سلام
سال نو بر همه شما مبارک
خوشبختانه خانم "ق" جانشین خانم "ر" هم مثل ایشون به من لطف داشتند و قرار شد من روز 29 اسفند یک شیفت تنها و 24 ساعته بدم و عوضش تا چهارم فروردین دیگه شیفت نداشته باشم.
آخرین مریضی که روز 28 اسفند دیدم سرفه داشت. گوشیو گذاشتم روی سینه اش و بعد که میخواستم از گوشم برش دارم اون فنر نیم دایره وسط گوشی شکست! جالب این که امروز صبح که اومدیم هنوز عوضش نکرده بودند و توی این چند روز با همون وضعیت باهاش مریض دیده بودند!
29 اسفند رفتم شیفت که متاسفانه برخلاف انتظارم خیلی شلوغ بود و شب هم نتونستم بخوابم. صبح روز سی ام برگشتم خونه و اول خوابیدم. بعد هم برای سال تحویل آماده شدیم. بعد از تحویل سال بود که یکدفعه توی گوش چپم احساس گرفتگی کردم. میتونستم حدس بزنم جریان چیه اما برای اطمینان رفتم توی شهر و توی یکی از کلینیک های شبانه روزی سطح شهر ویزیت شدم و خانم دکتر برام قطره مخصوص شستشوی گوش نوشتند و بعد هم ویزیتمو پس دادند. برام جالب بود که اصلا سابقه مشکل گوش نداشتم و حالا همین روز عید دچار این مشکل شده بودم.
خلاصه که این چند روز فقط مشغول ریختن قطره توی گوش و تحمل بوی اون بودم! تا دیروز که رفتم و پیش یکی از دوستان هم دانشکده ای سابق گوش مبارک شستشو داده شد. آقای دکتر هم نشناخت یا شاید هم نخواست آشنایی بده و من هم به روی خودم نیاوردم و هزینه را تقدیم کردم و برگشتم خونه.
یک روز هم رفتم به یک فروشگاه و گفتم: اومدم اولین کالابرگمو بگیرم که جناب فروشنده چندین بار روی دکمه های کارتخوان فروشگاه زد و بعد گفت باید همه شو همین جا بخرین. از ترس این که کمتر بشه کلی چیز برداشتم و بعد مجبور شدم بیشتر از مبلغ کالابرگ هم از جیب بدم!
امروز صبح هم که برای اولین بار در سال جدید اومدم سر کار. صبح به خودم گفتم: ببینم اولین مریض سال جدید چه مشکلی داره که ببینم تا آخر سال باید منتظر چی باشم؟ و اولین مریضم یک مریض قلبی بود که مجبور شدم با آمبولانس بفرستمش بیمارستان! خدا امسالو به خیر کنه!
خب امیدوارم امسال تا اینجا به شما هم خوش گذشته باشه. انشاءالله بعد از پایان تعطیلات با پست جدید درخدمتم.
سلام
درحالی آخرین شیفت سال 1403 را میگذرونم که کمتر از 24 ساعت به پایان سال جاری باقی مونده. سالی که مثل همه سالها پر از اتفاقات ریز و درشت و خوب و بد بود. اما باید اعتراف کنم به خیلی از اهدافی که برای این سال داشتم نرسیدم.
بزرگترین موفقیتهای امسال یکی سفر خارجی بعد از چندین سال بود (که با توجه به وضعیت تورم و قیمتها احتمالا تا چند سال دیگه تکرار نخواهد شد) و یکی نوشتن ماشین که اگه اتفاق خاصی نیفته باید اواسط سال بعد تحویلش بگیریم. امسال یک بار دیگه متوجه میزان بزرگواری دوستان مجازی شدم. و با بازگشت یکی از دوستان که چندسالی بود توی وبلاگ ننوشته بودند حسابی کیفمون کوک شد. و از طرف دیگه ناراحتی ها و مشکلات مختلفی هم داشتیم که ترجیح میدم شما را با شنیدنشون معذب نکنم.
به هرحال در آستانه سال جدید برای همه تون آرزوی بهترین ها را دارم. تا سال بعد خدا نگهدار.
پ.ن1. یکی از لذتبخش ترین چیزهایی که با گرم شدن هوا برامون رخ میده حل شدن موقت مشکل پکیجمونه. متاسفانه باوجود همه تعمیرات و خرجها و حتی گذاشتن پنجره جلو تراس و ... امسال هم با سرد شدن هوا با خاموش شدن مکرر پکیج روبرو بودیم. و مثلا موقعی که یکیمون به حمام میرفت بقیه باید کشیک میدادند و به محض خاموش شدن پکیج اونو ریست میکردند! نمیدونم تا کی بتونم این وضعیتو تحمل کنم و بالاخره یک روز میرم و یک پکیج دیگه میخرم و این پکیج با مارک "وارم هاوس" را میگذارم پشت در!
پ.ن2. روز دهم اسفند، طبق قرار قبلی برای پرداخت قسط دوم ماشین به نمایندگی فردا موتور رفتم که بهم گفتند: به خاطر آخر سال و شلوغی کد پرداخت براتون صادر نشده بعدا تماس بگیرین! دو سه بار دیگه تماس گرفتم و نهایتا گفتند: دیگه قسط دومو باید بعد از عید پرداخت کنین! گفتم: یعنی قسط دوم و سومو با هم بدیم؟ گفتند: نه طبق قرارداد موعد پرداخت قسط سوم یک ماه بعد از قسط دومه! خلاصه که وقتی برای گرفتن پول این قدر بی برنامه اند خدا به داد تحویل ماشینشون برسه!
پ.ن3. از چند ماه پیش با تنگ تر کردن حلقه اینترانت خیلی از سایتهایی که قبلا سر کار باز میکردیم دیگه باز نشدند و از جمله ارتباطم با این سایت هم سر کار قطع شد. چند بار توی خونه رفتم سراغش اما قبول کنید که توی خونه و با موبایل و ... امکان بررسی دقیق مطالب نبود. چند هفته پیش مسئول IT شبکه عوض شد و دیروز تصادفا متوجه شدم که اون سایت باز هم برام باز میشه. امروز برای مسئول سایت پیامک و ایمیل زدم و با فرستادن یک اشتباه که تازه از تنور بیرون اومده بود (!) ازشون پرسیدم که تمایل به همکاری مجدد دارند یا نه؟ که هنوز جوابی نرسیده.
پ.ن4.چند دقیقه پیش برام پیامک اومد و فهمیدم برای اولین بار مشمول دریافت کالابرگ الکترونیکی شدم و تا خرداد فرصت دارم که خرجش کنم. گرچه میدونم که این بیشتر یک خبر بده تا یک خبر خوب. اما مسئله اینه که من اصلا نمیدونم این کالابرگ را از کجا باید گرفت؟!
سلام
یک روز سه شنبه توی یکی از هفته ها بود. توی درمونگاه نشسته بودم که برام پیامک اومد. گوشیو برداشتم و نگاه کردم. از یک سربرگ دولتی متعلق به وزارت مسکن اومده بود و نوشته بود: برای شما بیش از یک خونه توی سامانه اسناد و اسکان ثبت شده. یک هفته فرصت دارین تا تکلیفشو روشن کنین وگرنه باید مالیات خونه خالی را پرداخت کنین!
توی درمونگاه که فرصت انجام کاری را نداشتم پس صبر کردم تا برسم خونه. بعد از ناهار و کمی استراحت روی لینکی که توی پیامک نوشته بود کلیک کردم و وارد سایت شدم. خونه اولی که ثبت شده بود با رنگ نارنجی بود و منتظر این که من تکلیفشو روشن کنم. آدرس و مشخصات خونه را خوندم و دیدم همین خونه است که داریم توش زندگی میکنیم. تایید کردم که این خونه اقامتگاه اصلی منه. اما رنگش همچنان نارنجی بود. کمی بررسی کردم تا ببینم کاری مونده که انجام نداده باشم؟ اما ظاهرا که مشکلی نبود. پس از اون بخش اومدم بیرون. بعد از اون یک خونه با رنگ سبز ثبت شده بود و نوشته بود قبلا به عنوان اقامتگاه اصلی من ثبت شده بوده. آدرسو خوندم و دیدم خونه قبلیه که الان دست مستاجره. وارد اون قسمت شدم و دیدم اسم مستاجرمون به عنوان ساکن ثبت شده. پیش خودم گفتم: چه سیستم خفنی که فهمیدن خونه را به کی اجاره دادیم. بعد یادم اومد که چند ماه پیش مستاجرمون برای گرفتن وامی که ظاهرا به مستاجرها میدادند مشخصاتمو گرفت و گفت میخوام توی سایت ثبتش کنم. پس احتمالا از اون طریق اسمش ثبت شده. از اون قسمت هم خارج شدم. خب ظاهرا که دیگه مشکلی نبود. میخواستم سایتو ببندم که متوجه یک رنگ سبز دیگه شدم. یعنی خونه دیگه ای که به نام من ثبت شده! وارد اون قسمت شدم. آدرس همون آدرس خونه قبلی بود. مونده بودم که چرا باید یک آدرسو دوبار ثبت کنن که یکدفعه متوجه شدم شماره واحد فرق داره. یعنی ما توی آپارتمان قبلی دوتا خونه داشتیم و خودمون خبر نداشتیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟ یک بار دیگه با دقت آدرسو خوندم. آدرس درست بود با شماره واحد اشتباه و ...... کد پستی درست! دهه! چرا کدپستی خونه ما برای یک واحد دیگه ثبت شده؟ هیچ اسمی هم به عنوان ساکن خونه سوم ثبت نشده بود. پس خونه خالی مذکور ایشون بودند! از اون قسمت اومدم بیرون و رفتم توی آدرس خونه قبلی. آدرس درست با شماره واحد درست و ..... کد پستی متفاوت! سایتو به آنی نشون دادم و او هم نفهمید که جریان چیه؟ برای پشتیبانی سایت هم کامنت گذاشتم که هیچ جوابی نیومد. تصمیم گرفتم فردا صبح برم اداره پست و تکلیف کدپستی را روشن کنم.
از قضا صبح روز چهارشنبه و پنجشنبه توی یکی از مراکز شبانه روزی بودم و ناچار بودم تا آخروقت اداری اونجا بمونم. پس دیگه امکان رفتن به اداره پست را نداشتم. و روز جمعه هم که همه جا تعطیل بود. رفتم توی سایت و بخش راهنما را چک کردم. نوشته بود اگر معتقدید که توی خونه هایی که به اسمتون ثبت شده اشتباهی وجود داره وارد این سامانه بشین و شکایت کنین. بعد میتونین شماره پیگیری شکایتتونو وارد کنین که تا زمان تعیین تکلیف نیازی به پرداخت جریمه خالی بودن خونه نیست. وارد سامانه شدم که متوجه شدم مال اداره ثبت اسناده. یادم اومد که یکی از اقوام توی همین اداره کار میکنه.باهاشون تماس گرفتم و جریانو گفتم که گفتند: اول مطمئن شو که کدپستی را توی سایت اشتباه زدن یا شما کد پستی را توی این چند سال اشتباه مینوشتین؟!
رفتم توی گوگل و سرچ کردم که چطور میشه کدپستی یه خونه را به دست آورد؟ که گوگل آدرس سایت اداره پست را بهم داد. وارد سایت اداره پست شدم و آدرس خونه را زدم و نگاه کردم و دیدم ب....له! در تمام اون سالهایی که ما توی اون خونه زندگی میکردیم کدپستی یک واحد دیگه را استفاده میکردیم! بعد رفتم توی فکر که چطور فروشنده خونه کدپستی را اشتباه به ما داده که یادم اومد ما خونه را از سازنده کل اون آپارتمان خریدیم و احتمالا به همین دلیل این اشتباه رخ داده.
رفتم توی سامانه ثبت اسناد. جریانو به صورت کامل توضیح دادم و ثبت کردم و یک شماره پیگیری برای پیگیری این شکایت گرفتم. بعد برگشتم به سایت اسناد و اسکان و روی بخش "اعتراض کردم" کلیک کردم و متوجه شدم توی صفحه ای که باز شده باید دوتا عدد مختلف بنویسم. یک کد پیگیری و یک عدد دیگه هم با یک اسم دیگه که الان یادم نیست. هر چقدر که فکر کردم نفهمیدم جریان چیه؟ فقط همون کد را نوشتم و قبول نکرد. توی هر دو قسمت همون کد را نوشتم که باز هم قبول نکرد. از فامیل ثبت اسنادی مون پرسیدم که او هم نمیدونست. پیش خودم گفتم: بالاخره فردا یه کاری میکنم.
تصادفا صبح روز شنبه یکی دو ساعت وقت آزاد پیدا کردم. رفتم اداره ثبت اسناد که متوجه شدم فامیل محترمی که دیروز ازش پرسیده بودم درحال حاضر توی اداره نیست. از یکی دیگه پرسیدم و او هم منو فرستاد به یک بخش دیگه و نفر بعدی هم گفت برم واحد فناوری اطلاعات و اونجا هم گفتند: سایت اسناد و اسکان اصلا ربطی به این اداره نداره. بلکه مال اداره راه و شهرسازیه! برو اونجا. رفتم اونجا! از یک نفر پرسیدم که منو فرستاد یه جای دیگه و نفر بعدی هم پیش یکی دیگه و وقتی داشتم میرفتم پیش نفر سوم توی راه به واحد فناوری اطلاعات رسیدم و گفتم خوبه از اینجا هم بپرسم. وارد شدم و جریانو گفتم که بهم گفتند: اینجا معاونت راهه. شما باید برین معاونت مسکن و شهرسازی! رفتم معاونت مسکن و شهرسازی پیش همون فردی که بهم گفته بودند که اون روز توی اداره نبود. از هر کس دیگه ای هم که پرسیدم در جریان نبود. بالاخره دست از پا درازتر برگشتم خونه.
توی خونه داشتم فکر میکردم که الان چکار کنم؟ و یکدفعه یادم اومد روز سه شنبه که پشتیبانی سایت بهم جواب نداد وقت اداری تموم شده بود. به خودم گفتم: حالا باز هم سوال میکنم ببینم چی میشه؟ رفتم بخش پشتیبانی و سوال کردم که بهم جواب دادند: برو توی قسمت خونه ای که مال شما نیست و روی ویرایش کلیک کن و همه قسمتها را مشابه خونه خودتون کن. چون کاملا شبیه میشن کامپیوتر اونهارو یک خونه حساب میکنه! من هم همین کار را کردم و کد پستی و متراژ و .... را ویرایش کردم و از سایت اومدم بیرون! تا به حال هم که مالیاتی ازم کم نشده تا ببینیم از این به بعد چی میشه؟! فقط امیدوارم این که توی اون سالها کدملی یک خونه دیگه را این همه جا نوشتیم بعدا ایجاد دردسر نکنه!
پ.ن1. همین الان یادم اومد که چند سال پیش که میخواستیم خونه سه خوابه بخریم و نهایتا پولمون نرسید و نخریدیم یک بار هم رفتیم و خونه های سه خوابه ای را دیدیم که همون سازنده خونه قبلی ساخته بود اما نپسندیدیم. بعدا شنیدیم که ایشونو گرفتن چون هر واحد اون خونه را به چند نفر فروخته بوده! اگه این خبر واقعیت داشته باشه چه شانسی آوردیم که اون خونه را نخریدیم. و چه شانسی آوردیم که توی اون خونه قبلی که ازش خریده بودیم این کار را نکرده بود. جالب این که یک مایکروویو توی آشپزخونه اون خونه نصب شده بود که آنی وقتی اونو دید از فروشنده پرسید: این همون مایکروویو نیست که توی خونه قبلی هم که میدیدیم داخل کار نصب بود و وقتی خریدیمش دیگه نبود؟ جناب فروشنده هم گفتند: چرا خودشه! دیگه پول نداشتم برای این واحد بخرم از اونجا باز کردم و آوردم!
پ.ن2. چند شب پیش که خونه بابا اینها بودیم اخوی ساکن ولایت که کارمند یک اداره است گفت: حساب بانکیم به خاطر بدهی مالیاتی بسته شده! درحالی که از حقوق یک کارمند پیش از این که حقوق به حساب واریز بشه مالیاتشو کم میکنن! یادم باشه بعدا ازش بپرسم ببینم چکار کرده.
سلام
راستش قصد داشتم امروز یه پست دیگه بنویسم. اما دو روز پیش (پنجشنبه) یک کامنت خصوصی دریافت کردم که باعث شد اول خنده ام بگیره. بعد هم متعجب بشم بعد هم کامنتو برای شخص مورد نظر (!) فرستادم و با هم خندیدیم و با هم تعجب کردیم!:
ادامه مطلب ...سلام
چند روز پیش تولد اخوی (نزدیک) تهران نشین بود! اخوی توی سالهایی که اونجا زندگی میکنه فقط یکی دو بار تونسته برای تولدش بیاد ولایت و چون هم من و هم اخوی ساکن ولایت بچه مدرسه ای داریم ما هم هیچ وقت نتونستیم اون موقع بریم خونه شون.
توی تابستون که رفته بودیم خونه شون یکدفعه این موضوع به یادم اومد و رفتم توی فکر که چکار میشه کرد؟ بعد از این که برگشتیم ولایت به این نتیجه رسیدم که میشه حداقل یه کادو براش پست کرد. اما گرچه لوکیشن خونه شو داشتیم اما آدرس پستی شو نداشتیم و ضمنا اخوی زمانی که ما اونجا نباشیم هر روز تا حدود هشت شب سر کار میمونه. پس نمیشد با پست براش چیزی بفرستیم. اگه میخواستیم بهش بگیم فلان روز زود بیا خونه هم که دیگه از حالت سورپرایز بیرون می اومد.
و بعد یکدفعه یاد یکی از دوستان افتادم. دوستی که ساکن تهرانند و همیشه به من لطف داشتند و از همه مهم تر چیزی تولید میکنند که توی جشن تولد به کار میاد! برای نمونه توی آخرین پستشون مشخصه.
مسلما روم نمیشد ازشون بخوام همراه کیک برای اخوی کادو هم بگیرند و بفرستند. بنابراین کادو از دستور کار خارج شد و ناچار شدیم به همون کیک قناعت کنیم. توی وبلاگ خانم "مهربانو" براشون کامنت گذاشتم و موضوع را مطرح کردم. ایشون هم لطف کردند و قبول کردند و قرار شد یک کیک تهیه کنند و با اسنپ بفرستند در خونه اخوی. اما یکدفعه یه چیزی یادم اومد. اگه اخوی تصمیم میگرفت شب تولدش به خودش هدیه بده و مثلا از خونه میزد بیرون و میرفت به یک رستوران یا سینما یا ... چی میشد؟ خانم "مهربانو" پیشنهاد کردند که با اخوی تماس بگیرند و ازش بخوان توی خونه بمونه چون قراره یه بسته به دستش برسه که نمیتونن بگن از طرف کیه؟! فکر جالبی بود. اما آخرش حالت سورپرایز را خراب میکرد. وقتی موضوعو به آنی گفتم گفت: این که کاری نداره! بعد یه زنگ زد به اخوی و بهش گفت: اون خریدی که از میدون شوش داشتم و نشد یادته؟ الان میخوام اینترنتی خرید کنم و میبینم نوشته ارسال فقط به تهران و حومه داره. آدرستو بدم؟ و وقتی اخوی قبول کرد آدرس پستیش را هم ازش گرفتیم. موضوعو به خانم "مهربانو" گفتم که تصدیق کردند نقشه خوبی کشیدیم. اما وقتی آدرس خونه اخوی را بهشون دادم گفتند: فاصله خونه ما و خونه برادرتون خیلی زیاده و هم کیک مدت زیادی توی ماشین میمونه و هم هزینه ارسالش خیلی زیاد میشه. نمیدونستم چکار کنم که خود خانم "مهربانو" گفتند: تصادفا من یک قناد نزدیک خونه اخوی تون میشناسم. میخواین آدرسو بدم به ایشون تا کیک را تهیه کنه و براش بفرسته؟ این طوری شرمنده خانم "مهربانو" میشدیم چون فقط زحمتش می افتاد گردنشون اما چاره دیگه ای نبود.
حالا باید یه طوری از اخوی میخواستم که شب تولدش حتما خونه باشه بدون این که شک کنه. کلی فکر کردم و نهایتا یک روز پیش از تولدش بهش زنگ زدم و گفتم: قراره امشب خرید آنی را برات بفرستند. خونه ای؟ که گفت: بله هستم.
صبح روز بعد (روز تولدش) بهش زنگ زدم و تولدشو تبریک گفتم (اگه این کار را نمیکردم دیگه خیلی غیرطبیعی بود). کمی صحبت کردیم و گفت: راستی دیشب بسته تونو نیاوردن! گفتم: واقعا؟ الان بهشون زنگ میزنم. چند دقیقه بعد بهش پیام دادم و گفتم: قرار شد امشب برات بفرستند!
اون شب آخرین هماهنگی ها با خانم مهربانو انجام شد و چند دقیقه بعد از این که اخوی رسیده بود خونه کیک را براش فرستاده بودند و بعد هم به من پیام دادند که: اخوی تون الان بهتون زنگ میزنه! که اتفاقا درست حدس زده بودند. زنگ زد و صحبت کردیم و تشکر کرد و گفت: نمیدونستم اینجا قنادی های به این خوبی هم داره! بعد هم قرار شد تا سال دیگه فکر کنم ببینم دیگه چطور میشه سورپرایزش کرد! بعد به خانم "مهربانو" پیام دادم و ازشون تشکر کردم و شماره کارتشونو گرفتم (البته اول که کلی تعارف کردند. آخه کاسبی که دیگه تعارف برنمیداره!
) و من هم پنج هزار تومن بیشتر از فاکتور براشون ریختم برای پول تلفنهایی که زده بودند.
بعدنوشت: این هم روایت دیگری از همین ماجرا از سرکار خانم مهربانو.
پ.ن1. الان یادم اومد دو سه سال پیش که رفته بودیم خونه اخوی یه چیزی برام تعریف کرد که میخواستم همون موقع بنویسم و یادم رفت: گفت: توی مغازه قصابی بودم که یه نفر اومد و پرسید: سفارش ما نیومد؟ آقای قصاب هم گفت: چرا اومد. بعد رفت و از توی فریزر یک بسته یک کیلویی گوشت یخ زده آورد و بهش داد. اون مرد هم تشکر کرد و بیست میلیون تومن کارت کشید و رفت. به قصابه گفتم: این چی بود؟ آقای قصاب گفت: این آقا هر چند ماه یک بار میاد و سفارش گوشت زرافه میده. من هم از خارج براش سفارش میدم! حالا به چه درد میخوره و قیمتش الان چقدره من خبر ندارم.
پ.ن2. چه جالب که تعداد بازدیدهای سفرنامه از این پست اخیر خاطرات بیشتر بود!
پ.ن3. راستی این هم عکس کیک!
سلام
فقط چند دقیقه پیش از گذاشتن پست جدید خبر حادثه هلی کوپتر حامل رییس جمهور پخش شد.
و چون حال و حوصله سیاسی بازی را ندارم پست ذخیره شد تا چند روز دیگر. بخصوص که تیترش بخشی از یک ترانه مشهور بود!
و چون حال و حوصله کامنتها و بحث و دعواهای سیاسی را هم ندارم کامنتهای این پست را هم میبندم. ببخشید.
سلام
همین الان به اندازه یک پست خاطرات دیگه مطلب دارم. اما نمیخوام این نوع خاطرات تنها چیزی باشند که توی این وبلاگ میگذارم. خیلی فکر کردم که مطلب متفرقه چی بنویسم اما چیز به درد بخوری به ذهنم نرسید. ببخشید که این پست این قدر بیمزه است!
تابستون بود و مسابقات جام جهانی فوتبال 1994 آمریکا درحال شروع شدن بود. چیزی از پخش فوتبالهای جام جهانی پیش از انقلاب نمیدونم اما بعد از جام جهانی 1986 مکزیک که هر روز فقط یک بازی در بعدازظهرها پخش میشد (و یادمه که یکی از همکاران عمو هر روز به مدت یک ماه از سر کار با او می اومد خونه شون تا بازیها را رنگی ببینه و بعد میرفت خونه!) و جام جهانی 1990 ایتالیا با اون موسیقی خاطره انگیزش که هر شب فقط یک بازی پخش میشد این بار اولین باری بود که کل مسابقات پخش مستقیم داشت. من هم که اون موقع (اگه اشتباه نکنم) آخرین تعطیلات تابستونیمو داشتم و از سال بعد توی تابستونها هم کلاس داشتیم. پس تصمیم گرفتم همه بازیها را تماشا کنم. و برای این کار فقط یک مشکل وجود داشت: ساعت پخش مسابقات که هر شب از حدود دوازده شب شروع میشد و تا حدود شش صبح ادامه داشت.
من توی خونه اتاق مجزایی نداشتم تا زمانی که شروع کردم به درس خوندن برای کنکور و اتاق یک متر در چهار متری که بالای پله ها و نزدیک به پشت بام بود و قبل از اون به عنوان انباری خونه استفاده میشد خالی کردند و اسمش شد اتاق من! بعد از مدتی یک تلویزیون چهارده اینچ و سیاه و سفید با مارک beijing هم وارد اتاق شد که البته بابا اول همه پس اندازی که اون زمان از پول توجیبیهام داشتم ازم گرفت و بعد بقیه پول تلویزیون را خودش داد! من این تلویزیون را داشتم. اما راستش الان هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد که چرا بازیهای جام جهانی را توی همون اتاق خودم نمیدیدم و می اومدم پایین و توی تلویزیون رنگی خونه میدیدم و چون اتاقی که تلویزیون اونجا بود کنار اتاق خواب بود بعد از یکی دو شب غرغرهای بابا که میخواست فردا صبح بره سر کار شروع شد.نهایتا صدای تلویزیون را تا جایی که ممکن بود کم میکردم. یکی دو شب بعد بابا میگفت نور تلویزیون نمیگذاره بخوابه. پس اول رنگ تلویزیون را تا حد امکان کم کردم و وقتی نارضایتی بابا کمتر نشد نور تلویزیون را هم تا اونجا کم میکردم که تصویرش از تلویزیون سیاه و سفید هم ضعیف تر میشد (برای همین متعجبم که چرااز تلویزیون سیاه و سفید خودم نمیدیدم؟!) یکی دو شب بعد بود که یاد گرفتم علاوه بر کارهایی که گفتم شبها لحافمو روی در اتاق بندازم تا جلوی خروج آخرین فوتونهای نور و آخرین ته مانده های صدای تلویزیون را هم بگیره.
چند شب را هم همین طور گذروندم تا این که یک شب حوالی ساعت چهار صبح و وقتی تلویزیون داشت در فاصله بین دو فوتبال چند مسابقه کشتی پخش میکرد، یکدفعه بابا وارد اتاق شد و یک جمله گفت و رفت بیرون: مردم باید شبها برن سر شیفت اون وقت پول میدن به یه نفر تا به جاشون بره سر کار و بتونن بخوابن. اون وقت تو که الان راحت میتونی بخوابی میشینی و اینارو میبینی؟ حالا آخرش یکیشون برنده میشه، به حال تو چه فرقی میکنه؟ بعد هم سری تکون داد و رفت بیرون.
حقیقتش الان که گاهی چند هفته میگذره و حتی یک شب خواب راحت ندارم (چون خیلی از هفته ها یا پنجشنبه شیفتم یا جمعه و بقیه روزها را هم از صبح تا ظهر سر کارم) میفهمم که بابا حق داشت. اما جوون بودم و جاهل! و تصمیم گرفته بودم که اون مسابقاتو تا آخر ببینم. تا این که بالاخره اون بازیها هم با قهرمانی برزیل به پایان رسید.
پ.ن1. سختگیری های بابا یکی از عواملی بود که باعث شد وقتی بچه دار شدم سختگیری خیلی کمتری براشون داشته باشم. اما الان گاهی فکر میکنم که من هم از این طرف بوم افتادم و اشتباه کردم.
پ.ن2. علاقه ام به فوتبال هنوز تموم نشده و هنوز گهگاه بعضی از بازیها را میبینم. اما از اون شور و عشقی که اون موقع داشتم عملا چیزی نمونده. اما وقتی عماد شبهایی که خونه است تا نصف شب پای فوتباله یاد اون زمان خودم میفتم و درک میکنم که این هم یه دوره از زندگیه.
پ.ن3. چند روز پیش در یک ساعت دونفر از نزدیکان توی اتاق عمل بودند. یکی توی ولایت و یکی توی تهران. و خوشبختانه هردو عمل با موفقیت تموم شد. توضیح بیشتری نمیتونم بدم. یادتون که نرفته؟!
پ.ن4.سیامک عزیز! چیزی که توی کامنت خصوصی تون نوشتین من تا به حال نه دیدم و نه شنیدم! ممکنه فقط توی همون شهری بوده که نام بردین. یا این که پیش من نیومدن یا دوستتون خالی بسته!
پ.ن5. پست خاطرات هم برای دفعه بعد مگه این که اتفاق خاصی بیفته.
سلام
فکر میکنم جمله "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه" بعد از اکران فیلم "درباره الی" بین مردم رواج پیدا کرد. و واقعا هم جمله درستیه. متاسفانه توی سالهای اخیر مشکلات خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. توی پایان سال 1402 هم دو موضوع کاملا متفاوت حالمو گرفتند که امیدوارم باعث بشه در سال آینده اتفاقات خوب زیادی برام بیفته و دیگه از تلخی بی پایان خبری نباشه. میخواستم آخر سالی یک پست خاطرات جدید بگذارم اما ظاهرا قسمت نبود. شاید توی پست بعدی.
ادامه مطلب ...
سلام
سالها پیش توی یک بازی وبلاگی نوشتم که گرچه خودم را علاقمند به محیط زیست میدونم حال و حوصله نگهداری از هیچ حیوان خونگی را ندارم! و خوشبختانه یا متاسفانه هنوز هم همین طور هستم. درواقع الان تنها موجودات زنده ای که به نوعی میشه به عنوان حیوان خونگی ازشون یاد کرد ماهیهای عماد هستند که در طول چند ماه اخیر و در روزهایی که عماد دانشگاهه عسل ازشون مراقبت میکنه.
مدتها بود که بچه ها اصرار میکردند که یه گربه بیارن خونه اما موافقت نمیشد. تا این که چند ماه پیش و چند هفته بعد از شروع سال تحصیلی یک روز وسط هفته عماد یکدفعه ظاهر شد و یه بچه گربه آورد و گذاشت خونه و چند ساعت بعد هم رفت و گفت: تا آخر هفته نگهش دارین. آخر هفته میام و شنبه که دارم میرم با خودش میبرمش. و بعد هم رفت.
من توی تخمین زدن سن گربه مهارتی ندارم اما عماد گفت دوماهه است. یه بچه گربه شیطون و بازیگوش که بیشتر بدنش سفیدرنگ بود با چند لکه کوچک و بزرگ به رنگهای مختلف.
عماد آخر هفته اومد و با گربه (که اسمش را گذاشته بودیم "میلو") مشغول بود و شنبه موقع رفتن گفت: من که نمیتونم ببرمش توی خوابگاه. این هفته را هم نگهش دارید هفته بعد میبرمش خونه یکی از دوستانی که اونجا دارم. اون هفته هم گذشت و باز هم عماد اومد و باز به بهانه ای گذاشتش و رفت و همین طور هفته بعد! توی این مدت به "میلو" علاقمند شده بودیم. یه بچه گربه تمیز و زیبا و شیطون که علاقه شدیدی به بازی با ما و بقیه داشت. کافی بود یک تکه طناب را جلو صورتش آویزون کنیم تا چندین دقیقه هم خودشو سرگرم کنه و هم ما رو! اما از طرف دیگه مشکلاتی هم داشت از جمله این که به دلیل نامعلومی تمایل شدیدی به پنجه زدن به دستها و پاهای ما داشت! بیخبر از اطراف درحال مطالعه بودیم که یکدفعه یه پنجه به پاهامون کشیده میشد! بعضی از لباسهامون هم به لطف پنجه های ایشون سوراخ شد! نمیدونم شاید هم مقصر خود ما بودیم که به اندازه کافی باهاش بازی نمیکردیم اما به هرحال دیگه این رفتارهاش از حد تحمل ما بالاتر رفت. نهایتا "میلو" به حکم دادگاه خانوادگی به تراس خونه تبعید شد. (البته جلو تراس را شیشه زدیم و خیلی سرد نمیشد) و فقط روزی چند ساعت از اونجا بیرونش می آوردیم. تا این که یک روز دیدیم یکی از گلهای زیبایی که داشتیم به لطف ایشون از ریشه دراومده!
آخر هفته وقتی عماد اومد، بهش هشدار داده شد که گربه را با خودش ببره وگرنه هفته بعد دیگه اونو نمیبینه. اما ترتیب اثری داده نشد. پس روز شنبه و به محض رفتن عماد چند عکس از گربه گرفته شد و توی دیوار گذاشته شد. یکی دو روز گذشت و بعد خانمی به آنی زنگ زد و گفت: دختر من یه بچه گربه شبیه این داشت که مُرد و حالا خیلی ناراحته. چون این گربه خیلی به اون شبیهه من دو میلیون میخرمش! برق سه فاز از سر هردومون پرید. طبیعتا استقبال کردیم و براش پیام فرستادیم. و اما در پیام بعدی ایشون اومده بود: فقط برای این که مطمئن بشم این گربه هم نمیمیره به بچه تون بگین یک بار گربه را از دستهاش و یک بار از پاهاش و یک بار هم از دُم آویزون کنه و ازش عکس بگیرین و برام بفرستین تا مطمئن بشم سالمه! ناخودآگاه به یاد انیمیشن "در جستجوی نمو" افتادم و برادرزاده دندون پزشک! اما آنی به یه چیز دیگه فکر میکرد: فرستادن چنین عکسهایی همانا و منتشرشدن اسممون توی نت به عنوان حیوان آزار همانا! نهایتا از خیر دومیلیون گذشتیم و رفتیم سراغ متقاضی بعدی که یه واگذاری رایگان میخواست. اما قول داد که به خوبی ازش نگهداری کنه. ما هم به حرفش اعتماد کردیم و "میلو" را بهش دادیم رفت.
اما نکته جالب چهار روز بعد بود. وقتی عکس "میلو" را توی دیوار دیدیم. برای واگذاری رایگان! آقاهه تماس گرفت و گفت: ما داریم آخر هفته از شهر میریم بیرون بیارمش یکی دو روز اونجا باشه؟ ما هم گفتیم: نه! و شماره یکی دیگه از متقاضی هایی که به ما پیام داده بود براش فرستادیم. او هم چند ساعت بعد پیام داد و گفت واگذارش کرده.
فکر کردیم همه چیز تموم شده اما دو روز بعد دوباره عکس "میلو" را توی دیوار دیدیم. این بار با یک اسم جدید! و فهمیدیم فقط ما نیستیم که نتونستیم بعضی از رفتارهای این گربه را تحمل کنیم! الان چند هفته است که دیگه توی دیوار ندیدیمش. امیدوارم صاحب خوبی پیدا کرده باشه.
پ.ن1. من توی هر درمونگاهی که میخوام بلاگ اسکای را باز کنم، اول موزیلا را باز میکنم. بعد یک صفحه خصوصی توش باز میکنم و اونجا بلاگ اسکای را وارد میکنم. چند هفته پیش توی یکی از درمونگاهها وبلاگ یکی از دوستان را باز کردم و اسم و ایمیلم را توی قسمت کامنتها نوشتم و میخواستم آدرس وبلاگ را بنویسم که یکدفعه یادم اومد موزیلا را باز کردم اما این صفحه عمومیه نه خصوصی و فورا صفحه را بستم. از اون روز به بعد هربار که به همون درمونگاه میرم (مثل امروز) موقع کامنت گذاشتن به محض این که روی قسمت نام کلیک میکنم مینویسه "ربولی حسن کور" و به محض این که روی قسمت ایمیل کلیک میکنم ایمیلم نوشته میشه! میترسم یه روزی یکی دیگه از همکاران اینجا بلاگ اسکای را باز کنه و بفهمه من اینجا بودم و دیگه پیدا کردن من خیلی هم سخت نخواهد بود! هیستوری اون روز را پاک کردم، کوکی ها را پاک کردم و حتی کل موزیلا را ری استارت کردم اما فایده نداشت. کسی میدونه چکار باید کرد؟ (نمیتونم فایرفاکس را پاک کنم و دوباره دانلود کنم چون با نت داخلی دانلود نمیشه)
بعدنوشت: با روشی که دختر معمولی توی کامنتشون گذاشتند مشکل حل شد. با تشکر از ایشون و سایر دوستانی که راه حل ارائه دادند.
پ.ن2. اخوی گرامی با خریدن خونه سه خوابه کلی پول کم آورده و از بابا کمک خواسته. بابا هم که با تغییر خونه اش کلی پول اضافه آورده بهش کمک کرده و دقیقا همون مبلغ را به دو پسر دیگه اش هم داد! باتوجه به این که چند روز پیش از این ماجرا سه تا وام هم گرفته بودم فعلا حسابم حسابی پر و پیمون شده! و حالا کل پولها را ریختم توی حسابی که روی معدل حساب وام میده. نمیدونم چقدر بشه وام گرفت و قسطش چقدر میشه. و مسئله مهم تر این که نمیدونم این پول را چکار کنم؟! باتوجه به وضعیت اقتصادی مملکت نگه داشتن پول نقد هم که یک اشتباه بزرگه. جالب این که از دو ماه پیش بعد از چند سال دوباره یارانه مون هم برقرار شده!
پ.ن3. تا جایی که شد از اسم آنی کمتر استفاده کردم اما نشد کامل حذفش کنم
سلام
توی اون چند هفته ای که به جز سایتهای نسخه نویسی عملا سایت دیگه ای باز نمیشد یک روز وقتی رفتم سر شیفت میخواستم آدرس یکی از سایتهای نسخه نویسی را بنویسم که تصادفا موقع نوشتن اولین حرف انگشتم خورد روی یک کلید دیگه و فورا به عنوان پیشنهاد آدرس یه سایت دیگه بالا اومد که تا اون روز اسمشو هم نشنیده بودم. کنجکاو شدم و بازش کردم که سایت باز شد ولی بعد از چند ثانیه صفحه کاملا سفید شد درحالی که بخشهائی که تا چند ثانیه پیش عکس و نوشته بود رنگ روشن تری داشت. و این نشون میداد که سایت کاملا بسته نشده. اومدم پائین تر و در پائین سایت متوجه چند گزینه شدم و یکی یکی بازشون کردم ولی هیچکدومشون باز نشدند تا این که رسیدم به گزینه وبلاگ. روش کلیک کردم و وارد وبلاگ اون سایت شدم که پر از انواع مقاله های مختلف درباره شهرهای مختلف کشور و جاهای دیدنی و سوغات اون شهرها وامثالهم بود.
وقتی مریضها را رد کردم اون وبلاگو باز کردم و چرخی توی اون زدم. طبیعتا اول ولایتو سرچ کردم و بعد شهرهائی که خودمون رفته بودیم (و متوجه شدم توی هر شهر چند جای دیدنی از دستمون در رفته) و بعد هم جاهائی که تا به حال نرفته بودیم. از خوندن اون وبلاگ کلی لذت بردم و دیگه هروقت سرم خلوت میشدسری به اونجا میزدم بخصوص که انتخاب چندانی هم نداشتم. اما به تدریج خوندن اون نوشته ها برام عذاب آور شد. من که همیشه به غلطهای املایی حساسیت داشتم حالا با نوشته هایی روبرو بودم که نه تنها پر از غلط املایی بودند بلکه اشتباه های عجیب تاریخی و جغرافیایی هم داشتند! برای نمونه در مورد یک مکان تاریخی نوشته شده بود: این مکان در زمان ساسانیان ساخته شده و تاریخ بنای آن متعلق به بیش از 2500 سال پیش است! یا درمورد یکی از جنگل های شمال نوشته بود: در صورت رفتن به اعماق این جنگل مراقب باشید چون محل سکونت ببر است! درحالی که الان چند دهه از انقراض ببر در ایران میگذره.
تا جایی که تونستم تحمّل کردم اما بعد دیدم دیگه این اشتباه ها بیش از حد شدن و حسابی دارن روی اعصابم رژه میرن! عملا گزینه های دیگه ای هم روی میز نداشتم که بخوام از خیر این وبلاگ بگذرم و برم سراغ سایت های دیگه. پس شروع کردم براشون کامنت گذاشتن اون هم با اسمی که نه اسم واقعی خودم بود و نه ربولی حسن کور! و غلطهای هر متن را براشون گفتم. دو سه هفته بعد بود که متوجّه شدم یک نفر برای چندتا از کامنتهام جواب گذاشته و توی همه شون هم یک متن را نوشته: درصورتی که مایل به همکاری با این سایت هستید یک ایمیل به این آدرس بزنین. بعد هم یک ایمیل گذاشته بود. یکی دو روز فکر کردم و بالاخره براشون ایمیل فرستادم. یکی دو هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد اما یک روز برام ایمیل اومد و ازم شماره تلفن خواستن! شماره مو هم براشون فرستادم و دوباره هیچ خبری نشد. اما بعد از دو سه هفته یک روز عصر که داشتم توی خیابون پیاده روی میکردم موبایلم زنگ خورد و گوشی را جواب دادم که خانمی که تماس گرفته بود خودشو معرفی کرد و گفت از طرف همون سایت تماس گرفته. ازم پرسید کجا کار میکنم که این همه روی غلطها حسّاسم؟ من هم طبق معمول زمانهایی که خودمو معرفی میکنم گفتم: کارمند شبکه بهداشت هستم. که اون خانم گفتند: اما من ایمیلی که داده بودین سرچ کردم و متوجه شدم توی Linked in نوشتین که پزشک هستین! گفتم: بله هستم. گفتند: سابقه نویسندگی هم داشتین؟ گفتم: نه اصلا! گفتند: رزومه تونو در مورد گردشگری بگین! گفتم: رزومه خاصی ندارم. من یک پزشک عمومی ساده ام که به بعضی از شهرها سفر کردم! فرمودند: به هرحال رزومه تونو برامون ایمیل کنین! شب براشون ایمیل زدم و نوشتم: من هیچ تخصّصی درباره گردشگری ندارم و فقط به سفر علاقه دارم و از غلطهای املایی بیزارم. بعد هم شهرهایی که رفته بودم براشون نوشتم.
چند هفته گذشت و هیچ خبری نشد. یک شب برای اون خانم یه ایمیل دیگه زدم و نوشتم: حکایت ما شده حکایت همون نگهبان پیری که پادشاه بهش گفت الان میگم یه لباس گرم برات بیارن و پیرمرد بیچاره تا صبح یخ زد! من که داشتم مطالبمو میخوندم و کامنتمو میگذاشتم. چرا بیخود تماس گرفتین و منو هوایی کردین؟! که چند روز بعد زنگ زدند و گفتند: هنوز مجوّز همکاری با من براشون صادر نشده. بعد هم خواستند هزینه مدنظرمو برای همکاری براشون بفرستم. واقعا نمیدونستم چه مبلغی را برای همکاری بهشون پیشنهاد بدم که نه خیلی بالا باشه و نه خیلی پائین. یکی دو روز فکر کردم و نهایتا به یاد خانم دکتر "خ" افتادم که یه زمانی براشون مطالب وبلاگو میفرستادم و ایشون هم توی نشریه شون چاپ میکردند. (دوستان قدیمی حتما یادشون هست) اما مسئله این بود که توی حادثه نابود شدن همه اطلاعات گوشیم، (که حتما اونو هم دوستان قدیمی توی ذهنشون هست!) شماره ایشون هم حذف شده بود. یکی دو روز دیگه فکر کردم و یه بخشی از ایمیلی که مطالبمو به اون میفرستادم یادم اومد. خوشبختانه جیمیل بقیه آدرس ایمیلو یادش بود و به محض این که چند حرف از آدرسو زدم بقیه شو هم برام آورد! یه ایمیل برای دکتر "خ" فرستادم و جریانو براشون توضیح دادم که چند ساعت بعد جواب دادند و بعد از حال و احوال و یادی از گذشته گفتند طبق آخرین دستورالعمل های متعلق به امسال هزینه کاری که من میخوام بکنم برای هر کلمه سیصد تومنه.
باوجود این که مبلغی که میخواستم را پیدا کرده بودم اما حقیقتش روم نشد براشون بفرستم و اصلا هیچ حرفی از هزینه نزدم. اما همچنان به چرخیدن توی وبلاگ ادامه دادم و غلطها را پیدا کردم و به دستور خانمی که با من تماس گرفته بود به جای گذاشتن توی وبلاگ برای ایشون ایمیل میکردم و ایشون هم هرچند روز یک بار توی همون ایمیل تشکر میکردند. تا این که یک روز رفتم سراغ مطالبی که غلطهاشونو گرفته بودم و دیدم به جز دو سه مورد هیچکدومشون درست نشدن! توی ایمیل بعدی گله کردم که گفتند چون تا به حال سابقه نداشته کسی این طور همکاری باهاشون داشته باشه هنوز این مسئله داخل روال کاریشون نشده و یکی دو هفته بعد دوباره ایمیل زدند و گفتند همه اون موارد اصلاح شدند که چک کردم و دیدم که درست میگن.
یک روز به خودم اومدم و دیدم روز اول شهریوره و بیشتر از یک ماهه که دارم غلطهای وبلاگو پیدا میکنم و ایمیل میزنم. گرچه باز هم روم نشد که مبلغی را بگم اما با کلی خجالت شماره حسابمو براشون فرستادم و هیچ توضیح بیشتری ندادم. و تصمیم گرفتم تا زمانی که جوابی بهم ندادند دیگه بهشون ایمیل نزنم. بعد از یکی دو هفته که مطالب وبلاگو میخوندم و غلطها را میدیدم ولی نمیخواستم تصحیحشون کنم تصمیم گرفتم دیگه اصلا وبلاگو باز نکنم تا بیشتر از این حرص نخورم. اواسط مهرماه بود که یک پیامک برام اومد و دیدم پونصد هزار تومن به حسابم واریز شده. خیلی فکر کردم و تنها گزینه منطقی که به ذهنم رسید از طرف اون سایت بود.
بعد از چند هفته که باهاشون قهر کرده بودم و حتی سایتشونو هم باز نمیکردم رفتم سراغ وبلاگشون و در کمال تعجب دیدم مطالب جدیدشون غلط های خیلی کمتری دارند. و به ندرت میشه ایرادی توشون پیدا کرد. اما بعد از خوندن چند مقاله باز هم غلط ها به صورت خودکار توی ذهنم خودشونو نشون دادن. من هم دوباره شروع کردم به غلط گیری و زدن ایمیل. بعد هم نوشتم: با وبلاگتون قهر کرده بودم! که ایمیل اومد: قهر چرا؟ ما یک واریزی برای شما داشتیم. اما داریم بررسی میکنیم که پرداختی مون برای شما روال خاص و قانونی خودشو داشته باشه! خلاصه که فعلا دوباره همکاری یکطرفه مون شروع شده. تا ببینیم در آینده چی میشه.
پ.ن1. نمیدونم چی شده اما از حدود یک هفته پیش دیگه کل سایت برام باز میشه که بخش اعظم اون درمورد رزرو اتاق و ویلا و ... توی شهرهای مختلفه. (طبیعتا اگه اسم این سایت را توی کامنتها بنویسید من تکذیب میکنم!)
پ.ن2. بعد از دیدن اعلامیه یکی از همکلاسیهای دوران دبستان و چند هفته بعد یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان حالا اعلامیه های دو نفر از دبیران دوران راهنمائی مونو به در و دیوار میبینم. نمیدونم توی این ایام سالمرگ مامان من بیشتر به این چیزها توجه میکنم یا جناب عزرائیل داره حلقه محاصره را تنگ تر میکنه!
پ.ن3. عماد دیشب اومد خونه و ظاهرا خوشحاله از این که توی کلاسشون هفت تا پسرند و سی نفر دختر! به گفته خودش از وقتی گفته پدرش دکتره هم دخترها بهش بیشتر احترام میگذارن! بیچاره ها خبر ندارن که پدرش یه پزشک عمومی فسیل شده بیشتر نیست!