جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر-ویلا-اسباب کشی-مموری

سلام 

شرمنده برای تاخیر اما مطمئنم بعد از خوندن سفرنامه تائید می‌فرمائید که زودتر از این عملا امکان پذیر نبود.

یکشنبه پانزدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز صبح درحالی سر کار رفتم که به اندازه یه پست کامل خاطرات توی واتس آپ ذخیره داشتم و میخواستم بگذارمش برای پست بعد از سفرنامه. 

مسافت حدود سی کیلومتری تا درمونگاهی که اون روز صبح شیفت بودم با ماشین خودم رفته بودم تا در اولین فرصت درمونگاهو بسپرم به پزشکی که اون روز صبح همراهم اومده بود و برگردم خونه اما از شانس من سر ظهر از اداره بیمه اومدن بازدید و تا اواخر وقت نگهمون داشتن! و بعد از رفتن اونها پریدم توی ماشین و تخت گاز برگشتم خونه(دقیقا همون درمونگاهی که صبح روز سفر به تبریز با ماشین خودم رفته بودم). طبق معمول همه سفرها آنی همه زحمتها رو کشیده بود و من فقط چمدونهارو توی صندوق عقب ماشین گذاشتم. طبق برنامه ای که از قبل با باجناق های گرامی ریخته بودیم، ما یک روز زودتر راهی میشدیم چون قرار بود مادر آنیو ببریم به یکی از شهرهای نزدیک تهران خونه خواهرش و اونها از صبح روز بعد راهی بشن و به هم ملحق بشیم. رفتیم در خونه پدر و مادر آنی و مادرشو سوار کردیم تا برای چند روز بره پیش آخرین بازمانده خواهران و برادرانش و چند روزی از ولایت دور باشه. خورشید به تدریج به سمت کوههای مغرب راهی شده بود که حرکت کردیم و تقریبا یک ساعت بعد یکی یکی چیزهایی را که فراموش کرده بودیم برداریم به یاد آوردیم و هربار به شوخی به آنی می گفتم دور بزنم؟! ازجمله تقویم جیبی که معمولا خاطراتمو توش می نویسم و برای همین تصمیم گرفتم که خاطراتمو هم توی واتس آپ ذخیره کنم و بعد از برگشتن بنویسم توی تقویم.

هوا کم کم تاریک شد و ما همچنان به راهمون ادامه میدادیم. برای اولین بار توی استراحتگاه روناک در چند کیلومتری کاشان ایستادیم و استراحتی کردیم که انصافا جای تمیز و خوبی بود. درحالی که مادر آنی نگران بود که توی تاریکی مسیرو گم کنیم آنی با استفاده از اپلیکیشن های مسیریاب به خوبی منو هدایت میکرد که به جز چند کیلومتر از راه که به شدت پر از دست انداز بود مشکلی نداشتیم. حوالی نیمه شب بود که به شهر محل اقامت خاله آنی رسیدیم که متوجه شدیم برامون شام نگه داشته و ما با وجود غذای مختصری که توی راه خورده بودیم اونجا هم شام خوردیم و بعد هم خوابیدیم. توی خونه ای که آنی کلی ازش خاطره داشت. درحالی که طبق اپلیکیشن ها مموری من هشتاد و هشت کیلومتر اون طرف تر خونه اخوی گرامی بود! یه نکته جالب هم بارش چند دقیقه ای باران توی نصف شب بود.

دوشنبه شانزدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه با باجناق های گرامی هماهنگ کردیم و بعد راه افتادیم. تصمیم گرفته بودیم که این بار از طریق آزادراه جدید تهران شمال بریم. وارد تهران شدیم و از جنوب تا شمال شهرو (اگه اشتباه نکنم) درحدود یک و نیم ساعت طی کردیم. تغییر فرم خونه ها و مدل ماشین ها در طول این مسیر برام جالب بود. در اول اتوبان یه باجه پرداخت عوارض بود که خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم هنوز خالیه غافل از اینکه بعدا ناچار میشم به صورت الکترونیکی پرداختش کنم! از یه اتوبان خوب با هجده تونل کوچک و بزرگ گذشتیم. خدایی ساخت این اتوبان اصلا ساده نبوده اما همچنان معتقدم میشد زودتر از این ساختشو تموم کرد. اواخر یکی از تونلهای بلند مسیر بود که یه ماشین سنگین راهنما زد و اشاره کرد که ازش سبقت بگیریم، ماشین پشت سریش که میشد ماشین جلوئی ما هم سبقت گرفت اما من جرات نکردم و جالب این که پلیس بلافاصله بیرون تونل اون ماشینو نگه داشت! به قول آنی شاید راننده اون ماشین سنگین خودش پلیس نامحسوس بود! حوالی مرزن آباد اتوبان تموم شد و وارد جاده قدیم چالوس شدیم و بعد از عبور از هجده تونل به تونل شماره نه رسیدیم! از رستورانهای مختلف گذشتیم و بالاخره توی رستوران اوشن توقف کردیم و ناهار خوردیم، از جمله یه ماهی که صاحب رستوران جلو چشم خودمون اونو از استخر بیرون رستوران گرفت و برد تا آماده اش کنه.

با باجناق های گرامی تماس گرفتیم و متوجه شدیم که فقط چند دقیقه با ما فاصله دارند پس همون جا موندیم تا اونها هم برسند و بعد اونها تازه سفارش ناهار دادند از جمله ماهی که این بار صاحب رستوران و شاگردش هرکاری که کردند نتونستند یه ماهی دیگه بگیرند و از باجناق های گرامی خواهش کردند سفارششونو عوض کنند! بعد از خوردن غذا وقتی برای دو پرس غذا (یه چلو ماهی و یه چلوکباب بختیاری)  و یه ظرف دوغ صد و سی هزار تومن پول دادم تازه فهمیدم چرا منو رستوران قیمت نداشت!

این بار با سه ماشین پشت سر هم راه افتادیم که البته گه گاه یکی دو ماشین بینمون فاصله می انداختند. هوا در آستانه تاریکی بود که به ویلای قدیمی باجناق گرامی رسیدیم (که از این به بعد بهش میگم باجناق اول که البته فقط به خاطر سن بالاتر ایشونه) شام خوردیم و مقداری از وسایل ویلا رو جمع کردیم و بعد هم خوابیدیم.

سه شنبه هفدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

صبح بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه بقیه وسایل ویلا رو جمع کردیم و تا جایی که امکان پذیر بود با ماشین های خودمون به ویلای جدید بردیم. ویلایی که مثل ویلای قبلی در یک روستای چسبیده به چالوس بود اما در یک سمت دیگه شهر. ویلایی که زمین خیلی کوچک تری داشت اما نوساز و سه طبقه بود. یک سالن بزرگ با یک آشپزخونه اوپن در کنارش در طبقه اول، سه اتاق خواب در طبقه دوم و یک بهارخواب در طبقه سوم. توی طبقه اول موبایل به سختی خط میداد اما توی طبقه های بالاتر خط دهی خیلی بهتر بود. یک طرف ویلا یه مزرعه برنج بود که عماد با دیدنش گفت: من می رم توی این چمن فوتبال بازی کنم! اما با دقت بیشتر متوجه اشتباهش شد. یکی از اتاق خواب ها دارای کولر و حمام و دستشویی مجزا بود که بلافاصله توسط باجناق اول اشغال شد! هوا هم حسابی گرم و شرجی بود.

