جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «هواپیما» آمد

سلام

پیش از این که بیام ترک اعتیاد توی خونه بیشتر این پستو نوشتم اما همه اش پرید. شب هم از همین جا باید برم سر شیفت. اما برای این که به بلاگ اسکای ثابت کنم که کی قوی تره تصمیم گرفتم این پستو با موبایل بنویسم حالا هرچقدر که میخواد سخت باشه!

راستی مدتها بود که از این نوع تیترهای روزی که.....  آمد استفاده نمی‌کردم اما دیدم به این پست میخوره.

خب دیگه بریم سر اصل مطلب.

تابستون دو سال پیش بود که بهم گفتند باید برای سه روز برم به جای یکی از پزشکهای خانواده روستایی که رفته مرخصی. روز اول با ماشین اداره که اومده بود دنبالم رفتم. نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم. دوسه نفر از مریضها منتظر دکتر نشسته بودند که با رسیدن من یکی یکی اومدند توی مطب. بعد از اونها هم بقیه مریضها کم کم پیداشون شد.

ساعت حدود ده و نیم صبح بود و درحال دیدن مریض بودم که صدایی شنیدم. یه صدا شبیه صدای پرواز یه هواپیمای یه موتوره. صدا یکدفعه اوج می گرفت و بعد مثل هواپیمایی که داره مانور میده تغییر میکرد و بعد دوباره از اول.

من پروازو خیلی دوست دارم. راستش اگه وضعیت مالی اجازه می‌داد همه سفرهامو با هواپیما می رفتم. تا به حال نه بار سوار هواپیما شدم و منتظر دفعه دهمم. این بود که صدای اون هواپیما توجهمو به خودش جلب کرد. با خودم فکر کردم: یعنی چرا این هواپیما اینجا مانور میده؟ اون هم با این همه فاصله از فرودگاه؟

از پنجره‌ مطب بیرونو نگاه کردم اما هواپیمایی معلوم نبود. طبیعتا نمی شد به مریضی که روی صندلی نشسته و اونهایی که پشت در نشسته بودند می‌گفتم همین جا بنشینید تا من برم یه نگاهی به هواپیما بکنم و بیام!

چند دقیقه ای که گذشت کم کم صدای هواپیما کمتر شد تا این که بالاخره قطع شد.

روز دوم و تقریبا در همون ساعت روز قبل بود که باز صدای هواپیما بلند شد. اما مطب همچنان پر بود. یه لحظه به خودم اومدم و دیدم همونطور که دارم مریض میبینم دارم توی ذهنم اون هواپیمارو هم مجسم می کنم. یه هواپیمای کوچیک سفیدرنگ با بالهای رنگی که داره با آزادی کامل توی آسمون چرخ میخوره و یه دود سفیدرنگ و باریک از پشتش توی آسمون به جا میگذاره.

اون روز هم بعد از چند دقیقه صدای هواپیما قطع شد.

شاید بشه گفت دیدن اون هواپیمای کوچیک دیگه برام جنبه حیثیتی پیدا کرده بود. فردا روز آخر بود و من باید اون هواپیمارو می دیدم.

روزبعد رفتم درمونگاه. خوشبختانه اون روز درمونگاه خلوت بود و برای همین به محض این که صدای هواپیمای تک موتوره بلند شد از جام بلند شدم و از مطب بیرون اومدم.

داشتم به سمت در درمونگاه میرفتم که یه لحظه سرجام خشک شدم. صدای هواپیما از بیرون از درمونگاه و توی آسمون نبود بلکه از داخل درمونگاه میومد! کنجکاویم بیشتر شده بود. اگه این صدا از یه هواپیمای درحال پرواز نبود پس از چی بود؟

سرمو به سمت صدا چرخوندم. صدا از داخل آزمایشگاه بود. سرمو داخل اتاق کردم که مسوول آزمایشگاه منو دید و گفت: بفرمائید آقای دکتر امری داشتین؟ گفتم: عجب صدایی راه انداختین صدای چیه؟ گفت: به خدا تقصیر من نیست تا حالا چندبار به شبکه نامه نوشتیم و گفتیم که سانتریفوژمون خرابه و  خیلی سروصدا میکنه اما کاری نکردن!

پ.ن1: خداییش فکر نکنین من همیشه این قدر گیجم ها!

پ.ن2: سحر خانم! این وبلاگ شما راه نیفتاد؟

پ.ن3: روزهای آخر جام جهانی با ترس فوتبال نگاه می کردیم چون هرلحظه ممکن بود عسل ظاهر بشه و بگه: تو پارک بدویی میکنن! بریم پارک!

پ.ن4: بالطف خدا نوشتن این پست که در ساعت شش با  موبایل شروع شده بود در این لحظه به پایان رسید (البته در لابلای دیدن مریضها)

به قول یه نفر شادزی، مهر افزون

خاطرات (از نظر خودم) جالب (131)

سلام

1. به خانمه گفتم: چربی تون بالاست. گفت: ما که همه اش روغن مایع میخوریم پس چرا چربی؟ راستی ببخشید خامه و کره هم موثرند؟!

2. به خانمه گفتم: چه داروئی به بچه تون دادین؟ گفت: قطره دایم تکون!

3. دوتا دختر اومدند توی مطب گفتم: بفرمائین. یکیشون گفت: ما از طرف دکتر .... اومدیم برای تعیین گروه خون!

4. خانمه گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی وزنه و گفت: ببخشید موقع وزن کردن لباس آدم هم موثره؟!

5. مرده بچه شو آورده بود و گفت: چنان سرفه میکنه که دندونش درد میگیره!

6. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: این بچه مسموم شده. گفتم: چیزی خورده که باهاش مسموم بشه؟ گفت" نه!

7. خانمه از کربلا اومده بود. گفت: اونجا رفتم دکتر برام این آمپولو نوشتند. گرفتم و نگاهش کردم. آمپول آموکسی سیلین بود ساخت کشور مصر (چیه؟ نوشتم جالب ننوشتم خنده دار که! خب تا حالا ندیده بودم!)

8. پیرزنه گفت: نمیدونم جای پدرمی یا برادرم ....!

9. خانم مسئول تزریقات اومد توی مطب و گفت: حدس زدم شما شیفت باشین. گفتم: چطور؟ گفت: آخه فقط شمائین که با همه پنی سیلین ها همزمان دگزامتازون هم نمینویسین!

10. دفترچه بیمه روستائی پیرزنه رو مهر کردم تا بره پیش متخصص. گفت: انشاءالله مال سفر مکه تو مهر کنی!

11. خانمه گفت: نمیدونم چرا این قدر رنگ پوست دستم تیره شده. بچه اش گفت: مال اون کرمه است که تازه خریدی!

12. به خانمه گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: باز هم ناراحتی دارم اما غیر از اینهاست که تا حالا گفتم!

پ.ن1: یه نگاه به آخرین پست اون یکی وبلاگم بندازین جالبه (از نظر خودم البته!)

پ.ن2: مدتیه بعضی شبها عسل (و گاهی عماد) رو میبرم پارک نزدیک خونه مون. اگه بدونین چه حالی میده وقتی عسل سوار بر تاب هر چند دقیقه یک بار دستهاشو می بره بالا و با فریاد میگه: اومدیم پاااااارک! دیگه چی بگم از اون شب که موقع برگشتن یهو گفت: مرسی بابا!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (130)

سلام

1. به خانمه گفتم: چربی تون بالاست. گفت: اون وقت آزمایش براش خوبه؟!

2. مرده گفت: برام چند بسته قرص آتنولول صد میلی بنویسین شبی نصفشو میخورم. گفتم: خب براتون پنجاه میلیشو مینویسم که یکی کامل بخورین. گفت: نه ممنون من سالهاست که عادت کردم شبی نصف قرص بخورم کامل نمیتونم بخورم!

3. (13+) ساعت حدود یازده شب مرده در اتاق استراحت پزشکو زد. اومدم بیرون و گفتم: بفرمائین. گفت: ببخشین خانم مسئول تزریقات توی اتاقشون نیستن، اینجان؟!

4. صبحونه مو خوردم (پیش از ماه رمضون) و رفتم یه مرکز شبانه روزی که حدود سی کیلومتر از ولایت فاصله داره و هشت صبح اون جا بودم. ساعت حدود یازده صبح خانم مسئول پذیرش که بومی همون جاست گفت: امروز اون قدر شلوغ شد که نشد صبحانه مو بخورم. گفتم: خب چرا توی خونه نمی خورین؟ گفت: مگه میخوام سحری بخورم؟!

5. بعد از معاینه شروع کردم به نوشتن نسخه پیرزنه که گفت: حالا مواظب باش درست دارو بنویسی!

6. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: چندروزه که ماشاءالله شکمش خیلی گاز داره!

7. رسیدم به مرکز شبانه روزی تا شیفتو تحویل بگیرم که یکی از پرسنل پرید توی مطب و به پزشک شیفت قبل که میخواست بره گفت: برام یه نسخه بنویس. اون هم گفت: خب حالا دکتر میاد برات مینویسه دیگه. خانم پرسنل هم گفت: اونو ولش کن میخوام خودت برام بنویسی. اما دکتر شیفت قبل گفت: شرمنده من دیرم شده و رفت. وقتی نشستم توی مطب همون خانم (که نفهمیده بود من حرفهاشو شنیدم) اومد و گفت: میشه برام یه نسخه بنویسین؟ میخواستم دیگه شمارو توی زحمت نندازم اما دکتر ... گفت شما بنویسین بهتره!

8. به یه بچه گفتم: چرا اومدی اینجا؟ گفت: آخه صبح ها مثل مردها حرف میزنم! از مادرش پرسیدم: چش شده؟ گفت: چندروزه صبح ها خیلی صداش گرفته!

9. به خانمه گفتم: دیگه مشکلی نداشتین؟ گفت: چرا اما کاری از دست شما براشون برنمیاد باید برم پیش دکتر عمومی!

10. خانم پرستار به همراه مریض گفت: این نخ بخیه رو این جا نیست. از داروخونه بیرون بگیرین تا براش بخیه بزنم. همراه مریض گفت: پس بی زحمت شما یه مقدار بهش دلداری بدین تا من دفترچه شو بیارم!

11. مرده گفت: دو روز پیش چاقو خورد به چشمم. گفتم: پس چرا حالا اومدین؟ گفت: خب دو روز پیش که اومدم دکتر رفته بود!

12. مریض زمین خورده بود و زخمی شده بود. گفتم بیائین تا بریم توی تزریقات تا زخمشو شستشو بدن و ببینیم چطوره.  باهاش رفتم توی تزریقات و صبر کردم تا خانم پرستار آمپول یه مریض دیگه رو بزنه و بیاد. وقتی اومد همراه مریض گفت: خب دیگه خانم پرستار اومد حالا شروع کن!

پ.ن1: اگه بدونین این پستو با چه عجله ای دارم تایپ می کنم چون الان باید برم مرکز ترک اعتیاد و از اون جا هم سرشیفت و دیدم اگه باز آپ نکنم هم دیگه خیلی دیر میشه!

پ.ن2: آنی یه گوشی خوب خرید تا باهاش بره توی اینترنت. گفتم: اگه برای اینترنت میخوای یه سیمکارت .... (نمیگم تا تبلیغ نشه!) برات میخرم. چند روز بعد سیمکارت هدیه اش رو هم گرفتیم و این جا بود که بعد از سال ها وفاداری به گوشی سونی اریکسون قدیمی خودم یه گوشی دوسیم کارته خریدم تا بتونم از هر دوتاش استفاده کنم اما مسئله اینه که فعلا بیشتر با بازیهاشون مشغول شدیم تا اینترنت!

پ.ن3: دوست مشترک خیلی از ما (دکتربابک) دومین نفر (بعد از آنی) بود که از طریق وا.یبر باهاشون تماس گرفتم. باید بگم دلایلشون برای تعطیلی وبلاگشون کاملا منطقی بود که چون اجازه ندارم نمیتونم این جا بنویسم. ضمن این که هنوز وبلاگ جدیدشونو راه ننداختن.