جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۲۲۶)

سلام

۱. خانمه گفت: مادرم چند روزه نمیتونه غذا بخوره یه سرم براش بنویسین! وقتی نوشتم گفت: میشه ببریم توی خونه سرمشو بزنیم؟ گفتم: بله میشه. کسی هست که توی خونه بهشون سرم بزنه؟ گفت: نه همین جا میزنیم!

۲. (۱۴+) خانمه گفت: چند روزه یه قسمت از سینه ام ورم کرده. از یه نفر پرسیدم گفت برو ماموگرافی و جوابشو ببر پیش متخصص. گفتم: درست گفتن. دفترچه تونو بدین تا براتون بنویسم. گفت: میخوای بهت نشون بدم؟!

۳. با یکی از خانم دکترها که قراره به زودی برای اولین بار مادر بشه صحبت میکردم. گفتم: به زودی هزینه هاتون هم بالا میره. گفت: نمیدونم چرا همه همینو بهم میگن؟ مگه غیر از پوشک خرج دیگه ای هم داره؟ شیرو که خودم چشمم کور بهش میدم. نسخه رو هم اگه خواست خودم براش مینویسم. لباسو هم که مادربزرگهاش براش کادو میارن!

۴. توی یه مرکز دوپزشکه بودم. آخر وقت بود و مریض نداشتیم. خانم دکتر گفت: من هستم اگه میخواین برین. داشتم آماده میشدم تا برم خونه که یکی از پرسنل خانم گفت: من زنگ زدم برام آژانس بیاد اگه میخواین تا با هم بریم. گفتم: باشه. از درمونگاه رفتیم بیرون که دیدم یه ماشین آژانس بانوان داره میاد! گفتم: آخه من با آژانس بانوان بیام؟ گفت: آره! دکتر که محرمه!

۵. یکی از خانمهای شاغل در مراکز شبانه روزی گفت: آخر این هفته عقدمه، برای همه تون ناهار میفرستم! اتفاقا من هم همون روز شیفت بودم اما طبق معمول غذامو بردم و از فرستادن غذا هم خبری نشد. بقیه پرسنل هم وقتی از انتظار کشیدن خسته شدند ناهار درست کردند و خوردند. شب یکی از پرسنل گفت: حتما منظورش شام بوده چون برای شب مهمون داشتند! و باز هم انتظار بیهوده و بعد خودشون شام درست کردن! به عروس خانم پیام دادم و تبریک گفتم و به شوخی گفتم: خوب شد به حرف شما اعتماد نکردم و غذا آوردم! دو روز بعد جواب داد: شرمنده برنامه مون به هم ریخت آخه یکدفعه عقد و عروسی با هم شد!

۶. ساعت چهار صبح پسره اومد و گفت: برای اولین و آخرین بار(!)  تریاک کشیدم و حالا سرگیجه دارم. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارتون پائینه. یه سرم مینویسم ... که گفت: من سرم نمیزنم! گفتم: خب پس یه آمپول مینویسم .... که گفت: من آمپول نمیزنم! گفتم: پس چی بنویسم؟ گفت: فقط چندتا قرص تقویتی بنویسین! نوشتم و رفت اما هنوز نفهمیدم وقتی میتونست این قرصها را خیلی راحت از داروخونه شبانه روزی نزدیک درمونگاه بگیره چرا پونزده هزار تومن ویزیت آزاد گرفته بود؟!

۷. یکی از راننده های شبکه تماس گرفت و گفت: سلام بر دکترِ زیبا! گفتم: اشتباه گرفتین!

۸. (این ماجرا مال تابستونه اما تازه به یادم اومد) صبح وقتی به سمت درمونگاه میرفتیم مامای مرکز گفت: من امروز کار دارم اگه میشه زودتر برگردیم. ظهر دیدم خبری نشد. رفتم دم اتاق ماما و دیدم نیست. به راننده زنگ زدم که گفت: مگه نفهمیدین؟ زنگ زدن و گفتن یکی از عشایر بالای کوه داره زایمان میکنه الان با ماما داریم از کوه بالا میریم! من که آخر وقت با پرسنل درمونگاه مجاور برگشتم اما اونها ساعت هشت شب برگشته بودند و یه کارت هدیه صدهزار تومنی هم جایزه گرفته بودند!

۹. دندون پزشک مرکز میگفت: خانمه بهم گفت: اون دندون شوهرم که اون بار گفتین باید حتما عکس بگیری تا بکشمش عکس نگرفتیم خوب شد. حالا دوباره درد گرفته بیارم بکشیش؟!

۱۰. توی یه خیابون شلوغ با ماسک درحال تردد بودم. دوتا خانم جوون از روبرو بهم نزدیک شدند و درست وقتی از کنارم رد میشدند یکی شون داد زد: دکترررر! همه برگشتن و بهشون نگاه کردن، من هم میخواستم سرمو بچرخونم که یکدفعه صدای قهقهه خانمه بلند شد و هرطور که بود جلو خودمو گرفتم. چند لحظه بعد صدای اون یکی خانمه بلند شد که گفت: دیدی گفتم خودش نیست؟!

۱۱. به مرده گفتم: براتون یه شربت مینویسم .... گفت: پس قرص سرماخوردگی نمینویسین؟ گفتم: چرا. گفت: چندتا کپسول هم بنویس. گفتم: نوشتم. گفت: من که تا آمپول نزنم اصلا خوب نمیشم. از مطب که رفت بیرون به همراهش گفت: این چه دکتریه؟ همه شو که خودم گفتم! (خب مهلت بده برادر من!)

۱۲. خانمه گفت: از اون قرصهای وسط غذا هم برام بنویس. چند دقیقه بعد قرصها را آورد و گفت: حالا اینها را وسط غذا بخورم یا بعد از غذا؟!

پ.ن۱. اسباب کشی پدر بزرگوار انجام شد و خونه بزرگ و ویلائی شون تبدیل شد به یه خونه کوچیک دوطبقه. یک طبقه برای پدر بزرگوار و طبقه بالا برای زندگی اخوی گرامی ساکن ولایت که قراره به زودی و بعد از مقداری تعمیرات خونه خودشو خالی کنه و بیاد ساکن اونجا باشه تا مواظب بابا هم باشه. چند عکس هم بعد از جمع کردن وسایل از خونه ای که از سال 1360 و زمانی که من کلاس اول ابتدائی بودم اونجا زندگی میکردیم گرفتم که امیدوارم باز گوشیم قات نزنه و باقی بمونن بخصوص که خریدار خونه گفته میخوام یک سال توش زندگی کنم و بعد خرابش کنم. چهارشنبه شب وقتی یه سر رفتیم خونه شون یکدفعه دیدم پسرخاله کانادانشین هم اونجاست که بعد از سالها بی خبر اومده بود و جالب این که بیشتر از این که من درباره اونجا ازش بپرسم او از همکلاسیهای سابقش توی دانشکده سراغ میگرفت! و ضمنا با این که نتیجه تست منفی کرونای انجام شده در تورنتو هم توی جیبش بود به جز زمان خوردن و آشامیدن ماسکشو برنداشت.

پ.ن۲. مایه خجالته اما بعد از بیشتر از دوسال فرصت شد تا یه کتاب غیرپزشکی بخونم. کیمیاگر اولین کتابی بود که از پائولو کوئیلیو خوندم و برای یک بار خوندن عالی بود اما فکر نکنم حالشو بکنم یه زمانی دوباره بخونمش. فقط مسئله اینه که یکی دو قسمتشو قبلا به عنوان یه داستان کوتاه خونده بودم. حالا نمیدونم کدومشون از اون یکی اسکی رفته؟!

پ.ن۳. آنی میگه: ببین توی تلگرام چی نوشته. نوشته: زنها گاهی انتظار دارند مرد خودش بفهمد که چه میخواهند حتی بدون این که چیزی بگویند. میگم: واقعا همین انتظارو دارین؟! میگه: آره. یکی دو ساعت بعد میبینم عسل هی داره غر میزنه. میگم: چیه بابا؟ میگه: خودت باید بفهمی!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (۱۱)

سلام

چند روزه که سعی دارم پست جدید بگذارم و فرصت نمیشه. الان که فرصت شد ازش استفاده کردم و چون سه پست خاطرات گذاشته بودم طبق قانون نانوشته این وبلاگ میرم سراغ یه چیز دیگه.

حوالی ظهر بود و درمونگاه داشت خلوت میشد. مستخدم مرکز با یه لیوان چایی داغ توی سینی و چند حبه قند توی یه نعلبکی وارد مطب شد و گفت: خسته نباشید دکتر! چقدر مریض اومد امروز! گفتم: اینجا که همیشه شلوغه، دست شما درد نکنه. لیوان چایی را گذاشتم روی میز تا خنک بشه. به پشتی صندلی تکیه دادم و یه نفس عمیق کشیدم که خانمی وارد مطب شد. آروم سلام کرد و جلو میز ایستاد. جواب سلامشو دادم و گفتم: بفرمائید بشینین. یه نگاه به صندلی انداخت و بعد با تانّی روی اون نشست. گفتم: بفرمائید. سرشو پایین انداخت و در کیفشو باز کرد و شروع به جستجو توی کیف کرد. چادر مشکی چروکیده اش با حرکات دستش تکون میخورد. صورتش شکسته تر از سنش به نظر می رسید و مطمئن بودم اگه شروع کنه تا از بدبختی هاش بگه صحبتش مدتها طول میکشه. بالاخره جستجوش تمام شد و دستش با یه کاغذ تا شده از کیف بیرون اومد و کاغذو به دستم داد. کاغذو باز کردم و به نوشته هاش نگاهی انداختم. تعداد جنین: یک عدد

سن: سیزده هفته و چند روز 

ضربان قلب: طبیعی

محل جفت: خلف رحم

میزان مایع آمنیوتیک: طبیعی

........

