جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (284)

سلام

1. ساعت حدود هشت و نیم شب بود که خانم مسئول تزریقات اومد توی مطب و گفت: ببخشید میشه برای یک ساعت برای خانمها سرم ننویسین؟ گفتم: چطور؟ گفت: آخه "اوشین" داره شروع میشه! گفتم: مگه باز هم دارن پخشش میکنن؟ گفت: باز هم؟ مگه کی پخشش کردن؟ گفتم: موقعی که من راهنمایی و دبیرستان بودم! گفت: ووووو! اون موقع که من هنوز به دنیا هم نیومده بودم! گفتم: اگه میخوای تا همه داستانشو برات بگم. گفت: نهههههه نگین یه موقع و رفت. بعدا بهش گفتم: راستی تلویزیون اینجا که فعلا آنتن نداره چطور دیدیش؟ گفت: با اینترنت روی تبلتم!

2. (18+) یه آقای 49 ساله گفت: مدتیه میل جنسیم از بین رفته. گفتم: از چه موقعی این طور شده؟ گفت: از حدود یک سال پیش. گفتم: توی این مدت هیچ درمانی براش نکردین؟ گفت: نه راستش برام مهم نبود. اما حالا میبینم برای بابام که هفتاد سالشه تازه زن گرفتیم و زنش حامله است بهم برخورد!

3. مرده اومد توی مطب تا کد رهگیری بگیره و خانمش را ببره پیش متخصص قلب. وقتی داشتم توی کامپیوتر میزدم اسم دکتر را هم گفت و فهمیدم پیش همون خانم دکتر میرن که من برای نوشتن قرصهای فشارم رفتم. توی قسمت توضیح بیماری بعد از نوشتن مشکل بیمار نوشتم: با تشکر از داروهای فشار خون که برای خودم نوشتین. فعلا با همون نصف لوزارتان اچ دارم ادامه میدم!

4. پیرزنه دو بسته قرص از یک برند و ساخت دو کارخونه مختلف گذاشت روی میز و گفت: سه بسته از هرکدوم برام بنویس. گفتم: اینها که یکی هستند. گفت: یکین؟ پس شصت تا از هرکدومشون که دوست داری بنویس!

5. یه خانم دکتر طرحی اومد ولایت که صدای خیلی نازکی داشت. توی یکی ازدرمونگاهها یه بچه را دیده بود و براش نسخه نوشته بود و بعد داشته درباره داروها برای پدر بچه توضیح میداده که مرده میگه: خانم دکتر دیگه لازم نیست با من هم بچه گونه صحبت کنین!

6. درحال دیدن جواب آزمایش پیرزنه ازش پرسیدم: الان چه داروهایی مصرف میکنین؟ گفت: فقط قرص قلب میخورم. چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: و فشار و چربی و تیروئید و قند!

7. داشتم مریض میدیدم که مرده سرشو از توی پنجره آورد تو و گفت: ببخشید میشه بیایین این آزمایشو ببینین که من دیگه نیام توی درمونگاه؟ آخه خیلی شلوغه!

8. خانمه گفت: میخوام برم پیش متخصص کد ارجاع بده. براش نوشتم و گفتم: دیگه که مشکلی نداشتین؟ گفت: میخوام آزمایش هم بدم. گفتم: چه آزمایشی میخواین براتون بنویسم؟ گفت: نه وقتی رفتم پیش متخصص خودش برام مینویسه!

9. مرده گفت: سرم درد میکنه. گفتم: قبلا هم درد میگرفت؟ گفت: بله. گفتم: خب پس سابقه شو داشتین. گفت: نه اصلا سابقه نداشت!

10. پیرزنه گفت: برام آزمایش قند و چربی بنویس. نوشتم. رفت آزمایشگاه و برگشت و گفت: خیلی وقته صبحها انگشتهام درد میکنه حالا به آزمایشگاه گفتم ازم آزمایش روماتیسم هم بگیر گفت برو تا دکتر برات بنویسه. گفتم: خب همون وقت میگفتین براتون مینوشتم. گفت: آخه نمیدونستم!

11. من معمولا اسم کسی را نمینویسم. اما این برام جالب بود: یکی از آقایون پرسنل درمونگاه فامیلش "بابایی" بود. یکی از خانمهایی که توی درمونگاه کار میکنه بهش گفت: بابایی یه لحظه بیا. پیرمرده که توی مطب بود گفت: اینها انگار خانوادگی این درمونگاهو قرق کردن! (لازم که نیست توضیح بدم؟!)

12. یه خانم دکتر بسیار محترم از شبکه ما رفت به یک شبکه دیگه. برای خداحافظی بهش پیامک زدم و یکی از جملاتی که نوشتم این بود: .....  شما یکی از پزشکهایی بودین که همیشه براش احترام قائل بودم ..... و چند ساعت بعد خانم دکتر جواب داد و تشکر کرد. بعد از خوندن جواب خانم دکتر همین طوری یک بار دیگه پیام خودمو هم خوندم و دیدم نوشتم: .... شما یکی از پزشکهایی بودین که همیشه برام احترام قائل بودین .....!! فورا یه پیام دیگه نوشتم و کلی عذرخواهی کردم و گفتم منظور من این بود که شما یکی از پزشکهایی بودین که همیشه براش احترام قائل بودم. که گفتند: بله متوجه شدم! هیچوقت نفهمیدم چرا این طور نوشته بودم!

پ.ن.1:چند روز پیش از تولد دکتر پرسیسکی وراچ بهشون توی فیسبوک پیام دادم و خواهش کردم دست کم باز هم به مناسبت تولدشون پست بگذارن که گفتند چشم! اما متاسفانه باز هم خبری نشد. من هم دیگه روم نشد بپرسم چرا باز هم چیزی ننوشتن.

پ.ن.2: گزینه های داخلی سفر دارن یکی یکی حذف میشن و احتمال خارجی شدن سفر روز به روز بالاتر میره. سال پیش موقعی که میخواستم گواهینامه مو عوض کنم برای این که دوبار پول عکس گرفتن ندم پاسپورتم را هم عوض کردم! اما اعتبار پاسپورت آنی و بچه ها گذشته و نمیدونم کی فرصت کنن برن و تمدیدش کنن. ضمنا احتمالا عماد هم مشمول محسوب میشه و یه مقدار کار اداری داره برای رفتن.

عفونتوفوبیا!

سلام

الان چندساله که یک پزشک باسابقه از یکی از شهرهای دور همراه با خانواده به شبکه ما اومده. این که چطور از ولایت ما سردرآورده خبر ندارم.  تا یکی دو سال پیش همراه با خانواده توی پانسیون یکی از مراکز روستایی زندگی میکرد اما بالاخره همسر و بچه هاش اون قدر بهش فشار آوردند که هرطور بود یکی از پانسیونهای داخل شهر را گرفت و دیگه هر روز خودش میره به روستا و برمیگرده. هروقت که چندروز تعطیل نزدیک به هم داشته باشیم هم میدونم که روزهای بین التعطیلین را هم مرخصی میگیره و میره ولایتشون و از قبل خودمو آماده میکنم تا برم به درمونگاهی که ایشون کار میکنه. خوشبختانه مردم روستا هم دوستش دارند و این باعث میشه وقتی برای چندروز نیست و من به جاش میرم درمونگاه به شدت خلوت بشه! برای همین پرسنل اون مرکز هم همیشه از رفتن من به اونجا استقبال میکنند!

هفته ای که تاسوعا و عاشورا داخلش بود هم یکی از هفته هایی بود که رفتم به همون روستا. نشسته بودم و درحال خوندن یکی از سایتهای خبری بودم (قبلا یکی دیگه شونو میخوندم که نمیدونم چکار کردند که دیگه با اینترانت داخلی توی درمونگاه باز نمیشه. اما بعد این یکی سایتو کشف کردم که با اینترانت باز میشه) که  در باز شد و یه خانم اومد توی مطب و نشست روی صندلی. مشکلشو گفت و من هم چند سوال پرسیدم و نسخه شو نوشتم و بلند شد که بره که یکدفعه ایستاد و گفت: ببخشید چند روزه که سر پسرم ضربه خورده. بردیمش پیش متخصص و بخیه اش کرد و گفت دو هفته بعد بخیه هاشو بکشیم. اما میترسم زخمش عفونت کرده باشه. چکار کنم؟ گفتم: دارو براش ننوشتن؟ گفت: چرا داره کپسول میخوره. پماد هم داده که صبح و شب میزنم روی زخمش. گفتم: خب پس دیگه بعیده که عفونت کنه. اما اگه دوست داشتین بیارین تا زخمشو هم ببینم. گفت: الان برم بیارمش؟ گفتم: الان که نه دیگه وقت اداری داره تموم میشه و ماشین داره میاد دنبالمون. میخواین فردا بیارینش.

روز بعد درحال دیدن مریض بودم که خانمه اومد توی مطب و گفت:  پسرمو آوردم. بیارمش داخل مطب؟  گفتم: بیارین. خانمه رفت بیرون و چند لحظه بعد با یه پسر حدودا هجده ساله برگشت توی مطب و گفت: میخواستم زخمشو ببینین. همون طور که دکترش گفت هر روز روش پماد زدم. اما باز هم میترسم عفونت کرده باشه. بعد پانسمان روی زخم را برداشت و من با یک توده زردرنگ پماد تتراسیکلین خشک شده روبرو شدم که گاهی سر نخ بخیه هم از لابلاش دیده میشد!  بقیه قسمتهای سر پسر هم پر بود از موهای چرک و پر از شوره. به جرات میتونم بگم سالها بود که چنین موهای کثیفی ندیده بودم!  گفتم: الان که اصلا زخمش پیدا نیست. ببرینش توی واحد تزریقات تا یه کم روی زخمشو تمیز کنن تا ببینم چطوره. گفت: نه دکتر گفت به هیچ عنوان آب به زخمش نرسه وگرنه عفونت میکنه! الان ده روزه که من فقط هر روز دارم روی زخمش پماد میمالم. هروقت هم که میره حمام گفتم روی بالاتنه اش آب نریزه که یه وقت به سرش آب نرسه و فقط پایین تنه شو میشوره! گفتم: خب این طوری هم که اصلا نمیشه زخمشو دید. من چیزی نمیتونم بگم. گفت: خب اگه حتما باید پمادها پاک بشن و آب به زخمش برسونین من اصلا میگذارم همون چهار روز دیگه که دکترش گفت باید بخیه هاشو بکشیم میارمش! گفتم: باشه فقط مراقب باشین زخمش به خاطر شستشو ندادن عفونت نکنه! یکی دو ساعتی گذشت و درمونگاه بالاخره خلوت شد. رفتم و  به خانم مسئول تزریقات گفتم: چهار روز دیگه خدا به دادت برسه. گفت: چرا؟ گفتم: چنین مریضیو آورده بودن. گفت: اتفاقا مادرش اومد پیشم.  به من گفت: اینجا از وسایلتون مطمئنین؟ یه وقت موقع کشیدن بخیه باعث نشین زخمش عفونت کنه؟ ببرمش پیش دکتر خودش بکشه بهتر نیست؟! گفتم: خب شما بهش چی گفتین؟ گفت: بهش گفتم: بالاخره اینجا که مثل شهر مجهز و تمیز نیست. همه نوع مریضی هم میاد. ببرین توی مطب همونجا براتون بکشن که مطمئن تره. بعد هردومون لبخند زدیم و بعد هر کدوممون رفتیم سراغ کار خودمون.

پ.ن1: از مدتی پیش بررسی گزینه های سفر امسال شروع شده. و خوشحالم که به اطلاعتون برسونم بعد از چند سال با اتمام تعدادی از وامها یکی دو گزینه خارج از کشور هم توی گزینه ها مطرح شدن. گرچه سفر چندان لاکچری نمیشه اما از هیچی بهتره. بخصوص که بعید نیست بعد از انتخابات یه کشور خیلی خیلی دور دیگه چنین سفری را هم نتونیم بریم!

پ.ن2: تصمیم گرفتم بعضی از پستهایی که با برچسب متفرقه نوشتم و به نوعی به مسائل پزشکی مربوط میشن از بقیه متفرقه ها جدا کنم و با یک برچسب جدید بگذارم. فعلا این اولیش. بقیه شونو هم به تدریج از متفرقه ها حذف میکنم و برچسبشونو عوض میکنم. (حالا اگه بعضیشون جالب نبودند هم به بزرگی خودتون ببخشین)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (283)

سلام

1. نسخه یه بچه را که نوشتم پدرش گفت: چندتا دونه به پشتش زده یه پماد براشون مینویسی؟ گفتم: از کِی دراومدن؟ درحال بالا زدن لباس بچه گفت: اینها که درنیومدن! کک نیشش زده.

2. صبح که رفتم توی درمونگاه اولین مریضم یه پیرزن 92 ساله بود که گفت: از دیشب یکدفعه شنوایی گوشهام کم شده. اتوسکوپ را برداشتم تا توی گوشش را ببینم. وقتی روسریشو کنار زد متوجه شدم تازه به سرش حنا گذاشته و چند تکه بزرگ حنا روی هر دو گوشش را گرفته!

3. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: ببخشید دفع کردن یعنی چه؟ خطرناکه؟ گفتم: حالا چیو گفتن دفع میکنید؟ گفت: دیروز اومدم دکتر آزمایشمو نشون دادم. خانم دکتر گفت کلیه ات نمیدونم چی دفع میکنه!

۴.سال پیش یکی از همکاران ماما روز پزشک بهم پیامک زد و تبریک گفت. توی جواب بهش گفتم: خدا کنه روز ماما یادم بمونه بهتون تبریک بگم! امسال، چند هفته بعد از روز ماما بود که یادم اومد بهش تبریک نگفتم! یه پیامک دادم و با تاخیر تبریک گفتم و نوشتم: دیدین یادم رفت که تبریک بگم؟ جواب داد و کلی تشکر کرد و گفت: اینجا همیشه با همکاران ذکر خیر شما هست. همین که به یادم بودین خیلی ممنون و ... چند دقیقه بعد پیام داد و گفت: شرمنده من فکر کردم شما دکتر .... هستین اشتباه جواب دادم!

5. نسخه پیرمرده را که نوشتم یه شربت از جیبش بیرون آورد و گفت:  از این شربت هم یکی برام مینویسی؟ گفتم: بله. رفت داروخونه و چند دقیقه بعد برگشت توی مطب و گفت: من که گفتم از این شربت هم برام بنویس چرا ننوشتی؟ گفتم: نوشتم. بگذارید باز هم ببینم. بعد نسخه شو باز کردم و دیدم نوشتم. گفتم: بله نوشتم.  پیرمرده برگشت توی داروخونه و گفت: دکتر که میگه من نوشتم. تو چرا ندادی؟ میخواستی پولشو از من بگیری و بگذاریش توی جیبت؟! هرطور که بود ردش کردیم و رفت.  فکر میکردم ماجرا ختم به خیر شده که خانم مسئول داروخونه با گریه اومد توی مطب و گفت: من که میدونم شما شربتو ننوشته بودین بعد گفتین بذار ببینم و نوشتینش! میخواستین منو مقصر نشون بدین؟!

6. به دختره گفتم: آمپول میزنین یا کپسول بنویسم؟ گفت: همون کپسول درسته!

7. (16+) مرده کبودی پای چشمش را بهم نشون داد و گفت: این مال چیه؟ گفتم: ضربه خورده؟ گفت: نه! یکی دو جای دیگه بدنم هم همین طور شده. گفتم: اگه چندجای بدنتونه و بدون ضربه این طور شده باید آزمایش بدین. به پسرش گفت: برو بیرون میخوام یه چیزی به دکتر بگم. بعد گفت: حقیقتش صورتم ضربه خورده. اما الان چند روزه که نصف آ.لتم بدون دلیل کبود شده!

8. خانمه را به دلیل فشار خون بالا از خونه بهداشت فرستاده بودند. گفتم: کدملی تونو آوردین؟ گفت: نه ببین توی چیزت نیست؟ (با اشاره به کامپیوتر)!

9. فشار خانمه (یه خانم دیگه بود نه مورد قبلی!) با صبر کردن و قرص و ... پایین نیومد و نهایتا براش آمپول ضد فشار خون نوشتم. شوهرش گفت: ایشون فشارش بالاست آمپول براش ضرر نداره؟!

10. آقای مسئول پذیرش گفت: دقت کردین از روزی که ویزیت بچه های زیر هفت سال رایگان شده هر روز الکی میارنشون دکتر؟ گفتم: بله. گفت: حالا این که خوبه، دیروز خانمه داد و فریادش راه افتاده بود که چرا داروهاش رایگان نیست؟!

11. خانم مسئول تزریقات اومد توی مطب و گفت: ببخشید! یه آقایی به اسم ... الان اومد توی درمونگاه. لطفا هرطور که شده براش آمپول ننویسین. هربار میاد دکتر، دکتر را مجبور میکنه براش آمپول بنویسه بعد با من هم لجه! دفعه پیش گلدون را برداشت و میخواست بزنه توی سَرَم. گفتم: اون وقت اگه براش ننویسم و با گلدون زد توی سر من چی؟ گفت: دیگه خودتون یه فکری براش بکنین! مرده اومد توی مطب اما خوشبختانه فقط قرصهای خواب مادرش را میخواست!

12. خانمه با یه بچه یک ساله توی بغلش اومد. بچه شو دیدم و نسخه شو نوشتم و بلند شد که بره. بچه سه چهار ساله اش که کنارش ایستاده بود گفت: پس من؟ مادره گفت: تو رو که دید! بچه گفت: دید؟ و رفت بیرون!

پ.ن1. عسل دوره آموزش زبان انگلیسی کودکان را تموم کرد و رفت بخش نوجوانان اونجا هم ازش امتحان تعیین سطح گرفتند و یکدفعه از اواخر کار براش شروع کردن! به گفته مدیرشون همین طور ادامه بده خیلی زود باید بره بخش بزرگسالان! اعتراف میکنم یه بخشهایی از کتابش دیگه داره برای من سخت میشه!

پ.ن2. بعدنوشتی که توی پست قبل نوشتم اینجا هم تکرار میکنم:

به توصیه یکی از دوستان که همیشه به من لطف دارند. MRI را به یک جراح مغز و اعصاب (که به کارشون اطمینان دارم) هم نشون دادم و ایشون هم گفتندکه مشکلی نیست.


سقوطی برای آگاهی

سلام

آخرین شنبه خردادماه بود. تازه از سر کار اومده بودم. چند جای مختلف شهر کارهای متفرقه ای داشتم. پس اول ناهار خوردم و بعد یک ساشه کاپوچینو که مدتی پیش یک بسته شو خریده بودم. چون از این مارک تا به حال ندیده بودم! کمی استراحت کردم و بعد راهی شدم. هوا گرم بود اما چون میخواستم این ماه هرطور که شده رکورد دویست هزار قدمی اپلیکیشن Samsung health گوشیو بزنم و از خط پایان رد بشم پیاده راهی شدم. جای اول را رفتم و بعد جای دوم. به دعوت یکی از دوستان یک فنجون قهوه خوردم و کمی صحبت کردیم و بعد راهی جاهای دیگه شدم. بالاخره کارها انجام شد و پیاده برگشتم سمت خونه درحالی که چند کیلو بار را هم با خودم میبردم طرف خونه. (اگه بخوام بگم این چند کیلو چه چیزهایی بودند دیگه بحث خیلی طولانی میشه و حوصله تون سرمیره). بالاخره به خونه رسیدم. یه نگاه به گوشی کردم و دیدم بیشتر از یازده هزار قدم راه رفتم. کلی ذوق کردم. گرچه هنوز خیلی با یکی از اقوام که نگهبان یکی از کارخونه های بزرگه و هر بار موقع شیفتش مرتبا درحال قدم زدن توی کارخونه است فاصله داشتم. اما همین هم خوب بود. مادر آنی توی آشپزخونه نشسته بود و با آنی با آقای صاحبخونه توی واشنگتن صحبت میکردند. بهشون سلامی کردم و رفتم و روی مبل سه نفره مون دراز کشیدم و سرمو کردم توی گوشی! حدود نیم ساعت گذشته بود که زنگ خونه به صدا دراومد. نگاهی به مونیتور آیفون خونه انداختم. عسل بود که رفته بود توی کوچه تا با بچه های همسایه بازی کنه. از جا بلند شدم و رفتم سمت آیفون. گوشی آیفون را برداشتم و گفتم: بله؟ و همزمان دکمه باز کردن در را فشار دادم. پیش از این که عسل چیزی بگه اون اتفاق افتاد. یکدفعه همه جا تاریک شد، هرکاری کردم نتونستم وزن بدنمو تحمل کنم و افتادم. دست و پام به شدت تکون میخوردن. به خودم گفتم: من تشنج کردم؟ اما نه. یکی از مهم ترین نشونه های تشنج کاهش سطح هوشیاریه. پس تشنج نیست. اما پس چی شده؟ من که هیچ وقت این طوری نشده بودم. و بعد یکدفعه یادم اومد که چرا باز هم این طوری شدم.

  ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (282)

سلام

1. پیرمرده گفت: اومدم تا داروهامو بنویسی. بعد دوتا پلاستیک دارو گذاشت روی میز و گفت: قرصهای این پلاستیکو روزی یک بار میخورم. اون پلاستیکو روزی دوبار!

2. (18+) یکی از راننده های آمبولانس که اخیرا از یکی از درمونگاه های شبانه روزی به یکی دیگه از درمونگاه ها منتقل شده بود گفت: چند روز پیش دکتر .... شیفت بود و وقتی اومد گفت امروز با خانمم اومدم سر شیفت. گفتم: خب؟ گفت: چند هفته پیش توی درمونگاه قبلی هم با خانمش اومده بود سر شیفت. گفتم: خب؟ گفت: آخه این دوتا خانم با هم فرق میکردند!

3. توی درمونگاه بودم که دیدم شارژ گوشیم داره تموم میشه. شارژرمو درآوردم و گوشیمو زدم توی شارژ. دوتا خانم اومدند توی مطب و نسخه شونو نوشتم. وقتی داشتند میرفتند بیرون یکیشون به اون یکی گفت: دفعه پیش هم که اومدیم پیشش داشت گوشیشو شارژ میکرد یادته؟!

4. خانمه با فشار 18 اومده بود. فشارش با قرص زیر زبونی و ... هم پایین نیومد. نهایتا براش آمپول ضدفشار خون نوشتم. چند دقیقه بعد خانم مسئول تزریقات اومد توی مطب و وحشت زده گفت: ببخشید. بعد از این که آمپولشو زدم فشارشو هم گرفتم 12 بود! الان فشارش میفته ها! گفتم: نه من دو سه بار فشارشو گرفتم 18 بود. گفت: نه به خدا 12 بود! گفتم: حالا چند دقیقه دیگه باز هم فشارشونو بگیرین. چند دقیقه بعد گفتم: خب حالا فشارشون چند شد؟ گفت: 14!

5. خانمه ساعت یازده پسرشو آورده بود و گفت: از ساعت هشت  تب کرده. هر چهار ساعت بهش تب بر دادم و بهتر نشد!

6. صبح که رفتم توی درمونگاه یه پیرزن 76 ساله منتظر نشسته بود. گفتم: بفرمایید. گفت: دیشب توی گوشی نوشته بود فهمیدن این واکسنی که من برای کرونا زدم احتمال لخته شدن خون داره. ترسیدم بلایی سرم بیاد!

7. ساعت تغییر شیفت توی درمونگاههای شبانه روزی ولایت دو بعدازظهره. یکی از پزشکان جدیدالورود ساعت یک و نیم اومد تا شیفتو تحویل بگیره. گفتم: زود اومدین آقای دکتر! گفت: مطمئنین؟ آخه من پنجشنبه هم همین موقع رسیدم بهم گفتند دیر اومدی! گفتم: آخه تعویض شیفت پنجشنبه ها ساعت یکه!

8. خانمه گفت: مدتیه سردرد گرفتم. فراموشی هم پیدا کردم. گفتم: کجای سرتون درد میگیره؟ گفت: یادم نیست این طرف سَرم بود یا اون طرفش؟!

9. گلوی بچه را نگاه کردم و بعد چوبو انداختم توی سطل زباله. بچه گفت: آخه آدم این چوبو میندازه توی سطل آشغال؟!

10. درحال دیدن مریض بودم که آقای مسئول پذیرش اومد توی مطب. نگاه کردم و دیدم داره انگشتشو روی سرش میچرخونه. وقتی مریض رفت گفتم: چی میگی؟ گفت: خواستم بگم این بابا مشکل داره. مراقب باش. گفتم: چطور؟ گفت: مثلا چندهفته پیش با ماشین میرفته که میبینه یه پیرمرد کنار خیابون نشسته و داره نون و ماست میخوره. قمه را از توی ماشین برمیداره و به پیرمرده حمله میکنه. هرطور بوده جلوشو میگیرن و میگن: چکارش داری؟ میگه: آخه آدم توی این سن نون و ماست میخوره؟ باید کباب بخوره که ویتامینهای بدنش تامین بشه! (روز بعد که رفتم همون درمونگاه آقای مسئول پذیرش گفت: اون مریضه را دیشب با چاقو زدن!)

11. صبح که رفتم توی درمونگاه خانم مسئول تزریقات یه کدملی آورد و گفت: مال یکی از اقواممونه. یه مقدار دارو میخواد براشون مینویسین؟ گفتم: باشه. نیم ساعت بعد برای یه پیرمرد نسخه نوشتم چند دقیقه بعد اومد و گفت: من که مشکل خاصی نداشتم چرا این همه دارو برام نوشتین؟ نگاه کردم و دیدم داروهایی که برای خانم مسئول تزریقات نوشته بودم هم گرفته. بعد نگاه کردم و دیدم همون کدملیه! هرطور که بود درستش کردم و رفت. بعدا از خانم مسئول تزریقات پرسیدم و گفت: شرمنده داروها رو برای خودم میخواستم. چون میدونستم این فامیلمون گوشی نداره و براش پیامک نمیره گفتم برای اون بنویسین! (اگه بیمه روستایی یا خدمات درمانی بود همون موقع هشدار میداد که این مریض امروز یه نسخه داشته. اما تامین اجتماعی هشدار نمیده و برای همه نسخه های یک نفر توی یک روز فقط یک کد میده!)

12. توی یکی از درمونگاه های روستایی بودم که از شبکه بهم زنگ زدند و یکی از پرسنل شبکه گفت: اونجا قرص .... دارین؟ گفتم: بله کدملیشو فرستاد و گفت: بیست تا برای من بنویسین. نوشتم و متعجب بودم که ربط این دوتا به هم چیه که خانم مسئول پذیرش اومد توی مطب و گفت: شما برای خانم ... قرص  نوشتین؟ گفتم: بله گفت: الان بهم زنگ زد گفت از داروخونه تون بگیر بده به راننده آخر وقت برام بیاره شماره کارتتو هم بده تا برات کارت به کارت کنم! گفتم: حالا قیمتش چقدر بود؟ گفت حدود ده هزار تومن! (یکی دو روز بعد اون خانمو توی شبکه دیدم و بهش گفتم: خب قرصها را همین جا میگرفتین! گفت: راست میگیا اصلا به ذهنم نرسید!)

پ.ن1. ظاهرا سامسونت گرامی دیگه قابل تعمیر نیست

پ.ن2. توی چند روز گذشته دو خبر قابل توجه توی وبلاگ دوستان خوندم. یکی تلخ که امیدوارم هرچه زودتر مشکلشون حل بشه و پستهای جدیدشونو با خبرهای خوش ببینیم. و یکی شیرین که براشون آرزوی موفقیت بیشتر دارم.

از اتفاقات روزمره

سلام

چند هفته پیش بود. طبق معمول هرروز صبح وارد درمونگاه شدم و کامپیوتر را روشن کردم. اول سایت بیمه روستایی (سیب) را آوردم و واردش شدم. بعد چون دیروز توی یک درمونگاه دیگه بودم و امروز توی یک درمونگاه دیگه کد مخصوص این درمونگاه را هم وارد کردم.بعد سایت تامین اجتماعی را زدم و واردش شدم. بعد شماره ای که به گوشیم پیامک شد وارد کردم و یک بار دیگه فکر کردم اگه یه باربه هر دلیلی نتونستم گوشیمو ببرم سر کار چی میشه؟! بعد سایت ERX را باز کردم که مال بیمه خدمات درمانی و به نوعی مکمل سایت بیمه روستاییه. مثلا وقتی توی سایت بیمه روستایی یک قطره مینویسیم (حالا هرنوع قطره ای که باشه) میزان مصرفش توی سامانه سیب ثبت نمیشه و داروخونه نمیتونه دارو را توی سامانه ره آورد خودش ثبت کنه. پس باید بریم توی سایت ERX  و اون یک قلم را ویرایش کنیم. یا مثلا وقتی مریض را توی سامانه سیب به یک پزشک فوق تخصص ارجاع میدیم گاهی اصلا توی سامانه ثبت نمیشه اما کد رهگیری میده! بعد مریض میره شهر پیش پزشک فوق تخصص و بهش میگن ارجاعت ندادن و برمیگرده پیش ما برای دعوا! و یا ... برای همین خیلی از همکاران ترجیح میدن از اول توی سامانه   ERX  نسخه بنویسن. بعد از شبکه بهشون غر میزنن که چرا تعداد ثبت نسخه هاتون توی سامانه سیب کمه؟! خلاصه که با این سامانه ها اوضاعی داریم. 

سامانه نیروهای مسلح را هم باز کردم اما یوزرنیم و پسورد نزدم. چون توی این روستا به ندرت مریضی با این نوع بیمه داریم و باز کردن این سایت هم کار حضرت فیله! خیلی از روزها برای باز کردنش مشکل دارم و بعد که بازش کردم بهم میگه که چندتا تلاش ناموفق داشتم!

منتظر ورود اولین مریض شدم. کم کم مریضها شروع شدند و از قضا بعد از دیدن چند مریض یه نفر با بیمه نیروهای مسلح اومد. دوباره رفتم سراغ سایت نیروهای مسلح. اما اوضاع بدتر از هرروز بود. هرچقدر سعی کردم یوزرنیم و پسوردمو بزنم و برم توی سامانه گفت: رمز عبور اشتباه است. نهایتا زدم رمز عبور را فراموش کرده ام و بعد رمز عبورم را عوض کردم و این بار رمز جدیدو زدم. اما باز هم همون اتفاق تکرار شد. یک بار دیگه رمز جدید و بعد یک بار رمز قدیمی را زدم که نوشت: تعداد تلاشهای شما برای ورود به سایت از حدمجاز بیشتر شده. باید ... دقیقه صبر کنید. راستش برام عجیب بود که مریضه همچنان با آرامش نشسته بود و چیزی نمیگفت اما بعید نبود که این آرامش فقط آرامش پیش از توفان باشه. پس نسخه مریضو روی کاغذ نوشتم و بهش گفتم: شما داروهاتونو بگیرین بعد میزنمشون توی کامپیوتر. وقتی زمان قفل بودن صفحه تمام شد دوباره هم رمز قبلی و هم رمز جدید را زدم اما صفحه باز نشد. مونده بودم چکار کنم که چشمم پایین صفحه سایت به شماره پشتیبانی افتاد. گوشی را برداشتم و با شماره ای که نوشته شده بود تماس گرفتم که یک نوار ضبط شده گفت:  ..... از این به بعد قسمت رمز ثابت سامانه نیروهای مسلح از کار افتاده و همه باید با رمز پویا وارد بشن. اگه باوجود استفاده از رمز پویا باز هم مشکلی در ورود به سایت دارید صبر کنید تا به اپراتور وصل بشین. پیش خودم گفتم پس بگو! بعد رفتم  قسمت رمز پویا و کدملی و شماره تلفنمو زدم تا رمز یک بار مصرف برام پیامک بشه! و بعد راحت وارد سایت شدم! فقط نمیدونم نمیشد زودتر بهمون اطلاع بدن؟! راستش جرات نکردم دوباره با پشتیبانی تماس بگیرم و بهشون غر بزنم. هرچی باشه سایت مال نیروهای مسلحه!

پی نوشت: من چون توی درمونگاه ثابتی کار نمیکنم معمولا با یک کیف سامسونت سر کار میرم و روپوش و .... را با خودم میبرم و میارم. حدود ده سال پیش آنی یک سامسونت بهم هدیه داد که کاملا ازش راضی بودم. چند هفته پیش از جایی که حتی فکرش را هم نمیکردم یک سامسونت به دستم رسید. گفتم: چه سامسونت خوبی اما فعلا که بهش احتیاج ندارم. حتی رفتم یکی دوجا تا بفروشمش که گفتند: نمیخریم اگه میخوای بگذار تا اگه مشتری داشت برات بفروشیم. نهایتا توی خونه نگهش داشتم. چند روز پیش وقتی خسته و کوفته از سر کار برمیگشتم سر کوچه از ماشین پیاده شدم. داشتم به سمت خونه میرفتم که یکدفعه یکی از پاهام به یه چیزی گیر کرد و افتادم و کیف سامسونت بین من و زمین قرار گرفت. درش باز شد و بیشتر وسیله هایی که توش بودند بیرون ریختند. خوبه اون موقع کسی توی کوچه نبود . وسیله ها را از روی آسفالت کوچه جمع کردم و توی کیف ریختم و درش را بستم. اما یک طرفش بسته نشد. وقتی دقت کردم دیدم قلابی که باعث قفل شدنش میشد شکسته. قطعه شکسته شده را هم پیدا کردم و بردم خونه. بعد کیف را بردم برای تعمیر که گفتند: فکر نکنم قابل تعمیر باشه اما بگذارش ببینیم چی میشه. وقتی از مغازه بیرون اومدم خداروشکر کردم که قبلا یه سامسونت به دستم رسیده بود. و فعلا دارم ازش استفاده میکنم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (281)

سلام

1. خانمه گفت: دیشب اومدم اینجا گفتند فشارت شونزدهه. فردا هم بیا بگیر. فشارشو گرفتم و گفتم: فشارتون الان پونزدهه. گفت: آره دیشب هم پونزده بود. میخواستم ببینم درست میگین یا نه؟!

