جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

نخستین سفر به اروپا (6) (بخش پایانی)

سلام

توی این چند هفته حسابی حوصله تونو با این سفرنامه سر بردم ببخشید.

میخواستم این بار یک پست خاطرات بگذارم اما بعد تصمیم گرفتم بقیه شو توی یک پست بگذارم و تمومش کنم. اگه حوصله تون سر رفت ببخشید. تعداد کامنتهایی که پست به پست داره کمتر میشه کاملا نشون میده چقدر حوصله تون سررفته

راستی توی پست قبل یک قطعه فیلم اضافه کردم که قبلا نبود. اگه دوست داشتید ببینید. (این جمله را چند هفته دیگه پاک میکنم)

 

 یکشنبه هجدهم شهریورماه سال یکهزار و چهارصد و سه
صبح روز یکشنبه از خواب بیدار شدیم و کلی ذوق کردم که پام بهتر شده. چون اون روز قرار بود بریم تور شهری و مطمئنا قرار بود کلی پیاده راه بریم. اول رفتیم سراغ صبحانه. و چشممون به جمال خیلی از همسفرانمون توی باتومی روشن شد. ما چون یک روز از باتومی کم کرده بودیم یک روز زودتر از اونها اومده بودیم و حالا اونها یک روز بعد از ما اومده بودند. باز هم به خاطر حماقتی که کرده بودم و یک روز از سفر را کم کرده بودم کلی عصبی شدم. جالب این که آنی به یکی از خانمها گفت: ما فردا میریم تهران و ایشون هم گفت: خوش به حالتون! بعد برگشتیم توی اتاق و برای رفتن آماده شدیم. رفتیم پایین و حدود ساعت ده سوار مینی بوسی شدیم که اومده بود دنبالمون. خیلی از همسفران باتومی هم همراهمون بودند. تورلیدر امروزمون یک آدم جدید بود. یک مرد بلند قد و خوش قیافه با موهای روشن که به گفته خودش از گرجی های ایرانی بود و از چند سال پیش اومده بود به گرجستان. با اسمی که تا به حال نشنیده بودم یعنی "واژا".

حرکت کردیم و گشتی توی شهر زدیم. از کنار یک رودخانه به حرکتمون ادامه دادیم که به گفته "واژا" توی بیشتر نقشه ها اسم ترکیش نوشته میشه یعنی "کورا" اما گرجی ها اونو به نام رود "متکواری" میشناسن. رودی که برای گرجی ها مقدسه و هرگز توش آشغال نمیریزن و درنهایت با خروج از گرجستان به رود "ارس" میریزه. در طول حرکت به ستونی که به دستور آغامحمدخان قاجار به مناسبت سرکوب شورش مردم گرجستان ساخته شده بود هم نگاهی کردیم و ازش رد شدیم. (خانم مینا توی کامنتشون زیر این پست درباره اش گفته بودند). یک لحظه با خودم فکر کردم اگه ما بودیم اجازه میدادیم که چنین یادبودی سالم بمونه؟

بالاخره به اولین مقصد امروز رسیدیم. راننده به زور تونست یک جای پارک پیدا کنه و ماشینو پارک کرد. بعد از ماشین پیاده شدیم و وارد یک کلیسا شدیم. کلیسای "سَمِبا" که "تثلیث مقدس" ترجمه شده و به گفته "واژا" بزرگترین کلیسای ارتدوکس جهان و سومین کلیسای مرتفع ارتدوکسها در جهان بود. این کلیسا قدیمی نبود و در همین سالهای اخیر و توسط تجار ثروتمند گرجی ساخته شده بود. اول همه توی حیاط ایستادیم و عکس گرفتیم.

"واژا" هم با چند تورلیدر ایرانی دیگه حال و احوال کرد که ما نمیشناختیمشون. بعد هم گفت: از کجا میفهمید که این کلیسا مال مذهب ارتدوکسه؟ گفتیم: نمیدونیم. گفت: از اینجا که ناقوس بالای ساختمان کلیسا نیست و در یک ساختمان دیگه و جدا از کلیسا قرار داره.

 ضمنا داخل کلیسا خبری از نیمکت برای نشستن نیست و زیارت به حالت ایستاده انجام میشه. ضمنا ارتدوکسها علاوه بر صلیب معمول مسیحیان یک صلیب ویژه خودشون هم دارند که خط افقیش خمیده است. و جریانش اینه که وقتی ..... ها (گفت کی ها اما من متوجه نشدم) به خانم نینو و یارانش حمله کردند او برای این که بهشون بفهمونه که اونها بدون مذهب نیستند و به خدا اعتقاد دارند میخواست یه صلیب بهشون نشون بده اما صلیب پیشش نبود. پس دو چوب از درخت انگوری که اونجا بود شکست و به شکل صلیب روی هم گذاشت و تعدادی از موهای خودش را هم کند و چوبها را به هم بست. من همین طوری صلیب کشیدم که "واژا" متوجه شد و گفت: توی مذهب ارتدوکس بعد از بالا و پایین اول به شونه راست میزنن و بعد به شونه چپ.

ساختمان کلیسا بزرگ تر از مقبره "نینو" بود و چند ساختمان دیگه هم در اطراف کلیسای اصلی دیده میشد. برای همین وقتی "واژا" گفت: نیم ساعت دیگه اینجا منتظرتونم کفرم دراومد. مطمئنا نمیتونستیم همه اونجا را توی نیم ساعت ببینیم. سلیقه من و آنی و عسل هم توی چرخیدن توی چنین جاهایی با هم متفاوته. پس از هم جدا شدیم و وارد محوطه کلیسای اصلی شدیم. شاید از خوش شانسی ما بود که روز یکشنبه به اینجا اومده بودیم چون مراسم مذهبی درحال انجام بود. افراد نسبتا زیادی به صورت ایستاده و چند نفر هم زانو زده درحال عبادت بودند اما مثل مسجد توی صفهای مشخصی قرار نگرفته بودند.  چرخی توی محوطه زدم و انواع تمثالهای مقدس مسیحیان را نگاه کردم. توی یک قسمت هم تسبیح ها و صلیب ها و سایر نمادهای مذهبی را میفروختند که قیمتشون برای من بالا بود و نخریدم. در حین چرخیدن و نزدیک در ورودی متوجه یک سری پله شدم. کنجکاو شدم و پایین رفتم. دو طبقه که پایین رفتم به یک صحن ساده و سفیدرنگ رسیدم که دو سه نفر توش ایستاده بودند و همزمان با صدایی که از مراسم بالا می اومد درحال عبادت بودند. باور کنید خلوص عبادت پنهانی شونو با تمام وجود احساس میکردم. دلم نیومد وارد صحن بشم و حسشونو خراب کنم. اما یکی دو دقیقه همونجا توی پله ها ایستادم و نگاهشون کردم و لذت بردم. بعد هم دوباره به بالا برگشتم. اونجا به آنی و عسل برخوردم و کمی هم توی محوطه چرخیدیم و از تماشای درختهای مختلف و از جمله درختان انگوری که اونجا بودند لذت بردیم. بعد هم که دیدیم همه دارن میرن تا سوار ماشین بشن و ما هم دنبالشون رفتیم. نزدیک در خروجی دستگاهی را دیدم که با ریختن ده (یا بیست؟) لاری به صورت سکه یا اسکناس میتونستیم یک مدال طلایی رنگ با آرم کلیسا بگیریم. اما نه وقتش بود و نه خساستم این اجازه را میداد پس بی خیالش شدم!

سوار شدیم و راننده به زحمت از لابلای ماشینها عبور کرد و از کوچه خارج شدیم و رفتیم سراغ مقصد بعدی. بعد از طی دقایقی ماشین متوقف شد و پیاده شدیم. بعد هم همه به دنبال "واژا" به راه افتادیم. یکی دو جا رفتیم که واقعا نفهمیدم چرا باید میرفتیم! مثلا درِ ورودی محل سکونت رهبر مذهبی ارتدوکس های گرجستان را دیدیم که واقعا هیچ جذابیتی برای من نداشت. به گفته "واژا" سن ایشون هم خیلی بالا بود و البته به عنوان نماد بالا بودن سن هم از فردی نام برد که امکان نوشتنش را ندارم! ضمنا گفت: ایشون گرچه بسیار مورد احترامند اما حرفشون قانون نیست و اگه چیزی بگن فقط درحدی اجرا میشه که مطابق قوانین کشور باشه.

بعد به کوچه ای رسیدیم که چندین مجسمه تقریبا به اندازه طبیعی توش ساخته شده بودند.

 "واژا" اسم هنرمندی که اونها را ساخته بود برامون گفت که الان اصلا یادم نیست چی بود. بعد گفت: ایشون یک نمایش عروسکی درست کرده که بسیار جالبه و هر روز راس ساعت دوازده پخش میشه. عجله کنید تا بریم و ببینیم. رفتیم و با افراد زیادی از کشورهای مختلف روبرو شدیم که جلو یک برج کوتاه ایستاده بودند. راس ساعت دوازده درِ بالای برج باز شد و مجسمه ای به شکل فرشته بیرون اومد و زنگ زد که از بخشی از این کار فیلم گرفتم.



