جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۴)

سلام

۱. توی مرکز کرونا بودم. خانمه گفت: شنبه قراره عمل کنم. دکترم گفته حتما باید تست منفی کرونا با خودت بیاری. گفتم: مگه توی این روزها عمل هم میکنن؟ گفت: یعنی میگین سزارین هم نکنم؟!

۲. داشتم نسخه خانمه را مینوشتم که شوهرش گفت: هرجا بردم با یکی دیگه معامله اش کنم کسی قبولش نکرد!

۳. یکی از دخترانی که یه زمانی مامان رفته بود برای من ببیندش و نپسندیدش (!) اومد پیشم. برای انواع بیماری ها براش دارو نوشتم و بعد که رفت به این فکر کردم اگه فرضا ایشون آنی شده بود (!) زندگیم چقدر با الان فرق داشت؟! (گرچه با انواع بیماریهائی که بهشون مبتلا شده بود احتمالا زندگیم از الان بهتر نبود)

۴. توی شیفت عصر کرونا مرده اومد پیشم و گفت: خانم ماما نیست؟ گفتم: نه انشاءالله صبح. گفت: خانمم صبح اومده پیشش براش آمپول ضد بارداری بنویسه. حالا که گرفته و بهش زدیم توی اینترنت سرچ کردیم و دیدیم آمپولش سه ماهه بوده درحالی که ما آمپول یه ماهه میخواستیم! خانمم الان نشسته توی خونه داره گریه میکنه من هم اومدم ببینم داروئی نیست که اثرشو خنثی کنه؟!

۵. نمیدونم چرا شماره پنجو جا انداختم الان هم که دیگه نمیشه اضافه اش کرد! با تشکر از یادآوری دکتر هوپ 

۶. (۱۶+)  آخر وقت از یکی از درمونگاههای روستائی بیرون اومدیم و سوار ماشین اداره شدیم تا برگردیم ولایت. من جلو بودم و سه تا خانم عقب ماشین. وسط راه خانمی که وسط نشسته بود فقط میگفت: یه کم برین اون طرف تررررر چقدر چسبیدین به مننننن ..... یکی دیگه از خانمها گفت: ای بابا! حالا انگار دوتا مرد نشستن این طرفش دوتا مرد هم اون طرفش که این قدر غر میزنه! خانم وسط نشسته (!) گفت: اگه این طور بود که خوب بود اصلا هم غر نمی زدم!

۷. وسط نوشتن نسخه خانمه گفت: برای من مسکّن ننویسی ها دکترم گفته پوکی استخون میگیری. عوضش برام شیاف بنویس! جالب این که شیافو که نوشتم گفت: مسکّنو هم بنویس با شیاف خالی دردش کم نمیشه!

۸. به خانمه گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: قبلا یه بار برای آمپول تست کردن و حساسیت داشتم حالا باز بخوام بزنم باید تست کنم؟!

۹. خانمه دخترشو آورد و گفت: دلش درد میکنه این داروها رو هم خورده. گفتم: با این داروها بهتر شده یا نه؟ گفت: اصلا اینهارو که خورده دلش درد اومده!

۱۰. به دختره گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: نه. مادرش گفت: چرا داره هنوز شروع نشده!

۱۱. مرده گفت: خانمم از بس تب و لرز داره همه اش گلاب به روتون میچسبه به بخاری!

۱۲. به یه بچه گفتم: دهنتو باز کن ببینم. مادرش گفت: سرتو بگیر اون طرف بعد دهنتو باز کن که آقای دکتر اذیت نشه!

پ.ن۱. شیفت امروزو از یه پزشک طرحی صفر کیلومتر خریدم که توی دوران اینترنی برای کارآموزی میرفتم پیش پدرش! پیر شدیم رفت!

پ.ن۲. توی چند سالی که گروه همکلاسی های دانشگاهو توی تلگرام درست کردم متوجه شدم که چقدر تفکراتمون با هم متفاوته. بعد از اون ذوق زدگی های اولیه برای پیدا کردن دوباره دوستان کم کم اختلافات خودشونو نشون دادن تا جائی که حدود یک سوم بچه ها از گروه رفتند. بیشتر اونهائی که باقی موندن هم عملا نقش یه ناظر بی طرفو بازی میکنن و فقط من و چند نفر دیگه سعی داریم گروهو سر پا نگه داریم. از طرف دیگه تا به حال توی دوتا گروه کوچیک چند نفره اد شدم که بچه هاش با هم همسوترند و بعید نیست بقیه هم همین کارو کرده باشند. (اینهارو به عنوان مقدمه نوشتم تا یه چیز دیگه را بنویسم اما میبینم به اندازه کافی طولانی شد موضوع اصلیو توی پست بعد مینویسم!)

پ.ن۳. دومین خاطره بازمانده از بچگی های عسل (!): عسل گفت: بابا! میشه تو برای همیشه بابای من بمونی؟ گفتم: من برای همیشه بابای تو هستم چطور؟ گفت: آخه بعضی وقتها یه کارهائی میکنم که تو رو ناراحت میکنه! کلی ذوق کردم! (یه خاطره دیگه هم از بچگی های عسل یادم اومده که هنوز شک دارم بنویسمش یا نه؟)

نظرات 40 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1399 ساعت 10:42 ب.ظ

آقای دکتر چقدر با این خاطرات خندیدم
کل زندگی آیندم به وضوح از جلوی چشام رد شد
کل کل کردن با مریضا و پوکر شدن با حرفاشون
پست های شما تنها چیزیه که تو اوقاتی که درس نمیخونم برام مفیده و خستگیو ازم میگیره واقعا

از لطف شما سپاسگزارم
امیدوارم همیشه موفق باشید

نسرین شنبه 27 دی‌ماه سال 1399 ساعت 01:37 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

خدا بدادتون برسه با چه اعجوبه هایی طرفید بخصوص 10ـ 11 و 12

عادت کردم دیگه

مینو سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 10:55 ق.ظ http://Rozhayetanhaie.blogsky.com

هنوز انگیزه اون خانم دکتر رو درک نمیکنم
مینشست تو فضای درمانگاه
نمیشد
لابد میترسیده

پس من براش ترس نداشتم

معلوم الحال سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:41 ب.ظ http://daneshjoyezaban.blog.ir

چرا با سکوت جواب کامنت قبلی منو دادین. من که قصدم خیر بود. میخواستم دعوا بخوابه :)

باور کنید جواب دادم نمیدونم چرا حذف شده
دوباره جواب دادم

ریزوریوس ❤:) دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 10:43 ب.ظ http://risorius.blog.ir/

من و همکلاسیهام از الان همینطوری هستیم. فقط ترم های اول، بچه ها باهم صحبت میکردند و گروه فعال بود. الان هرکسی رفیق و یار خودش رو پیدا کرده و با آدمایی که همفکر و همسو نیست، نمیچرخه:)
منم که از اول نون و ماست میخوردم:))) صرفا یک دوست دارم که باهاش صحبت میکنم:)

پس خدا به داد چند سال دیگه تون برسه!
نون و ماست؟

مهربانو دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:09 ب.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

برای مورد 2 بشدت متاسفم . متاسفانه این حرفا (چه از طرف خانم چه از طرف آقا از فرهنگ خیلی پایین نشات می گیره)

مورد 3 کاملا طبیعیه که آدم مقایسه کنه (خودم بارها اینکارو کردم) که اگر این انتخاب نبود و انتخاب دیگه ای بود الان چطوری میشد ؟
ولی واقعا جوابی براش نیست چون تا دونفر واقعا با هم زندگی نکنن نمیشه هیچ تیجه ای گرفت ... اینکه دونفر چقدر قبل از ازدواج با هم اتفاق نظر دارند دلیل نمیشه حتما ازدواج موفقی داشته باشند .. زندگی ما دستخوش خیلی عوامل متعدد و شرایط خاصه .

