جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

مورچگان را چو فتد اتفاق

سلام

لیست خریدی که آنی بهم داده دوباره نگاه میکنم. خب انگار چیز دیگه ای باقی نمونده. فقط قرار شد یکی دوتا بستنی هم برای بچه ها بخرم که گذاشته بودم برای آخر تا آب نشن. درحال رفتن به سمت فریزر بستنی ها هستم که یکدفعه خشکم میزنه. چرا؟ چون یه چیز جدید دیدم! عادت دارم (طبیعتا تا جائی که جیب مبارک اجازه میده) چیزهای جدیدو امتحان کنم. حالا میخواد دمنوش گیاهی باشه یا شکلات یا هر چیز دیگه ای. معمولا هم به همون یه بار ختم میشه اما گاهی هم متوجه میشیم که چه کیفیت خوبی داره و از اون به بعد برند جدید جای برند قبلی رو میگیره. مثل نوع مایع ظرفشوئی که الان چند سالی هست از یه مارک خاص استفاده میکنیم که اولین بار به عنوان یه مارک جدید خریدمش و کیفیت خودشو نشون داد (طبیعتا اسم نمیارم تا تبلیغ نشه!) اما مسئله اینه که این چیز جدیدی که دیدم اصلا مورد استفاده من نیست! سالهاست که از نرم کننده مو استفاده نکردم و این مورد فقط مورد استفاده آنی و گاهی عسله. چند ثانیه ای با خودم کلنجار میرم. نمیدونم بخرم؟ نخرم؟ آخرش می اندازمش توی چرخ دستی و بعد میرم سراغ فریزر برای برداشتن بستنی.

چند هفته میگذره. آنی زنگ حمامو میزنه. میرم دم حمام و میگم چیه؟ میگه نرم کننده ام تموم شده یکی میدی؟ میرم سراغ کمد و همون نرم کننده کذائی رو بهش میدم. یه نگاه بهش میکنه و میگه: باز یه چیز جدید خریدی؟ تو که میدونی من به چه مارک هائی علاقه دارم! میگم: حالا شاید بعدا بگی همیشه از همین بخر! آنی برمیگرده توی حمام و من هم برمیگردم جلو تلویزیون. چند دقیقه بعد و وقتی آنی داره موهاشو خشک میکنه ازش می پرسم: حالا دیدی چه نرم کننده خوبی برات خریدم؟ میگه: نه! چی بود؟ مثل ماست میچسبید روی موهام!

روز بعد توی حمامم و خودمو میشورم. میخوام برای آخرین بار برم زیر دوش که چشمم به ظرف نرم کننده می افته. به خودم میگم: مثل ماست؟ یعنی چطوری؟ یه کم ازش بزنم ببینم چطوریه؟! از نرم کننده به موهام میزنم. چون مدتهاست این کارو نکردم متوجه اختلافش با بقیه انواع نرم کننده نمیشم. بعد میرم زیر دوش و از حمام بیرون میام.

نصف شبه و عسل بالاخره درس و مشقشو تموم میکنه. میگه: می آیی برام قصه بگی؟ میگم: بله. عسل میخوابه روی تخت و من هم یه بالش میگذارم زیر سرم و کنار تختش دراز میکشم. اپلیکیشن مربوطه را باز میکنم و به عسل نشونش میدم تا قصه ای که دوست داره انتخاب کنه. میگه: تو که خودت میدونی! و بعد سه انگشتشو بهم نشون میده! متوجه منظورش میشم. نمیدونم چرا اما عسل علاقه ای به خوندن داستان هائی که جدیدا وارد اپلیکیشن میشن نداره. هر بار باید سه بار انگشتمو پائین صفحه نمایش گوشیم بگذارم و به سمت بالا بکشم و رهاش کنم تا قصه های قدیمی تر بیاد و عسل یکی از اونهارو انتخاب کنه. قصه انتخاب میشه و براش میخونم. بعد میخوام برم توی اتاق خواب خودمون که یکدفعه خوابم میبره!

از خواب می پرم. به خودم میگم: من کِی خوابم بُرد؟ یه نگاه روی گوشی میکنم. ساعت دو و نیم صبحه. میخوام برم توی تخت خودم که احساس میکنم پوست سرم میخاره! سرمو میخارونم و متوجه میشم چیزهائی به انگشتهام میخوره. از جا می پرم و لامپو روشن میکنم. عماد هم از خواب میپره و میگه: چراغو خاموش کن! یه نگاه به بالشم میکنم. مطمئنم اگه تعداد مورچه های قرمزی که روی بالش هستن را بشمرم به یه عدد سه رقمی میرسم. موهامو تکون میدم و به مورچه های روی بالش اضافه میشه. میبینم این طوری بی فایده است. میرم توی حمام، اول بالشو تکون میدم و بعد یه دور دیگه سرمو شستشو میدم و یه لشکر مورچه قرمز را می فرستم توی راه آب. بعد لباس میپوشم و میرم توی تخت خودمون. آنی میگه: دوباره رفتی توی حمام؟ میگم: حق با تو بود. نرم کننده اش اصلا به درد نمیخوره!

پ.ن1. برای همه لطف ها و هم دردی هاتون ممنونم.

پ.ن2. امروز سالگرد درگذشت مادر گرامی دوست بسیار محترم مجازی خانم رافائله. به ایشون تسلیت میگم و برای خودشون و خانواده محترمشون آرزوی سلامتی و عمر طولانی دارم.

پ.ن3. عسل میگه: احساس میکنم وقتی میتونم بگم دارم بزرگ میشم که دیگه شبها قصه نخوام. میگم: خب دیگه برات قصه نمیگم. میگه: خب نه دیگه یهوئی! از همون شب کم کم درصد شبهائی که قصه خواسته کم شده. بعضی شبها میرم و براش قصه میگم، بعضی شبها آنی میره و کمی پیشش میخوابه و برمیگرده و گاهی هیچ کدوم. این هفته دوشنبه پیش از قصه از هوش رفتم، سه شنبه هم که شیفت بودم، دیشب بعد از مدتها رفتیم خونه خاله عسل و عسل هم همون جا موند و امشب هم که دوباره سر شیفتم. فکر کنم دیگه حسابی استخونهاش از بی قصه ای ذق ذق کنه!

چو عضوی به درد آورد روزگار (۲)

سلام

اولا ممنون از لطف و همدردی شما 

ببخشید که کامنتها رو بدون پاسخ تایید کردم.

همین چند هفته پیش بود که برای یکی از دوستان کامنت گذاشتم و نوشتم وقتی وبلاگ میخونیم دوست نداریم فقط غم و غصه بخونیم اما الان خودم دارم همین کارو میکنم ببخشید.

بگذریم، روز بعد صبح رفتم سر کار و بعدازظهر رفتم سراغ دوست دوران دانشکده توی CCU (علت بستریش بروز مشکل قلبی بعد از شنیدن خبر تصادف بود نه اون طور که یه نفر از خوانندگان محترم وبلاگ حدس زده بودند به علت کرونا). رفتم دم CCU و به پرستار اونجا گفتم اومدم آقای دکتر...... را ببینم سرشو آورد جلو و آروم گفت: هنوز نمیدونه ها. گفتم: حواسم هست. رفتم جلو و دیدم بیچاره خوابه. چند دقیقه ای همون جا ایستادم و به مانیتور ضربان قلب نگاه کردم و تقریبا مطمئن شدم که خطر رفع شده. بعد یکدفعه از خواب پرید و منو دید. سلام و علیک که کردیم فهمیدم حال و حوصله صحبتو نداره پس یکی دو دقیقه موندم و بعد هم زدم بیرون و گفتم: انشاالله بعدا که مرخص شدی میام میبینمت.

یکی دو ساعت بعد بود که همون خانم دکتری که اولین بار خبرو بهم داد گفت: خانم دکتر..... (مادر متوفی) را بعد از تماس بستگانش با نیروی انتظامی توی پلیس راه طبس متوقف کردن و الان یکی دوتا از بستگانش رفتن بیارنش و قرار شده توی راه کم کم خبر مرگ دخترشو بهش بدن. بعد هم گفت: خودم هم توی راهم و دارم میام ولایت که پیشش باشم. ازش تشکر کردم. اواخر شب بود که یکی دیگه از دوستان توی تلگرام تسلیت گفت و فهمیدم که پدر و مادرش متوجه شدن. پس من هم تسلیت گفتم و پشت سر من یکی یکی کامنتهای تسلیت توی گروه گذاشته شد و بعد هم تصویر اعلامیه برای روز چهارشنبه.

