جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

آف رود!

سلام

یکشنبه شب بود که آقای "م" (مسئول نقلیه شبکه) زنگ زد و گفت: فردا باید بری ... (یکی از درمونگاههای دو پزشکه). ماشین ساعت شش و نیم میاد دنبالت چون پرسنل باید پیش از هفت و نیم اونجا سر کار باشند. گفتم: باشه. چند دقیقه بعد یه پیام از خانم دکتر ... داشتم. پزشک دوم اون درمونگاه که نوشته بود: فردا شما باید برین سیاری ... (یه روستای بدمسیر که هروقت رفتم ناچار شدم بعد از اتمام زمان سیاری هم بمونم تا آخروقت که با پرسنل درمونگاه برگردم) گفتم: پس اگه شد با ماشین خودم مستقیم میرم اونجا و کارم هم که تموم شد برمیگردم. گفت: باشه مشکلی نیست. به آنی گفتم: فردا صبح ماشینو میخوای؟ گفت: نه چطور؟ جریانو براش گفتم. گفت: خب با ماشین خودمون برو. یکدفعه یادم اومد چند روز پیش توی گوگل مپ متوجه شدم به جز راه معمول و همیشگی که تا اون روستا داریم یک جاده دیگه هم تا نزدیک اون روستا هست و اونجا دوتا جاده یکی میشن. نمیدونستم چطور چنین جاده ای را تا به حال ندیدم و تصمیم گرفتم فردا از اون جاده برم.

صبح از خواب بیدار شدم. آماده شدم و عمادو رسوندم دم مدرسه و خودم طبق معمول هر روز داخل شبکه انگشت زدم و راه افتادم. جاده ای که میخواستم برم با کمک گوگل مپ پیدا کردم و واردش شدم اما بعد از حدود صد متر آسفالت تموم شد و جاده خاکی شد. یه لحظه شک کردم که ادامه بدم یا برگردم؟ بخصوص با بارندگی روز قبل. اما بالاخره ادامه دادم. اول یه جاده خاکی معمولی بود اما کم کم گودال های بزرگی وسط جاده پیدا شد که از آب بارون پر شده بودند و با عبور از هرکدوم از اونها آب گل آلود به شیشه جلو ماشین میپاشید و باید برف پاک کن میزدم تا بتونم جلومو ببینم.شیشه جلو ماشین کم کم پر از آب گل آلود شده بود و میشد حدس زد که همه ماشین به همین حالت دچار شده. گه گاه از کنار ساختمانهائی شبیه گاوداری رد میشدم که یکی دوبار یک نفر با شنیدن صدای ماشین با کنجکاوی در را باز کرد و به ماشین خیره شد!

چند دقیقه گذشته بود اما همچنان درحال رانندگی توی جاده خاکی بودم. جاده توی گوگل مپ کاملا صاف بود ولی من داشتم توی یک جاده پر از پیچ و خم رانندگی میکردم. کم کم داشتم شک میکردم که دارم درست میرم یا نه؟ ماشینو نگه داشتم و اینترنت را وصل کردم. و دیدم بعله! چند کیلومتری هست که دارم اشتباه میرم! یه نگاه دقیق تر به نقشه کردم و دیدم میتونم از اونجا خودمو برسونم به جاده اصلی مسیر روستا. داشت دیرم میشد و تصمیم گرفتم همین کار رو بکنم. دور زدم و مسیر اشتباهو برگشتم. چون تصادفا شب قبل یادم رفته بود گوشیمو شارژ کنم دیگه شارژ چندانی هم نداشت برای همین دیگه روی گوشیم نگاه نکردم و طبق چیزی که از نقشه حفظ کرده بودم رفتم که چند دقیقه بعد متوجه شدم به جای این که به جاده اصلی برسم دوباره رسیدم به اول جاده خاکی! تصمیم گرفتم بی خیال بشم و مثل بچه آدم برم توی جاده اصلی. اما بعد به خودم گفتم: این که دوباره برگشتی اینجا یه نشونه است برای این که باید اون مسیر جدیدو بری! اگه نری شاید دیگه هیچوقت فرصت نشه اون جاده رو ببینی! و دوباره سر ماشینو برگردوندم به سمت جاده خاکی! باز هم همون گودالهای پر از آب بارون گل آلود و جاده پر از پیچ و خم و ... بعد از چند کیلومتر با ترس و لرز روی گوگل مپ نگاه کردم و دیدم دیگه کلا نت ندارم! گفتم: مشکلی نیست. تا وقتی صدای رادیو را با این شفافیت دارم یعنی به تمدن نزدیکم! چند دقیقه بعد اول صدای رادیو خش دار شد و بعد هم کم کم صدا قطع شد! مطمئن نبودم که باز هم وسط راه یه پیچو اشتباه نرفته باشم. یه لحظه گفتم به آنی زنگ بزنم اما بعد گفتم به جز نگران کردن اون چه فایده ای داره؟بخصوص که دیگه گوشی هم به این راحتی خط نمیداد. پس توکل کردم و به راهم ادامه دادم! بعد از چند دقیقه تونستم موقعیت ماشینو روی گوگل مپ ببینم که ظاهرا در مسیر درست بود اما هشدار داده بود که با این وضع نت دقت کمه.

به راهم ادامه دادم و به یک تپه رسیدم جاده خاکی از تپه بالا رفت و بعد مرتبا پیچ میخورد و از یک طرف تپه به اون طرفش میرفت جائی توی مسیر چند پرنده نسبتا بزرگ (شاید کبک) جلو ماشین از این طرف به اون طرف میدویدند!  تا این که بالاخره به نوک تپه رسیدم و متوجه شدم راه پائین رفتن از تپه دیگه مارپیچ نیست بلکه باید مستقیم برم پائین! با ترس و آروم آروم پایین رفتم که متوجه شدم باید از تپه روبروئی هم مستقیم بالا برم! یک لحظه اومدم دور بزنم اما گفتم: به درک نهایتش ماشین برمیگرده! پا رو گذاشتم روی گاز و از تپه بالا رفتم. یکی دوجا راه پر از گِل بود و ماشین شروع کرد به لغزیدن اما هر طوری که بود به راهم ادامه دادم. نوک تپه ماشین دیگه نمی تونست ادامه بده اما هرطور که بود چند ده متر آخرو با دنده یک و آروم آروم ادامه دادم. با رسیدن به نوک تپه و کم شدن شیب سرعت ماشین هم بیشتر شد و بعد دوباره از اون طرف تپه مستقیم رفتم پایین!  جلوتر باز هم یه تپه دیگه بود! پس باز هم پا رو گذاشتم روی گاز و ازش بالا رفتم. و اون بالا یکدفعه شهری را دیدم که اگه از جاده اصلی رفته بودم باید چند دقیقه پیش بهش میرسیدم! اما همین که فهمیدم اشتباه نیومدم خودش قوت قلب بود. دو سه تپه دیگه را هم رد کردم و نوک هر تپه اون شهر را نزدیک تر میدیدم تا این که بالاخره دیدم دارم به جاده اصلی میرسم. رفتم توی جاده و یه نفس راحت کشیدم و با کلی تاخیر خودمو به درمونگاه رسوندم. خوشبختانه فقط یک مریض منتظر نشسته بود که براش نسخه نوشتم و رفت. بعد هم بقیه مریضها یکی یکی اومدند و رفتند.

موقع برگشتن تازه به ماشین دقت کردم و دیدم واقعا نیاز به کارواش داره اما اصلا فرصتش نبود. پس سوار ماشین شدم و راه افتادم. داشتم مثل بچه آدم از جاده اصلی برمیگشتم که یکدفعه بخش شرور وجودم گفت: اون مسیری که وقتی اشتباه رفتی میخورد به جاده اصلی همین نزدیکی ها بودا! اول به حرفش گوش ندادم اما اون قدر وسوسه ام کرد که حتی با وجود این که از اون جاده رد شده بودم نهایتا دور زدم و برگشتم. وارد جاده که شدم دیدم آسفالته و خدا رو شکر کردم. اما بعد از چند کیلومتر جاده دوباره خاکی شد و خراب و کم کم تبدیل شد به یک جاده باریک خاکی وسط مزارع!  هرطور که بود به راه ادامه دادم تا به ولایت رسیدم و یک نفس راحت کشیدم! وقتی برگشتم خونه و ماجرا را برای آنی گفتم گفت: وقتی بدهکاری هامون تموم شد برو یه جیپ بخر و هرچقدر میخوای باهاش برو آف رود!

دوشنبه عصر جائی کار داشتم و سه شنبه شیفت بودم و چهارشنبه هم فرصت نشد و بالاخره دیروز ماشینو بردم کارواش. کار شستشوی ماشین که تموم شد رفتم توی دفتر کارواش تا حساب کنم. گفتم: چقدر شد؟ مسئولش رفت بیرون و به کارگرش گفت: این ماشینو براش چکار کردی؟ چقدر پول بگیرم؟ و صدای کارگرشو شنیدم که گفت: تایرهاش پر از گل بود بیست تومن بیشتر بگیر پدرم دراومد تا شستم. اینو هم میشناسم. پزشکه براش مشکلی نداره!

پ.ن1. دوشنبه عصر یکی از خانم دکترها تماس گرفت و گفت: من فردا شیفتم و کاری برام پیش اومده. میشه با یکی از شیفتهای شما عوضش کنم؟ و خیلی راحت قبول کردم و رفتم سر شیفت. و بعد یادم اومد تا سه سال پیش اول آبان ماه به خانم "ر" یادآوری میکردم که مبادا این روز را برام شیفت بگذارن چون طبق معمول هرسال باید بریم جشن سالگرد ازدواج بابا و مامان.