باقی مونده وسایلو با وانت آوردند و دوتا کارگر نوجوان اهل افغانستان بارهارو خالی کردند. کارگرهایی که سنشون به نظر خیلی بیشتر از عماد نبود و بارها توسط صاحب وانت تحقیر شدند و هربار فقط خندیدند! البته خدا از دلشون خبر داشت. کاش اونهایی که نژاد پرستی توی آمریکا و اروپا را محکوم میکنند یه نگاه هم به مملکت خودمون می انداختند. 

بالاخره همه وسایل جابجا شد و بعد مشغول چیدن وسایل شدیم.

بعد از شام بود که دختر باجناق دوم که دانشجوی رشته مامائیه یه کتاب آورد و داد دستم. گفتم: جریان چیه؟ گفت: فردا آنلاین امتحانشو دارم. برای تقلب روی شما حساب میکنم!

شب به دلیل گرمای هوا و نداشتن کولر پنجره هارو باز کردیم اما خیلی زود متوجه شدیم که چه اشتباهی کردیم چون مورد هجوم همه جانبه ارتش پشه ها قرار گرفتیم و تاصبح فقط خودمونو میخاروندیم!

چهارشنبه هجدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

صبح بعد از بیدار شدن از خواب اومدیم طبقه همکف و فهمیدیم باجناق دوم و خانواده اش دیشب اومدن طبقه همکف و زیر کولر اونجا خوابیدن و مارو در نبرد دیشب تنها گذاشتن! بعد از خوردن صبحانه بیشتر افراد مشغول کارهایی مثل چیدن وسایل یا آماده کردن غذا و .... بودند اما من و دختر باجناق دوم  مشغول مطالعه بودیم! بعدازظهر توی گوگل مپ‌ نزدیک ترین کافی نت را سرچ کردم و بعد من و هردو دختر باجناق دوم و عماد با طی مسیر هزار و هفتصد متری به اونجا رسیدیم که متوجه شدیم این کافی نت فقط یک کامپیوتر داره و درواقع شانس آوردیم که اشغال نبود! بعد هم هرکسی در محل ماموریت خودش قرار گرفت. 

من: پیدا کردن جوابها توی کتاب

دختر باجناق دوم: تبادل نظر با همکلاسی ها توی واتس آپ 

خواهرش: زدن جوابها توی سایت

عماد: چه عرض کنم؟!

جالب اینجاست که جواب یکی از سوالها رو پیش از این که ما پیدا کنیم عماد گفت! و گفت: توی کتابمون خوندیم! که بعدا دیدیم درست گفته!

بعد از اتمام امتحان سوار ماشین شدیم و خواستم برگردم ویلا که هر سه نفر صداشون دراومد و گفتند دیگه حوصله شون از اون ویلا سررفته! پس یکی دو ساعت چالوس گردی کردیم و بعد عماد گفت یه کافی شاپ خوب توی گوگل مپ پیدا کرده، با راهنمایی عماد رفتیم توی یه پاساژ که اسمشو یادم نیست و کافی شاپ داخل اون و بعد هم یه جعبه شیرینی خریدیم و به عنوان شیرینی ویلا تقدیم باجناق اول کردیم! و به این ترتیب یه آهنگ دیگه هم به آهنگهایی که توی ذهنم حک شدن اضافه شد که متاسفانه این بار از آهنگ های رپ عماد بود! شب بعد از تاریکی هوا برای اولین بار رفتیم کنار دریا و کمی قدم زدیم و بعد برگشتیم ویلا. جالب این که اون شب بالاخره بعد از چند شب اولین برد خودمو توی ورق بازی به دست آوردم!

از امشب ما هم همراه با خانواده باجناق دوم توی طبقه همکف و زیر کولر خوابیدیم.

پنجشنبه نوزدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه

اونروز تا همه بیدار شدند و صبحانه خوردیم ظهر شد بعد هم (اگه درست یادم مونده باشه) بارون گرفت. بعدازظهر هم رفتیم کنار آب و چند ساعتی توی دریا بودیم و خوش گذشت. البته باجناق اول بیشتر به دنبال پیدا کردن و خرید زمین بود و منو هم تشویق میکرد با فروش خونه فعلی توی شمال زمین بخرم. اما چون من عملا امکان مراجعه مکرر به شمال و خرید و فروشو ندارم و مهم تر از این شم اقتصادیم تعریف چندانی نداره از خیرش گذشتم!

شب هم برگشتیم ویلا و خوابیدیم. دختر باجناق دوم هم با ذوق نمره بیست امتحان روز گذشته رو توی سایت بهم نشون داد!

جمعه بیستم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز بعدازظهر باجناق اول که دید همه مون حوصله مون سررفته ترسش از کرونا رو بی خیال شد و خواست تا برای گردش بیرون بریم. یه مقدار توی روستاها چرخیدیم و از جمله از جلو کوچه جناب مهرزاد قهرمان پاراالمپیکی کشورمون هم گذشتیم و به سد ذوات رسیدیم. یه سد کوچیک روی رودخونه سردابرود که سرریز آبش دوباره توی رودخونه جاری شده بود. در هر دو طرف رودخونه هم انواع درختها دیده میشد. درمجموع جای قشنگی بود و کلی چرخیدیم و کلی هم عکس گرفتیم. عسل هم از هر رنگ سنگ یکی برداشته بود تا بیاره که آنی اجازه نداد و بالاخره فقط چند سنگ خیلی کوچیکو با خودش آورد.

 اول قرار بود از دامنه کوه هم بالا بریم اما به خاطر ازدحام جمعیت و ترس از شیوع کرونا از خیرش گذشتیم. برگشتیم ویلا و بعد از مدتی خوابیدیم.

شنبه بیست و یکم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه

امروز هم تا بعدازظهر توی ویلا بودیم. بعدازظهر بود که باجناق اول پیشنهاد کرد به جای دیروز بریم به دامنه کوه، اما چندان استقبالی نشد و درنهایت فقط هر سه باجناق رفتیم و آنی و همسر باجناق دوم. از کنار سد ذوات گذشتیم و رفتیم توی جنگل. درحالی که صدای آب رودخانه به گوش میرسید از راههای باریک و پیاده روی که لابلای درختها ساخته شده بود میگذشتیم، یکی دو بار هم از پلهای باریک و چوبی روی رودخونه عبور کردیم. گه گاه از کنار درختان انجیر میگذشتیم که  میوه هاشون روی زمین ریخته بود. متاسفانه من کفشهای پیاده روی خودمو توی این سفر نبرده بودم و بارها توی راه پاهام لیز میخورد. اما لذت این گردش توی طبیعت با چیز دیگه ای قابل مقایسه نبود. کلی هم عکس و فیلم گرفتم.

 خلاصه که منظره طبیعی اونجا واقعا زیبا و لذت بخش بود. و نهایتا در هنگام بالا رفتن از یک صخره بود که در حالی که به شدت مراقب کفشم و لیز نخوردن بودم صدایی به گوشم رسید و متوجه شدم که به درجه گسیختگی خشتک نائل شده ام!