بعد فرشته ثابت شد و  درِ دیگری پایین تر از اون باز شد و دو مجسمه ثابت دختربچه و پسربچه ظاهر شدند که بعد با آهنگ به سمت راست چرخیدند و ناپدید شدند و بعد مجسمه های دو آدم بزرگتر و بعد ازدواجشون و بعد بچه دار شدنشون و بعد پیر شدنشون و بعد دوتا قبر و بعد هم دوباره اون دوتا بچه اومدند و بعد هم در بسته شد و همه براشون کف زدند و پراکنده شدند. 

کل این نمایش حدود سه دقیقه طول کشید. برای تماشای این نمایش پولی ندادیم ولی برام جالب بود که چطور با هیچی دارن توریست جذب میکنن.

درست یادم نیست تا مقصد بعدی پیاده رفتیم یا با مینی بوس ولی بالاخره به مقصد بعدی رسیدیم. یعنی "پل صلح" که به گفته "واژا" هدیه آقای مکرون رییس جمهور فرانسه به گرجستان بوده و قطعاتش توی فرانسه ساخته شده و به اینجا ارسال شده تا به هم وصل بشن. توی نت خونده بودم شبها نورپردازی های قشنگی داره اما ندیدیم.

 "واژا" بهمون هشدار داد که از دستفروشهایی که روی پل هستند خرید نکنیم چون جنسهاشون اصل نیست و ضمنا فارسی هم میفهمند. گفت: اگه بگین اینها همون چیزهاییه که "واژا" گفت اصل نیست دیگه دست از سر من برنمیدارن! ضمنا ازمون خواست با حیواناتی که اونجا آوردن عکس نگیریم چون حیوان آزاریه. به محض این که روی پل رفتیم مردی با چند جعبه  ادوکلن ظاهر شد و سعی کرد یکی شونو به من و آنی بفروشه اما ما خودمونو زدیم به کَری! نهایتا آنی گفت: اصلا جنسهات هم که اصل نیست! و طرف با زبان شیرین فارسی (البته با لهجه) گفت: کی میگه اصل نیست؟ بیا نگاه کن همه شون اصلند! بالاخره وقتی دید ما جنس خر نیستیم رفت سراغ یکی دیگه! یک نفر دیگه هم با یه عقاب اومد سراغ یکی دو نفر از همسفران که عکس بگیره اما اونها هم قبول نکردند.

بعد از چند دقیقه تماشای پل و رودخانه از پل عبور کردیم.به محض این که به ساحل رودخانه رسیدیم پسر جوونی ظاهر شد و به فارسی گفت: بیا بریم قایق سواری! گفتم: چند؟ گفت: نیم ساعت شصت لاری! طبیعتا اگه میخواستیم هم نمیتونستیم وسط تور بریم. چند دقیقه ای توی پارکی که اونجا بود ایستادیم و "واژا" توضیحاتی داد و ازجمله گفت: وقتی رفتیم اون طرف رودخونه میتونیم با تراموای برقی تا اون بالای کوه بریم. اما بعد سوارمون نکرد و نمیدونم چرا هیچ کدوممون هم ازش نپرسیدیم! بعد رفتیم توی صف تله کابین. چند نفر دور و بر صف بساط کرده بودند و چیزهایی میفروختند. از جمله این کوکتل میوه ها را که قیمتش شد ده لاری.



بالاخره نوبتمون شد و سوار تله کابین شدیم که هشت نفره بودند. البته مسیرش خیلی کوتاه بود و فقط از رودخونه گذشتیم و اون طرف (و البته در ارتفاعی کمی بالاتر) پیاده شدیم.


اون طرف پل به یک نوازنده دوره گرد رسیدیم که "واژا" گفت: این دوست منه. اگه هر نفرتون یک لاری بهش بدین ممنون میشم. پیش از این که کسی تکون بخوره عسل رفت و اسکناس پنج لاری که توی جیبش بود انداخت توی ظرف جناب نوازنده. چند نفر دیگه هم چند سکه براش انداختند و بعد مرد با آکاردئونی که داشت برامون شروع به نواختن آهنگ "تو این زمونه عشق نمیمونه" از شهرام شب پره کرد و ما هم همخونی کردیم درحالی که خودش هم توی قسمت "حالا وای، وای، وای وای وای وای" با ما همراهی میکرد! اما با اتمام این آهنگ و وقتی میخواستیم ازش جدا بشیم یکدفعه نواختن سرود جاودانه "ای ایران" را شروع کرد و ما هم درحال دور شدن از او خوندن آهنگ را ادامه دادیم.

از مسیری گذشتیم که با شیب حدودا ده درصد رو به بالا میرفت و با هر قدم چشم انداز بهتری از شهر را میدیدیم. 

"واژا" از دور ساختمان بزرگی را به ما نشون داد که نمایی شبیه قارچ داشت و گفت: همه ادارات تفلیس به جز پلیس و دادگستری داخل اون ساختمان هستند و هرکسی هرکار اداری که داشته باشه میره اونجا. درست یادم نیست همین جا بود یا یک جای دیگه مسیر تور که کاخ ریاست جمهوری گرجستان را هم بهمون نشون داد و گفت: اون اتاق شیشه ای که بالای کاخه دفتر کار رییس جمهوره تا مردم ببینند رییس جمهور تا چه ساعتی کار میکنه! حالا امنیتش چطور تامین میشد نمیدونم. جالب این که گفت: وقتی دوران رییس جمهوری یک نفر تموم میشه همه مردم میتونن برن داخل کاخ و بگردن و بعد با اتمام دوران رییس جمهور بعدی هم میتونن دوباره برن و ببینن اون رییس جمهور و خانواده اش چقدر به کاخ خسارت زدن! بعد هم گفت: رییس جمهور فعلی اولین رییس جمهوریه که ترجیح داده خانواده اش را به کاخ نیاره و توی همون خونه قبلیشون ساکنند و فقط خود رییس جمهور برای کار به اینجا میاد و برمیگرده. توی مسیری که میرفتیم هم چند غرفه مشغول فروش اجناسشون بودند که خیلی از اونها چیزهای دست ساز خودشون بود و نوشته بودند: عکسبرداری ممنوع.

رفتیم و رفتیم و یکدفعه از دور چشممون به جمال "مادر گرجستان" روشن شد. مجسمه بزرگ و آلومینیومی با شمشیری در یک دست برای مبارزه با دشمنان و ظرف شرابی در دست دیگه برای خوش آمدگویی به دوستان. "واژا" توصیه کرد همون جا عکس بگیریم چون وقتی جلوتر میریم دیگه به اون قشنگی نیست.



و وقتی جلوتر رفتیم فهمیدیم که حق داشت.

چند دقیقه ای همون جا ایستادیم و تماشا کردیم و لذت بردیم. بعد هم از دور قلعه "ناریکالا" را بهمون نشون دادند که متاسفانه به دلیل تعمیرات تعطیل بود و امکان بازدید نداشت. 

پس همون مسیری که رفته بودیم را برگشتیم و دوباره به اون نوازنده دوره گرد رسیدیم که این بار داشت برای چند توریست دیگه و تورلیدرشون آهنگی را به زبون دیگه ای که نفهمیدم چه زبونی بود مینواخت. بعد دوباره سوار تله کابین شدیم و به پایین برگشتیم.

مقصد بعدی مون میدان اروپای تفلیس بود. به گفته "واژا" تقریبا توی همه شهرهای اروپایی یک میدان اروپا وجود داره. 

برای دقایقی اونجا بودیم و جاهای مختلفی را دیدیم البته از دور! مثلا از دور کلیسای "متخی" را بهمون نشون دادند.




یا بخشی از دیوار برلین که توسط آلمان به گرجستان اهدا شده بود و اونو یک گوشه این میدون کاشته بودند و ....


بعد کمی راه رفتیم و "واژا" بهمون گفت: اون خیابونی که اون طرف میبینین بهش میگن خیابان "شاردنی". "شاردنی" یک جهانگرد مشهور فرانسویه که خیلی از کشورها را رفته. وقتی به اینجا میرسه پولش تموم میشه و به ناچار اینجا مینشسته و کفش تعمیر میکرده تا خرجشو دربیاره. کمی که میگذره یک بشکه آبجو هم میخره و میگذاره کنار دستش و به مردم میفروخته. کم کم با فروش آبجو درآمدش حسابی بالا میره درحدی که اول میخواسته دوماه اینجا بمونه اما چهارده ماه اینجا میمونه و بارش را میبنده و بعد به سمت ایران حرکت میکنه. مغازه دارهای اینجا هم که اکثرشون آهنگر و ... بودن وقتی میبینن با این روش خیلی راحت تر و بیشتر میشه پول درآورد مغازه هاشونو تعطیل میکنن و اینجا میشه مرکز فروش نوشیدنی و بعد هم تفریحات سالم توی تفلیس. چرخی هم اونجا زدیم.
به جایی رسیدیم که یک خیابان نسبتا باریک با شیب بالا بود. "واژا" گفت: این خیابان باغ گیاه شناسیه و نهایتا به اونجا منتهی میشه اما ما اونجا نمیریم بلکه مقصد یک جای دیگه است. بعد همه از سربالایی بالا رفتیم و بعد از چند دقیقه پیاده روی به یک مسجد کوچیک رسیدیم. به نام "مسجد جمعه". "واژا" گفت: این یک مسجد کاملا معمولیه. اما چیزی که باعث شهرتش شده اینه که شیعه های تفلیس مسجدی نداشتند. بعد سنّی های تفلیس بهشون لطف کردند و توی این مسجد کنار محراب خودشون یک محراب هم برای شیعیان گذاشتند و الان هر دو گروه کنار هم و البته جدا از هم اونجا نماز میخونن. اگه دلتون برای توالت ایرانی تنگ شده هم اونجا هست!

