سلام
این پست را میخواستم به عنوان یک قسمت از پستهای خاطرات بنویسم اما دیدم بیش از حد خلاصه میشه. نهایتا تصمیم گرفتم توی یک پست جدا بنویسمش. اگه زیاد جالب نشده ببخشید.
چند هفته پیش شیفت بودم. صبح توی یکی از درمونگاههای روستایی بودم و ظهر از همونجا مستقیم رفتم سر شیفت. میتونستم یه سر برم خونه و بعد برم سر شیفت. اما وقتی هیچکس اون موقع خونه نبود عملا فرقی نمیکرد. و به همین دلیل خیلی زودتر از زمان تعویض شیفت به درمونگاه رسیدم. با ورود به درمونگاه با دیدن تعداد وحشتناک افرادی که روی صندلی های داخل سالن نشسته بودند متعجب شدم. رفتم توی مطب که با دکتر شیفت قبل صحبت کنم که متوجه شدم مطبی درکار نیست و توی اون اتاق سه تا صندلی دندون پزشکی گذاشتند و سه نفر مشغول کار روی دندونهای سه نفر هستند که روی صندلی ها نشستند. توی اتاق کناری و اتاق دندون پزشکی هم همین طور بود. رفتم سراغ پذیرش و گفتم: چه خبره؟ گفت: از بسیج جامعه پزشکی اومدن. بعد سرشو آورد جلو و گفت: بدبختمون کردن! از دیروز اینجا غلغله است. گفتم: اون وقت تا کِی نهضت ادامه دارد؟ گفت: تا ساعت چهار. فردا هم هستند. گفتم: دکتر .... کو؟ گفت: اون آخر سالن. توی اتاق بهداشت محیط نشسته.
رفتم سراغ دکتر و وسط دیدن مریضها با هم سلام و تعارفی کردیم و اجازه گرفتم که برم توی اتاق استراحت. رفتم توی اتاق که متوجه شدم یخچال اونجا هنوز خرابه (از چند هفته پیش هربار که میرفتم اونجا میدیدم خرابه و به شبکه اطلاع میدادم و هربار میگفتند فردا پیگیری میکنیم!) دوباره یه پیامک برای مسئولش فرستادم و همون جواب همیشگیو دریافت کردم. مطمئن بودم که وقتی شیفتم شروع بشه سرم غلغله میشه. طبیعتا وقتی کسی تا درمونگاه اومده حتما یه سری هم به دکتر میزنه دیگه! پس نشستم و ناهارمو خوردم و شامی که آورده بودم بردم تا بگذارم توی یخچال پرسنل. چون روز بعد جمعه بود و برمیگشتم خونه دیگه صبحانه ای نبرده بودم. اونجا بود که تصادفا یکی از آقایون دندون پزشک را دیدم که از قبل میشناختمش. توی چند دقیقه ای که درحال استراحت و خوردن چای بود نشستیم و با هم صحبت کردیم. در همین زمان بود که گفتند ناهار اومده. همه تشریف بیارن بیرون و ناهار بخورن. مریضها هم چند دقیقه بشینن. پرسنل درمونگاه هم یکی یکی اومدند پیش من و این مکالمه بین من و همه شون به صورت جدا جدا شکل گرفت:
-: دکتر ناهار آوردن. بیا بریم بیرون ناهار بخوریم.
+: خیلی ممنون. من ناهارمو خوردم.
_: چقدر زود خوردی!
+: خب دیگه.
_: خب اشکال نداره بیا دوباره بخور! مفته!
+: ممنون جا ندارم دیگه چطور بخورم؟!
پرسنل رفتند بیرون و من هم برگشتم توی اتاق استراحت. چند دقیقه بعد دندونپزشکها برگشتند سر کار و بعد منو هم برای اولین بار صدا کردند. رفتن توی اون مطب موقت همانا و میخکوب شدن همونجا و هجوم مریضها هم همانا!
تازه سرم کمی خلوت شده بود که یکی از خانمهای دندونپزشک وارد مطب شد. صورتش به وضوح از عرق خیس بود و اخم وحشتناکی داشت. گفتم: بفرمایید. گفت: دکتر! اینجا مسکّن چی دارین؟ گفتم: چی میخواین؟ گفت: مورفین! پتیدین! .... یه لحظه فکر کردم از پرسنل همیشگی درمونگاهه که با هم شوخی داریم. انگشتهامو روی صورتم کشیدم و گفتم: وای خاک عالم! مورفین؟ گفت: هه هه هه خوشمزه! من هربار پریود میشم دردم شدیده. تا مورفین نزنم خوب نمیشم. دارین؟ گفتم: برم ببینم.
نمیتونم بگم دروغ میگفت اما اولین باری بود که کسی به چنین دلیلی ازم مورفین میخواست. بالاخره هرچی بود همکار هم بود. رفتم داروخونه و جریانو گفتم. خانم مسئول داروخونه گفت: مورفین برای پریود؟ مطمئنی که به یه دلیل دیگه نمیخواد؟ گفتم: مطمئن نیستم! حالا چی بهش بگم؟ گفت: فقط یه نصف آمپول پتیدین داریم. گفتم: خب همونو براش مینویسم. فرم مخصوص نوشتن داروهای مخدر را برای خانم دکتر پر کردم و توی قسمت علت تجویز هم نوشتم سنگ کلیه! (خدا از سر تقصیراتمون بگذره) بعد برگشتم توی مطب و به خانم دکتر گفتم بره داروخونه و داروشو بگیره. چند دقیقه بعد بود که خانم دکتر اومد دم در و گفت: دکتر! گفتم: بفرمایین. گفت: جونمو خریدی! و رفت.
قرار بود برنامه تا ساعت چهار ادامه داشته باشه. اما ساعت از پنج گذشته بود و هوا تاریک شده بود و مریضها تموم نشده بودند. تا این که مسئول برنامه اومد وسط سالن و از همه مریضهایی که باقی مونده بودند عذرخواهی کرد و ازشون خواهش کرد برن و فرداصبح برگردن. مریضها هم کلی غرغر کردند و بعد رفتند. دندونپزشکها هم وسایلشونو جمع و جور کردند و راهی شدند. دو سه تا از خانم دکترها گفتند ارزش نداره که این همه راه بریم و صبح برگردیم. و رفتند توی پانسیون دندونپزشک اونجا که به دلیل تعطیلات موقتا خالی بود. اون خانم دکتر هم دوباره برگشت دم مطب و دوباره گفت: دکتر! جونمو خریدی! و رفت.
با رفتن اعضای بسیج جامعه پزشکی سرمون کمی خلوت تر شد. اما تا یکی دو ساعت بعد نشد از مطب بیرون بیام. بعد هم مریضها یکی یکی می اومدند تا این که ساعت به حدود نه رسید. دیگه گرسنه ام شده بود از مطب بیرون اومدم تا به پرسنل بگم کم کم بریم برای شام که دیدم همه نشستن و مشغول خوردن غذاهایی هستند که از ناهار اعضای بسیج جامعه پزشکی باقی مونده بود. من هم غذایی که توی یخچال پرسنل گذاشته بودم برداشتم و رفتم توی اتاق استراحت و مشغول خوردن شام شدم و بعد دوباره برگشتم توی مطب.
ساعت ده و چند دقیقه شب بود که یه خانم جوان باردار با شوهرش اومد توی مطب. گفتم: بفرمایید. خانمه گفت: از یکی دو ساعت پیش دردم شروع شده! یه لحظه هنگ کردم. بعد گفتم: وقت زایمانتون کِی بوده؟ گفت: بیستم. گفتم: پس چرا زودتر نیومدین؟ گفت: خب درد نداشتم. حالا درد دارم! به شوهرش گفتم: آقا! ما اینجا هیچ کاری نمیتونیم برای خانمتون بکنیم. فقط میتونیم بفرستیمش بیمارستان. رفتم سراغ پرسنل و گفتم راننده آمبولانسو صدا کنن. یکیشون گفت: دکتر اگه مریض زایمانیه بهتر نیست از 115 بخوایم که ببردش؟ بالاخره اگه وسط راه زایمان کنه اونها بهتر سردرمیارن. دیدم حرفش منطقیه. گوشی درمونگاهو برداشتم و شماره 115 را گرفتم. جریانو برای کسی که گوشی را برداشته بود تعریف کردم که گفت: گوشیو وصل میکنم با دکترمون صحبت کنین. چند ثانیه بعد پزشکشون جواب داد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دهانه رحم مریضتون چند سانت باز شده؟ گفتم: نمیدونم من معاینه اش نکردم. گفت: خب معاینه کنید و اگه دیدین واقعا توی فاز زایمانه دوباره زنگ بزنین!
حرفش از نظر پزشکی منطقی بود و من قانونا باید اون خانمو معاینه میکردم و بعد زنگ میزدم. اما توی اون منطقه دورافتاده کی جرات داشت به شوهر یه زن 25 ساله که میخواست برای اولین بار زایمان کنه بگه میخوام زنتو معاینه کنم؟! به خانم مسئول تزریقات و خانم مسئول داروخونه گفتم که هردوشون گفتند ما بلد نیستیم. نهایتا چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم به 115 و گفتم: پنج سانت باز شده بود. چند دقیقه بعد آمبولانس مجهز 115 دم در درمونگاه بود و پرسنلش اول کلی از اون خانم سوال کردند و بعد دوباره به پزشکشون زنگ زدند و نهایتا قرار شد ببرنش. بعد اومدند و به آقای مسئول تزریقات گفتند: ما خانم همراهمون نیست. این مریض هم همراه خانم نداره. شما بهیار خانمتونو بدین تا با ما بیاد. آقای مسئول تزریقات هم گفت: نخیر! من اجازه نمیدم. اومدیم همین حالا یه خانم اومد اینجا تا نوار قلب بگیره. من که نمیتونم ازش نوار بگیرم. بعد کلی سر این موضوع بحث کردند و بعد مامورین 115 رفتند بیرون درمونگاه و با دکترشون صحبت کردند و بعد هم خانمه را از آمبولانس پیاده کردند و آوردندش توی درمونگاه و رفتند!
نهایتا ناچار شدم با آمبولانس درمونگاه اعزامش کنم. و جالب این که به همون دلیلی که گفتم خانم مسئول تزریقات باهاش نرفت و آقای مسئول تزریقات باهاش رفت! گرچه خیالم راحت بود که بعیده به این زودی ها زایمان کنه.
ساعت از دوازده شب گذشته بود که آمبولانس برگشت. از آقای مسئول تزریقات پرسیدم: چی شد؟ گفت: "هیچی! تا بردیمش توی درمونگاه مامایی توی بیمارستان، مامایی که اونجا بود بهش گفت مگه تو همونی نیستی که من دیروز همین جا دیدم و گفتم این دردها را ممکنه داشته باشی و حالا حالاها وقت زایمانت نیست؟ خانمه هم گفت بله! ماما هم گفت مرخصی بلندشو برو!" گفتم: اما به من گفت وقت زایمانم بیستمه! گفت: بله اما بیستم بهمن!
پ.ن1. شاید براتون جالب باشه که دوباره میلو توی دیوار ظاهر شد!
پ.ن2. به کسانی که به فیلمهای ملایم و خانوادگی علاقه دارند، دیدن فیلم "آبجی" را توصیه میکنم.
بعدنوشت: با تشکر از "یک عدد ی" عزیز
سلام
توی اون چند هفته ای که به جز سایتهای نسخه نویسی عملا سایت دیگه ای باز نمیشد یک روز وقتی رفتم سر شیفت میخواستم آدرس یکی از سایتهای نسخه نویسی را بنویسم که تصادفا موقع نوشتن اولین حرف انگشتم خورد روی یک کلید دیگه و فورا به عنوان پیشنهاد آدرس یه سایت دیگه بالا اومد که تا اون روز اسمشو هم نشنیده بودم. کنجکاو شدم و بازش کردم که سایت باز شد ولی بعد از چند ثانیه صفحه کاملا سفید شد درحالی که بخشهائی که تا چند ثانیه پیش عکس و نوشته بود رنگ روشن تری داشت. و این نشون میداد که سایت کاملا بسته نشده. اومدم پائین تر و در پائین سایت متوجه چند گزینه شدم و یکی یکی بازشون کردم ولی هیچکدومشون باز نشدند تا این که رسیدم به گزینه وبلاگ. روش کلیک کردم و وارد وبلاگ اون سایت شدم که پر از انواع مقاله های مختلف درباره شهرهای مختلف کشور و جاهای دیدنی و سوغات اون شهرها وامثالهم بود.
وقتی مریضها را رد کردم اون وبلاگو باز کردم و چرخی توی اون زدم. طبیعتا اول ولایتو سرچ کردم و بعد شهرهائی که خودمون رفته بودیم (و متوجه شدم توی هر شهر چند جای دیدنی از دستمون در رفته) و بعد هم جاهائی که تا به حال نرفته بودیم. از خوندن اون وبلاگ کلی لذت بردم و دیگه هروقت سرم خلوت میشدسری به اونجا میزدم بخصوص که انتخاب چندانی هم نداشتم. اما به تدریج خوندن اون نوشته ها برام عذاب آور شد. من که همیشه به غلطهای املایی حساسیت داشتم حالا با نوشته هایی روبرو بودم که نه تنها پر از غلط املایی بودند بلکه اشتباه های عجیب تاریخی و جغرافیایی هم داشتند! برای نمونه در مورد یک مکان تاریخی نوشته شده بود: این مکان در زمان ساسانیان ساخته شده و تاریخ بنای آن متعلق به بیش از 2500 سال پیش است! یا درمورد یکی از جنگل های شمال نوشته بود: در صورت رفتن به اعماق این جنگل مراقب باشید چون محل سکونت ببر است! درحالی که الان چند دهه از انقراض ببر در ایران میگذره.
تا جایی که تونستم تحمّل کردم اما بعد دیدم دیگه این اشتباه ها بیش از حد شدن و حسابی دارن روی اعصابم رژه میرن! عملا گزینه های دیگه ای هم روی میز نداشتم که بخوام از خیر این وبلاگ بگذرم و برم سراغ سایت های دیگه. پس شروع کردم براشون کامنت گذاشتن اون هم با اسمی که نه اسم واقعی خودم بود و نه ربولی حسن کور! و غلطهای هر متن را براشون گفتم. دو سه هفته بعد بود که متوجّه شدم یک نفر برای چندتا از کامنتهام جواب گذاشته و توی همه شون هم یک متن را نوشته: درصورتی که مایل به همکاری با این سایت هستید یک ایمیل به این آدرس بزنین. بعد هم یک ایمیل گذاشته بود. یکی دو روز فکر کردم و بالاخره براشون ایمیل فرستادم. یکی دو هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد اما یک روز برام ایمیل اومد و ازم شماره تلفن خواستن! شماره مو هم براشون فرستادم و دوباره هیچ خبری نشد. اما بعد از دو سه هفته یک روز عصر که داشتم توی خیابون پیاده روی میکردم موبایلم زنگ خورد و گوشی را جواب دادم که خانمی که تماس گرفته بود خودشو معرفی کرد و گفت از طرف همون سایت تماس گرفته. ازم پرسید کجا کار میکنم که این همه روی غلطها حسّاسم؟ من هم طبق معمول زمانهایی که خودمو معرفی میکنم گفتم: کارمند شبکه بهداشت هستم. که اون خانم گفتند: اما من ایمیلی که داده بودین سرچ کردم و متوجه شدم توی Linked in نوشتین که پزشک هستین! گفتم: بله هستم. گفتند: سابقه نویسندگی هم داشتین؟ گفتم: نه اصلا! گفتند: رزومه تونو در مورد گردشگری بگین! گفتم: رزومه خاصی ندارم. من یک پزشک عمومی ساده ام که به بعضی از شهرها سفر کردم! فرمودند: به هرحال رزومه تونو برامون ایمیل کنین! شب براشون ایمیل زدم و نوشتم: من هیچ تخصّصی درباره گردشگری ندارم و فقط به سفر علاقه دارم و از غلطهای املایی بیزارم. بعد هم شهرهایی که رفته بودم براشون نوشتم.
چند هفته گذشت و هیچ خبری نشد. یک شب برای اون خانم یه ایمیل دیگه زدم و نوشتم: حکایت ما شده حکایت همون نگهبان پیری که پادشاه بهش گفت الان میگم یه لباس گرم برات بیارن و پیرمرد بیچاره تا صبح یخ زد! من که داشتم مطالبمو میخوندم و کامنتمو میگذاشتم. چرا بیخود تماس گرفتین و منو هوایی کردین؟! که چند روز بعد زنگ زدند و گفتند: هنوز مجوّز همکاری با من براشون صادر نشده. بعد هم خواستند هزینه مدنظرمو برای همکاری براشون بفرستم. واقعا نمیدونستم چه مبلغی را برای همکاری بهشون پیشنهاد بدم که نه خیلی بالا باشه و نه خیلی پائین. یکی دو روز فکر کردم و نهایتا به یاد خانم دکتر "خ" افتادم که یه زمانی براشون مطالب وبلاگو میفرستادم و ایشون هم توی نشریه شون چاپ میکردند. (دوستان قدیمی حتما یادشون هست) اما مسئله این بود که توی حادثه نابود شدن همه اطلاعات گوشیم، (که حتما اونو هم دوستان قدیمی توی ذهنشون هست!) شماره ایشون هم حذف شده بود. یکی دو روز دیگه فکر کردم و یه بخشی از ایمیلی که مطالبمو به اون میفرستادم یادم اومد. خوشبختانه جیمیل بقیه آدرس ایمیلو یادش بود و به محض این که چند حرف از آدرسو زدم بقیه شو هم برام آورد! یه ایمیل برای دکتر "خ" فرستادم و جریانو براشون توضیح دادم که چند ساعت بعد جواب دادند و بعد از حال و احوال و یادی از گذشته گفتند طبق آخرین دستورالعمل های متعلق به امسال هزینه کاری که من میخوام بکنم برای هر کلمه سیصد تومنه.
باوجود این که مبلغی که میخواستم را پیدا کرده بودم اما حقیقتش روم نشد براشون بفرستم و اصلا هیچ حرفی از هزینه نزدم. اما همچنان به چرخیدن توی وبلاگ ادامه دادم و غلطها را پیدا کردم و به دستور خانمی که با من تماس گرفته بود به جای گذاشتن توی وبلاگ برای ایشون ایمیل میکردم و ایشون هم هرچند روز یک بار توی همون ایمیل تشکر میکردند. تا این که یک روز رفتم سراغ مطالبی که غلطهاشونو گرفته بودم و دیدم به جز دو سه مورد هیچکدومشون درست نشدن! توی ایمیل بعدی گله کردم که گفتند چون تا به حال سابقه نداشته کسی این طور همکاری باهاشون داشته باشه هنوز این مسئله داخل روال کاریشون نشده و یکی دو هفته بعد دوباره ایمیل زدند و گفتند همه اون موارد اصلاح شدند که چک کردم و دیدم که درست میگن.
یک روز به خودم اومدم و دیدم روز اول شهریوره و بیشتر از یک ماهه که دارم غلطهای وبلاگو پیدا میکنم و ایمیل میزنم. گرچه باز هم روم نشد که مبلغی را بگم اما با کلی خجالت شماره حسابمو براشون فرستادم و هیچ توضیح بیشتری ندادم. و تصمیم گرفتم تا زمانی که جوابی بهم ندادند دیگه بهشون ایمیل نزنم. بعد از یکی دو هفته که مطالب وبلاگو میخوندم و غلطها را میدیدم ولی نمیخواستم تصحیحشون کنم تصمیم گرفتم دیگه اصلا وبلاگو باز نکنم تا بیشتر از این حرص نخورم. اواسط مهرماه بود که یک پیامک برام اومد و دیدم پونصد هزار تومن به حسابم واریز شده. خیلی فکر کردم و تنها گزینه منطقی که به ذهنم رسید از طرف اون سایت بود.
بعد از چند هفته که باهاشون قهر کرده بودم و حتی سایتشونو هم باز نمیکردم رفتم سراغ وبلاگشون و در کمال تعجب دیدم مطالب جدیدشون غلط های خیلی کمتری دارند. و به ندرت میشه ایرادی توشون پیدا کرد. اما بعد از خوندن چند مقاله باز هم غلط ها به صورت خودکار توی ذهنم خودشونو نشون دادن. من هم دوباره شروع کردم به غلط گیری و زدن ایمیل. بعد هم نوشتم: با وبلاگتون قهر کرده بودم! که ایمیل اومد: قهر چرا؟ ما یک واریزی برای شما داشتیم. اما داریم بررسی میکنیم که پرداختی مون برای شما روال خاص و قانونی خودشو داشته باشه! خلاصه که فعلا دوباره همکاری یکطرفه مون شروع شده. تا ببینیم در آینده چی میشه.
پ.ن1. نمیدونم چی شده اما از حدود یک هفته پیش دیگه کل سایت برام باز میشه که بخش اعظم اون درمورد رزرو اتاق و ویلا و ... توی شهرهای مختلفه. (طبیعتا اگه اسم این سایت را توی کامنتها بنویسید من تکذیب میکنم!)
پ.ن2. بعد از دیدن اعلامیه یکی از همکلاسیهای دوران دبستان و چند هفته بعد یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان حالا اعلامیه های دو نفر از دبیران دوران راهنمائی مونو به در و دیوار میبینم. نمیدونم توی این ایام سالمرگ مامان من بیشتر به این چیزها توجه میکنم یا جناب عزرائیل داره حلقه محاصره را تنگ تر میکنه!
پ.ن3. عماد دیشب اومد خونه و ظاهرا خوشحاله از این که توی کلاسشون هفت تا پسرند و سی نفر دختر! به گفته خودش از وقتی گفته پدرش دکتره هم دخترها بهش بیشتر احترام میگذارن! بیچاره ها خبر ندارن که پدرش یه پزشک عمومی فسیل شده بیشتر نیست!
سلام
نمیدونم از این دست اتفاقات قبلا برای من نمی افتاد یا از بس به فکر نوشتن سوتی های بیماران بودم از این نوع اتفاقات چشم پوشی میکردم. اما توی پستهای اخیر لطف شما را به این پستها هم دیدم. پس باز هم به نوشتنشون ادامه میدم:
روز سه شنبه بیست و پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۱ بود. توی یکی از درمونگاه های دوپزشکه و همیشه شلوغ نشسته بودم و درحال دیدن مریضها بودم که موبایلم زنگ خورد. پشت خط آقای "ر" بود. معاون غیررسمی خانم "ق" مسئول جدید امور درمان. سلام و علیک کردیم و بعد گفت: امروز قرار بود خانم دکتر... همراه با تیم بسیج جامعه پزشکی برن ... (یه روستا با کمتر از دویست نفر جمعیت که بیشتر جمعیتش هم توی ماههای سرد سال به شهرهای بزرگ مهاجرت میکنند و فقط چند خانوار اونجا باقی میمونند) برای ویزیت و داروی رایگان. اما الان زنگ زده و گفته بچه ام تب کرده و نمیتونم بیام. میشه شما اونجا رو بسپرین به خانم دکتر... (که با هم داشتیم مریض میدیدیم) و همراه تیم برین؟ ظاهرا داشت خواهش میکرد اما عملا داشت دستور میداد! پس گفتم: چشم. بگین سرراه بیان دنبال من. بعد هم به خانم دکتر گفتم و او هم کلی غرغر کرد اما میدونست که چاره ای نیست.
حدود یک ساعت بعد بود که ماشین اومد دنبالم. رفتم توی ماشین ون و نشستم پیش دندون پزشک و کارشناس تغذیه و بهداشت روان و... و راه افتادیم. به آخرین روستای پیش از مقصد رسیدیم که یکدفعه ماشین از مسیر منحرف شد و پیچید توی یکی از کوچه های باریک روستا. گفتم: مگه نمیریم ...؟ گفتند: تماس گرفتیم. ظاهرا هنوز جاده اونجا به خاطر بارشهای اخیر بسته است. قرار شد بیاییم توی حسینیه اینجا برای ویزیت و تحویل داروی رایگان. گفتم: خدا به خیر کنه. این روستا هزار و هشتصد و خرده ای جمعیت داشت و میدونستم اسم ویزیت و داروی رایگان که بیاد چه اتفاقی میفته! به حسینیه رسیدیم. در هنوز بسته بود. پشت در بسته توی ماشین نشسته بودیم که مردم در ماشین ون را باز کردند و شروع کردند به گفتن مشکلاتشون! گفتیم: حداقل صبر کنین تا بریم تو! یکدفعه یادم اومد که پزشک اینجا رفته مرخصی. گفتم: بیایین بریم درمونگاه حداقل اونجا مریضها را ببینیم. مسئول بسیج جامعه پزشکی که همراهمون بود مخالفت کرد و گفت: من قراره عکسهای این برنامه را بگذارم توی گروه بسیج جامعه پزشکی اگه توی درمونگاه باشه که کار بسیجی نیست!
بالاخره اومدند و در حسینیه را باز کردند. ماشین وارد شد و بعد پیاده شدیم و رفتیم توی حسینیه و مردم هم به دنبالمون. بعد مردم شروع کردند به دعوا با همدیگه که کدومشون زودتر از بقیه اومده بوده پشت در بسته حسینیه و باید زودتر از بقیه ویزیت بشه! بعد هم همه شون دور میز و صندلی من حلقه زدند و همزمان شروع به گفتن مشکلاتشون کردند. من هم یه نگاه به مسئول داروخونه ای که همراهمون اومده بود کردم و گفتم: دارو چی دارین که من بنویسم؟ گفت: نمیدونم. هنوز وسایلو نیاوردن! چند دقیقه بعد یه ماشین وانت اومد و اول یک سری دارو آوردند تو مثل: ده تا شربت آلومینیوم ام جی اس(برای درد معده)، ده تا شربت لاکتولوز (برای یبوست)، پنج تا شربت دیفن هیدرامین، دویست تا قرص آتوراستاتین (برای چربی)، دویست تا قرص متفورمین (برای قند) و ... من هم شروع کردم به نوشتن. چندتا از مریضها را که دیدم متوجه شدم که مشکلاتشون با هم مشابهه و کمی بعد متوجه شدم دقیقا مشکلاتی را دارند که با داروهای روی میز درمان میشن! از اون طرف صدای خانم دکتر دندون پزشک بلند شد که به آقای مسئول بسیج دانشجویی میگفت: برای من فقط پنج وسیله برای کشیدن دندون فرستادن که همه شون هم مال بچه ها هستن! آخه من با این همه مریض چکارشون کنم؟ و بالاخره گفت: اصلا من فقط معاینه میکنم. اگه دندون بکشم که خون میریزه توی حسینیه و اینجا نجس میشه! آقای مسئول بسیج جامعه پزشکی هم با این استدلال ساکت شد! از اون طرف خانم مسئول تغذیه هم یه وایت برد گذاشته بود و با صدای بلند برای مردم توضیح میداد که چی بخورن و چی نخورن. چند نفری هم که روبروش نشسته بودند بعد از هر جمله اش زیر لب میگفتن: تو هم دلت خوشه! کی پول داره اینها که تو میگی بخره؟
هنوز نیم ساعت از شروع برنامه نگذشته بود که خانم مسئول داروخونه گفت: تقریبا همه داروهای من تموم شده! بعد رفتیم سراغ آقای مسئول بسیج جامعه پزشکی که گفت: خب نسخه بنویسین تا برن درمونگاه بگیرن. ویزیت رایگان ولی پول داروهاشونو اونجا بدن. گفتم: داروها را دیگه باید اینترنتی نوشت من اینجا چطور نسخه بنویسم؟ رفت و یه لپ تاپ برام آورد و روشن کرد و یه مودم هم بهش وصل کرد و دوباره نوشتن نسخه را شروع کردم. لپ تاپ موس نداشت و باید با حرکت دادن انگشت محل نوشتن را مشخص میکردم که بعد از نوشتن دوسه تا نسخه متوجه شدم اگه بخوام اینطوری ادامه بدم حالا حالاها اینجا هستیم. اگه روی سرنسخه مینوشتم هم که براشون آزاد حساب میشد. بالاخره قرار شد نسخه ها را روی سرنسخه بنویسم و بعدا بزنمشون توی سامانه. مریضهاهم فردا برن وداروهاشونوبگیرن. پس با آخرین سرعت ممکن شروع کردم به نوشتن. بعد از حدود یک ساعت دیگه عملا معاینه ای هم درکار نبود و فقط شرح حال را میپرسیدم و نسخه را مینوشتم! مریضها داشتند تمام میشدند. داشتم برای یه بچه یک ساله نسخه مینوشتم که خانم مسئول داروخونه گفت: ای وای دکتر چندتا شربت معده زیر میز مونده من اصلا حواسم بهشون نبود. اگه مریضی لازم داشت براش بنویسین. مادر بچه به محض شنیدن این جمله گفت: راستی معده اش هم درد میکنه! یه شربت معده براش بنویس. گفتم: خودش بهتون گفت؟! حال و حوصله جر و بحثو نداشتم. یه شربت معده هم زیر نسخه اش اضافه کردم که از همون جا بگیره. چند شربت باقیمونده را هم چند مریض بعدی غارت کردند.
بالاخره بعد از دیدن حدود صد مریض حسینیه خلوت شد. وسایلو برداشتند و گذاشتند توی وانت و بعد مسئول بسیج جامعه پزشکی که درطول کار درحال گرفتن عکس بود ازمون خواست کنار دیوار بایستیم و عکس دسته جمعی بگیریم اما طوری که حتما دو بنر بسیج جامعه پزشکی توی عکس بیفته. بعد رفتیم بیرون تا سوار ون بشیم درحالی که صدای بلند آواز حمیرا از جلو وانت به گوش میرسید.
به راننده گفتم بره درمونگاه تا من نسخه ها را توی سامانه ثبت کنم اما بقیه قبول نکردند و گفتند که کارشون تموم شده و میخوان برگردن ولایت. رفتیم شبکه بهداشت و رفتم سراغ آقای "ر" و نسخه ها را بهش نشون دادم و ماجرا را گفتم. رفت توی فکر و گفت: به نظر شما چکار کنیم؟ گفتم: به نظر من فردا منو بفرستید همون روستا و خانم دکتر که از مرخصی برمیگرده استثنائا بفرستید درمونگاهی که من قرار بود برم. گفت: باشه شما هم اگه تونستین امشب توی خونه این نسخه ها را وارد سامانه کنین. گفتم: باشه. اما هیچ نسخه ای را وارد نکردم. بخصوص که مراسم چهارشنبه سوری را در پیش داشتیم.
صبح چهارشنبه رفتم به درمونگاه همون روستای دیروزی. و ناگهان با هجوم یک لشکر از مردم روستا مواجه شدم. چون اون درمونگاه فقط هفته ای یک روز آزمایشگاه داره و اون هم روزهای چهارشنبه! همه مراجعین هم یا آزمایش قند و چربی میخواستند یا آزمایش قند و چربی و فشار (!) یا هر آزمایشی که اونجا میگیرن!
لابلای نوشتن آزمایش توی سامانه کم کم سروکله مریضهای دیروزی هم پیدا شد که ناچار شدم توی نسخه ها بگردم و نسخه هاشونو پیدا کنم و بزنم توی سامانه. چند نسخه را پیدا کردم و دیدم اینطوری نمیشه. خیلی شون هم بیسواد بودند و طبیعتا نمیشد ازشون بخوام که خودشون نسخه شونو پیدا کنن. به چند نفر گفتم: اصلا نسخه های دیروزی را ول کنین. بگین مشکلتون چی بود تا همین الان براتون بنویسم که همه شون باتعجب گفتند: ما که دیروز گفتیم!
بعد از پیدا کردن چند نسخه دیگه به این نتیجه رسیدم که موقع جستجو نسخه ها را بر اساس نام خانوادگی دسته بندی کنم. و از اون به بعد با ورود هر مریض دیروزی (!) اول دسته نام خانوادگی شو میگشتم و بعد میرفتم سراغ نسخه های تقسیم بندی نشده.
بالاخره آخر وقت شد و ماشین اومد دنبالم تا برگردم ولایت درحالی که چندین نسخه هنوز باقی مونده بودند و دیگه مریضی هم درکار نبود. که من هم همون جا ولشون کردم و اومدم چون باید به شیفت عصر و شب خودم توی یه درمونگاه دیگه میرسیدم!
پ.ن: سال نو همه دوستان عزیز پیشاپیش مبارک.
امیدوارم سال نو سال خوبی برای همه شما و همه مردم ایران باشه.
سلام
باز هم یک اتفاق غیرمنتظره باعث شد درباره اش یه پست بنویسم. اگه به نظرتون بیمزه بود ببخشید.
روز شنبه پانزدهم بهمن ماه سال یکهزار و چهارصد و یک برابر با سیزدهم رجب سال نمیدونم چند قمری سر شیفت بودم. توی درمونگاه شبانه روزی یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ولایت. مریضها از اهالی همون شهر گرفته تا روستاهای اطراف که اون روز درمونگاه روستاشون تعطیل بود میومدند و میرفتند. حدود ساعت ده صبح بود که یه خانم حدودا سی ساله را آوردند که به شدت سردرد و حالت تهوع داشت. شوهرش درحالی که داشتم یک مریض دیگه را میدیدم در مطب را باز کرد و زنشو آورد تو و انداختش روی تخت و بعد ایستاد و به من خیره شد! به ناچار ویزیت مریضی که روی صندلی نشسته بود خلاصه کردم و بعد رفتم سراغ اون خانم. یه شرح حال مختصر گرفتم و بعد درحالی که برمیگشتم طرف میز و گوشی و فشارسنج را برمیداشتم و دوباره میرفتم به سمت مریض از شوهرش پرسیدم: حرص خوردن؟ گفت: نه! اصلا خونه نبوده، توی اعتکاف بوده. فشارش طبیعی بود. براش دارو نوشتم و بعد که سرمش تموم شد هم رفتند.
یکی دو ساعت بعد بود که چهارتا دختر دبیرستانی با هم اومدن توی مطب. گفتم: بفرمائید. یکیشون گفت: ما توی اعتکاف بودیم. همه اونجا سردرد و حالت تهوع گرفتن. گفتم: همه؟ گفت: بله. ما که دور بخاری نشسته بودیم حالمون بدتر بود اما بقیه هم مشکل داشتند. فقط یک علت منطقی برای چنین شرح حالی وجود داشت. مسمومیت با گاز و احتمالا مونوکسید کربن. گفتم: خب پس چرا بقیه اونجا نشستن؟ دختره گفت: خانمی که مسئول اعتکافه بهمون گفت اینجا هیچ مشکلی نیست. سردرد و حالت تهوعتون هم برای اینه که عادت به روزه گرفتن ندارین! کسی هم حق نداره به جائی زنگ بزنه یا بره درمونگاه وگرنه دیگه مجوز مراسم اعتکاف را برای سال بعد بهم نمیدن! ما هم وقتی حواسش نبود فرار کردیم! گفتم: خب فعلا برین از پذیرش قبض بگیرین تا براتون دارو بنویسم تا بعد. گفتن: ما کد ملی مونو بلد نیستیم. پول هم زیاد نداریم! فقط یکی شون کد ملی شو بلد بود که برای همون یکی نسخه نوشتم و داروها رو زیادتر نوشتم که همه شون بتونن استفاده کنن.
به محض این که دخترها از مطب بیرون رفتند مریض بعدی اومد تو و مجبور شدم اونو ویزیت کنم و بعد هم مریض بعدی و بعدی. یکدفعه در مطب باز شد و خانم مسئول تزریقات اومد تو و گفت: یه چیز جالب بهتون بگم؟ این دخترها میگن خانمه که مسئول اعتکافه یه بخاری گذاشته وسط سالن و دودکششو گذاشته توی یه ظرف آب! گفتم: اصلا این خانم مسئول اعتکاف کی هست؟ گفت: شماره شو از دخترها گرفتم و زنگ زدم بهش که گفت: اینجا حال هیچکس بد نیست! بچه ها همه تون با هم بگین که حالتون خوبه یک ... دو ... سه ... و بعد صدای یه سری دختر اومد که همه با هم میگفتن ماااا حاااالمون خووووبه!! بعد هم قطع کرد!
دیدم این طوری فایده نداره. لابلای دیدن مریضها یه پیام دادم برای مسئول واحد مبارزه با بیماری های شبکه. چند دقیقه بعد پیام داد که چنین موضوعی ربطی به من نداره به مسئول بهداشت محیط بگین. برای مسئول بهداشت محیط پیام دادم که چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت: اسامی مریضها و کد ملی و شماره شونو بفرست! من که فقط اسم و مشخصات همون دختری را داشتم که براش نسخه نوشته بودم. رفتم سراغ تزریقات که اونجا اسامی دخترها موقع زدن سرم ثبت شده بود اما کدملی و شماره ای درکار نبود و خود دخترها هم رفته بودند. هرچقدر فکر کردیم اسم اون خانمی که صبح اومده بود هم یادمون نیومد و توی اون حمله مریضها هم امکان گشتن توی نسخه ها را نداشتم. به ناچار همونها را فرستادم و از اون به بعد تلفن پشت تلفن بود که از مسئول واحد مبارزه و مسئول واحد بهداشت محیط و خانم "ق" مسئول جدید امور درمان میشد و همون سوالها را تکرار میکردند و نهایتا گفتند: ما الان داریم راه میفتیم!
مدتی گذشت. اون روز من فقط شیفت صبح و عصر بودم و وقتی پزشک شیفت شب اومد جریانو بهش گفتم و داشتم میرفتم که کارشناسان شبکه اومدند و یکی شون گفت: داری میری؟ ما به خاطر حرف شما رفتیم اونجا و جلو ادامه مراسمو گرفتیم و خانمه هم حسابی فحش کشمون کرد حالا میخوای بری؟! دیگه هرطور بود بهشون فهموندم که شیفت من تموم شده و بودن یا نبودن من عملا چیزی را تغییر نمیده. نهایتا پیش از این که صورتجلسه را بنویسند مهر و امضاش کردم و اومدم بیرون. بعد هم برگشتم خونه.
خلاصه که این هم از ماجرای اعتکاف امسال. شرمنده اما اگه الان نمینوشتمش بعدا هم دیگه نمیشد.
الان میگذارمش که دو سه روز دیگه خودش منتشر بشه. پست خاطرات بعدی هم چند روز بعدش!
سلام
نهایتا دلم نیومد یه پست خاطرات جدید بگذارم ببخشید. فعلا اینو قبول کنید تا دفعه بعد:
اواسط تابستون سال 1399 بود. مثل خیلی ازروزهای دیگه وارد سایت دانشگاه علوم پزشکی شده بودم و یه مقدار از کارهای اداری خودمو انجام دادم. کارم تموم شد و میخواستم سایت را ببندم که تصادفا چشمم گوشه کارتابل خودم به سابقه کارم افتاد.یه لحظه احساس کردم که سابقه کارم این قدر نیست. پس حساب کردم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که سابقه کارمو از روزی حساب کردن که استخدام شده ام. یعنی نه دوران طرح برام لحاظ شده و نه دوران کار قراردادی توی شهر اسمشو نبر که قرار شده بود اونجا قراردادی کار کنم تا این که حکم استخدامم بیاد.
در اولین روزی که فرصت شد رفتم شبکه و قسمت کارگزینی و جریانو گفتم. مسئول کارگزینی گفت: مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. سایتو همون جا باز کردم و فرستاد پرونده مو هم آوردن و حساب کرد و گفت: آره حساب نکردن! گفتم: حالا چکار کنم؟ گفت: برو ستاد دانشگاه. چند روز بعد که فرصت شد رفتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. اونجا هم حساب کردن و گفتن: آره حساب نکردن! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: برو تامین اجتماعی. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. یادمه توی دوران طرح هم دفترچه بیمه کارمندی داشتم و آخر طرح ازم تحویلش گرفتن. گفتن: مگه میشه؟ دوران طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: خب دفترچه من کارمندی بود. گفتن: حتما داری اشتباه میکنی. برو تامین اجتماعی! گفتم: چشم.
تا چند هفته بعد فرصت نشد برم تامین اجتماعی تا این که بالاخره رفتم و مسئولشو پیدا کردم که گفت: تو هیچ سابقه ای توی تامین اجتماعی نداری الان اومدی اینجا برای چی؟! گفتم: چه عرض کنم؟ گفتند بیام اینجا. برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه هیچ سابقه ای نداشته باشی؟ طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: به خدا مسئولش گفت هیچ سابقه ای نداری! گفتن: برو بگو کتبا بنویسن! یکی دو هفته بعد دوباره تونستم برم تامین اجتماعی و بعد از کلی بالا و پائین رفتن از پله ها و درخواست نوشتن و ... بالاخره کتبا نوشتن که من هیچ گونه سابقه ای توی تامین اجتماعی ندارم. بعد دوباره برگشتم ستاد دانشگاه که گفتن: آره! انگار واقعا سابقه ای نداری! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: حالا برو خدمات درمانی!
رفتم اداره کل بیمه خدمات درمانی استان که پرونده ها را نگاه کردن و گفتن: حق بیمه ای که اون موقع دانشگاه برای شما پرداخت کرده فقط درحد دادن دفترچه بیمه بوده نه درحد حق بیمه بازنشستگی! گفتم: خب حالا من چکار کنم؟ گفتن: برو ببین دانشگاه چرا حق بیمه تو نداده؟!
برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. منو فرستادن به قسمت حقوقی دانشگاه که گفتن: به نظر ما به دیوان عدالت اداری شکایت کن. گفتم: چشم. چندبار بعد از برگشتن از روستا رفتم دیوان عدالت اداری که رفته بودند.تا این که یک روز تونستم زودتر برگردم و برسم خدمتشون که انصافا خیلی خوب راهنمائیم کردند و با راهنمائی های اونها شکایتم را نوشتم و از مدارکم کپی گرفتم و بردم محضر و کپی ها را برابر با اصل کردم و توی دفتر پیشخوان خدمات قضائی ثبت نام کردم و ... و بالاخره شکایتم را تحویل دادم که گفتن: میفرستیمش تهران نتیجه براتون پیامک میشه. حدود دو ماه بعد بود که برام پیامک اومد که شکایتم به شعبه شماره ... دیوان عدالت اداری تحویل داده شده. بعد هم هرچقدر منتظر جواب شدیم خبری نشد تا اوایل تابستون سال 1400 که برام پیامک اومد که حکم دیوان عدالت اداری صادر شده و برم و توی سایت ببینمش. رفتم و دیدم یه متن برام فرستادن که پره از اصطلاحات حقوقی ومن ازش سردرنمیارم اما فهمیدم که درخواستم رد شده. ازش اسکرین شات گرفتم و بردمش بخش حقوقی دانشگاه که نگاهش کردن و گفتن: چرا ردش کردن؟ توی این چند ماه این همه از پزشکها شکایت کردند و حکم گرفتند! گفتم: نمیدونم. حالا میشه ببینین چرا رد شده؟ خوندنش و گفتن: برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتی. گفتم: یعنی اگه جدا جدا بنویسم درست میشه؟ گفتن: آره. گفتم: باشه. بعد هم میخواستم برم دنبالش که خوردیم به دوران کمبود پزشک و اصلا تا مدتها فرصت نشد که برم سراغش.
بعد از مدتها یک روز رفتم کارگزینی شبکه. یکی شون پرسید: جریان چی شد؟ ماجرا را تعریف کردم. گفت: راستی ما که چند سال پیش به همه پزشکها نامه زدیم که هرکسی دوران طرحش براش لحاظ نشده بیاد و حق بیمه شو پرداخت کنه و سابقه شو بگیره. گفتم: من چنین نامه ای ندیدم. گفتن: مگه میشه؟ ما به همه پزشکها نامه زدیم! (روم نشد بگم شما اول گفتین مگه میشه طرحتو حساب نکرده باشن؟!) بعد گفت: میخوای یه سر بری ببینی هنوز هم میتونی حق بیمه شو بدی یا نه؟ گفتم: باشه. رفتم دنبالش و چند روزی هم اونجا گیر بودم که گفتن باید حق بیمه را به نرخ روز بریزی. حساب کردن و گفتن: ده میلیون و خرده ای بریز به حساب و بیا تا بقیه کارهاشو بکنیم! وقتی به آنی گفتم گفت: کلی پول بدی تا زودتر بازنشسته بشی و حقوقت کم بشه؟! اون هم توی این بدهکاری ها؟
یک روز جریانو برای یکی از همکاران تعریف کردم. که گفت: برم ببینم دوران طرح منو حساب کردن یا نه؟ چند روز بعد که دوباره دیدمش گفت: خوب شد گفتی. مال مرا هم حساب نکرده بودن. رفتم پولو ریختم به حساب و درستش کردم!
مدتی گذشت. دوباره رفته بودم توی کارگزینی شبکه و گفتم: ماجرا به اینجا رسید و حالا اگه بخوام برای دوران طرح جدا شکایت کنم کجا باید برم؟ گفتن: برو از تامین اجتماعی بپرس. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. گفتن: مگه میشه؟ طرح با تامین اجتماعیه! دوباره رفتم تامین اجتماعی که گفتند: اصلا بیا یه سر برو اداره تامین اجتماعی شهر محل طرحت از اونجا نامه بیار که هیچ سابقه ای اونجا نداری. شاید برای این اون درخواستتو رد کردن که ما اینجا از اداره تامین اجتماعی استان بهت نامه دادیم. گفتم: چشم.
یک روز مرخصی گرفتم و برای اولین بار از زمان پایان طرح (سال 1380) راهی شهر محل طرح شدم. تامین اجتماعی شو پیدا کردم که هرکاری کردم مدرک ندادن و گفتن: وقتی هیچ سابقه ای اینجا نداری چرا باید مدرک بدیم؟! رفتم سراغ شبکه بهداشت. شبکه بهداشتش همون جا بود اما اون قدر ساختمانهای جدید اطرافش ساخته بودند که به زحمت پیداش کردم.رفتم توی کارگزینی که گفتن: اون روزی که اومدین طرح یه نامه بهتون دادیم که دوست دارین براتون حق بیمه پرداخت بشه یا پولشو بهتون بدیم؟ حتما شما گفتین پولشو میخوام! گفتم: من چنین چیزی یادم نمیاد. گفتن: چرا حتما گفتین! گفتم: ممکنه اون نامه را توی پرونده ام بهم نشون بدین؟ گفتن: نمیشه پرونده ها محرمانه است! رفتم سراغ رئیس شبکه که گفتن: رفته جلسه. رفتم خدمات درمانی شون که گفتن: هیچ پولی برای بیمه بازنشستگی شما به اینجا پرداخت نشده. نهایتا فقط یه مقدار از سوغات اونجا خریدم و برگشتم ولایت! رفتم تامین اجتماعی استان و گفتم: بی زحمت شما یه نامه بهم بدین تا دوباره به دیوان عدالت اداری شکایت کنم. گفتن: تو هیچ وقت تحت پوشش ما نبودی و حالا هم نیستی. چرا ما باید به خاطر تو خودمونو با دانشگاه علوم پزشکی درگیر کنیم؟! دیگه خسته شده بودم. گفتم: اصلا ولش کن به درک! به قول آنی زودتر بازنشسته بشم که چی بشه؟
اوایل تابستون امسال بود که یه نفر (توی پی نوشتها میگم کی بود) بهم پیام داد و گفت: یه قانون جدید اومده که همه کسانی که رفتن طرح و براشون بیمه رد نشده بیمه شون باید توسط دانشگاه علوم پزشکی پرداخت بشه. تشکر کردم و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که بهم گفتن: برای ما که چنین نامه ای نیومده. نامه را که برام فرستاده بودن بهشون نشون دادم که گفتن: دوباره به دیوان شکایت کن. رفتم دیوان عدالت اداری و جوابیه اون دفعه را هم بهشون نشون دادم و گفتم: ظاهرا برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتم که گفتن: نه! چیزی که نوشتن کلا یه چیز دیگه است! نوشته چون بازرس تامین اجتماعی تائیدش نکرده رد میشه! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: با این نامه ای که جدیدا اومده راحت تر میتونی به نتیجه برسی.
چند هفته گذشت و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که فهمیدم اسامی افرادی که بیمه دوران طرحشون پرداخت نشده فرستادن تهران. رفتم و لیستشونو دیدم و هرچقدر گشتم دیدم اسمم توی لیست نیست. گفتم: پس چرا اسم من نیست؟ گفتن: برو شبکه بهداشت محل طرحت و بگو مدارکتو بفرستن! دیدم حال این که دوباره تا اونجا برم را ندارم. یه زنگ زدم بهشون و به رئیس شبکه جریانو گفتم که قول داد مدارکو بفرسته. چند هفته بعد دوباره رفتم ستاد دانشگاه که گفتن: وقتی شما به دیوان عدالت اداری شکایت کردین و شکایتتون رد شده پس ما دیگه هیچ تعهدی درباره حق بیمه شما نداریم! کلی رفتم و اومدم تا بالاخره اسممو داخل لیست دومی که قرار بود بره تهران اضافه کردم.
چند هفته پیش رفتم توی سایت دانشگاه که دیدم توی بخش سابقه ام نوشته سابقه تجربی قابل قبول و همون مدت قبلی را زده و نوشته سابقه بازنشستگی و توش زمان طرح هم لحاظ شده! امروز صبح هم دوباره رفتم توی سایت که دیدم از روز شروع طرح تا روز استخدام رسمی منو به عنوان استخدام پیمانی ثبت کرده حتی دوران قراردادی را! خلاصه که آخرش نفهمیدم چی شد! اگه کسی میدونه لطفا خبر بده!
پ.ن1. یه روز همون اوایل کار ماجرا را برای یکی از همکلاسهای دوران دانشگاه که خارج از کشور زندگی میکنه تعریف کردم. او هم شماره خانم "ک" را برام فرستاد که ظاهرا زمانی توی تامین اجتماعی ولایت کار میکرده ولی بعدا انتقالی گرفته و به یکی از کلان شهرهای کشورمون رفته. در تمام این مدت مزاحم ایشون بودم و ازشون مشورت میگرفتم و درواقع ایشون بهم خبر دادند که یه دستور جدید اومده و ....
پ.ن2. اخیرا متوجه شدم یکی از همکاران به دیوان عدالت اداری شکایت کرده و خواسته دوران دانشجوئی مون هم جزء سابقه مون لحاظ بشه. بعید میدونم این اتفاق بیفته ولی اگه بیفته من به زودی بازنشسته میشم!
پ.ن3. احتراما ورود عمادرا به جمع عینکی های فامیل گرامی میداریم!
بعدنوشت: اینو یادم رفت بگم:
اون اول ماجرا هرجا که میرفتم و جریانو میگفتم اول میپرسیدن: چرا تا به حال متوجه نشده بودی؟!
سلام
این هفته ها با اومدن ویروس جدید همه درمونگاه های ولایت غلغله اند. و شبکه هم به جای اینکه کار ما را کمی سبک تر کنه هر روز برنامه جدیدی برامون پیاده میکنه. مثلا الان چند روزه که ما باید همه نسخه های بیمه روستائی را اول روی کاغذ بنویسیم و بعد توی سامانه سیب وارد کنیم و برای همین زمان ویزیت هر بیمار تقریبا دوبرابر شده و هر مریض موقع ورود به مطب کلی بهمون غر میزنه که چرا کمی سریع تر کار نمیکنیم؟!
برای نمونه آمار بیماران ویزیت شده در پنجشنبه هفته پیش به قرار زیر است:
۱۲۳ نسخه شیفت صبح درمونگاه روستائی...
۱۷۲ نسخه از ساعت یک بعدازظهر تا دوازده شب در مرکز شبانه روزی...
۲۰ نسخه از ساعت دوازده شب تا هشت صبح روز جمعه.
از چند هفته پیش هرکدوم از پزشکان خانواده که قرارداد یک ساله شون تموم شده حاضر به تمدید قرارداد نشدن و رفتن. و من بهشون حق میدم وقتی میتونن توی درمونگاه های خصوصی تقریبا همین مبلغ را با زمان کار و تعداد بیمار کمتر و دیدن بیماران باکلاس تر دریافت کنند. البته بعضی شون هم میرن توی خونه و درس خوندن برای امتحان تخصص را شروع میکنن. همین الان چندتا از درمونگاههای روستائی بدون پزشک موندن و تعدادی از درمونگاههای دوپزشکه هم دارن با یک پزشک اداره میشن و حتی گفته میشه که احتمالا به زودی فقط برای مراکز شبانه روزی پزشک خواهیم داشت!
به همین دلیل کار من هم به مراتب سنگین تر شده.
وقتی پدر بزرگوار عصر پنجشنبه بهم زنگ زد و گفت سالگرد مامان را چند روز زودتر گرفته تا همه بتونن برن عذرخواهی کردم و گفتم سر شیفتم و به آنی خبر دادم که با بچهها برن اونجا. و دیگه وقتی خانم "ر" مسئول امور درمان شبکه ازم خواست که روز یکم آبان که روز سالگرد واقعی مامانه را هم شیفت بدم قبول کردم چون میدونستم که دیگه برنامه ای وجود نداره.
خلاصه این که این روزها واقعا درگیرم و از همه تون عذرخواهی میکنم.
این پست را میخواستم فردا بنویسم و بگذارم توی وبلاگ اما امروز صبح دوستان اون قدر لطف داشتند که نتونستم تا فردا صبر کنم.
پست خاطرات هم خیلی وقته که آماده است. توی چند روز آینده چشم.
بعدنوشت: یادم رفت بنویسم نبودن سرم و انواع شربت های آنتی بیوتیک هم یه دردسر دیگه برامون درست کرده!
سلام
چند ماه پیش توی ماه رمضان توی یکی از درمونگاه های نسبتا خلوت روستائی درحال دیدن مریض بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره مال خانم ... بود. مسئول داروخانه یکی از درمونگاه های شبانه روزی. گوشی را برداشتم و بعد از سلام و احوال پرسی بی مقدمه پرسید: ببخشید دکتر شما میتونین سرپرستی چندتا دختر جوون را به عهده بگیرین؟! گفتم: بله؟ خندید و گفت: راستش امشب تیم فوتسال دختران ولایت توی ورزشگاه ... توی لیگ کشوری بازی داره. اما پزشکی که همیشه همراه تیم بوده عذرخواهی کرده و گفته دیگه نمیتونم ادامه بدم. یکی از مسئولین تیم که با من آشناست بهم زنگ زد و سراغ یه پزشکو گرفت. من هم به شما زنگ زدم. گفتم: خب مگه نمیگین تیم دختران؟ اصلا منو راه میدن که برم اونجا؟ گفت: خب دکتر که محرمه! اما بعد از شوخی گفتن اگه خانم دکتر باشه بهتره اما پزشک مرد هم موردی نداره. گفتم: حقیقتش من دیشب شیفت بودم و فردا شب هم شیفتم. اگه امشب هم بخوام برم بیرون که دیگه توی خونه راهم نمیدن! اصلا پول توش هست یا نه؟! گفت: بالاخره زیر نظر فدراسیون فوتباله مگه میشه پول توش نباشه؟ اصلا من شماره شما را میدم به سرپرست تیم تا باهاتون تماس بگیرن. دیگه خودتون میدونین.
چند دقیقه بعد بود که موبایلم زنگ خورد و وقتی گوشی را جواب دادم برخلاف انتظارم با یک صدای مردانه روبرو شدم که خودش را معرفی کرد و از من دعوت کرد که ساعت هفت و نیم عصر برای حضور در محل مسابقه و صرف افطاری (!) برم مجتمع ورزشی .... گفتم: حق الزحمه من چقدر میشه؟ گفت: حقیقتش در جریان نیستم. اگه لطف کنین و رایگان تشریف بیارین که ممنون میشیم! گفتم: رایگانو که شرمنده بخصوص که الان کلی هم بدهی دارم. گفت: پس من با مسئولش صحبت میکنم هرچقدر گفتند میریزم به حسابتون.
خب، حالا رسیده بودیم به مرحله نهائی ماجرا. زنگ زدم به آنی و ماجرا را براش شرح دادم و همون طور که حدس میزدم مخالفت کرد. اما هرطور بود برای حفظ رویه خوش حسابی مون برابر بانک ها و طلبکاران راضیش کردم. بخصوص که فوتسال فقط دو نیمه بیست دقیقه ای داره (البته بیست دقیقه فعال که معمولا بیشتر طول میکشه).
هنوز چند دقیقه به ساعت هفت و نیم مونده بود که با ماشین خودمون دم در مجتمع ورزشی بودم. نگهبان مجتمع اومد جلو و گفت: بفرمائید؟ گفتم: من پزشکم. گفتن برای مسابقه بیام. کدوم طرف باید برم؟ گفت: همین چند دقیقه پیش یه خانم دکتر اومد! گفتم: واقعا؟ پس دیگه منو برای چی خواستن؟ گفت: نمیدونم. حالا بفرمائید تو. بعد هم آدرس داد و در را باز کرد. با ماشین وارد محوطه شدم و رفتم به همون مسیری که نگهبان گفته بود که سر از یه زمین چمن محصور شده درآوردم. از ماشین پیاده شدم و چشمم افتاد به یه آمبولانس خصوصی از استان همجوار. با دونفری که توی آمبولانس بودند سلام و علیکی کردیم و گفتم: مگه مسابقه فوتسال نیست؟ گفتند: نه! فوتباله! بعد هم یکیشون گفت: چطور توی شهر شما آمبولانس خصوصی نیست؟ هربارکه توی این شهر مسابقه هست به ما زنگ میزنن! گفتم: نگهبان دم در گفت چند دقیقه پیش یه خانم دکتر هم اومد. گفت: نه اون پزشکیاره. چون خانمه میتونه بره داخل زمین اما شما نمیتونین. حالا تا بازی شروع نشده برین و صورتجلسه بازیو مهر و امضا کنین. در را باز کردم و وارد پیست دو و میدانی دور زمین فوتبال شدم. بعد خودمو به خانمی که اونجا پشت میز نشسته بود معرفی کردم و صورتجلسه را مهر و امضا کردم. او هم تشکر کرد و گفت: این مهر برای ما خیلی مهم بود. حالا تا ناظر بازی جریمه مون نکرده لطفا برین بیرون! برگشتم بیرون و نشستم توی قسمت عقب آمبولانس. یه لحظه هوس کردم کلا ول کنم و برم اما بعد گفتم شانس که نداریم. کافیه برم. خدا میدونه چی میشه! یه پیامک به آنی دادم و گفتم مسابقه فوتباله نه فوتسال و به این زودی منتظر من نباشه. بعد یه پیام به خانم ... فرستادم و گفتم این که مسابقه فوتباله نه فوتسال! جواب داد: واقعا؟ من اصلا نمیدونستم!
بازی شروع شد. فقط چند دقیقه از شروع بازی گذشته بود که صدای خوشحالی بازیکنان یکی از تیمها و چند نفر انگشت شمار خانمهائی که برای تماشای مسابقه اومده بودند بلند شد و فهمیدم که تیم ولایت گل زده. اما از اون به بعد باتوجه به عکس العمل تماشاگران و سروصدای مربیان به نظر میرسید که تیم حریف بازی را در اختیار گرفته و بعد از دقایقی هم گل مساوی را زدند. بالاخره نیمه اول تموم شد و هم برای ما و هم برای ورزشکاران و کادر فنی دو تیم غذا بردند و همه بین دو نیمه مشغول افطار بودند! نیمه دوم شروع شد و من که مشغول گوشیم شده بودم از فریادهای ناراحتی که به گوشم رسید فهمیدم باز هم گل خوردیم! چند دقیقه بعد و درحالی که مربی تیم ولایت فقط فریاد میزد: عجله نکنید! ما هنوز وقت داریم برای سومین بار فریاد خوشحالی بازیکنان حریف بلند شد. باز هم از این فریادها شنیدیم تا این که بالاخره مسابقه تمام شد!
به محض این که سوت پایان بازی زده شد، دو نفری که توی آمبولانس بودند ماشینو روشن کردند و آماده شدن که برن. من هم از ماشینشون پیاده شدم و وارد زمین شدم تا تکلیف حق الزحمه مو مشخص کنم. دخترهای تیم حریف هنوز داشتند خوشحالی میکردند و بعد هم همه کنار هم ایستادند تا با هم عکس بگیرند اما به محض این که آماده عکس گرفتن شدند همه چراغهای دور زمین خاموش شد و گرفتن عکس به هم خورد! مطمئن نیستم این اتفاق عمدی بود یا نه اما حالشون گرفته شد. من دنبال اون جناب سرپرست تیم میگشتم که دیدم همراه با سرمربی تیم دختران تیم ولایت را روی چمن نشوندن و دارن اشتباهاتشونو بهشون میگن (چهره شونو از روی پروفایل واتس آپشون شناختم). چند دقیقه صبر کردم تا این که بالاخره ایشون به خودشون زحمت دادن و اومدن سراغ من. بعد هم ازم شماره حساب گرفتن و قول دادن فردا پول را به حسابم بریزن.
از زمین بیرون رفتم و رفتم سراغ ماشین. اعضای تیم حریف هم رفتند تا سوار اتوبوسشون بشن و راهی ولایتشون. بعدا شماره پلاک ماشین شونو سرچ کردم و از اونجا اسم شهرشونو پیدا کردم که راه خیلی زیادی تا ولایت ما داشتن و احتمالا همه اون شب را در راه بودن.
تا دو روز بعد صبر کردم و وقتی خبری از پول نشد شروع کردم به زنگ زدن و پیام دادن تا این که بالاخره حدود یک هفته بعد از مسابقه جناب سرپرست تیم توی واتس آپ برام اسکرین شات چتش با مسئول ورزش بانوان ولایت را گذاشته بود که میزان حق الزحمه منو مشخص کرده بودند و همون را هم برام واریز کردند. یعنی دو میلیون و پانصدهزار ریال! مبلغ زیادی نبود اما باتوجه به این که عملا هیچ کاری نکرده بودم خوب بود!
دوهفته بعد و زمان بازی بعدی تیم توی ولایت بود که جناب سرپرست به من زنگ زد و خواست که دوباره برم ورزشگاه اما این بار عذرخواهی کردم. چون بازی تیمشون دقیقا شبی بود که من شیفت بودم. جریان را توی گروه پزشکها نوشتم و یکی از خانم دکترها رفتند اونجا و ظاهرا توافق کرده بودند که بقیه بازی ها را هم تشریف ببرند تا زمانی که بالاخره لیگ تمام شد. اما من آخرش نفهمیدم اگه این دخترها با پوشش اسلامی دارن ورزش میکنن چرا مسابقاتشون نه از تلویزیون پخش میشه و نه برای همسران و برادران و پسرانشون قابل دیدنه؟ گرچه توی مملکتی که خانمها حق ندارند فوتبال آقایون را نگاه کنند شاید دنبال علت موضوعات مختلف بودن یه کار اضافی باشه.
پ.ن1. از صبح بیست و پنجم مرداد مرخصی گرفتم اما هنوز معلوم نیست از صبح بیست و پنجم حرکت کنیم یا غروب بیست و چهارم و برگشتن عسل از کلاس زبان.
پ.ن2. حوالی نیمه شب از منزل یکی از اقوام برگشتیم خونه که متوجه شدیم کوبه در خونه ناپدید شده! توی روزهای بعد که دقت کردیم دیدیم این اتفاق برای همه خونه های کوچه افتاده!
پ.ن3.روز هفدهم مرداد مصادف بود با سالروز تولد یکی از دوستان خوب مجازی که ایشون هم به لطف حرف های خاله زنکی بعضی ها عطای وبلاگستان را به لقای اون بخشیدند و وبلاگشونو تعطیل کردند. برای پارسای عزیز و خانواده اش آرزوی سلامتی و موفقیت دارم و امیدوارم باز هم شاهد آپ شدن دوباره این وبلاگ و سایر وبلاگهای تعطیل شده باشیم.
پ.ن4. از زمان تعطیل شدن مدارس ساعت خواب و بیداری بچه ها به هم خورده. بچه ها وقتی ما میخوابیم هنوز بیدارند و بعد تا ظهر میخوابند. هرچقدر هم تلاش کردیم این رویه را عوض کنیم تا به حال بی فایده بوده. جالب این که فهمیدم عماد شبها اخبار نقل و انتقالات بازیکنان فوتبالو سرچ میکنه و توی تیمهای پلی استیشن جابجاشون میکنه! البته طبیعتا همه تیمها که غیرممکنه اما تیمهای مهم از دستش درنمیره. من که فقط گفتم: تو چقدر بیکاری!
سلام
به لطف مرکزی که توی این چند هفته دارم کار می کنم همین الان یک پست خاطرات کامل دیگه دارم اما تصمیم گرفتم بگذارمش برای چند روز دیگه و این بار یک پست متفرقه بنویسم. پیشاپیش به خاطر این که چندان بامزه نیست عذرخواهی میکنم. (حالا شما بیائین و بنویسین نه اتفاقا خیلی جالب بود و اینا )
اواخر پائیز سال پیش بود. شایعه شده بود درصد افرادی که توی شهرستان ما علیه کرونا واکسینه شدن توی استانمون در رده آخر بوده و از مرکز بهداشت استان رئیس شبکه را توبیخ کردن. که البته باتوجه به فشاری که برای بالا بردن درصد تزریقات به روشهای مختلف می آوردن بعید به نظر نمی رسید. از بالا بردن تعداد و ساعات کاری پایگاه های واکسیناسیون تا دستور به بهورزها برای تلفن زدن به تک تک خونه هائی که افرادش هنوز واکسن نزدن و ....
اون روز بهم گفتند باید همراه یک نفر واکسیناتور و یک نفر ثبّات (کسی که آمار تزریقات را در کامپیوتر ثبت میکند) راهی یک کارخانه بشیم که کلی پرسنل داره و به خاطر ساعات کاری شون فرصت نمیکنن برن و واکسن بزنن. پس سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. توی راه به آقای ثبّات گفتم: شما که لپ تاپ نیاوردین چطور میخواین واکسنها رو ثبت کنین؟ گفت: بهم گفتند آقای ... دیشب لپ تاپو بعد از کار برده خونه.بهش زنگ زدم که بهم گفت شما برین با یک ماشین دیگه براتون میفرستمش.
رفتیم و بعد از طی مسافتی وارد یک جاده خراب شدیم که یکدفعه یادم اومد خودم هم چند روز پیش توی راه برگشت ازش گذشتم! از جاده خراب رفتیم و بعد توی یکی از دوراهی ها پیچیدیم و مسیرم نسبت به چند روز پیش متفاوت شد. بالاخره وارد یک کارخانه بزرگ تولید قارچ های خوراکی شدیم که من تا اون روز توی بازار اسمشو ندیده بودم. دو ماشین شاسی بلند در حیاط پارک بودند که پلاک هردوشون مال یکی از شهرهای استان مجاور بود و بعدا فهمیدم صاحبان کارخونه مال اونجان و بیشتر محصول کارخونه را هم اونجا میفروشند. کارگران زیادی توی حیاط بودند و هرکدوم کاری میکردند. از یکی دو دودکش چیزی شبیه به بخار آب خارج میشد و بوی خاصی در سراسر محیط پراکنده شده بود. خوشبختانه با داشتن ماسک کمتر بو را احساس میکردیم. راننده ما را پیاده کرد و بعد هم گفت: من به این بو حساسیت دارم. من برمیگردم شهر وقتی کار واکسیناسیون تموم شد بهم زنگ بزنین. و بعد هم برگشت و رفت. جناب ثبّات برای لپ تاپ تماس گرفت و گفت: میگن دیگه ماشینی نیست که اونو براتون بیاره! گفتم: خب پس چکار کنیم؟ میخواین با خودکار اسامی را بنویسیم بعد که برگشتیم ثبت کنین؟ گفت: من که صبح تا ظهر دارم مثل ... کار میکنم دیگه بعد از زمان اداری مو خراب نمیکنم! بعد از یکی از پرسنل اونجا پرسید: اینجا کامپیوتر دارین؟ اون هم گفت: بله! توی اون اتاق. رفتیم اونجا و دیدیم یک اتاق کوچیکه که امکان زدن واکسن را توی اون اتاق نداریم. بالاخره قرار شد اونجا اسامی ثبت بشه و با کارت واکسیناسیون بیان پیش واکسیناتور تا واکسن کرونا براشون تزریق بشه.
ما هم رفتیم توی یک سوله بزرگ که کنار دیوارش چند قفسه فلزی بود و همه شون پر از کیفهای کارگران اونجا. میز و صندلی را تا حد امکان به بخاری که اونجا بود نزدیک کردیم و نشستیم و چند دقیقه بعد اولین کارگر برای تزریق واکسن اومد. و پشت سرش بعدی و بعدی و ....
چند دقیقه بعد اولین کارگر خانم برای تزریق واکسن اومد و چون اتاق دیگه ای اونجا نبود ناچار شدم از سوله برم بیرون و توی حیاط بایستم تاوقتی که اون خانم از سوله خارج بشه و بعد برگردم داخل. و بعد این کار به تعداد اومدن کارگران خانم تکرار شد! البته بعدا در این مواقع به سمت نگهبان سوله هم ارتقاء پیدا کردم و وقتی یک خانم داخل بود به کارگران مرد اجازه ورود نمیدادم اما عکس اون گه گاه اتفاق می افتاد! به تدریج اومدن کارگرها به نقطه اوجش رسید و بعد شروع به کاهش کرد. به حدی که خانم واکسیناتور شک داشت که یک ویال واکسن را که مخصوص پنج نفر بود باز کنه یا نه؟ و گاهی کارگرها را نگه می داشتیم تا پنج نفر جمع بشن و بعد میزدیم.
بالاخره تعداد ورودی ها به حدی کم شد که احساس کردیم دیگه تعداد افرادی که باید واکسن بزنن تمومه.همین طور نشسته بودیم که چشمم به چیزی افتاد و خنده ام گرفت. بعد اونو نشون خانم واکسیناتور دادم و دوباره خندیدیم. موضوع این بود که من این قدر مراعات میکردم و موقع زدن واکسن خانمها از سوله بیرون میرفتم درحالی که همه واکسنها درست در برابر دوربین مداربسته تزریق شده بود! رفتم پیش آقای ثبّات که بهش بگم برای ماشین زنگ بزنه که دیدم خانمی که درواقع اتاق مال اون بود درحال پذیرائی سفت و سخت از ایشونه و با هم غرق بگو و بخند هستند! درحالی که ما توی اون سوله سرد یک لیوان آب هم نخورده بودیم! (این هم از ثمرات اجتماعی بودنه دیگه پس مثل من خوبه که کلی طول میکشه تا یخم آب بشه؟!) جناب ثبّات هم زنگ زد و بعد گفت: میگن همه راننده ها رفتن مسجد چون مراسم آقای ... بوده (یکی از راننده ها که یکدفعه متوجه یک تومور شده بود و بعد از عمل فوت کرد) همون جا یک ماشین پیدا کنید و بیائید! گفتم: حالا ما اینجا وسط بیابون ماشین از کجا پیدا کنیم؟ رفتم پیش مدیر کارخونه که گفت: تا چند دقیقه دیگه راننده کارخونه داره میره شهر برای من و چند نفر دیگه ناهار بگیره میگم شما را هم ببره. تشکر کردم و بعد هر سه نفرمون پیش منشی مدیر نشستیم و چایی و بیسکوئیت خوردیم تا وقتی که ماشین آماده شد. رفتیم و سوار ماشین شدیم و آماده حرکت بودیم که موبایل جناب راننده زنگ زد و او هم کمی صحبت کرد و بعد گفت: لطفا یک لحظه همین جا صبر کنید. و از ماشین پیاده شد. چند دقیقه بعد هم با یک پلاستیک پر از جعبه های قارچ برگشت. جناب ثبّات وقتی پلاستیک را دست راننده دید شروع کرد به غرغر کردن که: ما را کلّی معطل کردن و حالا هم میخوان با ماشین بارکشی شون ببرنمون و .... بعد جناب راننده اومد و در ماشینو باز کرد و جعبه های قارچ را بین ما سه نفر تقسیم کرد! آقای ثبّات هم دیگه تا زمانی که برگشتیم ولایت یک کلمه هم حرف نزد! بعد هم با ماشین کارخونه اومدیم شهر که هرکدوممون را هم در خونه مون پیاده کرد. آنی هم وقتی قارچها را دید کلی از کیفیتشون تعریف کرد و گفت: باز هم ازشون بگیر که هنوز توی بازار ندیدیم.
پ.ن1. یادتون نره بگین چقدر جالب بود
پ.ن2. دیشب قرار بود یکی از اقوام را شب تولدش سورپرایز کنیم که خودمون سورپرایز شدیم! اون هم با تماس برادر آقای صاحبخونه که گفت: دارن از شهرشون حرکت میکنن طرف خونه ما! خیلی وقت بود که ندیده بودیمشون. بعد هم با بردنشون به جشن تولد همه مهمونها را سورپرایز کردیم! بعد از این که مراسم حرکات موزون تموم شد (!) یه پیام دادم به دختر دوم باجناق دوم (که داره به شدت برای کنکور امسال درس میخونه) و بهش گفتم: میخوان کیک بخورن. بیام دنبالت؟ گفت: باشه! همون موقع فهمیدیم که امروز عید نیست و چون باید امروز می اومدیم سر کار بعد از خوردن کیک بلند شدیم. بعدا برام پیام داد: لباس پوشیدم و آماده شدم که دیدم بابا و مامان اومدند! کلی شرمنده اش شدم! حالا امشب که میریم خونه شون باید از دلش دربیارم.
سلام
توی پست قبلی نوشتم که روز جمعه هفته پیش چه اتفاقاتی افتاد.
عصر اون روز با صدای گرفته و سرفه رفتم مرکز تست. برای اولین بار بود که به عنوان بیمار میرفتم اونجا. منشی مرکز منو شناخت و گفت: اومدی تست بدی؟ گفتم: بله. صدامو که شنید سرشو تکون داد و گفت: حتما از مریضهای دیشب گرفتی. یادته که چقدر شلوغ بود؟ گفتم: آره. و از اون موقع تا به حال دارم فکر میکنم اون شب این بنده خدا کی اومده بود درمونگاه که من یادم نیست؟!
پزشک مرکز را نمیشناختم. احتمالا برای این که دیگه پزشکهای خانواده را توی مراکز تست نمیگذارن (علتشو نمیدونم) او هم وقتی اسممو گفتم منو شناخت و بعد از وارد کردن مشخصات گفت: تست رپید یا pcr؟ گفتم: pcr میدم که نتیجه اش مطمئن تر باشه. بعد هم رفتم قسمت ثبت مشخصات و بعد هم قسمت نمونه گیری که گفت: برات هر دو نوع تستو میگیرم! بعد هم هر دو سوراخ بینی را مورد عنایت قرار داد! همون جا نشستم تا جواب آزمایشم آماده شد و برگشتم خونه. جواب مثبت را برای خانم "ر" فرستادم که جواب داد: وااای حالا من شیفت های این هفته تونو چکار کنم؟!
روز شنبه حالم کمی بهتر بود. و از صبح روز یکشنبه یکدفعه حالم بهتر شد. از صبح دوشنبه تونستم بعد از مدتها کمی مشغول مطالعه و دیدن فیلم و ... بشم. این چند روز چند فیلم دیدم که فیلم فرانسوی "هفت روز" بیشتر از بقیه فکرمو درگیر کرد (البته تماشای این فیلم را در حضور بچهها توصیه نمیکنم) فیلمی که به مسائلی مثل انتقام و قصاص و... اشاره میکرد. البته از دیدگاه اروپایی.
روز دوشنبه برای رئیس ستاد شبکه پیام دادم که دیروز جواب تست pcr خودمو گرفتم. امکانش هست پنج روز استعلاجی کرونا را از دیروز حساب کنین و روز شنبه را با استعلاجی پزشکی که روز جمعه منو ویزیت کرد؟ گفت: اشکالی نداره اما خبر داری مرخصیهای استعلاجی از حقوق پزشک خانواده کسر میشه؟! گفتم: پس چکار کنم؟ گفت: از مرخصی های استحقاقی حداکثر میتونی پونزده روزشو ذخیره کنی و امسال هم چون بیشتر ماهها مرخصی ها به خاطر کرونا لغو بوده مطمئنا کلی شون باقی مونده. به نظر من این دو روز آخر هفته را استحقاقی بگیر. گفتم: چشم.
دیشب خانم "ر" پیام داد و گفت: حالتون بهتره؟ گفتم: بله خیلی بهترم ممنون. گفت: خب پس مرکز واکسیناسیون ... فردا صبح خالی مونده. میتونین برین؟!
و به این ترتیب من الان توی مرکز واکسیناسیون ... درخدمت مردم هستم (البته تا الان که حتی یک نفر هم نیومده!)
پ.ن۱. از این که هیچ کدوم از اعضای خانواده هیچ علائمی پیدا نکردن هم خوشحال بودم و هم متعجب. تا اینکه از دیروز گلودرد آنی شروع شد. تا ببینیم چی میشه.
البته خونه همسایه ها پیش از ابتلای من مبتلا داشتیم.
پ.ن۲. اخوی تهران نشین که از یکی دو سال پیش به خاطر سنگ کیسه صفرا هر شش ماه سونو میداد تا اندازه شونو چک کنه حوصله اش سر رفته و بدون این که به کسی چیزی بگه رفته و جراحی کرده! خدایی من اگه بودم جراتشو نداشتم.
پ.ن۳. عسل که روز اول با زدن سه ماسک معمولی و یک ماسک پارچه ای توی خونه راه میرفت الان چند روزه که اصلا ماسک نمیزنه و میگه: اگه خدا بخواد بگیرم که بالاخره میگیرم! خوشبختانه تا به حال علائمی نداشته اما جرات این که ببرمش و دوز اول واکسنشو بزنم هم ندارم.
سلام
دو سه روز پیش بود که نامه اومد از این به بعد مرخصی استعلاجی کرونا به پنج روز کاهش پیدا میکنه. پیش خودم گفتم از شانس ما حالا که مدتش کوتاه شده کرونا میگیرم!
دیروز ظهر به محض این که رفتم سر شیفت احساس گلودرد کردم. به تدریج سرفه و تب و لرز و حالت تهوع و تنگی نفس هم شروع شد. اتفاقا شیفت هم شلوغ بود و از یک بعدازظهر تا صبح جمعه حدود ۱۶۰ مریض اومد. آخر شب دیگه مریضها را میدیدم و بعد میرفتم توی اتاق استراحت و پتو را به خودم میپیچیدم و به شوفاژ میچسبیدم!
صبح که رسیدم خونه رسما از پا دراومدم. آنی که بیدار شد و حال منو دید گفت: یه نسخه برای خودت بنویس تا برم بگیرم اما نتونستم. پس منو برداشت و رفتیم پیش دکتر. برام یه مقدار دارو نوشت که باعث شد حالم بهتر بشه. بعدازظهر هم رفتم و تست rapid دادم که مثبت شد و برای اطمینان تست pcr هم دادم تا جوابش آماده بشه.
خلاصه که مراقب حرفهایی که به خودتون میزنید باشید!