جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

غلط بگیر پول هم بگیر!

سلام

توی اون چند هفته ای که به جز سایتهای نسخه نویسی عملا سایت دیگه ای باز نمیشد یک روز وقتی رفتم سر شیفت میخواستم آدرس یکی از سایتهای نسخه نویسی را بنویسم که تصادفا موقع نوشتن اولین حرف انگشتم خورد روی یک کلید دیگه و فورا به عنوان پیشنهاد آدرس یه سایت دیگه بالا اومد که تا اون روز اسمشو هم نشنیده بودم. کنجکاو شدم و بازش کردم که سایت باز شد  ولی بعد از چند ثانیه صفحه کاملا سفید شد درحالی که بخشهائی که تا چند ثانیه پیش عکس و نوشته بود رنگ روشن تری داشت. و این نشون میداد که سایت کاملا بسته نشده. اومدم پائین تر و در پائین سایت متوجه چند گزینه شدم و یکی یکی بازشون کردم ولی هیچکدومشون باز نشدند تا این که رسیدم به گزینه وبلاگ. روش کلیک کردم و وارد وبلاگ اون سایت شدم که پر از انواع مقاله های مختلف درباره شهرهای مختلف کشور و جاهای دیدنی و سوغات اون شهرها وامثالهم بود.

وقتی مریضها را رد کردم اون وبلاگو باز کردم و چرخی توی اون زدم. طبیعتا اول ولایتو سرچ کردم و بعد شهرهائی که خودمون رفته بودیم (و متوجه شدم توی هر شهر چند جای دیدنی از دستمون در رفته) و بعد هم جاهائی که تا به حال نرفته بودیم. از خوندن اون وبلاگ کلی لذت بردم و دیگه هروقت سرم خلوت میشدسری به اونجا میزدم بخصوص که انتخاب چندانی هم نداشتم. اما به تدریج خوندن اون نوشته ها برام عذاب آور شد. من که همیشه به غلطهای املایی حساسیت داشتم حالا با نوشته هایی روبرو بودم که نه تنها پر از غلط املایی بودند بلکه اشتباه های عجیب تاریخی و جغرافیایی هم داشتند! برای نمونه در مورد یک مکان تاریخی نوشته شده بود: این مکان در زمان ساسانیان ساخته شده و تاریخ بنای آن متعلق به بیش از 2500 سال پیش است! یا درمورد یکی از جنگل های شمال نوشته بود: در صورت رفتن به اعماق این جنگل مراقب باشید چون محل سکونت ببر است! درحالی که الان چند دهه از انقراض ببر در ایران میگذره.

تا جایی که تونستم تحمّل کردم اما بعد دیدم دیگه این اشتباه ها بیش از حد شدن و حسابی دارن روی اعصابم رژه میرن! عملا گزینه های دیگه ای هم روی میز نداشتم که بخوام از خیر این وبلاگ بگذرم و برم سراغ سایت های دیگه. پس شروع کردم براشون کامنت گذاشتن اون هم با اسمی که نه اسم واقعی خودم بود و نه ربولی حسن کور! و غلطهای هر متن را براشون گفتم. دو سه هفته بعد بود که متوجّه شدم یک نفر برای چندتا از کامنتهام جواب گذاشته و توی همه شون هم یک متن را نوشته: درصورتی که مایل به همکاری با این سایت هستید یک ایمیل به این آدرس بزنین. بعد هم یک ایمیل گذاشته بود. یکی دو روز فکر کردم و بالاخره براشون ایمیل فرستادم. یکی دو هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد اما یک روز برام ایمیل اومد و ازم شماره تلفن خواستن! شماره مو هم براشون فرستادم و دوباره  هیچ خبری نشد. اما بعد از دو سه هفته یک روز عصر که داشتم توی خیابون پیاده روی میکردم موبایلم زنگ خورد و گوشی را جواب دادم که خانمی که تماس گرفته بود خودشو معرفی کرد و گفت از طرف همون سایت تماس گرفته. ازم پرسید کجا کار میکنم که این همه روی غلطها حسّاسم؟ من هم طبق معمول زمانهایی که خودمو معرفی میکنم گفتم: کارمند شبکه بهداشت هستم. که اون خانم گفتند: اما من ایمیلی که داده بودین سرچ کردم و متوجه شدم توی Linked in نوشتین که پزشک هستین! گفتم: بله هستم. گفتند: سابقه نویسندگی هم داشتین؟ گفتم: نه اصلا! گفتند: رزومه تونو در مورد گردشگری بگین! گفتم: رزومه خاصی ندارم. من یک پزشک عمومی ساده ام که به بعضی از شهرها سفر کردم! فرمودند: به هرحال رزومه تونو برامون ایمیل کنین! شب براشون ایمیل زدم و نوشتم: من هیچ تخصّصی درباره گردشگری ندارم و فقط به سفر علاقه دارم و از غلطهای املایی بیزارم. بعد هم شهرهایی که رفته بودم براشون نوشتم.

چند هفته گذشت و هیچ خبری نشد. یک شب برای اون خانم یه ایمیل دیگه زدم و نوشتم: حکایت ما شده حکایت همون نگهبان پیری که پادشاه بهش گفت الان میگم یه لباس گرم برات بیارن و پیرمرد بیچاره تا صبح یخ زد! من که داشتم مطالبمو میخوندم و کامنتمو میگذاشتم. چرا بیخود تماس گرفتین و منو هوایی کردین؟! که چند روز بعد زنگ زدند و گفتند: هنوز مجوّز همکاری با من براشون صادر نشده. بعد هم خواستند هزینه مدنظرمو برای همکاری براشون بفرستم. واقعا نمیدونستم چه مبلغی را برای همکاری بهشون پیشنهاد بدم که نه خیلی بالا باشه و نه خیلی پائین. یکی دو روز فکر کردم و نهایتا به یاد خانم دکتر "خ" افتادم که یه زمانی براشون مطالب وبلاگو میفرستادم و ایشون هم توی نشریه شون چاپ میکردند. (دوستان قدیمی حتما یادشون هست) اما مسئله این بود که توی حادثه نابود شدن همه اطلاعات  گوشیم، (که حتما اونو هم دوستان قدیمی توی ذهنشون هست!) شماره ایشون هم حذف شده بود. یکی دو روز دیگه فکر کردم و یه بخشی از ایمیلی که مطالبمو به اون میفرستادم یادم اومد. خوشبختانه جیمیل  بقیه آدرس ایمیلو یادش بود و به محض این که چند حرف از آدرسو زدم بقیه شو هم برام آورد! یه ایمیل برای دکتر "خ" فرستادم و جریانو براشون توضیح دادم که چند ساعت بعد جواب دادند و بعد از حال و احوال و یادی از گذشته گفتند طبق آخرین دستورالعمل های متعلق به امسال هزینه کاری که من میخوام بکنم برای هر کلمه سیصد تومنه.