اما نکته جالب برای من نه مسجد که مغازه کناریش بود: مغازه بستنی و الکل فروشی! صاحب مغازه به هرکدوم از همسفران که میخواست مقداری شراب برای تست میداد و بعد میگفت: لطفا با شراب به مسجد نزدیک نشین! "واژا" گفت: اینجا بستنی شراب هم داره که طعم شراب داره اما بدون الکل. نمیدونم چرا آدم باید دروغ بگه وقتی بالای خود دستگاه بستنی نوشته بود: Grape ice cream! برای عسل بستنی وانیلی خریدم و برای خودم بستنی انگور  یا به قول "واژا" بستنی شراب (چون تا به حال نخورده بودم) هرکدوم پنج لاری.

یکی از خانمهای همراهمون سوالی پرسید (الان یادم نیست چه سوالی) که "واژا" ازش پرسید: شغل شما چیه؟ و اون خانم گفت: گوینده صدا و سیما هستم. "واژا" گفت: حیف که دیر شناختمتون. وگرنه کلی سوال داشتم که ازتون بپرسم. آخه میخوام برای ایرانیهای مقیم گرجستان تعدادی پادکست بسازم. من هم هرچقدر فکر کردم نه اسم اون خانم به نظرم آشنا اومد و نه صداش و نه تصویرش!

فکر میکردم قراره همون مسیری را که رفته بودیم برگردیم. اما کمی دیگه به سمت بالا رفتیم و بعد وارد یک خیابان دیگه شدیم. از کنار "اداره رسیدگی به امور مسلمانان گرجستان" گذشتیم و بعد از تعدادی پله پایین رفتیم و به یک رودخونه رسیدیم. و روی این رودخونه پلی نصب بود که به همه جاش چندین و چند قفل مختلف وصل شده بود به امید رسیدن به معشوق و یا کمک به حفظ زندگی. 

یکی دو مغازه هم کنار پل قفل میفروختند با اندازه ها و قیمتهای مختلف که "واژا" گفت: اگه میخواین قفل بزنین بهتره از جای دیگه ای بخرین. اینجا گرون میدن. روی یکی از قفلها اسم من و یک اسم دخترونه به فارسی نوشته شده بود که با آنی به خاطرش حسابی شوخی کردیم و خندیدیم.

کمی که جلوتر رفتیم کم کم بوی آب گرم های معدنی به مشاممون رسید و بعد به ساختمانهای کوچک و بزرگی رسیدیم که به گفته "واژا" حمامهای آب گرم بودند که با امکانات و قیمتهای مختلف ارائه خدمت میکردند و ازجمله بعضی شون حمامهای خانوادگی هم داشتند. داخل حمامها را ندیدیم و وسط تور هم امکان رفتن به حمام را نداشتیم. بعد از اون هم دیگه فرصت نشد.

با کمی پیاده روی به پارک بزرگی رسیدیم که مجسمه بالاتنه "حیدر علیف" رییس جمهور پیشین جمهوری آذربایجان روی یک سکوی سنگی همون ابتدای پارک دیده میشد. "واژا" گفت: وقتی روسیه با گرجستان دچار مشکل شد و گازش را قطع کرد، جمهوری آذربایجان کمبود گاز گرجستان را جبران کرد. گرجستان هم برای تشکر این پارک را ساخت و به اسم رییس جمهور اون کشور نامگذاریش کرد. 

توی پارک نرفتیم چون "واژا" خواست همون جا بمونیم و منتظر ماشین باشیم. چند دقیقه بعد هم ماشین رسید و سوار شدیم. توی راه گوشی "واژا" زنگ خورد و "واژا کمی جر و بحث کرد و گوشیو قطع کرد. بعد هم گفت: دیروز یه خانمو آوردیم تور. بهم دلار داد و برای بقیه پولش بهش لاری دادم. از دیشب سی بار زنگ زده که تو از من دلار گرفتی باید بقیه پولو هم دلار بدی! پدر اون خانم گوینده صدا و سیما توی ماشین با خونه شون تماس تصویری گرفت و با پسرش صحبت کرد. بعد که پیاده شدیم آنی گفت: به حرفهایی که رد و بدل شد گوش دادی؟ گفتم: نه! گفت: مرده در حین حرف زدن گوشیشو یک لحظه چرخوند و پسرش یکدفعه گفت چرا ..... روسری نداره؟ وقتی برگشت ایران میکشمش! (من که هنوز خبری از قتل یک گوینده صدا و سیما نخوندم شما چطور؟)

رفتیم و رفتیم تا به یک رستوران ایرانی رسیدیم.

یک رستوران مجهز با غذاهای خوشمزه که غذاها را توی ظرفهایی شبیه سینی های قدیمی مسی برامون آوردند. قیمت غذاها برای ما که به ریال حساب میکردیم یه کم بالا بود. نمیدونم برای مردم گرجستان (اگه اینجا می اومدند) چطور بود.

بعد از ناهار برگشتیم هتل. توی راه "واژا" گفت: امشب یه تور داریم نفری صد دلار. میریم رستوران با موسیقی و رقص گرجی و شام رایگان. هر کسی میخواد بیاد بگه. من و آنی یه نگاهی به هم کردیم و هرچقدر فکر کردیم دیدیم نفری صد دلار برامون خیلی سنگینه پس بی خیالش شدیم. بعد هم گفت: فردا هشت صبح ماشین میاد دنبالتون تا برین فرودگاه. گفتیم: نمیشه یه کم دیرتر بریم تا صبحانه هم بخوریم؟ گفت: نه دیر میشه.

برگشتیم هتل و اول کمی استراحت کردیم. بعد کمی با هم صحبت کردیم و یکدفعه آنی گفت: یه سرچ بکن ببین اگه خودمون چنین رستورانی بریم قیمتش چقدره؟ رفتم توی گوگل مپ و سرچ کردم. دوتا رستوران پیدا کرد که هر دو زده بودند ورودی نفری صد لاری و پول غذا هم هرچیزی که سفارش دادین. گفتم: بریم؟ آنی گفت: بریم! یکی از رستورانها خیلی از هتلمون دور بود. اما اون یکی (Georgian house) کمی بهمون نزدیک تر بود و تصمیم گرفتیم بریم اونجا. اما اون موقع هنوز خیلی برای شام زود بود. آنی گفت: ببین اون طرفها جای دیگه ای برای گشتن هست؟ یه نگاه دیگه به گوگل مپ کردم. از شانس ما این رستوران درست در جهت عکس بیشتر جاهای دیدنی تفلیس بود. بالاخره با یک فاصله قابل توجه از رستوران بازار City mall را پیدا کردم و چون امکان پیاده رفتن تا اونجا را نداشتیم تصمیم گرفتیم با تاکسی بریم.

از هتل خارج شدیم و اومدیم لب خیابون. نکته جالبی که توی باتومی هم دیده بودیم و بهش توجه نکرده بودیم این بود که تابلوی کوچک با نوشته "تاکسی" بالای ماشین تنها علامت مشخصه تاکسی ها بود. وگرنه نه رنگ مشخصی داشتند و نه برند خاصی و نه پلاک خاصی. چند دقیقه ای کنار خیابون بودیم و تاکسی ها از جلومون رد میشدند و توقف نمیکردند. آنی گفت: از یک نفر بپرس ببینیم چطور باید تاکسی گرفت؟ رفتم سراغ پسر جوونی که توی پیاده رو ایستاده بود و گفتم:

-Excuse me sir, how can I get a taxi here؟ (حالا درست گفتم؟!)

پسره یه نگاه بهم کرد و بعد گفت: ایرانی هستین؟! گفتم: بله. گفت: اینجا معمولا کسی کنار خیابون تاکسی نمیگیره. همه تاکسی اینترنتی میگیرن. اپلیکیشنشو ندارین؟ گفتم: نه ما تازه رسیدیم هنوز نصب نکردیم! گفت: اگه کنار ایستگاههای اتوبوس بایستین و برای تاکسی ها دست تکون بدین ممکنه بایستن. تشکر کردم و ازش جدا شدیم. رفتیم کنار ایستگاه اتوبوس و برای تاکسی ها دست تکون دادیم. فکر میکنم تاکسی چهارم یا پنجم بود که نگه داشت. توی نت خونده بودم که اینجا اول باید سر قیمت به توافق برسیم. رستورانو توی گوشی بهش نشون دادم و گفتم: How much will you take us there؟ گفت: ten lari. دیدیم بد نمیگه. پس برای اولین بار توی عمرمون سوار ماشین "opel" شدیم. چند صد متر بیشتر نرفته بودیم که دیدم ماشین دم یک ایستگاه اتوبوس دیگه نگه داشت و راننده گفت: لطفا پیاده شین یه نفر تاکسی اینترنتی خواسته! با تعجب  پیاده شدیم و دوباره برای تاکسی ها دست بلند کردیم و یک تاکسی نگه داشت. ازش قیمت پرسیدم که گفت: Eight lari! و این بار برای اولین بار توی عمرمون سوار "فورد" شدیم! بعد هم دم City mall پیاده شدیم. یک بازار بزرگ و (فکر کنم) دوطبقه.

حسابی توی بازار چرخیدیم و باز هم چیزی نخریدیم. البته به جز یک دستبند با طرح "یین و یانگ" که عسل دیگه خیلی اصرار کرد و گفت کاملا شبیه گردن بندیه که توی خونه داره. دیگه یادم نیست شد پنج لاری یا ده لاری.

کل طبقه اول را چرخیدیم و بعد رفتیم طبقه دوم. دیدنیها توی این بازار کم نبود. مثلا این سگ روباتیک که با کنترل از راه دور حرکتش میدادند.



اواسط طبقه دوم بود که آنی نشست و گفت: من که دیگه خسته شدم. شما اگه میخواین ادامه بدین. پس من و عسل به گردش پدر و دختری ادامه دادیم و بقیه طبقه دوم را هم جستجو کردیم. آخر سالن هم یک شهر بازی سرپوشیده بود که واقعا عسل اینجا را بزرگواری کرد و سوار چیزی نشد. یکی دوبار هم که گفتم: اگه میخوای سوار شو گفت: نمیخواد.

برگشتیم پیش آنی. بعد هم کم کم از بازار اومدیم بیرون. هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. رفتم سراغ یک تاکسی که اونجا ایستاده بود و خواستم ما را ببره رستوران که گفت: چهل لاری! گفتم: نمیخوام. رفتم سراغ تاکسی بعدی که گفت: سی لاری! آنی صدام کرد و گفت: میگم واقعا میخوای بریم اون رستوران؟ فقط سیصد لاری ورودیه باید بدیم. و احتمالا غذاهاش هم گرونند. گفتم: پس چکار کنیم؟ گفت: نزدیک هتل یه رستوران "مک دونالد" دیدم. میریم همونجا یه چیزی میخوریم. خیلی دوست داشتم اون رستورانو ببینم. اما متاسفانه حق با آنی بود. سیصد لاری برای ورودی خیلی زیاد بود! برگشتم سراغ همون تاکسی و گفتم: تا هتل چقدر؟ گفت: اونجا هم سی لاری! برگشتم. راننده تاکسی بوق زد و گفت: چقدر میخوای بدی؟ گفتم: هیچی ولش کن! برای یکی دوتا تاکسی دیگه دست بلند کردیم که نگه نداشتند و اون راننده هم چند بار دیگه برام بوق زد. اما دیگه ماشینش از چشمم افتاده بود! سه نفره شروع کردیم به قدم زدن. نزدیک ایستگاه اتوبوس بعدی چشم عسل به یک بچه گربه افتاد و چندین دقیقه همون جا باهاش بازی کرد. بعد هم میگفت: باید اینو ببریم ایران! که البته امکان نداشت. پس هرطور بود قانعش کردیم که امکانش نیست. بعد گفت: پس حداقل ببریمش هتل! که اون هم ممکن نبود.بالاخره راضیش کردیم که باید گربه را همون جا بگذاره و بریم. رفتیم دم ایستگاه اتوبوس و این بار سوار یک تویوتا شدیم و با ده لاری برگشتیم نزدیک هتل.

اول رفتیم سراغ "مک دونالد".

قبلا از غذاهای "مک دونالد" خورده بودیم. اما خودمون نخریده بودیم. بلکه آقای صاحبخونه برامون خریده بود. آنی پشت یک میز بیرون مغازه نشست و من و عسل وارد مغازه شدیم. اول نگاه کردیم تا ببینیم بقیه چکار میکنن! بعد رفتیم سراغ یکی از صفحه های نمایشی که توی مغازه بود. گرسنه بودیم و حال و حوصله شو نداشتیم که مثل اکثر وقتها توی کافه ها غذاهای مختلف سفارش بدیم و تقسیمشون کنیم! پس اول یک همبرگر سفارش دادیم که با یک لیوان نوشابه و مخلفات همراه شد. عسل گفت: من استیکر هم میخوام و روی استیکر هم کلیک کرد که هر غذا را به 18  لاری رسوند. بعد همون غذا را ضربدر سه کردیم و تایید کردیم. یک فیش از زیر دستگاه بیرون اومد که برداشتیم و با یکی از شماره هایی که اونجا بود رفتیم سر صندوق. پول غذا را دادیم و برگشتیم سر میز و شماره ای که برداشته بودیم گذاشتیم روی میز. وقتی غذا آماده شد گارسن اومد سر میز و غذامونو آورد. احتمالا به طریقی میتونن مکان هر شماره را تعیین کنن من نمیدونم.

راستش انتظار خیلی بیشتری از همبرگرهای مک دونالد داشتم. به نظر میرسه بیشتر پول اسمشو میگیره!

غذا تموم شد. میخواستیم بریم که عسل گفت: پس استیکرهامون؟ شروع به زیر و رو کردن سینی کردیم اما استیکری توش نبود. حتی فکر کردم شاید استیکر یه معنی دیگه هم داره که ما نمیدونیم. بعد فاکتور را چک کردم و دیدم تنها چیزی که توی فاکتور نبود "نی نوشابه" بود. اما استیکر که نمیتونه نی معنی بده! بالاخره با عسل رفتیم سراغ دختر صندوقدار و گفتم: ما سه تا هم استیکر داشتیم کجان؟ رفت و سفارشمونو دوباره نگاه کرد و بعد سه تا استیکر با آرم مک دونالد بهمون داد که هنوز توی خونه توی دکور افتادن! بعد رفتیم بیرون و با آنی با یه ژست فاتحانه که حقمونو گرفتیم و اینا برگشتیم هتل!

حدس میزدم که فردا توی فرودگاه لاری را ارزونتر بخرن. پس تصمیم گرفتم پولها را همون شب چنج کنم. توی سفرهای قبلی خارجی صرافیها سکه قبول نمیکردن پس سکه هایی که باقی مونده بودند برداشتم تا ببرم توی سوپرمارکت کنار هتل و به جاشون اسکناس بگیرم اما آنی گفت: با سکه ها یه چیزی برای صبحانه فردا بگیر. رفتم توی مغازه. قیمتهای چیزهای مختلفو بررسی کردم و بارها جمع و تفریق کردم تا این که بالاخره دقیقا به اندازه سکه هام جنس برداشتم و رفتم دم صندوق! خریدها را بردم توی هتل. بعد اول چک کردیم تا مطمئن بشیم تا فردا صبح دیگه به لاری نیاز نداریم. بعد اسکناسها را جمع کردم تا ببرم صرافی که توی یکی از جیبهای کیفم هشت و نیم لاری سکه دیگه هم پیدا کردم و تصمیم گرفتم دوباره برم فروشگاه! اما اول رفتم صرافی. اسکناسها را دادم و بعد پرسیدم: سکه قبول نمیکنین؟ که گفت: چرا بده! سکه ها را هم دادم و دلار گرفتم و برگشتم هتل. وقتی در آسانسور باز شد "واژا" ازش خارج شد! انشاءالله که فقط اومده بود دلارهای اون خانمو بهش بده! . رفتم توی اتاق و وسایلمونو جمع کردیم و خوابیدیم. و به این ترتیب ما از 1800 دلاری که برده بودیم 932 دلار را برگردوندیم.

دوشنبه نوزدهم شهریورماه سال یکهزار و چهارصد و سه

صبح بیدار شدیم و صبحانه ای که دیشب تهیه کرده بودم خوردیم. بعد وسایلمونو جمع کردیم و یکدفعه یادم اومد برخلاف باتومی که هر روز وقتی به هتل برمیگشتیم اتاق تمیز بود اینجا هرگز اتاقو تمیز نکردن! بعد هم که یادم رفت از اتاق عکس بگیرم . ساعت هشت صبح پایین بودیم. ماشین که اومد دنبالمون یک محفظه بزرگ پشت صندوق عقبش داشت که با دوتا لولا شبیه در اتاق از ماشین جدا میشد  و تعدادی از چمدانها را هم توی اون گذاشتند. "یلدا" هم با ما اومد. و بعدا حدس زدیم که برای این زودتر رفتیم که مسافرهایی که با همون هواپیما اومده بودند ببرند.

توی فرودگاه دستشویی رفتم و برای اولین و آخرین بار در این سفر دستشویی بدون شیلنگ را تجربه کردم حدسم درست بود و توی فرودگاه لاری را ارزون تر میخریدند. گوشه فرودگاه یک دستگاه فروش جوراب با سکه هم بود که چون سکه گرجی نداشتیم نتونستیم ازش  بخریم. آنی و عسل روی یک نیمکت نشستند اما من اول چرخی توی فرودگاه زدم که چندان بزرگ نبود. 

