ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
صورت پدر قرمز شده بود. معلوم بود تیرش بزنی، خونش در نمی :آید. نگاهی به پسرش انداخت و گفت
_ خب آقای به اصطلاح دکتر! حالا دیگه بدون اینکه به ما چیزی بگی میری کنکور میدی؟! مگه چند بار بهت نگفتم توی همین چند متر حُجره اونقدر پول در میاد که هزارتا دکتر و مهندس اونقدر در نمیارن؟ مگه نگفتم تو هم مثل داداشت از فکر درس و دانشگاه بیا بیرون، بیا پیش خودم هر چقدر هم پول بخوای میریزم به پات به شرطی که کارت خوب باشه؟ گفتم یا نه؟
صورت پسر هم قرمز شد، اما نه از سر خشم. نگاهش را به زمین دوخت و به آرامی گفت:
_ من پزشکیو دوست دارم بابا. چند بار دیگه هم اینو بهتون گفتم، پولش برام مهم نیست.
پدر صدایش را بالا برد که:
_ مهم نیست؟! برای تو مهم نیست، واسه اون بدبختی که قراره چهار سال دیگه بیاد باهات زیر یه سقف زندگی کنه که مهمه! حالا یه نفر از صفر شروع میکنه میره دکتر میشه تا به جایی برسه، تو چرا؟! تو که می تونی اینجا روزی به اندازهء یک ماه حقوق یه دکتر درآمد داشته باشی چرا؟! دوست داری؟... برو دم نونوایی بگو من پزشکیو دوست دارم، اگه یه نون بهت داد؟ اصلاً برو همون ده کوره ای که قبول شدی با عشق و علاقه ات زندگی کن. فقط اگه جرآًت داری بیا بگو بابا پول لازم دارم. و به دنبال این حرف ها سرش را به طرف پسر بزرگتر کرد و گفت:
_ یه زنگ بزن فرانفکفورت ببین فرشها رسیده یا نه؟
پسر آرام و ساکت بر جای مانده بود.
***
چهرهء پدر باز قرمز بود، نگاهی به پسرش انداخت و با عصبانیت گفت:
_ آقای دکتر... این جفنگیات رو هم توی دانشگاه یاد گرفتی؟ یکی از افتخارات من اینه که توی این سالهایی که از خدا گرفتم یه بار هم پیش دکتر نرفتم. حالا شما می فرمایید برم فلان آزمایش و بهمان؟ که چی مثلاً بشه؟ اگه فکر کردی من میشم موش آزمایشگاهیت که هر روز یه فیلمی سرم در بیاری، کور خوندی!
اگه ده دقیقه پیش اومده بودی اینجا داداشتو می دیدی... هزااار ماشالله! چه خونه و زندگی! چه ماشینی! عروسم هم که از هر انگشتش یه هنر میریزه. ببین او به کجا رسیده و تو کجا؟!
میای به من التماس می کنی تا بیام برات آزمایش بدم؟ لابد معلمتون گفته هر کی باباشو بیاره روش آزمایش بکنیم یه نمره بهش اضافه می کنیم، آره؟ پسر ساکت ماند و چیزی نگفت.
***
پدر با عصبانیت نگاهی به پسرش انداخت و پرسید:
_ خب آقای دکتر، لابد به آرزوت رسیدی!... آره؟ همینو می خواستی؟ که منو پابند دکتر و دوا و مریضخونه کنی؟! دکترم گفت کلیه هام داغون شدن. یا باید هی مرتب دیالیز بشم یا کلیه پیوند کنم... کور خونده اگه فکر کرده من هر روز خدا میام می خوابم روی تخت بیمارستان که هی سوزن به دستم فرو کنن. ماشالله اون پسرم از صبح تا حالا دنبال کلیه هست و داره مثل ریگ پول خرج میکنه. ولی این پسرم که به اصطلاح دکتره و قراره اینجا حرفشو بخونن اصلاً پیداش نیست... اصلاً برو همون جا که صبح تا حالا بودی، دیگه نمی خوام ریختتو ببینم! پسر ساکت و آرام فقط نگاهش کرد و چیزی در جواب نگفت.
***
_خب آقای دکتر! حاشا به غیرتت! معلوم هست کجایی و چه غلطی می کنی!؟ یه بنده خدایی کلیه شو داد به من و رفتم اتاق عمل. خیلی درد داشتم ولی داداشت و عروسم مثل پروانه دورم می چرخیدند اما تو بعد از سه روز که از عملم گذشته سر و کله ات پیدا شده که چی؟ تا حالا کدوم گوری بودی؟!
در ادامه صحبتش، دسته گلی که برایش آورده بود را در حد توانش به طرف او پرت کرد و با صدای بلندتری گفت:
_ از اینجا گمشو بیرون... دیگه نمی خوام اسمتو هم بشنوم... اصلاً اسمتو از توی شناسنامه ام خط می زنم... برو بیرون تا هر چی از دهنم در میاد بهت نگفتم!
پسر رنگ به چهره و توان پاسخ به حرف های پدر را نداشت، آرام به راه افتاد و از اتاق خارج شد. صدای زنانه ای از پشت سر شنید که با دلسوزی به او گفت: آقای دکتر...! شما اینجا چکار می کنید؟! چرا لباستونو عوض کردین؟ نکنه با رضایت شخصی دارید از اینجا میرید؟.. اشتباه نکنید، خودتون هم می دونید که باید دو سه روز دیگه تو بیمارستان بستری باشید. اهدای کلیه عمل ساده ای نیست. شما که بهتر از من این چیزا رو می دونید!
پ.ن1: از همه دوستان مجازی که درمورد امید به ما لطف داشتند
از صمیم قلب تشکر میکنم.
پ.ن2: یکی از دوستان مجازی یه کامنت خصوصی گذاشته که: من ترم دوم پزشکی هستم. لطفا منو راهنمائی کنین. !
کسی میدونه چه راهنمایی باید به ایشون کرد؟!
پ.ن3: دکتر «و» یکی از پزشکان استخدامی شبکه سال پیش رزرو یکی از رشته های رزیدنتی بود و باهاش تماس گرفتند که بره ولی چون باز داشت درس میخوند نرفت و خوند و خوند و خوند ...
حالا امسال توی امتحان رزیدنتی قبول شده. دقیقا در همون شهر و همون رشته!
پ.ن4: روز پزشک بر همه همکاران مبارک
با تاخیر تسلیت من رو بپذیرید و از طرف من به همسرتون و خانواده امید تسلیت بگید
همینطور با تاخیر روز پزشک هم مبارک باشه
داستانکتون این بار پر از درد دل بود!
ممنون از لطفتون
سلام روزتون مبارک
سلام ممنون
خیلی عالی بود... واقعا خوب بود داستانتون
واقعا؟
ممنون
داستان زیبایی بود
اونایی که واقعا عاشق هستند باید بروند طبیب شوند
روزت مبارک
از لطفتون ممنون
ممنونم
اولش شک داشتم کامل بخونمش...
ولی خیلی قشنگ بود...
چون ظولانی بود؟ شرمنده
ممنون
خیلی خوب بود
خوشحال میشم تبادل لین داشته باشیم اگه موافق بودین خبر بدین
ممنون
من همه وبلاگهائی که خوشم بیادو لینک میکنم
سلام،روز پزشک رو بهتون تبریک میگم(البته با یه روز تاخیر!)
سلام
ممنونم
روزتون مبارک دکتر ربولی
ممنونم
سلام روزتون مبارک
سلام
ممنون
چو بیمار از شفا سرمست گردد / طبیب از فرط شادی مست گردد /خدا شافی و این خود افتخاری است / که دستی با خدا همدست گردد
روزتان مبارک دکترجان.......
خییییلی ممنونم که وقت گذاشتین
لطف کردین
چه پدری چه پسری
واقعا
سلام اقای دکتر .... یه استاد داشتیم ، همیشه خیلی سخت گیری میکرد . یه بار سر راند سر یکی که درسشو بلد نبود ، داد زد که خیال کردی چرا من سخت گیری می کنم ؟ چون مطمئنم که روزی که خانوادم ازم کمک بخوان و مریض بشن، بالا سرشون نمی تونم باشم و با تاخیر حاضر میشم . توام همینی . پس من سخت گیری می کنم ، چون شاید اون روز تو بالای سر خانواده ام باشی !
این زیاد ربطی نداشت ، ولی همینه دیگه ... همه پزشکا گرفتارن ..... ولی همیشه ، قلبشون واسه خانوادشون میتپه...
راجع به ترم دومی ، می تونین بگین که بره تو علوم پایه تافل و ایلتسشو بگیره ، که بعدا گرفتار نشه ! ( میدونین که چی میگم! )
دکتر ( و ) چه سختی کشیده بیچاره .
روزتون خیلی مبارک باشه .
سلام
کاملا حق با ایشون بوده
کاملا میفهمم چی میگین خودم هم دارم حسرتشو میخورم
واقعا
ممنونم روز شما هم مبارک
روز تون مبارک
ممنونم
دست هایی که شفا میدهند مقدس تر از لب هایی هستند که دعا میخوانند...
سلام دکتر، روزتون مبارک.
داستانچه زیبایی بود!
سلام
از لطف شما ممنونم