باوجود این که مبلغی که میخواستم را پیدا کرده بودم اما حقیقتش روم نشد براشون بفرستم و اصلا هیچ حرفی از هزینه نزدم. اما همچنان به چرخیدن توی وبلاگ ادامه دادم و غلطها را پیدا کردم و به دستور خانمی که با من تماس گرفته بود به جای گذاشتن توی وبلاگ برای ایشون ایمیل میکردم و ایشون هم هرچند روز یک بار توی همون ایمیل تشکر میکردند. تا این که یک روز رفتم سراغ مطالبی که غلطهاشونو گرفته بودم و دیدم به جز دو سه مورد هیچکدومشون درست نشدن! توی ایمیل بعدی گله کردم که گفتند چون تا به حال سابقه نداشته کسی این طور همکاری باهاشون داشته باشه هنوز این مسئله داخل روال کاریشون نشده و یکی دو هفته بعد دوباره ایمیل زدند و گفتند همه اون موارد اصلاح شدند که چک کردم و دیدم که درست میگن.

یک روز به خودم اومدم و دیدم روز اول شهریوره و بیشتر از یک ماهه که دارم غلطهای وبلاگو پیدا میکنم و ایمیل میزنم. گرچه باز هم روم نشد که مبلغی را بگم اما با کلی خجالت شماره حسابمو براشون فرستادم و هیچ توضیح بیشتری ندادم. و تصمیم گرفتم تا زمانی که جوابی بهم ندادند دیگه بهشون ایمیل نزنم. بعد از یکی دو هفته که مطالب وبلاگو میخوندم و غلطها را میدیدم ولی نمیخواستم تصحیحشون کنم تصمیم گرفتم دیگه اصلا وبلاگو باز نکنم تا بیشتر از این حرص نخورم. اواسط مهرماه بود که یک پیامک برام اومد و دیدم پونصد هزار تومن به حسابم واریز شده. خیلی فکر کردم و تنها گزینه منطقی که به ذهنم رسید از طرف اون سایت بود.

بعد از چند هفته که باهاشون قهر کرده بودم و حتی سایتشونو هم باز نمیکردم رفتم سراغ وبلاگشون و در کمال تعجب دیدم مطالب جدیدشون  غلط های خیلی کمتری دارند. و به ندرت میشه ایرادی توشون پیدا کرد. اما بعد از خوندن چند مقاله باز هم غلط ها به صورت خودکار توی ذهنم خودشونو نشون دادن. من هم دوباره شروع کردم به غلط  گیری و زدن ایمیل. بعد هم نوشتم: با وبلاگتون قهر کرده بودم! که ایمیل اومد: قهر چرا؟ ما یک واریزی برای شما داشتیم. اما داریم بررسی میکنیم که پرداختی مون برای شما روال خاص و قانونی خودشو داشته باشه! خلاصه که فعلا دوباره همکاری یکطرفه مون شروع شده. تا ببینیم در آینده چی میشه.

پ.ن1. نمیدونم چی شده اما از حدود یک هفته پیش دیگه کل سایت برام باز میشه که بخش اعظم اون درمورد رزرو اتاق و ویلا و ... توی شهرهای مختلفه. (طبیعتا اگه اسم این سایت را توی کامنتها بنویسید من تکذیب میکنم!)

پ.ن2. بعد از دیدن اعلامیه یکی از همکلاسیهای دوران دبستان و چند هفته بعد یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان حالا اعلامیه های دو نفر از دبیران دوران راهنمائی مونو به در و دیوار میبینم. نمیدونم توی این ایام سالمرگ مامان من بیشتر به این چیزها توجه میکنم یا جناب عزرائیل داره حلقه محاصره را تنگ تر میکنه!

پ.ن3. عماد دیشب اومد خونه و ظاهرا خوشحاله از این که توی کلاسشون هفت تا پسرند و سی نفر دختر! به گفته خودش از وقتی گفته پدرش دکتره هم دخترها بهش بیشتر احترام میگذارن! بیچاره ها خبر ندارن که پدرش یه پزشک عمومی فسیل شده بیشتر نیست!

روز بغض

سلام

زندگی بالا و پایین زیاد داره. اما در چنین روزی انگار زمان متوقف میشه. و من باز هم پرتاب میشم به اول آبان سال 98 و روز رفتن مامان.

ببخشید که باعث ناراحتی تون شدم. اما باز هم یاد آخرین دیدارمون می افتم که مامان بعد از دوبار احیای موفق (موفق؟) بیهوش و درحالی که چندین سیم به بدنش وصل بود روی تخت بیمارستان افتاده بود و با کمک دستگاه تنفس میکرد و من فکر میکردم احیای کسی که سرطان کل وجودشو گرفته و درد میکشه به جز طولانی تر کردن چند ساعته درد و رنجش چه سودی داره؟

میدونستم که مامان دیگه زمان زیادی مهمون این دنیا نیست. اما نمیخواستم قبول کنم. و درحالی که بالای سرش ایستاده بودیم و بغض کرده بودیم و صدای "بیب بیب" دستگاه ها بلند بود پیرزن تخت کناری هم داشت غر میزد که "یعنی گفتیم بیاییم بیمارستان یه کم استراحت کنیم این مریض شما این قدر سروصدا داره که اصلا نمیشه خوابید"!  من که چیزی نگفتم. اما بقیه کلی بهش غر زدند. (قبلا هم گفتم که نمیتونم برای یه مدت طولانی حرف جدی بزنم!)

خب دیگه غصه را فعلا میبوسیم و میگذاریم کنار. به زودی با یه پست دیگه در خدمتتون هستم که البته یه پست بیمزه خواهد بود!

پ.ن1. از دو سه روز پیش باز هم میانگین ماهیانه بازدید از وبلاگ از هزار بالاتر رفته. با تشکر از لطف همگی دوستان. (یه زمانی از شصت بازدید روزانه چقدر ذوق میکردم!)

پ.ن2. اصلاحیه: مشخص شد که پسر همسایه بغلی گرچه توی همون دانشگاه خوب قبول شده اما رشته اش اصلا پزشکی نیست! بلکه شیمی قبول شده. البته شیمی هم رشته ساده ای نیست اما به هرحال باید اصلاح میکردم.

پ.ن3. چند هفته پیش با عسل توی خیابون بودیم که یه دونه قاصدک از کنارمون رد شد. عسل گرفتش و گذاشتش دم گوشش و گفت: واقعا؟ جدی میگی؟ چه خوب؟ بعد هم ولش کرد و رفت. گفتم: قاصدک چی بهت گفت؟ گفت: از طرف مادر پیغام آورده بود. گفت امروز توی بهشت با بابابزرگ عقدمون کردن!

الهی ...