پ.ن2. دیشب خونه بابا اینها بودیم. ورم محل عمل خواهر گرامی که بعد از عمل خیلی شدید بود داره کمتر میشه. دکترش هم گفته تا چند ماه دیگه نمیشه طرف دیگه رو عمل کرد!

پ.ن3. ممکنه فکر کنید اصلا چرا اون جاده رو ساختن؟ من هم کلی فکر کردم و بعد یکدفعه چشمم افتاد به کنار جاده و علائم وجود لوله گاز در تمام مسیر!

آخرین خبر

سلام

دیروز صبح شنیدم که آقای دکتر به هوش اومدن و بردنشون توی بخش. دیروز عصر رفتم بیمارستان ملاقاتشون که پرستارهای محترم گفتند صبح مرخص شد! یه پیام بهشون دادم که چند ساعت بعد دخترشون جواب دادند و تشکر کردند. دیگه درچه حد بهترند من نمیدونم.

پی نوشت: دارم میرم یه مرکز واکسیناسیون کرونا. این هم از روز تعطیل کرده مون! فردا هم که شیفتم!

چند روز دیگه پست جدید میگذارم.

تلخ و شیرین

سلام

دوشنبه هفته پیش ساعت حدود هشت و نیم شب بود که برای اولین بار در سال 1400 برق خونه ما قطع شد. چند دقیقه بعد متوجه شدم که اینترنت گوشی هم قطع شده. باتوجه به این که هیچ وسیله روشنائی اضطراری هم توی خونه نداشتیم الاف (علاف؟) نشسته بودیم که آنی گفت: حالشو داری بریم بیرون قدم بزنیم؟ گفتم: بریم. بهتر از الکی نشستن توی خونه است.

با یک تلفن و ظرف چند دقیقه همسر باجناق دوم و دخترهاشون هم همزمان با ما از خونه بیرون اومدن. توی اون تاریکی تقریبا مطلق هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم که صدای موسیقی بلند شد و فهمیدیم عماد اسپیکر پخش موسیقی شو هم با خودش آورده. از اونجا به بعد به نوبت با بلوتوث گوشی هامون به اسپیکر وصل می شدیم و آهنگهای گوشی هامونو از طریق اسپیکر گوش میدادیم. هر کسی  هر نوع موسیقی که دوست داشت پخش میکرد. عماد آهنگهای رپ میگذاشت و آنی آهنگهای پاپ مد روز و من آهنگهای قدیمی تر. دخترهای باجناق دوم هم که پایه آهنگهای خارجی هستند. گوش دادن به آهنگ ها کم کم با حرکات کوچک بدنی همزمان شد و ظرف چند دقیقه (و بخصوص در جاهائی که تاریکی مطلق حکمفرما بود) حرکات موزون شروع شد. ماشینهای عبوری هم در بیشتر مواقع با زدن بوق و ... با ما همراهی میکردند. خلاصه که یک بار دیگه مشکلو به فرصت تبدیل کردیم. حدود دو ساعت توی خیابونهای تاریک راه رفتیم تا این که برق وصل شد و کم کم راه افتادیم به طرف خونه. جالب این که در کل محله تاریک ما فقط یک مجتمع برق داشت که مایه تعجبمون شد اما وقتی که فهمیدیم این مجتمع محل سکونت چه افرادیه دیگه تعجب نکردیم! در اواخر راه پیمائی بود که خانم "ر" (مسئول امور درمان شبکه) پیامک داد و گفت: شیفت فردای درمونگاه ... خالی مونده میتونین برین؟ گفتم: نه.

صبح روز سه شنبه توی یکی از مراکز روستائی بودم که خانم "ر" زنگ زد و به هر صورتی که بود منو راضی (بخونین مجبور) کرد که از همون جا برم سر شیفتی که خالی مونده بود. مسئله ای که با ناراحتی آنی روبرو شد اما نهایتا لطف کرد و ناهار و شام و صبحانه مو به وسیله یکی از راننده های شبکه برام فرستاد. جالب این که درمونگاه همون درمونگاهی بود که قبلا توی این پست درباره اش نوشتم و همون خانم دکتر هم به خاطر بیماری ناچار شده بود ترک شیفت کنه! البته این بار به خاطر حضور عشایر شیفت شلوغی داشتیم تا حدود هشت و نیم شب که دیدم شارژ گوشیم درحال اتمامه. اومدم گوشی رو بزنم توی شارژ که برقها قطع شد. ترجیح دادم تا هوا هنوز کمی روشنه شاممو بخورم. و بعد با همراهی بقیه پرسنل رفتیم توی حیاط درمونگاه و به منظره زیبای ستاره ها که معمولا به خاطر روشنائی معابر چندان قابل رویت نیستند خیره شدیم. خانم "ر" هم پیام داد که لطفتونو فردا صبح جبران میکنم.

من فقط میترسیدم که گوشیم خاموش بشه و باز تا مدتی شروع کنه به خاموش و روشن شدن اما خوشبختانه حدود ساعت یازده و درحالی که شارژ گوشیم در آستانه رسیدن به اعداد یک رقمی بود برق اومد. در طول تاریکی چند مریض اومدن اما بعد از روشن شدن چراغها یه موج حمله داشتیم که خوشبختانه زود تمام شد.

صبح فردا منتظر آف بودم اما منو به یکی از درمونگاهها فرستادند که البته انصافا از خلوت ترین درمونگاههاست. وقتی رفتم اونجا دیدم همه پرسنلشون حالشون گرفته است. پرسیدم: چی شده؟ گفتند: دکترمون دیشب رفته بوده دوچرخه سواری که برق میره. وقتی همه جا تاریک میشه یکدفعه تایر دوچرخه اش میره توی یک چاله که باعث میشه زمین بخوره و سرش بخوره به جدول وسط بلوار و الان بیهوش توی ICU بستریه. خدائی حال من هم گرفته شد. هنوز هم خبر خوشایندی از آقای دکتر به دستم نرسیده.

امروز صبح هم ماشین اداره اومد دنبالم و رفتیم شبکه که گفتند تا آخر مرداد پنجشنبه ها تعطیله به جز مراکز شبانه روزی و مراکز تست کرونا. برگردین برین خونه تون!

روزی که "خواستگار" آمد

سلام

سه چهار سال پیش  حوالی غروب یکی از روزهای تابستون بود. با آنی و بچه ها توی خونه نشسته بودیم که تلفن خونه زنگ خورد. آنی رفت سراغ تلفن و گفت: شماره شو نمیشناسم! بعد گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن: الو ... سلام علیکم بفرمائین ... ممنون ... ببخشید شما؟ ... شمائین؟  ... ببخشید نشناختمتون."..." آقا خوبن؟ "..." خانم چطورن؟ ممنون ... بله هستن سلام دارن خدمتتون! ... بله ... بله ... پنجشنبه همین هفته؟ ... (یه اشاره به من کرد و گفت: پنجشنبه که شیفت نیستی؟ گفتم: نه) چشم چشم حتما خدمت میرسیم. بله بهش میگم. چشم سلام برسونین ... خدانگهدار. بعد هم گوشی رو گذاشت. گفتم: کی بود؟ گفت: "..." خانم. یه کم فکر کردم تا یادم بیاد کیو میگه. یکی از اقوام که حتی عید به عید هم خونه همدیگه نمیرفتیم. گفتم: اون وقت برای پنجشنبه دعوتمون کرد؟ گفت: بله. گفتم: به چه مناسبت؟ گفت: برای دخترش خواستگار اومده. گفت تشریف بیارین دامادو ببینین چون سابقه کار توی مرکز ترک اعتیادو دارین ببینین معتاد نباشه! گفتم: جل الخالق. مگه من عینک جادوئی دارم؟ شاید یکی معتاد باشه و بقیه اصلا متوجه نشن! اگه رفتیم و گفتم معتاد نیست و بعد معلوم شد که هست چه خاکی به سرمون بریزیم؟! گفت: من دیگه قول دادم! حالا یه چیزی ازت خواسته.

در طول چند روز آینده واقعا نگران بودم. به هرحال پای زندگی یه دختر وسط بود. بالاخره پنجشنبه از راه رسید و حوالی غروب لباسهای پلوخوری مونو پوشیدیم و سوار ماشین شدیم. خونه رو با آدرسی که بهمون داده بودند به زحمت توی کوچه های طولانی و باریک یکی از محله های حاشیه شهر پیدا کردیم. زنگ زدیم و وارد خونه شدیم. با صاحبخونه و خانمش که اومده بودند پیشوازمون سلام و علیکی کردیم و رفتیم تو. به جز ما هیچ کس دیگه ای اونجا نبود. فقط گوشه اتاق یه مرد میانسال و یه پسر جوون نشسته بودند و مشغول ورق بازی بودند. ما که وارد اتاق شدیم بلند شدند و سلام و علیکی کردیم و بعد همه مون با هم نشستیم. مرد میانسال چند ورقی که توی دستش بود به طرفم گرفت و گفت: بفرمائید! گفتم: ممنون. و بعد مشغول ادامه بازی شون شدند تا این که بازیشون تموم شد و ورقها را کنار گذاشتند. چند دقیقه بعد صاحبخونه با یه سینی چای وارد اتاق شد و به همه تعارف کرد. وقتی داشتم چای برمی داشتم یه اشاره با ابرو به اون طرف اتاق کرد و گفت: چطوره؟ گفتم: ایشون دامادن؟ گفت: بله! گفتم: چی بگم؟ ظاهرا که مشکلی ندارن. خوشحال شد و رفت سراغ نفر بعد. چند دقیقه بعد دم گوش آنی که بالاخره خانم صاحبخونه دست از سرش برداشته بود گفتم: ظاهرا تصمیمشونو گرفتن ما فقط برای خالی نبودن عریضه ایم! گفت: آره! "..." خانم کلی داره ازش تعریف میکنه. میگه همین الان ماهی دو میلیون درآمد داره. گفتم: دو میلیون این قدر براشون رویاییه؟ گفت: وقتی از درآمد شوهرش بیشتره آره! حرفمون با ورود خانم صاحبخونه با یه ظرف میوه ناتموم موند.

