سلام سلام سلام
شرمنده که غیبتم این قدر طول کشید.
یه وقت فکر نکنین که هر هفته توی ولایت ما این قدر طول میکشه! 
الان دیدم یکی از دوستان نوشته چرا وبلاگمو عوض کردم! کی میگه عوضش کردم؟!!
اگه بخوام به طور کاملا خلاصه براتون بگم باید بگم ما خونه جدیدو با خط تلفنش خریدیم. اما درست همون روزی که رفتیم تا خط تلفنو بزنن به اسمم پسر صاحبخونه گفت: من این خطو وقتی دانشجو بودم روش اینترنت پرسرعت گرفتم و حالا که فارغ التحصیل شدم اگه بخوام از اول اینترنت بگیرم قیمتش خیلی گرون تره پس ما این خطو میبریم و به جاش برای شما یه خط تلفن جدید میگیریم.
یه خط تلفن برام خریدند که وصل کردنش یک هفته ای طول کشید. و بعد وقتی رفتم روش اینترنت بگیرم گفتند نمی شه چون روی خط PCM هست!
دوهفته ای هم هرروز میرفتم مخابرات تا بالاخره PCM را از روی خط برداشتند و بعد اینترنت روش گرفتم.
توی محله قبل فقط یکی از سرویس دهنده های اینترنتی سرویس میداد و من مجبور بودم که از اونجا بگیرم اما این بار اول یه چرخی توی سرویس دهنده های مختلف زدم و ارزونترینشونو انتخاب کردم.
شاید باورتون نشه اما من از این به بعد با ماهی دو هزار تومن بیشتر از خونه قبل از اینترنتی استفاده میکنم که سرعتش چهار برابر اونجاست!
اما وصل شدن اینترنت هم از شنبه تا امروز طول کشید.
خلاصه که شرمنده.
دو سه بار هم خواستم با گوشی کانکت بشم که مدیریت مرکزیو باز میکرد اما کامنتهارو نه! احتمالا علتش فرم جدید بلاگ اسکای باشه.
توی اسباب کشی یکدفعه یه داستانچه توی ذهنم جرقه زد که توی ورد نوشتمش و حالا توی ادامه مطلب کپیش میکنم.
خاطرات (از نظر خودم) جالب هم برای پست بعد. شرمنده اما همین حالا کلی نظر از شما دارم که باید برم و تائیدشون کنم.
راستی حذف شدن لینکهای گوشه وبلاگ هم مال حذف شدن گوگل ریدره. فردا که شیفتم. انشاءالله شنبه درستش میکنم اما دیگه فکر نکنم بتونم جوری درستش کنم که با آپ کردن اسم وبلاگها بولد بشن.
راستی خدائیش فکرشو هم نمی کردم که بعد از این تعطیلی چند هفته ای هنوز این وبلاگ این همه بازدید کننده داشته باشه.
حسابی شرمنده ام کردین.
راستی رفتیم از آنتن مرکزی استفاده کنیم که دیدیم یکی از سه تا دیش غیب شده!
ترجیح دادم یه دیش بگذارم توی حیاط مثل خان ازش استفاده کنیم!
خب تا عماد و آنی از بیرون نیومدند اون داستانچه رو هم بزنم توی ادامه مطلب! که البته با ویرایش خانم نسرین در بیست و ششم اسفند ماه سال یکهزار و سیصد و نود و نه میباشد.
بیشتر وسایل خونه توی کارتن ها جاخوش کرده بودند. فرش ها لوله شده و گوشه اتاق بود و خونه ای که تا چند روز پیش محل زندگی اونها بود حالا کاملا سرد و بی روح به نظر می رسید.زن کارتنی را به طرف شوهرش هل داد و گفت: «بیا! گنجتو خودت بگذار توی کارتن تا اگه فردا یه چیزش کم بود از من نخوای».
مرد در کشو مخصوصشو باز کرد. کشوئی که یادگاری هایی از بخش های مختلف زندگیش در آن نگهداری می شد. از بخش های قدیمی تر شروع کرد. اول از همه یک کاغذ رنگ و رو رفته بیرون آمد که چیزی نبود جز کارنامهء پایان دوران ابتدائیش. همه نمرات بیست و انضباط و معدل هم بیست. خنده اش گرفت. چه دردسرها و بی خوابی ها که برای گرفتن این کارنامه نکشیده بود و حالا عملاً به هیچ دردی نمی خوردند.
کارنامه های دوران راهنمائی و دبیرستان و یکی دوتا کتاب و دفتر از هر دوره هم از کشو بیرون آمدند و راهی کارتن شدند. از لای یکی از کتاب ها عکسی بیرون افتاد. عکسی که به صورت دسته جمعی سر کلاس چهارم دبستان انداخته بودند. با خودش فکر کرد: "آقامعلم اسمش چی بود؟" یادش نیامد. از بچه ها هم فقط اسم دو سه تا را به یادش مانده بود. عکس را لای کتاب گذاشت و همه را در کارتن جا داد.
دوباره یک کاغذ دیگر از کشو بیرون آمد. برچسب صندلی که روز امتحان کنکور روی صندلیش بود." یادش بخیر. عجب صندلی داغونی هم بهم داده بودند... با هر حرکت کوچکی، از یه جای صندلی سروصدا بلند می شد. چقدر مواظب بودم که زیاد حرکت نکنم تا این سروصدا تمرکز خودم و نفرات کناریمو به هم نزنه!"
به سراغ کاغذ بعدی رفت. چند برگه از بخش های مختلف زندگی دانشجوئی که ترجیح داد آنها را بدون خواندن کنار بگذارد و بعد نوبت به کاغذی رسید که نشان میداد دورهء طرح پزشکی عمومی اش را در فلان کوره دهات با ضریب سه پنجم گذرانده.
هرکاری کرد نتوانست بگوید: یادش به خیر. چه روزها و شب های سختی را آنجا گذرانده بود. مردمی که امیدوار بود دست کم الان دیگر مفهوم مشکل اورژانسی را درک کرده باشند و دیگر برای سرماخوردگی که از چهار روز قبل شروع شده ساعت سه صبح به درمانگاه نیایند و بخصوص طوری به در بکوبند که انگار میخواهند قلعه دشمن را ویران کنند.
بعدی پروانهء مطب بود. چقدر تلاش کرده بود اما باز نتوانست استخدام بشود... در امتحان رزیدنتی هم به جائی نرسید و درنهایت تصمیم گرفت مطب بزند.
آن را در کارتن گذاشت و نگاهش به یک بستهء کامل سرنسخه خورد. باخودش فکر کرد: «اصلاً حواسم نبود که یه بسته دیگه از اینها دارم.»
هفته های اول وضع درآمد مطب واقعاً افتضاح بود. مریض آنقدر کم بود که حتی نتوانست منشی استخدام کند. پول کرایهء مطب هم در ماه های اول باید از جیب می داد. اما کم کم راه افتاد. هم مردم او را بهتر می شناختند و به کارش اعتقاد پیدا می کردند، و هم او راه و رسم مطب داری را یاد گرفته بود. دیگر تا حدود زیادی دست از آن آرمان های بلند پروازانهء اوایل کارش برای ارتقاء فرهنگ درمانی مردم برداشته بود. وقتی می دید برای مریضش آنتی بیوتیک تجویز نمی کند و به او توصیه می کند سه روز استراحت کند اما نیم ساعت بعد او را درحالی که دارد از اتاق تزریقات مطب روبرو بیرون می آید، به این نتیجه رسید که تنها بازنده این ماجرا خودش هست و بس! از آن به بعد بود که توانست بعد از مدتها شب ها با دست پر به خانه برود و کمی از غرزدن های همسرش کم کند. دیگه کمتر صدای اعتراض زنش بلند می شد که : «کاش زن اون یکی خواستگارم شده بودم. دلم خوشه شوهرم دکتره! بیا ببین زن اون یکی خواستگارم چی می پوشه و سوار چه ماشینی می شه؟...».
یک برگهء دیگر از کشو خارج شد. فتوکپی یک نسخه بود. تا چند ماه پیش اگر آن کاغذ را می دید، ناراحت می شد و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت. اما حالا راستش ته دلش کمی هم خوشحال بود که آن ماجرا پیش آمد. آن روز هرچقدر برای پیرزن توضیح داد که شوهرش حالش خوب نیست و باید برای تنظیم قند خونش به بیمارستان برود، بی فایده بود. شوهرش هم که مدام تکرار می کرد:
_ ما پولمون کجا بود آقای دکتر؟ بی زحمت همین جا یه کاریش بکنین دیگه. من هربار اومدم پیش شما دستتون شفا بوده. حالا یه داروئی چیزی برام بنویسین اگه خوب نشدم میرم بیمارستان...
وقتی بالاخره تسلیم شد و شروع کرد به نوشتن نسخهء پیرزن که حالا درخواست غیرمعقول دیگری داشت: «بی زحمت چند بسته قرص تپش قلب و آتنولول هم برای من ته اون نسخه بنویسین. دفترچه خودم تموم شده.»
چند هفته بعد درحال دیدن مریض بود که برایش یک نامه آمد که در آن ازش خواسته شده بود درتاریخ تعیین شده خودش را به دادگاه معرفی کند. هرچقدر فکر کرد نفهمید برای چه. وقتی به نزدیکی محل دادگاه رسید، ناگهان با فریاد پیرزن و پسرهایش روبرو شد که:
_ قاتل! چرا کشتیش؟... اگه نمی دونی خب بگو نمی دونم تا ببریمش بیمارستان. چرا الکی نسخه می نویسی؟...
دادگاه پرونده را به نظام پزشکی ارجاع داد و درنهایت به دلیل نوشتن داروهائی که برای مبتلایان به دیابت ممنوعند برای یه بیمار دیابتی محکوم شد. هرچقدر هم گفت که آن داروها را برای پیرزن نوشته و نه همسرش، بی فایده بود.
حالا برگهء حکم دادگاه از کشو بیرون آمده بود که خبر می داد: طبق آن حکم، علاوه بر پرداخت درصدی از دیهء پیرمرد، برای یک سال پروانهء مطبش لغو می گردد.
به ناچار خانه را فروخت، دیه را داد و خانه ای اجاره کرد. چند روزی در خانه ماند اما آخرش که چه؟ باید راه دیگری برای ممر درآمد پیدا می کرد. در نهایت با یکی از دوستانش تماس گرفت و قرار شد چند شیفت در کلینیکی که تاًسیس کرده بگیرد. اما بعد از دوشیفت دوستش صدایش کرد و گفت:
_ شرمنده دکتر، ماجرای مرگ اون پیرمرد و محکوم شدن شما توی شهر پیچیده. روزهائی که شما شیفتین آمار مراجعینمون خیلی کم میشه...
بعد از آن ماجرا، چند شیفت در اورژانس بیمارستان شهر گرفت. اما واقعاً دیگر بعد از آن چند سالی که از دوران دانشجوئیش گذشته بود، طرز برخورد با بیماران اورژانسی را فراموش کرده بود و می ترسید یک لحظه غفلتش باعث حکمی دیگر برای پرداخت دیه ای تازه شود.
موضوع نگرانیش را با همسرش در میان گذاشت، او گفت:
_ فقط خرج زندگیو دربیار حالا از هرراهی که میدونی بهتره.
مقداری که از پول خانه مونده بود را جمع و جور کرد و به بازار وارد شد. هرچه بود هنوز خیلی ها به عنوان دکتر به او احترام می گذاشتند. آی کیوش هم بد نبود. چند ماهی که گذشت و راه و چاه کار توی بازار را یاد گرفت، درآمدش سیر صعودی پیدا کرد.
