جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۱)

پیش نویس:

سلام

وقتی تلویزیون اعلام کرد  زلزله شش و دو دهم ریشتری در آذربایجان (که نمیدونم چه اصراریه حتما واژه شرقی رو هم ضمیمه اش کنن) هیچ تلفاتی نداشته کلی خوشحال شدم که سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی

اما فقط یکی دو روز کافی بود تا زاویه های پنهان دیگه ای از این فاجعه دیده بشه.

خوشبختانه گفته شده دیگه مشکلات حاد و اولیه تموم شده (اینو یکی از دوستان مجازی گفته که در راستگوئیشون شکی ندارم) پس با خیالی کمی راحت تر میریم سراغ پست جدید.

۱. حدود روز دهم ماه رمضون دختره اومد توی مطب و گفت: این چند روزو روزه گرفتم اما دیگه نمیتونم! گفتم: حالا من چکار باید بکنم؟ گفت: آخه از یه حاج آقا پرسیدم گفت: فقط اگه یه پزشک تائید کنه که از نظر جسمی توانائی گرفتن روزه رو نداری میتونی روزه نگیری!

۲. پیرمرده اومد توی مطب و گفت: برام یه آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: هر آزمایشی که خدا اینجا بهتون داده بنویس!

۳. پیرمرده گفت: هفته پیش برای درد پام اومدم اینجا برام دارو نوشتین خوب شد. البته به خواست خدا خوب شد نه داروهای شما!

۴. خانمه گفت: بچه ام خیلی ضعیفه. نمیدونم چرا یا قد میکشه یا وزنش اضافه میشه. هروقت توی بهداشت میگن قد کشیده میفهمم که این ماه وزنش اضافه نشده!

۵. میخواستم برای پیرزنه نسخه بنویسم. گفتم: آخرین برگه دفترچه تونه باید ببرین عوضش کنین. گفت: به این زودی تموم شده؟ من که یه بار یه بار میام دکتر!

۶. سونوگرافی خانمه رو دیدم و بهش گفتم: دوقلو حامله این اما از اون دوقلوها نمیشن که شبیه به همدیگه ان. گفت: خودم میدونم من با دارو چهارقلو حامله شدم دوتا شونو به اصرار خودم کشتن 

۷. پیرزنه گفت: پام خیلی درد میکنه هربار میرفتم پیش دکتر .... توی مطبش اما این بار پول نداشتم گفتم بیام اینجا که دکترها عوض میشن پیش دکتر شانسی!

۸. به یه پیرمرد متولد ۱۳۰۷ گفتم: فشارتون هفده است خیلی بالاست. گفت: هفده؟ برای من که خیلی خوبه!

۹. به پیرزنه گفتم: فشارتون خوبه. گفت: خوبه؟ خیالم راحت شد آخه صبح یه تخم مرغ خوردم با کره و مربا!

۱۰. خانمه گفت: وزن بچه ام اضافه نمیشد. یه شربت تقویتی براش گرفتم این بار توی یک ماه دویست گرم به وزنش اضافه شده. یعنی میگین شربتش خوب بوده؟ دوباره براش بگیرم؟!

۱۱. خانمه گفت: اون بار اومدم اینجا برام یه کپسول نوشتن خیلی خوب بود. گفتم: چه کپسولی بود؟ گفت: اسمشو نمیدونم اما یه شکل بیضوی داشت!

۱۲. خانمه بچه پنج شش ساله شو آورد و گفت: از صبح میگه دلم درد میکنه منو ببر دکتر اما اگه دکتر بهم بگه چیزیت نیست من قبول میکنم!

پ.ن۱: باتوجه به اینکه بعضی از دوستان به این نکته اعتراض کرده اند همین جا رسما اعلام میکنم دردسرهای بچه داری و به دنبال خونه گشتن و گه گاه درس خوندن فرصت اینو برام باقی نمیگذاره که به همه دوستان سر بزنم. همین که برای بعضی از دوستان کامنت میگذارم خدائیش شاهکاره!

پ.ن۲: مدتیه یکی از کارخونه های بستنی سازی روی بسته هاش واژه جایزه رو بزرگ نوشته. برای عماد چندتاشونو خریدم که روی چوب یکی از بستنی ها نوشته بود برنده یه بستنی رایگان شده. چوبو بردیم مغازه و یه بستنی دیگه گرفتم و جالب اینکه وقتی بستنی جایزه رو خورد روی چوبش نوشته بود دوباره برنده یه بستنی رایگان شده!