2. (16+) صبح یه روز جمعه رفتم سر شیفت که خانم مسئول تزریقات که شیفتش تموم شده بود و داشت میرفت خونه منو دید. گفت: امروز شما شیفتین؟ گفتم: بله. گفت: چرا دیروز که من شیفت بودم نیومدین؟! گفتم: تا جایی که یادمه شیفت قبلی کلی غرغر کردین که چرا این همه آمپول مینویسی؟ گفت: تو هرچقدر هم که آمپول و سرم بنویسی من دوستت دارم!

3. پیرمرده به آقای مسئول پذیرش گفت: یه قبض بده. آقای مسئول پذیرش گفت: میخوای بری پیش دکتر؟ پیرمرده گفت: پ نه پ میخوام گوجه بخرم!

4. شیفتو که تحویل گرفتم آقای مسئول تزریقات گفت: شما که بیخود مریض اعزام نمیکنین؟ گفتم: بیخود که نه چطور؟ گفت: دیشب خانم دکتر .... ساعت 12 شب یه بچه را اعزام کرد بیمارستان. توی بیمارستان موقع تحویل گرفتنش کلی بهمون خندیدن! گفتم: مگه مشکلش چی بود؟ گفت: دوتا مشکل داشت. 1. از صبح شکمش کار نکرده بود. 2. از دیروز وقتی گریه میکرد اشکش نمیومد! گفتم: یکی میزدی توی گوشش هر دو مشکلش حل میشد!  (این علائم میتونه مال کم آبی شدید بدن هم باشه اما چنین بچه ای قیافه اش از دور داد میزنه که چنین مشکلی داره نه یه بچه سر و مر و گنده!)

5. خانمه گفت: سرگیجه دارم. اون قدر که وقتی میخوام از در اتاق رد بشم نشونه میگیرم که از وسط در رد بشم اما شونه ام میخوره به چهارچوب در!

6. ماشین شبکه که  میرفت ولایت جا نداشت و مجبور شدم توی درمونگاه بمونم. چند دقیقه بعد یکی از خانمهای پرسنل اومد و گفت: من دارم با ماشین خودم میرم ولایت شما هم تشریف میارین؟ گفتم: باشه. وقتی رفتم توی حیاط خانمه اومد جلو و سوییچ ماشینشو گذاشت توی دستم! گفتم: چرا؟ گفت: میدونم آقایون وقتی توی ماشینی بشینن که راننده اش خانمه اضطراب میگیرن! گفتم: باور کنین من این طوری نیستم. گفتند: چرا میدونم! خلاصه که حدود یک ساعت پشت ماشین مردم بودم و رسوندمشون دم خونه شون!

7. خانمه گفت: من خیلی اضطراب دارم. مثلا چند روز پیش پسرم بهم زنگ زد و گفت: من توی خیابونم. شارژ گوشیم داره تموم میشه الان گوشیم خاموش میشه نگران نشی یه وقت. دو ساعت دیگه هم میرسم خونه. دو ساعت بعد که رسید خونه کلی باهاش دعوا کردم که من از ترس مُردم. چرا هرچقدر زنگ میزدم گوشیت خاموش بود؟!

8. خانمه اومد تا چند قلم دارو براش بنویسم و بره از داروخونه شهر بگیره. یکیشونو هرچقدر گشتم توی سامانه مخصوص اون بیمه پیدا نشد درحالی که توی بقیه سامانه ها بود. اون یه قلمو براش ننوشتم و رفت. بعد درحالی که سرم غلغله بود با اسناد شبکه تماس گرفتم و با هر فلاکتی بود توی اون سامانه پیداش کردیم و پیش از این که به شهر برسه اون یه قلم را هم به نسخه اش اضافه کردم. بعد فکر کردم یعنی هیچوقت میفهمه من برای داروش چه فلاکتی کشیدم؟! (خدایی خیلی فاز فردین بازی برداشتم اون هم الکی چون هیچ کار خاصی هم نکردم )

9. نسخه پیرزنه را که نوشتم همراهش گفت: ببخشید اگه میشه این دارو را هم برای شوهرش بنویسین. میخواستیم شوهرشو هم بیاریم که ایشون گفتن اگه اونو میبرین من دیگه نمیام! پیرزنه گفت: خوب کردم. برای این که هیچیش نیست الکی میخواد بره دکتر!

10. خانمه گفت: تو هم مثل برادر من میمونی من هم مثل مادر تو هستم! پس راحت دردمو بهت میگم!

11. اخیرا ویزیت پزشکانی که سابقه شون بالای پونزده ساله توی درمونگاههای دولتی زیاد شده (بقیه جاها را خبر ندارم). خانم مسئول پذیرش گفت: به خانمه ویزیت دادم که بیاد پیشتون. گفت چرا ویزیت ایشون گرون تره؟ گفتم چون سابقه شون بالای پونزده ساله ویزیتشون گرون تر شده. گفت خب سابقه ایشون زیاده من چرا باید بیشتر پول بدم؟! (حالا کاش حداقل این اضافه را به خودمون میدادن!)

12. پیرزنه گفت: الان خونه بودم همسایه مون بهم زنگ زد گفت پاشو برو درمونگاه. همون دکتره اومده که مثل برادرمون میمونه! (نمیدونم همون شماره 10 بهش زنگ زده بود یا نه؟!)

پی نوشت. یکی از اقوام از مدتها پیش یکی از تالارها را برای جشن عروسی در تاریخ 03/03/03 رزرو کرده بودند که چندروز مونده به مراسم بهشون گفتند به دلیل عزای عمومی حق آوردن ارکستر را ندارید. و بالاخره بین تاریخ رند و آوردن ارکستر دومی را انتخاب کردند و چون تالار برای پنجشنبه رزرو شده بود عروسی روز جمعه برگزار شد. فکر کنم فقط عروسی هامون سیاسی نشده بود که شد!

جومه نارنجی ....

سلام

چند هفته پیش بود. صبح رفتم توی درمونگاهی که عصر و شب هم همونجا شیفت بودم که دیدم غلغله است. گفتم: چه خبره؟ گفتند: از بسیج جامعه پزشکی اومدن! گفتم: خدا به خیر کنه.

این بار نه تنها دندون پزشک که چند متخصص مختلف هم آورده بودند. یکی از خانم دکترهای متخصص اومد توی مطب و گفت: دکتر! منو میشناسی؟ گفتم: قیافه تون آشناست اما نه شرمنده. گفت: من دکتر ... هستم. از سال ... تا ...  برای طرح توی همین درمونگاه بودم. تازه یادم اومد. با هم تعارف کردیم و کمی صحبت کردیم و رفت. توی درمونگاه به اندازه کافی برای چندنوع متخصص مختلف جا نداشتیم. نهایتا اون خانم دکترِ آشنا و یکی دو نفر دیگه توی درمونگاه موندند و بقیه توی مدرسه نزدیک درمونگاه مستقر شدند. چند دقیقه بعد بود که دیدم یکی یکی داره از متخصص های مختلف برام نسخه کاغذی میاد و مریضها میگن: بسیج جامعه پزشکی اشتباهی داروهای تاریخ گذشته شونو به جای داروهای اینجا آورده بودن! اونجا اینترنت نداشتن. گفتن بیاریم اینجا بزنین توی سیستم و داروهاشونو بگیریم. چندتاشونو زدم اما بعد دیدم واقعا امکان زدن همه این نسخه ها را ندارم. بخصوص که مریضهای خودم هم بودند و از طرف دیگه اگه احیانا مشکلی پیش می اومد قانون کسی که نسخه را ثبت کرده میشناخت! مریضها هم یکی یکی برمیگشتن توی مطب و میگفتن: قرار بود داروها رایگان باشه چرا اینجا پول میگیرن؟ با شبکه تماس گرفتم و گفتم: من دیگه این نسخ را ثبت نمیکنم. خانم "ق" مسئول امور درمان شبکه هم گفتند: ثبت نکنید و ثبت نکردم. چند دقیقه بعد مسئول اون گروه اومد و گفتم ثبت نمیکنم. بعد با شبکه تماس گرفتند و بعد دیدم یکدفعه مطب خلوت شد.از یکی از پرسنل پرسیدم: چی شد؟ گفت: بسیج جامعه پزشکی با داروخونه درمونگاه (بخش خصوصی) توافق کرد. بیست میلیون دادند به داروخونه و قرار شد داروهای روی نسخه های کاغذی را رایگان به مریضها بدن. خلاصه که سرم خلوت شد و حتی بعضی از مریضهایی که میخواستن بیان پیش من وقتی میدیدند متخصص هست و اون هم رایگان میرفتن اونجا. گرچه به خاطر رایگان بودن اون طرف هم غلغله شده بود.

اواخر وقت اداری بود که خانمی را با درد قفسه سینه آوردند. گفتم ازش نوار قلب بگیرند. نوارشو که دیدم متوجه شدم که طبیعی نیست اما نه درحدی که نیاز به اعزام با آمبولانس داشته باشه و از مریض خواستم بره شهر پیش متخصص قلب که گفت: نمیتونم برم. یکدفعه گفتم: راستی یه سر به مدرسه بزنین. نمیدونم توی متخصص هایی که امروز اومدن متخصص قلب هم هست یا نه؟ رفتند و برگشتند و گفتند: متخصص قلب نداشتند اما متخصص داخلی اومده بود. نوارو دید و گفت باید برین شهر. حالا یه کد ارجاع بدین تا بریم!

یه خانمی هم اومد و بهم گفت: من سالهاست که کمر درد دارم. پیش چند متخصص هم رفتم و سی تی اسکن گرفتم و ... و همه شون گفتن مهره های کمرت مشکل دارن. حالا رفتم توی مدرسه پیش متخصص طب سنتی که بهم گفت مهره های کمرت هیچ مشکلی ندارن نافت افتاده! حالا نظر شما چیه؟ گفتم: چی بگم؟ من اصلا نمیدونم نافت افتاده یعنی دقیقا چه اتفاقی افتاده؟!

داشتیم مریض میدیدیم که سر و کله رئیس دانشگاه پیدا شد. چرخی زدند و عکسی گرفتند و پرسنل مشکلاتشونو گفتند که قول داد همه را پیگیری کنه و امیدوارم که این کار را بکنه. یکدفعه مامایی که از طرف بسیج جامعه پزشکی اومده بود و لهجه ای مشابه مردم استان مجاور داشت (و بعدا فهمیدیم اهل همون جاست و همون جا هم مطب داره)  رییس دانشگاه را صدا کرد و گفت: من از مردم اینجا سوال کردم. مصرف داروهای ضد بارداری اینجا خیلی زیاده و این برخلاف قانون جوانی جمعیته! مامای اینجا چطور چنین اجازه ای میده؟ رییس دانشگاه هم مستقیم رفت توی داروخونه درمونگاه برای جمع کردن این داروها که چیزی پیدا نکرد و مشخص شد خانمهای شهر این داروها را از داروخونه های خصوصی تهیه میکنن. یه پیام دادم به مامای مرکز و گفتم این صحبتها رد و بدل شده حواست باشه. گفت: چرا جوابشو ندادین؟ گفتم: خب چه جوابی باید میدادم؟!

خلاصه ... گذشت تا این که کم کم درمونگاه خلوت شد و وقت اداری هم به پایان رسید. من که همون جا شیفت بودم و نمیخواستم برم. ماشین اومد دنبال پرسنل مرکز که گفتند پیش خانم دکتر داخل درمونگاهند  و دارند با او صحبت میکنند. رفتم دم اتاق و پرسنل را صدا کردم و رفتند. بعد کمی با خانم دکتر صحبت کردیم. برام جالب بود که چطور سر از بسیج جامعه پزشکی درآورده؟ که گفت: توی پرونده مریضی که دچار مشکل شده بود به قصور پزشکی محکوم شدم و یه بخشی از مجازاتم این بود که پونصد مریض توی جاهای مختلف با بسیج جامعه پزشکی ببینم! بعد یه بخشی از مشکلات متخصصین را برام تعریف کرد و ...

در حین صحبت بودیم که یکدفعه گفت: راستی یه چیزی را هیچوقت بهتون نگفتم. میدونین اون سال که اومدم طرح اولین باری که شما را دیدم چی گفتم؟ گفتم: چی گفتین؟ گفت: گفتم واااای همون دکتره که لباس نارنجی داره! گفتم: یعنی چی؟ گفت: من دخترِ خانم ...... هستم. رییس بخش ..... توی بیمارستان ولایت وقتی دانشجو بودین. گفتم: بله ایشونو خوب یادمه. گفت: بچه که بودم یه روز صبح با مامان اومدم بیمارستان. نشسته بودم و برای خودم نقاشی میکشیدم که شما با یه لباس نارنجی که روش روپوش پوشیده بودین اومدین توی بخش تا یه مریضو ببینین. مریضو دیدین و میخواستین برین که من صداتون کردم و گفتم: می آیی با هم نقاشی بکشیم؟ و شما خیلی راحت اومدین و نشستین پیش من و چند دقیقه باهام نقاشی کشیدین و بعد رفتین! بعد از اون تا مدتها به مادرم میگفتم: منو هم ببر بیمارستان میخوام  اون دکتره که لباس نارنجی داره  ببینم!

راستش هرچقدر فکر کردم این ماجرا را یادم نیومد اما خوشحال شدم که خاطره خوبی از من داره. بعد هم رفتم توی اتاق استراحت و هروقت مریضی بود میدیدمش تا این که خانم دکتر و همراهانشون هم از اونجا رفتند. جالب این که بعد از اون چند نفر اومدند و گفتند: ما دیر رسیدیم و دکترهای رایگان رفته بودند. حالا میشه شما هم امروزو رایگان کار کنین؟!

پ.ن. دیشب از عسل درس می‌پرسیدم. گفتم: ترجمه سوره توحید را بگو‌. پیش خودش زمزمه کرد: الحمدلله رب العالمین و بعد بلند گفت: بگو خدا یکیست ....!

چند دقیقه

سلام

فقط چند دقیقه پیش از گذاشتن پست جدید خبر حادثه هلی کوپتر حامل رییس جمهور پخش شد.

و چون حال و حوصله سیاسی بازی را ندارم پست ذخیره شد تا چند روز دیگر. بخصوص که تیترش بخشی از یک ترانه مشهور بود!

و چون حال و حوصله کامنتها و بحث و دعواهای سیاسی را هم ندارم کامنتهای این پست را هم میبندم. ببخشید.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (280)

سلام

1. یه قرص گذاشتم زیر زبون پیرزنه که با سردرد و حالت تهوع و فشار بالا اومده بود و گفتم چند دقیقه بیرون بشینه. وقتی برگشت گفتم: حالتون بهتر شده؟ گفت: من چه میدونم تو که هنوز فشارمو نگرفتی!

2. برای یه پسر چهار پنج ساله نسخه نوشتم و رفت. از مطب که اومدم بیرون دیدم خانم مسئول پذیرش داره میخنده. گفتم: چی شده؟ گفت: وقتی پدر این بچه داشت براش نوبت میگرفت بچه اومد دم مطب و شما را نگاه کرد و بعد رفت و به پدرش گفت: بابا خودشه خودشه! باباش گفت: کی خودشه؟ بچه گفت: همین مرده که توی اون اتاق نشسته. باباش گفت: خب کیه؟ گفت: همون راننده وانت دیروزی!

3. روزی که سیستم برای نوشتن نسخه ها قطع بود طبق دستور شبکه نسخه ها را روی کاغذ نوشتم. دو سه تا نسخه بیشتر ننوشته بودم که خانم مسئول داروخونه اومد و گفت: شرمنده من فقط خط کتابی انگلیسی را میتونم بخونم. میشه اسم داروها را به فارسی بنویسین؟! (دستش درد نکنه طوری گفت خطت بده که زیاد ناراحت نشم!)

4. به دختره گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: بله. برادرش گفت: میزنه بعد هم میشینه و گریه میکنه!

5. دختره را با درد پهلو آوردند. نسخه شو که نوشتم و از روی صندلی بلند شد مادرش بهش گفت: حالا بهتر شدی؟!

6. (18+) دیدم راننده آمبولانس ناراحته. گفتم: چی شده؟ گفت: راننده ای که فردا شیفته زنگ زده که یه کار واجب پیش اومده نمیتونم بیام. حالا مجبورم 48 ساعت اینجا بمونم. واقعا آدم اذیت میشه. گفتم: حالا باز خوبه شما کار زیادی ندارین. خیلی جدی گفت: اختیار دارین! من از صبح نشستم توی اتاق دارم با ت....م بازی میکنم!

7. داشتم برای یه بچه شش هفت ساله نسخه مینوشتم که مادرش گفت: اگه میشه براش سرم هم بنویسین. گفتم: اصلا میگذاره بهش سرم بزنن؟ یکدفعه بچه صدای منو شنید و پرسید: سرم؟ مادرش گفت: بله. بچه هم شروع کرد به قر دادن و خوندن: آخ جون آخ جون!

8. خانمه دخترشو آورده بود. یه نگاه توی مطب کرد و گفت: دکتر که مَرده! آقای مسئول پذیرش گفت: بله اگه خانم دکتر میخواین فردا میاد. خانمه گفت: نه دیگه حالشو ندارم بریم و برگردیم. به جهنّم، میریم پیش همین!

9. پزشک یکی از مراکز روستایی رفت و من برای مدتی رفتم اونجا. یه روز یه پیرمرد اومد و درحین نوشتن نسخه اش گفت: خیلی ممنون که دست از سر مردم اینجا برنمیداری! دیگه نمیدونم تعریف کرد یا فحش داد؟!

10. داشتم مریض میدیدم که دیدم رییس دانشگاه علوم پزشکی استان دم در مطب ایستاده. چون مریض داشتم نیومد داخل مطب و سلام و علیک کردیم و رفت یه قسمت دیگه را بازدید کنه. مریضه که رفت بیرون مرده با بچه اش اومد تو و نشست روی صندلی و خیلی آروم گفت: این بچه سرما خورده. دوبار هم آوردمش اینجا اما خوب نشده. حالا آروم میگم که یه وقت بازرس اومده برای شما بد نشه!

11. رییس دانشگاه به آقای مسئول پذیرش گفت: همین الان زنگ بزن شبکه و بگو لوله آب درمونگاه ترکیده تاسیسات شبکه را بفرستید. میخوام ببینم چند دقیقه طول میکشه که بیان. آقای مسئول پذیرش هم زنگ زد و همینو گفت و بعد که قطع کرد گفت: بهم گفتند فعلا کنتور آبو ببندین تا اگه وقت شد تاسیساتو فردا براتون بفرستیم! همون موقع یه پیامک به رئیس ستاد دادم و جریانو گفتم. چند دقیقه بعد جواب اومد: یعنی حالا شما آب ندارین؟!

12. توی یک روستای دورافتاده برای یه پیرزن شصت و چند ساله نسخه نوشتم. بعد هم رفت! (نکته جالبش چی بود؟ تصویر بزرگ میکی موس روی گارد موبایلش!)

پ.ن1. مدتی پیش تصادفا به یک وبلاگ برخوردم که متعلق به خانمی با سابقه ابتلا به سرطان سینه است و اتفاقاتی که درطول درمان براشون افتاده با زبان بسیار شیوا و شیرین توضیح دادن. ایشون زیاد پست نمیگذارن اما توی هر پستشون نکات ظریف و جالبی هست که خیلی شون برای من تازگی داره. برام عجیب بود که این وبلاگ جالب چرا مراجعه کننده چندانی نداره. پس با اجازه صاحب وبلاگ لینکشونو هم اینجا میگذارم و هم توی وبلاگ. امیدوارم نه به عنوان مبتلا اما به عنوان اطلاعات عمومی ازش استفاده کنین.

پ.ن2. درحال خوندن یکی از پستهای سال 98 بودم که متوجه شدم جوابم به یکی از کامنتها ثبت نشده. رفتم توی نظرات و دوصفحه دوصفحه برگشتم عقب تا رسیدم بهش و جوابشو دادم. اما خودمونیم در حین دیدن مریضها حدود سه ساعت طول کشید تا بهش رسیدم!

پ.ن3. با تشکر از معلم زیست گرامی که این روزها آمار بازدید از وبلاگو یه تنه بالا نگه داشتن!