اونجا بودیم و شام خوردیم و بعد هم چائی بعد از شام و بعد هم بلند شدیم. در طول این مدت هیچ نشونه ای از خواستگاری ندیدم و به نظر میرسید که توافق قبلا انجام شده. بیشتر حواسم به جناب داماد بود. همون طور که به آنی گفته بودم نمی شد به همین راحتی اعتیادو توی همه تشخیص داد اما باید سعی خودمو میکردم! بالاخره بلند شدیم و از خونه شون خارج شدیم درحالی که داماد و همراهش (که بعدا فهمیدم برادرش بوده) هنوز اونجا بودند. احتمالا زیرشلواری هم با خودشون آورده بودند. حرکت که کردیم آنی گفت: خب؟ گفتم: من علامتی از اعتیاد توش ندیدم اما اگه چنین کسی بیاد خواستگاری عسل عمرا قبولش کنم. رفتارش یه طوری بود! آنی گفت: من هم ازش خوشم نیومد اما ظاهرا خودشون که خیلی راضی بودند. من هم جرات نکردم چیزی بگم.

مدتی گذشت تا این که برای عروسی دعوتمون کردند. مجلس زنونه خونه عروس و مردونه خونه همسایه شون. اگه یکی دوتا از اقوام دیگه که اونجا بودند نمیشناختم حوصله ام وسط یه مشت آدم غریبه سررفته بود!

گذشت و دیگه اون خانواده رو ندیدیم تا چند ماه بعد. یه شب که توی یه مهمونی بودیم دیدم یه نفر داره خیلی گرم باهام سلام و علیک میکنه. قیافه اش برام آشنا بود ولی نشناختمش. اما بعد که رفت و نشست پیش پدرزنش فهمیدم همون شاه داماد اون شبه. وقتی مهمونی تمام شد و نشستیم توی ماشین به آنی گفتم: "..." خانم از دامادش راضی بود؟ گفت: گفت میخوایم طلاق دخترمونو بگیریم! گفتم: چرا؟ گفت: ظاهرا به الکل اعتیاد داره! (تا جائی که میدونم هنوز جدا نشدن اما نمیدونم اعتیادشو ترک کرده یا نه؟ خب تقصیر من چیه؟ باید یه نفر که توی مراکز ترک اعتیاد الکل کار میکنه هم دعوت میکردن!)

پ.ن1. متاسفانه یکی دیگه از اقوامو که چند هفته بعد از مامان مبتلا به سرطان شده بود در شصت سالگی از دست دادیم. البته نوع سرطانش خیلی مرگبارتر از مامان بود و درواقع همین که تا اینجا مقاومت کرده بود قابل تحسینه. چند ماه پیش وقتی عکسشو توی مراسم عقد پسرش دیدم از میزان تغییر قیافه اش حیرت کردم. به هر حال خدا رحمتش کنه. متاسفانه از زمان شروع کرونا ندیده بودمش.

پ.ن2. هنوز با سامانه سیب (که موظفیم نسخه های نوشته شده را توی این سامانه کامپیوتری هم ثبت کنیم بدون این که علتشو بدونیم!) کلی دردسر داریم از چند هفته پیش سامانه تامین اجتماعی هم راه افتاده! و قراره به زودی سامانه های دیگه ای هم افتتاح بشه. مسئله اینه که مسئولین شبکه دوست دارند نسخه ها رو هم توی اون سامانه ها بزنیم هم توی سامانه سیب! البته به نظر میرسه اقداماتی برای نوعی ارتباط بین سامانه ها هم شروع شده.

پ.ن3. آنی ازم میپرسه: فلان چیز چی شد؟ یه اشاره به بچه ها میکنم و میگم: بعدا برات میگم. عماد میگه: مامان اگه بهت نگفت برو پست بعدی وبلاگشو بخون. کوچکترین اتفاقی هم که براش بیفته اونجا مینویسه!

حکایت آن شب پربرف

سلام

باورتون میشه از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط سه مورد که بشه توی وبلاگ نوشت به تورم خورده؟! البته مثل اونهائی که توی گوشه و کنار پس انداز دارن من هم گه گاه یکی دو مورد از چیزهائی که ننوشتم یادم میاد!

به هر حال تصمیم گرفتم باتوجه به این که سه تا خاطرات پشت سر هم نوشتم این بار یه پست متفرقه بنویسم. امیدوارم خوشتون بیاد.

اواخر پائیز سال گذشته بود یعنی اواخر آذرماه سال نود و هشت. از یکی دو ماه پیش و به دلیل شیوع آنفلوانزا و شلوغ شدن درمونگاهها خانم "ر" (مسئول امور درمان) شیفتهای روزهای تعطیلو دو نفره کرده بود و اصرار داشت که هر دو پزشک باید همه بیست و چهار ساعتو توی درمونگاه باشند. اما عملا چنین اتفاقی نمی افتاد و همه شیفتو به دوتا دوازده ساعت تقسیم میکردند. خوشبختانه به دلیل این که تقریبا همه همکاران شیفتی در اون زمان (و البته همین الان هم!) خانم بودند و طبیعتا امکان این که شب باهاشون توی اتاق استراحت باشم وجود نداشت من به نوعی مجوز قانونی برای این تقسیم شیفت هم داشتم! تنها درمونگاهی که شیفتهای روز تعطیلش یک نفره مونده بود این درمونگاه بود که البته نیازی هم به دونفره شدن نداشت.

یه روز جمعه شیفت بودم و خانم "ر" بهم زنگ زد و گفت: با خانم دکتر "ه" شیفتین. خانم دکتر باید از صبح توی اتاق استراحت باشن تا ساعت هشت شب که شما میرین خونه و شیفتو بهشون تحویل میدین. گفتم: چشم. بعد به خانم دکتر زنگ زدم و گفتم: خانم "ر" این طور گفتن، نظر شما چیه؟ خانم دکتر گفت: من اگه بخوام اول صبح اونجا باشم باید شب از تهران راه بیفتم و همه شبو توی اتوبوس باشم. اگه از نظر شما مشکلی نیست من صبح از تهران حرکت میکنم و بعدازظهر میرسم اونجا. گفتم: از نظر من مشکلی نیست اما اگه اومدن حضور و غیاب و .... براتون دردسر میشه. گفت: ما همیشه شیفتهارو با خانم دکترها تقسیم میکنیم. اتفاقی نمی افته.

اون روز صبح رفتم سر شیفت. آنی هم زحمت کشیده بود و برام ناهار گذاشته بود که گذاشتمش توی یخچال اتاق استراحت. اول صبح هیچ خبری نبود. بعد مریضها یکی یکی شروع کردن به اومدن و بعد یکدفعه حمله شروع شد!

ساعت حدود یازده صبح بود که موبایلم زنگ خورد. خانم "ر" بود که گفت: خانم دکتر "ب" که توی درمونگاه ..... (همون درمونگاهی که دونفره نشده بود) شیفته حالش بد شده، ظاهرا خودش هم آنفلوانزا گرفته. بی زحمت زنگ بزنین خونه و بگین براتون تا فردا وسیله جور کنن، بعد شیفتو به خانم دکتر که توی اتاق استراحته تحویل بدین، تا چند دقیقه دیگه ماشین میاد دنبالتون! فکر اینجارو نکرده بودم! دیدم بهتره پیش از این که ماشین بیاد دنبالم حقیقتو بگم. گفتم: شرمنده خانم دکتر "ه" هنوز نرسیدن. خانم "ر" گفت: نرسیده؟ یعنی چیییی؟ خانم دکتر اونجا داره با اون حال خرابش مریض میبینه اون وقت شما هروقت دلتون بخواد شیفت میرین؟ ....

یه زنگ به خانم دکتر "ه" زدم و جریانو گفتم و پرسیدم: شما کی به اینجا میرسین؟ گفت: من الان توی شهر .... هستم. (یه شهر در شصت کیلومتری ولایت که اصلا ربطی به مسیر تهران نداره و نفهمیدم خانم دکتر اونجا چکار میکنه؟!) تا یک ساعت دیگه میرسم اونجا. به خانم "ر" اطلاع دادم و بعد به آنی زنگ زدم و جریانو گفتم. آنی هم گفت: من روی حرف تو برنامه ریزی کردم، تو گفتی ساعت هشت میام خونه .... هرطور بود آنی را هم آروم کردم و قرار شد برام توی این یک ساعت شام و صبحانه هم بگذاره تا سر راه برم و از خونه بردارم. خانم دکتر "ه" اومد، ماشین هم اومد دنبالم و سوار شدم. رفتم خونه و غذاهارو از آنی که مشخص بود به زور خودشو آروم نگه داشته گرفتم و دوباره سوار ماشین شدم و راه افتادیم. در بیشتر مسیر آفتاب توی چشمم بود و علاوه بر پائین آوردن سایه بون ماشین گاهی ناچار میشدم که چشمهامو هم ببندم!