پ.ن۳: بعد از حدود بیست و هفت ماه بالاخره دارم فیلمهائی که توی سفر ترکیه گرفتیم روی دی وی دی بزرگ رایت میکنم (سرعت عملو می بینین؟!) جالب اینکه فقط به خاطر حدود دویست مگا بایت مجبور شدم اونها رو به جای سه تا دی وی دی روی چهارتا دی وی دی رایت کنم!

پ.ن۴: چند جمله از یکی از همکاران: خدائیش من عشق میکنم که پزشک عمومیم. از صبح که میرم توی مطب تا ظهر بچه میاد، بزرگ میاد، پیر میاد، جوون میاد، .... حالا فرض کن من فوق تخصص زانو بودم، از صبح تا شب فقط زانو! خوب حوصله ام که سر میرفت!

بعدنوشت: دیشب بعد از نوشتن این پست، چشمم به این پست افتاد و واقعا متاسف شدم برای تحقیری که هموطنان تحصیلکرده مون در دیار فرنگ متحمل میشن.

بنگاه نامه

سلام

در طول یکی دو هفته اخیر بعد از برگشتن از سر کار و یه استراحت کوچیک میرم بیرون و دنبال یه آپارتمان مناسب میگردم برای خرید. (طبیعتا دنبال آپارتمان میگردم چون پولمون عمرا به خریدن یه خونه ویلائی نمیرسه)

آپارتمانی که اولا حتی الامکان از خونه فعلی بزرگتر باشه

دوما حتی الامکان جاش بهتر باشه

سوما حتی الامکان تراسش جنوبی باشه (تا دیگه از سرقت نشدن دیشمون مطمئن تر باشیم)

و مهم تر از همه این که به پولمون بخوره.

بعد از خریدن این خونه کلی طول کشید تا تونستیم مبالغی که از دیگران قرض گرفته بودیم پس بدیم و بعد از اون پس انداز زیادی نداشتیم. (خودمونیم ما هم خیلی پر رو هستیما! یه خونه بزرگتر و بهتر با تقریبا همون پول!!)

البته اینو هم بگم درطول چند روز اخیر نتونستم برم دنبال خونه چون چندتا شیفت پشت سر هم داشتم.

برای خرید خونه جدید ما دوراه داشتیم:

یکی اینکه اول اینجارو بفروشیم و بعد بریم دنبال خونه.

دوم اینکه عکس این عمل کنیم.

هرکدوم از این دو راه خوبی ها و بدی های خودشو داره اما ما درنهایت راه دومو انتخاب کردیم چون شک داشتیم اگه اول خونه رو بفروشیم و یکدفعه خونه گرون شد چه بلائی ممکنه سرمون بیاد هرچند حالا هم ممکنه یه خونه خوب پیدا کنیم و بعد خونه مون فروش نره!

در طول این چند روز و در مراجعه به بنگاه های مختلف بعضی نکات جالبو دیدم که باعث شد به این نکته ایمان بیارم که هرکسی در هرجائی چشمهاشو خوب باز کنه میتونه به راحتی خاطرات (از نظر خودش) جالبی پیدا کنه.

مطالبی که در ادامه خواهید خوند همه شون در همین یکی دو هفته اخیر رخ داده و خدا رو چه دیدین شاید از این به بعد چندتا پست بنگاه نامه هم نوشتم!

۱. با آنی رفتیم توی یه بنگاه و میگیم یه آپارتمان میخوایم با این شرائط. میگه دارم بریم ببینیم. میپرسم: جنوبیه؟ میگه: بله جنوبیه.

میریم توی خونه که آنی میگه: این خونه که شرقی - غربیه! آقای بنگاهی یه فکری میکنه و توی ذهنش محاسبه میکنه و بعد میگه: آره انگار حق با شماست!

۲. رفتم توی یه بنگاه و گفتم: یه خونه میخوام با این شرائط. دارین؟ یه نگاه توی دفترش کرد و گفت: بله یه آپارتمان دویست متریه چندتا کوچه پائینتر میگه صد و پونزده میلیون. گفتم: مطمئنین؟ توی این محله با این قیمت نمیدنا! یه نگاه دقیقتر توی دفترش کرد و عینکشو گذاشت روی چشمش و گفت: وای ببخشید، گفته متری یک میلیون و صد و پنجاه هزار تومن!

۳. بنگاهه منو فرستاد تا یه خونه رو ببینم. به صاحبخونه گفتم: خونه اش خوبه. قیمتش چنده؟ گفت: مگه بنگاه بهتون نگفته؟ همونه دیگه. گفتم: بنگاه به من گفته متری هشتصد هزار تومن یعنی کلا میشه .... صاحبخونه گفت: اگه اینقدر گفته که یه چیزی برای خودش گفته. اینو متری یک میلیون خریدند ندادم!

۴. رفتم توی یه بنگاه و شرائطمو گفتم. گفت: داریم. گفتم: میشه بریم ببینیمش؟ گفت: خانمت همراهته؟ گفتم: نه اگه خونه اش خوب بود بعد بهش میگم بیاد اون هم ببینه. یه نگاه بهم کرد و گفت: مجردی الکی میگی متاهلم؟!

۵. به بنگاهیه گفتم: یه خونه با این شرائط دارین؟ گفت: داریم اما سفارش کرده به یه خونواده پرجمعیت نفروشم. شما چند نفرین؟!

۶. با آنی رفتیم یه خونه رو ببینیم که هنوز تکمیل نشده و قیمتشو میگه متری یک میلیون و صدهزار تومن. آنی گفت: اما خونه ای که تکمیل نشده رو نمیشه درست نظر داد. بنگاهیه گفت: حتما باید یکی بیاد برای خونه در بگذاره پرده بگذاره ..... بعد شما نظر بدی؟!

۷. بنگاهیه گفت: یه آپارتمان هست صد و شصت متر به قیمت صد و سی میلیون. گفتم: مطمئنین؟ گفت: آره عصر با خانمت بیا من هماهنگی میکنم برین ببینینش. عصر با آنی رفتیم که گفت: من نمیتونم باهاتون بیام برین به این آدرس و زنگ طبقه اولو بزنین. رفتیم زنگ زدیم که بهمون گفتند: این خونه فروشی نیست! طبقه سوم فروشیه. رفتیم طبقه سوم که یه دختر در رو باز کرد و گفت: هیچکس با ما هماهنگی نکرده و من تنهام فقط اجازه میدم خانمتون بیاد تو. آنی رفت توی خونه و برگشت و بعد گفت: میگن: ما به بنگاه گفته بودیم زیر متری یک میلیون نمیفروشیم چرا این قیمتو بهتون گفته؟!

۸. با آنی رفتیم خونه ببینیم. بنگاهیه گفت: یه آپارتمان دارم که یه حیاط اختصاصی هم داره بریم ببینیم؟ گفتم: بریم. رفتیم توی یه آپارتمان که هنوز یک ماهی کار داشت. یه آپارتمان توی طبقه همکف بهمون نشون داد که یه حیاط جلوش بود که به پارکینگ راه دارشت و همه کنتورهای گاز آپارتمان توی همون حیاط بود و گفت: این گل سرسبد این آپارتمانه. گفتم: این کجاش اختصاصیه؟ گفت: این چند متر بعد از کنتورهای گاز مال شماست. آنی پرسید: پارکینگ این واحد کجاست؟

گفت: خوب توی همون حیاط اختصاصیتون دیگه! گفتیم: میشه آپارتمانهای بقیه طبقاتو هم ببینیم؟ همین نقشه اند دیگه؟ گفت: شرمنده همه شون فروخته شده اند فقط همین مونده که گل سرسبد این آپارتمانه!

پ.ن۱: اگه جالب نبود ببخشید وقتی توی دوهفته مرخصی زایمان دوتا پست خاطرات میگذارم همینه دیگه!

پ.ن۲: فقط خدا رو شکر که ما نیاز اورژانسی به خونه نداریم.

پ.ن۳: اگه یه آپارتمان خوب سراغ دارین که به شرائط ما بخوره بهمون خبر بدین (شرائط مارو که میدونین فقط باید بگم قیمت حدود صد و بیست میلیون یا یه کمی بالاتر)

پ.ن۴: عماد بهم میگه: بابا یه چیز جالب. میگم: چی؟ میگه هروقت بینی عسلو با انگشت میگیرم دست و پا میزنه! خوب چرا با دهنش نفس نمیکشه؟! ایول عجب کشفی کرد این عماد!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۰)

سلام

۱. درحال نوشتن نسخه یه بچه پرسیدم: آمپول میزنه؟ پدرش گفت: نه نمیزنه. بعد به بچه اش گفت: ناراحت نشو دکتر وظیفه شه که بپرسه!

۲. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: سرماخوردگی، مختصر و مفید!

۳. پیرمرده گفت: مدتیه که رفت و آمد ادرارم مشکل شده!

۴. میخواستم ببینم یه بچه کوچیک تب داره یا نه؟ به محض اینکه دستمو گذاشتم روی پیشونیش چنان جرقه ای زد که نگو! صدای گریه بچه هم بلند شد!

۵. بارها مادرهائی رو دیدم که به زور و یا با وعده و .... دهن بچه شونو باز میکنند تا گلوشونو ببینم اما برای اولین بار خانمه اونقدر بچه شو قلقلک داد تا خنده اش گرفت و دهنشو باز کرد!

۶. خانمه اومد توی مطب و گفت: ببخشید شما سونوگرافی هم میتونین بنویسین من شماره بگیرم؟!

۷. پیرزنه گفت: چند روزه راه که میرم شکمم نفخ میکنه!

۸. بچه رو معاینه کردم و به پدرش گفتم: دفترچه داره؟ گفت: حالا حتما باید داشته باشه؟!

۹. مرکزی که من توش کار میکنم سالهاست که شبانه روزی شده. به نظر شما این چه معنی میده که بیشتر مریضها وقتی میان دم پذیرش اول میپرسند الان دکتر هست؟!

۱۰. به خانمه گفتم: اسهالتون خونی بود؟ گفت: توالت ما چراغ نداره!

۱۱. یه بچه شش ماهه رو آوردند و گفتند از دیروز شکمش کار نکرده. به مادرش گفتم: غذا هم بهش میدین؟ گفت: از دیروز شروع کردیم. گفت: چی بهش دادین؟ مادربزرگش گفت: دیگه هرچی توی سفره بود بهش دادیم دیگه ... گوشت و برنج و ....!

۱۲. خانمه گفت: چند روزه که بعد از غذا خوردن دلم «قور قور» میکنه اما هروقت هم که قور قور نکنه دلم درد میگیره!

 پ.ن۱: دیروز موفق شدم جزوه ای رو که برای یک هفته درنظر گرفته شده بعد از سه هفته تمومش کنم!! خودمونیم نباید زیاد بهم ایراد گرفت. اون هم موقع تولد عسل و کارهائی که افتاده گردنمون. ضمن اینکه عصرها هم دارم دنبال یه خونه جدید میگردم که هم بزرگتر باشه، هم اگه ممکنه جاش بهتر باشه و هم به پولمون بخوره.

 پ.ن۲ : مدتها بود که ازم پول ویزیت و .... نمیگرفتند و من هم به همین امید بیمه تکمیلی نگرفتم. اما خانم دکتری که آنیو بردم پیشش نه تنها برای ویزیت هیچ تخفیفی بهمون نداد بلکه توی بیمارستان هم از تخفیف خبری نشد! (البته دروغ چرا؟ تا قبر آ ... آ ... آ ... آ پول زیرمیزی خانم دکترو ندادیم)

 پ.ن۳ : دو سه سال پیش بود که یکدفعه چندین نفر از پزشکهای استخدامی شبکه توی امتحان رزیدنتی قبول شدند و من هنوز رمز و رازشو نفهمیدم. اما امسال من هنوز نشنیدم کسی قبول شده باشه (هرچند سر کار هم نرفتم) اما شنیدن خبر قبولی دو نفر از دوستان مجازی رو شنیدم که باعث خوشحالیم شد و جالب اینکه هردو هم در یه رشته قبول شده اند. با تبریک خدمت دوستان خوب مجازی دکتر ریحان و جوراب محترم.

بعد نوشت: این هم سومین قبولی که تازه دیدم مجددا تبریک

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۹)

سلام

۱. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: خودم هم نمیدونم چم شده حالا یه دوائی برام بنویس!

۲. پسره با استفراغ اومده بود. خواهرش که همراهش بود گفت: با چندتا از دوستاش رفت بیرون وقتی برگشت اینطوری بود. چیزی مصرف نکردین؟ پسره گفت: نه! دختره گفت: اینجا باید راستشو بگی حالا وقتی برگشتیم خونه خودمون خاکت میکنیم اما اینجا نترس حقیقتو بگو!

۳. بخشی از سخنان یک پیرمرد: برای تولد حضرت علی رفتم ابتکار، اونجا پهلوم درد گرفت. ترسیدم برم دکتر که حاج آقائی که اونجا بود گفت چون برای درمانه طوری نیست از ابتکار بری بیرون اما مواظب باش آمپول ترقیتی بهت نزنن تا روزه ات باطل نشه. اومدم درمونگاه گفتند باید بری سگل گرافی اما گفتم وقتی ابتکار تموم شد میرم اما چون دردش افتاد دیگه نرفتم. حالا باز درد گرفته!

۴. مرده دفترچه بیمه شو گذاشت روی میز و گفت: اگه میشه منو آزاد ویزیت کنین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه دفترچه ام یه برگ بیشتر نداره. میخوام توی اون هم برام آزمایش بنویسین. اگه منو با دفترچه ویزیت کنین دیگه برگی نمیمونه که توی اون برام آزمایش بنویسین!

۵. به پیرزنه گفتم: سابقه چربی داشتین؟ گفت: آره خیلی زیاد یه بار رفتم آزمایش گفت تا دم مرز چربی داری!

۶. به پیرمرده گفتم: از این قرصها شبی یکی بخورین. گفت: اون وقت شب بخورم برای درد روز خوبه؟!

۷. دم در بین چندتا از مریضها سر نوبت دعوا شد. یکی از خانمها وسط دعوا خودشو کشید توی مطب و بعد به شوهرش که هنوز مشغول دعوا بود گفت: بسه دیگه نمیخواد دعوا کنی دیگه اومدم تو!

۸. یکی از خانمهای همکار شیرینی عقدشو آورده بود. یکی برداشتم و خوردم و متوجه شدم که دهنم به شدت تلخ شده. اما چون ایستاده بود اونجا مجبور شدم با لبخند همه شو بخورم! وقتی رفت بیرون کلی فکر کردم که چرا این شیرینی تلخ بود؟ تا اینکه یادم افتاد به چند لحظه پیش که سر اتوسکوپو با پنبه الکل حسابی تمیز کرده بودم!

۹. برای اولین بار در طول تاریخ یه مریض دیدم با اسم و فامیل کاملا مشابه با خودم!

۱۰. یه مریضو با آمبولانس درمونگاه فرستادیم بیمارستان. وقتی آمبولانس برگشت بهیارمون اومد پیشم و گفت: سر خیابون مریض ارست کرد از همین جا بهش ماساژ دادم تا دم در بیمارستان. دکتر ..... و دکتر .... هم رسیدند و بهم گفتند: آفرین تو جون این مریضو نجات دادی. گفتم: خب آفرین.

دو روز بعد پسر اون مریض اومد پیشم و گفت: آقای ..... نیستند؟ گفتم: نه امروز شیفت نیستند چطور؟ گفت: بهشون بگین از دستشون شکایت کردیم. از اینجا تا دم بیمارستان نشسته پیش راننده آمبولانس و اصلا متوجه نشده سرم پدرم رفته بوده زیر پوست!

۱۱. نسخه مریضو که نوشتم همراهش گفت: حالا این داروها براش خوب هست؟! 

۱۲. یه بچه رو با درد شکم آوردند. مادرش گفت: آقای دکتر! یه وقت آپاندیس نیست؟ بچه گفت: اگه آپاندیس بود که خودم میگفتم!! 

پ.ن۱ :عماد فرمودند: وقتی از کنار عسل رد میشدم بهم گفت: دَدَ!

پ.ن۲ :قراره گوش شیطون کر امروز دیگه آنی آپ کنه! 

پ.ن۳: با جمع بندی همه مسائل به این نتیجه رسیدم که ملاقات دوستان مجله سپیدو بگذارم برای مهمانی های بعد. از این که لطف کردند و منو دعوت کردند ممنون