جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۷)

سلام 

۱. خانمه دفترچه روستایی شو داد و گفت: مهر کن میخوام برم پیش ارتوپد، دفعه پیش دکتر اشتباه نوشته بود ارتوپد آزاد حسابش کردن. یه نگاه به برگ قبلی دفترچه اش کردم رفته بود پیش جراح مغز و اعصاب!

۲. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: وقتی نفس می کشه انگار از بینیش هوا رد میشه!

۳. (۱۲+) خانمه دخترشو آورده بود و گفت: سینه اش ورم کرده. گفتم: از کی ورم کرده؟ گفت: هشت سالشه. گفتم: نه سینه اش از کی ورم کرده؟ گفت: بله درد هم داره. گفتم: میگم از چه زمانی سینه اش ورم کرده؟ گفت: بله!

۴. خانمه با دوتا بچه اومد توی مطب و یکیشونو گذاشت روی صندلی. بعد دوتا دفترچه بیمه گذاشت روی میز. گفتم: کدوم دفترچه مال این بچه تونه؟ به یکی از دفترچه ها اشاره کرد و گفت: ایشون!

۵. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: ممنون انشاالله که بتونی یه روز بری امام رضا!

۶. به خانمه گفتم: نصف این آمپولو بزنین به بچه تون. گفت: اون وقت بقیه شو چکار کنم؟!

۷. خانمه گفت: میشه آزمایشمو برای ماه بعد تاریخ بزنین که برم؟ گفتم: خب اصلا تاریخ نمی زنم. گفت: آفرین!

۸. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: دستت درد نکنه انشاالله مادرت خیرتو ببینه به حق همه بدنم که درد میکنه!

۹. داشتم مریض می دیدم که یه نفر اومد دم در و گفت: بیا یه مریض بدحال داریم. اومدم بیرون و گفتم: چی شده؟ گفت: داشت توی حیاط بازی میکرد خورد زمین!

۱۰. پیرمرده یه پلاستیک پر از انواع داروهای قند و فشار و.... گذاشت روی میز و گفت: این داروهای زنمو ببین باید روزی چندتا بخوره؟ گفتم: هرچقدر قبلا میخورده. گفت: خیلی ممنون و رفت!

۱۱. اول صبح رفتم توی یه مرکز شبانه روزی. مرده گفت: مادرمو الان آوردیم دکتر قبلی گفت باید بره شهر پیش متخصص. گفتم: خب؟ گفت: پاش درد میکنه میشه بگین تا دم مینی بوس با آمبولانس ببرنش؟!

۱۲. مرده گفت: این قرصهارو تمام کردم برام بنویس، روزی دوتا میخورم حتما توی نسخه بنویس روزی چندتا باید بخورم!

پ.ن۱: یعنی اگه من کاره ای بودم دستور میدادم دست اونهایی که موقع حرف زدن هی با دست میزنن روی پای آدمو قطع کنن!

پ.ن۲: کدومتون عسلو چشم زدین؟! هفته پیش توی خیابون راه می رفتیم که خورد زمین و بالای ابروش شکافت، سرمو بردم بالا و دیدم تابلو یه دکتر جراح پلاستیک اونجاست، مستقیم رفتیم توی مطب و دکتر هم که از زمان دانشگاه میشناختمش لطف کرد و شخصا بخیه اش کرد. خداییش جاش هم زیاد نمونده.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۶)

سلام

۱. با هزار بدبختی از یه پیرمرد هشتاد و چهار ساله شرح حال گرفتم. نسخه شو که نوشتم خانم همراهش گفت: من خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم شما شیفت هستین آخه همیشه با مریضها خیلی خوش اخلاقین. البته وظیفه تونه!

۲. به پسره گفتم: گلوت درد میکنه؟ گفت: وقتی که شبها توی خواب آب دهنمو قورت میدم گلوم درد میگیره!

۳. به خانمه گفتم: بچه تون چند ماهشه؟ گفت: یک ماه و سی روز!

۴. خانمه گفت: چند روزه که پشت سرم گیج میره!

۵. نسخه بچه رو که نوشتم مادرش گفت: میشه چندتا قرص ستریزین هم برای خودم بنویسین؟ چند دقیقه بعد برگشت و گفت: شربت ستریزین ننوشتین؟ هروقت میخوره خوب میشه. گفتم: وقتی قرصشو نوشتم دیگه نمیشه شربتشو نوشت. گفت: پس یعنی قرصشو برای خودش نوشتین؟ من که گفتم برای خودم بنویسین!

۶. به خانمه گفتم: توی این چند روز کار سنگین نکردین؟ گفت: ما هر روز کار سنگین میکنیم. اونها خانمهای شما هستن که کار سنگین نمیکنن!

۷. مرده گفت: دیشب رفتیم خونه فامیلمون پاش درد میکرد حالا میبینم پای خودم هم از صبح درد میکنه!

۸. خانمه گفت: این قرصو خارجی شو شبی نصف قرص میخوردم حالا که این بار ایرانی شو گرفتم شبی یکی بخورم؟!

۹. خانمه گفت: از یک هفته پیش هر چهار روز یک بار استفراغ میکنم!

۱۰. مرده گفت: سرم خیلی درد میکنه یه پماد براش بنویس. گفتم: پماد برای سردرد؟ همراهش گفت: شرمنده آخه سرما هم خورده نمیفهمه چی میگه!

۱۱. جواب آزمایش پیرمرده رو دیدم و گفتم: قندتون ۱۳۶ بوده. گفت: خب صدتاش که مال خودمه سی و شش تا بالاست!

۱۲. خانمه گفت: قرصهای فشارمو بنویس. گفتم: از کدوم قرصها میخوردین؟ گفت: از اونها که روشون نوشته کیمی دارو!

پ.ن۱: با توصیه پزشک مادرم رفتیم دنبال پیدا کردن داروی خارجی شیمی درمانی به جای دارویی که مادرم بهش حساسیت داشت. با دوستان ساکن چند کشور مختلف تماس گرفتیم و چون هیچ جا نتونستن این دارو را بدون نسخه تهیه کنند نهایتا ناچار شدیم با پسرخاله گرامی که ساکن کشور آفریقایی کنیاست تماس بگیریم اما به محض این که اونجا پیدا شد اخوی گرامی هم توی تهران پیداش کرد! (این دومین باره که درباره این پسرخاله گرامی نوشتم. فکر کنم بهتر باشه به زودی یه پست درباره اش بنویسم).

پ.ن۲: چند روز بود که فرصت اصلاح صورتمو پیدا نکرده بودم. دیروز عسل اومد کنارم و گفت: بابا چقدر ریشهات شبیه آی آخر شده!