پیش از این که به آخر نوشته برسم صدای خانمه رو شنیدم که گفت: بچه ام سالمه؟ گفتم: ظاهرا که مشکلی نداره. گفت: ظاهرا؟ یعنی چی ظاهرا؟ یعنی مشکل داره؟ باید برم پیش متخصص؟ پیش کی برم؟ گفتم: خانمممم. چرا این قدر نگرانین؟ بعضی چیزها هست که توی سونوگرافی مشخص نمیشه برای همین گفتم ظاهرا. وگرنه بچه تون هیچ مشکلی نداره انشاالله.

گفت: پس با چی مشخص میشه؟ باید برم سی تی اسکن؟ گفتم: نه! اصلا. میدونین چقدر اشعه داره؟ اصلا دلیلی هم نداره.

گفت: پس خیالم راحت باشه؟ گفتم: تا جایی که توی سونوگرافی مشخصه بچه تون هیچ مشکلی نداره. حالا باز هم میتونین برین پیش متخصص تا خیالتون راحت بشه. گفت: متخصص؟ پولم کجا بود؟ بعد هم آروم از روی صندلی بلند شد و راه افتاد. از مطب که بیرون رفت تازه چشمم به پرونده خانوارش افتاد که روی میز گذاشته بود. پرونده را باز کردم تا مهرش بزنم. دیگه یاد گرفته بودم که ملاک برای شبکه بهداشت نه کارهای انجام شده که مهرهای زده شده است! روی جلد پرونده اسامی اون خانم و شوهرشو دیدم و اسم هیچ کس دیگه ای نبود. خب پس هنوز بچه دار نشده بودن. اما پرونده ضخیم تر از پرونده یه زن و شوهر بدون فرزند بود.

کنجکاو شدم و از اول پرونده شروع به خوندن کردم.

حدود چهار سال پیش اولین مراقبتهای بارداری براش انجام شده بود. توی دلم گفتم: چهار سال؟ پس بچه اش کو؟ پرونده را ورق زدم. بهورز مرکز تاریخ زده بود و نوشته بود. برای چندمین بار به مادر توصیه شد که به سونوگرافی مراجعه کند اما اعلام کرد که به دلیل مشکلات مالی امکان آن را ندارد. باز هم ورق زدم. مرگ نوزاد؟ ای بابا! چی شده یعنی؟ حال و حوصله خوندن کل صورتجلسه را نداشتم و رفتم سراغ نتیجه گیری:

نوزاد با عارضه انانسفالی به دنیا آمده که به دلیل عدم انجام سونوگرافی پیش از تولد مشخص نشده بود و همان طور که انتظار میرفت پس از چند ساعت فوت کرد.

باز هم پرونده را ورق زدم و جلوتر رفتم. باز هم مراقبتهای بارداری و این بار حدودا دو سال پیش. باز هم توصیه به انجام سونوگرافی و مراجعه به متخصص و عدم مراجعه مادر به دلیل مشکلات مالی. و یکی دو صفحه بعد دوباره مرگ نوزاد مبتلا به سندرم داون (ای بابا خانمه سنی نداشت که) به دلیل مشکلات شدید قلبی. برگشتم سراغ جلد پرونده و تازه متوجه شدم که یه اسم دیگه هم زیر اسم زن و شوهر نوشته شده و بعد با پاک کن پاک شده.

بعد پیش خودم گفتم: آیا چقدر به خودشون سختی دادند که این بار بتونن برن سونوگرافی. و از صمیم قلب دعا کردم که بچه اش این بار مشکلی نداشته باشه.

مستخدم درمونگاه اومد توی مطب و دستشو آورد طرف لیوان چایی و بعد گفت: ای بابا شما که چایی تونو نخوردین، عوضش کنم؟ گفتم: نه ممنون من معمولا چایی را سرد میخورم.

پ.ن۱. از آخرین باری که از این دست پستها توی وبلاگ گذاشته بودم حدود سه سال میگذره! این بار که دنبال یه پست غیر خاطرات می گشتم چشمم به برگه ای افتاد که چند خاطره ناجالب روش نوشته بودم. الان مدتهاست که پرونده های کاغذی خانوارها حذف شده و همه چیز وارد سامانه سیب شده. بخشهایی از این ماجرا را هم هرچقدر فکر کردم یادم نیومد و به ناچار چیزی که به نظرم باید اتفاق افتاده باشه نوشتم شرمنده!

پ.ن۲. مراسم عقدی که توی پست قبلی درباره اش نوشتم برگزار شد و درست مثل مسافرت تابستون مخالفت من با رفتن به مراسم هیچ فایده ای نداشت! پیش از شروع کامنتهای مهربانانه بعضی از دوستان بهتون اطمینان میدم که حتی الامکان پروتکل های بهداشتی را رعایت کردم و به جز هنگام خوردن و نوشیدن از ماسک استفاده کردم حتی موقع حرکات موزون!

پ.ن۳. عماد فیلمی که از معلمش گرفته بود(و توی پست پیش نوشته بودم) نشونم داد. معلمش نگفت چل و خل بلکه از یه اصطلاح تقریبا هم معنی و مختص ولایت استفاده کرد. گفتم بنویسم که یه وقت مشغول ذمه(زمبه؟ زمه؟) ایشون نشیم!