مورد 4 رو نمیتونم درک کنم چون کلا با بچه دار شدن تو اوضاع و احوال این روزهای زمین مشکل دارم . نمیدونمم چرا ادم بخاطر یکماه باید از تزریق استفاده کنه؟ یکماه رو با روش های دیگه بگذرونید دیگه
درمورد شماره 6 باید بگم ما با همکارهای آقامون خیلی راحتیم واقعا اینجا جنسیت برامون معنی نداره . البته شوخیایی که میکنیم بیشتر مال زمانیه که یکی سهوا" یه چیزی میگه که میشه جور دیگه ای برداشت کرد و بقیه نمیتونن خنده شون رو کنترل کنن.
نمیدونم رابطه شما با همکارانتون چطوره فکر نکنم مثل ما انقدر رابطه تون زیاد باشه و راحت باشید چون احتمالا همگی تو مطب های جدا مشغولید و کمتر با هم همکلام میشید و وقت میگذرونید ولی ما تو اداره هر روز ساعات طولانی کنار هم میشینیم از خانواده هامون بیشتر همو میبینیم

مورد 10 من رو یاد نوستراداموس انداخت
مورد 11 یاد یه موضوعی افتادم . اون موقع که با پدر مهردخت زندگی میکردم خانم داییشون من رو برای اولین بار دعوت کرده بود خونه شون . داشت یه جریانی رو تعریف میکرد گفت:خیلی عذر میخوام رفته بودم حموم . من هیجی نگفتم .. دوباره گفت: خیلی عذر میخوام از حموم اومدم بیرون .. گفتم : خواهش میکنم مشکلی نیست .. حموم کردن یه کار معمولیه و برای بهداشت فردی ضروریه چرا انقدر بابتش عذر خواهی می کنید؟
گفت : هااااا؟؟
(میدونستم چشه هااا ولی لجم گرفته بود که هنوز انقدر مردم تو این مسائل گیر کردن و افکارشون قدیمی مونده)

پ ن 1: من هم تجربه ی مشابهی از گروه های مجازی دارم ( یادمون رفته بود که ما دیگه اون ادمای 30 سال پیش نیستیم)
پ ن 2 : عسسسل جاانم عززیزم مثل عسل شیرین و نازی تو دختر الهی عاقبت بخیر باشی و سایه ی پدر و مادر برسرت باشه

دقیقا نهایتا شوخیش مال یه جمع خودمونی و خانوادگیه نه جلو من غریبه
اینو هم کاملا موافقم
همینو بگو خب یه ماه قرص بخور!
این خیلی خوبه که آدم همکاران غیر همجنس چشم و دل پاک داشته باشه و باهاشون راحت باشه خوش به حالتون!
دست کمی هم نداشت!
پس از همون اول سر ناسازگاری با اون فامیلو داشتین
پس همه همین طورن انگار
سپاسگزارم دختر شما هم همین طور

طاهره دوشنبه 17 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:22 ق.ظ

سلام
دشمنتون شرمنده باشه
همون دخترخانمی که قرعه به نامش برای افتادن مهرش به دل مادر خدابیامرز شما نیفتاد
خدا مادر عزیزتون رحمت کنه

عسل خانم تو دل برو و دختر بابایی هست
بابا ها هم دختری اند
به نظرم این سوال عسل جون یه سوال تو ذهن ادم پیش میاره اونم اینکه کسی بهش چیزی گفته مثلا همکارخودم هروقت بچه اش کار بدی میکرد، بهش میگفت مادرت نمیشم یا من و بابات دیگه نمی خوایم تو رو و میریم فلانی میاریم بچه مون شه
از این جور حرفها

خوبین؟
اهان راستی یادم اومد بپرسم
مگر شیفت خریدنیه؟ مزنه ش دستم نیست مزنه یا مضنه!؟

سلام
خواهش
آهان اونو گفتین
ممنون
ممنون
من که چیزی بهش نگفته بودم
ممنون
بفرمائید
این خرید و فروش شیفت توی دوران دانشجویی هم رواج داشت کسی که به هر دلیلی نمی خواست یا نمی تونست شیفتشو بمونه یه پولی میداد به یه نفر تا جاش بمونه
خدایی من هم نمیدونم املاش چطوریه؟

مریم یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 09:37 ب.ظ http://www.hastaamm.blogfa.com

با چه ذوقی اومدم وبلاگتون رو در قسمت وبلاگ دوستان ثبت کنم ولی خورد تو ذوقم :/
چرا بلاگ اسکای آخه؟

وا
مگه بلاگ اسکای چشه؟

آمیتی شنبه 15 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:59 ب.ظ

خدا نکشتت!

باشه!

Marjan شنبه 15 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 06:08 ق.ظ

سلام آقای دکتر، نه ایران نیومدیم و برنامه اومدن هم نداریم. فعلا کار راحتی نیست.

سلام
درک میکنم
موفق باشید

طاهره جمعه 14 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 09:58 ب.ظ

سلام
ان شاء الله اون دختر خانم سلامتیش به دست بیاره

سلام
شرمنده کدومشون؟!

Marjan جمعه 14 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 02:03 ب.ظ

سلام‌ مجدد، فیلم رو ندیدم. سعی می کنم ببینمش. و ضمنا یادم اومد که راجع به فوت داییم اینجا نوشته بودم.

سلام
حتما
یه فیلم ایرانی هم به تقلید از اون ساخته بودن به نام (فکر کنم) زن عوضی
حالا واقعا ایران بودین؟

Marjan جمعه 14 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام، مراسم؟ یعنی شما خبر دارین از اتفاقات اخیر؟ یعنی الان خیلی خیلی خیلی کنجکاوم.

سلام
بله
خودتون گفتین!

Marjan جمعه 14 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 06:48 ق.ظ

سلام آقای دکتر، اکثر موارد خیلی جالب و‌بامزه بودن. ممنون
راستش من هم خیلی فکر می کردم اگر با آدم دیگه ای ازدواج کرده بودم، زندگیم الان چه جوری بود؟ الان به این‌ نتیجه رسیدم که زیاد فرقی نداره - البته اگر همسر آدم توی رنج نرمال باشه- همه زندگی ها کم و بیش مثل هم هستن و صد البته رفتار خودم‌هم‌خیلی توی ایجاد یه زندگی خوب تاثیر داره

سلام
ممنون
دقیقا همین طوره (همین الان یاد فیلم مرد خانواده نیکلاس کیج افتادم نمیدونم دیدینش یا نه؟)
راستی دیگه کم کم داشتم نگرانتون میشدم بعد گفتم حتما برای مراسم اومدین ایران

M.f جمعه 14 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:22 ق.ظ

۲. چه شوخی بی نمکی واقعا :/
۳. شاید همسرش خیلی اذیتش میکنه :(
پ.ن۲:ای جانم عسل
من همیشه وقتی از عسل میگید یاد خیارشورای دم سوپر مارکت میفتم که عسل خیلی کوچولو بود یواشکی برمیداشت شیرین خانم

واقعا
نمیدونم برای همین نمیتونم نظری بدم
ممنون از لطف شما من که فعلا نمیتونم وبلاگ شما رو بخونم چکارکنم؟!

امیر پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 09:46 ب.ظ http://yahazratzahra.blogfa.com

سلام دکتر جان...
چقدر اومدن اینجا رو دوست دارم...
چقدر حالم اینجا خوب میشه...
(جدی میگم)

سلام
پس ساعتی یک بار تشریف بیارین

parinaz چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 11:34 ب.ظ http://parinaz95.blogfa.com

مورد ۱۰ و ۱۱ خیلی باحال بود.
از وقتی مطالب شما میخونم وقتی میخام برم دکتر استرس میگیرم یه وقت سوتی ندمهمین الانم نگرانم تو حرفم سوتی نباشه
مرسی دکتر از به اشتراک گذاشتن خاطرات جالبتون واقعا ایده قشنگیه

ممنون
خب چه عالی! دیگه سوتی نمیدین!

ویرا بانو چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 09:46 ب.ظ http://bano-vira.blog.ir/

سلام
خانم یک عجب جوابی داد
کل پستتون یه طرف قسمی که واسه کامنت دوستیمون خوردید یه طرف، خیلی خندیدم

سلام
واقعا
آخه خیلی مراقب بودیم که چنین جمله ای نگیم

نون سین چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 02:34 ب.ظ http://free-like-a-bird.blogsky.com

همشون باحال بودن:)

اینکه به بچه این اطمینان رو بدید که تحت هر شرایطی دوسش دارید کلا خیلی خیلی مهمه :)
این شماره دو چقدر همسرشو دوس داشت واقعا! خسته نباشه! انگار رفته لباس خریده مثلا!

ممنون
دقیقا
صد رحمت به لباس

عاطفه کنکوری چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.ravan-99.blogfa.com

سلام اقای دکتر
داشتم ذوق میکردم با خوندن پست جدید اخه یادم اومد قبلنا که سنم کم بود با عذاب وجدان +16 ها رو میخوندم الان بزرگ شدم عذاب وجدان ندارم
وای اقای دکتر واقعا چه خوب که انی خانم همسر شماست نه اون خانمه
ای جانم عسل چقدر بچه با عقل و شعوری بوده تو اون سن کم
اقای دکتر وبلاگم ادرسش عوض شد
با نام مستعار دقیقا یه اتفاقاتی افتاد مثل اون سالی که شما مجبور شدین بعضی پست ها رو حذف کنید
دیگ ه این شد که وبلاگ جدید زدم با نام مستعار آرامیس

سلام
خودمونیم معنی شونو می فهمیدین یا نه؟!
ممنون (قابل توجه آنی )
ممنون
چرا؟
عجب
حتما مزاحم میشم

دانشجو چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:33 ق.ظ http://mywords97.blogfa.com

شماره ۱۰و ۱۲ جالب بودند.... مسلما آنی خانوم هم اگه با خواستگاران دیگه شون ازدواج کرده بودند زندگی متفاوتی داشتند و شاید حداقل نه تنها طلاهاشون سرجاش بود که بیشتر هم شده بود.... راستش خیلی خودم رو جای ایشون میگذارم که اگه همسرم اینطوری توی وبلاگش نوشته بود چه حسی داشتم؟ خیلی متفاوته اما میدونم که ترجیح میدادم اینطوری ننویسه حداقل توی وبلاگ عمومیش و دوست داشتم حتی اگه ته دلش نیست بنویسه که خیلی خوشحاله که با من ازدواج کرده و خوشبخته.....
به نظرم شما در نظر دیگران آدم قابل اعتماد، سنگین و بی سروصدایی هستین، به همین خاطر خانومهایی که نزدیک شما هستند به راحتی شوخی می کنن حتی شوخی های بی مزه.

ممنون از لطف شما
خب بله این هم هست اما من هم نوشته بودم اگه با اون خانم هم ازدواج کرده بودم فکر نمیکنم اوضاع زندگیم بهتر شده بود
یعنی باید یه کم سر و صدا راه بندازم؟

صبا سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 03:01 ق.ظ http://gharetanhaei.blog.ir/

خانم شماره یک اگر وبلاگ داشت سوتی شما رو باید اونجا ثبت می کرد

این روزها تو ولایت شما همه گلاب به روتون باید بچسبند به بخاری یا هوا هنوز اونقدرها سرد نشده؟

هیچ بعید نیست که نوشته باشه باید سرچ کنم
نه هنوز

معلوم الحال سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:11 ق.ظ http://daneshjoyezaban.blog.ir

آقای دکتر
شما به یک آقا پسر چشم و گوش بسته ی مهربان جهت نشستن کنار خانم دکترها موقع برگشت از شبکه نیاز ندارید؟ قول میدیم موجبات راحتی رو براشون فراهم کنم که همش با هم دعوا نکنن.

متاسفانه این گروه‌ها اکثرشون به همین سرنوشت دچار میشن. حتی من با خیلی‌ها زنگ که میزنم که جویای احوالشون بشم میبینم بی میلن و خیلی وقت‌ها هم جواب نمیدن. ماها زیادی خاطره بازیم. بنظرم بیشترباید بریم سراغ همونایی که باهاشون هم سو بودیم.

خودمون هستیم ممنون
بله متاسفانه همین طوره

افق دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 07:26 ب.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

آه عسل
تهدیدش کرده بودین که اگه کار بد کنی دیگه بابات نیستم؟

نه به حضرت عباس!

زهرا دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:31 ق.ظ

سلام .
تازه با وبلاگتون آشنا شدم بسیار دلنشین مینویسید
۲چه شوخی بی مزه ای
۳ شایدم اگه با شما ازدواج میکرد الان این مریضی هارو نداشت
۶چرا اینقد حجب و حیا کم شده

سلام
خوش اومدین
واقعا
یعنی من این قدر دکترم؟
چه عرض کنم؟

هوپ... یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:48 ب.ظ

سلام دوباره
٦ خانومه کمی تا قسمتی پررو بوده به نظرم.
٧ منظورش دگزا بود دیگه؟ داروهای مسکن دیگه هم مگه پوکی استخوان ایجاد میکنن؟
١١ وقتایی که اینطور اصطلاحات رو سر جای خودش ب کار نمی برن، موقعیت های جالبی خلق میشه!

پ.ن ٢ اینطور گروها سرنوشتشون همیشه همینه. فقط یکی دو هفته جذابه. اونم با یاداوری خاطرات و گفتن خبرهای جدید زندگیمون. بعدش الکیه و فقط واسه تبریک گفتن مناسبت ها به درد میخوره

سلام از ماست
فقط کمی؟!
نه اتفاقا حتی نگذاشت براش ایبوپروفن بنویسم گفت دکترم گفته! حالا چرا قرص میتونه و شیاف نمیتونه من نمیدونم!
دقیقا
متاسفانه همین طوره اما این یکیو چون خودم ساختم دوست نداشتم این طور بشه

Nafas یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 08:33 ق.ظ

سلام .آقای دکتر من یه سوال ذهنمودرگیر کرده : آنی خانم وبلاگتونو میخونن ؟ اگه بله ، پس خیلی شجاعید که درمورد دختری که قبلا رفتید خواستگاری صحبت کردید .
منم کارشناس تغذیه ام و در مرکز بهداشتی درمانی مشغولم ، البته بیمارا بهمون میگن خانم دکتر وهرچی هم که توضیح میدم بابا من پزشک نیستم گوششون بدهکار نیست و اصرار دارن بقیه پرسنل درمورد سی تی ، سونو و...که پزشک قبلا دیده نظر بدم ، مبادا مشکلی بوده و پزشک بعلت رودربایستی به بیمار نگفته باشه !!!!!!!!!!! دیروز به یکیشون گفتم بابا ما پزشک نیستیم وصلاحیت نظر دادن در این مورد رو نداریم ، بهم گفت : دکتر نیستی ولی کنار دکتر که کار میکنی ، باید یاد گرفته باشی !!!!!

سلام
بله میخونن
درواقع ما هیچ چیز مخفی از هم نداریم و برای همین هم معتقدم اگه اون آنی شده بود احتمالا زندگیم بهتر نمی شد

محمد یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:54 ق.ظ http://seventhsky.blogsky.com

با شماره 10 زمستون را ســــــــــــــــــــر میکنم


اول فکر کردم اون بخاریو میگین

ای بابا وبلاگتون چی شد؟

شیرین یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:50 ق.ظ http://Www.memorieslife. Blogfa.com

سلاااام
اون فکر اگه این خانم الان آنی بود چی میشد عالی بود
منم گاهی خواستگارای سابقمو می بینم با خودم میگم اگه به جای حمید اینا بودن زندگیم الان چه شکلی بود
چقدر شریک زندگی تو خوشبختی و بدبختیمون سهمیه
مجردی هیچوقت فکر نمی کردم نقشش اونقدر پررنگ باشه

سلام
ممنون
از زندگی خودم راضیم اما نمیدونم چرا چنین فکری به ذهنم رسید

زری .. شنبه 8 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 08:08 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

شماره 2 چه شوخی احمقانه ای اووووف
اون خانم همکار شماره 6 هم ماشاالله همچین پررو تشریف دارند!
شماره یک را متوجه ی نکته ی طنزش نشدم؟ خب راست گفته باید سزارین میکرده هان؟

واقعا
جالبه بدونین هنوز مجردند!
طنزش این بود که من نفهمیدم بارداره!

هوپ... شنبه 8 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 05:30 ب.ظ

سلام بر شما
١ یعنی از هیکلش مشخص نبود بارداره؟
٢ زنش رو معامله کنه؟ مگه جنسه؟!
٣ امممم مگه اون دختر خانوم خانوادشون مایه دار بودن که امید به تغییر وضع داشتین؟ :-))
٤ آمپول یک ماهه؟ خب یک ماه از روش جلوگیری دیگه ای استفاده کنن. عجیب شدن مردم.
٥ رو ننوشتین!
بقیه اش رو بعدا میام می نویسم :-)

سلام
توی مرکز کرونا دیگه اون قدر شلوغ شده که فقط میشه براشون آزمایش بنویسیم و مشخصاتو توی سامانه وارد کنیم باور کنین اصلا بهش نگاه هم نکرده بودم!
چه عرض کنم؟
نه اما بالاخره با یه همسر دیگه مطمئنا زندگیم با حالا فرق داشت حالا یا بهتر یا بدتر
واقعا
راست میگین چرا یادم رفته؟! جالب این که هیچکس هم متوجه نشده بود!
منتظرم

پیشاگ شنبه 8 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:54 ب.ظ

اقای دکتر زشته ماهم از سوتی های دکترا بنویسیم ؟
اخیییییی دخترتون خیلییی بابایه گویا . خدا خفظشون کنه براتون

نه اتفاقا خوشحال میشم
ممنون

آریانه شنبه 8 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:59 ق.ظ

چند وقت پیش بنده خدایی که زمانی طالب بود عکسشو اورد پیش یکی از اشنایان،مشخص شد مشکلات عدید و مدید!داشته و باید عمل بشه...اشنای نامبرده اومد بهم گفت از این به بعد کسی اومد،یه سر میفرستیش پیش من اول سرتا پا رو چک کنم بعد جواب میدی!:-/
با چه زاویه دیدی بخاری گلاب به رو داره!:-/
یه گروه همکلاسی های دبیرستان عضویم،متاسفانه اکثر پیام های اخیر،خبر فوت دبیرامونه...
عسل رو کاملا درک میکنم،من خیلی کارا میکنم که ناراحت میشن بابام،ولی خداروشکر همچنان استقامت به خرج دادن و بابای خودمه:-)

عجب
چه عرض کنم؟
بله متاسفانه همین طوره
بیچاره ما باباها!

الهه شنبه 8 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:40 ق.ظ

سلام آقای دکتر ممنون که تو این وانفسای قحطی خنده مارو میخندونید منو یاد شعر شروع صبح جمعه باشما انداختین زحق توفیق خدمت خواستم .......چه خدمت ازاین بهتر که خلقی را بخندانی.راستی مگه شیفت رو میخرن .

سلام
ممنون از لطف شما
ز حق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی
فکر کنم شیفت تنها چیزی باشه که فروشنده اش پول میده

تیلوتیلو شنبه 8 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:17 ق.ظ

سلام
هروقت خاطراتتون را میخونم توی ذهنم اون صحنا ها را میبینم و به خودم میگم چزوری در اون لحظه هلی خاص یهو نمیزنین زیر خنده

سلام
دیگه عادت کردم میتونم جلو خنده خودمو بگیرم
دست کم تا وقتی مریض اونجاست

طیبه جمعه 7 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 11:07 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام دکتر مهربون
منم اولش از ۴ هیچی نفهمیدم چون یادم نمیاد بچه نخواسته باشیم و به روش ضد بارداری فکر کرده باشیم

اما این چندتا کامنت رو که خوندم ملتفت شدم
اقای دکتر به قول اون مریضتون گلاب به روتون خیلی خندیدم، چقدر خوب بودن همه ی موردها
نمی دونستم شما آقایون هم ممکنه به این چیزا فکر کنید( اگه اون آنی بود)

سالم باشید همگی و قول بدید بابای عسل بمونید و هرگز با کسان دیگه ای شریک نکنید بابا بودنتون رو

سلام
عجب پس چه چیز خفنی نوشتم و خودم خبر ندارم
ممنون
چه جمله حکیمانه ای گفتم واقعا
حتی با عماد؟!

رافائل جمعه 7 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 10:10 ب.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام.
من اصلا از مورد ۲ و ۴ سردرنیاوردم.
راستی که شما دکترها چه چیزهایی که نمیبینید .
همه ی ما گاهی به حق انتخاب های گذشته مون فکر میکنیم و زندگیمون رو اونجوری تصور میکنیم. ولی حتما این انتخابمون بهترین برای ما بوده.

سلام
۲ فکر کنم به خیال خودش داشت شوخی میکرد!
۴ هم احتمالا میخواستن یک ماه بچه دار نشن و بعد یه بچه نیمه اولی درست کنن!
دقیقا

سارا جمعه 7 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 09:31 ب.ظ Http://15azar59.blogsky.com

سلام
۲:یعنی با چی میخواسته معامله اش کنه ؟
۴: اوه چه مصیبت عظمایی حالا چرا گریه میکرده
۹: ای بابا یعنی الکی به بچه دارو داده؟؟

سلام
چه عرض کنم؟
تنها دلیل منطقی که به ذهنم رسید این بود که میخوان بچه شون نیمه اولی باشه
داروهارو به یه دلیل دیگه میخورد

منجوق جمعه 7 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 09:09 ب.ظ

خیلی با حال بودن دستت درد نکنه خانمها این سری همشون آخرش بودن به خصوص اونی که آبریزش بینی رو گفته.

ممنون

مریم جمعه 7 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 07:49 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت بیشتری بهتون بده در این روزها
آقای دکتر من یه بار می خواستم برم آزمایش برای اینکه سطح یه دارو رو تو خونم اندازه بگیرند‌
و قبلش برآیند کردن فرم خانم آزمایشگاهی ازم پرسید گفت دوزش چنده گفتم ؟ سیصد ‌
گفت مطمئنی این دارو دوز سیصد نداره و من اول گفتم بله مطمئنم دوزش سیصد هست ، ودوباره با تعجب گفت این دارو دوز سیصد نداره منم گفتم راست میگید منم شک کردم اجازه بدید از پدرم بپرسم و بعد بیام دوز دارو بگم و بعد پرسیدم و مشخص شد دوز دارو بیست بود
خدا حفظ کنه این شیرین عسلتون رو در پناه خودش خیلی زیاد

سلام
ممنون
خب بیست و سیصد چندان فرقی هم با هم ندارن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد