جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جومه نارنجی ....

سلام

چند هفته پیش بود. صبح رفتم توی درمونگاهی که عصر و شب هم همونجا شیفت بودم که دیدم غلغله است. گفتم: چه خبره؟ گفتند: از بسیج جامعه پزشکی اومدن! گفتم: خدا به خیر کنه.

این بار نه تنها دندون پزشک که چند متخصص مختلف هم آورده بودند. یکی از خانم دکترهای متخصص اومد توی مطب و گفت: دکتر! منو میشناسی؟ گفتم: قیافه تون آشناست اما نه شرمنده. گفت: من دکتر ... هستم. از سال ... تا ...  برای طرح توی همین درمونگاه بودم. تازه یادم اومد. با هم تعارف کردیم و کمی صحبت کردیم و رفت. توی درمونگاه به اندازه کافی برای چندنوع متخصص مختلف جا نداشتیم. نهایتا اون خانم دکترِ آشنا و یکی دو نفر دیگه توی درمونگاه موندند و بقیه توی مدرسه نزدیک درمونگاه مستقر شدند. چند دقیقه بعد بود که دیدم یکی یکی داره از متخصص های مختلف برام نسخه کاغذی میاد و مریضها میگن: بسیج جامعه پزشکی اشتباهی داروهای تاریخ گذشته شونو به جای داروهای اینجا آورده بودن! اونجا اینترنت نداشتن. گفتن بیاریم اینجا بزنین توی سیستم و داروهاشونو بگیریم. چندتاشونو زدم اما بعد دیدم واقعا امکان زدن همه این نسخه ها را ندارم. بخصوص که مریضهای خودم هم بودند و از طرف دیگه اگه احیانا مشکلی پیش می اومد قانون کسی که نسخه را ثبت کرده میشناخت! مریضها هم یکی یکی برمیگشتن توی مطب و میگفتن: قرار بود داروها رایگان باشه چرا اینجا پول میگیرن؟ با شبکه تماس گرفتم و گفتم: من دیگه این نسخ را ثبت نمیکنم. خانم "ق" مسئول امور درمان شبکه هم گفتند: ثبت نکنید و ثبت نکردم. چند دقیقه بعد مسئول اون گروه اومد و گفتم ثبت نمیکنم. بعد با شبکه تماس گرفتند و بعد دیدم یکدفعه مطب خلوت شد.از یکی از پرسنل پرسیدم: چی شد؟ گفت: بسیج جامعه پزشکی با داروخونه درمونگاه (بخش خصوصی) توافق کرد. بیست میلیون دادند به داروخونه و قرار شد داروهای روی نسخه های کاغذی را رایگان به مریضها بدن. خلاصه که سرم خلوت شد و حتی بعضی از مریضهایی که میخواستن بیان پیش من وقتی میدیدند متخصص هست و اون هم رایگان میرفتن اونجا. گرچه به خاطر رایگان بودن اون طرف هم غلغله شده بود.

اواخر وقت اداری بود که خانمی را با درد قفسه سینه آوردند. گفتم ازش نوار قلب بگیرند. نوارشو که دیدم متوجه شدم که طبیعی نیست اما نه درحدی که نیاز به اعزام با آمبولانس داشته باشه و از مریض خواستم بره شهر پیش متخصص قلب که گفت: نمیتونم برم. یکدفعه گفتم: راستی یه سر به مدرسه بزنین. نمیدونم توی متخصص هایی که امروز اومدن متخصص قلب هم هست یا نه؟ رفتند و برگشتند و گفتند: متخصص قلب نداشتند اما متخصص داخلی اومده بود. نوارو دید و گفت باید برین شهر. حالا یه کد ارجاع بدین تا بریم!

یه خانمی هم اومد و بهم گفت: من سالهاست که کمر درد دارم. پیش چند متخصص هم رفتم و سی تی اسکن گرفتم و ... و همه شون گفتن مهره های کمرت مشکل دارن. حالا رفتم توی مدرسه پیش متخصص طب سنتی که بهم گفت مهره های کمرت هیچ مشکلی ندارن نافت افتاده! حالا نظر شما چیه؟ گفتم: چی بگم؟ من اصلا نمیدونم نافت افتاده یعنی دقیقا چه اتفاقی افتاده؟!