سلام

ساعت حوالی دوازده شب بود و درمونگاه تازه داشت خلوت میشد. بعد از یک حمله شدید و یکی دوساعته مریضها تازه تونستم به پشتی صندلی تکیه بدم و یه نفس راحت بکشم. چند دقیقه ای واقعا حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. تازه از جا بلند شده بودم و میخواستم وبلاگو باز کنم و کامنتهای جدیدو بخونم که در درمونگاه باز شد و صدای دویدن دو سه تا بچه توی درمونگاه پیچید و بعد هم سروصدای مادرشون بلند شد که: ... ساکت باش. خدا بگم چکارت کنه. ... به هیچ جا دست نزن! مریض میشی باید بیارم سوزنت بزنم. ..... این لهجه را خوب میشناختم. حاضر بودم شرط ببندم یکی از خونواده هائی هستند که ازیکی از روستاهای شهر محل طرح به روستاهای نزدیک ولایت مهاجرت کردن. چند ثانیه بعد بود که پدر خانواده وارد شد و پیش از هرچیز خطاب به مسئول پذیرش گفت: پس دکتر نیست؟! مسئول پذیرش هم گفت: چرا هست. نشسته توی اتاقش! اول خانمه و بعد سه تا بچه تقریبا پنج شش ساله و هم سن و سال و درنهایت پدر خانواده خودشونو به در مطب رسوندند و منو خریدارانه نگاه کردند. ظاهرا به نظرشون مقبول اومدم چون مرده رفت دم پذیرش و یه نوبت گرفت و بعد خانواده پنج نفره با هم وارد مطب شدند. گفتم: بفرمائید. خانمه گفت: این بچه ام سرماخورده. بعد از چند سوال و جواب گفتم: گلودرد داره؟ سرفه هم میکنه؟ آبریزش بینی داره؟ توی خونه تب هم داشت؟ .......؟ و درکمال تعجب پاسخ همه این سوالات مثبت بود. بچه را معاینه کردم و بعد رفتم سراغ سایت و نوشتن نسخه را شروع کردم که پدر و مادر بچه ها کمی با هم پچ پچ کردند و بعد پدرشون گفت:   ادامه مطلب ...

عسل یازده ساله

سلام

اواخر تیرماه تولد عسل بود و از مدتها پیش براش دنبال یک کادو مناسب بودم. عسل سال پیش و فقط چند روز بعد از این که براش یک جفت هدفون بی سیم خریده بودیم گمش کرده بود. هدفون از اون مدلهای گرون نبود اما برای عسل خوب بود و خیلی هم دوستش داشت و به همین دلیل تقریبا مطمئن بودم که یکی دیگه از همونها رو براش میخرم. اما با خوندن این پست درمورد نوت بوک جادوئی که خانم "تیلو تیلو" نوشته بودند کنجکاو شدم و در این مورد ازشون سوال کردم و بعد برای چند روز توی مغازه های اطراف خونه پرس و جو کردم که هیچکدوم نداشتند. داشتم به این نتیجه میرسیدم که همون هدفون را بخرم که چند روز پیش از تولد یکدفعه یادم اومد که میتونم به صورت مجازی هم خرید کنم! پس شروع کردم به گشتن توی فروشگاه های مجازی که هر کدوم هم توی شهری بودند. یکی نزدیک و یکی هم دور و محصول را با نام کاغذ دیجیتال پیدا کردم.  اما مسئله این بود که همه شون نوشته بودند بعد از ... روز کاری از خرید هدیه را ارسال میکنند و به این ترتیب عملا بسته تا روز تولد به دستم نمیرسید.بالاخره توی یکی از شهرهای بزرگ نزدیک ولایت یه مورد مناسب پیدا کردم و خریدمش. وقتی میخواستم پولشو واریز کنم نوشت لطفا هدیه همراه خرید را هم انتخاب کنید. بعد هم یک سری چیز برام ردیف کرد که هیچکدومشون به درد من نمیخوردن اما چون بدون انتخاب یک هدیه نمیشد خرید کرد (!) یکی شونو انتخاب کردم. بعد رفتم سراغ قسمت ارسال وجه که نوشت اول باید توی سایت ثبت نام کنید! رفتم قسمت ثبت نام و مشخصاتی که خواسته بود نوشتم و چندین بار روی دکمه ارسال کلیک کردم که هربار ارور میداد و میخواست چند لحظه بعد مجددا امتحان کنم! دیگه حوصله ام سر رفت و رفتم سراغ یه فروشگاه دیگه که یکدفعه دیدم توی یکی از فروشگاه ها نوشته بعد از یک روز کاری... از اون طرف یکدفعه یادم اومد که باید برای یک کار واجب از خونه بیرون برم پس سریع السیر پول را واریز کردم و از خونه بیرون رفتم. وقتی کارم تموم شد و برگشتم خونه دوباره رفتم سراغ سایت و یکدفعه متوجه شدم به خاطر عجله ای که داشتم درست نوشته را نخوندم و توی سایت نوشته فروشنده تا یک روز کاری وقت داره سفارش منو تائید یا رد کنه! و بعد از چند روز ارسالش میکنه! و  به این ترتیب هدیه باز هم دیر به دستم میرسید. از طرف دیگه یکدفعه یه فروشگاه مجازی توی ولایت پیدا کردم که همین محصول را داشت و طبیعتا میتونست هدیه را خیلی زودتر به دستم برسونه. پس تصمیم گرفتم برم و سفارشم را لغو کنم که یکدفعه پیام اومد سفارش شما تائید شد! جالب تر اینجا بود که محل این فروشگاه تا ولایت بیشتر از هزار کیلومتر فاصله داشت!

مونده بودم چکار کنم که نهایتا به این نتیجه رسیدم بهترین کار گفتن حقیقته. برای خانم فروشنده پیامی فرستادم و جریان را شرح دادم. چند دقیقه بعد بود که جواب اومد و فروشنده گفت حاضره برخلاف روال معمولش فردا در اولین فرصت بره اداره پست و کاغذ دیجیتال را برام ارسال کنه. ازشون تشکر کردم و منتظر شدم.

فردا صبح توی درمونگاه وقتی سرم خلوت شد. یه کامنت برای فروشنده نوشتم و گفتم: ببخشید ارسال شد؟ و بعد رفتم سراغ مریض بعدی. حدود یک ساعت بعد دوباره میرفتم توی سایت فروشگاه و اول کامنت قبلی را که هنوز دیده نشده بود حذف میکردم و بعد دوباره همون سوال را میپرسیدم. و باز حدود یک ساعت بعد! تا این که حوالی ظهر فروشنده برام کامنت گذاشت و گفت که الان داره از اداره پست برمیگرده و بعد هم یه عکس برام فرستاد و فهمیدم نه تنها خودشون لطف کردن و کادوش کردن بلکه یه بسته کوچک تر هم توی عکس بود که گفتند چون برای هدیه تولد بوده خودم هم براش یه هدیه گذاشتم! خلاصه که حسابی شرمنده شدم.

بسته یک روز بعد به سمت تهران ارسال شد و خیالم تا حدی راحت شد. اون شب خونه یکی از اقوام برای جشن تولد یه نفردیگه دعوت بودیم. بعد از اجرای مراسم مخصوص تولد و موقع باز کردن کادوها متوجه شدم یکی شون از اون هدفون های بی سیمه و من به وضوح حسرت را توی چشم های عسل دیدم. شب موقع خواب به آنی گفتم: فکر کنم اشتباه کردم. میترسم از کادوی من خوشش نیاد و همچنان چشمش دنبال اون هدفون ها باشه. فردا وقتی آنی از سر کار برگشت گفت: برای هدفون خیالت راحت باشه. گفتم: چطور؟ گفت: چند روز پیش که عسل را با خودم بردم سر کار همه همکاران منو برای تولدش دعوت کرد! حالا اومدن و ازم پرسیدن کادو براش چی بیاریم؟ من هم گفتم: هدفون بیسیم!

یک روز بعد سایت اداره پست را چک کردم و متوجه شدم بسته رسیده به اداره پست ولایت! و مسئله اینه که عسل توی خونه تنها بود. حالا من اضطراب داشتم که عسل جعبه را باز نکنه! چند دقیقه بعد آنی تماس گرفت و گفت: عسل زنگ زد و گفت یه بسته اومده در خونه چی توشه؟ من هم گفتم: بابا برای خودش یه مقدار خرید کرده بازش نکن! بعد هم که زودتر از من رسیده بود خونه و بسته را مخفی کرده بود.

سرانجام روز تولد عسل فرارسید و من هم که مرخصی گرفته بودم به مسئول تدارکات تبدیل شدم! یه آقائی هم برای تزئینات اومد که چنین کاری توی خونواده برای اولین بار رخ میداد و این هم شد نتیجه زحمات ایشون. بالاخره زمان برگزاری جشن فرارسید و من و عماد را از خونه بیرون کردن! ما هم رفتیم خونه جناب باجناق. بعد سر ساعت من رفتم و طبق آدرسی که آنی بهم داده بود کیک را از یه قنادی که تا به حال ندیده بودمش تحویل گرفتم. کیک را گذاشتم روی صندلی جلو و حرکت کردم که احساس کردم شمعی که با فوندانت درست کردن و بالای این کیک دو طبقه گذاشتن بدجور داره تکون میخوره و ممکنه بلائی سر کیک بیاره. اما دیگه به خدا توکل کردم و حرکت کردم! به سر چهارراه که رسیدم توقف کردم و بعد تازه شروع کرده بودم به حرکت که یکدفعه کیک رو به سمت عقب خم شد و رفت توی صندلی! کیک توی یک جعبه کوچیک و کم ارتفاع بود. لبه جعبه را گرفتم و آروم بلند کردم تا کیک دوباره به صورت ایستاده دربیاد که یکدفعه به حالت طبیعی برگشت و بعد از اون طرف خم شد و داشت می افتاد که ناچار شدم با دست بگیرمش! با دست به حالت طبیعی برش گردوندم و ولش کردم که دیدم کیک دیگه نمی ایسته و از یکی از دو طرف می افته! حالا از یه طرف با دست پر از خامه کیک را نگه داشته بودم تا نیفته. از اون طرف ماشین اومده بود وسط چهارراه و شصتادتا ماشین داشتند برام بوق میزدند و دقیقا در همون موقع صفحه گوشیم روشن شد و گوشیم صدا کرد و دیدم خانم مسئول داروخونه یکی از درمونگاههای روستائی برام پیامک داده که: شرمنده میشه برای این کدملی یه سونوگرافی رحم و ضمائم بنویسین؟ مال زندائیمه میخواد همین الان بره!

هرطور بود از چهارراه رد شدم و کنار خیابون نگه داشتم. بعد کیک را دوباره به صندلی تکیه دادم دستمو تا جائی که میشد پاک کردم و دور زدم و برگشتم دم قنادی! اونها هم کلی ابراز تاسف کردند و بعد گفتند درستش میکنند اما مثل اولش نمیشه که گفتم اشکالی نداره. به آنی زنگ زدم و این خبر خوش (!) را بهش دادم و بعد برگشتم خونه باجناق. سونوگرافی را نوشتم و منتظر شدیم تا زنگ زدند و گفتند کیک درست شده. این بار با عماد رفتیم و کیک را آوردیم که همه اون نقش و نگارهای روی کیک حذف شده بود و یک لایه خامه ساده آبی رنگ روی تمام کیک کشیده بودند. بعد هم کیک را بردیم و تحویل خانمها دادیم و دوباره برگشتیم خونه باجناق دوم. چندنفر دیگه از آقایون فامیل هم اومدند اونجا و منتظر شدیم تا از خونه خودمون زنگ زدند و اجازه ورود دادند و رفتیم و دیدیم خانمهای غریبه تشریف بردن و دیگه مجلس بی ریاست. خانمها که شام و کیک خورده بودند. ما هم خوردیم و بعد هم مراسم را با فامیلها ادامه دادیم و تمومش کردیم. کادوها را هم قبل از ورود ما باز کرده بودند و عسل مشغول بازی با همون کاغذ دیجیتال (نوت بوک جادوئی) بود که ازش یه عکس گرفتم و فرستادم برای فروشنده و باز هم ازشون تشکر کردم که باز هم تبریک گفتند. هدفون های بی سیم را هم دیدم که همه همکاران آنی پول روی هم گذاشته بودند و یه هدفون گرون قیمت خریده بودند! امیدوارم این بار گم نشه.

پ.ن1. همون طور که خانم مهربانو  فرمودند نمیشه برای ما تیرماهی ها یه کار راحت انجام بشه.این هم پست ایشون.

پ.ن2. چند روز پیش از تولد خودم توی اوایل تیرماه به دکتر ایرمان عزیز هم پیام دادم و تولدشونو تبریک گفتم. متاسفانه با نابودی پرشین بلاگ وبلاگ ایشون نابود شد اما همچنان توی کانال تلگرامشون مینویسند. گرچه با فواصل خیلی زیاد. حتما این پست دکتر پرسیسکی را هم خوندین و میدونین که ایشون هم تیرماهی هستند. صبا هم اخیرا نوشت که تیرماهیه. خلاصه که پرچم تیرماهی ها بالاست!

پ.ن3. به عسل میگم: چند هفته است که نخواستی شب برات قصه بگم چرا؟ میگه: ممنون. دیگه پیش از خواب خودم کتاب میخونم. خب ظاهرا یک دوره دیگه از زندگی دخترم هم تموم شده.

پ.ن4.هدیه خود خانم فروشنده هم یک سری برچسب دخترونه بود.

پ.ن5. این پست را میگذارم تا بعد از ساعت دوازده شب روز عاشورا منتشر بشه. گرچه اون موقع خودم هم سر شیفتم اما میترسم یادم بره!

روزی که "جارو" آمد

سلام

بعد از دو پست خاطرات و کم شدن اونها فرصت مناسبیه برای نوشتن یک خاطره بی مزه از دوران جاهلیت که چند روز پیش تصادفا یادم اومد!

مطمئن نیستم چه سالی بود اما فکر کنم سال اول یا دوم دانشگاه بودم. اون زمان علاقه زیادی به مجله های جدول پیدا کرده بودم و مرتبا درحال حل کردن جدول ها و ارسال جوابها به دفتر مجلات بودم بخصوص توی دوران تعطیلات تابستون.

یه بار یه مجله جدول خریدم که بالای اولین جدولش نوشته بود: این جدول ویژه کارخانه ... است و جوایزش ربطی به جوایز مجله نداره. جواب این جدول را باید در یک پاکتِ جدا به آدرس زیر بفرستید. جدول را حل کردم و در پایان مهلتی که داشت همزمان با ارسال پاسخ جدول های دیگه ای که از مجله حل کرده بودم به آدرس داده شده ارسال کردم. ماه بعد شماره جدید مجله را خریدم که توی صفحه اولش نوشته بود: برندگان جدول ویژه کارخانه ... بعد هم اسامی صد نفر را نوشته بودند که من نفر بیست و یکم یا بیست و دوم بودم. بعد هم نوشته بود این افراد میتوانند جاروبرقی ساخت کارخانه ... را با تخفیف ویژه خریداری کنند یعنی به جای بیست و یک هزار و پانصد تومان مبلغ بیست هزار و پانصد تومان پرداخت کرده و جاروبرقی را با پست رایگان دریافت کنند!

من که چنین پولی نداشتم. صبر کردم تا پدر بزرگوار از سر کار اومد و موضوع را بهش گفتم. بابا هم که طبق معمول به همه چیز بدبین بود و میترسید که پولشو بخورن. بخصوص که اسم اون کارخونه را تا اون روز نشنیده بودیم (و بعد از اون هم دیگه نشنیدیم )  اما بالاخره هرچی باشه هزار تومن هم  هزار تومن بود. پول را واریز کرد و فیشش را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم (راستش مطمئن نیستم شاید هم پول نقد را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم). چند هفته گذشت و دیگه بابا تقریبا مطمئن شده بود که پولمونو خوردن. اما بالاخره یه روز ماشین پست اومد در خونه و یه کارتن بهمون تحویل داد و رفت. روی کارتن عکس یه جارو برقی بشکه ای دیده میشد. کلی ذوق کردیم اما هرطور که بود تا برگشتن بابا صبر کردیم که اومد و جعبه را باز کرد و اول چند قطعه فیبر (فوم) از توی کارتون بیرون اومد و بعد هم یک جارو برقی خوشگل! بعد هم سر همش کردیم و روشنش کردیم که ظاهرا قدرت بدی هم نداشت. یه آپشن هم داشت که من توی هیچ جاروی دیگه ای تا به حال ندیدم و البته نمیدونم به چه دردی هم میخوره! طبق چیزی که توی دفترچه جارو نوشته شده بود لوله خرطومی شو درآوردیم و توی یک محل دیگه که نوشته شده بود زدیم و نتیجه اش این شد که جارو به جای مکش از توی لوله باد میزد!

جارو برقی چند هفته ای گوشه انباری باقی موند تا این که یک شب توی یه مهمونی آقاجون (مرحوم پدربزرگم) اونو دید و به بابا گفت: اگه لازمش ندارین من میخرمش. به محض این که مهمونها رفتند بابا کلی به من غر زد که چرا باعث شدم آقاجون جارو را ببینه؟! بعد هم گفت: اینها الان پول ندارند. اگه جارو را بهشون بدیم معلوم نیست کی پولشو بدن؟ من هم که روم نمیشه به پدرزنم بگم پول بده. خلاصه که چند روزی توی فکر بود تا این که یک روز خوشحال اومد خونه و گفت: آقای ... (یکی از همکارانش) میخواست یه جارو برقی بخره. من هم گفتم یکی دارم. قرار شد فردا براش ببرمش. گفتم: به آقاجون چی میگین؟ گفت: میگم همکارم بهم رو زد من هم روم نشد بهش بگم نه!

فردا بابا با جارو برقی رفت سر کار و بعدازظهر که از سر کار برگشت با غرور مبلغ بیست و پنج هزار تومن از جیبش درآورد و بهمون نشون داد و فهمیدیم در این معامله بیشتر از چیزی که تا اون روز فکر میکردیم سود کردیم! چند روزی گذشت و یه روز بابا اومد خونه و گفت: همکارم هر روز داره غر میزنه. میگه چرخ های این جارو برقی خیلی کوچیکه. به محض این که یه کم دنبال خودمون میکشیمش چپ میکنه! مامان گفت: حالا میخواد پسش بیاره؟ بابا گفت: نه روش نشد! گفت میبرمش توی ویلای کنار رودخونه ام که زیاد ازش استفاده نکنم.

چند هفته گذشت. یک روز بعد از اتمام کلاسهای دانشگاه و پیش از رفتن به خونه برای رفع خستگی رفتم توی یکی از بازارهای ولایت. درحال چرخیدن و تماشای مغازه ها بودم که پشت ویترین یکی از مغازه ها چشمم به یک فروند جاروبرقی ... افتاد. با ذوق زدگی رفتم توی مغازه و جارو برقی را قیمت کردم. جناب فروشنده هم فرمودند: سی هزار تومن! وقتی برگشتم خونه ماجرا را برای بابا تعریف کردم. فردا بعدازظهر وقتی بابا از سر کار اومد گفت: آقای ... گفت: جارو برقی تونو بردم توی ویلا اما دیدم آخرش به درد نمیخوره. تمیزش کردم و به عنوان جارو برقی که تا به حال ازش استفاده نشده دادم به یه مغازه دار توی بازار ... تا برام بفروشه. و اونجا بود که فهمیدم اون جارو برقی که من توی مغازه دیدم درواقع همون جارو برقی خودمون بوده! تا چند هفته وقتی از اون طرف رد میشدم ناخودآگاه میرفتم ببینم هنوز هستش یا نه تا این که بعد از مدتی یک روز رفتم و دیدم نیستش. دیگه کی خریدش و عاقبت این جارو به کجا رسید خبر ندارم.

و این بود ماجرای جایزه ما! ببخشید که این پست این قدر بی مزه بود.

پ.ن1. وقتی دبستان میرفتم یک بار یک سری سوال مذهبی بین همه پخش کردند و گفتند اینها را حل کنید و پاسخنامه را با سی تومان پول (سی تا تک تومنی) بگذارید توی پاکت و به آدرسی که داده شده بفرستید تا توی قرعه کشی شرکت کنید. یه مسابقه دیگه هم همراهش بود که افرادی که اسامی خاصی داشتند (همه شون از اسامی مذهبی) میتونستن با ارسال یک برگ فتوکپی شناسنامه و سی تومان دیگه توی اون مسابقه هم شرکت کنند. شصت تومان گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم رفت و دیگه ازش خبری نشد. هیچ وقت نفهمیدم اصولا قرعه کشی انجام شد یا نه؟! احتمالا فکر کردن کسی برای سی تومن نمیره شکایت کنه. از آدرسش هم فقط اسم شهرش یادم مونده که اونو هم نمینویسم. چه کاریه برای خودم دردسر درست کنم؟! احتمالا یکی از عللی که بابا شک داشت برای جارو هم پول بفرسته همین بود!

پ.ن2.عماد الان سر جلسه کنکوره. امیدوارم من اشتباه کرده باشم و نتیجه خوبی بگیره اما با این درسی که این پسر خوند چشمم آب نمیخوره!

بلاگ اسکای را خدا آزاد کرد!

سلام

وقتی اینترنت محل کارمون به اینترانت تبدیل شد ما فقط چهارنوع وبلاگ را میتونستیم باز کنیم: پرشین بلاگ، میهن بلاگ، بلاگ اسکای و بیان.

دوتای اولی که منهدم شدند و از چند هفته پیش اون دوتا هم دیگه باز نشدند. درواقع من به جز سایتهای نسخه نویسی فقط میتونستم سه چهارتا سایت خاص را باز کنم.

اما از چند روز پیش بلاگ اسکای دوباره باز شده نمیدونم چطور؟! اما بیان همچنان برام باز نمیشه. و به همین دلیل احتمالا از این به بعد کمتر به دوستان بیانی سر میزنم شرمنده.

روزی که "بیمه" آمد!

سلام

نهایتا دلم نیومد یه پست خاطرات جدید بگذارم ببخشید. فعلا اینو قبول کنید تا دفعه بعد:

اواسط تابستون سال 1399 بود. مثل خیلی ازروزهای دیگه وارد سایت دانشگاه علوم پزشکی شده بودم و یه مقدار از کارهای اداری خودمو انجام دادم. کارم تموم شد و میخواستم سایت را ببندم که تصادفا چشمم گوشه کارتابل خودم به سابقه کارم افتاد.یه لحظه احساس کردم که سابقه کارم این قدر نیست. پس حساب کردم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که سابقه کارمو از روزی حساب کردن که استخدام شده ام. یعنی نه دوران طرح برام لحاظ شده و نه دوران کار قراردادی توی شهر اسمشو نبر که قرار شده بود اونجا قراردادی کار کنم تا این که حکم استخدامم بیاد.

در اولین روزی که فرصت شد رفتم شبکه و قسمت کارگزینی و جریانو گفتم. مسئول کارگزینی گفت:  مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. سایتو همون جا باز کردم و فرستاد پرونده مو هم آوردن و حساب کرد و گفت: آره حساب نکردن! گفتم: حالا چکار کنم؟ گفت: برو ستاد دانشگاه. چند روز بعد که فرصت شد رفتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه حساب نکرده باشن؟ گفتم: خب حساب نکردن. اونجا هم حساب کردن و گفتن: آره حساب نکردن! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: برو تامین اجتماعی. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. یادمه توی دوران طرح هم دفترچه بیمه کارمندی داشتم و آخر طرح ازم تحویلش گرفتن. گفتن: مگه میشه؟ دوران طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: خب دفترچه من کارمندی بود. گفتن: حتما داری اشتباه میکنی. برو تامین اجتماعی! گفتم: چشم.

تا چند هفته بعد فرصت نشد برم تامین اجتماعی تا این که بالاخره رفتم و مسئولشو پیدا کردم که گفت: تو هیچ سابقه ای توی تامین اجتماعی نداری الان اومدی اینجا برای چی؟! گفتم: چه عرض کنم؟ گفتند بیام اینجا. برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. گفتن: مگه میشه هیچ سابقه ای نداشته باشی؟ طرح با تامین اجتماعیه! گفتم: به خدا مسئولش گفت هیچ سابقه ای نداری! گفتن: برو بگو کتبا بنویسن! یکی دو هفته بعد دوباره تونستم برم تامین اجتماعی و بعد از کلی بالا و پائین رفتن از پله ها و درخواست نوشتن و ... بالاخره کتبا نوشتن که من هیچ گونه سابقه ای توی تامین اجتماعی ندارم. بعد دوباره برگشتم ستاد دانشگاه که گفتن: آره! انگار واقعا سابقه ای نداری! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: حالا برو خدمات درمانی!

رفتم اداره کل بیمه خدمات درمانی استان که پرونده ها را نگاه کردن و گفتن: حق بیمه ای که اون موقع دانشگاه برای شما پرداخت کرده فقط درحد دادن دفترچه بیمه بوده نه درحد حق بیمه بازنشستگی! گفتم: خب حالا من چکار کنم؟ گفتن: برو ببین دانشگاه چرا حق بیمه تو نداده؟!

برگشتم ستاد دانشگاه و جریانو گفتم. منو فرستادن به قسمت حقوقی دانشگاه که گفتن: به نظر ما به دیوان عدالت اداری شکایت کن. گفتم: چشم. چندبار بعد از برگشتن از روستا رفتم دیوان عدالت اداری که رفته بودند.تا این که یک روز تونستم زودتر برگردم و برسم خدمتشون که انصافا خیلی خوب راهنمائیم کردند و با راهنمائی های اونها شکایتم را نوشتم و از مدارکم کپی گرفتم و بردم محضر و کپی ها را برابر با اصل کردم و توی دفتر پیشخوان خدمات قضائی ثبت نام کردم و  ... و بالاخره شکایتم را تحویل دادم که گفتن: میفرستیمش تهران نتیجه براتون پیامک میشه. حدود دو ماه بعد بود که برام پیامک اومد که شکایتم به شعبه شماره ... دیوان عدالت اداری تحویل داده شده. بعد هم هرچقدر منتظر جواب شدیم خبری نشد تا اوایل تابستون سال 1400 که برام پیامک اومد که حکم دیوان عدالت اداری صادر شده و برم و توی سایت ببینمش. رفتم و دیدم یه متن برام فرستادن که پره از اصطلاحات حقوقی ومن ازش سردرنمیارم اما فهمیدم که درخواستم رد شده. ازش اسکرین شات گرفتم و بردمش بخش حقوقی دانشگاه که نگاهش کردن و گفتن: چرا ردش کردن؟ توی این چند ماه این همه از پزشکها شکایت کردند و حکم گرفتند! گفتم: نمیدونم. حالا میشه ببینین چرا رد شده؟ خوندنش و گفتن: برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتی. گفتم: یعنی اگه جدا جدا بنویسم درست میشه؟ گفتن: آره. گفتم: باشه. بعد هم میخواستم برم دنبالش که خوردیم به دوران کمبود پزشک و اصلا تا مدتها فرصت نشد که برم سراغش.

بعد از مدتها یک روز رفتم کارگزینی شبکه. یکی شون پرسید: جریان چی شد؟ ماجرا را تعریف کردم. گفت: راستی ما که چند سال پیش به همه پزشکها نامه زدیم که هرکسی دوران طرحش براش لحاظ نشده بیاد و حق بیمه شو پرداخت کنه و سابقه شو بگیره. گفتم: من چنین نامه ای ندیدم. گفتن: مگه میشه؟ ما به همه پزشکها نامه زدیم! (روم نشد بگم شما اول گفتین مگه میشه طرحتو حساب نکرده باشن؟!) بعد گفت: میخوای یه سر بری ببینی هنوز هم میتونی حق بیمه شو بدی یا نه؟ گفتم: باشه. رفتم دنبالش و چند روزی هم اونجا گیر بودم که گفتن باید حق بیمه را به نرخ روز بریزی. حساب کردن و گفتن: ده میلیون و خرده ای بریز به حساب و بیا تا بقیه کارهاشو بکنیم! وقتی به آنی گفتم گفت: کلی پول بدی تا زودتر بازنشسته بشی و حقوقت کم بشه؟! اون هم توی این بدهکاری ها؟

یک روز جریانو برای یکی از همکاران تعریف کردم. که گفت: برم ببینم دوران طرح منو حساب کردن یا نه؟ چند روز بعد که دوباره دیدمش گفت: خوب شد گفتی. مال مرا هم حساب نکرده بودن. رفتم پولو ریختم به حساب و درستش کردم!

مدتی گذشت. دوباره رفته بودم توی کارگزینی شبکه و گفتم: ماجرا به اینجا رسید و حالا اگه بخوام برای دوران طرح جدا شکایت کنم کجا باید برم؟ گفتن: برو از تامین اجتماعی بپرس. گفتم: من هیچ وقت تامین اجتماعی نداشتم. گفتن: مگه میشه؟ طرح با تامین اجتماعیه! دوباره رفتم تامین اجتماعی که گفتند: اصلا بیا یه سر برو اداره تامین اجتماعی شهر محل طرحت از اونجا نامه بیار که هیچ سابقه ای اونجا نداری. شاید برای این اون درخواستتو رد کردن که ما اینجا از اداره تامین اجتماعی استان بهت نامه دادیم. گفتم: چشم.

یک روز مرخصی گرفتم و برای اولین بار از زمان پایان طرح (سال 1380) راهی شهر محل طرح شدم. تامین اجتماعی شو پیدا کردم که هرکاری کردم مدرک ندادن و گفتن: وقتی هیچ سابقه ای اینجا نداری چرا باید مدرک بدیم؟! رفتم سراغ شبکه بهداشت. شبکه بهداشتش همون جا بود اما اون قدر ساختمانهای جدید اطرافش ساخته بودند که به زحمت پیداش کردم.رفتم توی کارگزینی که گفتن: اون روزی که اومدین طرح یه نامه بهتون دادیم که دوست دارین براتون حق بیمه پرداخت بشه یا پولشو بهتون بدیم؟ حتما شما گفتین پولشو میخوام! گفتم: من چنین چیزی یادم نمیاد. گفتن: چرا حتما گفتین! گفتم: ممکنه اون نامه را توی پرونده ام بهم نشون بدین؟ گفتن: نمیشه پرونده ها محرمانه است! رفتم سراغ رئیس شبکه که گفتن: رفته جلسه. رفتم خدمات درمانی شون که گفتن: هیچ پولی برای بیمه بازنشستگی شما به اینجا پرداخت نشده. نهایتا فقط یه مقدار از سوغات اونجا خریدم و برگشتم ولایت! رفتم تامین اجتماعی استان و گفتم: بی زحمت شما یه نامه بهم بدین تا دوباره به دیوان عدالت اداری شکایت کنم. گفتن: تو هیچ وقت تحت پوشش ما نبودی و حالا هم نیستی. چرا ما باید به خاطر تو خودمونو با دانشگاه علوم پزشکی درگیر کنیم؟! دیگه خسته شده بودم. گفتم: اصلا ولش کن به درک! به قول آنی زودتر بازنشسته بشم که چی بشه؟

اوایل تابستون امسال بود که یه نفر (توی پی نوشتها میگم کی بود) بهم پیام داد و گفت: یه قانون جدید اومده که همه کسانی که رفتن طرح و براشون بیمه رد نشده بیمه شون باید توسط دانشگاه علوم پزشکی پرداخت بشه. تشکر کردم و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که بهم گفتن: برای ما که چنین نامه ای نیومده. نامه را که برام فرستاده بودن بهشون نشون دادم که گفتن: دوباره به دیوان شکایت کن. رفتم دیوان عدالت اداری و جوابیه اون دفعه را هم بهشون نشون دادم و گفتم: ظاهرا برای این رد شده که هم دوران طرح و هم دوران قراردادی را با هم نوشتم که گفتن: نه! چیزی که نوشتن کلا یه چیز دیگه است! نوشته چون بازرس تامین اجتماعی تائیدش نکرده رد میشه! گفتم: خب حالا چکار کنم؟ گفتن: با این نامه ای که جدیدا اومده راحت تر میتونی به نتیجه برسی.

چند هفته گذشت و دوباره رفتم ستاد دانشگاه که فهمیدم اسامی افرادی که بیمه دوران طرحشون پرداخت نشده فرستادن تهران. رفتم و لیستشونو دیدم و هرچقدر گشتم دیدم اسمم توی لیست نیست. گفتم: پس چرا اسم من نیست؟ گفتن: برو شبکه بهداشت محل طرحت و بگو مدارکتو بفرستن! دیدم حال این که دوباره تا اونجا برم را ندارم. یه زنگ زدم بهشون و به رئیس شبکه جریانو گفتم که قول داد مدارکو بفرسته. چند هفته بعد دوباره رفتم ستاد دانشگاه که گفتن: وقتی شما به دیوان عدالت اداری شکایت کردین و شکایتتون رد شده پس ما دیگه هیچ تعهدی درباره حق بیمه شما نداریم! کلی رفتم و اومدم تا بالاخره اسممو داخل لیست دومی که قرار بود بره تهران اضافه کردم.

چند هفته پیش رفتم توی سایت دانشگاه که دیدم توی بخش سابقه ام نوشته سابقه تجربی قابل قبول و همون مدت قبلی را زده و نوشته سابقه بازنشستگی و توش زمان طرح هم لحاظ شده! امروز صبح هم دوباره رفتم توی سایت که دیدم از روز شروع طرح تا روز استخدام رسمی منو به عنوان استخدام پیمانی ثبت کرده حتی دوران قراردادی را! خلاصه که آخرش نفهمیدم چی شد! اگه کسی میدونه لطفا خبر بده!

پ.ن1. یه روز همون اوایل کار ماجرا را برای یکی از همکلاسهای دوران دانشگاه که خارج از کشور زندگی میکنه تعریف کردم. او هم شماره خانم "ک" را برام فرستاد که ظاهرا زمانی توی تامین اجتماعی ولایت کار میکرده ولی بعدا انتقالی گرفته و به یکی از کلان شهرهای کشورمون رفته. در تمام این مدت مزاحم ایشون بودم و ازشون مشورت میگرفتم و درواقع ایشون بهم خبر دادند که یه دستور جدید اومده و ....

پ.ن2. اخیرا متوجه شدم یکی از همکاران به دیوان عدالت اداری شکایت کرده و خواسته دوران دانشجوئی مون هم جزء سابقه مون لحاظ بشه. بعید میدونم این اتفاق بیفته ولی اگه بیفته من به زودی بازنشسته میشم!

پ.ن3. احتراما ورود عمادرا  به جمع عینکی های فامیل گرامی میداریم!

بعدنوشت: اینو یادم رفت بگم:

اون اول ماجرا هرجا که میرفتم و جریانو میگفتم اول میپرسیدن: چرا تا به حال متوجه نشده بودی؟!

جهت ثبت در آرشیو وبلاگ

سلام

امروز میخواستم وبلاگمو آپ کنم.

بعد گفتم خب چی بنویسم؟ پست خاطرات. بعد گفتم اصلا خودت دل و دماغ این چیزها رو داری که انتظار داری بقیه داشته باشن؟

پس چی؟ یه پست غیر خاطرات. میخواستم شروع کنم به نوشتن که دیدم حال و حوصله اونو هم ندارم.

بعد هم که چشمم به این پست افتاد و دیدم فقط من اینطوری نیستم.

وضعیت این روزهای مملکت و مشکلاتی که گه گاه توی محل کار و خونه هست و امکان نوشتنشون هم نیست همه مونو بی حوصله و سردرگم کرده.

امیدوارم هرچه زودتر همه مشکلات حل بشه.

بغض دوباره

سلام

باز هم هجدهم آبان ماه از راه رسید و باز هم من بغض کردم.

الان سر شیفت نشستم و اول یک بار دیگه این پست را خوندم و  ماجرای روز هجدهم آبان پنج سال پیش و بعد هم این پست را و دوباره بغض کردم.

و بعد به این فکر کردم که وقتی دیدم به این راحتی مادرمو از دست دادیم چرا بیشتر از این به بابا سر نمیزنیم؟ آخرین باری که دیدمشون پنجشنبه هفته پیش بود که همراه با اخوی ساکن تهران اومدند خونه ما.

خب نمیدونم چی بگم. سعی میکنم تا چند روز دیگه با یه پست خیلی بهتر برگردم.

اعتماد

سلام

یک پست کامل خاطرات توی زمانی که سفرنامه را مینوشتم جمع شده بود و گذاشته بودم که به صورت خودکارهفته گذشته منتشر بشه. اما باتوجه به مسائلی که توی این روزها پیش اومده احساس کردم شما هم مثل من دل و دماغ خوندن این قبیل چرندیات را ندارید. اما بهتون قول میدم به زودی منتشرش کنم. این چند روز حتی حال و حوصله یادداشت کردن سوتی ها را هم نداشتم و از امروز دوباره یادداشتشونو شروع کردم. تا ببینیم اوضاع مملکت به کجا میرسه. گرچه من کارهام معلوم نیست. یه وقت میبینی همین فردا اون پست را هم منتشر کردم .

اما گفتم امروز خاطره ای را براتون بگذارم که چند ماه پیش اتفاق افتاد:

هوا تاریک شده بود. من و آنی و عماد و عسل توی خونه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.اون زمونها اینترنت هنوز وصل بود. یکدفعه صدای زنگ موبایل آنی بلند شد. البته نه زنگ معمول تلفن بلکه زنگ واتس آپ (اون موقع هنوز واتس آپ وصل بود). آنی گوشیش را برداشت و دیدیم یک شماره ناشناس با کد تهران بهش زنگ زده و مسئله جالب عکس پروفایلش بود که آرم صدا و سیما بود.

آنی جواب داد و یک مرد بعد از سلام و علیک و کلی زبون بازی گفت: همراه اول قصد داره به بعضی از مشترکین وفادارش که از سالها پیش شماره شونو تغییر ندادن جایزه بده و توی قرعه کشی این شماره انتخاب شده. بعد هم گفت: همین الان صدای شما از تلویزیون به صورت زنده پخش میشه. لطفا یه متن کوتاه برای تشکر از همراه اول بفرمائید. تا آنی پرسید: کدوم شبکه است؟ مرده گفت: همین الان روی آنتن هستید بفرمائید! آنی هم چند جمله فی البداهه گفت و از همراه اول تشکر کرد و تمومش کرد. بعد مرده دوباره اومد روی خط و گفت: خب حالا شما توی چه بانکی حساب دارین؟ .... شماره حسابتونو بفرمائید؟ .... حالا برین توی نرم افزاربانکتون توی فلان قسمت و حالا اون کد چند رقمی که با پیامک بهتون رسید را برای ما بخونین تا ما جایزه تونو واریز کنیم! اینو که شنیدم یه لحظه شک کردم. اومدم به آنی بگم حواسشو جمع کنه که خوشبختانه خودش حواسش جمع بود و گفت: پس اجازه بدین من فردا با بانک هماهنگ میکنم بعد این کد را به شما میدم! به محض این که این جمله از دهن آنی خارج شد تماس قطع شد و دیگه هم هرچقدر منتظر شدیم زنگ نزدند و به تماس ما هم جواب ندادند! گفتم: جایزه ات پرید! و کلی با هم خندیدیم. بعد گفتم: خدا میدونه حساب چند نفرو تا به حال خالی کردن. باید جلوشونو گرفت. توی نت سرچ کردم و شماره پلیس فتا را پیدا کردم و بهشون زنگ زدم. موضوعو که تعریف کردم جناب پلیس فتا فرمودند: کد را که بهشون ندادین؟ گفتم: نه گفت: خب پس کاری نمیتونه بکنه! گفتم: میخواستم شماره شونو بهتون بدم که پیگیری کنین. گفت: وقتی پولی از حساب شما برنداشتن و جرمی مرتکب نشدن ما چی رو پیگیری کنیم؟! اگه هم اصرار دارین باید حضوری تشریف بیارین و شکایت بنویسین! تشکر کردم و قطع کردم.

واقعا اگه بعد از اون همه زبون بازی اون مرد یه لحظه حواس آنی پرت میشد و کد را میداد چی میشد؟

خلاصه که این روزها به کسی اعتماد نکنید. بخصوص کسانی که با اسامی و تصاویر دولتی میان سراغتون.

پ.ن: چند سال پیش بود که برای عسل دوچرخه خریدیم. با اون چرخهای کوچیک کمکی توی حیاط و گاهی توی کوچه دوچرخه سواری میکرد و لذت میبرد اما هر بار که میخواستیم چرخهای کمکی را باز کنیم وحشت میکرد و دیگه سوار دوچرخه نمیشد. چند هفته پیش بهش گفتم: دیگه سنت داره بالا میره. اگه الان دوچرخه سواری را یاد نگیری دیگه بعدا روت نمیشه بخوای بری بیرون و پشتتو بگیریم و یاد بگیری. گفت: وقتی اینجا زنها اجازه دوچرخه سواری ندارن من چرا باید اصلا دوچرخه سواری را یاد بگیرم؟!

اما هرطور بود راضیش کردیم و بالاخره یاد گرفت و الان هم شبها میره توی کوچه و دوچرخه سواری میکنه. امیدوارم سنش هرچقدر که باشه اجازه دوچرخه سواری را هم داشته باشه.