کم کم رقیب هایش احساس خطر کردند و سعی کردند جلویش را بگیرند. چند نفر از رقبا هم از همکلاس های دوران راهنمائی و دبیرستان بودند که حداکثر تا دیپلم درس خوانده بودند و بعد یه راست رفته بودند سراغ بازار و حالا پول پارو می کردند و طبیعتا نمی خواستند جا را برای یک رقیب دیگر باز کنند. اما دکتر توانست کم کم برای خودش راه باز کند و حتی از خیلی از آن دوستان قدیم هم جلو بیفتد.
در همین افکار غرق شده بود که همسرش به اتاق وارد شد و با تعجب پرسید:
_ کجائی؟! ماشین اومده دم در بیا کمک کن وسایلو بار بزنیم. و با شادی اضافه کرد: داریم دوباره میریم توی خونه خودمون.
دکتر در کارتن را بست. آن را بلند کرد و بطرف ماشین برد و با خودش گفت: «پزشکی هم یه دوره ای از زندگیم بود که گذشت. کاش زودتر از اینها رفته بودم تو بازار»
با تجربه ی کمی که در داستان نویسی دارم می تونم بگم، داستانک های شبیه این نوشته ی شما، ریشه در خاطرات شخصی دارند.
حالا نه لزوماً خاطرات شخص شما
خوب می نویسید. باور کنید من اصلاً با ادبیات شوخی ندارم. فقط میشد بیشتر روی ویرایشش وقت بگذارید که شاید وقت نداشتید.
معلومه بی خوابی زده به سرم؟ داره هوا روشن میشه. دو ساعتیه بیدار شدم و خوابم نمی بره. الآن سیدنی ساعت شش و چهل دقیقه صبحه. ماه دوم تابستانمون.
وقتی بزرگواری مثل شما ازم تعریف میکنه کلی خوشحال میشم ممنون
پس صبحتون به خیر
والا ! بازار بهتره الان اون دوستاش که سیکل دارن وضعشون بهتره ...
همینو بگو
یعنی فشار مالی تعویض خونه این افکار سیاه را آورده؟
همچین سیاه هم نیستا!
موافقم درسخوندن مفت نمی ارزه ....
حیف عمرمون و حرص و جوشمون
البته نه صد در صد
سلام دکی
این داستانچه ات از شماره ی هفتشم(البته من از اخر به اول دارم پستاتو میخونم !)
باهاش بیشتر حال کردم باعث شد برم تو فکر
مرسی
سلام
حالا نرین انصراف بزنین یهو!
داستان جالبی بود جناب دکتر
ممنون
ممکنه مسخره به نظر بیاد ولی واقعا اتفاق میافته!می خوای صورت کسی رو که واقعا دوست داره ببینی؟اینو به 10 نفر بفرست بعد برو به ادرس
http://amour-en-portrait.ca.cx/(این یه بازی فرانسویه)صورت کسی که دوست داره ظاهر میشه خطر سوپریز شدن!(تقریبا 90%شبیه)من خواستم این بازیو دور بزنم مستقیما رفتم به اون ادرس گفت اینطوری نمیشه باید به10نفر بفرستیش نمیدونم چه طوری فهمید./.
؟
سلام دکتر
اینقد اومدم دیدم نیستید گفتم دیگه نمی اید... رسیدن بخیر.. خونه نو هم مبارک
آقا اسم جابه جایی و خط جدید که میاد داغ دلم تازه میشه... ما سال گذشته که جا به جا شدیم دوباره مجبور اشتراک اینترنتم رو عوض کنم آقا خون تو دلک کردند هر دفعه یک ماه طول کشید ....
سلام
شرمنده
عوضش الان یه اینترنت پرسرعت تر دارم
راس میگین به خدا داستانچه نیست عین واقعیته
همسر من با دکترای ریاضی ازیه دانشگاه معتبر واقعا داره به بازار فکر میکنه واینکه چطور وارد یه کاردیگه بشه
چی بگم اگه اون معلمی که بهمون میگفت علم بهترازثروته رو پیداکنم خودم میدونم چیکارش کنم
امیدوارم داداشم طرحش که تموم شد اینجوری سختی نیفته
ممنون از نظرتون
سلام رسیدن بخیر
شما از دکتر بابک چه خبر؟ چرا صفحه ایشون باز نمیشه؟؟؟!!!!
سلام ممنون
همون آدرسو توی بلاگ اسکای امتحان کنین!
چه خوب بالاخره برگشتید
ازپزشک بودن خودتون پشیمون شدید؟
ممنون
هنوز نه ولی تاحدودی
خوشحال میشم از وبلاگ من دیدن فرمایید...!
چشم
به شرطی که آدرستونو درست بنویسین
قبلنا خان بودن به این بود که بشینی و تکیه بدی به مخده و دستور بدی که برات این چیز و اون چیز بیارن و این کار و اون کار بکنن!!! الان به اینه که تو حیاطت بتونی دیش بذاری! هی روزگار...
هیییییی
سلام. مشکل اصلی داستان اینه که واقعیت نداره. بتا بلوکر برای دیابتی ها کنترااندیکاسیون مطلق نداره.
سلام
ای بابا داستانه دیگه
بالاخره وقتی یه مریض میمیره میگردن تا یه علت پیدا کنن!
همه چیزای نو مبارک باشه دکتر
چشممون سیاه شد از بس دوختیم به اینجا و اونیکی جا( دکتر قانونی)
داستانت خیلی تاثیر گذاربود یاد فیلم نادر و سیمین افتادم
ما اسممون مسلمونه ولی مثل آب خوردن تقیه کرده و دروغ میگیم
ممنون
شرمنده
واقعا
بـــــعله بـــــعله ولی فک کنم مردم هم همین قدر نامرد شدن... .
خواهش میکنم... .
واقعا
هر نوشته ای از تفکرات نویسنده اون الهام میگیره!هر چند واقعیت رو نمیشه نادیده گرفت ولی خیلی اغراق و سیاه نمایی تو نوشته تون دیدم،چون من پزشکی رو یه جور دیگه ای دوست دارم
شرمنده
دفعه بعد یه کم سفیدش می کنم!
چه عجــــــــب اومدی دکتر ! دیگ داشتیم نگران میشدیمـــــــــــا !
درخدمتیم
بله شما درست میگین
در مورد ارشد و اینا از یه نفر ک این راهو رفته بود پرسیدم :)
خدارو شکر
جدی جدی مردم چقد نامرد شدن!!!برای زنش نوشته بوده اونوقت اون نامردا...

هه ولی خوب شد رفت تو بازار!!!
ولی در کل پزشک یه چیز دیگس!!
داستانتون جالب بوووود و البته داغون کننده... .
خوووونـــــتون مبـــــارکـــــا باااااشه
البته فراموش نکنین که این فقط یه قصه است
ممنون از لطفتون
cheghadr dose bare manfi in post balast:(
yani momkene akharesh manam b chenin natijeyi bresam?
شرمنده اگه ناراحتتون کردم
منتظر سفرنامه تون هم هستم
وقتی برگشتین!
اقای دکتر واقعا شرمنده ب خاطره کامنت قبل..اخه خیلی ذهنمو ب خودش مشغول کرده
از شمام یه سوال دارم
من رشته م سلولی مولکولی هس.بعد واسه ارشد نمیدونم ازمون وزارت علوم رو بدم یا بهداشت!!!
اگه وزارت علوم بمونم،همین سلولی مولکولی رو ادامه میدم.
اما وزارت بهداشت رو نمیدونم چ رشته ای باید برم!!
میشه شما واسه مشورت کمکم کنید
ببینین رشته ها رو
هماتولوژی/ایمونولوژی/بیوتکنولوژی پزشکی/میکروب شناسی/ویروس شناسی
دکتر واقعا عذر میخوام
خواهش
بهتر نیست این سوالو از کسی بپرسین که یه اطلاعاتی از این رشته ها و بازار کارشون داشته باشه؟
چه چیزایی نگه میداشته
شماره صندلی؟؟؟!!!
این دیگه به چه دردی میخوره
اما داستان نویسی تون عالی بود. من که باور کردم.
حالا مگه بقیه شون به درد میخوردند؟
ممنون
جالب بود........
ممنون
راستی ظاهرا آدرستون اشتباهه
:)
سلام دکتر چقدر قشنگ بود. خیلی مطلبتون رو دوس داشتم. انگار توش زندگی کرده باشم...
راستی خونه نو مبارک باشه. به سلامتی
سلام
ممنون
باز هم ممنون
درودبردکترریولی...
خونه نو مبارک...
علیک درود
ممنون
دوباره سلام،خواستم بگم تو کامنت قبلی یه اشتباه رخ داد من به جای ماه رمضون نوشته بودم روضون!
برای حضوری خوردنم که نمیشه،فکر کنم راهمون دوره!
سلام
متوجه شدم گفتم شاید ولایت شما این طور میگن :دی
سلام
اولا که منزل نو مبارک
دوما که عجب داستانی ! یادمه ترم اول که رفتیم سر کلاس یکی از استادا گفت چرا پسرا اینقدر کمتر می شن هر سال .
یکی از پسرا جواب داد چون می رن دنبال کار آزاد . استاد گفت شما ها چرا نرفتین. گفت چون عرضه شو نداشتیم !
داستان شما خط بطلانی است بر این حرف ها 1
سلام
اولا که ممنون
دوما که پسرهارو خیلی دست کم گرفتینا!
سلام،تبریک میگم بابت خریدن خونه جدید،میگم شیرینی خونه جدیدتونو بذارین تو وبتون که ما هم بخوریم دیگه!!!البته بعد از ماه روضون!
سلام
ممنون
خب تشریف بیارین حضوری بخورین
سلام دکتر خوبین ؟چه عجب از این طرفا
البته این به داستان بود ولی 21سال پیش پزشکی با یه اشتباه باعث شد من 21 سال نتونم راه برم ولی به لطف خدا 5هفتس جراحی کردم برام دعا کنید
سلام
ممنون
ماجراشو توی وبلاگ خونده بودم
امیدوارم زودتر سلامتی کاملتونو به دست بیارین
ولی دکتر ..ببین حالا که دکتر داستان ما تاجر شد...باید میرفت حتی یه خونه بهتر از زمانی که پزشک بود و هنوز خون یکی گردنش نیفتاده بود....
تو اون ولایتی که قبلا بودم اغلب پزشکامون برج ساز شده بودند....
گاماس گاماس
آخه تازه کارشو توی بازار شروع کرده بود
تازه شم
من گفتم رفتند خونه خودشون نگفتم همون خونه قبلی که!
سلام آقای دکتر
شوخی کردم ناراحت نشید....
خوبین؟
بالاخره اومدین چه خوب
چه داستانی بود
مدیونید اگه فکر کنید کسی با خوندن این داستان فکر کنه شما واسه پزشکی تبلیغ منفی کردید و بازار و کار آزاد بهتره
آقای دکتر من از آقای برادر پرسیدم و گفتم حساسیت آزمایش خاصی داره؟!!ایشون هم گفتند نه!فکر کنم واسه این بود که به خودش زحمت نده تو دفترچه ام یه آزمایش بنویسه!!!حالا میخواستم از شما بپرسم من یه مدت طولانیه بدنم کهیر میزنه یعنی هر روز اینجوری میشم حتی الان که ماه رمضونه چیزی نمیخورم...داداش میگه حساسیته شاید با خوردن غذایی یا به خاطر گرم بودن هوا ...دیشب مجبورش کردم یه آمپول دپامدرول بزنه برام ولی باز اثر نداشت یعنی امروز هم اینجوری شدم...میخواستم ببینم این آزمایش خاصی داره؟با خودم گفتم شاید چیز خاصی باشه و برادرم نخواد ناراحتم کنه!!!
شرمنده آقای دکتر زیاد حرف زدم
سلام
ممنون از لطفتون
درواقع درست گفتن مگه اینکه CBCdiff بدین که اون هم فقط وجود حساسیتو نشون میده
اما اگه میخواین ببینین به چی حساسیت دارین باید برین کلینیک آلرژی و کلی دنگ و فنگ داره
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات
خونه جدید مبارک باشه انشاالله در کنار خانواده روزهای خوبی توش سپری کنید.
از لطفتون ممنون
بیش از داستان واقعیت تلخی به نظر میرسه!
خونه نو مبارک
ممنون از لطف و از نظرتون
سلام آقای دکتر تا نصف داستان فکر میکردم داستان خودتونه دلمم سوخت که این آقای دکتر دیه از کجا میخواد بده
بعد دیدم نه بابا داستانه حالا داستان بود یا واقعیت
ما که اونقدر یه شرکت ای دی سل پولمون رو بالا کشید دیگه ترسیدیم همون با اینترنتای مصنوعی میایم
سلام
من که گفتم ایده اش توی اسباب کشی به ذهنم رسید
مگه اینترنت طبیعی هم داریم؟ :دی
سلام
خونه و تلفن و اینترنت پرسرعت ارزون و دیش اختصاصی جمیعا مبارک !
داستان تلخی بود . دلم گرفت
سلام
ممنون
شرمنده
سلام اقای دکتر چه خوب شد که بالاخره برگشتین ماهم قراره یه چندوقت دیگه اسباب کشی کنیم از همین الان داره تنم میلرزه
خوش به حالتون که راحت شدین
سلام
ممنون
خدائیش حق دارین
سلام دکتر خیلی خوشحالم دوباره اینجا مینویسین
راستی از اسباب کشی خسته نباشید و خونه نو مبارک باشه
ممنون
باز هم ممنون
خوشحالم که سلامت هستین و باز به دنیای مجازی برگشتین . شاد باشین .
داستان ناراحت کننده اما جالبی بود .
ممنونم
باز هم ممنون
سلام دکتر
منززل نو مبارک
وای چه داستان جالبی بود و چه ززندگی هیجانی داشتن
حالا چقدش واقعی بوده؟
سلام
ممنون
واقعا
چنین شکایتی واقعا بوده اما نتیجه شو نمی دونم چی شده
داستان تاسف باری بود چون متاسفانه پزشکان عزیز از این اشتباهات می کنن من توی نظام پزشکی و دقیقا در بخش انتظامی کار می کنم وقتی این داستان رو خوندم دیدم توی این چند سال چه قدر تجربه دارم که می تونم به پزشک ها کمک کنم. مثلا" آقای دکتر نظام پزشکی معمولا" پزشکی رو به خاطره یکبار اشتباه به یکسال محرومیت از کار محکوم نمی کنه و از سطح پایینش یعنی توبیخ ها شروع می شه و بعد هم در مرحله ی نحرومین از محرومیت های چند ماهه شروع می شه تا می رسه به سطح بالاتر.
وقتی شکایت از دادگاه ارجاع می شه ( باز هم معمولا") نظان پزشکی صرفا" اظهار نظر کارشناسی می کنه و جریمه انتظامی برای شخص در نظر نمی گیره مخصوصا" اگه اولین اشتباهش باشه.
می تونم یه عالمه راه حل پیشگیری از این جور چیزها رو بدم اما فکر می کنم که این حا جاش نباشه .
و دیگه اینکه کن پزشکان زیادی رو می شناسم که اعتقاد دارم ای کاش تز اول رفته بودن تو بازار.
ممنون از راهنمائی تون
همینه که میگن آدم اول باید تحقیق کنه بعد بنویسه ها!
جمله آخرتونو چند جور میشه تفسیر کرد
اون کامنته بی اسم منم :))
بعد از چن بار سند کردن دفه آخر یادم رف اسممو بنویسم بعد همش ذهنم مشغول بود ک عایا من اسم نوشتم ؟ عایا بدون اسم نوشتن هم مگه کامنتی سند میشه؟ وخیلی عایاهای دیگه
ما ارادت داریم چه با اسم چه بی اسم
داستان جالبی بود بخصوص اون بخش نسخه, پیش اومدن چنین چیزی اصلا غیرممکن نیست, شما چنین ماجرایی رو در واقعیت هم سراغ دارید؟
آقای دکتر یه سوال:
من پارسال یه مدت دست و پام گزگز میکرد, بخصوص وقت نفس عمیق و سرفه و عطسه, دکتر رفتم و بعد از آزمایش گفت کم خونیه, بعد یه مدت گزگز ها رفت, البته نمیدونم بخاطر قرص آهن یود یا نه
الان چند روزه دوباره دستو وپام همون حالت گزگز رو داره بعلاوه کف دستام احساس داغی دارم میشه لطف کنید بگید تشخیص شما چیه و علایم مال چی ممکنه باشه و چکار کنم و چه دکتری برم
مرسی از لطفتون
ممنونم
واقعا احتمال کم خونی هست بخصوص که با مصرف قرص آهن هم برطرف شده
اما علل دیگه ای هم ممکنه
از بیخوابی و مشکلات عصبی بگیر تا چربی و مشکلات کبد و ....
هیچوقت تو داستانتون دنبال یه روال عادی نبودم همیشه یه اتفاق غیرعادی واکثرا هم تلخ. گاهی هم یه شوک ولی داستانتون صرفنظر از عیبهایی که داره جنبه داستانیش خوبه.
حدس میزدم تو جریان نقل وانتقال خونه مجددا دچار همون مشکل بوق واینچیزا بشین. واین طبیعتا برگشتتون رو یکم به تاخیر می اننداخت. راستی حال خانواده چطوره؟
ممنون از لطف شما
همه خوبن سلام میرسونن
خونه ی جدید بسی مبارک :)
چ خون دلها خوردین پس واسه نت
چ ختیهایی کشید جناب دکتر داستان، دلم واسش سوخت....و گاهی چ ادمای نامردی پیدا میشه اون پیرزنه....هر چن گویا جناب دکتر همون کار ازاد و اینا واسش خیلی بهتر بود
اون جمله ی اخر یه جورایی خیلی مصداقه این روزای منه(البته واسه موضوعه دیگه ای) اما نمیتونم و نمیخوام قبولش کنم
ممنون
واقعا
واقعا؟
وای چقد اون قسمتش که برگه پشت برگه بیرون میومد واز لحظه های مختلف ازدوره دبستان تا.... یادخودم میفتم
من کلن وابستگی شدیدی به اینجور برگه ها وکلن وسایل خودم دارم!
ایضا :دی
تلخ....
ولی واقعی
خونه و نت و اومدنتون و همه چی مبارکی اش یه طرف! مبارکی دیشتون یه طرف
الان ماه رمضونه و یه کم برنامه های وطنی ،
معنوی و قابل دیدن
خداییش بقیه سال چطور دوام آوردین
ممنون
به سختی!
سلام اقای دکتر چه عجب!!! من که کلی نگرانتون شده بودم اخه حتی کامنتا رو هم تایید نکرده بودین
خونه ی نو مبارک
دیگه الان باید تلافی این غیبت یک ماه رو بکنین و تند تند پست بذارین
سلام
آخه بدون نت که نمی شد تائیدشون کرد که!
چشم