جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

امتحان

سلام 

خوب بالاخره یه سال دیگه هم گذشت و فردا باز هم امتحانه 

یه سال هم که من تصمیم گرفتم واقعا درس بخونم هزارتا اتفاق پیش بینی شده و پیش بینی نشده  مانع از کار من شد. 

از اتفاقات خوشایندی مثل سفر به ترکیه یا سفر والدین گرامی به حج و خریدن خونه و اسباب کشی گرفته تا مواردی مثل مرگ مادربزرگ گرامی و .... 

اما مطمئنا مهمترین مانع بر سر درس خوندن من در امسال ساعات کاریمون بود به این ترتیب که به محض اینکه من میومدم خونه آنی میرفت سر کار و من باید هرروز چند ساعت از عماد نگهداری میکردم. 

اگه یه پسر در این سنین توی خونه دارید حتما میفهمید که من چی میگم. 

خلاصه که فردا درحالی امتحانه که برخلاف چند سال اخیر این بار امتحان توی ولایت برگزار نمیشه و من باید فردا صبح زود برم یه شهر دیگه(نمیدونم تعداد زیاد قبولیها در ولایت در امتحان سال گذشته در گرفتن این تصمیم نقشی داشته یا نه؟) و خدائیش با توجه به اینکه باز هم اونطوری که دوست داشتم نشد درس بخونم خودم هم بعید میدونم که قبول بشم.

درنهایت برای همه دوستانی که در امتحان دستیاری یا کارشناسی ارشد شرکت میکنند آرزوی موفقیت میکنم. اگر هم قبول نشدم نمیدونم سال دیگه دوباره حالشو دارم درس خوندنو شروع کنم یا نه؟

عمادنوشت: (این ماجرا مال یکی دوسال پیشه که قبلا یادم رفت بنویسم)

خاله عماد با دخترش «ماندانا» خونه ماست و من از در وارد میشم.

عماد میگه: بابا «ماندانا» از تو میترسه!

میگم: مگه من ترس دارم؟

عماد میگه: نه

بهش میگم: یا مثلا مگه تو از بابای ماندانا میترسی؟

عماد میگه: آره!!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (40)

سلام: 

1. یه خانم باردار با سوزش ادرار اومده بود. گفتم: هیچ داروئی نخوردین؟ 

گفت: دوبار رفتم دکتر و برام دارو نوشتن اما من نخوردم. گفتم: چرا؟ گفت: خوب حامله ام خو! 

2. پیرزنه میگفت: شونه ام اونقدر درد میکنه که انگار «جونم» همین جاست! 

3. به خانمه گفتم: این داروهارو که خوردی دردت بهتر شد؟ گفت: دردم سبکتر شد اما بهتر نه! 

4. خانمه دختر 17 ساله شو با ترشح ... آورده بود و میگفت: آقای دکتر براش یه دارو بنویس زودتر خوب بشه آخه دختره، حالا باز اگه زن بود طوری نبود! 

5. به مرده گفتم: میخواین پیش کدوم دکتر برین تا دفترچه تونو مهر کنم؟ گفت: میرم پیش پزشک! 

6. به مرده که با استفراغ و اسهال اومده بود گفتم: چیز ناجوری نخوردین؟ گفت: من هربار حلورده (اسم محلی حلوا شکری) میخورم اینطور میشم، حالا خوبم کنین من دیگه غلط بکنم حلورده بخورم! 

7. خانمه یه پماد واژینال کلوتریمازول 1% آورده بود و میگفت: این درصدش کم بود خوب نشدم یه داروی قویتر میخوام مثل «این» و یه پماد بتادین واژینال 10% بهم نشون داد! 

8. خانمه میگفت: مادربزرگم خیلی پیره نتونست بیاد لطفا داروهاشو براش بنویسین. درحال نوشتن دوسه بار بهش گفتم: بفرمائین بنشینین اما ننشست. وقتی داروهای مادربزرگشو نوشتم گفت: خوب حالا دیگه نوبت خودم شد و روی صندلی نشست! 

9. دختره میگفت: من سرفه هام خشکه و با هر سرفه هم یه خلط میاد بیرون! 