داشتیم مریض میدیدیم که سر و کله رئیس دانشگاه پیدا شد. چرخی زدند و عکسی گرفتند و پرسنل مشکلاتشونو گفتند که قول داد همه را پیگیری کنه و امیدوارم که این کار را بکنه. یکدفعه مامایی که از طرف بسیج جامعه پزشکی اومده بود و لهجه ای مشابه مردم استان مجاور داشت (و بعدا فهمیدیم اهل همون جاست و همون جا هم مطب داره)  رییس دانشگاه را صدا کرد و گفت: من از مردم اینجا سوال کردم. مصرف داروهای ضد بارداری اینجا خیلی زیاده و این برخلاف قانون جوانی جمعیته! مامای اینجا چطور چنین اجازه ای میده؟ رییس دانشگاه هم مستقیم رفت توی داروخونه درمونگاه برای جمع کردن این داروها که چیزی پیدا نکرد و مشخص شد خانمهای شهر این داروها را از داروخونه های خصوصی تهیه میکنن. یه پیام دادم به مامای مرکز و گفتم این صحبتها رد و بدل شده حواست باشه. گفت: چرا جوابشو ندادین؟ گفتم: خب چه جوابی باید میدادم؟!

خلاصه ... گذشت تا این که کم کم درمونگاه خلوت شد و وقت اداری هم به پایان رسید. من که همون جا شیفت بودم و نمیخواستم برم. ماشین اومد دنبال پرسنل مرکز که گفتند پیش خانم دکتر داخل درمونگاهند  و دارند با او صحبت میکنند. رفتم دم اتاق و پرسنل را صدا کردم و رفتند. بعد کمی با خانم دکتر صحبت کردیم. برام جالب بود که چطور سر از بسیج جامعه پزشکی درآورده؟ که گفت: توی پرونده مریضی که دچار مشکل شده بود به قصور پزشکی محکوم شدم و یه بخشی از مجازاتم این بود که پونصد مریض توی جاهای مختلف با بسیج جامعه پزشکی ببینم! بعد یه بخشی از مشکلات متخصصین را برام تعریف کرد و ...

در حین صحبت بودیم که یکدفعه گفت: راستی یه چیزی را هیچوقت بهتون نگفتم. میدونین اون سال که اومدم طرح اولین باری که شما را دیدم چی گفتم؟ گفتم: چی گفتین؟ گفت: گفتم واااای همون دکتره که لباس نارنجی داره! گفتم: یعنی چی؟ گفت: من دخترِ خانم ...... هستم. رییس بخش ..... توی بیمارستان ولایت وقتی دانشجو بودین. گفتم: بله ایشونو خوب یادمه. گفت: بچه که بودم یه روز صبح با مامان اومدم بیمارستان. نشسته بودم و برای خودم نقاشی میکشیدم که شما با یه لباس نارنجی که روش روپوش پوشیده بودین اومدین توی بخش تا یه مریضو ببینین. مریضو دیدین و میخواستین برین که من صداتون کردم و گفتم: می آیی با هم نقاشی بکشیم؟ و شما خیلی راحت اومدین و نشستین پیش من و چند دقیقه باهام نقاشی کشیدین و بعد رفتین! بعد از اون تا مدتها به مادرم میگفتم: منو هم ببر بیمارستان میخوام  اون دکتره که لباس نارنجی داره  ببینم!

راستش هرچقدر فکر کردم این ماجرا را یادم نیومد اما خوشحال شدم که خاطره خوبی از من داره. بعد هم رفتم توی اتاق استراحت و هروقت مریضی بود میدیدمش تا این که خانم دکتر و همراهانشون هم از اونجا رفتند. جالب این که بعد از اون چند نفر اومدند و گفتند: ما دیر رسیدیم و دکترهای رایگان رفته بودند. حالا میشه شما هم امروزو رایگان کار کنین؟!

پ.ن. دیشب از عسل درس می‌پرسیدم. گفتم: ترجمه سوره توحید را بگو‌. پیش خودش زمزمه کرد: الحمدلله رب العالمین و بعد بلند گفت: بگو خدا یکیست ....!

نظرات 37 + ارسال نظر
بهارخانم سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:08 ب.ظ https://baharswritin.blogsky.com/

1- چقدر قشنگه که خاطره خوب به جا می مونه مخصوصا برای بچه ها!
2- افزایش جمعیت زوری هم جالبه با شعار "هر آن کس دندان دهد نان دهد"!

1. بله حال خودم را هم خیلی خوب کرد
2. دقیقا. آدم یاد کتاب 1984 میفته!

منیژه دوشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 06:01 ب.ظ

https://www.skums.ac.ir/Index.aspx?page_=form&lang=1&PageID=20007&tempname=teb&sub=89&methodName=ShowModuleContent
افتادن ناف و جا انداختن آن در شهرکرد

ممنون
از سر شیفت که برگشتم خونه نگاهش میکنم.

مارال دوشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 03:58 ب.ظ https://mypersonalnotes.blogsky.com/

نافش کجا افتاده بود ؟

نگار دوشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 01:37 ق.ظ

خیلی حس خوبیه که سالها بعد هدم بفهمه تو ذهن یکی به خوبی و مهربونی باقی مونده.
عسلتون واقعا عسله. خدا برای هم نگهتون داره.

بله حتی حالا که خودم اصلا این ماجرا را یادم نبود.
ممنون

ی شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:17 ب.ظ

دکتر
با اون همه سیبیل نارنجی؟

دهه دهه

ترانه ی باران شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 08:03 ب.ظ http://razautumngirl8.blogfa.com

انگار همین دیروز بود اینجا نوشتین عسل جان کلاس اولیه
با گفتن این حرف فکر کردم کلاس اولیه
و یادم اومد سالها گذشته
خدا حفظش کنه براتون

بله عمر مثل باد میگذره.
ممنون از لطف شما.

لیمو شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 07:27 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

آخی رنگ نارنجی براش خاطره ی خوب شده
+ چه حرصم گرقت از اون خانوم! به تو چه مردم چه داروهایی مصرف میکنن! شخصی ترین مسائل رو هم دست خودشون نیست؟!!!
+ ایول عسل. کشف شهودی داشته. همین رو رو طولانی تر کنه امتحان های زیادی رو میتونه جواب بده.

بله
این روزها به همه چیز کار دارن!
واقعا. منتظرم ببینم این بزرگ بشه چی میشه؟!

تیلوتیلو شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 01:35 ب.ظ

سلام جناب دکتر
حالا هیچوقت بلاگ اسکای پستهای شما را به من اطلاع نمیده ها
ولی الان که نوشتید و پاک کردید سریع اطلاع رسانی کرده

سلام
اون پست جریان داره
بی خیال

مینو جمعه 11 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 08:38 ق.ظ http://rozhayetanhaie.blogsky.com

سلام
یه نظر خواهی گذاشتم تو وبلاگم خوشحال میشم بیاین نظرتون رو بگین

سلام
چشم

رهــا چهارشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 08:29 ق.ظ https://00raha00.blagfa.com/

راست گفته خب دکتری ک لباس نارنجی بپوشه کمه

بگو این هم سلیقه است که من داشتم آخه؟

مینو سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 03:16 ب.ظ

مامای خودشیرین بدبخت
برای اون مطب تو شهرش حاضره خود شیرینی کنه. حالا معلوم نیست اونجا چندتا سقط انجام میده روزانه
میزدین تو سرش


چه عرض کنم؟

شبنم سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام آقای دکتر
ببخشید یه سوال داشتم
یه وبلاگی قبلا میخوندم همسر خانم دندونپزشک بود و دوتا بچه داشتن.
شما اونجا پیام میذاشتین
اسمش یادتون نیست احتمالا؟
خیلی ممنونم

سلام
نه یادم نیست شرمنده.

