعات مختلف بودن یه کار اضافی باشه.

پ.ن1. از صبح بیست و پنجم مرداد مرخصی گرفتم اما هنوز معلوم نیست از صبح بیست و پنجم حرکت کنیم یا غروب بیست و چهارم و برگشتن عسل از کلاس زبان.

پ.ن2. حوالی نیمه شب از منزل یکی از اقوام برگشتیم خونه که متوجه شدیم کوبه در خونه ناپدید شده! توی روزهای بعد که دقت کردیم دیدیم این اتفاق برای همه خونه های کوچه افتاده!

پ.ن3.روز هفدهم مرداد مصادف بود با سالروز تولد یکی از دوستان خوب مجازی که ایشون هم به لطف حرف های خاله زنکی بعضی ها عطای وبلاگستان را به لقای اون بخشیدند و وبلاگشونو تعطیل کردند. برای پارسای عزیز و خانواده اش آرزوی سلامتی و موفقیت دارم و امیدوارم باز هم شاهد آپ شدن دوباره این وبلاگ و سایر وبلاگهای تعطیل شده باشیم.

پ.ن4.  از زمان تعطیل شدن مدارس ساعت خواب و بیداری بچه ها به هم خورده. بچه ها وقتی ما میخوابیم هنوز بیدارند و بعد تا ظهر میخوابند. هرچقدر هم تلاش کردیم این رویه را عوض کنیم تا به حال بی فایده بوده. جالب این که فهمیدم عماد شبها اخبار نقل و انتقالات بازیکنان فوتبالو سرچ میکنه و توی تیمهای پلی استیشن جابجاشون میکنه! البته طبیعتا همه تیمها که غیرممکنه اما تیمهای مهم از دستش درنمیره. من که فقط گفتم: تو چقدر بیکاری!

قارچ خوردیم!

سلام

به لطف مرکزی که توی این چند هفته دارم کار می کنم همین الان یک پست خاطرات کامل دیگه دارم اما تصمیم گرفتم بگذارمش برای چند روز دیگه و این بار یک پست متفرقه بنویسم. پیشاپیش به خاطر این که چندان بامزه نیست عذرخواهی میکنم. (حالا شما بیائین و بنویسین نه اتفاقا خیلی جالب بود و اینا )

اواخر پائیز سال پیش بود. شایعه شده بود درصد افرادی که توی شهرستان ما علیه کرونا واکسینه شدن توی استانمون در رده آخر بوده و از مرکز بهداشت استان رئیس شبکه را توبیخ کردن. که البته باتوجه به فشاری که برای بالا بردن درصد تزریقات به روشهای مختلف می آوردن بعید به نظر نمی رسید. از  بالا بردن تعداد و ساعات کاری پایگاه های واکسیناسیون تا دستور به بهورزها برای تلفن زدن به تک تک خونه هائی که افرادش هنوز واکسن نزدن و ....

اون روز بهم گفتند باید همراه یک نفر واکسیناتور و یک نفر ثبّات (کسی که آمار تزریقات را در کامپیوتر ثبت میکند) راهی یک کارخانه بشیم که کلی پرسنل داره و به خاطر ساعات کاری شون فرصت نمیکنن برن و واکسن بزنن. پس سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. توی راه به آقای ثبّات گفتم: شما که لپ تاپ نیاوردین چطور میخواین واکسنها رو ثبت کنین؟ گفت: بهم گفتند آقای ... دیشب لپ تاپو بعد از کار برده خونه.بهش زنگ زدم که بهم گفت شما برین با یک ماشین دیگه براتون میفرستمش.

رفتیم و بعد از طی مسافتی وارد یک جاده خراب شدیم که یکدفعه یادم اومد خودم هم چند روز پیش توی راه برگشت ازش گذشتم! از جاده خراب رفتیم و بعد توی یکی از دوراهی ها پیچیدیم و مسیرم نسبت به چند روز پیش متفاوت شد. بالاخره وارد یک کارخانه بزرگ تولید قارچ های خوراکی شدیم که من تا اون روز توی بازار اسمشو ندیده بودم. دو ماشین شاسی بلند در حیاط پارک بودند که پلاک هردوشون مال یکی از شهرهای استان مجاور بود و بعدا فهمیدم صاحبان کارخونه مال اونجان و بیشتر محصول کارخونه را هم اونجا میفروشند. کارگران زیادی توی حیاط بودند و هرکدوم کاری میکردند. از یکی دو دودکش چیزی شبیه به بخار آب خارج میشد و بوی خاصی در سراسر محیط پراکنده شده بود. خوشبختانه با داشتن ماسک کمتر بو را احساس میکردیم. راننده ما را پیاده کرد و بعد هم گفت: من به این بو حساسیت دارم. من برمیگردم شهر وقتی کار واکسیناسیون تموم شد بهم زنگ بزنین. و بعد هم برگشت و رفت. جناب ثبّات برای لپ تاپ تماس گرفت و گفت: میگن دیگه ماشینی نیست که اونو براتون بیاره! گفتم: خب پس چکار کنیم؟ میخواین با خودکار اسامی را بنویسیم بعد که برگشتیم ثبت کنین؟ گفت: من که صبح تا ظهر دارم مثل ... کار میکنم دیگه بعد از زمان اداری مو خراب نمیکنم! بعد از یکی از پرسنل اونجا پرسید: اینجا کامپیوتر دارین؟ اون هم گفت: بله! توی اون اتاق. رفتیم اونجا و دیدیم یک اتاق کوچیکه که امکان زدن واکسن را توی اون اتاق نداریم. بالاخره قرار شد اونجا اسامی ثبت بشه و با کارت واکسیناسیون بیان پیش واکسیناتور تا واکسن کرونا براشون تزریق بشه.

ما هم رفتیم توی یک سوله بزرگ که کنار دیوارش چند قفسه فلزی بود و همه شون پر از کیفهای کارگران اونجا. میز و صندلی را تا حد امکان به بخاری که اونجا بود نزدیک کردیم و نشستیم و چند دقیقه بعد اولین کارگر برای تزریق واکسن اومد. و پشت سرش بعدی و بعدی و ....

چند دقیقه بعد اولین کارگر خانم برای تزریق واکسن اومد و چون اتاق دیگه ای اونجا نبود ناچار شدم از سوله برم بیرون و توی حیاط بایستم تاوقتی که اون خانم از سوله خارج بشه و بعد برگردم داخل. و بعد این کار به تعداد اومدن کارگران خانم تکرار شد! البته بعدا در این مواقع به سمت نگهبان سوله هم ارتقاء پیدا کردم و وقتی یک خانم داخل بود به کارگران مرد اجازه ورود نمیدادم اما عکس اون گه گاه اتفاق می افتاد! به تدریج اومدن کارگرها به نقطه اوجش رسید و بعد شروع به کاهش  کرد. به حدی که خانم واکسیناتور شک داشت که یک ویال واکسن را که مخصوص پنج نفر بود باز کنه یا نه؟ و گاهی کارگرها را نگه می داشتیم تا پنج نفر جمع بشن و بعد میزدیم.

بالاخره تعداد ورودی ها به حدی کم شد که احساس کردیم دیگه تعداد افرادی که باید واکسن بزنن تمومه.همین طور نشسته بودیم که چشمم به چیزی افتاد و خنده ام گرفت. بعد اونو نشون خانم واکسیناتور دادم و دوباره خندیدیم. موضوع این بود که من این قدر مراعات میکردم و موقع زدن واکسن خانمها از سوله بیرون میرفتم درحالی که همه واکسنها درست در برابر دوربین مداربسته تزریق شده بود!  رفتم پیش آقای ثبّات که بهش بگم برای ماشین زنگ بزنه که دیدم خانمی که درواقع اتاق مال اون بود درحال پذیرائی سفت و سخت از ایشونه و با هم غرق بگو و بخند هستند! درحالی که ما توی اون سوله سرد یک لیوان آب هم نخورده بودیم! (این هم از ثمرات اجتماعی بودنه دیگه پس مثل من خوبه که کلی طول میکشه تا یخم آب بشه؟!) جناب ثبّات هم زنگ زد و بعد گفت: میگن همه راننده ها رفتن مسجد چون مراسم آقای ... بوده (یکی از راننده ها که یکدفعه متوجه یک تومور شده بود و بعد از عمل فوت کرد) همون جا یک ماشین پیدا کنید و بیائید! گفتم: حالا ما اینجا وسط بیابون ماشین از کجا پیدا کنیم؟ رفتم پیش مدیر کارخونه که گفت: تا چند دقیقه دیگه راننده کارخونه داره میره شهر برای من و چند نفر دیگه ناهار بگیره میگم شما را هم ببره. تشکر کردم و بعد هر سه نفرمون پیش منشی مدیر نشستیم و چایی و بیسکوئیت خوردیم تا وقتی که ماشین آماده شد. رفتیم و سوار ماشین شدیم و آماده حرکت بودیم که موبایل جناب راننده زنگ زد و او هم کمی صحبت کرد و بعد گفت: لطفا یک لحظه همین جا صبر کنید. و از ماشین پیاده شد. چند دقیقه بعد هم با یک پلاستیک پر از جعبه های قارچ برگشت. جناب ثبّات وقتی پلاستیک را دست راننده دید شروع کرد به غرغر کردن که: ما را کلّی معطل کردن و حالا هم میخوان با ماشین بارکشی شون ببرنمون  و .... بعد جناب راننده اومد و در ماشینو باز کرد و جعبه های قارچ را بین ما سه نفر تقسیم کرد! آقای ثبّات هم دیگه تا زمانی که برگشتیم ولایت یک کلمه هم حرف نزد! بعد هم با ماشین کارخونه اومدیم شهر که هرکدوممون را هم در خونه مون پیاده کرد. آنی هم وقتی قارچها را دید کلی از کیفیتشون تعریف کرد و گفت: باز هم ازشون بگیر که هنوز توی بازار ندیدیم.

پ.ن1. یادتون نره بگین چقدر جالب بود

پ.ن2. دیشب قرار بود یکی از اقوام را شب تولدش سورپرایز کنیم که خودمون سورپرایز شدیم! اون هم با تماس برادر آقای صاحبخونه که گفت: دارن از شهرشون حرکت میکنن طرف خونه ما! خیلی وقت بود که ندیده بودیمشون. بعد هم با بردنشون به جشن تولد همه مهمونها را سورپرایز کردیم! بعد از این که مراسم حرکات موزون تموم شد (!) یه پیام دادم به دختر دوم باجناق دوم (که داره به شدت برای کنکور امسال درس میخونه) و بهش گفتم: میخوان کیک بخورن. بیام دنبالت؟ گفت: باشه! همون موقع فهمیدیم که امروز عید نیست و چون باید امروز می اومدیم سر کار بعد از خوردن کیک بلند شدیم. بعدا برام پیام داد: لباس پوشیدم و آماده شدم که دیدم بابا و مامان اومدند! کلی شرمنده اش شدم! حالا امشب که میریم خونه شون باید از دلش دربیارم.

مثبت می شویم! (۲)

سلام

توی پست قبلی نوشتم که روز جمعه هفته پیش چه اتفاقاتی افتاد.

عصر اون روز با صدای گرفته و سرفه رفتم مرکز تست. برای اولین بار بود که به عنوان بیمار میرفتم اونجا. منشی مرکز منو شناخت و گفت: اومدی تست بدی؟ گفتم: بله. صدامو که شنید سرشو تکون داد و گفت: حتما از مریضهای دیشب گرفتی. یادته که چقدر شلوغ بود؟ گفتم: آره. و از اون موقع تا به حال دارم فکر میکنم اون شب این بنده خدا کی اومده بود درمونگاه که من یادم نیست؟!

پزشک مرکز را نمی‌شناختم. احتمالا برای این که دیگه پزشکهای خانواده را توی مراکز تست نمیگذارن (علتشو نمیدونم) او هم وقتی اسممو گفتم منو شناخت و بعد از وارد کردن مشخصات گفت: تست رپید یا pcr؟ گفتم: pcr میدم که نتیجه اش مطمئن تر باشه. بعد هم رفتم قسمت ثبت مشخصات و بعد هم قسمت نمونه گیری که گفت: برات هر دو نوع تستو میگیرم! بعد هم هر دو سوراخ بینی را مورد عنایت قرار داد! همون جا نشستم تا جواب آزمایشم آماده شد و برگشتم خونه. جواب مثبت را برای خانم "ر" فرستادم که جواب داد: وااای حالا من شیفت های این هفته تونو چکار کنم؟!

روز شنبه حالم کمی بهتر بود. و از صبح روز یکشنبه یکدفعه حالم بهتر شد. از صبح دوشنبه تونستم بعد از مدتها کمی مشغول مطالعه و دیدن فیلم و ... بشم. این چند روز چند فیلم دیدم که فیلم فرانسوی "هفت روز" بیشتر از بقیه فکرمو درگیر کرد (البته تماشای این فیلم را در حضور بچه‌ها توصیه نمیکنم) فیلمی که به مسائلی مثل انتقام و قصاص و... اشاره می‌کرد. البته از دیدگاه اروپایی.

روز دوشنبه برای رئیس ستاد شبکه پیام دادم که دیروز جواب تست pcr خودمو گرفتم. امکانش هست پنج روز استعلاجی کرونا را از دیروز حساب کنین و روز شنبه را با استعلاجی پزشکی که روز جمعه منو ویزیت کرد؟ گفت: اشکالی نداره اما خبر داری مرخصیهای استعلاجی از حقوق پزشک خانواده کسر میشه؟! گفتم: پس چکار کنم؟ گفت: از مرخصی های استحقاقی حداکثر میتونی پونزده روزشو ذخیره کنی و  امسال هم چون بیشتر ماه‌ها مرخصی ها به خاطر کرونا لغو بوده مطمئنا کلی شون باقی مونده. به نظر من این دو روز آخر هفته را استحقاقی بگیر. گفتم: چشم.

دیشب خانم "ر" پیام داد و گفت: حالتون بهتره؟ گفتم: بله خیلی بهترم ممنون. گفت: خب پس مرکز واکسیناسیون ... فردا صبح خالی مونده. میتونین برین؟!

و به این ترتیب من الان توی مرکز واکسیناسیون ... درخدمت مردم هستم (البته تا الان که حتی یک نفر هم نیومده!)

پ.ن۱. از این که هیچ کدوم از اعضای خانواده هیچ علائمی پیدا نکردن هم خوشحال بودم و هم متعجب. تا اینکه از دیروز گلودرد آنی شروع شد. تا ببینیم چی میشه.

البته خونه همسایه ها پیش از ابتلای من مبتلا داشتیم.

پ.ن۲. اخوی تهران نشین که از یکی دو سال پیش به خاطر سنگ کیسه صفرا هر شش ماه سونو میداد تا اندازه شونو چک کنه حوصله اش سر رفته و بدون این که به کسی چیزی بگه رفته و جراحی کرده! خدایی من اگه بودم جراتشو نداشتم.

پ.ن۳. عسل که روز اول با زدن سه ماسک معمولی و یک ماسک پارچه ای توی خونه راه می‌رفت الان چند روزه که اصلا ماسک نمیزنه و میگه: اگه خدا بخواد بگیرم که بالاخره میگیرم! خوشبختانه تا به حال علائمی نداشته اما جرات این که ببرمش و دوز اول واکسنشو بزنم هم ندارم.

مثبت می شویم!

سلام

دو سه روز پیش بود که نامه اومد از این به بعد مرخصی استعلاجی کرونا به پنج روز کاهش پیدا میکنه. پیش خودم گفتم از شانس ما حالا که مدتش کوتاه شده کرونا میگیرم!

دیروز ظهر به محض این که رفتم سر شیفت احساس گلودرد کردم. به تدریج سرفه و تب و لرز و حالت تهوع و تنگی نفس هم شروع شد. اتفاقا شیفت هم شلوغ بود و از یک بعدازظهر تا صبح جمعه حدود ۱۶۰ مریض اومد. آخر شب دیگه مریضها را می‌دیدم و بعد میرفتم توی اتاق استراحت و پتو را به خودم میپیچیدم و به شوفاژ می‌چسبیدم!

صبح که رسیدم خونه رسما از پا دراومدم. آنی که بیدار شد و حال منو دید گفت: یه نسخه برای خودت بنویس تا برم بگیرم اما نتونستم. پس منو برداشت و رفتیم پیش دکتر. برام یه مقدار دارو نوشت که باعث شد حالم بهتر بشه. بعدازظهر هم رفتم و تست rapid دادم که مثبت شد و برای اطمینان تست pcr هم دادم تا جوابش آماده بشه.

خلاصه که مراقب حرفهایی که به خودتون می‌زنید باشید!

آف رود!

سلام

یکشنبه شب بود که آقای "م" (مسئول نقلیه شبکه) زنگ زد و گفت: فردا باید بری ... (یکی از درمونگاههای دو پزشکه). ماشین ساعت شش و نیم میاد دنبالت چون پرسنل باید پیش از هفت و نیم اونجا سر کار باشند. گفتم: باشه. چند دقیقه بعد یه پیام از خانم دکتر ... داشتم. پزشک دوم اون درمونگاه که نوشته بود: فردا شما باید برین سیاری ... (یه روستای بدمسیر که هروقت رفتم ناچار شدم بعد از اتمام زمان سیاری هم بمونم تا آخروقت که با پرسنل درمونگاه برگردم) گفتم: پس اگه شد با ماشین خودم مستقیم میرم اونجا و کارم هم که تموم شد برمیگردم. گفت: باشه مشکلی نیست. به آنی گفتم: فردا صبح ماشینو میخوای؟ گفت: نه چطور؟ جریانو براش گفتم. گفت: خب با ماشین خودمون برو. یکدفعه یادم اومد چند روز پیش توی گوگل مپ متوجه شدم به جز راه معمول و همیشگی که تا اون روستا داریم یک جاده دیگه هم تا نزدیک اون روستا هست و اونجا دوتا جاده یکی میشن. نمیدونستم چطور چنین جاده ای را تا به حال ندیدم و تصمیم گرفتم فردا از اون جاده برم.

صبح از خواب بیدار شدم. آماده شدم و عمادو رسوندم دم مدرسه و خودم طبق معمول هر روز داخل شبکه انگشت زدم و راه افتادم. جاده ای که میخواستم برم با کمک گوگل مپ پیدا کردم و واردش شدم اما بعد از حدود صد متر آسفالت تموم شد و جاده خاکی شد. یه لحظه شک کردم که ادامه بدم یا برگردم؟ بخصوص با بارندگی روز قبل. اما بالاخره ادامه دادم. اول یه جاده خاکی معمولی بود اما کم کم گودال های بزرگی وسط جاده پیدا شد که از آب بارون پر شده بودند و با عبور از هرکدوم از اونها آب گل آلود به شیشه جلو ماشین میپاشید و باید برف پاک کن میزدم تا بتونم جلومو ببینم.شیشه جلو ماشین کم کم پر از آب گل آلود شده بود و میشد حدس زد که همه ماشین به همین حالت دچار شده. گه گاه از کنار ساختمانهائی شبیه گاوداری رد میشدم که یکی دوبار یک نفر با شنیدن صدای ماشین با کنجکاوی در را باز کرد و به ماشین خیره شد!

چند دقیقه گذشته بود اما همچنان درحال رانندگی توی جاده خاکی بودم. جاده توی گوگل مپ کاملا صاف بود ولی من داشتم توی یک جاده پر از پیچ و خم رانندگی میکردم. کم کم داشتم شک میکردم که دارم درست میرم یا نه؟ ماشینو نگه داشتم و اینترنت را وصل کردم. و دیدم بعله! چند کیلومتری هست که دارم اشتباه میرم! یه نگاه دقیق تر به نقشه کردم و دیدم میتونم از اونجا خودمو برسونم به جاده اصلی مسیر روستا. داشت دیرم میشد و تصمیم گرفتم همین کار رو بکنم. دور زدم و مسیر اشتباهو برگشتم. چون تصادفا شب قبل یادم رفته بود گوشیمو شارژ کنم دیگه شارژ چندانی هم نداشت برای همین دیگه روی گوشیم نگاه نکردم و طبق چیزی که از نقشه حفظ کرده بودم رفتم که چند دقیقه بعد متوجه شدم به جای این که به جاده اصلی برسم دوباره رسیدم به اول جاده خاکی! تصمیم گرفتم بی خیال بشم و مثل بچه آدم برم توی جاده اصلی. اما بعد به خودم گفتم: این که دوباره برگشتی اینجا یه نشونه است برای این که باید اون مسیر جدیدو بری! اگه نری شاید دیگه هیچوقت فرصت نشه اون جاده رو ببینی! و دوباره سر ماشینو برگردوندم به سمت جاده خاکی! باز هم همون گودالهای پر از آب بارون گل آلود و جاده پر از پیچ و خم و ... بعد از چند کیلومتر با ترس و لرز روی گوگل مپ نگاه کردم و دیدم دیگه کلا نت ندارم! گفتم: مشکلی نیست. تا وقتی صدای رادیو را با این شفافیت دارم یعنی به تمدن نزدیکم! چند دقیقه بعد اول صدای رادیو خش دار شد و بعد هم کم کم صدا قطع شد! مطمئن نبودم که باز هم وسط راه یه پیچو اشتباه نرفته باشم. یه لحظه گفتم به آنی زنگ بزنم اما بعد گفتم به جز نگران کردن اون چه فایده ای داره؟بخصوص که دیگه گوشی هم به این راحتی خط نمیداد. پس توکل کردم و به راهم ادامه دادم! بعد از چند دقیقه تونستم موقعیت ماشینو روی گوگل مپ ببینم که ظاهرا در مسیر درست بود اما هشدار داده بود که با این وضع نت دقت کمه.

به راهم ادامه دادم و به یک تپه رسیدم جاده خاکی از تپه بالا رفت و بعد مرتبا پیچ میخورد و از یک طرف تپه به اون طرفش میرفت جائی توی مسیر چند پرنده نسبتا بزرگ (شاید کبک) جلو ماشین از این طرف به اون طرف میدویدند!  تا این که بالاخره به نوک تپه رسیدم و متوجه شدم راه پائین رفتن از تپه دیگه مارپیچ نیست بلکه باید مستقیم برم پائین! با ترس و آروم آروم پایین رفتم که متوجه شدم باید از تپه روبروئی هم مستقیم بالا برم! یک لحظه اومدم دور بزنم اما گفتم: به درک نهایتش ماشین برمیگرده! پا رو گذاشتم روی گاز و از تپه بالا رفتم. یکی دوجا راه پر از گِل بود و ماشین شروع کرد به لغزیدن اما هر طوری که بود به راهم ادامه دادم. نوک تپه ماشین دیگه نمی تونست ادامه بده اما هرطور که بود چند ده متر آخرو با دنده یک و آروم آروم ادامه دادم. با رسیدن به نوک تپه و کم شدن شیب سرعت ماشین هم بیشتر شد و بعد دوباره از اون طرف تپه مستقیم رفتم پایین!  جلوتر باز هم یه تپه دیگه بود! پس باز هم پا رو گذاشتم روی گاز و ازش بالا رفتم. و اون بالا یکدفعه شهری را دیدم که اگه از جاده اصلی رفته بودم باید چند دقیقه پیش بهش میرسیدم! اما همین که فهمیدم اشتباه نیومدم خودش قوت قلب بود. دو سه تپه دیگه را هم رد کردم و نوک هر تپه اون شهر را نزدیک تر میدیدم تا این که بالاخره دیدم دارم به جاده اصلی میرسم. رفتم توی جاده و یه نفس راحت کشیدم و با کلی تاخیر خودمو به درمونگاه رسوندم. خوشبختانه فقط یک مریض منتظر نشسته بود که براش نسخه نوشتم و رفت. بعد هم بقیه مریضها یکی یکی اومدند و رفتند.

موقع برگشتن تازه به ماشین دقت کردم و دیدم واقعا نیاز به کارواش داره اما اصلا فرصتش نبود. پس سوار ماشین شدم و راه افتادم. داشتم مثل بچه آدم از جاده اصلی برمیگشتم که یکدفعه بخش شرور وجودم گفت: اون مسیری که وقتی اشتباه رفتی میخورد به جاده اصلی همین نزدیکی ها بودا! اول به حرفش گوش ندادم اما اون قدر وسوسه ام کرد که حتی با وجود این که از اون جاده رد شده بودم نهایتا دور زدم و برگشتم. وارد جاده که شدم دیدم آسفالته و خدا رو شکر کردم. اما بعد از چند کیلومتر جاده دوباره خاکی شد و خراب و کم کم تبدیل شد به یک جاده باریک خاکی وسط مزارع!  هرطور که بود به راه ادامه دادم تا به ولایت رسیدم و یک نفس راحت کشیدم! وقتی برگشتم خونه و ماجرا را برای آنی گفتم گفت: وقتی بدهکاری هامون تموم شد برو یه جیپ بخر و هرچقدر میخوای باهاش برو آف رود!

دوشنبه عصر جائی کار داشتم و سه شنبه شیفت بودم و چهارشنبه هم فرصت نشد و بالاخره دیروز ماشینو بردم کارواش. کار شستشوی ماشین که تموم شد رفتم توی دفتر کارواش تا حساب کنم. گفتم: چقدر شد؟ مسئولش رفت بیرون و به کارگرش گفت: این ماشینو براش چکار کردی؟ چقدر پول بگیرم؟ و صدای کارگرشو شنیدم که گفت: تایرهاش پر از گل بود بیست تومن بیشتر بگیر پدرم دراومد تا شستم. اینو هم میشناسم. پزشکه براش مشکلی نداره!

پ.ن1. دوشنبه عصر یکی از خانم دکترها تماس گرفت و گفت: من فردا شیفتم و کاری برام پیش اومده. میشه با یکی از شیفتهای شما عوضش کنم؟ و خیلی راحت قبول کردم و رفتم سر شیفت. و بعد یادم اومد تا سه سال پیش اول آبان ماه به خانم "ر" یادآوری میکردم که مبادا این روز را برام شیفت بگذارن چون طبق معمول هرسال باید بریم جشن سالگرد ازدواج بابا و مامان.

پ.ن2. دیشب خونه بابا اینها بودیم. ورم محل عمل خواهر گرامی که بعد از عمل خیلی شدید بود داره کمتر میشه. دکترش هم گفته تا چند ماه دیگه نمیشه طرف دیگه رو عمل کرد!

پ.ن3. ممکنه فکر کنید اصلا چرا اون جاده رو ساختن؟ من هم کلی فکر کردم و بعد یکدفعه چشمم افتاد به کنار جاده و علائم وجود لوله گاز در تمام مسیر!

آخرین خبر

سلام

دیروز صبح شنیدم که آقای دکتر به هوش اومدن و بردنشون توی بخش. دیروز عصر رفتم بیمارستان ملاقاتشون که پرستارهای محترم گفتند صبح مرخص شد! یه پیام بهشون دادم که چند ساعت بعد دخترشون جواب دادند و تشکر کردند. دیگه درچه حد بهترند من نمیدونم.

پی نوشت: دارم میرم یه مرکز واکسیناسیون کرونا. این هم از روز تعطیل کرده مون! فردا هم که شیفتم!

چند روز دیگه پست جدید میگذارم.

تلخ و شیرین

سلام

دوشنبه هفته پیش ساعت حدود هشت و نیم شب بود که برای اولین بار در سال 1400 برق خونه ما قطع شد. چند دقیقه بعد متوجه شدم که اینترنت گوشی هم قطع شده. باتوجه به این که هیچ وسیله روشنائی اضطراری هم توی خونه نداشتیم الاف (علاف؟) نشسته بودیم که آنی گفت: حالشو داری بریم بیرون قدم بزنیم؟ گفتم: بریم. بهتر از الکی نشستن توی خونه است.

با یک تلفن و ظرف چند دقیقه همسر باجناق دوم و دخترهاشون هم همزمان با ما از خونه بیرون اومدن. توی اون تاریکی تقریبا مطلق هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم که صدای موسیقی بلند شد و فهمیدیم عماد اسپیکر پخش موسیقی شو هم با خودش آورده. از اونجا به بعد به نوبت با بلوتوث گوشی هامون به اسپیکر وصل می شدیم و آهنگهای گوشی هامونو از طریق اسپیکر گوش میدادیم. هر کسی  هر نوع موسیقی که دوست داشت پخش میکرد. عماد آهنگهای رپ میگذاشت و آنی آهنگهای پاپ مد روز و من آهنگهای قدیمی تر. دخترهای باجناق دوم هم که پایه آهنگهای خارجی هستند. گوش دادن به آهنگ ها کم کم با حرکات کوچک بدنی همزمان شد و ظرف چند دقیقه (و بخصوص در جاهائی که تاریکی مطلق حکمفرما بود) حرکات موزون شروع شد. ماشینهای عبوری هم در بیشتر مواقع با زدن بوق و ... با ما همراهی میکردند. خلاصه که یک بار دیگه مشکلو به فرصت تبدیل کردیم. حدود دو ساعت توی خیابونهای تاریک راه رفتیم تا این که برق وصل شد و کم کم راه افتادیم به طرف خونه. جالب این که در کل محله تاریک ما فقط یک مجتمع برق داشت که مایه تعجبمون شد اما وقتی که فهمیدیم این مجتمع محل سکونت چه افرادیه دیگه تعجب نکردیم! در اواخر راه پیمائی بود که خانم "ر" (مسئول امور درمان شبکه) پیامک داد و گفت: شیفت فردای درمونگاه ... خالی مونده میتونین برین؟ گفتم: نه.

صبح روز سه شنبه توی یکی از مراکز روستائی بودم که خانم "ر" زنگ زد و به هر صورتی که بود منو راضی (بخونین مجبور) کرد که از همون جا برم سر شیفتی که خالی مونده بود. مسئله ای که با ناراحتی آنی روبرو شد اما نهایتا لطف کرد و ناهار و شام و صبحانه مو به وسیله یکی از راننده های شبکه برام فرستاد. جالب این که درمونگاه همون درمونگاهی بود که قبلا توی این پست درباره اش نوشتم و همون خانم دکتر هم به خاطر بیماری ناچار شده بود ترک شیفت کنه! البته این بار به خاطر حضور عشایر شیفت شلوغی داشتیم تا حدود هشت و نیم شب که دیدم شارژ گوشیم درحال اتمامه. اومدم گوشی رو بزنم توی شارژ که برقها قطع شد. ترجیح دادم تا هوا هنوز کمی روشنه شاممو بخورم. و بعد با همراهی بقیه پرسنل رفتیم توی حیاط درمونگاه و به منظره زیبای ستاره ها که معمولا به خاطر روشنائی معابر چندان قابل رویت نیستند خیره شدیم. خانم "ر" هم پیام داد که لطفتونو فردا صبح جبران میکنم.

من فقط میترسیدم که گوشیم خاموش بشه و باز تا مدتی شروع کنه به خاموش و روشن شدن اما خوشبختانه حدود ساعت یازده و درحالی که شارژ گوشیم در آستانه رسیدن به اعداد یک رقمی بود برق اومد. در طول تاریکی چند مریض اومدن اما بعد از روشن شدن چراغها یه موج حمله داشتیم که خوشبختانه زود تمام شد.

صبح فردا منتظر آف بودم اما منو به یکی از درمونگاهها فرستادند که البته انصافا از خلوت ترین درمونگاههاست. وقتی رفتم اونجا دیدم همه پرسنلشون حالشون گرفته است. پرسیدم: چی شده؟ گفتند: دکترمون دیشب رفته بوده دوچرخه سواری که برق میره. وقتی همه جا تاریک میشه یکدفعه تایر دوچرخه اش میره توی یک چاله که باعث میشه زمین بخوره و سرش بخوره به جدول وسط بلوار و الان بیهوش توی ICU بستریه. خدائی حال من هم گرفته شد. هنوز هم خبر خوشایندی از آقای دکتر به دستم نرسیده.

امروز صبح هم ماشین اداره اومد دنبالم و رفتیم شبکه که گفتند تا آخر مرداد پنجشنبه ها تعطیله به جز مراکز شبانه روزی و مراکز تست کرونا. برگردین برین خونه تون!