10. یه دختر 10 ساله رو با دل درد آوردند. وقتی نسخه شو نوشتم مادرش گفت: آقای دکتر اجازه هست با این تابلو (چارت اسنلن) ببینم چشمش ضعیف نباشه؟ گفتم: بفرمائین! خانمه دخترشو در چند متری چارت نگه داشت و بعد شروع کرد یکی یکی علامتهای روی چارتو ازش پرسیدن و دختره درحالی به مادرش جواب میداد که داشت از دل درد به خودش میپیچید!! 

11. به خانمه گفتم: تپش قلب هم دارین؟ گفت: آره یه مدتیه استرس دارم تپش قلب هم میگیرم. وقتی از در مطب رفتند بیرون شوهرش گفت: راستشو بگو چرا استرس داری؟! 

12. خانمه با سوزش ادرار اومده بود. گفتم: تکرر ادرار هم دارین؟ گفت: تند تند ادرار دارم اما از ترس سوزش نمیرم دستشوئی! 

13. خانمه میگفت: چند روزه که هرچقدر نفس عمیق میکشم «جون» توی پاهام نمیره! 

14. یه نوزاد 15 روزه رو با سرفه و آبریزش بینی آورده بودند. پدرش میگفت: آقای دکتر! به این بچه کوچیک که نمیشه دارو داد، به نظر من داروهاشو بدیم به مادرش وقتی مادره بهش شیر میده دارو هم وارد بدنش میشه!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۳۹)

سلام 

۱. برای یه مرد جوون نسخه نوشتم. وقتی میخواست از روی صندلی بلند بشه یه مکثی کرد و گفت: ببخشید آقای دکتر! چند روزه که یکی از سینه های خانمم ورم کرده و درد میکنه به نظر شما چی میتونه باشه؟ گفتم: بچه شیر میده؟ گفت: آره. گفتم: فکر نمیکنم مشکل خاصی باشه اما برای اطمینان فردا صبح که یه خانم دکتر هست بیارینشون تا معاینه بشن. گفت: واقعا مشکلی نیست؟ الان سه روزه که ما فقط دونفری میشینیم کنار هم و گریه میکنیم میگیم سرطان سینه گرفته! 

۲. مرده با دندون درد اومد و گفت: من با کپسول خوب نمیشم برام آمپول بنویسین. وقتی نوشتم گفت: حالا اصلا پنی سیلین برای دندون درد خوب هست؟! 

۳. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی به بچه تون دادین؟ گفت: استامینوفن بهش دادم اما ساده بود از اونها نبود که روشون نوشته ضد درد و ضد تب! 

۴. به خانمه گفتم: بچه تون که اصلا تب نداره اینقدر نگران تبش هستین! گفت: آخه این بچه مثل همه تب نمیکنه وقتی خیلی تب داره فقط یه کم دستهاش گرم میشه! 

۵. برای بچه شربت سرماخوردگی کودکان نوشتم. چند دقیقه بعد پدرش با شیشه شربت اومد تو و گفت: آقای دکتر روی این شیشه شربت نوشته فاقد «اتانول» میباشد. یعنی به درد بچه ها میخوره؟! (توضیح: اتانول همون الکل خوردنیه!) 

۶. به پیرزنه گفتم: پیش کدوم متخصص میخواین برین تا دفترچه تونو مهر کنم؟ گفت: به من گفتن یه مریضی دارم که اسمش «روماتولوژی»ه باید برم پیش دکتر همین مریضی! 

۷. به خانمه گفتم: کدوم آزمایشگاه میخواین برین؟ گفت: به نظر شما اون آزمایشگاهی که بهتره٬ بهتره؟! 

۸. مرده گفت: من قرص نمیتونم بخورم اما کپسول میخورم. وقتی نسخه شو نوشتم گفت: کپسول از قرص قویتره دیگه مگه نه؟! 