یکشنبه بیست و دوم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز هم مقداری بارندگی داشتیم و تا غروب نشد از خونه بیرون بریم. تا عصر که همگی با هم رفتیم چالوس گردی و توی مغازه ها و پاساژها چرخیدیم و سوغاتی خریدیم. 

دو ماه پیش بود که تصادفا توی خونه اون مربای گل گاو زبان که سال پیش از قنادی تی شین چالوس خریده بودم و بعد از مرگ مامان کلا فراموشش کرده بودیم پیدا کردیم و مصرف شد. این بار توی قنادی تی شین بین دو نوع از مرباها شک داشتم که کدومو بخرم که آنی یکی شونو نشونم داد و گفت: این دیگه چیه؟ و من هم همونو خریدم! یعنی مربای شقاقل. انشاالله اون یکی (مربای شش میوه) هم برای سفر بعدی به شمال که البته امیدوارم سفر بعدی مون نباشه چون دیگه خیلی داره تکراری میشه! برای اولین بار در طول تاریخ رشته خوشکار هم خریدیم. میخواستم برای اولین بار بنزین سه هزار تومانی بزنم که دختر باجناق دوم لطف کرد و کارت سوختشو داد تا با اون بنزین هزار و پونصد تومنی بزنم. اون شب هم بعد از غروب آفتاب رفتیم لب دریا و مقداری قدم زدیم. رشته خوشکار ها هم خورده شد که نمیتونم بگم خیلی محشر بود و رفت توی لیست خوراکی های مورد علاقه ام اما بد هم نبود.

دوشنبه بیست و دوم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

اون روز صبح بعد از بیدار شدن از خواب و خوردن صبحانه باجناق دوم و خانواده اش راهی شدند، اما ما تا جمع و جور کردیم و راه افتادیم بعد از ناهار بود. دوست داشتم باز هم از مسیر کلاردشت بریم و این بار طعم بستنی سرخ کرده را که سال پیش نشد بخوریم امتحان کنم که آنی گفت: اگه فقط برای همین میخوای تا اونجا بری قول میدم طرز تهیه شو سرچ کنم و خودم توی خونه برات درست کنم! پس باز هم از جاده چالوس و بعد اتوبان جدید اومدیم و حدود ساعت شش به محل زندگی اخوی گرامی رسیدیم. کلی عکس و .... از مموری گوشیم ریختم توی حافظه داخلی تا محتویات اون مموری توش جا بشه اما بعد دیدم هنوز روی حافظه داخلی فضای خالی بیشتری دارم! پس محتویات اون مموری را با کمک کامپیوتر خونه اخوی روی حافظه داخلی کپی کردیم و در آستانه اتمامش برق قطع و وصل شد و همه اش پرید! شب خوابیدیم و باز هم مورد هجوم پشه ها قرار گرفتیم!

سه شنبه بیست و سوم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

اون روز صبح وقتی بیدار شدم متوجه شدم اخوی گرامی زحمت کپی کردن محتویات اون مموری را روی حافظه داخلی گوشیم کشیده. کلی عکس و فیلم و موسیقی برگشته بود اما هیچکدوم اسمی نداشت و به جای اسمشون یه شماره بود. اما باز هم خداروشکر. 

بعد از صبحانه راه افتادیم و توی راه برای اولین بار در طول تاریخ بنزین سه هزار تومانی زدیم و بعد رفتیم خونه خاله آنی و مادرشو سوار کردیم و حرکت کردیم.

بعد از کاشان و توی استراحتگاه مارال ستاره برای ناهار برای اولین بار مرغ دوپیازه آلو (غذای خوشمزه و محلی شیراز) را خوردیم و دو جعبه از شیرینی های محلی قزوین (نان چرخی و نان چایی) را هم خریدیم که متوجه خواهر آنی (همسر باجناق اول) شدیم که با بچه اش قدم میزدند و گفتند گرچه قصد داشتند چند روز دیگه هم توی شمال بمونند با رفتن ما حوصله شون سررفته و اونها هم راهی شدند! از اونجا تا ولایت با اونها همراه بودیم و رکورد سرعت توی رانندگی خودم را هم شکستم و برای اولین بار با صد و شصت کیلومتر سرعت در ساعت توی اتوبان رفتیم البته فقط برای چند ثانیه و بعد به دستور آنی سرعتو کم کردم.

 رسیدیم ولایت، اول مادر آنی را به خونه شون رسوندیم و بعد برای شام خدمت پدر بزرگوار رسیدیم و بعد هم برگشتیم خونه.

چهارشنبه بیست و چهارم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز و فردا را هم مرخصی بودم و اول هوس کردم برم سر کار اما بعد رفتم سراغ کارهای اداری. یک سر رفتم سراغ وامی که میخواستم بگیرم که گفتند نامه اومده فقط به پرسنل بیمارستانها تعلق میگیره و نه درمونگاه ها! بعد رفتم سراغ پیگیری چندماه از اوایل کارم که چند روز پیش از سفر تصادفا متوجه شدم برام بیمه رد نشده و توی شبکه هم به جای این که ببینند چرا اشتباه کردن به من می گفتن چرا تا حالا متوجه نشده بودی؟!

بقیه روز هم درحال استراحت بودیم و باز کردن چمدونها.

پنجشنبه بیست و پنجم تیرماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه 

امروز هم توی خونه بودیم. بعدازظهر بود که گوشیم خاموش شد، گفتم حتما مثل هربار دوباره روشن میشه اما هنوز روشن نشده دوباره خاموش شد و دوباره و دوباره و دوباره و ...... بردمش یکی دوتا مغازه تعمیر موبایل که گفتند باید دوباره فلش بشه، از یکی دیگه پرسیدم که گفت: فلش نمیخواد، باید یه فایل از اینترنت دانلود کنم و روش نصب کنم درست میشه اطلاعاتت هم حفظ میشه. من هم خوشحال گذاشتمش اونجا و برگشتم خونه و روز جمعه که گرفتمش جناب تعمیرکار فرمودند با دانلود فایل درست نشد فلشش کردم! حالا اون محتویات مموری هنوز روی خود مموری هست اما اون مطالبی که اول از روی مموری فرستادم روی حافظه داخلی کلا نابود شد و همین طور کل عکسها و فیلمهایی که توی این سفر گرفتم و پست خاطرات بعدی که کلی فکر کردم تا سه چهار موردش یادم بیاد و خاطرات سفر که توی واتس آپ ذخیره کرده بودم و کلی فکر کردم تا به یادم بیان :((

پ.ن۱: دارم مدارک جور میکنم برای یه وام دیگه که گرچه مبلغش پایینه اما دیگه چاره ای نیست. این یکیو فقط وقتی گرفتم می نویسم!

پ.ن۲: روزی که میخواستیم حرکت کنیم عسل با چند عروسک اومد پیش آنی و گفت: میشه اینهارو هم بیارم؟ آنی گفت: فقط یکی شونو انتخاب کن. عسل همه شونو برد توی اتاقشون تا یکی شونو انتخاب کنه، چند دقیقه بعد از جلو اتاق رد میشدم که دیدم عسل همه عروسکهارو به ترتیب گذاشته جلوش و بهشون میگه: یه سوال می پرسم هرکدومتون درست جواب بده با خودم میبرمش خب بگین ببینم شیش شیش تا؟! (مسئله اینه که عسل خودش هم جدول ضربو بلد نیست!)

بعدنوشت: آنی لطف کرده و بعد از چند سال وبلاگشو آپ کرده و خواسته اینجا اعلام کنم. این شما و این هم پست جدید آنی!

نظرات 46 + ارسال نظر
Javaad جمعه 24 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:39 ق.ظ

عمادتون چه بچه باحالیه خوشم اومد ازش
باجناق اول چرا همون شب اول نگفت که طبقه همکف کولر داره که اذیت نشید ؟؟پدر من هیچوقت ویلا و باغ‌ اقوام و فامیل نمیرن اجازه نمیدن ماهم بریم میگن وقتی رفتی باید پس بدی الان به حکمت حرفشون پی بردم

ممنون
کولرو دیده بودیم فکر نمی کردیم اوضاع اون بالا این قدر فجیع باشه!
خب برای همینه که میگن باید از تجربه دیگران استفاده کرد دیگه!

منجوق دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:04 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

تا حالا که شما بچه های پزشکی سر جلسه امتحان میدادین وضع ما این بود ببین دکتر های بعد از کرونا که آنلاین امتحان میدن چی میشن؟
دکتر آخه چرا در این جنایت همکاری کردی؟ چرا؟ چرا؟

خدایی چقدر از دروسی که امتحان دادیم یادمون مونده؟

مامان فرشته های شیطون سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:46 ب.ظ

سلام اول که مسافرت اجباری نوش جونتون دوم اینکه اگه یادتون مونده باشه منم یه نرس هستم ولی توی شبکه کار میکنم میخوام بگم والله اگه از روز اول ماسک فاصله گذاری اجتماعی و شستن دستها به طور مطلق اجرایی میشد نه مسافرت رفتن اشکال داشت نه پاساژ رفتن کلا همیشه مسافرت که میرفتم شستن دست و‌ رعایت نکات بهداشتی هیچ وقت مریض نمیشدیم حتی در فصل انفلوانزا الان هم بهمین معتقدم متاسفانه تو‌ کشور ما یه بعد قضیه دیده میشه سوم اینکه لحظه لحظه سفرتون رو خوندم و همزاد پنداری کردم و ممنونم انگار خودم رفتم سفر و‌یه حس خوبی بهم داد چهارم اینکه ما باید با کرونا کنار بیایم و خودمون وفق بدیم پنجم کل شبکه ما برا وام صد تومنی اسم نوشتن ولی من رفتم اسمم خط زدم چون حدس زدم واسه کادر درمان هست بقیه همکاراتشکیل پرونده هم دادند خدا کنه بهشون بدن

سلام
از لطف شما ممنونم
کاملا با شما موافقم

زری سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:46 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

یه چیز دیگه، فکر کنم از جنوب تهران رفتید غرب تهران! چون اتوبان کرج و جاده چالوس میشه غرب تهران. جاده هراز هم که بنظرم میشه شرق یا شمالشرقی تهران:)

الان توی گوگل مپ چک کردم
از دهکده المپیک شروع میشه انگار

زری سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:43 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

ماشاالله اقای دکتر چه پست طولانی:)
در مورد امتحان خدایی خیلی مرام گذاشتید من تو خودم نمیبینم اینقدر پایه باشم:)
در مورد بنزین، دیروز رفتم پمپ بنزین کارت هم نداشتم بیست تا زدم و سی هزارتومن کارت کشیدم، داشتم رسید را میدادم به آقاهه گفتم سی تومن درسته؟ گفت خانوووووم یه سی تومن دیگه باید بکشی لیتری سه تومنی زدیدا! اصلا نمیدونم چرا یادم نمیمونه! انگار ذهنم زده به انکار!
انشاالله وام را میگیرید.

ممنون از لطف شما
از وقتی که با آنی ازدواج کردم با این دختر ارتباط خیلی خوبی دارم
هروقت که میرم مغازه اول نگاه میکنم ببینم چی توی قیمتها عوض شده دیگه عادی شده برامون!
ممنون

مرضیه دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 04:05 ب.ظ http://because-ramshm.blogfa.com/

سلام آقای دکتر
خداروشکر خوش گذشته من که بشدت دلم برای شمال و دریا و جنگل گردی تنگ شده بود و با پست شما کلا همش خودمو توو دشت و دمن و جنگل و دریا میدیدم
روزگار بکام

سلام
از لطف شما ممنونم

معلوم الحال دوشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:28 ق.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

شاید گفتنش عجیب باشه، اما من بازی ورق بلد نیستم! 6 سال دانشجو بودم و هیچ وقت علاقه ای به یادگیریش نداشتم :))

ولی یه عمو دارم که سلطان تقلب توی این بازیه. حتی یه بار بخاطر تقلبی که خودش کرده بوده و قایم کردن یه ورق زیر پاش بچه هاش رو زده که بعدا گندش در اومده خودش ورق رو قایم کرده بوده

عجب!
آخه طوری گفتین تمام لذتش .....

رها یکشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:21 ق.ظ

سلام
واقعا من نفهمیدم باجناق گرامی فقط شما این همه راه کشوند برای اسباب کشی ویلاش !!!!
مگر کارگر نگرفته بودن .؟؟؟؟؟

سلام
خوش برگشتین!
خب اگه اقتصادی فکر نمی کرد که وضعش این قدر خوب نمی شد

معلوم الحال یکشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:16 ق.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

باور کنید لذتی که در برد با تقلب هست، توی برد با شرافت نیست.

راستی در جواب اون سوالتون که فرموده بودین چرا آدرس اون یکی وبلاگم رو نمیذارم باید بگم که سیستم بلاگفا سایتهای بیان رو اسپم تلقی میکرد. گفتم شاید بلاگ اسکای هم همچین بکنه دیگه آدرس وب رو عوض نکردم د:

پس مراقب باشم باهاتون بازی نکنم
واقعا؟

دانشجو یکشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:07 ق.ظ http://mywords97.blogfa.com

چقدر کامل توضیح دادین. خوب بود. بانک تجارت و بانک توسعه تعاون وام ۵۰ میلیون تومانی میدن. سودش بالاست اما چاره ای نیست. بانک ملی هم پارسال میداد الان نمیدونم. این اتوبان جدید خیلی بهتره؟ سفر رو خیلی راحت تر میکنه؟ چقدر در زمان صرفه جویی میشه؟ مسیرش قشنگه؟ شمال زیاد رفتم اما رشته خوشکار تا حالا نشنیده بودم. توی اینترنت سرچ کردم. ارزش درست کردن داره؟... این بچه ها و خیال پردازی هاشون در بازی با عروسک هاشون واقعا جالبه. یه جورایی میدونن که عروسک هستند اما دلشون میخواد فکر کنن که زنده هستند!!!

ممنون از لطف شما
بله یه اتوبان نوساز و تمیزه که توی زمان صرفه جویی میکنه اما عوارض بیست هزار تومنی داشت پمپ بنزین هم نداشت
واقعا

معلوم الحال شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 07:16 ب.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

آقای دکتر من یه درس مهم یادم رفت بگم. اونم اینکه شما بعد اینهمه وقت تازه یه بار توی ورق بردین؟ :) حتما باید اطلاع داشته باشید که تمام لذت بازی ورق به برد با تقلبش هست. بدون تقلب که هیچ ارزشی نداره. بنظرم راه های دور زدن باجناق ها توی بازی ورق رو یاد بگیرید.

سابقه نداشت این قدر طول بکشه
خدایی اهل تقلب نیستم چون به نظرم ارزششو نداره

مهدی شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:29 ق.ظ

یا خدا انگار نه انگار که کرونا اومده!!!! تازه در طول سفر و رستوران گردی و کافی شاپ و بازار گردی تا حدودی از کرونا هم ترسیدن(((((( :


باور کنید همه مسائل بهداشتی رعایت شده بود
حداقل خیلی بیشتر از انبوه مسافران دیگه

یک دکتر ادبیات شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 07:54 ق.ظ

سلام بالاخره تمام کردم خواندنش را.
با این درس خواندن و امتحان دادن دختر باجناق دومتون، خدا کنه مامای بچه ی من نباشه البته حالا کو ازدواج
کفش و شلوارتون
خیلی خوب نوشته بودید، همه را تصور کردم و لذت بردم حتی خرید شیرینی برای ویلا و شنیدن آهنگ عماد
خداییش من هر بار این رشته خشک‌تر را می بینم یاد باند زخم می افتم و از خریدش چشم پوشی می کنم.
قلمتان پاینده

سلام
خداروشکر که هنوز اینجارو کشف نکرده
سپاسگزارم

معلوم الحال شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:13 ق.ظ http://daneshjoyezaban.mihanblog.com/

سلااااام آقای دکتر عزیز، چه عجب ما زیارتتون کردیم :)
باورم نمیشه از پارسال تا الان، تازه امسال بنزین 3000 تومنی زده باشید!
بذارید از مهم ترین چیز (آخرای پست) شروع کنم و برم پایین: به نظرم بهتره از این به بعد خاطراتتون رو توی یک کانال شخصی یا saved messages تلگرامتون بنویسید. یا اگر دسترسی به تلگرام براتون سخته همسر گرامی رو توی یک گروه واتساپی عضو کنید و خاطرات رو اونجا بنویسید. بعدا اگه خدایی نکرده اتفاقی برای واتساپتون افتاد میتونید خاطرات رو بازیابی کنید. در ضمن میشه حساب واتساپ رو به اکانت جی‌میل متصل کرد تا از پیامها بک‌آپ بگیره.

درس اول سفر: هر جا دیدید منو نداره فقط فرار کنید؛ درنگ نکنید، فرااااااااااااااااااار کنید ...
درس دوم سفر: سعی کنیم با عزیزان افغان مهربان باشیم
درس سوم سفر: هیچ کس را گریز از امتحان مجازی نیست. فرقی نمیکنه 20 سال پیش فارغ التحصیل شده یا نه! همین خود من که توی این مدت جاخالی میدادم که جای بقیه (همونایی که با فیس و افاده با شلوار خرسی جلوی استاد قهوه میخوردن و به کلاس گوش نمیدادن) امتحان ندم مجبور شدم توی یه روز جای سه نفر امتحان بدم
سوال: عماد کلاس چندمه که درساشون با مامایی ها ‌ یکی شده؟
درس چهارم سفر: کفش پیاده روی با خود ببریم. اون قسمت گسیختگی خشتک رو خیلی دوس داشتم
درس پنج سفر: یادم باشه رشته خوشکار رو امتحان کنم

در پایان هم من باید اعتراض کنم که این پست چرا عسلش کم بود؟

سلام
توی این ایام کرونا جایی نرفتیم که بنزین سوزونده باشیم!
آفرین درسهارو خوب یاد گرفتین!
عماد می ره کلاس دهم
یعنی واقعا رشته خوشکار نخوردین؟ شما که مرتب شمال میرفتین
باورم نمیشه هنوز توی کامنتها آدرس وبلاگ قبلی تونو میگذارین!

خواننده شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:20 ق.ظ

چی بگم؟

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

خواننده جمعه 3 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 07:49 ب.ظ

در مورد بعدنوشت: خدا بهتون صبر بده

به این زودی فهمیدید؟

مریم جمعه 3 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 03:03 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
چقدر عالی که همسر وبلاگ دارند و چقدر عالی تر که دوباره آپ کردند
تبریک میگم بهتون
اولین بار که می بینم دوتا زوج همزمان با هم وبلاگ دارند

سلام
سپاسگزارم

عابر جمعه 3 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:40 ق.ظ

منم مجبور شدم به جای کسی امتحان بدم (واقعا روم نمیشد بگم نه) ولی استاد با هوش مفهومی سئوال طرح کرده بود و اینکه سئوال بچه ها با هم فرق میکرد درنتیجه من که فکر میکردم اپن بوک هست و اینترنت هم هست اونقدر امتحان رو بد دادم که هم وقت کم آوردم هم فکر کنم طرف بیفته. نوش جونش میخواست تقلب نکنه


پس خداروشکر که من شرمنده نشدم

عاطفه پنج‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:07 ب.ظ

سلام
همیشه به گردش
همه یک طرف، جمله آخر یک طرف عسل

سلام
سپاسگزارم

Marjan پنج‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 08:29 ب.ظ

سلام، ممنونم. البته از تعداد خواننده هاتون پیداست که خیلی ها با من هم‌عقیده هستن.
و‌من وبلاگ ندارم.
شب به خیر
انشالله که اوضاع سر و سامونی بگیره و یه سفر هم بیایین پیش ما. از حالا دعوت ما رو‌به همسر گرامی ابلاغ کنید. مخصوصا که اقوام و دوستان هم همین اطراف هستن.

سلام
سپاسگزارم
چشم اما تا جایی که میدونم گرفتن ویزای اونجا کار راحتی نیست

Marjan پنج‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام آقای دکتر، من واقعا جدی می گم، دلم‌می خواست خیلی بهتر بنویسم که چقدر از خوندن این پست ها و مخصوصا داستان های کوتاه شما لذت می برم -البته اخریش یه کم ترسناک بود ها- ولی دیگه بضاعتم همین قدر بود. ضمنا که من همیشه پست های شما رو‌ چند بار می خونم ولی خوب تنبلی بد دردیه. ارادتمند

سلام
میدونم
شما همیشه به من لطف دارین
اگه شما هم وبلاگ دارین خوشحال میشم آدرسشو داشته باشم
موفق باشید

رافائل پنج‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 10:53 ق.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام آقای دکتر. پستتون خیلی طولانی بود طی چند روز خوندم و بالاخره امروز قسمت شد که کامنت بگذارم.
والله ما هم هر وقت رفتیم سفر، بنده ساکها رو بستم و جناب همسر تمام فکر و ذکرش برداشتن وسایل دیجیتالیش و یا تفریحیش بوده. یعنی اگه من براش لباس برندارم ایشون کلا به خودش زحمت نمیده بهش فکر کنه چه برسه به اینکه بخواد ساک ببنده.
در مورد امتحان هم فکر میکنم تموم نقاط دنیا همینه. محصل و دانشجو هر وقت فرصت کنه تقلب میکنه مگر اینکه شخص درس زو برای یادگیری شخصی بخونه اونم که فکر نکنم شامل جمعیت زیادی بشه.
در مورد رفتارهای نژادپرستانه، خیلی از ما ایرانی ها چنین رفتارهایی داریم. نه فقط برای افغانها، حتی در خود ایران بین استانها و قومیت های مختلف رفتارهای نژادپرستانه فاحشی رو میشه دید. اون بحث جناب فلوید هم که کلا برا حواسپرتی بود!!!!!!
و اما در مورد گوشی، من بهم ثابت شده قبل از ارسال گوشی، لپ تاپ، هارد اکسترنال ویا هر گونه مموری یا چیز دیگه ای برای تعمیر، حتما حافظه اش رو در صورت امکان کپی کنم چون برای تعمیرکار جماعت اصلا مهم نیست که بخواد به جای شما فکر کنه و حواسش به داده های شما باشه!
امیدوارم سفر بعدی خیلی زود در شرایط غیرکرونایی اتفاق بیفته تا حسابی لذت ببرید.
عسل خیلی باحاله

سلام خانم مهندس
خب حتما با همون لباسهاشون راحتند و نیازی به تعویضشون نمیبینند
دقیقا
کاملا حق با شماست نمونه اش همین جوکهای قومیتی که دروغ چرا؟ خودم هم گه گاه تعریف میکنم
واقعا
سپاسگزارم

ترانه ی باران چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:29 ب.ظ http://razautumngirl8.blogfa.com

فقط اونجا که به درجه ای نایل شدین:))
ان شالله که سلامت میمونید همگی:)


ممنون

لیلا چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:17 ب.ظ

سلام همیشه به خوشی. چند ماهه حسرت یه سفر به دلم مونده ولی اگه مثل شما ویلای شخصی در اختیار داشتم حتما می رفتم. ترس من بیشتر از هتل و رستورانه

سلام
بله
با ماشین شخصی و توی ویلای شخصی
مبارک صاحبش باشه

M.f چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام دکتر
خوش باشید همیشه...چه شوهر خاله ی خوبی واقعا...
پ.ن۲: ای ننه عسل

سلام
ممنون.... اون که بعله
ممنون

سارا چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 04:09 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

با خوندنش انگار منم توی اون ویلا بودم هر وقت حرف ویلای شمال میشه من یاد ساختمانهای خیلی لاکچری میوفتم ...چه کارای خطرناکی هم کردید سرعت اونم انقدر زیاد ..
به ما هم قبل از عید قرار بود وام بدن ولی ندادن بعد از عید هم گفتن خییییر فعلا بودجه نداریم ..کارای مهمتری داریم ..حالا یه مدتم خودمون ماسک میخریدیما ..نمیدونم کار مهمشون چی بوده

دوپیازه آلو(سیب زمینی) از او غذاهای خاص شیراز هست..
اینجانب شیرازی میباشم

شما لطف دارین
شرمنده!
چه عرض کنم؟
بله خوشمزه بود
خوشوقتم

گفت و چای چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 01:01 ب.ظ http://talkandtea.blog.ir/

همیشه به خوشی. چقدر من از سفرها خاطره دارم. به نظرم از جمله بهترین خاطرات زندگی یک انسان توی مسافرت ها اتفاق می فته. فهته پیش داشتم خاطرات سال های دور رو توی دفترهایم می خوندم. گاهی فکر می کنم چقدر زود گذشت این همه سال.

ممنون
کاملا حق با شماست

مرجان چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:53 ق.ظ

سلام‌مجدد، یک نکته دیگه که می خوام بگم برخورد مثبت و درست و بی طرفانه شما با اشخاصی که بهتون فیدبک منفی میدن. انگار یک نفر سوم داره به این افراد جواب میده و نه شخص نویسنده.
این هم یه نکته خوب دیگه برای من که یاد بگیرم
و بالاخره عسل نازنین و شیرینه.
ممنون از شما

سلام مجدد از ماست
شما لطف دارین

مرجان چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 06:48 ق.ظ

سلام آقای دکتر، پست های شما همیشه خیلی جالب و خوندنیه ولی این یکی دیگه فوق العاده بود. واقعا لذت بردم. هم سفر رو خیلی خوب توصیف کردین و هم خیلی تصویری مکانها و اتفاقات رو گفتین و هم طنز خیلی ظریف و قشنگی داشت. من دیگه به این نتیجه رسیدم که آدم هایی که باهوشن، در همه کار خوبن. الان شما در زمینه ادبیات هم خیلی قوی هستین. خوش بحالتون. من که حسودیم میشه برای این متن باید نمره ۲۲ از ۲۰ به شما داد

سلام
چه عجب سری به فقرا زدید!
امیدوارم این کامنت شما طنز نباشه

یک دکتر ادبیات چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام اینقدر طولانی بود، حوصله نکردم تا آخر بخونم. انشاء الله سر فرصت

سلام
حق دارین
نمیخواستم بشه دو پست

ویرا بانو سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 11:12 ب.ظ http://bano-vira.blog.ir/

میدونید آقای دکتر الان فقط مسافرت رفتن شما کار اشتباهیه!!!
وگرنه استان ما وضعیتش ماه ها سفید بود و به محض تعطیل شدن مدارس سیل مسافران از بیشتر استان های ایران واردش شدن و الان ماهم تقریبا وضعیت خوبی نداریم...
کاش یاد بگیریم قبل اینکه اینقدر کسی رو نقد کنیم یه نگاهی به رفتار خودمون بندازیم جالبه همه میگن ما تو خونه ایم...
خونه ما توی یه کوچه س که راهنمایی رانندگی اونجاست بعد بیشتر مواقع ترافیکه همه هم پلاک های بجز استان ما رو دارن

خب میدونین همه میگن نباید سفر غیر ضروری رفت بعد برای بقیه سنگینه که یه پزشک پاشه بره سفر.
گرچه خدایی اونجا هم پر از مسافر بود

زری سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 01:38 ب.ظ

میدونم بقیه گفتن ولی چون خیلییی کار بدی بوده منم تکرار میکنم
سفر رفتن ک واقعا کار خیلی زشتی هست الان، و وقتی یک پزشک اینکارو انجام بده دیگه عمق فاجعه فرهنگی رو نشون میده.حالا سفرم رفتید دیگه پاساژ گردی و رستوران رفتن تون چی بود اخه!! ما شش هفت ماهه پدر مادرمون رو ندیدیم بچه هام فقط تو چهار دیواری اند رفت و امد نداشتیم مطلقا غذای بیرون و شیرینی نمیخریم میدونی چرا؟ چون احمقیم ب حرف دکترا گوش میدیم

شما احمق نیستید
شما کار درست را انجام دادید
من عملا مجبور شدم به این سفر برم و تا جایی که تونستم سعی کردم بهداشتو رعایت کنم.
ضمنا ما هیچ رستورانی نرفتیم. فقط من غذا رو گرفتم و توی ماشین خوردیم وگرنه شاید زخم معده می گرفتیم.
اون پاساژ گردی هم فقط برای خرید سوغاتی و با رعایت قوانین بهداشتی انجام شد (گرچه خودم هم قبول دارم اگه نمیرفتیم بهتر بود اما خانمهارو که میشناسین!)
راستی من الان که سر کار میرم احتمال ابتلای بیشتری دارم تا توی مسافرت!

طیبه سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 10:21 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام دکتر مهربون
رسیدن به خیر
کرونا هم نگرفتید ،من مطمئنم
دخترباجناق یه دکتر هم نشدیم آزمون پایان ترم بیست بشیم.والا

آقای دکتر دفعه بعد اگه مسافرتتون به همون ویلا بود بازم ،لطفا یایید از قم رد بشید (از خونه ی ما) بقیه ی مسیر رو فقط سه نفر بهتون اضافه میشه،من و نیکان و باباش

به من و نیکان که حتما با عسل خوش می گذره(نمی دونم آنی خانوم چقدر خوشش بیاد یا بدش بیاد از ماها)
شما و بابای نیکان هم شاید بهتون خوش بگذره

سلام
ممنون
چه عرض کنم؟ اینو باید با آنی هماهنگ کنین!

سهیلا سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 05:20 ق.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

ما یه استاد گل داشتیم که اگر زنده است خدا سلامت بدارتش.میگفت موقع امتحان من حتما کتاب باز کنید تقلب کنید.این رو بهتر یاد میگیرید.ای جانم به عسل.

آمین!
ممنون

زن سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 12:32 ق.ظ http://memorieslife.blogfa.com/

سلام چه سفرنامه جالبی بود دکتر جان
خدایی منم جای دختر باجناق بودم از وجود شما برای 20 گرفتن کمال استفاده رو میبردم
ما هم ویلا میریم ارتش پشه ها فقط به من حمله ور میشن اصلا وقتی من هستم همه خیالشون راحته که به اونا کاری ندارن
گاهی احساس می کنم اون همه محبتشون تماسشون برای اینکه منو همراه خودشون ببرن فقط همین موضوعه و حس قربانی بودن و طعمه بودن بهم دست میده
عسل جون قشنگ معلومه نخواسته عروسکاش معترض شن با سوال ریاضی شروع کرده که هیچ حرف و حدیثی باقی نمونه دلبر نیست ایا این بزرگوار
تو این کرونا خیلی از خودتون مراقبت کنید

سلام
ممنون
عجب
واقعا
چشم‌ از لطف شما ممنونم
با اجازه تون کامنت دیگه تون تائید نشد

ویرا بانو سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 12:27 ق.ظ http://bano-vira.blog.ir/

سلام سلام
خوش اومدید آقای دکتر
چه سفرنامه کاملی البته امیدوارم که ناقل نباشید ولی سیستم ایمنی هم ولایتی های من خیلی بالاست
وااای عزیزم عسل منم یه عالمه سنگ های رنگی دارم از مناطق مختلف ایران و حتی کشورهای خارجی واسم اوردن خخخ
راجع به مموری و گوشیتون هم هیچ نظری ندارم

سلام
ممنون
فعلا که متاسفانه آمار دوباره داره بالا می ره!

زرگانی دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 07:12 ب.ظ

سلام. باید بگم رسیدن بخیر و ایشالا خوش گذشته باشه و از این حرفا... اما نمیگم! ما نزدیک چهار ماهه که حتی مهمانی هم نرفتیم. داریم تلاش می‌کنیم کرونا هرچه زودتر ریشه کن بشه. من از تصمیم هیچ کسی که در این ایام سفر رفته، مهمانی رفته، مهمانی گرفته یا هر کار دیگه‌ای که سلامت خودش و سلامت بقیه مردم رو به خطر انداخته، حمایت نمی‌کنم. کارتون به شدت غلط بوده. فقط امیدارم خودتون یا بستگان تون چهارده روز دیگه مجبور نشین تاوانش رو پس بدین

سلام
کار درستو شما انجام دادین
من هم اصلا دوست نداشتم بریم اما نشد
من هم امیدوارم

خواننده خاموش دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 05:54 ب.ظ

ببخشیدا... خیلی ببخشید.‌‌.. این که شما توی این اوضاع پاشدین رفتین سفر، هر توجیهی هم که براش بیارین بازم نشانه فرهنگ پایین شماست! شماها ممکنه ناقلان خاموشی باشین که در جریان سفرتون صدها نفر رو مبتلا کردین بدون این که متوجه باشین. البته ناراحت نباشین. چون تنها نیستین. تقریبا هشتاد درصد مردم دنیا در رابطه با کرونا هنوز فرهنگشون بالا نرفته.

کاملا حق با شماست و من هیچ دفاعی ندارم
باور کنید خودم هم خیلی سعی کردم که نریم سفر اما نشد

سودا دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام ، سفر بی خطر الحمدالله،
همیشه به گردش و خوشی ان شاالله.
ولی واقعا ریسک بزرگی بوده این تعداد با هم سفر رفتن و جابجایی، اما ...! گاهی باید دل رو به دریا زد! من که این چند وقت از خونه موندن و وسواس بیش از حد دخترم کلافه شدم. خیلیارم می شناسم هیچ علائمی نداشتن و آزمایش شون مثبت بوده.امیدوارم هر چه زودتر واکسنش در بیاد و به تولید انبوه برسه تا کمی از فشارهای جسمی و روحی کاسته بشه.
جناب باجناق در وقت بسیار گرم شمال،شمارو وادار به سفر کردن، خدارو شکر بهتون خوش گذشته و به سلامتی برگشتین.
خیلی از خوندن سفرنامه شمال لذت بردم، عالی بود. امیدوارم هر چه زودتر یه گوشی خوب هم بخرید و این سفرنامه هارو با عکس تکمیل کنید.
عسل جون هم خوبه یاد گرفته برای پذیرفته شدن باید از کنکور عبور کرد.

سلام
از لطف شما ممنونم
کاملا حق با شماست ولی عملا چاره ای نبود
جناب باجناق بیشتر به فکر اسباب کشی خودش بود تا سفر رفتن ما

هاله دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 09:47 ق.ظ

حکایت مموری و گوشی شما هم مثل گوشی همسر من تمومی نداره و بدشانسی دست از سرتون برنمی داره. راستی همسر ازبس گوشی نخرید و گرون و گرون و گرون تر شد برادرش از آمریکا براش آیفون 11 پرومکس آورده البته فعلا رفته تو نخش تا چطور بترکونه منم منتظرم ببینم چه طور می خواد هنرشو تو بگوندن گوشی رونمایی کنه و به برادرش راپورت بدم هیچی براش نیاره تازه دیشب رفته تو نخ لپ تاپ کروم بوکی که اونم سوغات گرفته

پس من هم باید تلاش کنم اخویو بفرستم آمریکا
ما که فعلا با این وضعیت اقتصادی و ساخت خونه امکان خرید گوشی جدیدو نداریم و مجبورم با همین گوشی سر کنم.

فرزانه دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 09:31 ق.ظ

سلام
توی این امتحانات آنلاین، یه حس کمال گرایی مثل کنه می چسبه به وجودت که برو یه ذره لای کتاب رو باز کن و.... بعدش هم نمره کامل بگیر
حالا میخوای مثلا به کی ثابت کنی که تو خوبی و همیشه بیستی ... واقعا که سخته جلوی این حس رو گرفتن
من خودم از همینا بودم

سلام
دروغ چرا؟ خودم هم اگه امتحان داشتم به احتمال زیاد همین کارو میکردم!

مریم دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 09:29 ق.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام جناب دکتر
از جانب من از این عسلک شیرین زبون دوتا ماچ آبدار بردارین
احتمالا می خواست ببینه کدوم یک از عروسکاش باهوش ترن ، که به عنوان جایزه ببرتشون سفر ، الهی که شاهد جشن فارغ التحصیلی و عروسیش و مادر شدنش رو ببینید و در حد توانش در تمام عرصه ها مهارت پیدا کنه و شیر زنی بشه برای خودش و همیشه در پناه خدای مهربان سلامت و شاد و عاقبت بخیر باشه و به بهترینها برسه الهی امین
آقای دکتر چرا اینقدر آزمایش کرونا گرونه و تا آدم علایم نداشته باشه نمی گیرند ، و باید کار به مراحل حاد برسه که بگیرند طفلی قشر کم در آمد ومظلوم اجتماع
جناب دکتر چند از اقوام درگیر شدند و یکی از اقوام که تو شرکت کار می کرد برای ارزیابی سلامتی کارکنان ، آزمایش کرونای مجانی دادند ، ولی ایشون هیچ علامتی نداشتند و تستشون مثبت شد ، الان هم در اتاق خانه قرنطینه هستند که میگند از هر ۱۰۰۰نفر ۵۰۰نفر بی علامت کرونا دارند که این بی علامتها ناقلین خطرناکند
از اون روز به این فکر افتادم نکنه منم ناقل بی علامت باشم و کرونا رو منتقل کنم

سلام
ممنون
به دلیل کمبود تعداد تستهاست. من که ترجیح دادم اصلا آزمایش ندم. اگه بفهمم مثبتم و بدون علامت فقط اضطراب پیدا میکنم. مسائل بهداشتی را هم که حتی الامکان رعایت میکنیم مثلا سفر نمیریم

ونوس دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 09:18 ق.ظ http://shakibajoon90.blogfa.com

به به چه عالی اقای دکتر ...چه خوب که بهتون خوش گذشته .. همیشه در شادی و سلامت ....

ممنونم
موفق باشید

فروغ دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 08:58 ق.ظ http://f27.blogfa.com

سلام
خیلی خوبه رفتین سفر.زندگی ها یکنواخت شده.نمیشه دائم کار کرد.منم دلم مسافرت میخواد.
خوشحالم خوش گذشته و خوشحالم سالم برگشتین.
بابت گوشی هم متاسفم.بابت اون همه عکس و تصاویر دنج و تکرار نشدنی اما همینکه سفر خوبی بود عالیه.
دفعه بعد اگه شد،حتما برید یک شهر جدید.
+از خوندن پست لذت بردم.ممنون ما رو هم سهیم کردین

سلام
سفر خیلی خوبه اما امیدوارم با سفری که کردیم به شیوع ویروس کمک نکرده باشیم گرچه سعی کردیم که این کارو نکنیم
ممنون
سعی میکنم اما اگه وضع مالی همین طور باشه باز هم باید کلید ویلا رو از باجناق گرامی بگیریم!
سپاسگزارم

AE دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 02:34 ق.ظ

دکتر عزیز واقعا از سفرنامه تون لذت بردم! چقدر حیف که این اتفاق برای مموری تون افتاد.
------------------
دوتا درس بزرگ هم گرفتم از نوشته اتون

اول اینکه، چون راننده وانت اثاث کشی احتمالا از الفاظ نژادپراستانه علیه افغان ها استفاده کرده ، پس همه ما نژادپرست هستیم و حق نداریم از اینکه تو جاهای دیگه نژادپرستی هست ناراحت بشیم تازه باید خوشحال بشیم که بقیه هم تو جاهای دیگه دنیا مثل ما توسری میخورن و ما تنها نیستیم

درس دوم هم اهمیت کار گروهی بود. مثلا ما میتونیم وقتی سیستم نمیتونه عین آدم امتحان آنلاین بگیره، با کار گروهی از پس امتحان بربیایم
همه چیز پرفکت و با نهایت رسپکت به این همه همت برای کار گروهی :)

پ.ن : خدایی من شاهکار کنم کلاه خودم رو نگاه دارم که باد نبره و خودم رو نگه دارم که پام رو کج نذارم. اصلا قصد ناراحت کردن شما یا فاز گرفتن که من خیلی خوبم و شما یا بقیه بدین و اینا رو ندارم، حتی سنم اینقدری از شما کمتر هست که تو جایگاهی برای این حرفا نباشم ولی آدم از افراد تحصیلکرده جامعه ای که توش زندگی میکرده/ میکنه خیلی بیشتر توقع داره تا بقیه.
خدایی من هرچی رو موضوع کافی نت فکر کردم هیچ نکته کول و باحالی توش ندیدم.
کاش حداقل بعدش به شکل عمومی اینطوری تعریفش نمیکردید.

من بازم شرمنده از نظرم. اگه ثبت نکنید اصلا ناراحت نمیشم. به هرحال وبلاگ شما ماهیت طنز داره و کامنت های اینچنینی من خیلی موضوعیتی ندارن و میرن رو اعصاب شما و بقیه. ولی حداقل گفتم بهتون بگم که حداقل وجدانم عذاب نگیره که بی تفاوت گذشتم. :)
قول میدم این آخرین کامنت من زیر پست هاتون باشه. حداقل ازین نوع حوصله سربرانه اش :)

سپاسگزارم
من نگفتم همه ما نژادپرست هستیم درواقع در هیچ کشوری همه مردم نژادپرست نیستند. اما مسئله اینه که پیش از این که برای اتفاقی توی یه کشور دیگه این همه سروصدا به پا کنیم باید ایرادهای خودمونو هم ببینیم. البته کیه که ندونه این همه پرداختن افراطی به ماجرای مرگ جورج فلوید بیشتر جنبه سیاسی داره. مسئولین محترم حتی اعلام نکردند ایشون به چه دلیلی بازداشت شده بود!
درمورد امتحان هم من نمیگم وجود نداره اما کمتر دانش آموز یا دانشجوئی هست که چنین فرصتی برای بالا بردن نمراتش داشته باشه و ازش استفاده نکنه. این وبلاگ هم برای من حکم یه دفترچه خاطراتو پیدا کرده، و بیشتر اتفاقاتی که برام میفته توش مینویسم. اما درمجموع بله حق با شماست شاید نباید مینوشتمش.
خوشحال میشم اگه باز هم کامنتهاتونو ببینم.

الهه دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 01:50 ق.ظ

سلام خسته نباشید دکتر .از شما بعیده رفتین تو این کرونا باچندین وچند نفر دمخور بودین تو رستوران بین راهی و کافی شاپ و...چرخیدین .موقع برگشت صاف رفتین خونه پدرتون نگفتین خدای نکرده براش کرونا سوغات ببرین .من جای شما بودم تا دوهفته سمت خونه ی کسی غیر از اونایی که باهاشون مسافرت بودم پیدام نمی شد تا مطمئن بشم مشکلی ندارم .شاید من خیلی وسواسم .

سلام
توی پست قبلی توضیح دادم که عملا ناچار شدیم بریم سفر. و ضمنا حداکثر سعیمونو برای رعایت پروتکل های بهداشتی داشتیم.
ضمن این که من هر روز توی درمونگاه با انواع بیماران در ارتباطم و شاید همون چند روزی که سفر بودم احتمال ابتلای کمتری داشتم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد