جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خداحافظ

سلام 

در یکی از اولین صحنه های فیلم زیبای تصادف یک ایرانی ساکن آمریکا که برای خرید اسلحه به مغازه اسلحه فروشی رفته وقتی متوجه صحبت مغازه دار نمیشه میپرسه: تو الان داری به من توهین میکنی؟ 

و مغازه دار میگه: امان از دست شما که اولین جمله ای که از زبون انگلیسی یاد میگیرین همینه «تو الان داری به من توهین میکنی؟» 

وقتی نوشتن در این وبلاگو شروع کردم و بخصوص از وقتی بنا به دلایلی شغلمو برای اولین بار گفتم٬ سعی کردم همه خاطراتمو اینجا بنویسم٬ چه بد و چه خوب. 

از همون اول اسم شهرها و روستاهای مختلفیو توی این وبلاگ آوردم که به جز یکی دو مورد هیچ عکس العملی ایجاد نکرد. 

اما وقتی به آخرین شهری رسیدم که در اونجا کار میکردم و (نمیدونم تصادفی بود یا علتی داشت که من هنوز نفهمیدم) درست پیش از نوشتن پستی که میخواستم درباره چگونگی گرفتن انتقالی از اونجا و برگشت به شهر خودم بنویسم یکدفعه با موج کامنتهائی از اون شهر روبرو شدم که اول با تهدید و بعد با توهین ازم خواستند که پستهائی از این وبلاگ که مربوط به اون شهره رو پاک کنم چون به مردم شهرشون تمسخر کردم! 

باور کنین خیلی تعجب کردم٬ من هنوز هم نمیفهمم که صحبت از مطالبی مثل برگشت خوردن یک چک یا خط ندادن موبایل در محوطه یک درمانگاه و امثالهم چطور میتونه سبب تمسخر مردم یک شهر بشه؟ 

کم کم این کامنتها گسترش پیدا کرد تا جائی که حتی از نظر این دوستان مطالب پستی که در سطر اول اون نوشته بودم مربوط به شهر خودمه از نظر اونها توهین به شهر اونها بود!! 

و یکی از دوستان هم که فرموده اند چون اگر سگ را با سنگ بزنیم فرار میکند پس شما دروغ میگوئید!  

خدمت این دوست عزیز عرض کنم که در انتهای یک کوچه بن بست و با حضور چند مرد با سنگ و آجر و ... معمولا راهی برای فرار وجود ندارد!

خلاصه که از نظر این دوستان هر پستی که اسم شهر آنها در آن باشد یعنی تمسخر آن شهر و مردمش در حالی که اگر من واقعا قصد تمسخر مردم اون شهرو داشتم میتونستم خاطراتیو بنویسم که معنی واقعی تمسخرو درک کنن. 

دوستان عزیز اهل ... (به خواسته خودتون نمیخوام دیگه اسم شهرتونو بگم)  

اگه دوست دارین فکر کنین که من ازتون ترسیدم٬

اما از من به شما نصیحت: 

نوشتن از دردهای یک منطقه برای تمسخر نیست بلکه برای اصلاح اونهاست اگه عرضه دارین مشکلات شهرتونو حل کنین. 

شاید این یک توفیق اجباری بود که به جای نشستن پای کامپیوتر از این به بعد سر کتاب و جزوه ام بنشینم 

از همه دوستانی که از قدیم و یا اخیرا خواننده این وبلاگ بودند عذر میخوام 

به هرحال هر فردی تا حدی تحمل داره. 

خداحافظ

خاطرات (از نظر خودم) جالب (50)

سلام

خدائیش وقتی این خاطراتو شروع کردم فکرشو هم نمیکردم تا شماره 50 ادامه پیدا کنه اون هم به این سرعت!:

1. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصهای فشار میخورین تا براتون بنویسم؟ گفت: از همون قرصها که گِردند!

2. به جای یکی از دوستان رفته بودم به یکی از درمونگاههای روستائی. پیرزنه جواب آزمایششو آورد پیشم. نگاه کردم و گفتم: آزمایشتون سالمه چربی ندارین. رفت بیرون و به مریضی که پشت در بود گفت: این هم دکتره؟ دکتر قبلی تا خودمو دید گفت احتمالا چربی داری برو آزمایش حالا این آزمایشو هم میبینه و نمیفهمه من چربی دارم!

3. توی یه درمونگاه روستائی یه زن باردار اومد تا براش صدای قلب جنینشو بشنون! گفتم: ماما امروز مرخصیه برو فردا بیا. گفت: راهم دوره نمیتونم. بالاخره درحالی مجبور شدم خودم این کارو بکنم که آخرین بار در دوران اینترنی زنان FHR چک کرده بودم.

خانمه خوابید روی تخت. با مانورهای «لئوپولد» محل احتمالی قلب جنینو پیدا کردم و گوشی مامائی رو گذاشتم اما صدائی نیومد. از هر طرف چند سانتیمتر حرکت کردم اما خبری نبود! یکدفعه خانمه چند سانتیمتر پائینتر از محلی که گوشی رو گذاشته بودم نشونم داد و گفت: نمیدونم چرا چند روزه اینجای دلم درد میکنه؟ گوشی مامائی رو گذاشتم دقیقا همونجا و .... صدای قلب جنین بلند شد!

4. (14+)نشسته بودم توی مطب که مَرده اومد و گفت: خانمم منو فرستاده تا قرص جلوگیری بگیرم ولی روم نمیشه به خانمها بگم! رفتم و به همکاران بهداشت خانواده جریانو گفتم و برگشتم. چند دقیقه بعد یکی از بچه های بهداشت خانواده اومد و گفت: حالا خوبه روش نمیشد! هم قرص ال دی گرفت هم قرص اورژانسی پیشگیری از بارداری هم ک.ا.ن.د.و.م!

5. نصف شب شیفت بودم که یه پسر جوونو آوردند که چندین نفر همراه داشت و مادرش هم فقط قربون صدقه اش میرفت و دعا میخوند و دورش فوت میکرد. به مادرش گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی امشب وقتی هروئینشو تزریق کرد نمیدونم چرا یکدفعه ضعف کرد!

6. به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه نمیدونم چرا وقتی غذا میخورم معده ام پر میشه؟!!

7. از یه بچه هر سوالی میپرسیدم میگفت: آره. مادرش گفت: اینطوری زشته قشنگ جواب بده. بعد از سوال بعدی بچه یه کم فکر کرد و بعد گفت: هووووم!

8. از مرده پرسیدم: چند سالتونه؟ گفت: فکر کنم از 40 کمترم!

9. یه دختر متولد 1376 رو با ضعف و تپش قلب و ... آوردند و انداختند روی تخت. به مادرش گفتم: مشکلش چیه؟ گفت: کارنامه شو گرفته و معدلش دو صدم از 20 کمتره!

10. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ همراهش گفت: سابقه قلبی داره. گفتم: خوب الان مشکلشون چیه؟ گفت: سابقه ناراحتی ریه هم داره. گفتم: خوب الان چه شون شده؟ گفت: تو حالا فشارشو بگیر! گرفتم و گفتم: خوب حالا بالاخره مشکلشون چیه؟ گفت: سردرد داره!

11. رفتم یه درمونگاه روستائی که ساختمانش نوساز شده بود. اما برخلاف همیشه که خیلی شلوغ بود اون روز خیلی خلوت بود. به یکی از پرسنل گفتم: چرا امروز اینقدر خلوته؟ گفت: آخه ساختمون درمونگاه عوض شده و مردم فکر میکنن شبانه روزی شده حالا امشب که اومدن و دیدن دکتر نیست دوباره فردا صبح میان!

پ.ن1: از روز شنبه درحال معاینه بچه های بدو ورود به دبستان هستم و کلی خاطره جالب هم ازشون دارم که میگذارم برای پست بعدی.

پ.ن2: قرار بود عمادو هم ببریم سنجش که به علت هجوم بچه های بدو ورود فعلا اینجا کمبود شدید واکسن MMR بروز کرده.

پ.ن3: آنی به چندتا کتاب احتیاج داشت و رفت کتابفروشی و عماد هم باهاش رفت.

وقتی برگشتند عماد آروم بهم میگه: یه چیزی بهت بگم به مامان نمیگی؟ گفتم: بگو. گفت: توی کتابفروشی نزدیک بود مامان بهت «نامحرمی» کنه! گفتم: یعنی میخواست چکار کنه؟ گفت: میخواست یه کتاب بخره که اسمش این بود: چرا مردها دروغ میگویند و زنها گریه میکنند؟!