بالاخره به درمونگاه رسیدیم. خانم دکتر با حال خراب توی داروخونه نشسته بود و با پرسنل مشغول خوردن سوپی بودند که یکی از پرسنل پخته بود. خانم دکتر گفت: شرمنده، من اصلا نمیخواستم این طور بشه اما صبح وقتی از شبکه اومدند بازدید دیدن حالم خوب نیست و گفتند یکیو میفرستیم کمکت. یک ساعت پیش هم زنگ زدم و گفتم خیلی بهتر شدم نیاز به کمک نیست اما گفتند آقای دکتر توی راهه. برای من و راننده هم با اصرار سوپ ریختند و با اصرار بیشتر بشقاب دومو. احساس کردم که دیگه به هیچ عنوان نمیتونم ناهاری که آنی گذاشته رو بخورم. بعد از خوردن سوپ خانم دکتر گفت: ببخشید ممکنه برام یه نسخه بنویسین؟ برای خودم دارو نوشتم اما خیلی بهتر نشدم. خانم دکترو معاینه کردم و براش سرم و .... نوشتم. راننده گفت: خب من کدومتونو باید برگردونم؟ خانم دکتر گفت: اجازه بدین من سرمو بزنم اگه دیدم بهترم شما آقای دکترو ببرین! حدود نیم ساعت بعد خانم دکتر اومد و گفت: خیلی بهتر شدم اما شک دارم بتونم تا فردا صبح دوام بیارم! میشه اجازه بدین دو ساعت بخوابم بعد که بیدار شدم بهتون جواب بدم؟ گفتم: بفرمائید. خانم دکتر رفت توی اتاق استراحت. راننده هم چند دقیقه اونجا موند و بعد گفت: خانم دکتر "ح" (پزشک روستای مجاور که درمونگاهش شبانه روزی نیست) هر هفته به جای صبح شنبه عصر جمعه میاد و میره توی پانسیونش. اگه اجازه بدین من برم و اگه خواستین برگردین با راننده ای که خانم دکترو میاره برگردین. گفتم: اشکالی نداره، شما بفرمائید. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود که خانم دکتر اومد و گفت: خیلی بهتر شدم، شما اگه دوست دارین بفرمائید. خواستم به خانم دکتر "ح" زنگ بزنم که ترسیدم خواب باشه. یه پیام بهش دادم که جوابی نیومد. پرسنل اونجا گفتند: دکتر تا اینجائین برین توی این یکی اتاق استراحت که برای موارد اضطراری تجهیز کردن استراحت کنین. تازه براش تلویزیون هم خریدن. رفتم توی اتاق، تلویزیون به دیوار نصب بود و سیم برقش آویزون، اما هرچقدر سیمشو کشیدم به پریز برق نرسید! از سه راه و سیم رابط هم توی درمونگاه خبری نبود. پس امکان دیدن برنامه های تلویزیون وجود نداشت. چند بیمار اومدند که پرسنل هربار منو برای دیدنشون صدا میکردند و خانم دکتر هم توی اتاق استراحت خودش بود.ساعت حدود پنج و نیم بود که خانم دکتر "ح" پیام داد: شرمنده من خواب بودم و متوجه پیامتون نشدم. حقیقتش من این هفته به دلایلی همون پنجشنبه شب برگشتم درمونگاه! یه زنگ زدم به رئیس نقلیه شبکه که گفت: چرا اجازه دادی ماشین برگرده؟ من که نمیتونم دوباره این همه راه یه ماشین دیگه بفرستم! میدونستم اون موقع توی جاده روستا پرنده پر نمیزنه و اگه بخوام بایستم لب جاده ممکنه یکی دو ساعت همون جا بمونم. بلند شدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم و با دیدن برف سنگینی که میبارید و چند سانتیمتر هم روی زمین نشسته بود حیرت کردم. خب پس ایستادن لب جاده هم عملا غیرممکن بود.

هوا کم کم تاریک شد. هر چند دقیقه یک بار یه مریض میومد و بعد پرسنل میگفتند: دکتر! اینجا توی روزهای عادی هم این موقع این قدر مریض نمیاد چرا امروز این قدر شلوغ شده؟ میگفتم: حتما از شانس منه! خانم دکتر هم که همچنان درحال استراحت بود. دوتا از مریضها مشکل زنان داشتند که به پرسنل گفتم خانم دکترو صدا بزنن و خانم دکتر اومد و اون دوتارو دید و برگشت توی اتاق استراحت.

ساعت حدود هشت شب بود. اینترنت گوشیو وصل کردم و ماجراهائی که اتفاق افتاده بود به صورت وُیس برای آنی فرستادم. چند دقیقه بعد نوشت: یه عکس از برف میگیری برام بفرستی؟ براش فرستادم و گفتم: فکر کردی الکی میگم؟ گفت: نه میخوام ببینم میتونم بیام دنبالت یا نه؟ گفتم: نه بابا! اذیت میشی. فرضا اومدی و برگشتیم خونه. یک ساعت بعدش باید بخوابیم! بعد هم اینترنتو قطع کردم و رفتم سراغ دیدن مریضی که اومده بود. وقتی مریضو دیدم و داشتم برمیگشتم به اتاق استراحت خودم دیدم خانم دکتر و بقیه پرسنل نشستن توی اتاق استراحت پرسنل و هر کدوم یه پفک یا بیسکویت گذاشتن لای نون و میخورن! رفتم توی اتاق و گفتم: این شامتونه؟ راننده آمبولانس گفت: آره! به خاطر برف همه مغازه های روستا تعطیل شده بودند فقط همین ها رو پیدا کردم! رفتم توی اتاق استراحت و ناهار و شامی که آنی برام گذاشته بود بردم پیش بقیه و همه مون با هم خوردیم. بعد کلی با هم صحبت کردیم و وقتی یه مقدار از خاطرات دوران طرحمو تعریف کردم خانم دکتر با تعجب گفت: یعنی وقتی من هشت ساله بودم شما رفتین طرح؟ کلی احساس پیری کردم!

ساعت حدود یازده شب بود و درمونگاه بالاخره خلوت شده بود که دیدم از حیاط سر و صدا میاد. رفتم بیرون و دیدم پرسنل مشغول برف بازی هستند! من هم بهشون ملحق شدم و دقایقی مشغول بازی شدیم. صدای خنده خانم دکتر هم از پنجره اتاق استراحتش بلند شد اما چون حالش خوب نبود بهمون ملحق نشد. اون دقایق لذتبخش ترین دقایق اون روز بود.

ساعت دو صبح بود که زنگ زدند و فهمیدم باز هم مریض اومده. با اکراه داشتم از جا بلند میشدم که دوباره زنگ زدند و دوباره و دوباره. فهمیدم موضوع جدیه. از جا پریدم و رفتم بیرون که دیدم از اتاق احیا سروصدا میاد. رفتم و دیدم دو نفر از پرسنل اورژانس مشغول احیا کردن یه نفرند. سلام و علیکی کردیم و بهم گفتند: وقتی رسیدیم بالای سرش تموم کرده بود اما به هرحال آوردیمش. گفتم: کار خوبی کردین. طبق قانون مسئول تیم احیا پزشکه و باید بقیه را راهنمائی کنه اما انصافا اون دو نفر احیا رو از من بهتر انجام میدادن و نیازی به راهنمائی من نداشتن. فقط گاهی من و گاهی بقیه توی ماساژ قلبی و دادن تنفس بهشون کمک میکردیم. چند بار هم در زمانهای لازم به مریض شوک میدادم که عملا فایده ای نداشت. برای چندمین بار میخواستیم به مریض دارو بزنیم که یکدفعه برق رفت! دستگاه الکتروشوک شارژ داشت و کار میکرد اما تزریق دارو و ماساژ و .... توی تاریکی محض یا نور گوشی و چراغ قوه اصلا ساده نبود. و نهایتا وقتی مطمئن شدیم که زحمتمون بی فایده است ختم عملیات احیا را اعلام کردم. صورتجلسه را نوشتم و نوار قلب خط صافو گرفتیم و زنگ زدیم شهرداری تا برای بردن جسد آمبولانسشونو بفرستند که گفتند: توی این برف ماشینمون نمیتونه بیاد. دو سه نفری هم که همراه جسد اومده بودند شروع کردند به همه فامیلشون زنگ زدن و ماجرا رو خبر دادن. و ظرف حدود نیم ساعت درمونگاه پر شد از یه لشگر که همه درحال گریه و فریاد و .... بودند. پرسنل اورژانس هم رفتند و گفتند رسوندن جسد از وظایفشون نیست. راننده آمبولانس درمونگاه هم گفت: پس من هم نمیبرمش. بالاخره یکی از اقوام متوفی که با وانت اومده بود جسدو گذاشت پشت وانت و اونو با یه نسخه از صورتجلسه ای که نوشته بودیم برد سردخونه شهرداری. حدود ساعت چهار بود که بالاخره خوابیدیم و متوجه شدم که هوا داره مرتبا سردتر و سردتر میشه و بعد دیدم با قطع برق شوفاژ از کار افتاده. عملا کاری از دستمون برنمیومد. فقط خودمو زیر پتو مچاله کردم.

ساعت از هفت و نیم گذشته بود و پزشک شیفت صبح هنوز نرسیده بود. بهش پیام دادم که گفت توی برف گیر کرده و حدود یک ساعت بعد رسید. میخواست بره و توی دستگاه ورود و خروج انگشت بزنه که متوجه شدیم باتری دستگاه تموم شده و خاموش شده. یه صورتجلسه هم نوشتیم که خانم دکتر به موقع رسیده اما نتونسته انگشت بزنه و امضا کردیم! جالب این که پزشک شیفت بعدازظهر هم اومده بود و گفت: بهم زنگ زدند و گفتند ممکنه ظهر با این برف نشه یه ماشین دیگه بفرستیم اونجا شما هم باید همین الان برین! وسایلمو جمع کردم و به خانم دکتر "ب" گفتم آماده بشه تا بریم که گفت: من نمیام. امروز یه بچه کوچیک توی خونه مون هست که اگه برم ممکنه از من بگیره! و به این ترتیب من رفتم به درمونگاهی که قرار بود اون روز شیفت صبح باشم.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید!

پ.ن1: خانم دکتر "ه" اولین پزشک شبکه بود که به کرونا دچار شد. و بعد از اون هم دوتا از پزشکان آقا مبتلا شدن. به جز همکاران غیرپزشکی که درگیر بیماری شدند.

پ.ن2: برخلاف میلمون ناچار شدیم بخش قابل توجهی از طلاهای آنی رو بفروشیم. خدائی وقتی خریدیمشون فکر نمیکردیم خرج خریدن روشوئی و دوش حمام و کلید و پریز بشن! یادم افتاد به اون سالی که دانش آموز دبستان بودم و پدرم یه گردن بند زیبا از مادرمو که شکل انار بود فروخت تا برای اون زمستون ذغال برای کرسی بخره!

پ.ن3: معلم جدید عسل از دهم شهریور درس دادنو توی فضای مجازی شروع کرد و عسل هر روز غر میزد که شروع سال تحصیلی از پونزدهمه نه دهم. روز پونزدهم متوجه شدیم معلمشون خداحافظی کرده و گروهشو هم حذف کرده. از مدیر مدرسه علتو پرسیدیم که گفت: بعضی از مادرها گفتند چرا سن معلمتون این قدر بالاست و ما معلم جوون میخوایم! جالب این که با تغییر معلم حالا بقیه والدین دارند اعتراض میکنند که چرا معلم تازه کاره؟ معلم باید تجربه داشته باشه!

حکایت روز چهار درمانگاهه (۲) حکایت ..... خانم!

سلام

توی قسمت قبلی این پست نوشتم که راننده یه خاطره جالب برام تعریف کرد اما به دلایلی ترجیح دادم بگذارمش برای یه پست دیگه و حالا میخوام بنویسمش:

چند دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم. راننده کاملا ساکت بود اما نمیدونم چی شد که یکدفعه شروع کرد به تعریف کردن:

گفت: دکتر ...... رو یادته؟

یه کم فکر کردم تا یادم اومد کیو میگه. آخرین روزهائی بود که ما می رفتیم اونجا و او هم تازه طرحشو شروع کرده بود. پسری که همیشه خدا ریش و سبیل کاملا تراشیده داشت و به نظر می رسید که موقع صحبت با اکراه جواب آدمو میده. گفتم: آره یادمه، چطور؟ گفت: یکی از اقوام دورمون با خواهرش ازدواج کرده بود. یه روز مادرش به خانمم زنگ زد و گفت: میخوام برای پسرم زن بگیرم، دخترتونو یه بار دیدم و پسندیدم، اجازه هست بیائیم خواستگاری؟ اومدن خواستگاری و با دخترم نامزد کرد. گاهی دخترم میرفت خونه شون و گاهی هم او می اومد خونه ما. هربار که میدیدمش احساس میکردم با من راحت نیست و رفتارش یه طوریه، بعد میگفتم خب بالاخره دکتره و حرفی نداره که با یه راننده بزنه.

تا این که یه بار که خانم دکتر ....... شیفت بود ازم پرسید: راسته که دخترتون با دکتر...... نامزد کرده؟ گفتم: بله چطور؟ گفت: شما چطور میخواین دخترتونو بدین بهش؟ آخه اون که ترنسه. گفتم: ترنس یعنی چه؟ یه آدرس اینستاگرام روی کاغذ نوشت و داد به من و گفت: برو ببین یعنی چه!

وقتی که برگشتم خونه رفتم توی اینستاگرام و آدرسی که خانم دکتر بهم داده بودو وارد کردم، یه صفحه باز شد به اسم ....... خانوم که پر بود از عکسهای یه زن جوون با انواع لباسهای زنونه و بدن نما و با هفت قلم آرایش. مونده بودم که چرا خانم دکتر گفته بیام و این عکسها رو ببینم؟ که دیدم قیافه خانمه برام آشناست. دقت  که کردم دیدم عکس داماد خودمه! با لباسهای زنونه و آرایش و کلاه گیس! 

جا خوردم، دهنم خشک شده بود، تازه فهمیدم ترنس که خانم دکتر میگفت یعنی چه. نمیدونستم چکار باید کرد؟ هر طور بود به خانمم گفتم و رفتیم خونه پدر و مادر آقای دکتر. فکر میکردیم اونها این موضوعو از ما مخفی کردن غافل از این که اونها هم اصلا از ماجرا خبر نداشتن، حتی فامیلمون که با خواهرش ازدواج کرده بود هم متعجب مونده بود.....

گفتم: خب بالاخره؟ گفت: نامزدی رو به هم زدیم. دخترم هم فعلا درس و دانشگاهشو گذاشته کنار، فقط توی خونه نشسته و گریه میکنه. گفتم: اگه ازدواج کرده بودن که بدتر بود. اصلا چرا آقای دکتر اومد خواستگاری؟ گفت: ظاهرا هیچکس از وضعیت آقای دکتر خبر نداشته. بالاخره اون قدر مادرش اصرار کرده که اومده خواستگاری. گفتم: حالا چکار میکنه؟ گفت: بهم گفت روم نمیشد به کسی بگم و میخواستم تا آخر عمر در این مورد سکوت کنم اما حالا که همه فهمیدن تا آخرش میرم. حالا هم داره کار میکنه و پول جمع میکنه تا بره خارج از کشور برای عمل.

بعد هم گفت: رسیدیم دکتر ....

بقیه شو هم که توی همون پست نوشتم!

پ.ن۱: چند روز پیش از شبکه بهم زنگ زدن و خواستن برم اداره بیمه برای مشاوره تلفنی (با شماره ۱۶۶۶) درباره کرونا. فکر میکردم تماس ها از مردم استان خودمونه و برای همین وقتی اولین کسی که تماس گرفت گفت از ساری زنگ میزنم کلی تعجب کردم. بعدا فهمیدم این مشاوره کشوریه و هرچند ساعت پزشکهای یه استان به تلفن جواب میدن. اون روز از شهرهای مختلف تماس داشتم. از قم تا تبریز و از یزد تا بوشهر. بعد هم ازم شماره حساب گرفتن تا حق الزحمه مو به حساب بریزن که هنوز خبری نشده!

پ.ن۲: گوشیم ویروسی شده بود و دادم فلشش کردن. و بعد یکدفعه متوجه شدم همه چیزهای توی واتس آپ حذف شده از جمله عکس اون خانم دکتر که توی پست قبل درباره اش نوشتم! کفرم دراومد اما چند دقیقه بعد یکدفعه یادم اومد ذخیره اش کرده بودم 

پ.ن۳: با عسل پیاده راه افتادیم تا بریم مغازه سر کوچه. توی کوچه چند بار عسل ایستاد، کفششو درآورد و تکونش داد و پوشید. گفتم: چکار میکنی؟ گفت: سنگ می ره توی کفشم. گفتم: خب چرا توی کفش من این قدر سنگ نمی ره؟ گفت: من دارم جلوتر از تو راه میرم دیگه، هر سنگی که هست می ره توی کفش من!

بعدنوشت: اینو میخواستم به عنوان یه پ.ن بنویسم اما یادم رفت شرمنده:

روز دندان پزشک را به همه همکاران گرامی دندان پزشک تبریک میگم. گرچه همچنان منتظرم مناسبت بهتری برای روز دندان پزشکی تعیین بشه.

حکایت روز چهار درمانگاهه

سلام

چند سال پیش بود. حدود یک ساعت بود که توی یه مرکز دوپزشکه مریض می دیدم که موبایلم زنگ خورد. خانم 《ص》مسئول وقت ستاد شبکه بود که گفت: آقای دکتر! حالشو دارین یه سر برین درمونگاه.......؟ گفتم: اونجا که دیگه مال شهرستان ما نیست، خیلی وقته که رفته تحت پوشش یه شهرستان دیگه! گفت:  میدونم. ظاهرا پزشکشون رفته مرخصی و مریضها جمع شدن و صداشون دراومده. هیچکس هم نیست که بگذارن به جاش. از شبکه بهداشتشون زنگ زدن و التماس دعا داشتن. گفتم: مشکلی نیست اما من بعدازظهر هم شیفتم. گفت: مشکلی نیست میگم زود برتون گردونن. قبول کردم و منتظر ماشین شدم. نیم ساعت بعد بود که راننده اون مرکز رسید. راننده ای که قبلا بارها سوار ماشینش شده بودم اما توی مدتی که اون درمونگاه از شهرستان ما جدا شده بود دیگه ندیده بودمش. سوار شدم و راه افتادیم. توی راه هم یه خاطره جالب برام تعریف کرد که درواقع این پستو برای نوشتن این خاطره شروع کردم اما با خوندن پست امروز خانم رافائل کلا حالم گرفته شد و اونو میگذارم برای یه پست دیگه. ببخشید اگه این پست خیلی بی مزه میشه.

به درمونگاه رسیدیم و با یه لشکر مریض منتظر روبرو شدم که کلی هم غرغر کردن که حالا چه وقت اومدنه؟ از صبح منتظریم و.......

دیدم اگه بخوام آروم آروم مریض ببینم به شیفت بعدازظهر نمی رسم پس مریضها رو با آخرین سرعت دیدم تا این که تموم شدن. از درمونگاه بیرون اومدم و رفتم سراغ ماشین که راننده گفت: از شبکه بهداشتمون زنگ زدن و گفتن ازتون خواهش کنم یه سر برین درمونگاه شبانه روزی کمک پزشک اونجا چون قراره یک و نیم ساعت دیگه یه ماشین از شبکه بهداشت ما بره شبکه بهداشت شما و شما هم با همون ماشین برین. گفتم: مشکلی نیست و رفتم اونجا. کلی مریض هم اونجا دیدم و براشون نسخه نوشتم تا بالاخره مسئول پذیرششون اومد و گفت: ماشین اومده دنبالتون. بعد یه نگاه به برگه های روی میز کرد که از دفترچه های بیمه جدا کرده بودم و باتعجب گفت: چرا این قدر مریض دیدین؟ ظاهرا خانم دکتر دیده شما مال اینجا نیستین سرتون کلاه گذاشته. گفتم: چطور؟ گفت: امروز مسئول مرکز مرخصی بود و شما به جای اون اومدین و باید فقط موارد بهداشتی رو میدیدین، همه مریض ها مال خانم دکتر بودن! گفتم: بی خیال، حالا یه روز اومدم اینجا حال و حوصله بحث و دعوا ندارم. سوار ماشین شدم و به سمت ولایت راه افتادیم که به شیفت بعدازظهر برسم. توی راه یه پیامک به خانم 《ص》 دادم و گفتم: امروزو باید  به عنوان روزی که توی چهار درمونگاه مختلف مریض دیدم ثبت کنم. گفت: چطور؟ وقتی ماجرا رو براش نوشتم گفت: قرار ما این نبود. قرار بود فقط توی همون درمونگاه اولی مریض ببینین و برگردین. نباید قبول میکردین، سرتون کلاه گذاشتن!

پ.ن۱: فقط چند دقیقه فاصله بود بین خوشحالی از پست جدید دکتر آبانا و خبر بهتر شدن مادرشون و پست جدید خانم رافائل که معنی خوبی نداره متاسفانه. برای همین اون خاطره هم موند برای یه پست دیگه.

پ.ن۲: فقط چهار امتیاز از چهار بازی نمایندگان ایران در جام باشگاههای آسیا مایه تاسفه. گرچه کسانی که فوتبالو دنبال میکنن علتشو میدونن.

پ.ن۳: با عسل رفتیم مغازه سر کوچه، موقع برگشتن یه خط کش دیدم که دم در خونه همسایه مون افتاده. گفتم: عسل! خط کشو ببین! یه نگاه بهش کرد و گفت: مال من نیست! و رفت توی خونه. رفتم توی خونه که دیدم عماد هم از مدرسه اومده خونه. ماجرا رو برای آنی تعریف کردم که عماد گفت: خط کشش چه رنگی بود؟ گفتم: سبز. زیپ کیفشو باز کرد و گفت: خط کشم افتاده! بعد از خونه رفت بیرون و برگشت و گفت: برده بودنش!

اندر حکایت آن آش!

سلام

سه چهار سال پیش بود. یه روز پنجشنبه و من پزشک یکی از درمونگاه هایی که همیشه خدا شلوغ بود. من هنوز هم نفهمیدم که چرا یه روستا با این جمعیت باید هرروز این همه مریض داشته باشه. شاید به قول یکی از دوستان چون هیچ جای دیگه ای برای وقت گذرونی توی این روستا نیست مردم هرروز میان درمونگاه و با یه حق ویزیت به شدت ارزون چند دقیقه ای با یه نفر صحبت میکنن تا دلشون باز بشه!

ظهر بود و درمونگاه بالاخره خلوت شده بود. آخرین مریضها رو هم دیدم و براشون نسخه نوشتم درحالی که مطمئن بودم خیلی از اونها روز شنبه هم دوباره همین جا هستن. آخرین مریض که بیرون رفت چند لحظه صبر کردم تا مطمئن بشم کس دیگه ای نمیخواد بیاد توی مطب، بعد از روی صندلی بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن برای رفتن. پاهام اول خشک شده بودن اما بعد از چند قدم حرکتشون طبیعی شد. از مطب بیرون اومدم، با پرسنلی که قرار بود با هم برگردیم ولایت هماهنگ کردم و به طرف ماشین رفتیم.

دم در درمونگاه بودیم که خانم 《ی》مسئول داروخونه صدام کرد و گفت: دارین میرین دکتر؟ یه لحظه صبر کنین من آش پختم بیارم بخورین. من زیاد اهل خوردن آش نیستم اما وقتی دیدم قدمهای خانمهای همراهمون سست شده برگشتم! حقیقتش کلی هم تعجب کردم که چطور فرصت کرده آش بپزه؟

من یه بشقاب آش خوردم و هرچقدر تعارف کردند نتونستم بیشتر بخورم. بعد هم منتظر شدم تا بقیه پرسنل هم آششونو بخورن و بعد رفتیم و سوار ماشین شدیم.

یک هفته دیگه هم گذشت. پنجشنبه هفته بعد بود که دوباره به همون درمونگاه رفتم. و جالب این که دوباره همون صحنه ها عینا تکرار شد. وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم از خانمهای همراه پرسیدم: جریان این آش چیه؟ خانم 《ی》اهل این کارها نبود. خانمها اول یه نگاهی به هم کردن، بعد کمی دم گوش هم پچ پچ کردن و بالاخره یکیشون گفت: حقیقتش یه دعا گرفته که باید شش تا پنجشنبه آش بپزه و این دعا رو بهش بخونه و به یه تعداد خاصی بده این آشو بخورن تا مرادشو بگیره. گفتم: حالا چه مرادی هست؟ یکی از خانمها شروع کرد به خندیدن و اون یکی سرشو انداخت پایین و سومی گونه هاش قرمز شد. گفتم: فهمیدم نمیخواد بگین!

هفته بعد یه روز توی اواسط هفته رفتم اونجا. وقتی برای یه کاری رفتم توی داروخونه مرکز با دیدن یه پسر جوون و خوش تیپ که روپوش سفید پوشیده بود و مشغول کار بود تعجب کردم. خانم 《ی》 جلو اومد و با لبخند گفت: خیلی وقت بود که می گفتم کارم خیلی زیاده و نیاز به کمک دارم، بالاخره یه همکار برام فرستادن! از داروخونه که اومدم بیرون به خودم گفتم: یعنی واقعا دعا داره اثر میکنه؟! همون شب وقتی داشتم با خانم دکتر 《ف》 دندون پزشک سابق مرکز که چند هفته پیش به یه مرکز دیگه منتقل شده بود چت میکردم براش جریان آشو هم گفتم. خانم دکتر چند دقیقه ساکت شد و بعد گفت: ببخشید میشه اگه واقعا دعا اثر کرد به من هم اطلاع بدین؟!

چند هفته توی اون درمونگاه نرفتم ولی دیگه خودم هم کنجکاو شده بودم! وقتی بعد از چند هفته رفتم اونجا یه سر رفتم توی داروخونه که دیدم خبری از خانم 《ی》نیست و پسر همکارش اونجا تنهاست. وقتی از داروخونه بیرون اومدم از یکی از پرسنل پرسیدم: پس خانم 《ی》 کجاست؟ گفت: فهمیدن داره از داروهای داروخونه میدزده اخراجش کردن! نمیدونم بالاخره آش اثر خودشو گذاشته بود یا نه؟!

پ.ن۱: شرمنده اما نتونستم با یه پست خاطرات شروع کنم. انشاالله دفعه بعد.

پ.ن۲: حروف استفاده شده برای مسئول داروخونه و دندون پزشک کاملا تصادفی انتخاب شدند و ربطی به اسم یا فامیل اونها نداره.

پ.ن۳: از خانم 《ی》بی خبرم اما دکتر 《ف》حدود یک سال هست که ازدواج کرده.

پ.ن۴: کار دندونهام داره تموم میشه و بعدش باید برای آنی نوبت بگیرم. چند سال پیش ماجرای شکسته شدن سه تا از دندونهام و روکش کردنشونو نوشتم (توی یکی از پستهایی که به دلایلی ناچار شدم حذفشون کنم) و حالا جناب دندون پزشک فرمودند دور تا دور اون روکش ها درحال پوسیدنه و یه روز با یه ضربه کوچیک کنده میشن و اون موقع بخش باقی مونده شون اون قدر کوچیکه که دیگه قابل روکش کردن هم نیستند خدا به خیر کنه.

پ.ن۵: نمیدونم تصادفیه یا عمدی ولی سلیقه عماد به طور کلی با من و آنی متفاوته(به قول یه نفر ۳۶۰ درجه!!) از صبح تا شب که مشغول گوش دادن به آهنگ های رپ جدیده، چند ماه پیش اولین گوشی هوشمند خودشو خرید که بعد از چند هفته تحقیق توی نت برخلاف انتخاب من و آنی یه مدل هواوی رو انتخاب کرد و فعلا هم ازش راضیه و از همه مهم تر این که بعد از کلی تحقیق (به قول خودش البته) تصمیم گرفته سال دیگه بره رشته انسانی حتی وقتی به گفته خودش توی مدرسه شون کلا دو نفر قصد دارن برن انسانی! (این بار از عماد نوشتم دیگه از عسل نمی نویسم!)

دکتر خوش تیپ!

سلام

طبق قانون نانوشته این وبلاگ نمیخواستم بیشتر از سه پست خاطرات پشت سر هم بگذارم اما هرچقدر فکر کردم‌ مورد به درد بخوری هم برای نوشتن پیدا نکردم. پس اگه خوشتون نیومد پیشاپیش شرمنده:

توی شهرستان ما یه درمونگاه شبانه روزی هست که بارها در شیفت صبح به اونجا رفتم و هربار حدود صد مریض دیدم، اما هربار می شنیدم که شیفت های عصر و شب این درمونگاه دو حالت کاملا مختلف داره: غلغله در ماههایی که عشایر اونجا چادر میزنن و به شدت خلوت در سایر ماه های سال. اما هیچوقت فرصت نشده بود که در ماههای خلوت اونجا شیفت بدم و درواقع به ندرت اونجا شیفت داده بودم چون اون درمونگاه چند پزشک مخصوص به خودش داشت که اصلا برای همونجا با شبکه قرارداد بسته بودند. تا این که یه روز خانم 《ر》 (مسئول امور درمان شبکه) توی یکی از همون ماه ها بهم زنگ زد و گفت: شیفت فردا صبح درمونگاه.... خالی مونده، میتونین برین؟ گفتم: مشکلی نیست اما من فردا شیفت عصر و شب یه درمونگاه دیگه ام و به موقع به اونجا نمیرسم. چند دقیقه بعد خانم 《ر》 دوباره زنگ زد و گفت: شیفت عصر و شبتو هم گذاشتم همون جا! کلی ذوق کردم. به هر حال شیفتش هر طور بود خلوت تر از شیفت درمونگاهی بود که طبق برنامه اونجا شیفت بودم.

صبح زود بیدار شدم و راهی درمونگاه شدم، همون طور که قبلا هم تجربه کرده بودم شیفت صبح غلغله بود. حوالی ظهر بود و همچنان چندین مریض پشت در ایستاده بودند که در باز شد و خانم 《ر》 وارد شد و گفت برای بازدید اومده. بعد یه نگاه به مریضهای منتظر کرد و گفت: خب مگه مجبورین که همه تون صبح بیایین؟ بعضی تون هم بعدازظهر بیایین.‌ وقتی که خانم 《ر》 رفت بیرون یکی از مریضها گفت: این دیگه کی بود؟ میخواد گولمون بزنه که صبحها که ویزیتمون با پزشک خانواده پونصد تومنه نیاییم اون وقت عصر که سه هزار و خرده ای باید پول بدیم بیائیم!

شیفت صبح تموم شد و همون طور که حدس می زدم‌ درمونگاه یکدفعه خلوت شد. رفتم توی اتاق استراحت؛ هر از چندگاهی یه مریض می اومد. اکثرا از افرادی که دفترچه شون روستایی نبود و حق ویزیتشون توی صبح و عصر و شب تغییری نداشت. 

مسئول پذیرش که یه دختر مجرد بود بهم گفت: پول خرد ندارم شما دارین تا به جاش بهتون اسکناس بدم؟ توی کیفمو نگاه کردم و دوهزار تومن پول خرد پیدا کردم و بهش دادم. مریض که رفت گفتم: اسکناسو بده، گفت: آخه دوهزار تومن برای شما پوله که میخواین بگیرین؟! دوهزار تومن پولی نبود اما این که بخوان سر آدم کلاه بگذارن حرص آدمو درمیاره.

کم کم شب شد و هوا تاریک و تعداد مریض ها کم تر و کم تر. ساعت ده شب بود و من توی اتاق استراحت درحال تماشای تلویزیون بودم که در زدند. در رو که باز کردم مسئول پذیرش با یه لیوان پر از دوغ محلی پشت در ایستاده بود. تشکر کردم، دوغو خوردم و لیوانو پس دادم. بعد برگشتم توی اتاق استراحت و نشستم روی تخت. تا حدود پنج دقیقه بعد تلویزیون می دیدم و دیگه چیزی نفهمیدم! چشمهامو که باز کردم دیدم برنامه تلویزیون عوض شده. یه نگاه به ساعت کردم و دیدم ساعت دو صبحه! میدونستم اینجا خلوته اما باورم نمیشد که توی این چهار ساعت اصلا مریض نیومده باشه. از اتاق استراحت بیرون اومدم؛ چراغها خاموش بود و پرنده پر نمی زد. میخواستم برگردم توی اتاق اما از وسط راه برگشتم، رفتم سراغ میز پذیرش، کشو رو باز کردم و یه اسکناس دوهزار تومنی برداشتم و برگشتم توی اتاق استراحت. بگذار فکر کنه سرم کلاه گذاشته! بعد هم رفتم و تا صبح خوابیدم، اتفاقی که توی شیفت ها به ندرت رخ میده تازه میفهمیدم وقتی می گفتند عشایر که میرن اونجا میشه هتل یعنی چی. داشتم صبحانه میخوردم که خانم 《ر》 زنگ زد و فهمیدم تا ظهر باید همون جا بمونم! روپوش پوشیدم و رفتم بیرون که دیدم چند نفر پشت در مطب منتظرم هستند. داشتم میرفتم توی مطب که خانم مسئول پذیرش که داشت میرفت خونه سرشو آورد جلو و آروم دم گوشم گفت: دکتر! توی خواب خیلی خوش تیپ تری ها! و بعد هم رفت. بعدا چند بار دیگه دیدمش ولی هیچ وقت نگفت که واقعا اومده بود توی اتاق استراحت یا نه؟

پ.ن۱: قبول دارم که بیمزه بود!

پ.ن۲: همین الان که دارم اینهارو مینویسم مادر گرامی توی اتاق عمله به خاطر سنگ کیسه صفرا و کیست لوزالمعده. بالاخره باید یه طوری وقتو گذروند و اضطرابو کم کرد.

پ.ن۳: گوشیو از تعمیر گرفتم. فعلا که مشکلی نداره. 

پ.ن۴: بالاخره اون زمین به اسممون شد. فروشنده در لحظه آخر هم تلاششو کرد تا زمینو پس بگیره و دویست میلیون روی پولمون بهمون بده که قبول نکردیم. به زودی باید خرابش کنیم درحالی که هنوز روی نقشه به توافق نهایی نرسیدیم!

پ.ن۵: بعد از مدتها با ایرمان گرامی صحبت میکردم که فهمیدم توی تلگرام کانال درست کرده و آدرسشو هم توی وبلاگش گذاشته. خوندنشو به علاقمندان وبلاگشون توصیه میکنم. 

پ.ن۶: عسلو بردم پارک. اونجا با یه دختر بازی میکنه که دختره میگه: من امسال میرم پیش دبستانی. عسل میگه: تازه میری پیش دبستانی؟ من که دیگه فارغ التحصیل شدم ازش!

یه جواب

سلام

برای پست پیش (شاید الان دیگه باید بگم دو پست پیش) کامنتی اومد که دوست داشتم مثل بقیه کامنتها یه جواب مختصر و مفید بهش بدم اما یکدفعه این فکر به ذهنم رسید که ممکنه این سوال، مشغله فکری بعضی از دوستان دیگه هم باشه. پس تصمیم گرفتم یه جواب کامل تر بهش بدم. مطمئنا افراد دیگه ای هستند که میتونن از فردی مثل من که اصولا زدن حرف جدی براش راحت نیست جواب بهتری به این سوال بدن.

ضمنا با همه تلاشی که من کردم فکر می کنم بخشی از این پست یه لحن گزنده پیدا کرده به همین دلیل پیشاپیش عذرخواهی میکنم.

این کامنتی بود که برای من اومد:

    نمیدونم یه پزشک عمومی چقدر درآمد داره که هی میره مسافرت خارجی و داخلی و خونه میخره و... 

بعد اونوقت ما سالی یه مشهد رو هم به زور میریم 

الان هشت ساله که حتی یه شمال هم نرفتیم 

خونه هم اومدیم طبقه سوم یه آپارتمان 15 سال ساخت اونم بدون آسانسور 

اینا رو که گفتم منظورم ناشکری نبود. خدا رو شکر از سرمونم زیاده 

حتی منظورم حسادت هم نیست 

فقط تعجبم از اینه که تلوزیون همش میگه حقوق پزشک ها کمه ولی ماشاالله پزشک هایی که من میشناسم همشون از ما بهتره وضع زنذگی شون 

البته شوهر منم فوق لیسانس عمران داره 

و کارش و درآمدش بد نیست خدارو شکر 

اما به سفر خارجی فکر هم نمیتونیم بکنیم

و این هم جواب ناقص من به ایشون:

سلام 

اولا ممنون به خاطر کامنتتون

ثانیا اجازه بدین این سوالو از چند نظر جواب بدم تا اگه دوستان دیگه ای هم همین سوالو دارند جوابشونو به طور ناقص از من بگیرند.

اجازه بدین این مسئله رو از چند جهت باز کنم:

۱. پزشکان در همه جای دنیا ازجمله دهک های بالای درآمدی هستند، به دلیل استرس و مسئولیت بالایی که این رشته داره. من قبول دارم که حقوق یه پزشک خانواده در حال حاضر در مقایسه با خیلی از مشاغل دیگه بالاست، اما دوستان عزیزی که به این حقوق بالا اعتراض دارند چند سال پیش کجا بودند؟ زمانی که من با ماهی صد و شصت و دو هزار تومن حقوق در روستایی بیتوته کرده بودم که حتی امواج تلویزیون عارشون می اومد به اونجا بیان، جایی که من شبها آب آشامیدنی روز بعدمو از چشمه می آوردم اون هم با آخرین سرعت تا مبادا در نبود من مریض بدحالی به درمونگاه بیاد؟

چرا وقتی اون پیرمرد بیسواد بهم گفت حقوق من که نگهبان بازنشسته در شرکت نفت بودم از تو بیشتره پس تو این همه درسو خوندی برای چی؟ صدای کسی درنیومد؟

هیچ میدونین اولین ماشین من یه پیکان دست دوم بود و اونو هم چندسال بعد از ازدواج تونستم بخرم؟

میدونین من تا پایان عمر مدیون خواهر آنی و خانواده اش هستم که بعد از خروجمون از دانشگاه ولایت مارو به خونه خودشون بردند وگرنه ناچار بودم درصد بالایی از حقوقمو بابت اجاره خونه بدم؟

اما حالا که حقوق پزشکان بالا رفته سروصدای همه در اومده؟

جالب این که ما حتی نمیتونیم روی این حقوق نسبتا بالا برنامه‌ریزی کنیم چون حتی وارد حکم حقوقیمون هم نشده و هر سال باید برای گرفتنش قرارداد یک ساله امضا کنیم، به عبارت بهتر این حقوق هرلحظه ممکنه قطع بشه!

شاید برای شما جالب باشه که بخشی از حقوق فروردین ماه من همین امروز به حسابم واریز شد! 

۲. شما میفرمایید که حقوق پزشکان زیاده، پس میشه بفرمایید چرا با وجود اینکه چند هزار پزشک عمومی بیکار داریم چندین روستا بدون پزشک خانواده مونده؟ میدونید یه پزشک خانواده چه دردسرهایی داره؟ از دیدن دهها مریض در هر روز و ثبتشون توی کارتکس و سامانه کامپیوتری تا پر کردن فرم های مراقبت از سالمندان و میانسالان و جوانان و زنان باردار و..... و البته کار و درخیلی از موارد زندگی در روستاهای دور و نزدیک و تحمل زخم زبون خانواده و دوستان و فامیل و.....

۳. فرمودید که همسرتون مهندس عمران هستند. پس لازم نیست از چگونگی درس خوندن برای کنکور و داخل دانشگاه چیزی براتون بگم. گرچه بعید میدونم همسرتون در هنگام تحصیل با حقوق ماهیانه بیست و یک هزار تومن (حقوق دوران اینترنی من) در هر ماه چندین شیفت شب گذرونده باشند و از مهمانی های خانوادگی و انواع مراسم به خاطر شیفت محروم شده باشند، به جای خوردن شیرینی عروسی فلان دوست به خاطر دیر رسوندن و مرگ مریض کتک خورده باشند و به جای علم کردن بساط کباب در دشت و دمن لوله NGT داخل بینی دختری فرو کرده باشند که به دلیل مخالفت پدرش با ازدواجش با یه پسر بیکار چند قرص رنگ و وارنگ خورده و....

هیچوقت شده توی مهمونی های خانوادگی همه همسرتونو دوره کنن و از اولین خونه ای که توش زندگی کردن تا خونه فعلیشونو با جزییات براشون بگن و ازشون نظر بخوان؟ اما من کمتر مهمونی میرم که حداقل یه نسخه توش ننویسم!

۴. من منکر زحمات همسر شما و همکاران ایشون و دیگر مشاغل داخل جامعه نیستم و معتقدم که شغل هرکسی محترمه و سختی های خاص خودشو داره اما هیچوقت برای همسر محترم شما پیش اومده که صبح که میرن سر کار عصر روز بعد برگردن خونه؟ اما برای من بارها این اتفاق رخ داده (حالا از مرکز تر

ک اعتیاد که من عصر روز بعد باید برم چون به خواست خودم بوده صرفنظر میکنم) هیچوقت شده که همسرتونو نصف شب از خواب بیدار کنند چون یه نفر فکر میکنه توی ساختمانی که داره درست میکنه آشپزخونه باید کمی بزرگتر باشه؟ اما منو بارها و بارها برای بیمارانی که اصلا اورژانسی نبوده اند از خواب بیدار کرده‌اند. آیا هیچوقت شده که همسرتون مجبور باشه در یک دقیقه ایراد یه نقشه ساختمونیو رفع کنه تا اون ساختمون خراب نشه؟ اما من بارها مریض اورژانسی داشتم. آیا هیچوقت پیش اومده که بچه تون (البته اگه بچه دارین) به پای همسرتون بچسبه و التماس کنه که: «بابا! تو رو به خدا نرو سر کار» اما همسرتون مجبور بشه اونو به زور پس بزنه و بره سوار ماشین بشه چون چند ساختمان بدحال منتظر ایشونند؟ اما برای همکاران من بارها این اتفاق رخ داده. خداروشکر کنین که همسرتون پزشک نیستند وگرنه ناچار بودین هفته ای یکی دو شبو تنهایی به سر ببرین، در خیلی از مراسم و مهمانی ها تنها یا فقط با فرزندانتون حاضر بشین و در بعضی شبها با این که همسرتون پزشکه فرزند مریضتونو چون همسرتون شیفته سراسیمه به یک پزشک دیگه برسونین.

من قبول دارم که حقوق خیلی پزشکان از خیلی از شغل های دیگه بالاتره اما خیلی از همکاران مطب دار من هم هستند که بخصوص از زمان شروع طرح پزشک خانواده به دلیل کم شدن تعداد مشتری ورشکست شده یا درحال ورشکستگی هستند.

من قبول دارم که حقوق پزشکان خانواده نسبت به خیلی از مشاغل دیگه بالاست اما معتقدم که این حقوق حق یه پزشک خانواده است. خیلی ها هستند که با زحمت خیلی پایین تر الان درآمدهایی دارند که مخ من و شما با شمردن تعداد صفرهاشون سوت میکشه اما هیچکس هم متعرض حقوق اونها نیست.

۵. فرمودین سالهاست که نتونستین سفر داخلی هم برین. نمیدونم شما چطور به سفر میرین یا چطور زندگی میکنین؟ اما مطمئنا با کم کردن بعضی از هزینه های اضافی میشه به سفر رفت. اگه شما یه آپارتمان دارین بدون آسانسور ما هم یه آپارتمان داریم بدون آسانسور ضمنا هر پونزده روز یک بار دارم یه قسط وام به خاطرش میدم. باورتون میشه وقتی چند ماه پیش تلویزیون خونه رو برای تعمیر بردم تعمیرکار بهم گفت: «من اگه جای شما بودم این تلویزیونو سر راه مینداختم توی سطل زباله چون روم نمیشد بیارمش تعمیر؟!»

میدونین چند ساله که آنی ازم میخواد یخچالمونو عوض کنیم اما من میگم هنوز میشه با همین یخچال ادامه داد؟ 

اردیبهشت ماه امسال ما به سفر شیراز رفتیم و باور کنید کل هزینه های این سفر برای خانواده چهارنفره ما کمتر از یک میلیون تومان شد. مبلغی که بعید میدونم یه مهندس عمران قادر به تامین اون نباشه.

میدونین برای همین سفر اخیر من چند ساعت توی اینترنت بودم تا یه هتل و ایرلاین با کیفیت و قیمت مناسب پیدا کنم؟

نمیدونم شما از کی خواننده این وبلاگ هستین، اگه مطالب سالهای گذشته رو نخوندین حالا میتونین این کارو بکنین تا ببینین که اولین سفر ما بعد از ازدواج به لطف قرعه کشی محل کار پدرم انجام شد و بعد از اون تا وقتی آنی باردار شد خبری از سفر نبود. اولین سفر خارجی ما در سال هشتاد و نه بود و دومیش در سال نود و چهار. 

۶. در طی نوشتن این پست چند بار از نوشتنش پشیمون شدم و خواستم کلا حذفش کنم اما نهایتا دارم میگذارمش توی وبلاگ. اگه دوستانی احساس میکنن که من با این پست بهشون توهین کردم پیشاپیش صمیمانه عذرخواهی میکنم.

پ.ن۱: باور کنید حال و حوصله یه بحث و جدل دیگه رو ندارم. به کامنتهای این پست جواب نمیدم مگه این که لازم باشه. امیدوارم ناچار نشم بعضی از کامنتهای شما رو تایید نکنم.

پ.ن۲: آنیو برای کارشناسی ارشد ثبت نام کردیم و اون باید از این به بعد هفته‌ای دو روز و هربار حدود دویست کیلومتر رانندگی کنه 

امیدوارم این دوره هم به خوبی و خوشی طی بشه.

پ.ن۳: از سر شیفت میام خونه، عسل یه ظرف شکلات خوری خالیو میاره جلو و میگه: «از این شکلات ها برام میخری؟» میگم: «این که چیزی توش نیست» آنی میگه: «دیشب که نبودی یه کم شکلات براش خریدم خوشش اومده همه رو خورده!»