۹. داشتم یه پیرزنو معاینه میکردم که متوجه شدم یکی از شیشه های عینکش ساده و سفیده اما اون یکی دودیه! ناخودآگاه به عینکش نگاه میکردم که همراه پیرزنه عینکشو برداشت و تمیز کرد و سفید شد! بعد هم گفت: تعجب نکنین آقای دکتر! این خانم هر روز کلی سیگار میکشه و فقط هم سیگارو این طرف لبش میگذاره و میکشه! 

۱۰. مرده گفت: برام چندتا استامینوفن هم بنویس. گفتم: از کدوم نوعش میخواین؟ گفت: از اون صورتی ها! (بروفن!) 

۱۱. پیرزنه گفت: داروهامو بیشتر بنویس. من نمیتونم مرتب بیام آخه خونه ام خیلی دوره. خونه ام بعد از خونه «مش پرویز»ه! 

۱۲. میخواستم فشار خون خانمه رو بگیرم که شروع کرد به کشیدن نفس عمیق!! 

۱۳. داشتم مریض میدیدم که یه پسر جوون اومد تو و گفت: آقای دکتر من یه سوال دارم. گفتم: بفرمائین. گفت: من الان کلاس اول دبیرستانم و خیلی دوست دارم که دکتر بشم. اما نه از این دکتر الکی ها که میان اینجا و مریض میبینن! 

من یا باید جراح قلب بشم٬ یا متخصص مغز و اعصاب٬ یا داروی «ایدز»و کشف کنم!! گفتم: خوب؟ 

گفت: میشه یه نامه بهم بدین تا یه بار توی اتاق عمل راهم بدن تا ببینم میتونم جراحیو ببینم و تحمل کنم یا از همین حالا مسیر زندگیمو عوض کنم؟! 

۱۴. پیرزنه گفت: رفتم پیش دکتر «خ» متخصص قلب (همون ارسلان که توی دانشگاه نماینده کلاسمون بود) گفته قلبت باید عمل بشه. گفتم میترسم گفت اگه عمل نکنی یا شب سکته میکنی یا روز حالا دارم از سکته کردن میترسم یعنی راست گفته؟! 

۱۵. به خانمه گفتم: فشارتون ۱۲ است. با وحشت گفت: واقعا ۱۲ است؟ گفتم: بله مگه همیشه چند بود؟ گفت: همیشه طبیعی بود!  

پی نوشت: کاش یکی به من میگفت چطور وقتی من دارم از بانک مسکن ۱۸ میلیون تومن وام میگیرم و باید ۳۰ میلیون پس بدم سود وام میشه ۱۱ درصد؟! 

بعدنوشت: رسیدن پیج رنک وبلاگم به عدد ۳ رو به خودم و همه خوانندگان این وبلاگ تبریک عرض میکنم امیدوارم موقتی نباشه!

اندر حکایت سفر به تهران

سلام 

این پستو اختصاص دادم به سفرنامه تهران 

انشاءالله به زودی خاطرات (از نظر خودم) جالبو مینویسم. 

همونطور که گفتم برای سه شنبه شب بلیت داشتیم. 

من بودم و آنی و یکی از آقایون همکارش. عماد رو هم گذاشتیم خونه پدر و مادرم، فکر میکردم پشت سرمون ناراحتی کنه اما فقط گفت: برید به شرطی که برام سی دی «بن تن» و لباس «بتمن» بیارین!! 

برای اینکه راحت باشیم بلیت اتوبوس VIP گرفتم اما ساعت 11 شب که راه افتادیم معلوم شد چون تعداد مسافر کم بوده همه رو با ماشین VIP آوردن!! 

اول صبح رسیدیم تهران راستش تعجب کردم چون توی تهران بیشتر از ولایت برف روی زمین مونده بود. من برای ترمینال آرژانتین بلیت گرفته بودم، اتوبوس توی ترمینال جنوب نگهداشت که همکار آنی از ماشین پرید پائین هرچقدر هم گفتیم پیاده نشو فایده نکرد و اتوبوس هم راه افتاد و حاضر نشد که نگه داره. 

رسیدیم ترمینال آرژانتین و از اونجا با آژانس رفتیم شهرک غرب. 

وقتی آدرسو به راننده گفتیم یه نگاهی بهمون کرد و گفت: میرین انستیتو؟ ما هم فکر کردیم حتما کلاسهای آنی توی یه انستیتو برگزار میشه گفتیم: بله 

وقتی رسیدیم تازه متوجه جریان شدیم آخه یه انستیتو بزرگ درمان ناباروری اونجا بود!!! 

رفتیم توی کوچه و محل کلاسو پیدا کردیم اما در قفل بود. چند دقیقه ای پشت در لرزیدیم و بالاخره رفتیم توی یه آزمایشگاه که سر کوچه بود. چند دقیقه توی آزمایشگاه نشستیم که همکار آنی هم با یه خانم دیگه که از یه شهر دیگه اومده بود اومدند اونجا. در همین لحظه خانم کارمند آزمایشگاه آنی رو صدا زد و گفت: ببخشین میشه از اینجا برید بیرون؟! 

چند دقیقه دیگه پشت در موندیم تا اومدن و در رو باز کردند و کلاس که به گفته آنی شامل 13 نفر از نقاط مختلف کشور بود شروع شد. 

من هم از اونجا رفتم پیش اخوی گرامی که توی تهران درس میخونه و تا بعدازظهر مزاحم او و هم اتاقیهاش بودم و بعد هم رفتم دنبال آنی و با هم رفتیم هتل. 

همکار آنی هم رفت خونه یکی از اقوامش که خانمش فوت کرده بود و دوتا پسر بزرگ داشت (اینها رو برای این مینویسم که ایشون به آنی گفته بود: چرا مزاحم آقای دکتر شدین؟ شما هم می اومدین خونه فامیل ما!!!!!) 

همون روز بلیت برگشتو به صورت اینترنتی از اینجا خریدم. 

شب توی هتل بودیم و صبح آنی با آژانس رفت کلاس و من توی هتل بدون مزاحم چندساعتی درس خوندم و عصر هم رفتم دنبال آنی و با برادر گرامی و ماشینی که از دوستش گرفته بود چندساعتی تهران گردی کردیم و بعد از خوردن یه پیتزا خانواده توی فروشگاه «پدرخوب» او رفت خوابگاه و ما هم رفتیم هتل. 

روز سوم آنی رفت سر کلاس و من هم اتاق هتلو تحویل دادم و ساکمونو بردم ترمینال جنوب و بعد از چند ساعت تهران گردی رفتم دنبال آنی تا با هم بریم ترمینال اما سوار یه اتوبوس اشتباه شدیم و کلی راه خودمونو دور کردیم تا اینکه به زحمت با مترو و در آخرین دقایق خودمونو رسوندیم به ترمینال. 

من بلیت «ایران پیما» رو برای اینکه ساعتش مناسب بود گرفتم اما مدل پائین ماشین و بوی نامطبوع توی اون حسابی حالمونو گرفت!  (انشاءالله به زودی باز هم یه کم پول بیاد توی دست و بالمون تا مجبور نباشیم با اتوبوس بریم سفر!) 

توی راه هم یه دخترخانم محترم که اصفهان هم از اتوبوس پیاده شد فقط برام بلوتوث میفرستاد که شما روی کدوم صندلی نشستین؟! و وقتی بهش نگفتم بالاخره دست از سرم برداشت (من که نفهمیدم چرا اینقدر به این که من کجام علاقمند شده بود آخه بگو مگه تو از من چی میدونی؟! تازه شانس آوردم آنی خواب بود وگرنه تکه بزرگه ام گوشم بود!) 

حدود سه و نیم صبح رسیدیم ولایت و رفتیم خونه و از ساعت هشت صبح دیروز تا ظهر امروز هم سر کار بودم و حالا هم که در خدمت شما هستم. 

پ.ن1: خودمونیم خیلی منتظر بودیم تا بعضی از دوستان اینترنتی رو از نزدیک ببینیم اما ظاهرا هیچکدوم قابل ندونستن. 

پ.ن2: امروز ظهر بالاخره کارهای مربوط به وام خونه تموم شد و قراره فردا بریم محضر. 

به این ترتیب بعد از 10 سال پرداخت قسط وام 250000 تومنی ما هم صاحبخونه میشیم هورررراااا!!!!!!!!!!!!