جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفرنامه ماهشهر

با سلام به همه دوستان و عزیزانی که در طول سفر ما با دعای خیرشون همراهیمون کردند. 

از همه تون تشکر میکنم. 

سفر ما به ماهشهر که قرار بود از بعدازظهر سه شنبه شروع بشه به درخواست شوهرخاله گرامی (منظورم پدر عروس نیست ها آخه من ۵تا خاله گرامی دارم!) تا صبح چهارشنبه به تعویق افتاد تا اونها هم بتونن با ما بیان. 

اما این اومدن از ساعت ۵/۶ تا ۷ که قرارمون بود تا حدود ۱۲ طول کشید و اون موقع راه افتادیم. 

هنوز ۱۰ دقیقه از حرکتمون نگذشته بود که داشتم فکر میکردم: یعنی همون ۳۰۰ تومن که اول راه صدقه دادیم کافی بود یا باید بیشترش میکردم که یکدفعه یک کبوتر از آسمون ظاهر شد و خودشو با مغز کوبید به جلو ماشین و قربونیمون هم انجام شد! 

یکی دو ساعت بعد ایستادیم برای ناهار (جای شما خالی) و دوباره راه افتادیم. 

هر چه به خوزستان نزدیکتر میشدیم هوا گرمتر میشد و پیچ و خم جاده هم بیشتر. 

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

سید محمد

در طول هفته گذشته یک روز به جای یکی از پزشکان خانواده که به مرخصی رفته بود به یکی از درمانگاههای روستایی فرستاده شدم. 

یکی از مراجعه کنندگان به محض اینکه منو دید جلو اومد و پرسید: منو میشناسی؟ 

گفتم:نه! 

گفت:من سید محمد .... 

چند لحظه طول کشید تا بفهمم کیه اما وقتی توی ذهنم صورتشو لاغرتر کردم و سبیلهاشو برداشتم دیدم آره خودشه محمده! 

همون محمد که سال آخر دبیرستان به کلاس ما اومده بود. 

همون محمد که تنبلیش تو درسها توی مدرسه شهره خاص و عام شده بود. 

همون محمد که با افتخار تعریف میکرد هر شب توی روستاشون به بهونه درس خوندن با چندتا کنکوری دیگه دور هم جمع میشن و تا صبح بزن و برقص دارن. 

همون محمد که وقتی کنکور دادیم گفت:اگه قبول نشدی و دوست داشتی بیا دهمون تا بهت بز چروندنو یاد بدم (!) و وقتی پرسیدم چطور؟ گفت:آخه چروندن گوسفند کاری نداره اما چروندن بز تخصص میخواد !! 

همون محمد که وقتی تو سال اول دانشکده تو خیابون دیدمش گفت:چه حالی داری که میخوای هفت سال دیگه درس بخونی من اگه جای تو بودم همین حالا انصراف میدادم. 

همون محمد که وقتی تو سال دوم بالینی دانشجوی بخش زنان بودیم عیالشو با ماشین شخصیش برای زایمان آورد و وقتی ازش پرسیدم چطور این خونه زندگیو به هم زده گفت:هیچی مخابرات دهمونو کنترات برداشتم! 

همون محمد که ..... 

بهش گفتم:خوب حالا چکار میکنی؟ هنوز هم مخابرات دهتونو داری؟ 

گفت:آره با همون وضعم توپ شده الان دیگه عضو شورای دهمون هم هستم! 

تو دلم گفتم:خدایا یعنی حق من از زندگی به اندازه این پسره بزچرون هم نبود؟ 

نمیدونم شاید هم واقعا مغز اون بیشتر از من کار میکرد وقتی گفت: من اگه جای تو بودم همین الان ولش میکردم. 

پ.ن۱:دلم نیومد بحث داخلیو تمومش کنم و دیگه از دکتر «م» و سخنان گهربارش حرفی به میون نیارم. 

پس لطفا اینها رو به لهجه شیرین یزدی بخونین: 

۱-همه کسایی که با یه دیابتی ازدواج میکنن ... خوب! .... یه جورایی خرن اولیشون هم خودم!! 

۲-(با اشاره به پریز برق توی کلاس): 

اگر خواهی بمیری بی بهانه 

بیا میخی بکن تو این دهانه .... خوب!! 

۳-کلاس روز اول ماه رمضان: 

ماه رمضان آمد و ما هم رم از آنیم ........! 

۴-ایشان به دلیل نامعلومی علاقه شدیدی به تعریف کردن جوکهای ترکی داشتند و ما هم ناچار از خندیدن بودیم حتی اگر جوکها چندان خنده دار هم نبودند! از جمله این جوک که هر ۳-۲ جلسه یکبار تکرار میشد: 

به ترکه گفتند میدونی آسمانخراش چیه؟ 

گفت:آره این که آسمان است و ما هم خراش !! 

۵-وقتی ۴-۳ سال پیش در جشن روز پزشک برای اولین بار من و همسرمو با هم دید گفت:این خانمته؟ گفتم:بله! گفت:پس تو که هفته پیش با یه زن دیگه بودی گفتی این خانممه!! 

شانس آوردم فورا گفت شوخی کرده وگرنه ....!! 

۶-سر کلاس دیابت:به مریض میگم رژیم بگیر چاق نشی ... میگه من آب میخورم چاق میشم .... خوب .... آب میخورم چاق میشم ........... یکی دیگه که میگفت من حرص میخورم چاق میشم ......... گفتم خانوم اگه حرص آدمو چاق میکرد که من از در بیمارستان تو نمیرفتم! (و پک دیگری به سیگار با همون هیکل ۴۰ کیلویی!!) 

پ.ن2:در بخش داخلی برای اولین بار لحظه مرگ یک انسانو دیدم. 

یه آقایی تو CCU به نام ‹‹ع.ع›› که ترجیح میدم اسم کاملشو ننویسم. 

وقتی با دکتر ‹‹ر›› متخصص معروف قلب رسیدیم بالای سرش عرق سرد کرده بود و چست پین

داشت. 

دکتر به مانیتور بالای سرش اشاره کرد و گفت:ببینید! این تغییرات همیشه درست پیش از مرگ بروز میکنه و چند لحظه بعد .... 

از این دکتر ‹‹ر›› چیزهایی دیدم که در زمان اینترنیم مینویسم 

پ.ن3:اگه میدونستم نوشتن خاطراتم این طور بخت جوونهای فامیلو باز میکنه زودتر از اینها این کارو شروع میکردم! 

تازه از عروسی پسرخاله گرامی فارغ شدیم برای هفته دیگه دعوت شده ایم به عروسی دختر یه خاله گرامی دیگه! 

اونم کجا؟ چند صد کیلومتر اونطرفتر از ولایت تو ماهشهر (چرا اونجا؟ داستانش مفصله) پس باید چند روز مرخصی بگیرم. 

از ولایت ما هم که برای اونطرفها نه هواپیما هست و نه قطار پس باید یا با اتوبوس بریم یا ماشین شخصی من که تا به حال وارد استان خوزستان نشدم اما حسابی ما را از جاده ایذه ترسونده اند! 

پس هفته بعد که در خدمتتون نیستیم اگر هم دیدید غیبت صغری مون داره به کبری تبدیل میشه بدونین جاده ایذه کار خودشو کرده یه فاتحه نثار روحمون کنین لطفا! 

پ.ن4:دیشب شیفت بودم امروز هم از ساعت 8 سر شیفتم تا شنبه ظهر یکشنبه صبح تا ظهر و از صبح دوشنبه تا ظهر سه شنبه و بعد هم حرکت به سمت ماهشهر 

نتیجه گیری: آی داریم درس میخونیم آیییییی .... هلاک کردیم خودمونو!

روز ماما

امروز (۱۵ اردیبهشت) روز جهانی ماما است 

این روز را به همه همکاران گرامی ماما (از جمله مسئول امور درمان شبکه مان!) تبریک عرض میکنم و امیدوارم گفتن از این قشر زحمتکش و نیازهای آنها مختص امروز نباشد 

انشاءالله ادامه خاطراتم را روز جمعه تقدیم میکنم

مدلاگ

میشه یه نفر که میدونه بگه چی به سر مدلاگ اومد؟

شروع بالینی

خوب بالاخره امروز مراسم ازدواج پسرخاله گرامی هم تموم میشه و بعد از شیفت فرداشب اگه خدا بخواد میتونیم درس خوندنو شروع کنیم. 

پارسال همکاران گرامی چندتا قبولی داشتند از جمله دو تا رادیولوژی اما امسال فقط یه دونه قلب داشتیم و یه پوست (مبارک باشه ایمان جان) 

این هفته یک سر هم رفتیم تهران (برای کاری که توی نخستین شعبه مجازی بیمه دی نوشته ام) داشتیم توی میرداماد قدم میزدیم که یک دستفروش محترمو در حال فروش فیلمهای روز خارجی دیدیم چندتا سوا کردیم و در لحظه ای که میخواستیم پولشونو بدیم که دیدیم دو تا مامور نسبتا محترم ظاهر شدند و هم دی وی دی های اونو گرفتند و هم اونهایی که دست ما بود (خوب شد پولشونو نداده بودیم!) اما خودمونیم این جور فیلمها رو که تلویزیون هم یا نشون نمیده یا به صورت فیلم کوتاه پس چطور باید دید؟ 

بگذریم از شر دوره فیزیوپاتولوژی هم راحت شدیم و وارد دوره بالینی شدیم. 

بالاخره میتونستیم کمی احساس کنیم که داریم دکتر میشیم. 

(گرچه ما که از همون اول همدیگه رو آقای دکتر و خانوم دکتر صدا میزدیم!) 

اما هنوز جوابی برای این سوال همیشگی پدر بزرگوار نداشتم: 

پس کی توی بیمارستان کشیک می ایستی؟! 

هنوز در حال ذوق زدگی بودیم که گفتند باید دو قسمت بشیم و شدیم. 

بچه درسخونهای کلاس با ارسلان رفتند داخلی و «ما» هم اول رفتیم جراحی. 

کمی که گذشت دیدیم فقط داریم دروس تئوری میخونیم و از عملی خبری نیست پس خودمون یه برنامه ریختیم تا شبی چند نفرمون بریم توی اورژانس و چیز یاد بگیریم و رفتیم. 

هر شب میرفتیم باید کلی از اینترنهای محترم وقت خواهش میکردیم تا سوچوری چیزی بهمون بدن. 

خدا خیرش بده یه اینترن کرمانشاهی بود (دکتر کامران هایل مقدم) یه روز وقت گذاشت و سوچورو درست یادم داد. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. 

اما هیچوقت هیچکس تزریقاتو بهمون یاد نداد. 

به هیچکس نگینا اما من هنوز رگ گیریو درست بلد نیستم بعضی وقتها که مجبور میشم تو خونه به کسی سرم بزنم اول چند جاشو سوراخ سوراخ میکنم! 

یادمه اولین سوچوری هم که زدم به دست حضرت عباس بود که شمر با شمشیر بهش زده بود (نه توی زمان سفر نکردم مال تعزیه بودند!) اونقدر دستم میلرزید که آخر کار سوزن حسابی کج و کوج شده بود و وقتی میخواستم از تو دستش درش بیارم باید چندین بار دستمو تو جهات مختلف میچرخوندم! 

به هر فلاکتی بود جراحی تموم شد و امتحان دادیم و بعد هم رفتیم داخلی که دیدیم صد رحمت به جراحی! 

اونقدر فرمول و چیزهای عملا فرّار و به درد نخور یادمون دادند که از هر چی پزشکی بود بیزار شدیم. 

درمان کمای دیابتی-آنیون گپ و انواعش-ای بی جی و انواعش- ..... 

تنها نکته جالبی که از داخلی یادم مونده روزی بود که دکتر ‹‹ا›› (نه اون دکتر الف کلیه که قبلا نوشتم!) که داماد دکتر ‹‹گ›› فوق تخصص مشهور ریه بود داشت تومورهای ریه رو درس میداد یادم نیست کدوم یکیشون بود که گفت: گفته شده که این تومور توی افراد پراسترس بیشتر دیده میشه بعد یه نگاهی به من کرد و گفت: تو خیالت راحت تو هیچوقت این تومورو نمیگیری! 

جلسه بعدی تومورهای ریه را با دکتر ‹‹م›› داشتیم که با لهجه غلیظ یزدیش گفت: تومورهای ریه کلا دونوعند خوب! اسمال سل کارسینوما و .......... ابرام سل کارسینوما!! 

یادش به خیر 

پ.ن:امروز (شنبه) فهمیدم که باز هم قبولی رزیدنتی داشته ایم. یکی بیهوشی یکی ای ان تی و خواهران دوقلویی هم که با هم اومده بودند طرح هر دو پاتولوژی اما در دو شهر مختلف. 

خوب دیگه الان ماشین میاد منو ببره سر شیفت پس فعلا.

قاسم

این پست کمی تا قسمتی با پست های قبلی متفاوته و فقط به دلیل نظرات یکی از خوانندگان محترم نوشته میشه. 

قاسم هم یکی از بچه هایی بود که مثل بعضی از خواننده های محترم این وبلاگ سرش برای مسائل سیاسی درد میکرد. 

او یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی بود و در واقع شاید بشه گفت دلیل اصلی عقب افتادگیش در درسها همین بود به گونه ای که ما که بعد از او وارد دانشگاه شده بودیم به اون رسیده بودیم و حتی داشتیم ازش جلو میزدیم. 

اما اوج دردسر برای اون وقتی به وجود اومد که در همایشی که در دانشگاه حضور داشت به عنوان سخنران مشغول صحبت شد و گفت: 

«تمام بدبختیها و عقب موندگیهای مملکت ما از همین عزاداریها و سینه زدنهای ایام محرمه ....» 

بلافاصله قاسم به حراست و ... احضار شد و بیچاره هر چقدر زور زد که ثابت کنه منظورش اون چیزی نبوده که اونها برداشت کرده اند تا مدتها از درس و دانشگاه عقب افتاد. 

دکتر «ش» پزشک مشهور اورژانس اسمشو گذاشته بود «پیراهن عثمان»! 

سرانجام او نشست و کلاهشو قاضی کرد و دید حالا من اینهمه خودمو اذیت کردم و عقب افتادم خوب که چی؟! 

بعد هم دیگه نشست و مثل بچه آدم درسشو خوند و گرچه با تاخیر ولی درسشو تموم کرد و الان هم نمیدونم کجاست. 

این بود داستان امروز. 

دوستانی که ادامه خاطرات منو میخوان باید یه چند روزی صبر کنند.

قسمت

دوباره سلام 

ظاهرا قسمت نیست امسال درس خوندنو شروع کنم. 

چهارشنبه که برامون مهمون اومد. دیشب هم ناچار شدیم بریم خونه دختر عموی گرامی که فامیلو دعوت کرده بود. ایرادش هم این بود که خونه ایشون یه شصت کیلومتری از خونه ما فاصله داره و توی یه شهر دیگه است. مجبور شدیم زود راه بیفتیم تا به موقع برسیم و شب هم که برگشتیم ساعت از یک گذشته بود. 

هفته آینده هم باید دوشنبه صبح تهران باشیم برای ادامه کارهای عیالات متحده که شرح کاملتری از کارشو توی وبلاگم در بلوگفا نوشته ام. پسرخاله گرامی هم که مدتها بود با عیالش عقد کرده بودند یکدفعه هوس کرده اند هفته آینده ازدواج نمایند و حتما اگه در مراسم پیشواز از ازدواج و بدرقه اون (!) که هر کدوم توی ولایت ما دو سه روزی طول میکشه حاضریمونو نزنیم کلی مغضوب علیه میشیم! 

امروز هم که کل این مطلبو نوشتم و لحظه ای که میخواستم بفرستمش توی وبلاگ اینترنت قطع شد کلی اعصابم خرد شد که نوشته هام پاک شده یا نه تا دوباره اینترنت وصل شد و دیدم پاک شده خیالم راحت شد و دوباره نشسته ام و مشغول نوشتن شده ام!! 

بگذریم 

در اسفند ماه سال ۷۳ در امتحان جامع علوم پایه شرکت کردیم و از آغاز سال ۷۴ وارد دوره فیزیوپاتو شدیم. 

دوره ای که تا حدودی شبیه دوره راهنمایی توی مدارس به نظرم اومد. آخرش معلوم نمیشه این مطالبی که آدم میخونه مطالب علوم پایه ایه؟ بالینیه؟ چیه؟ 

تازه چند روزی از دوره گذشته بود که دیدم مصطفی (یکی از بچه های ورودی ۷۰ که عقب افتاده بود و ما بهش رسیده بودیم داره میخنده. گفتم چیه؟ گفت دیشب مهمونی بودیم یه آقایی بهم میگه بچه ما بیماره بردیمش پیش  فلان متخصص اینو میگه بردیم پیش فلان فوق تخصص اینو میگه حالا شما چی میگین؟! 

از مطالب دیگه ای که از این دوره یادم مونده یکی اینکه استاد فارماکومون یکی از مترجمان کتاب کاتزونگ (آقای دکتر قفقازی) بود و همین باعث شد که مطالب فارماکو رو خوب یاد بگیریم اما عوضش توی امتحان تلافی درآورد و چنان امتحانی گرفت که خیلی از بچه ها از جمله خودم به زور نمره آوردیم. 

یادمه یک جلسه هم مترجم دیگه اون کتاب (دکتر ادیب) اومد سر کلاس و وقتی آخر کلاس یکی از بچه ها جرات به خرج داد و سراغ دکتر قفقازیو ازش گرفت ایشون فرمودند: 

من برام یه مشکلی پیش اومده بود نذر کردم اگه مشکلم حل شد یه جلسه بیام برای شما درس بدم! 

استاد کورس کلیه آقای دکتر «ا» هم فرمودند رفرنس کتاب گایتونه اما مبحث کلیه رو از این کتاب سوال میدم چون خیلی بهتر توضیح داده. رفتیم و گشتیم و کتابو پیدا کردیم و خریدیم و بلافاصله فهمیدیم چرا این کتاب مبحثو بهتر توضیح داده چون اسم استاد گرامی ما به عنوان مترجم روی جلد کتاب بود! 

یه بار هم توی مبحث گوارش استادمون دکتر ح.ا با لهجه غلیظ آذریشون فرمودند: 

وقتی میگم رنگ ملنا سیاهه یعنی واقعا سیاهه بعد کمی به این طرف و اون طرف نگاه کرد و گفت: 

خانوما ببخشید مانتوهای به این قشنگی پوشیدینا اما ملنا قشنگ رنگ همین مانتوهای شما میشه!!!!!!!! 

دخترهای کلاس (چه مکعب چه سه تفنگدار و بقیه) تا مدتها چشم دیدن استادو نداشتند!!!!!!!!!! نمیدونم چرا؟!!

نماینده کلاسمون هم عوض شده بود. 

دکتر ص انتقالی گرفته بود و رفته بود شهر خودشون و ارسلان (که الان همین جا متخصص قلبه) نماینده کلاس بود که انصافا کارشو خوب و محکم انجام میداد بعضی وقتها هم اونو با برادرش (که الان رزیدنت جراحیه اشتباه میگرفتیم البته دوقلو نبودند اما با هم اومده بودند دانشگاه) یادمه یه بار بچه ها میخواستن به دلایلی تاریخ یکی از امتحاناتو عوض کنند آموزش یه نامه تو بُرد زد که تغییر امتحان به هیچ عنوان ممکن نیست و زیرش هم نوشته بود آموزش. 

روز بعد یه نامه دیگه زیر اون نامه بود: 

امتحان در فلان تاریخ برگزار میگردد امضاء ارسلان خ. 

و حدس بزنید بچه ها در چه تاریخی رفتند سر جلسه امتحان؟! 

روز پخش کردن جزوات هم از اون روزا بود میرفتیم نمازخونه بعد صفحات جزوه رو کنار هم میچیدیم و به صف میشدیم از هر دسته یکی برمیداشتیم و میرفتیم جلو تا تموم بشه یه بار دیدیم آخر جزوه یه دسته کاغذ آ-چهار سفید هم هست که هر کسی یکیشو برمیداره گفتم این دیگه چیه؟ ارسلان گفت این برگه ها زیاد اومد! 

اما یه بار بیچاره رو خیلی اذیت کردند وقتی وسط کلاس نمیدونم چی شد که یکدفعه چهارپایه ای که دستگاه اُپک روش بود افتاد و اُپک هم داغون شد چندتامون که نزدیکش نشسته بودیم شاید میتونستیم اونو بگیریم اما همه مون مثل مجسمه نشستیم و تماشا کردیم چطور می افته! 

اول میخواستند پولشو از ارسلان بگیرن که دستگاهو از سمعی و بصری تحویل گرفته بود اما بالاخره دست از سرش برداشتند. 

از مسائل جالب دیگه توی دوره فیزیوپاتو روزی بود که امتحان سمیولوژی دادیم. 

از سر جلسه که اومدیم بیرون هنوز داشتیم درباره سوالات بحث میکردیم که دیدیم نمراتو زدند توی بُرد! ما که هنوز نفهمیدیم چطور برگه ها با این سرعت تصحیح شدن؟ 

توی همین دوره بود که دانشگاه ناپرهیزی کرد و بردندمون اردوی شیراز یادش به خیر محمد ایستاده بود کنار حوضهای پر از سکه کنار قبر سعدی و از بچه ها میپرسید: 

حاضری دو تومن بگیری بری اون ده تومنیو برام بیاری بیرون؟! 

وقتی هم رفتیم سر قبر سنگ قبرو بغل کرده بود و با گریه و زاری و با لهجه محلی «ای برارم» میخوند همه چهار چشمی نگاهش میکردند که این چش شده؟! 

یادش به خیر!!

اولین

سلام 

میخوام اولین پستم را درباره پزشکی بنویسم ولی نمیتونم چیزی در مورد زمان حال بنویسم وقتی کلی خاطره از سالهای گذشته دارم که همیشه براشون به دنبال یک گوش شنوا بودم و در چند سال گذشته جرات نداشتم که اونها رو بنویسم. 

سال ۷۱ بود که راهی دانشکده پزشکی شدم اونهم در ۱۷ سالگی چرا که یک سال را به صورت جهشی خونده بودم. گرچه در نهایت با همسالان خودم فارغ التحصیل شدم که دلیلشو به موقع براتون مینویسم. 

کلاس ما ۴۵ نفر بود که ۱۳ نفر از اونها دختر بودند (فکر کنم الان این نسبت برعکس شده) 

نماینده کلاسمون هم آقای ص بود که وقتی در مهر ماه پارسال دیدمش گفت که هنوز درسش تموم نشده !! 

از اون کلاس الان دو نفر خارج از کشورند و تعداد زیادی متخصصند. امسال میخواستم بیفتم دنبال مراسمی به مناسبت دهمین سالگرد جشن فارغ التحصیلی اما حالا که میخوام شروع کنم به درس خوندن بگذاریمش برای بیستمین سالگرد ! 

اون موقع فکر میکردم وقتی وارد رشته پزشکی میشیم روز اول کتاب را باز میکنیم و میخونیم: 

۱.گلودرد: درمان: پنی سیلین ..... 

اما بعد فهمیدم که این خبرها هم نیست. کلی مقدمات داره. 

گرچه من هنوز هم دلیلی برای خوندن خیلی از دروس علوم پایه ندارم. 

در پایان ترم اول علوم پایه من ساختمان همه ۲۰ اسید آمینه را از حفظ بودم اما دو سال بعد حتی یکی از اونها را هم یادم نبود. 

نمیدونید چقدر حرص میخوردم وقتی مجبور بودم همه علایم و درمان تب زرد رو از حفظ کنم وقتی میدونستم این بیماری تا به حال در قاره آسیا دیده نشده! 

اما مسخره ترین چیزی که از علوم پایه یادم مونده یکی از تستهای امتحان انگل شناسیه: 

مالاریا به چه طریقی منتقل میشود؟ 

۱.نیش آنوفل ماده 

۲.نیش آنوفل نر 

۳.تخم آنوفل ماده 

۴.تخم آنوفل نر!!!! 

به هر حال در نهایت علوم پایه را در ۵ ترم خوندیم و راهی فیزیوپاتولوژی شدیم (ادامه این داستان در پست بعدی!) 

و اما در زمان حال: 

الان دارم به جزوه هایی نگاه میکنم که پارسال برای امتحان دستیاری خریدم و وقت نشد همه اونها رو بخونم چون پولش دیر جور شد و تا پولشو فرستادم و اونها هم جزوه ها رو خیلی دیر شده بود و کلی از جزوه ها نخونده موندند و حالا بسته های پستی حاوی جزوه ها دارن بهم دهن کجی میکنند. 

ظاهرا امسال ۱۰ تا از رفرنسها عوض شده و شاید دیگه بعضی از جزوه ها عملا به درد نخورن پس باید هر چه زودتر شروع کنم وگرنه برای سال بعد دیگه هیچکدوم به درد نمیخورن. 

امروز میخوام برنامه ریزی لازمو انجام بدم و اگه حالشو داشتم از همین امشب وگرنه از فردا بعد از برگشتن از سر کار و یک استراحت کوچیک (چند ساعته!) درسو شروع کنم اما قول میدم هر چند روز یه بار عرض ادبی خدمتتون بکنم 

فعلا

من یک پزشکم

یک سوال که شاید در نظر اول به نظرتون احمقانه بیاد:

تا به حال کسی را دیده اید که به طور همزمان چهار وبلاگ با مطالبی مشابه داشته باشه؟

نه؟

پس باید بیایید و منو ببینید!

چون من همین الان دارای چهار وبلاگ با همین نام در پرشین بلاگ‌‌‌ و بلوگفا و آفتابلاگ و بلاگ اسکای هستم که مطالبی کاملا مشابه دارند.

تازه بگذریم از وبلاگی که توی رویابلاگ داشتم و هنوز نمیدونم چرا فیلتر شد؟!

و وبلاگم توی صامت بلاگ که مدتیه مفقودالاثر شده!

بگذریم

علت اصلی انجام این کار پیدا کردن خواننده بیشتر بود اما ظاهرا جز پراکنده کردن اونها فایده دیگه ای نداشته.

و اما یک نکته دیگه.

نمیدونم چرا؟

اما من همیشه سعی کرده ام طوری در وبلاگهام بنویسم که هیچ کس نتونه کوچکترین اطلاعاتی از زندگی شخصیم به دست بیاره و برای همین تا چند روز پیش در هیچ جا در محیط سایبر کوچکترین اشاره ای به شغلم نکرده بودم و هیچ مطلبی در این مورد ننوشته بودم.

اما اخیرا و در پی آشنایی با چند نفر از همکاران در محیط مجازی نظرم در این باره هم عوض شد.

در این مورد باید به ویژه از همکار محترمم دکتر مانستر یاد کنم که در وبلاگم در بلاگ اسکای ایشونو لینک کرده ام.

با توجه به نکات زیر و با توجه به اینکه قرار بود از امروز درس خوندن برای امتحان دستیاری رو شروع کنم (که البته به دلیل خستگی مفرط ناشی از شیفت دیشب امکان پذیر نشد) من امروز چند تصمیم مهم (دست کم از نظر خودم) را اعلام مینمایم:

۱.وبلاگ موجود در آفتابلاگ از امروز رسما تعطیل اعلام شده و کرکره آن پایین کشیده میشود.

۲.وبلاگ من در بلاگ اسکای به مطالب مربوط به پزشکی اختصاص خواهد یافت.

۳.با توجه به اینکه فوتبال همچنان از زمینه های مورد علاقه من است وبلاگم در پرشین بلاگ همچنان در مورد فوتبال خواهد بود.

۴.چی؟

وبلاگم توی بلوگفا؟

شاید دیگه توی اون هم چیزی ننوشتم شاید هم یه کار دیگه که به زودی میفهمین!

بله

من یک پزشکم!