جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (280)

سلام

1. یه قرص گذاشتم زیر زبون پیرزنه که با سردرد و حالت تهوع و فشار بالا اومده بود و گفتم چند دقیقه بیرون بشینه. وقتی برگشت گفتم: حالتون بهتر شده؟ گفت: من چه میدونم تو که هنوز فشارمو نگرفتی!

2. برای یه پسر چهار پنج ساله نسخه نوشتم و رفت. از مطب که اومدم بیرون دیدم خانم مسئول پذیرش داره میخنده. گفتم: چی شده؟ گفت: وقتی پدر این بچه داشت براش نوبت میگرفت بچه اومد دم مطب و شما را نگاه کرد و بعد رفت و به پدرش گفت: بابا خودشه خودشه! باباش گفت: کی خودشه؟ بچه گفت: همین مرده که توی اون اتاق نشسته. باباش گفت: خب کیه؟ گفت: همون راننده وانت دیروزی!

3. روزی که سیستم برای نوشتن نسخه ها قطع بود طبق دستور شبکه نسخه ها را روی کاغذ نوشتم. دو سه تا نسخه بیشتر ننوشته بودم که خانم مسئول داروخونه اومد و گفت: شرمنده من فقط خط کتابی انگلیسی را میتونم بخونم. میشه اسم داروها را به فارسی بنویسین؟! (دستش درد نکنه طوری گفت خطت بده که زیاد ناراحت نشم!)

4. به دختره گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: بله. برادرش گفت: میزنه بعد هم میشینه و گریه میکنه!

5. دختره را با درد پهلو آوردند. نسخه شو که نوشتم و از روی صندلی بلند شد مادرش بهش گفت: حالا بهتر شدی؟!

6. (18+) دیدم راننده آمبولانس ناراحته. گفتم: چی شده؟ گفت: راننده ای که فردا شیفته زنگ زده که یه کار واجب پیش اومده نمیتونم بیام. حالا مجبورم 48 ساعت اینجا بمونم. واقعا آدم اذیت میشه. گفتم: حالا باز خوبه شما کار زیادی ندارین. خیلی جدی گفت: اختیار دارین! من از صبح نشستم توی اتاق دارم با ت....م بازی میکنم!

7. داشتم برای یه بچه شش هفت ساله نسخه مینوشتم که مادرش گفت: اگه میشه براش سرم هم بنویسین. گفتم: اصلا میگذاره بهش سرم بزنن؟ یکدفعه بچه صدای منو شنید و پرسید: سرم؟ مادرش گفت: بله. بچه هم شروع کرد به قر دادن و خوندن: آخ جون آخ جون!

8. خانمه دخترشو آورده بود. یه نگاه توی مطب کرد و گفت: دکتر که مَرده! آقای مسئول پذیرش گفت: بله اگه خانم دکتر میخواین فردا میاد. خانمه گفت: نه دیگه حالشو ندارم بریم و برگردیم. به جهنّم، میریم پیش همین!

9. پزشک یکی از مراکز روستایی رفت و من برای مدتی رفتم اونجا. یه روز یه پیرمرد اومد و درحین نوشتن نسخه اش گفت: خیلی ممنون که دست از سر مردم اینجا برنمیداری! دیگه نمیدونم تعریف کرد یا فحش داد؟!

10. داشتم مریض میدیدم که دیدم رییس دانشگاه علوم پزشکی استان دم در مطب ایستاده. چون مریض داشتم نیومد داخل مطب و سلام و علیک کردیم و رفت یه قسمت دیگه را بازدید کنه. مریضه که رفت بیرون مرده با بچه اش اومد تو و نشست روی صندلی و خیلی آروم گفت: این بچه سرما خورده. دوبار هم آوردمش اینجا اما خوب نشده. حالا آروم میگم که یه وقت بازرس اومده برای شما بد نشه!

11. رییس دانشگاه به آقای مسئول پذیرش گفت: همین الان زنگ بزن شبکه و بگو لوله آب درمونگاه ترکیده تاسیسات شبکه را بفرستید. میخوام ببینم چند دقیقه طول میکشه که بیان. آقای مسئول پذیرش هم زنگ زد و همینو گفت و بعد که قطع کرد گفت: بهم گفتند فعلا کنتور آبو ببندین تا اگه وقت شد تاسیساتو فردا براتون بفرستیم! همون موقع یه پیامک به رئیس ستاد دادم و جریانو گفتم. چند دقیقه بعد جواب اومد: یعنی حالا شما آب ندارین؟!

12. توی یک روستای دورافتاده برای یه پیرزن شصت و چند ساله نسخه نوشتم. بعد هم رفت! (نکته جالبش چی بود؟ تصویر بزرگ میکی موس روی گارد موبایلش!)

پ.ن1. مدتی پیش تصادفا به یک وبلاگ برخوردم که متعلق به خانمی با سابقه ابتلا به سرطان سینه است و اتفاقاتی که درطول درمان براشون افتاده با زبان بسیار شیوا و شیرین توضیح دادن. ایشون زیاد پست نمیگذارن اما توی هر پستشون نکات ظریف و جالبی هست که خیلی شون برای من تازگی داره. برام عجیب بود که این وبلاگ جالب چرا مراجعه کننده چندانی نداره. پس با اجازه صاحب وبلاگ لینکشونو هم اینجا میگذارم و هم توی وبلاگ. امیدوارم نه به عنوان مبتلا اما به عنوان اطلاعات عمومی ازش استفاده کنین.

پ.ن2. درحال خوندن یکی از پستهای سال 98 بودم که متوجه شدم جوابم به یکی از کامنتها ثبت نشده. رفتم توی نظرات و دوصفحه دوصفحه برگشتم عقب تا رسیدم بهش و جوابشو دادم. اما خودمونیم در حین دیدن مریضها حدود سه ساعت طول کشید تا بهش رسیدم!

پ.ن3. با تشکر از معلم زیست گرامی که این روزها آمار بازدید از وبلاگو یه تنه بالا نگه داشتن!