مرگ پدر و مادر سخته ولی دیروز فهمیدم قابل مقایسه با داغ مرگ فرزند نیست. وقتی دوستمو دیدم که به زور خودشو از CCU مرخص کرده بود و درحالی که دو نفر زیر بغلهاشو گرفته بودن سر نماز میت دخترش ایستاده بود، و وقتی صدای ضجه های همسرشو می شنیدم و گه گاه جملاتی که به وضوح شوکه شدنشو نشون میداد از خدا خواستم هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکنم. جرات نکردم جلو برم و تسلیت بگم و فقط خودمو قاطی موج جمعیتی کردم که اونجا حاضر شده بودن.

از مراسم توی خونه خبری نبود و فقط توی یکی از سالن ها ناهار میدادن که ترجیح دادم به جای رفتن به سالن برگردم خونه.

با آنی هم قرار گذاشتیم چند روز دیگه که دور و برشون خلوت تر شد و کمی آروم تر شدن یه سر بریم خونه شون.

پی نوشت: شرمنده 

چند روز بهم فرصت بدین این وبلاگ برمیگرده به وضعیت معمول خودش.

چو عضوی به درد آورد روزگار

سلام

توی پی نوشت های این پست یه چیزی میخواستم بنویسم که چون خیلی طولانی شد بقیه شو گذاشتم برای پست بعد و موقع نوشتن پست بعد هم کلا فراموشش کردم و هیچ کدوم از شما هم بهم یادآوری نکردین.

میخواستم بنویسم توی این چند سالی که این گروه با همه فراز و نشیبهای خودش پابرجاست گه گاه مرگ پدر یا مادر یا سایر اقوام دوستان را به همدیگه تسلیت گفته بودیم اما زمان نوشتن اون پست اولین باری بود که مرگ فرزند یکی از دوستانو بهش تسلیت میگفتیم. اون هم مرگ به علت سرطان. تقریبا هیچ کدوم از ما، به جز چند نفر از دوستان خیلی نزدیکشون اصلا خبر نداشتیم این زن فعال و پر انرژی درحالی توی بحثهای گروه مشارکت میکنه و ظاهر شادی داره که درواقع توی خونه با چنین مشکل بزرگی روبرو شده. و برای همین همه مون به شدت غافلگیر شدیم.

گذشت و اون خانم دکتر بعد از مدت زمانی کم کم آروم تر شد.

تا دیشب.

دیشب یکی از خانمهای همکلاس دانشکده بعد از مدتها بهم پیام داد و گفت از ..... (یکی دیگه از دوستان همکلاس دانشگاه که من توی دبیرستان هم باهاش همکلاس بودم) چه خبر؟ گفتم: چطور؟ و تازه فهمیدم دختر دوستمون که زمانی توی شهر اسمشو نبر توی مهدکودک آنی بود و درکنکور امسال توی یه رشته خیلی خوب قبول شده بود و همه مون کلی به خودش و همسرش (که او هم از دوستان همه مون بود) تبریک گفته بودیم بعد از یه تصادف شدید توی ICU بستری شده.

توی اون موقع شب امکان رفتن به بیمارستانو نداشتم پس از طریق موبایل با چند نفر تماس گرفتم و نهایتا فهمیدم که موضوع واقعیت داره و حالش هم چقدر وخیمه.

همچنان پیگیر اوضاع بودیم که بالاخره حوالی نیمه شب خبر مرگش به دستم رسید.

جرات نکردم توی گروه تسلیت بنویسم چون نمیدونم پدر و مادرش اصولا در جریان هستند یا نه؟ پدری که خودش هم هنوز بستریه و مادری که وقتی از همه جا ناامید شده بدون این که به کسی حرفی بزنه ماشینشو برداشته و رفته و فقط یک بار جواب یکی از دوستانو داده و گفته دارم میرم شفای دخترمو از امام رضا بگیرم.

امروز عصر دارم میرم بیمارستان نمیدونم بتونم برم توی ICU ببینمش یا نه؟ و اگه رفتم نمیدونم چی بگم؟ چون اصلا همدردی بلد نیستم.

حال و حوصله چک کردن متن و ویرایش غلط های احتمالیو ندارم. اگه متن مشکلی داره به بزرگی خودتون ببخشید.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۷)

سلام

۱. بیشتر پزشکانی که در سالهای اخیر به شبکه بهداشت اومدن خانمند. برای همین تقریبا همیشه من جلو ماشین میشینم. یه روز صبح وقتی ماشین اومد دنبالم رفتم سوار بشم که دیدم یه خانم روی صندلی جلو نشسته. رفتم و روی صندلی عقب نشستم. وقتی به درمونگاه رسیدیم و خانم دکتر پیاده شد راننده گفت: تعجب کردی؟ این دندون پزشک ما بیش از حد سرمائیه. اواخر تابستون همه میگفتن کولرو روشن کن خانم دکتر میگفت نههههه بخاریو روشن کنین! حالا هم که هوا سرد شده میاد میشینه جلو پیش بخاری!

۲. به خانمه گفتم: بفرمائید. گفت: من حامله ام. گفتم: به سلامتی گفت: حالا گلوم درد میکنه. دیدمش و دفترچه بیمه شو باز کردم که گفت: من میتونم دارو بخورم؟ آخه حامله ام. گفتم: خیلی از داروها رو میتونین بخورین. حواسم هست که داروهائی که مشکل دارن براتون ننویسم. نسخه را نوشتم و دادم دستش که گفت: حالا این داروها برای حاملگی مشکلی ندارن؟ گفتم: نه خیالتون راحت باشه. رفت و چند دقیقه بعد پیرزنی که همراهش بود پلاستیک داروهاشو گذاشت روی میز و گفت: این شربت برای حاملگی مشکل نداره؟ گفتم: نه گفت: این قرصها را طوری نیست که بخوره؟ آخه حامله است. ......

۳. یه درمونگاه شبانه روزی بود که هروقت میرفتم شیفت یه پیرزن  تقریبا هر روز میومد درمونگاه. دوتا پلاستیک بزرگ دارو را میگذاشت روی میز و یه مشکلیو میگفت و دارو میخواست. هربار باید داروهاشو میدیدم و داروئی که برای اون مشکل وجود داشت و توی پلاستیکهاش نداشت براش مینوشتم! ظاهرا روزهائی که من نبودم هم میومده و دارو میخواسته. مدتی ازش خبری نبود تا این که خبر مرگشو شنیدم. علتو که پرسیدم پرسنل گفتند: مدتی بوده که سرطان گرفته بوده و هیچ کس نفهمیده! نمیدونم از بس هر روز میومد دیگه بهش اهمیت نمیدادیم؟

۴. تازه وارد درمونگاه شده بودم که یه پیرزن اومد توی مطب. درحال پوشیدن روپوش بهش گفتم: بفرمائید بشینین. بعد نشستم روی صندلی و گفتم: بفرمائید. گفت: من هربار که اومدم پیشت خوب شدم. به پرسنل گفته بودم هروقت اومدی اینجا بهم زنگ بزنن بگن! (آخه یه دروغی بگو که قابل باور باشه مادر من! فرضا بهت زنگ زده باشن چطور توی سی ثانیه خودتو رسوندی آخه؟!)

۵. خانمه گفت: اون دفعه که اومدم پیشتون اصلا مشکلم حل نشد. نسخه قبلیو نگاه کردم و گفتم: یعنی هنوز گلودرد دارین؟ گفت: نه اون که همون موقع خوب شد. گفتم: هنوز سرفه میکنین؟ گفت: نه یک روز که شربتتونو خوردم سرفه ام قطع شد. گفتم: آبریزش بینی دارین هنوز؟ گفت: نه همون روز قطع شد. گفتم: پس چی حل نشده؟ گفت: سردردم هنوز قطع نشده!

۶. خانمه دفترچه شو گذاشت جلوم و گفت: نسخه قبلی مو ببینین. نگاه کردم و با هزار فلاکت تونستم داروهاشو از روی اون کپی به شدت کم رنگ بخونم. گفتم: خب؟ گفت: همین داروها را میخوام البته نه همه شونو فقط دو قلمشون تموم شدن. گفتم: خب کدومشون؟ دو بسته قرص از جیبش بیرون آورد و گفت: این دوتارو بنویسین!

۷. خانمی که از عروسی یهوئیش توی پست قبل نوشتم نشسته بود و لیست کم و کسری های جهازشو مینوشت. گفتم: عروسی کردین و تازه میخواین جهاز ببرین؟ گفت: اصلا هنوز چیزی برای جهاز نخریدیم. نه که عقدمون یهوئی تبدیل به عقد و عروسی شد!

۸. (۱۸+) خانمی که اخیرا توی دو بیمارستان مختلف دو عمل جراحی مختلف انجام داده بود گفت: بیمارستان اولی خیلی خوب بود. مثلا پرستارهاش اون قدر قشنگ رگ میگرفتن که من اصلا نمیفهمیدم. اما توی بیمارستان دومی تا میخوابیدی روی تخت هل میدادن توش!

۹. به مسئول پذیرش گفتم: این صندلی که برای مریضها گذاشتین انگار خیلی کج شده. اومد و نگاه کرد و گفت: نه همیشه همین طوره. چند دقیقه بعد خانمه نشسته بود روی صندلی و برام حرف میزد که پایه صندلی شکست و خانمه ولو شد روی زمین! باز خداروشکر که چیزیش نشد!

۱۰. خانمه چند نوع قرص گذاشت روی میز و گفت: این قرصها را میخورم تموم شدن برام بنویس. وقتی نوشتم یکی شونو برداشت و گفت: اینو هم نوشتی؟ گفتم: بله. گفت: نه از اینها توی خونه دارم فقط آوردمش که ببینی چی میخورم!

۱۱. یه بچه را معاینه کردم و به مادرش گفتم: آمپول میزنه براش بنویسم؟ بچه گفت: نههههههه من آمپول نمیزنم. مادرش گفت: نه از همونهاست که دوست داری! بچه هم گفت: خب باشه!

۱۲. توی یکی از درمونگاهها هربار که میرفتم مسئولین تزریقاتش ده بار میومدن سراغم و هی میگفتن: پس یه آمپولی سرمی چیزی بنویس هیچی کار نکردیم! یه بار وقتی رفتم اونجا به خودم گفتم خوبه یک بار براشون بنویسم گناه دارن. اون روز استثنائا کلی تزریقات براشون نوشتم تا آخر شب. بعد بهشون گفتم: خب امروز خوب نوشتم؟ یکی شون گفت: دستتون درد نکنه البته دیگه برای ما فرقی نمیکنه چون قراردادمونو عوض کردیم دیگه درصد نمیگیریم حقوقمون ثابته!

پ.ن۱. روزی که پدر بزرگوار میخواست خونه را بفروشه شهرداری به خاطر اضافه بنا کلی جریمه اش کرد. مامور شهرداری بهش گفته بود: اون انبار اون طرف حیاطو خراب کنین زیربناتون درست میشه. اما خریدار خونه نگذاشته بود و گفته بود میخواد اونجا زندگی کنه. وقتی هم میخواست خونه را تخلیه کنه میخواست کمد دیواری ها رو باز کنه و بیاره خونه جدید. اما خریدار خونه نگذاشت و گفت: من میخوام یک سال اینجا زندگی کنم و بعد خرابش کنم. امروز صبح شنیدم خراب کردن خونه را شروع کردن! کلا حالم گرفته شد!

پ.ن۲. وامی که ده سال پیش برای خرید خونه قبلی از بانک مسکن گرفته بودم و بعد به سند خونه فعلی منتقل کرده بودم تموم شد. وامی که اون موقع قسطش بیشتر از یک سوم دریافتی ماهیانه ام بود اما الان مبلغش اصلا قابل عرض نیست! و از همین حالا رفتم توی فکر برای گرفتن یه وام دیگه! چون عملا چاره دیگه ای نداریم!

پ.ن۳. داریم یه فیلم مستند درباره انسانهای اولیه از تلویزیون میبینیم. عسل میگه: حالا ما انسانهای دومیه ایم؟!