جیران سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 08:01 ق.ظ

سلام جناب دکتر. احوال شما؟
توجه من هم مثل بسیاری از خوانندگانتون به گفته مامای شهر مجاور جلب شد که طرفدار ازدیاد جمعیت بود و ناخودآگاه یاد کتاب زنهای دیکتاتورها افتادم (عنایت فرمایید که تیتر کتاب زنهای دیکتاتورها است و نه دیکتاتورهای زن.Femmes de dictateurs). بخشی از این کتاب به زندگی در رومانی کمونیست تحت حاکمیت چائوشسکو اختصاص داره. زمان چائوشسکو هم کورتاژ و هم دارو و وسایل پیشگیری از بارداری ممنوع و غیر قانونی بوده. ممکنه بعضی ها بگن این شرایط تنها کمی بدتر از ایرانه. درسته. ولی قضیه به اینجا ختم نمیشه. در اون دوره تمام زنهایی که استخدام دولت بودند ماهانه باید سر کار معاینه می شدند. باور می کنید؟ یعنی یک پزشک به اداره یا کارخانه یا مزرعه یا هر محل کار دیگری می رفته و تمام زنهای شاغل رو معاینه می کرده. هدف از این معاینه چی بوده؟‌ اطمینان از سلامت جنسی زنان؟ خیر! جناب چائوشسکو می خواسته اطمینان حاصل کنه که جمعیت رشد پیدا می کنه. که اگر زنی حامله است اون بچه رو نندازه. اگر زنی حامله نمیشه دلیلش چیه؟ چائوشسکو می خواسته حاکم سرزمین پر جمعیتی باشه. به این ترتیب خانواده های زیادی بچه دار شدند و چون از پس مخارج این تعداد کودک بر نمی اومدند اونها رو به پرورشگاهها سپردند. پرورشگاههای رومانی در دهه هشتاد همیشه پر بودند. من خوب یادمه که بعد از فروپاشی کمونیسم خیلی از مردم کشورهای غربی به رومانی می رفتند و از اونجا نوزاد یا کودکی رو به فرزندخواندگی می پذیرفتند. من اسم کتاب رو اینجا می نویسم به عنوان مرجع اگر کسی علاقمند به مطالعه کتاب بود. اگرچه حالا زنهای زیادی خاطرات دردناک و باورنکردنی خودشون رو از اون دوران در اینترنت در دسترس عموم قرار دادند و حتی فیلمهایی از اتفاقات اون دوران هم ساخته شده. خوندن این داستانها به داشتن درک صحیحی از اون دوران سیاه کمک می کنه ولی من شخصا اولین بار از این قضیه با خوندن کتاب ذیل آگاه شدم.
https://www.amazon.ca/-/fr/FEMMES-DICTATEUR-DIANE-DUCRET/dp/2266220047

سلام
ممنون از لطف شما
این کتاب را نخوندم ولی چنین چیزی در کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول هم بود.

من دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 10:11 ب.ظ

وای خدایا چرا یاد هویج افتادم؟ آخر گفتید در جوانی خیلی لاغر بودید با لباس نارنجی
نارنجی تو مدرسه ی موشها همان نازک نارنجی بود که می گفت ایششششش آقای معلم هم صداش مثل خانم معلم بود.


حق دارین
بله خودشه
معلمشون هم همیشه اول کلاس میگفت: سلااام بچه موش‌های عزیز!

تیلوتیلو دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:06 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/


رنگ خاص لباس باعث شده در ذهنش باقی بمانید و این خیلی قشنگه

بله
همین طوره

نازی دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:52 ق.ظ

بعد دکتر ربولی در عنفوان جوانی اهل تیپ زدن بودین نارنجی پوش بودینچشم آنی خانوم را دور دیده بودین


اون موقع آنی در کار نبود هنوز

نازی دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:50 ق.ظ

وای از دست شما چرا معلم داشتن نارنجی بود اسمش یه همچین چیزی یکی بود خیلی فضول بود هی گیر میداد به کپل پزشک بچگیم فوت کردن خیلی مهربون بود بهم میگفت من برادر کپلم و منم باور میکردم چون شکمشون بزرگ بود

نارنجی همکلاسی کپل بود نه معلمش!

نازی دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 07:28 ق.ظ

عزیزدلم عسل
چه خاطره زیبایی داشته و چقدر در ذهن اون بچه دیروز و خانم دکتر امروز خاطره خوشی از خودتون ثبت کردین من این برخورد را خیلی دوست دارم یادم میاد خودم خیلی کوچک بودم شاید چهار یا پنج ساله و با پزشکم بر سر مدرسه موشها و دعوای بین کپل و خانم معلمش کلی صحبت کردیم

ممنون
بله برای خودم هم جالب بود.
اما تا جایی که یادم میاد توی مدرسه موشها هیچ وقت خانم معلم نداشتیم

من دوشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:27 ق.ظ

سلام فکر کردم نوشته اید جوجه نارنجی
پس اون شعر افغانی که قرار بود تیتر باشه چی شد؟

سلام
شرمنده نمیدونم چرا فکر میکردم این ترانه مال افغانستانه
الان که کامنت شما را خوندم گوگل کردم و فهمیدم ایرانیه

من. یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:32 ب.ظ

ناف افتادن ب دل درد مربوط بود که

من که آخرش نفهمیدم اصلا چی هست؟

رها یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:28 ب.ظ

خوب شد اومدن داروها ی تاریخ گذشته اشونو به مردم دادن
حالا این وسط جمعیت هم باید زیاد بشه
خدا عالم است

به مردم ندادن. وقتی دیدن تاریخ گذشته است از داروهای درمونگاه دادن.

آتشی برنگ اسمان یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:10 ب.ظ https://atashibrangaseman.blogsky.com

خلاف قوانین جوانی جمعیت.... چقدر این جمله درد داره ...

موافقم

کامشین یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 08:26 ب.ظ

نه آدرس نمی خواهم.
شما آمدید تهران بفرمایید گل بفرستم منزل میزبانتون

ممنون
چشم

مریم یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 05:29 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
خداقوت و پرتوان باشید
چقدر دلم برای پی نوشت هایی که درباره ی عسل جون بود تنگ شده بود
الهی که خدای یگانه یارو یاورش باشه و حفظش بکنه از بلاها ی دنیوی و اخروی
الهی آمین
به برکت صلوات بر محمدص و آل محمدص
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

سلام
پس برای همین دیگه کامنت نمیگذاشتین؟!

سارا یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:09 ب.ظ https://15azar59.blogsky.com

سلام
میگم حالا اون خاطره نقاشی رو یادتون نمیاد خاطرتون نیست که پیراهن نارنجی ای داشتید؟!
خیلی رنگ تو ذهن بمونی هست اخه
.
عسل جان خداوند رب العالمین را شکر کرده بلکه وحدانیت یادش بیاد
میدونید من هنوزم همینطورم برای به یاد اوردن یه چیزایی از مطالب مرتبط و حتی غیر مرتبط دیگه کمک میگیرم

سلام
پیراهن نارنجی داشتم. اینو دیگه یادمه.
بعید نیست

الف. پلف یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:33 ق.ظ

سلام .فقط اون قسمت که مغایر با قانون جوانی جمعیته !!! ما و مسئولین توی جهان های موازی زندگی میکنیم این فرضیه رو میشه توی ایران اثبات کرد

سلام. دقیقا
اخیرا شنیدم توی داروخونه یکی از درمونگاهها یه مقدار قرص ضد بارداری پیدا کردن و با پا لهشون کردن!

امید یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 10:17 ق.ظ

احتمالا نزدیک انتخاباته مجدد بیان اونجا بعد میرن تا 4 سال دیگه

بعید نیست

کامشین یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:54 ق.ظ

خواندن این پست شما غم فراوان به دلم گذاشت. بعید نیست بشینم و مفصل گریه کنم.
وقتی من شهروند عادی، از خواندن فجایع جاری و ساری در نظام پزشکی غمباد می گیرم وای به حال شمای پزشک که از نزدیک شاهد و ناظر هستید. احساس کردم باید بیام درمانگاه براتون یک دسته گل بیارم

دیگه این قدر هم غم انگیز نبود به خدا
شما لطف دارین اما همچنان از دادن آدرس معذورم

مارس یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:53 ق.ظ

من اصلا نمیدونم نافت افتاده یعنی چه اتفاقی افتاده خیلی بامزه بود نقطه عطف ازلی ابدی پزشکی و طب سنتی

من نمیدونم تو این مملکت چرا جوانی جمعیت همیشه به عهده کسی هست که محتاج یه نسخه رایگانه !؟؟؟

مجازم اگه به پ ن بخندم ؟؟؟: یعنی تمام دنیا رو بگردی مثل ما تو هیچ جغرافیایی پیدا نمیشه‌ ملت پارادوکس های فراوان فرهنگی

ممنونم. اما واقعا خوشحال میشم که بفهمم جریان چیه؟!
چه عرض کنم؟
اختیار دارین. کاملا موافقم.

افق بهبود شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 06:45 ب.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

دیگه نمیشه به ماما های مرکز بهداشت اعتماد کرد
همین فردا پس فردا ست که به جرم عملکرد خلاف قانون جوانی جمعیت بگیرنمون
به عنوان پاسخ کوبنده میتونید آمار و تعداد فرزندان پزشکان ،ماما ها و قانون گزاران قانون جوانی جمعیت رو بپرسید.
دیگه شورشو درآوردن

بعید نیست اگه به زودی همون قانونی که توی کتاب 1984 نوشته بود اجرا کنند. (هفته ای یک بار رابطه اجباری برای افزایش جمعیت!)

زهره شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 04:05 ب.ظ

شیرین شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 03:07 ب.ظ

چه مامای ...!!! واقعاموندم چه صفتی واسش بزارم
تواین اوضاع بچه میخوان چیکار؟ مردم دیگه تو رختخوابم اختیار ازخودشون ندارن
نه اینکه مملکت گل وبلبله جمعیت جوون هم میخوان

معلومه خیلی همراه ومهربونید که یه خاطره خوب واسه اون دخترساختین
خدا حفظتون کنه اسه عسل جون

من هم همین طور
توی این مملکت آب خوردن هم سیاسی شده.
شما لطف دارین. حتما هستم اما خودم که یادم نیومد

لیا شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 02:22 ب.ظ

وای ترجمه عسل فقط چقدر ماشالا نمکه این بچه البته بچه های آخر نمیدونم چجوری میشه خیلی بانمک و تودلی مامان باباشون و بقیه میشن
چقدر ماشالا حافظه خانوم دکتر خوب بوده من که حافظه تصویریم صفره
میگم آقای دکتر خوشبحالتون سرویس رفت و آمد دارید چقدر لاکچری هستید ما که هرروز با شلوغی مترو و اتوبوس میریم سرکار و میایم ولی خیلی کیف میده بیان و ببرنت سرکار تازه پولم ندی بالاخره یه فرقی باید بین شما دکترا با ما معمولیا باشه دیگه
خداییش دکتر بودن خیلی کلاس داره خوشبحالتون

سپاسگزارم.
واقعا. من که اصلا یادم نیومد.
ممنون از لطفتون. اما ما گاهی تا چندین کیلومتر هم باید از شهر خارج بشیم. واقعا سخته که بخوایم ماشین پیدا کنیم.
باور کنید فقط همین نیمچه کلاسش برامون مونده!

سید شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام. از یک جهت این طور مجازات‌های جایگزین ، برای محکوم و مردم خوبه
در خصوص مردم داری و تحویل گرفتن بچه ها هم رفتارتون درس آموزه
در خصوص گل دخترتون هم، فکر میکنم با خواندن الحمدلله به خودش روحیه داده تا قبل هوالله یادش بیاد

سلام. بله به شرطی که توی همین ویزیت ها به محکومیت خودشون اضافه نکنن
ممنونم
بعید نیست.

پریمهر شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 01:08 ب.ظ https://parimehr.blogsky.com

سلام دکتر
شما هم جریانها دارید با بسیج جامعه پزشکی
همه خاطرات جالب یه طرف، پینوشت یه طرف

سلام
بله. خدا دفعه بعدشو به خیر کنه!
ممنون

آذردخت شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 01:03 ب.ظ http://azardokht.blog.ir

سلام.
خدا آخر عاقبت ما را با این بسیجیان مخلص! و اعمال جهادی‌شون به خیر کنه.
حالا شما لباس نارنجی داشتید یا اینکه خانم دکتر اصلا اشتباه گرفته بودند؟

سلام
آمین!
یه لباس نارنجی که داشتم. اما بعید نیست منو اشتباه گرفته باشن.

زری.. شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:53 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

سلام. قصور پزشکی ایشون چی بوده؟ نفهمیدید؟ پونصد تا مریض زیاد نیست؟
این بسیج پزشکی ازش چیز بدردبخوری در میاد؟
ولی دکتر ایشون الان متخصصه! چند ساله بوده که شما باهاش نقاشی کشیدی؟؟؟ دارم فکر میکنم نکنه با یه دختر چهارده پانزده ساله نشسنی به نقاشی کشیدن :)))

سلام. روم نشد بپرسم. زیاد که هست.
مهم نیته!
راستش همین الان حساب کردم. اگه منو اشتباه نگرفته باشه حدودا دوازده ساله بوده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد