جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

حلّال مشکلات

سلام

توی شهرستان ما روستای کم جمعیتی هست که به دلیل فاصله اش تا روستاهای دیگه براش درمونگاه ساختن. به دلیل جمعیت پایینی که اونجا هست کارانه پرسنلش کمتر از جاهای دیگه است اما بعضی ها به خاطر خلوت بودنش اونجا رو انتخاب میکنن (و البته بعضی ها را هم برخلاف میلشون ممکنه بفرستند اونجا) اما درمجموع چند نفر پرسنل اونجا بودند که چندسال بود که با هم بودند و هیچ مشکلی هم با هم نداشتند.گاهی که پزشک مرکز میرفت مرخصی من میرفتم اونجا و چند مریض میدیدم و آخر وقت هم برمیگشتیم. بساط بگو و بخند و گاهی حتی پختن آش و .... هم به راه بود.

یک بار یه خانم دکتر طرحی برای شبکه اومد و چون همه مراکز پزشک داشتند برای ایشون هم به عنوان پزشک سیار ابلاغ زدند تا چندهفته بعد که قرار بود یکی از مراکز خالی بشه و پزشک اونجا بشن. توی اون مدت بعد از مدتها یه "همکار" داشتم. برای من فرق چندانی نداشت چون مثل همیشه میرفتم به یکی از درمونگاههایی که پزشک نداشتند. اما برای بقیه پزشکها زمان مناسبی بود که با خیال راحت تری مرخصی بگیرن.

یک بار پزشک اون مرکز خلوتی که گفته بودم برای چهار روز رفت مرخصی. دو روز اون خانم دکتر رفت اونجا ومن رفتم یه مرکز شبانه روزی و قرار شد دو روز هم من برم اونجا و خانم دکتر برن مرکز شبانه روزی. صبح وقتی سوار ماشین شدیم متوجه چیز خاصی نشدم. طبق معمول چند نفر از پرسنل با ماشین اداره میرفتیم و بقیه هم با ماشین شخصی یا ماشینهای عبوری. اما وقتی وارد مرکز شدیم متوجه فضای سنگینی که توی درمونگاه بود شدم. دیگه خبری از اون خنده ها و شوخی های همیشگی نبود. طبیعتا نمیتونستم برم و از چندتا خانم بپرسم چرا با هم شوخی نمیکنین؟! پس مثل بچه آدم سرمو انداختم پایین و رفتم توی مطب و مشغول کارم شدم.

مدتی گذشت و درمونگاه خلوت شد. حوصله ام از نشستن روی صندلی مطب سررفت و بلند شدم و اومدم بیرون. دیدم یکی از خانمهایی که اونجا مشغول به کارند توی اتاقک پذیرش نشسته و با مسئول پذیرش مشغول صحبت هستند. من هم رفتم پیششون و مشغول صحبت شدیم که یکی دیگه از خانمهایی که اونجا مشغول بودند هم برای کاری اومد اونجا. یکی دو جمله هم با او حرف زدم که یکدفعه نمیدونم چرا خانم اولی جواب حرفشو داد و بعد هم دعوای لفظی دو خانم شروع شد. من که متعجب مونده بودم که جریان چیه؟ ضمن این که میانجی دوتا خانم شدن هم بخصوص وقتی چیزی از ماجرا نمیدونی راحت نیست. اما یکی دوتای دیگه از خانمها از اتاقهاشون بیرون پریدند و این دو نفرو از هم جدا کردند و هرکدومشون برگشتند توی اتاق خودش.

به آقای مسئول پذیرش گفتم: اینها که با هم دوست بودند! یکدفعه چی شد؟ گفت: خبر نداری دیگه! دیروز اواخر وقت بود. خیلی وقت بود که دیگه مریض نداشتیم. خانم دکتر .... همه مونو صدا زد و گفت: بیایین توی اتاق من کارِتون دارم. ما هم رفتیم. بعد خانم دکتر گفت: میگم حالا که بیکاریم و مریض هم نیست اگه اینجا مشکلی دارین بگین تا ببینیم میتونیم با همفکری هم حلش کنیم؟ اول کسی چیزی نگفت و همه گفتند مشکلی نداریم. اما بعد یکدفعه خانم ..... (همون خانم دومی که اومده بود توی پذیرش) یه چیزی گفت و خانم ..... (خانم اولی که توی پذیرش بود) فکر کرد که داره به او طعنه میزنه. پس جوابشو داد و اون یکی هم یه چیز دیگه گفت و کم کم بحث بالا گرفت و مثل امروز خانمها به زور از هم جداشون کردند.

بالاخره وقت اداری تموم شد و برگشتیم خونه. روز بعد هم اوضاع تقریبا به همین منوال بود. دیدم این طوری نمیشه. یه پیام برای رئیس شبکه فرستادم و ماجرا را مختصر و مفید بهش گفتم و نوشتم: بعید میدونم این دو نفر بتونن با هم اینجا دووم بیارن. یکی دو روز بعد رئیس ستاد بهم زنگ زد و گفت: به دکتر ..... (رئیس شبکه) چی گفتی؟ به من گفت: وقتی دکتر حسن کور که همه مون میدونیم چقدر آرومه میگه اوضاع خرابه معلومه که موضوع جدّیه! برو ببین چه خبره؟ بعد هم رفته بود و بررسی کرده بود و چند روز بعد هر دو اون خانمها از اون مرکز جابجا شدند و افراد جدیدی به جاشون اومدند.

والسلام!

پ.ن: درحالی که فقط دو گزینه خارج از کشور برای سفر باقی مونده بود بالا رفتن ناگهانی قیمت ها برای شهریور و ماه آخر تعطیلات باعث شد یکی دوتا از گزینه های داخلی هم دوباره از کشو بیرون بیان و برگردن روی میز! تا ببینیم بالاخره سر از کجا درمیاریم؟

خاطرات (از نظر خودم) جالب (284)

سلام

1. ساعت حدود هشت و نیم شب بود که خانم مسئول تزریقات اومد توی مطب و گفت: ببخشید میشه برای یک ساعت برای خانمها سرم ننویسین؟ گفتم: چطور؟ گفت: آخه "اوشین" داره شروع میشه! گفتم: مگه باز هم دارن پخشش میکنن؟ گفت: باز هم؟ مگه کی پخشش کردن؟ گفتم: موقعی که من راهنمایی و دبیرستان بودم! گفت: ووووو! اون موقع که من هنوز به دنیا هم نیومده بودم! گفتم: اگه میخوای تا همه داستانشو برات بگم. گفت: نهههههه نگین یه موقع و رفت. بعدا بهش گفتم: راستی تلویزیون اینجا که فعلا آنتن نداره چطور دیدیش؟ گفت: با اینترنت روی تبلتم!

2. (18+) یه آقای 49 ساله گفت: مدتیه میل جنسیم از بین رفته. گفتم: از چه موقعی این طور شده؟ گفت: از حدود یک سال پیش. گفتم: توی این مدت هیچ درمانی براش نکردین؟ گفت: نه راستش برام مهم نبود. اما حالا میبینم برای بابام که هفتاد سالشه تازه زن گرفتیم و زنش حامله است بهم برخورد!

3. مرده اومد توی مطب تا کد رهگیری بگیره و خانمش را ببره پیش متخصص قلب. وقتی داشتم توی کامپیوتر میزدم اسم دکتر را هم گفت و فهمیدم پیش همون خانم دکتر میرن که من برای نوشتن قرصهای فشارم رفتم. توی قسمت توضیح بیماری بعد از نوشتن مشکل بیمار نوشتم: با تشکر از داروهای فشار خون که برای خودم نوشتین. فعلا با همون نصف لوزارتان اچ دارم ادامه میدم!

4. پیرزنه دو بسته قرص از یک برند و ساخت دو کارخونه مختلف گذاشت روی میز و گفت: سه بسته از هرکدوم برام بنویس. گفتم: اینها که یکی هستند. گفت: یکین؟ پس شصت تا از هرکدومشون که دوست داری بنویس!

5. یه خانم دکتر طرحی اومد ولایت که صدای خیلی نازکی داشت. توی یکی ازدرمونگاهها یه بچه را دیده بود و براش نسخه نوشته بود و بعد داشته درباره داروها برای پدر بچه توضیح میداده که مرده میگه: خانم دکتر دیگه لازم نیست با من هم بچه گونه صحبت کنین!

6. درحال دیدن جواب آزمایش پیرزنه ازش پرسیدم: الان چه داروهایی مصرف میکنین؟ گفت: فقط قرص قلب میخورم. چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: و فشار و چربی و تیروئید و قند!

7. داشتم مریض میدیدم که مرده سرشو از توی پنجره آورد تو و گفت: ببخشید میشه بیایین این آزمایشو ببینین که من دیگه نیام توی درمونگاه؟ آخه خیلی شلوغه!

8. خانمه گفت: میخوام برم پیش متخصص کد ارجاع بده. براش نوشتم و گفتم: دیگه که مشکلی نداشتین؟ گفت: میخوام آزمایش هم بدم. گفتم: چه آزمایشی میخواین براتون بنویسم؟ گفت: نه وقتی رفتم پیش متخصص خودش برام مینویسه!

9. مرده گفت: سرم درد میکنه. گفتم: قبلا هم درد میگرفت؟ گفت: بله. گفتم: خب پس سابقه شو داشتین. گفت: نه اصلا سابقه نداشت!

10. پیرزنه گفت: برام آزمایش قند و چربی بنویس. نوشتم. رفت آزمایشگاه و برگشت و گفت: خیلی وقته صبحها انگشتهام درد میکنه حالا به آزمایشگاه گفتم ازم آزمایش روماتیسم هم بگیر گفت برو تا دکتر برات بنویسه. گفتم: خب همون وقت میگفتین براتون مینوشتم. گفت: آخه نمیدونستم!

11. من معمولا اسم کسی را نمینویسم. اما این برام جالب بود: یکی از آقایون پرسنل درمونگاه فامیلش "بابایی" بود. یکی از خانمهایی که توی درمونگاه کار میکنه بهش گفت: بابایی یه لحظه بیا. پیرمرده که توی مطب بود گفت: اینها انگار خانوادگی این درمونگاهو قرق کردن! (لازم که نیست توضیح بدم؟!)

12. یه خانم دکتر بسیار محترم از شبکه ما رفت به یک شبکه دیگه. برای خداحافظی بهش پیامک زدم و یکی از جملاتی که نوشتم این بود: .....  شما یکی از پزشکهایی بودین که همیشه براش احترام قائل بودم ..... و چند ساعت بعد خانم دکتر جواب داد و تشکر کرد. بعد از خوندن جواب خانم دکتر همین طوری یک بار دیگه پیام خودمو هم خوندم و دیدم نوشتم: .... شما یکی از پزشکهایی بودین که همیشه برام احترام قائل بودین .....!! فورا یه پیام دیگه نوشتم و کلی عذرخواهی کردم و گفتم منظور من این بود که شما یکی از پزشکهایی بودین که همیشه براش احترام قائل بودم. که گفتند: بله متوجه شدم! هیچوقت نفهمیدم چرا این طور نوشته بودم!

پ.ن.1:چند روز پیش از تولد دکتر پرسیسکی وراچ بهشون توی فیسبوک پیام دادم و خواهش کردم دست کم باز هم به مناسبت تولدشون پست بگذارن که گفتند چشم! اما متاسفانه باز هم خبری نشد. من هم دیگه روم نشد بپرسم چرا باز هم چیزی ننوشتن.

پ.ن.2: گزینه های داخلی سفر دارن یکی یکی حذف میشن و احتمال خارجی شدن سفر روز به روز بالاتر میره. سال پیش موقعی که میخواستم گواهینامه مو عوض کنم برای این که دوبار پول عکس گرفتن ندم پاسپورتم را هم عوض کردم! اما اعتبار پاسپورت آنی و بچه ها گذشته و نمیدونم کی فرصت کنن برن و تمدیدش کنن. ضمنا احتمالا عماد هم مشمول محسوب میشه و یه مقدار کار اداری داره برای رفتن.

عفونتوفوبیا!

سلام

الان چندساله که یک پزشک باسابقه از یکی از شهرهای دور همراه با خانواده به شبکه ما اومده. این که چطور از ولایت ما سردرآورده خبر ندارم.  تا یکی دو سال پیش همراه با خانواده توی پانسیون یکی از مراکز روستایی زندگی میکرد اما بالاخره همسر و بچه هاش اون قدر بهش فشار آوردند که هرطور بود یکی از پانسیونهای داخل شهر را گرفت و دیگه هر روز خودش میره به روستا و برمیگرده. هروقت که چندروز تعطیل نزدیک به هم داشته باشیم هم میدونم که روزهای بین التعطیلین را هم مرخصی میگیره و میره ولایتشون و از قبل خودمو آماده میکنم تا برم به درمونگاهی که ایشون کار میکنه. خوشبختانه مردم روستا هم دوستش دارند و این باعث میشه وقتی برای چندروز نیست و من به جاش میرم درمونگاه به شدت خلوت بشه! برای همین پرسنل اون مرکز هم همیشه از رفتن من به اونجا استقبال میکنند!

هفته ای که تاسوعا و عاشورا داخلش بود هم یکی از هفته هایی بود که رفتم به همون روستا. نشسته بودم و درحال خوندن یکی از سایتهای خبری بودم (قبلا یکی دیگه شونو میخوندم که نمیدونم چکار کردند که دیگه با اینترانت داخلی توی درمونگاه باز نمیشه. اما بعد این یکی سایتو کشف کردم که با اینترانت باز میشه) که  در باز شد و یه خانم اومد توی مطب و نشست روی صندلی. مشکلشو گفت و من هم چند سوال پرسیدم و نسخه شو نوشتم و بلند شد که بره که یکدفعه ایستاد و گفت: ببخشید چند روزه که سر پسرم ضربه خورده. بردیمش پیش متخصص و بخیه اش کرد و گفت دو هفته بعد بخیه هاشو بکشیم. اما میترسم زخمش عفونت کرده باشه. چکار کنم؟ گفتم: دارو براش ننوشتن؟ گفت: چرا داره کپسول میخوره. پماد هم داده که صبح و شب میزنم روی زخمش. گفتم: خب پس دیگه بعیده که عفونت کنه. اما اگه دوست داشتین بیارین تا زخمشو هم ببینم. گفت: الان برم بیارمش؟ گفتم: الان که نه دیگه وقت اداری داره تموم میشه و ماشین داره میاد دنبالمون. میخواین فردا بیارینش.

روز بعد درحال دیدن مریض بودم که خانمه اومد توی مطب و گفت:  پسرمو آوردم. بیارمش داخل مطب؟  گفتم: بیارین. خانمه رفت بیرون و چند لحظه بعد با یه پسر حدودا هجده ساله برگشت توی مطب و گفت: میخواستم زخمشو ببینین. همون طور که دکترش گفت هر روز روش پماد زدم. اما باز هم میترسم عفونت کرده باشه. بعد پانسمان روی زخم را برداشت و من با یک توده زردرنگ پماد تتراسیکلین خشک شده روبرو شدم که گاهی سر نخ بخیه هم از لابلاش دیده میشد!  بقیه قسمتهای سر پسر هم پر بود از موهای چرک و پر از شوره. به جرات میتونم بگم سالها بود که چنین موهای کثیفی ندیده بودم!  گفتم: الان که اصلا زخمش پیدا نیست. ببرینش توی واحد تزریقات تا یه کم روی زخمشو تمیز کنن تا ببینم چطوره. گفت: نه دکتر گفت به هیچ عنوان آب به زخمش نرسه وگرنه عفونت میکنه! الان ده روزه که من فقط هر روز دارم روی زخمش پماد میمالم. هروقت هم که میره حمام گفتم روی بالاتنه اش آب نریزه که یه وقت به سرش آب نرسه و فقط پایین تنه شو میشوره! گفتم: خب این طوری هم که اصلا نمیشه زخمشو دید. من چیزی نمیتونم بگم. گفت: خب اگه حتما باید پمادها پاک بشن و آب به زخمش برسونین من اصلا میگذارم همون چهار روز دیگه که دکترش گفت باید بخیه هاشو بکشیم میارمش! گفتم: باشه فقط مراقب باشین زخمش به خاطر شستشو ندادن عفونت نکنه! یکی دو ساعتی گذشت و درمونگاه بالاخره خلوت شد. رفتم و  به خانم مسئول تزریقات گفتم: چهار روز دیگه خدا به دادت برسه. گفت: چرا؟ گفتم: چنین مریضیو آورده بودن. گفت: اتفاقا مادرش اومد پیشم.  به من گفت: اینجا از وسایلتون مطمئنین؟ یه وقت موقع کشیدن بخیه باعث نشین زخمش عفونت کنه؟ ببرمش پیش دکتر خودش بکشه بهتر نیست؟! گفتم: خب شما بهش چی گفتین؟ گفت: بهش گفتم: بالاخره اینجا که مثل شهر مجهز و تمیز نیست. همه نوع مریضی هم میاد. ببرین توی مطب همونجا براتون بکشن که مطمئن تره. بعد هردومون لبخند زدیم و بعد هر کدوممون رفتیم سراغ کار خودمون.

پ.ن1: از مدتی پیش بررسی گزینه های سفر امسال شروع شده. و خوشحالم که به اطلاعتون برسونم بعد از چند سال با اتمام تعدادی از وامها یکی دو گزینه خارج از کشور هم توی گزینه ها مطرح شدن. گرچه سفر چندان لاکچری نمیشه اما از هیچی بهتره. بخصوص که بعید نیست بعد از انتخابات یه کشور خیلی خیلی دور دیگه چنین سفری را هم نتونیم بریم!

پ.ن2: تصمیم گرفتم بعضی از پستهایی که با برچسب متفرقه نوشتم و به نوعی به مسائل پزشکی مربوط میشن از بقیه متفرقه ها جدا کنم و با یک برچسب جدید بگذارم. فعلا این اولیش. بقیه شونو هم به تدریج از متفرقه ها حذف میکنم و برچسبشونو عوض میکنم. (حالا اگه بعضیشون جالب نبودند هم به بزرگی خودتون ببخشین)