به محض این که تحویل گرفتن چمدانها را شروع کردند (که طبق معمول یکی از آخرین و دوردست ترین محل ها بود) به آنی و عسل خبر دادم و رفتیم. فقط چند نفر از ما  جلوتر بودند و توی چند دقیقه ای که منتظر بودیم به آنی گفتم: حالا خوبه باز هم برای سوار شدن مشکل داشته باشیم! و حسابی خندیدیم. وقتی نوبتمون شد، دختری که اونجا نشسته بود یکی یکی پاسپورتها را دید و بعد برچسب چمدونهامونو به آخریشون زد و بعد یکدفعه چیزی به مردی که اونجا بود گفت و اون مرد هم اومد و شروع کرد به چک کردن! اونها گرجی حرف میزدند و ما چیزی نمیفهمیدیم اما یکدفعه توی حرفهاشون چندبار از واژه انگلیسی infant استفاده کردند و فهمیدم این بار عسل مشکل داره! گفتم:

Sorry! Whats wrong?

و اون مرد گفت: Its not your problem. Its from our machine.

یواشکی نگاه کردم و دیدم کارت پرواز عسل به اسم یکی دیگه چاپ شده. اون دو نفر هم کلی صحبت کردند و به چند نفر زنگ زدند و بالاخره برچسبهای روی چمدون و کارت پرواز صادر شده را پاره کردند و از اول چاپ کردند و بعد از پله ها بالا رفتیم و رفتیم برای مراحل بعدی. آنی و عسل نشستند. اما من چرخی توی مغازه های اونجا زدم. توی مغازه فروش عطر و ادوکلن یکی از عطرها را که قیمتش 67 یورو بود برداشتم و (مثلا) برای امتحان کلی از اونو به خودم زدم . اون قدر هول داشتم که اصلا یادم رفت اسمشو بخونم. وقتی برگشتم و پیش آنی نشستم یکدفعه گفت: چرا این قدر بوی شامپو میدی؟ . بخشی را برای بازی بچه ها اختصاص داده بودند که اسباب بازیهاشون به سن عسل نمیخورد. پس هر سه ما از نت رایگان فرودگاه استفاده کردیم تا این که باز هم  از آخرین گیت موجود در سالن گذشتیم و وارد هواپیمای "قشم ایر" شدیم که ساعت یازده و نیم صبح پرواز کرد و به ایران برگشتیم. توی هواپیما یادم اومد آخرش خیابان "روستاولی" را ندیدیم. شاید یک بار دیگه!

گوشی ها را از حالت هواپیما خارج کردیم و کلی پیامک  و تماس ناموفق را ملاحظه کردیم. رفتیم توی سالن تحویل بار فرودگاه امام و کنار نقاله ای که میچرخید و بالای اون نوشته بود تفلیس ایستادیم. اما بعد از چند دقیقه یکدفعه نقاله ایستاد و نقاله کناری روشن شد و همه مون رفتیم اون طرف! من تونستم به آخرین نقطه نقاله برسم و ایستادم. بعد از چند دقیقه چمدانها یکی یکی اومدند ولی هرچقدر صبر کردم به من نرسیدند! بعد دیدیم عسل خودش هرسه شونو برداشته و داره میاره! از همسفر کرمانی مون خداحافظی کردیم و به هم شماره دادیم و قول گرفتیم هرکدوم به شهر اون یکی رفت بهش زنگ بزنه.

اخوی سر کار بود و بابا هم حال و حوصله رانندگی تا فرودگاهو نداشت. پس اول توی اسنپ قیمت گرفتم و بعد از تاکسی های فرودگاه قیمت پرسیدم که تقریبا هشت برابر اسنپ بود! پس همون اسنپ را گرفتیم و رفتیم خونه اخوی.

اون روز تا غروب استراحت کردیم و بعد راهی میدون شوش تهران شدیم. نمیدونم آنی توی یکی از بازارهای اونجا توی اینستاگرام چی پسندیده بود اما وقتی رسیدیم اون بازار تعطیل شده بود. بعد از یک بلور فروشی یک سرویس بلور را قیمت کرد که با شنیدن قیمت "پنجاه و دو میلیون و صد هزار تومان"ی چون وارداتیه و ساخت جمهوری چک بدون هیچ حرفی از مغازه خارج شدیم!

قرار بود عماد هم بیاد و تا آخر هفته پیش اخوی بمونیم اما نیومد. پس ما هم فردا صبح از خونه اخوی حرکت کردیم و به ولایت برگشتیم. روز بعد رفتم بانک و به خانم معاون بانک گفتم: به زودی دلارهایی که برگردوندیم میفروشم و میارم تا سپرده کنین و روش سود بیاد. گفت: یواشکی بهت میگم. دلارها را نگه داری بیشتر سود میکنی! و تا حالا هم که حرفش درست بوده.

پایان!

پی نوشت: ببینید بعد از یک سال و خرده ای کی دوباره پست گذاشته!

نظرات 48 + ارسال نظر
؟ دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:21 ب.ظ

خیلی ممنون از شما میتونم گاهی اوقات باهاتون صحبت کنم و مشورت بگیرم؟مثلا جدیدا با خوندن مطلبی فکرم مشغول شد که فوبیای اجتماعی دارم که اغلب دوست دارم وقتمو تو خونه بگذرونم !بازم متشکرم که وقتتونو در اختیارم گذاشتین از نزدیک اگه منو بشناسین اصلا متوجه نگرانیها و دغدغه های فکریم نمیشین ظاهر بسیار شادی دارم ولی انگار سردرگمم و کاری از دستم برنمیاد

من مشاور نیستم.
میترسم چیزی بگم که ضررش براتون بیشتر از نفعش باشه
اگه امکانشو دارید حتما با یک مشاور صحبت کنید

؟ دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 09:57 ق.ظ

ممنون آقای دکتر همونطور که فکر میکردم پاسختون خیلی به دلم نشست میدونید من از سن کم نوجوانی چندین مورد از فامیل خواستگار داشتم ولی خانواده م موافق نبودن نظرشون بر درس خوندن بود و کاملا هم حق داشتن ولی تو دهه بیست زندگیم که موردهای خوبی معرفی میشدن من اصلا نتونستم تصمیم بگیرم علتش نمیدونم انگار از تغییر میترسیدم خلاصه الان از مجرد بودن میشه گفت کمی خجالت میکشم چون فکر میکنم حتما بقیه فکر میکنن ایرادی یا علتی داشته ولی خیلی بده آدم فرصتهارو از دست بده.ممنون حسم به شما مثل برادر بزرگتره خوشبحال خانوادتون من عاشق داشتن خانواده ام ناراحتم که بیشتر زمانم رو در تنهایی سپری میکنم در حالی که شاید با تصمیم درست میتونستم خانواده تشکیل بدم.

خواهش میکنم.
اگر امکانشو دارید بهتره به جای سر کردن این روزها توی تنهایی خودتونو مشغول کنید. با کلاسهای ورزشی یا یاد گرفتن یه هنر و ...
کی میدونه؟ شاید همین کارها علاوه بر کمک به سلامت جسمی و روحی تون باعث بالا رفتن ارتباطات اجتماعی تون و اتفاقات بعدی هم بشه!

؟ یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 09:16 ب.ظ

دکتر جان مت یه سوال از شما میخوام بپرسم کاملا بی ربط فقط چون حس کردم آدم نکته سنجی هستین اگه یه دختر از خانواده خوب خیلی پاک و خوش اخلاق ظاهر متوسط به بالا ولی دوست داشتنی چهره همیشه لبخند به لب تو امورات خانه میشه گفت خوبه مخصوصا دستپخت انقدر پاک که تا به این سن دوست پسر نداشته وضع مالی خوب ولی سنش ۳۸ که کمتر نشون میده چه فکری میکنید که تا بحال ازدواج نکرده؟؟؟؟؟؟؟توصیف خودم بودم من در یک زمانی اصلا نتونستم تصمیم بگیرم بین کیسهایی که بودن و چون تو اجتماع هم زیاد نیستم و خانواده آرومی دارم واقعیتش دیگه الان میشه گفت سال به سال خواستگار نمیبینمناراحت نیستم دختر شادی هستم به خدا سپردم میگم یه پسر در مورد من چه نظری میتونه داشته باشه؟؟؟؟؟پشیمون هستم چون از تنهایی کم کم رنج میبرم

درخدمتم.
افرادی که مثل شما مجرد باقی موندن توی جامعه کم نیستند. چه دختر و چه پسر.
من معتقدم به هم خوردن تعادل توی جمعیت کشورمون از زمان جنگ و کشته شدن بخشی از جوانهای در سن ازدواج شروع شد. و بعد از اون هم مشکلات اقتصادی و مسائل اجتماعی و بالا رفتن ارتباط با کشورهای دیگه از طریق اینترنت و تاثیر گرفتن مردم از فرهنگ نقاط دیگه و .... دست به دست هم داد و باعث این مسئله شد.
اما در مجموع من این مسئله را عیبی نمیبینم. خیلی از افراد ممکنه تجرد را انتخاب کرده باشند و راضی هم باشند. اما اگر واقعا قصد ازدواج دارید هم مطمئن باشید که این مسئله در زمان مناسب خودش رخ میده. شریک زندگی پیراهن نیست که وقتی ندارید حتما باید بخرید و وقتی دلتونو زد راحت عوضش کنید. یه روزی شاید وقتی حتی خودتون انتظارش را ندارید چنان دلتون میلرزه که الان فکرشو هم نمیتونین بکنین.

من یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 08:11 ب.ظ

اسنپ خیلی به صرفه است. بخصوص اگر چند نفر باشیم مثلاً به جای نفری ۲۰ تومان نفری ۵ تومان می افته.

بله معمولا خیلی از تاکسیهای دیگه مناسبتره

Pariiish یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 02:23 ب.ظ http://Magicgirl.blogsky.com

میدونم باورش سخته ولی من هنوز جایی برای مسافرت شخصی نرفتم.یعنی تنها زندگی کردن توی تهران اجازه نمیده جرات پیدا کنی و برای سفر پولی بذاری کنار.بعد ازدواج هم مستقیم افتادیم تو پیک کرونا و حتی پیش خانواده خودمونم نمیشد رفت. خلاصه الان دو سالیه حرفشو میزنیم اما هرچی در میاریم باید بذاریم برای پیش پول خونه.خودم با این حقیقت کنار اومدم که چند سالی اشکال نداره که واسه رسیدن به اهداف مهم تر از یه سری چیزا بزنیم.به جاش تو کشورایی که ماموریت پروازی میریم سعی میکنم بیشتر بچرخم و اون سختیارو بشوره ببره.

عجب!
نمیشه خانوادگی ماموریت کاری برین؟

ذبیحی یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 07:15 ق.ظ

اسنپ قیمتی که واسه مسیر نشون میده از هر مسافر اون مقدار میگیره؟ یعنی مثلا اگه یه مسیر پنجاه تومن باشه و چهار نفر باشیم نفری پنجاه میگیره یا کلا پنجاه تومن و حداکثر چندنفر سوار میکنن؟ ببخشید من همیشه آژانس میگیرم و یا از کنار خیابون دربست میگیرم الان اسنپ مسیر صدو پنجاهی چک کردم پنجاه میگیره دود از کله ام بلند شد. هرچند میدونستم اون راننده ناپاک خور خیلی زیاد گرفت و مسیری که صد طی کرده بود با قیل و داد پنجاه اضافه گرفت. دوستان تو این شرایط چیکار میکنید واقعا مشکل دارم تو این مساله

اسنپ همون مبلغی که توی برنامه زده میگیره حالا تعدادتون هرچند نفر که میخواد باشه.

مادر خونه شنبه 28 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 11:58 ب.ظ Http://n1393.blogsky.com

هم اکنون منتظر پست های از نظر همه جالب شما هستیم

تا دو سه روز دیگه چشم

پریمهر شنبه 28 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام دکتر
سفرنامه خوبی بود،حیف که تموم شد، من مشتاق بود با جزییات بنویسید و چند پست دیگه هم سفرنامه داشته باشیم.
امیدوار سفرهای بیشتری داشته باشید

سلام
تا همین جا هم خیلی از دوستان شاکی شده بودند. چه توی کامنتهای عمومی و چه توی کامنتهای خصوصی!
ممنونم.

بهار شیراز شنبه 28 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:29 ق.ظ

سلام دکتر جان منظورم همون مجسمه یادبود حیدر علی اف بود

سلام

آخه گفتین مزار

مارس شنبه 28 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:29 ق.ظ

یاد سهراب سپهری افتادم و سفرهاش که در بعضی شعرها اشاره هایی به اونها داشته

فضولی نیست اگه بپرسم کدوم کشورها رو قبلا رفتید؟

منو با چه کسی مقایسه کردین!
دو سه بار ترکیه و یک بار هم تایلند

Pariiish جمعه 27 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 03:24 ب.ظ http://Magicgirl.blogsky.com

سلام سلام.به نظر من از روی کامنتها قضاوت نکنید.شاید بعضیا مثل من دو هفته س وبلاگ شما رو تو گوشی باز نگه داشتن و هردفعه میان یکم میخونن و کامنت نمیذارن
اتفاقا اصلا حوصله سر بر نبود.من با خودم گفتم: حالا که فعلا برنامه گرجستان رفتن ندارم،بذار سر فرصت بخونم ببینم چه جاذبه هایی داره.اصلا به سلیقه ی من میخوره یا نه.ممنون از عکس و فیلما و نوشتن جزئیات و قیمت.

سلام چشم
شما که همه اش توی سفرین. فکر نمیکردم گرجستانو ندیده باشین.
پروازهای بعضی کشورهای اروپایی هم که فعلا متوقف شده.
تا به حال چندبار اومدم سراغ وبلاگ و یه چیزهایی که تازه یادم اومده نوشتم! درواقع الان هم اومده بودم که همین کار را بکنم!

سودا جمعه 27 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 07:53 ق.ظ

سلام جناب دکتر
ممنون بابت نوشتن سفرنامهٔ زیبا و کامل.
به قدری خوب توضیح دادید که بر اساس اون، هر کسی می‌تونه تصمیم بگیره که گرجستان بره یا نره!
ما در سفر پارسالمون به ترکیه یه تورلیدر خوب داشتیم که واقعا با وجود اون خیلی خوش گذشت و به یاد موندنی شد، اما تو سفر اروپایی که از ایران تورلیدر داشتیم،گاهی بخاطر تنبلی و یا دور بودن مکانی حتی معروف،از بردن مسافرا به اونجا خودداری می‌کرد و ما بعضی وقتا از تور جدا میشدیم و خودمون می‌رفتیم ولی تو جمع و گروه بودن هم، باعث میشه بیشتر خوش بگذره.
ماشالله به عسل جون که تو اون شلوغی چمدونارو شناخته بود، آفرین.
ایشالا همیشه به گردش و سفر.
عماد جون پشیمون نبود که با شما نیومد سفر؟

سلام
ممنون از لطفتون
بله خیلی چیزها در این که به آدم خوش بگذره یا نه موثره.
ممنونم
خودش که میگه نه. الله اعلم!

بهار شیراز پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:06 ب.ظ

یه اعتراف کنم؟
من از مزار حیدر علی اف یه شاخه رز قرمز دزدیدم
یادش بخیر چقدر خندیدیم

بفرمایید
از مزارش؟ توی باکو؟ عجب جراتی داشتید
اما خودمونیم عجب کاری کردید. چون خیلی براشون قابل احترامه بعید نبود مایه دردسر بشه

رکسانا چهارشنبه 25 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 05:42 ب.ظ

سفرنامه کامل و جالبی بود. خیلی ممنون که تجربیات و شواهد این سفر را به اشتراک گذاشتید.
امیدوارم همیشه همراه خانواده، به سفرهای خوب در ایران و جهان برید

ممنون از لطف شما
اگه عمری باشه چشم

نگین چهارشنبه 25 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 01:16 ب.ظ

اقای دکتر یه سوال پزشکی داشتم ایا هفته دیگه وقت عادت ماهیانه هستش ایا از الان شروع کنم قرص ال دی خوردن ایا میشه پریودم تا ۱۰ روز عقب بیفتع؟ اینو خواهشا توضیح بدید بهم چی کار کنم ۱۰ روز عقب بیفته کمک کنید چه قرصی بخوریم؟ یه هفته دیکه پریود میشم میخوام ۱۰ روز عقب بیفته!

معمولا برای چنین کاری باید دست کم از دو هفته پیش از شروع پریود دارو را شروع کرد. هرچقدر زمان بیشتری بگذره احتمال شکستتون بیشتره.
اما میتونین از مجسترول یا نورتیسترون استفاده کنید

رها چهارشنبه 25 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:10 ق.ظ

سفرنامه اتون خیلی کامل بود.
به امید سفرهای بعدیتون

سپاسگزارم

امیرحسام سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:46 ب.ظ https://bimoghadame.blogsky.com/

سلام؛ ممنونم آقای دکتر. استفاده کردم.

سلام
کاش شما هم از پاکستان برامون مینوشتین.
فقط یک بار چندتا عکس گذاشتین.

بانکدار (دانشجوی زبان سابق) سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 08:26 ب.ظ http://daneshjoyezaban.blog.ir/

سلام و درود
من بزودی میام یه کامنت مبسوط میذارم. اما این بگم که دلاراتونو نفروشید! مثل من خبط نکنید د:

سلام
شاهد از غیب رسید.
این هم از دستور رئیس بانک!

دوستی سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 01:33 ب.ظ

سلام خدمت آقای دکتر، به آمار کامنتا زیاد توجه نکنید شخصا چون کم حرفم کم هم کامنت میزارم ولی هر روز چک میکردم که بیام بقیه سفرنامه رو بخونم ممنون از اینکه ما رو شریک و همراه سفرتون کردید و با حوصله وقایع سفر رو نوشتین آقای دکتر یکبار هم جوری برنامه ریزی کنید که ایام کریسمس در کشورهای اروپایی باشینبا اینکه کامل نخونده بودم گفتم اول کامنتم رو بزارم بازم ممنون از شما

سلام ممنون از لطف شما
چشم. اما اون موقع هزینه ها خیلی بالاتر میره. حتی گرجستان هم توی یک هفته کریسمس قیمتش خیلی بالاست.
سپاسگزارم

فرشته سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام ممنون از سفرنامه خوبتون من دلم میخواست بیشتر درباره شهر وادم ها وتفاوت ها بنویسین بازم سپاس

سلام
اون موقع دیگه تبدیل به قصه حسین کرد میشد! ممنون

یلدا سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام آقای دکتر، بسیار عالی و دقیق سفرنامه می نویسید. آدم احساس می کنه خودش سفر رفته. این برای این روزها که با این وضع دلار، سفر خارجی متاسفانه داره سخت و سخت تر می شه، خیلی خوب هست، چون شما اون قدر دقیق می نویسید آدم واقعا حس می کنه با شما به گرجستان سفر کرده. موفق و پیروز باشید.

سلام
ممنون از لطف شما
امیدوارم وضعیت اقتصادی هم بهتر بشه.

من. دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:39 ب.ظ

خسته نباشید از بیان جز به جز سفر
از نوشتن شما خسته نشدیم ولی واقعا با خوندن این مطالب کلاه امم بیفته گرجستان نمیرم برش دارم

ممنون

امیدوارم سفرنامه های شما را از سفرهای لاکچری بخونیم.

مامان یک فرشته دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:02 ب.ظ http://Parvazeyekfereshte.blogsky.com

راستی عسل چه دختر فهمیده ای هست.
معمولا بچه های این دوره درکی از تفاوت در ارزش پول و جیب خانواده ندارن و نمیخان هم داشته باشن.

بله واقعا منو هم شرمنده کرد.

مامان یک فرشته دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 03:18 ب.ظ http://parvazeyekfereshte.blogsky.com

سلام
دلارها رو نگه دارید فکر کنید خرجش کردید و نگهشون دارین برای سفرهای بعدی
مطمئنا چند سال آینده جزییات سفر اصلا یادتون نمیاد به همین خاطر نوشتنشون ضروریه و خوندنشون لذت بخش.

سلام
چند سال پیش که دلار یکدفعه از کمتر از 2000 تومن به 15000 تومن رسید به دلیلی ناچار شدم 500 دلار بخرم. روز بعد دلار شد 9000 تومن! اما درمجموع حق با شماست.
میترسم یه روزی آدرس وبلاگو هم یادم نیاد

لیلا دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 02:38 ب.ظ

سفر بسیار لذت بخشی حداقل برای من بود. نرغیب شدم حتما تفلیس رو ببینم.
این قسمت سفر انصافا بدون لیدر انجام نمیشد.
انشاالله سفرنامه های بعدی از نوع خارجی

بله به ما هم بد نگذشت لذت بردیم.
بعید میدونم بدون لیدر توی اون کارخونه ها هم راهمون میدادند!
ممنون

پگاه دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 02:16 ب.ظ

بابت خبری که از دکتر پرسیسکی دادین هم ممنون، چقدر اندوهگین شدم از شرایطشون.
اگر امکانش قود، میشه بگید هزینه سفر با مخارج طول سفرتون. برای هر نفر چقدر شد؟

امیدوارم به زودی هم شرایط کار توی آلمانو پیدا کنن هم امکان برگشت به اوکراین تا خودشون انتخاب کنن.
چشم. ما برای هر نفر 26700000 تومن به آژانس دادیم. بعد هم از 1800 دلاری که برده بودیم 932 دلار برگردوندیم.

پگاه دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 02:15 ب.ظ

سلام دکتر، ممنون بابت سفرنامه، واقعا با همین جزییات چیز ها رو بخاطر می‌سپرید و این کار براتون راحته؟
من دو تا سفر خارجی با تور رفتم، لیدرها دلسوزانه رهبری نمی‌کنند. در سفر ما به هند ، لیدر ما کلی وقتمون رو هدر داد تا ما رو به فروشکاه های بسیار گرونی که مشخص بود ازشون پورسانت میگیره ببره. هم چیزی نخریدیم هم وقتمون هدر رفت، بعدش خودمون رفتیم از بازارهای محلیش تونستیم خریدهای خوب کنیم. هند هم خیلی دیدینیه.

سلام راستش وقتی راه افتادیم یادم اومد تقویمی که معمولا هر شب وقایع اون روز را توش مینویسم نیاوردم. برای همین سعی کردم به خاطر بسپرم تا اونجا هم بنویسمشون!

لیمو دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:57 ب.ظ

وای دکتر من واقعا شیفته خوندن سفرنامه هاتون با این حد از جزئیاتم.هربار سفرنامه ها رو میخونم انگار خودم یکبار سفر رفتم و روزها رو گذروندم و اصلا از حرفم برنمیگردم که کتابی که گرفته بودم انگار نویسنده ش شما بودین! امیدوارم کلی پول دستتون بیاد تا سفر زیاد برید و بنویسید.

ممنون از لطف شما
میترسم حوصله بقیه سربره
برای اون چیزی که خودتون میدونین هم ممنون

لیدا دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:13 ق.ظ

خدارو شکر تموم شد این سفر نامه


میدونین؟ وقتی میخواستم شروعش کنم به خودم گفتم شاید سالها بعد آلزایمر گرفته باشی و خوندن اینجا تنها چیزی باشه که چیزی از این سفر به یادت بیاره.

دریا یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 08:56 ب.ظ http://Taarikheman.blogsky.com

آقای دکتر اتفاقا سفرنامه تون خیلی برای من جذاب بود ولی با توجه به شرایطم، واقعا فرصت کامنت گذاشتن نذاشتم. اینقدر قلمتون دلنشین بود که دارم سفرنامه های قبلیتون رو هم میخونم

ممنون از لطف شما
قبلی ها این قدر مفصل نیستند!

مارال یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 08:38 ب.ظ https://mypersonalnotes.blogsky.com/

راستی مک دونالد بخاطر ارزونی و سریع بودنش معروف شده و نه بخاطر کیفیتش . همیشه همینقدر بد بوده ! در صمن هر چند وقت یکبار اسباب بازی های کارتون روز رو میگذاره تو هپی میل و بچه ها بابا و ماماناشون رو میکشونن اونجا

مسئله این بود که یک بار تجربه اش کنیم که کردیم!

مارال یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 08:36 ب.ظ https://mypersonalnotes.blogsky.com/

من هلاک اون شام رایگان شدم که تور در ازای صد دلار تور میداد !!! رایگان هم فهمیدیم .
نمیدونستم اسنپ و تاکسی های قرودگاه اینقدر احتلاف قیمت دارن ولی متاسفانه چون معمولا تنها میرم فرودگاه و میام نمیتونم به اسنپ اطمینان کنم و باز باید با تاکسی فرودگاه برم

بالاخره تورها هم باید نون بخورن! ولی بله سودشون خیلی زیاد میشد.
حق دارین. اما آنی و عسل یکی پیششون بود مثل شیر

هوپ... یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 07:41 ب.ظ

متاسفم آقای دکتر...
می‌تونین با یه خط جدید جوین بشین تلگرام. خیلی از بچه‌ها الان اونجان.

خواهش میکنم.
نمیدونم. تا ببینم چی میشه.

رویا یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 06:56 ب.ظ

سلام، سفرنامه قشنگی بود ،مخصوصا قسمت آخرش.
خواننده خاموش و همیشگی

سلام ممنون. نکنه چون تموم شد؟
امیدوارم این آخرین کامنتتون نباشه.

ویرگول یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 03:48 ب.ظ http://Haroz.blogsky.com

قلم خیلی گیرایی دارید اقای دکتر و باید بگم اصلا نوشته هاتون حوصله سر بر نیست و برعکس خیلی هم جذاب تعریف می کنید
من فکر می کنم اگر خودتون به بازدید از جاهای دیدنی می رفتید می شد بیشتر لذت برد شاید برای اینه که خودم هیچ وقت با تورها همسفر نمی شم چون احساس می کنم اتلاف وقت زیادی دارند.
در هر حال همیشه به سفر

ممنون از لطفتون.
بله حق با شماست. شاید دفعات بعدی.

نیکان یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 03:10 ب.ظ

انشالله سفر بعدی بزودی قسمت بشه
ما که نفهمیدیم پیرمرد پرحاشیه کی و گفتین!!!
ازون رسم گشتن تو کاخ ریاست جمهوری برای مردم عادی هم خیلی خوشم اومد.اگه تو ایرانم اینطوری بود مو رو از ماست میکشیدن بیرون عالی میشد.
در مورد جذب توریست واقعا کشور ما زیر صفره آدم حیفش میاد اینهمه جاذبه
واقعا خدا ازشون نگذره
تنها ارزوم اینه پولمون ارزشمند بشه برای هرچیزی تو کشورای دیگه دودوتا چهارتا نکنیم

ممنون
خب خداروشکر طوری نوشتم که کسی نفهمید
واقعا اما ....
امیدوارم یه روزی توریستها اینجا هم بیان! البته منظورم خیلی بیشتر از حالاست
اما من آرزوهای دیگه ای هم دارم!

پت یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 02:47 ب.ظ

میگم من خیلی قدیمی هستم. از اون زمان که رفتید تایلند، اگر کشور رو درست خاطرم باشه، هستم. از حوله تو هواپیما نوشته بودید و کلی خندیدم به خاطره تون. یا اون زمان که شهرتون رو گفته بودید و اتفاقات بعدش. وبلاگم با پرشین بود که دیگه نیست.
یادش بخیر
سرهمبندی رو هم احتمالا دوست داشته باشید.

خیلی از روشن شدنتون خوشحال شدم.
امیدوارم باز هم شاهد کامنتهاتون باشم.

فرانک یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 02:42 ب.ظ

" یک لحظه با خودم فکر کردم اگه ما بودیم اجازه میدادیم که چنین یادبودی سالم بمونه؟"
بله. تو ایران یادبودهای مربوط به اشغالگران و سرکوب‌های خارجی کم نیست. مثلا استحکامات پرتغالی‌ها توی جنوب‌.

فرمایش شما متین.
اما کمی فرق هست بین قلعه ای که پرتغالی ها توی جنوب ساختند و سالها توش مقاومت کردند با ستون سنگی که صرفا به مناسبت بزرگداشت کشتار مردم محلی توسط پادشاه یک کشور دیگه ساخته شده.

پت یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام
اتفاقا من برای پستهای سفرنامه کامنت میذارم. بقیه رو میخونم ولی کامنتم نمیاد
نمیدونم درآمد تاکسی های فرودگاه از کجاست و چقدره. منم خیلی ساله که سوار نمیشم از بس گرون و بی حساب کتابند. ماجرای بی‌حساب کتابی‌ش مفصله.

932 دلار عدد بی سر و تهیه، بکنیدش 1000 حداقل وسواس من آروم بشه

خوشحالم که سفر خوبی داشتید، مخصوصا برای عسل که تو بخش مهمی از رشد فکری و فردیش هست

امیدوارم که بازم سفر کنید و برامون سفرنامه بنویسید. اینطوری انگار ما هم یه سفر رفتیم

سلام
شما لطف دارید.
کامنتهاتونو توی وبلاگهای دیگه دیده بودم. امیدوارم باز هم اینجا ببینمتون.
راستی چند هفته است که میخوام سرهمبندی را دانلود کنم اما فرصت نمیشه

مریم یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:42 ق.ظ

من هم مشتاق شدم یک بار سفری به گرجستان داشته باشم. یکی از دوستان چند سال پیش در برنامه سفرش زادگاه استالین رو هم گنجونده بود و از موزه استالین دیدن کرده بود. میگفت خیلی جالبه. میگفت کلا اثرات و فرهنگ و المانهای شوروی هنوز هم در گرجستان وجود داره.
بله کارمند بانک به شما درست گفتن. مقدار کاهش ارزش (یا قدرت خرید جهانی) دلار در سال حدود ۲-۳ درصده. مقدار سودی که بانک به شما میده در کنار تورم واقعی ایران، باعث میشه در درازمدت در اصل ضرر کرده باشین. البته اگر قصد آدم نگهداری پول برای مدت خیلی طولانی باشه مثلا پنج یا ده سال، طلا از همه چیز بهتره به خاطر ارزش ذاتی اش اما بحث نگهداری اش هم هست. شما هم بقیه اش رو نگه دارین سال دیگه هم یک سفر دیگه برین.

بله توی نت درباره موزه استالین خوندم. اما فرصت نشد که بریم.
ممنون برای راهنمایی تون. امیدوارم به زودی با کاهش تورم مشکلات کمتر بشه.

هوپ... یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام دکتر جان
اتفاقا من مرتب چک میکردم وبلاگتون رو و مشتاق خوندن سفرنامتون بودم. توی فکرم بود رفتن به گرجستان ولی حس کردم از نوشته‌هاتون اونطور که باید خوش نگذشته. شاید اشتباه از منه.

سلام بر کانال نویس تلگرام
به نظرم ارزش دیدن را داره. حداقل برای یک بار.
سالهاست که از خوندن نوشته هاتون محرومم. کاش باز هم توی وبلاگ مینوشتین.

آذردخت یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 08:44 ق.ظ http://azardokht.blog.ir

سلام. ممنون از سفرنامه‌ی جامع و کامل. برای من مثل همیشه خواندنی بود.
حالا کلا نظرتون چی بود از گرجستان؟‌ من که با توصیف‌های شما خیلی جذب نشدم که برم گرجستان را ببینم.

سلام ممنون از لطفتون
ما سالها بود که سفر خارجی نداشتیم و لذت بردیم. بله در حد خیلی از کشورها نبود اما حداقل برای یک بار دیدن ارزششو داشت.

مونا یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 07:01 ق.ظ

اقای دکتر، نوشته هاتون اصلا خسته کننده نیستند و من با علاقه میخونم. بدون تظاهر می نویسید.
مک دونالد درسته همه جای دنیا هست و معروفه، ولی در کل به عنوان یه رستوران با کیفیت شناخته نمیشه. بلکه یه رستوران زنجیره ای با غذاهای سریع و نسبتا ارزون هست. مثلا برگر و سیب زمینی و نوشابه رو با هم میخرید کمتر از ده دلار، حتی گاهی پنج شش دلار، در حالیکه یک برگر خوب و با کیفیت تنها بالای پانزده دلاره. غذا رو توی ظرف های کاغذی و پلاستیکی میارن و پیشخدمتی وجود نداره و خودتون سفارش میدید. یعنی رستوران به معنی عمومیش نیست. ولی خب غذا خیلی سریع آماده میشه و همه جا هم شعبه داره دیگه. خواستم بگم ازش توقع بالا نداشته باشید! گرچه چون معروفه و امریکاییه و توی ایران هم نیست، ما ایرانی ها مشتاقیم که امتحانش کنیم و بد هم نیست. یادمه زمانی که جنگ روسیه و اکراین شروع شد، امریکا یک سری تحریم برای روسیه گذاشت. تلویزیون نشون میداد که مردم مسکو پشت در مک دونالد صف کشیده بودند چون فکر می کردند به زودی جمع میشه و میخواستند برای آخرین بار برگر امریکایی بخورن! حالا نمیدونم جمع شد یا هست هنوز!

ممنون از لطف شما
بله همین طوره. من قبلا توی ترکیه با تور kfc هم رفتم اما یک بار هم باید خودم اونجا خرید کنم ببینم چطوریه!
توی روسیه شنیدم که اسمشو عوض کردن و با یک اسم روسی دارن کار میکنن.

الهه یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 05:44 ق.ظ

سلام
من زیاد پیام‌نمی‌ذارم، اما سفرنامه خیلی خوبی بود:
۱. بازم دم شما گرم که همه پولهاتون رو خرج نکردین، یه ماه پیش من ایران بودم، شب آخر، از کسی که حساب و کتاب نقدینگی رو داشت پرسیدم چقدر این مدت خرج کردم؟ گفت نمی‌گم چقدر که ناراحت نشی! باور کنید که هنوز هم بهم نگفته چقدر!
۲. دیدن این کارخانجاتی که گفتید، رسم معمولی هست. اینکه دختر خانمتون رو هم بردید چه بهتر، اولا که خودش بزرگه و قدرت تشخیص داره و دوم این که ندیدن و ندونستن در این زمانه امری تقریبا محاله. چه بهتر که این تجربه‌ها رو با خودتون داشته باشه.
۳. این خرید چیزهای الکی ولی گرون رو من هم‌ نمی‌پسندم، مگر اینکه خوراکی باشه، اما یک طریق پویائی اقتصاد محلی هست.
۴. تفلیس بهتر بوده مثل اینکه.
۵.از وقتی که عسل خانم کوچک‌بود، خواننده وبلاگتون بودم، حس آشنائی دارم چون که با فرزند من بزرگ شد. موفق باشه.
و امیدوارم که همیشه خوش بگذره بهتون.،

سلام
ممنون که کامنت گذاشتین.
شما که درآمد دلاری دارین که نباید توی ایران خرجتون زیاد بشه!
نمیدونم. ما تجربه شو نداشتیم.
دقیقا
انصافا شهر قشنگی بود. اما سلیقه است دیگه.
ممنونم
من هم امیدوارم شما همیشه شاد و سلامت باشید.

مادر خونه یکشنبه 22 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 12:21 ق.ظ

کاش برگردین به ریتم زندگی


چشم

الف. پلف شنبه 21 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 09:47 ب.ظ

سلام ، خیلی کامل نوشتید خسته نباشید، همسر من از سفر مجسمه و چیز میزهای یادگاری کوچیک زیاد میخره ولی حقیقتش از نظر من پول دور ریختنه آدم اونجا خوشش میاد بعد به کارش نمیاد ، از روسیه و کره و ترکیه کتاب هم خریده که به زبان اصلیه ! خوب کاری کردید نخریدید . به نظر تفلیس قشنگه.چقدر خوشحال شدم که تاکسی اینترنتی اومد تا تاکسی های فرودگاه قیمت بلیط هواپیما رو از آدمها نتونن بگیرن، همیشه به سفر با خونواده و به دل خوش ان شالله

سلام
ممنون البته این قسمت آخرو خلاصه کردم وگرنه میشد یه قسمت دیگه هم نوشت
اتفاقا اونجا رفتیم توی یک کتابفروشی و به آنی گفتم نظرت چیه که کلکسیون کتاب خارجی درست کنم؟ پس قبلا درست شده
ظاهرا صابون تاکسی های فرودگاه به تنتون خورده! ممنون

زهرا شنبه 21 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 07:16 ب.ظ

سلام. بسیار عالی و ممنون از نوشتن سفرنامه تون انشااله سفرهای بعدی

سلام
ممنونم اما ظاهرا بیشتر دوستان دیگه خسته شده بودند

نازی شنبه 21 مهر‌ماه سال 1403 ساعت 05:43 ب.ظ

پنجاه و دو میلیون تومان یعنی این یه خط تمام سفرنامه را شست برد پایین!
چه خبره واقعا؟!

فرمودند ساخت جمهوری چکه (راستی اینو هم توی متن اضافه کنم)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد